دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

باران رحمت خدا دوبار در یک روز

دوست عزیزم آتی رو که می شناسید ؟؟ هم تو وبلاگ قبلی ، هم اینجا در موردش نوشتم .
با وجودی که هشت سال از من جوون تره ، اما کاملا" میشه حساب یه خواهر رو روش باز کرد . عزززیزم امتحانش رو خوب هم پس داده .
دختر اولش رو روز بیست و هشتم فروردین هشتاد و هفت ، به دنیا اورد .. این پرنسس کوچولو یه دختررررر به تمام معناست . همراه با همه ی ناز و ادا ها و غش و ضعف رفتن برای مامان و باباش ، بخصوص برای باباش . پارسال نوروز هم آتی عزیزم آخرین ماه از دومین بارداریش رو می گذروند . روز بیست و ششم با هم صحبت می کردیم ، گفت : مهربانو ، با خانوم دکتر تماس گرفتم ، ازش خواهش کردم که تاریخ زایمان رو به جای اول اردیبهشت ، بندازه بیست و هشت فروردین تا تولد دومی هم ، همون روز دختر اولم باشه ، اما قبول نکرده . منم گفتم : عزیزم بذار زایمان روال عاددی خودش رو طی کنه و اصرار نکن .
ساعت دو بعد از ظهر روز بیست و هشتم با هم صحبت کردیم .. بهش گفتم امروز تولد دختر اولته چکار میخوای بکنی؟ میخوای من بیام ببریمش بیرون ؟ گفت : نه ، میدونم تو هم امشب کار داری .. خودم میبرمش پارک یه دوری بزنیم چون واقعا " سنگین شدم و کاری ازم بر نمیاد . خداحافظی کردیم .. ساعت پنج بود که دوباره بهم زنگ زد و گفت : مهربانو جان بعد از صحبت با تو خوابیدم ، الان که بیدار شدم علائمی دارم که نگرانم کرده . وقتی از علائم پیش آمده گفت : خنده ی بلندی کردم و گفتم : ای آتی خوش قلب من .. تو با همه ی وجودت دلت میخواست تولد این فسقلی هم ، همین امشب باشه ، خدا به حرفت گوش داد ..زود با خانوم دکتر تماس بگیر ، تو امشب بازم مامان میشی .
ساعاتی بعد با هم هماهنگ بودیم ، آتی به بیمارستان رفت ، و زایمان انجام شد . وقتی دستاشو گرفته بودم و می گفت : خواهر جونم دیدیش ؟ با خوشحالی بهش گفتم : آره عزیزم ، تخصص شما دوتا تو خلق سفید برفیه . ...
دلم براش هزار پاره بود ، چون آتی تک فرزنده و پدرعزیزش رو یکسال قبل از دست داده بود . وقتی بیمارستان میرفت از مادر و شوهرش خواسته بود که تابلوی عکس پدرش رو براش بیارن بیمارستان تا بعد از بیهوشی چشمش به عکس باشه ...
حکایت غریبیه ...وقتی نمیتونی با جبر روزگار ، در بیوفتی ، کم کم ، خودت رو با داشته ها و حداقل ها ، قانع میکنی .. زمانی اراده که می کردی تو آغوش بی کران از محبت پدر یا مادر ، غرق میشیم و از عطر تنشون کام می گیریم ، ولی روزی میرسه که دیگه حضور فیزیکیشون رو نداریم و تنها به چشم دوختن به تصویرشون ، دلخوش می کنیم .
دیشب تولد شش و یک سالگی فرشته های زندگی آتی و سعید عزیزم رو جشن گرفتیم . همه ی این یک هفته من و مهردخت در تدارک خرید هدیه برای دوتا دختر ا و رسیدگی به دک و پز خودمون بودیم .(چون عید برای خودمون هیچی نخریده بودیم الان یه چیزایی لازم داشتیم )
روز دوشنبه هفته ی قبل ، از آرایشگاه برای موهای خودم و مهردخت، ساعت چهار ،  وقت گرفته بودم . طبق معمول وقت شناسیم ، ساعت پنج دقیقه به چهار زنگ آرایشگاه رو زدم . رفتیم تو و سلام و علیک کردیم ، اما کسی که مو درست میکنه و صاحب سالنه رو درجمع بقیه ندیدم .. می خواستم بپرسم که مریم جون کجاست؟ که یکیشون گفت: مهربانو خانم ، مریم با شما تماس نگرفت؟؟ با تجب گفتم : مگه باید می گرفت؟
گفت : جایی باید میرفت ، گفت من بجای چهار ، چهار و نیم میام .
نزدیک بود غش کنم ... نه برای اینکه برنامه ریزیم خراب میشه چون وقت برای همه چیز در نظر می گیرم ، فقط برای اینکه باز یه بد قول سر راهم سبز شده عصبانی شدم .
گفتم : کسی به من زنگ نزده . خلاصه تماس گرفتند و گفت تا نیم ساعت دیگه می رسم . پنج دقیقه هم گذشت ، به اون خانوما گفتم به هر حال موهای ما براشینگ میخواد ، یکیتون انجام بدید تا مریم بیاد .
براشینگ ما هم تموم شد و دوباره تماس گرفتند و من از حرفاشون فهمیدم ، اصلا" خانوم قصد تشریف فرمایی ندارند چون گفت : الان فلانی رو می فرستم بیاد سالن . حالا ساعت شده یکربع به پنج .
گفتم لازم نیست منتظر فلانی بشیم . خانوم شما خودت مشغول شو . موهای مهردخت رو از پشت مدل دار بباف و جمع کن . میتونی که؟ گفت : بعله ... 
کار مهردخت تموم شد و گفتم : حالا موهای منو کمی جمع کن بقیه ش رو هم رها کن .
بنده خدا مشغول شد . ساعت شده بود پنج و ربع که اون فلانی اومد ... آخ ببخشید ، مریم جون تو فلان جا عروس داشت و عذر خواهی کرد . با ناراحتی گفتم : خانوم فلانی من مشتری چند ساله ی مریم هستم ، روز دوشنبه تماس گرفتم و وقت گرفتم . میتونست بگه من نیستم یه فکر دیگه کن . ولی هم خواسته عروسشو راه بندازه هم منو ؟ این اخلاق اصلا" حرفه ای نیست . من متاسفم . چند دقیقه بعد مریم زنگ زد سالن ببینه اوضاع چطوره ، این فلانی جون گفت ک مریم میگه براتون اس ام اس دادم من چهار و نیم میام . از زیر دست خانومه بلند شدم گفتم : گوشی رو بده به من .
گوشی رو گرفتم و بدون سلام و علیک گفتم .. مریم خانوم ششما بهه من مسیج دادی؟ گفت : بله .گفتم : گفتی ساعت چهارو نیم ؟ گفت : بله ، گفتم الان پنج و نیمه که ، شما کجایی؟ درضمن وقتی مسیج میدی من نباید جواب بدم بگم باشه یا نباشه؟؟
گفت : ارسال نشد . گفتم » آهااان پس شما اصلا" مسیج ندادی .
گفت : مهربانو خانوم ، من شرمنده م ریا، شده دیگه .. گفتم:  بعله شده .. منتها من سعی می کنم به دخترم یاد بدم که هر جوری دوست داری با تو رفتار کنند ، تو هم همونطور با مردم رفتار کن . 
خدا نگهدار و قطع کردم .
همون موقع 3 نفر که ساعت شش وقت داشتند رسیدند و خانوم فلانی ضمن شرمنده ایم شرمنده ایم ، شروع کرد کارشونو انجام دادن .
من و مهردخت هم اومدیم خونه و مشغول آماده شدن شدیم .
مهردخت گفت : مامان عصبانی نیستی ؟؟گفتم : نه ، حد و حدود مریم همین قدر بود . دیگه سالنش نمی رم . یه جای جدید رو امتحان میکنیم . من از آدمای فرصت طلب که میخوان هم از آخور بخورن هم از توبره خوشم نمیاد . 
یه وقت برای کسی ، موضوع  غیر قابل پیش بینی ، اتفاق می افته ، آدم درک میکنه،  ولی نه به این وضوح ، وقت منو رفته عروس درست کرده ، می خوام ببینم یکی باهاش این رفتار رو می کرد خوشش میومد؟؟خدا رو شکر ما هم کارمون طوری نبود که حتما" هنر مریم رو بخواد ، همینطوری هم خوب شدیم .
حلاصه به تولد دخترای خوشگل و دوست داشتنیمون که مثل بارون رحمت تو یه شب به زندگی پدر و مادرشون باریدند ،رفتیم و جای شما خالی خیلی خوش گذشت .

گل های زیبا از طرف من و مهردخت تقدیم وجودتون .

پدر و مادرانی با یک تیشه در دست

دا رحمتش  کنه ، چقدر این چند روز ه یادش  کردم . مادر بزرگ مادرم رو میگم .
خدا بیامرز ،وقتی من ۱۱-۱۰ ساله بودم از دنیا رفت . زن ۹۲ ساله ی کُردی بنام فاطمه سلطان ،  که  با وجود ۹ بچه ای که زاییده بود و حتی یکی از اونها هم به مرز ۳۰سالگی نرسیده بودند ( حتی مادر مادرم که بیشترین عمر رو داشت  ، در ۲۸ سالگی از دنیا رفته بود) قامت بلندش تا همون روزهای آخر زندگیش خم نشد ..
 این پیرزن ساکت و صبور که گاهی تنگ غروب زیر آوازهای غمگین کُردی ، که من هیچ چیز از اونها نمی فهمیدم ولی ریتم محزونشون رو دوست داشتم ، نعمت بزرگی برای خانواده ی جنگ زده و تنهای من بود .
 اون وقتا که پدرو مادرهامون میگفتند " کهنسال ها برکت زندگی هستند ،"نمی فهمیدم یعنی چی. حالا می فهمم که وقتی اون پیرزن همینطور که نشسته بود گهواره ی مینا رو تکون میداد و یا مهرداد کوچولو رو روی پاش تکون تکون می داد تا بخوابه،  و مامان مصی که اون روزا گرفتار زندگی شلوغش با ۴ تا بچه و نبودن های بابا عباس  بود ، کمی استراحت کنه، یعنی چی .
 گاهی که ننه جون (همون فاطمه سلطان خانم )، به خونه ی خودش می رفت و من از مدرسه می آمدم ، می دیدم مامان مصی مینا رو گذاشته رو قلم دوشش و یه دست کوچولوش رو گرفته تا از اون بالا پرت نشه پایین ، بعد با شکم برآمده ش ( مهرداد رو باردار بود) داره سر گاز ، غذا رو هم میزنه ،  می فهمیدم که اگر ننه جون بود ، چقدر مامان کمتر زحمت می کشید .
 " بزرگ کردن بچه هایی که پشت سرهم به دنیا میان واقعا" کار دشواریه"
همین ننه جون ،که فکر میکنم چروکترین صورتی رو داشت که من از نزدیک به عمرم دیدم ، عصرها ،تارهای سفید و تُنُک تُنُک سرش رو ،آروم شونه می کرد و با وسواس می بافت و پشت سرش می انداخت .
 برای انتخاب رنگ پارچه های پیراهن هاش که مامان مصی براش می دوخت، وسواس به خرج می داد و شبها تا دعای مخصوصش رو برای محافظت جونش از شر جن و انس و حشرات موذی نمی خوند به خواب نمی رفت .
 همیشه فکر می کردم ، مگه  پیری ، چیز قشنگی هم داره که ننه جون با اینهمه دقت ، موهاش رو مرتب می بافه و یا رنگ پارچه پیراهنش شاده  ؟
  اصلا" مگه از زندگی خسته نشده که هرشب دعا میکنه یه وقت جن یا حشرات ، سراغش نیان؟؟
 بالاخره یه روز دلم رو زدم به دریا و از مامان مصی  سوالم رو پرسیدم .
مامان گفت : دخترم آدمها هرچی سنشون میره بالا ، به زندگی وابسته تر میشن .
  گفتم : همه همینطوریند؟
 گفت : همه .
گفتم: ولی من اگه قد ننه جون عمر کنم ، دیگه خسته میشم .
 اصلا" دلم نمیخواد انگشتر دستم کنم و موهامو ببافم چون فایده نداره ...دیگه خوشگل نمیشم که .
یادمه مامانم خندید و دوباره روشو کرد اون طرف و مشغول کاراش شد .
*********
حالا چهل سال از عمرم میگذره ..
 من که هیچوقت نتونستم با دستکش آشپزخونه ظرف شستن رو یاد بگیرم ، رفتم برای خودم دستکش خریدم و الان چند شبه ، عینه بچه های ۵ ساله که چهارپایه میذارن زیر پاشون و میخوان ادایآدم بزرگ ها رو در بیارن ، با بدبختی، همین چند تا ظرف مونو می شورم ، چون احساس کردم پوست دستم داره خراب میشه و اصلا" نمیخوام تو زندگی طولانی که خواهم داشت دستام چروک باشند . !!!!
تازه خبر ندارید ، تقویت کننده ی موی سر هم خریدم . 
هنوز به پوست صورتم حساس نشدم .. ولی می دونم ، اونم میاد سراغم .
اصلا" این جوونی  که همه میگن کجایی که یادت بخیر ، واقعا" معجزه ی زندگیه . 
توانایی ها و سهولت همه ی کارهای زندگیمون،  با مرور زمان سخت و سخت تر میشه . یعنی هر کاری که قبلا" به راحتی انجام میشد هم با مشکلات و چرا و اما ها ، همراه میشه .
*********
روز قبل از سیزده به در بود ، نشسته بودم سر میز ناهار ، گپ میزدیم و می خوردیم ، از اونجایی که تو خونه ی خودم بودم و راحت و آسوده ، ادب و متانت رو گذاشته بودم کنار و خلق و خوی هاپوییم زده بود بالا .
 منظور از خلق و خوی هاپویی همون استخون خوردن سر غذاست .
 انقدر مزه میده سر میز کنار بابا نشسته باشم ...چون خیلی شیک غذا می خوره و من هر وقت حواسش نیست استخون هایی که مونده تو بشقابش رو کش میرم و میفتم به جوووونشون .
آره میگفتم ... همین که استخون گرد،سر رون مرغ رو انداختم زیر دندون عقبی ها یه چیزی گفت "تــــــــــق"!!!
حس کردم لثه م متورم شد . وقتی دست زدم بهش، دیدم ... ااااای دل غافل!!! دندونم از داخل لق لق شده .
 اونجا بود که کلا" هرچی خوردم کوفتم شد .
 تا شنبه بشه و برم کلینیک چی کشیدم ، !!! همه ش مواظب بودم دندونم نیفته و تو دلم دعا می کردم ، خیلی خرابکاری نکرده باشم .
شنبه ساعت ۱۰ جلوی در کلینیک بودم ، بیچاره ها تازه از تعطیلات برگشته بودند و هنوز خودشونو پیدا نکرده بودند که من سر رسیم .
 بعد از یه عکس OPG  ، دکتر جان گفتند: فقط ده درصد ممکنه ، یه ذره ش شکسته باشه و بقیه ش سالم باشه .
وقتی معاینه دقیق شد اعلام فرمودند که :((مهربانو خانوم ، خرررااااب کردی اساسی )). 
دندونت قبلا" عصب کشی شده و الان، این قسمت سالم رو از بد جایی شکوندی . باید کشیمش و ایمپلنتش کنیم .
 آه از نهادم براومد . دندون عزززیزم ..
 من نمیخوام از دستت بدم . !!! خیلی غصه خوردم، ولی چاره ای نبود و مشغول کشیدن شدیم .
 دکتر جان گفتند: دندون هایی که عصب کشی میشن ، یا خیلی ناتوانند و زود کشیده میشن یا در طی زمان به لثه جوش می خورند .
 گفتم : دکتر جان از اونجایی که من کلا" همه چیم به همه چیم خوب جوش میخوره مطمئنم ، اینم سفت شده اساسی . 
وقتی وسط عملیات دندون کشی ،  از فرط اعصاب خوردی دست انداختم زانوی جناب دکتر رو چنگ انداختم ، گفت : حق داشتی حسابی جوش خورده ... ولی درد که نداری؟
گفتم : نه ، ولی احساس میکنم الان چشم راستم از جاش کنده میشه میاد پایین . گفت: نگران نباش چشمت هیچی نمیشه .
خلاصه از اون زور بزن ، از من پیچ و تاب  بخور ، تا بالاخره دندون لامروتم اومد بیرون . خدا رو شکر، از آخر دومیه و جای خالیش  معلوم نیست وگرنه .. با این شعری که ، نفس مرتب برام میخونه و میگه : "مهربانو بی دندون ، افتاد تو قندون" گریه م می گرفت . 
بعععععله ،  میخوام بگم که من تو سن پایین، دندونای عقلم رو که ریشه های افقی و طویل و ضایعی داشتند ، کشیدم و عینه خیالم نبود .
 ولی حالا با کشیدن یه دندون کرسی ، کلا" سازمانم بهم ریخته و حسابی عذاب کشیدم.
***********
واسه ی همینه که می گیم: هییییییی جووونی کجاایی که یادت بخیر .
ولی میدونید، با همه ی این ها،  مهم سن آدما نیست ، مهم حال خوبیه که آدم داره یا نداره .
 همین که اطرافیان آدم ، کسانی باشند که قدر وجودت رو بدونند و ساده و صمیمی بهت اینو نشون بدند ، حالت خوبه و احساس پیری و خمودگی نمی کنی .
مثلا"مهردخت که همون شنبه ، وقتی از مدرسه اومد مدتی تو اتاقش مشغول بود و بعد پرید جلوم ، گفت: مامان بیا این رو بخور خوب میشی .
 به کپسول نگاه کردم ، شبیه کپسول های زینک ود ولی انگار یه فرقی هم با اونا اشت که من نمی فهمیدم .
 با درد و بی حوصلگی گفتم : مهردخت جان باید ژلوفن بخورم ، نه از این ها .
دیدم تو قیافه ش شیطنت و خنده ست ..
گفت : نه مامان ، دوای دردت همینه .. این برای دندونت نیست برای روحته .
 از حرفاش چیزی نمی فهمیدم . بیشتر نگاه کردم ، بنظرم توی کپسول،  دارو نبود .
درش رو باز ردم و اینو دیدم
انگار برگشتم به سال ۸۲ ، وقتی از ملاقات های غمگین با پدرش بر می گشت ، همون موقع که مهردخت ۴ ساله رو ، با همون وزن سنگینش بغل می کردم و از پله های خونه بالا می بردم و می گفتم .. جان مادر ، گریه کن .. الان تو بغل خودمی ، نگران نباش .. این روزا تموم میشه و ما با هم می مونیم .
خدا رو بار ها و بارها شکر کردم برای اینکه دخترکم رو دارم ... معنای حرف های بابا تو همون سالهای کلافگی از غصه های جداییم پیش روم ظاهر شد : مهربانو ، وجود مهردخت بهترین هدیه ی زندگی توست .
******
دختر ماااهم ، برای همه ی سادگی و صمیمیتت ممنونم . لطفا" همینطور که هستی بمان و مرا جوان کن.
*****
گل های زیبای عشق و دوستی ، از طرف من و مهردخت تقدیم وجود عزیزتون 

دخترم همین طور که هستی بمان

دا رحمتش  کنه ، چقدر این چند روز ه یادش  کردم . مادر بزرگ مادرم رو میگم .
خدا بیامرز ،وقتی من ۱۱-۱۰ ساله بودم از دنیا رفت . زن ۹۲ ساله ی کُردی بنام فاطمه سلطان ،  که  با وجود ۹ بچه ای که زاییده بود و حتی یکی از اونها هم به مرز ۳۰سالگی نرسیده بودند ( حتی مادر مادرم که بیشترین عمر رو داشت  ، در ۲۸ سالگی از دنیا رفته بود) قامت بلندش تا همون روزهای آخر زندگیش خم نشد ..
 این پیرزن ساکت و صبور که گاهی تنگ غروب زیر آوازهای غمگین کُردی ، که من هیچ چیز از اونها نمی فهمیدم ولی ریتم محزونشون رو دوست داشتم ، نعمت بزرگی برای خانواده ی جنگ زده و تنهای من بود .
 اون وقتا که پدرو مادرهامون میگفتند " کهنسال ها برکت زندگی هستند ،"نمی فهمیدم یعنی چی. حالا می فهمم که وقتی اون پیرزن همینطور که نشسته بود گهواره ی مینا رو تکون میداد و یا مهرداد کوچولو رو روی پاش تکون تکون می داد تا بخوابه،  و مامان مصی که اون روزا گرفتار زندگی شلوغش با ۴ تا بچه و نبودن های بابا عباس  بود ، کمی استراحت کنه، یعنی چی .
 گاهی که ننه جون (همون فاطمه سلطان خانم )، به خونه ی خودش می رفت و من از مدرسه می آمدم ، می دیدم مامان مصی مینا رو گذاشته رو قلم دوشش و یه دست کوچولوش رو گرفته تا از اون بالا پرت نشه پایین ، بعد با شکم برآمده ش ( مهرداد رو باردار بود) داره سر گاز ، غذا رو هم میزنه ،  می فهمیدم که اگر ننه جون بود ، چقدر مامان کمتر زحمت می کشید .
 " بزرگ کردن بچه هایی که پشت سرهم به دنیا میان واقعا" کار دشواریه"
همین ننه جون ،که فکر میکنم چروکترین صورتی رو داشت که من از نزدیک به عمرم دیدم ، عصرها ،تارهای سفید و تُنُک تُنُک سرش رو ،آروم شونه می کرد و با وسواس می بافت و پشت سرش می انداخت .
 برای انتخاب رنگ پارچه های پیراهن هاش که مامان مصی براش می دوخت، وسواس به خرج می داد و شبها تا دعای مخصوصش رو برای محافظت جونش از شر جن و انس و حشرات موذی نمی خوند به خواب نمی رفت .
 همیشه فکر می کردم ، مگه  پیری ، چیز قشنگی هم داره که ننه جون با اینهمه دقت ، موهاش رو مرتب می بافه و یا رنگ پارچه پیراهنش شاده  ؟
  اصلا" مگه از زندگی خسته نشده که هرشب دعا میکنه یه وقت جن یا حشرات ، سراغش نیان؟؟
 بالاخره یه روز دلم رو زدم به دریا و از مامان مصی  سوالم رو پرسیدم .
مامان گفت : دخترم آدمها هرچی سنشون میره بالا ، به زندگی وابسته تر میشن .
  گفتم : همه همینطوریند؟
 گفت : همه .
گفتم: ولی من اگه قد ننه جون عمر کنم ، دیگه خسته میشم .
 اصلا" دلم نمیخواد انگشتر دستم کنم و موهامو ببافم چون فایده نداره ...دیگه خوشگل نمیشم که .
یادمه مامانم خندید و دوباره روشو کرد اون طرف و مشغول کاراش شد .
*********
حالا چهل سال از عمرم میگذره ..
 من که هیچوقت نتونستم با دستکش آشپزخونه ظرف شستن رو یاد بگیرم ، رفتم برای خودم دستکش خریدم و الان چند شبه ، عینه بچه های ۵ ساله که چهارپایه میذارن زیر پاشون و میخوان ادایآدم بزرگ ها رو در بیارن ، با بدبختی، همین چند تا ظرف مونو می شورم ، چون احساس کردم پوست دستم داره خراب میشه و اصلا" نمیخوام تو زندگی طولانی که خواهم داشت دستام چروک باشند . !!!!
تازه خبر ندارید ، تقویت کننده ی موی سر هم خریدم . 
هنوز به پوست صورتم حساس نشدم .. ولی می دونم ، اونم میاد سراغم .
اصلا" این جوونی  که همه میگن کجایی که یادت بخیر ، واقعا" معجزه ی زندگیه . 
توانایی ها و سهولت همه ی کارهای زندگیمون،  با مرور زمان سخت و سخت تر میشه . یعنی هر کاری که قبلا" به راحتی انجام میشد هم با مشکلات و چرا و اما ها ، همراه میشه .
*********
روز قبل از سیزده به در بود ، نشسته بودم سر میز ناهار ، گپ میزدیم و می خوردیم ، از اونجایی که تو خونه ی خودم بودم و راحت و آسوده ، ادب و متانت رو گذاشته بودم کنار و خلق و خوی هاپوییم زده بود بالا .
 منظور از خلق و خوی هاپویی همون استخون خوردن سر غذاست .
 انقدر مزه میده سر میز کنار بابا نشسته باشم ...چون خیلی شیک غذا می خوره و من هر وقت حواسش نیست استخون هایی که مونده تو بشقابش رو کش میرم و میفتم به جوووونشون .
آره میگفتم ... همین که استخون گرد،سر رون مرغ رو انداختم زیر دندون عقبی ها یه چیزی گفت "تــــــــــق"!!!
حس کردم لثه م متورم شد . وقتی دست زدم بهش، دیدم ... ااااای دل غافل!!! دندونم از داخل لق لق شده .
 اونجا بود که کلا" هرچی خوردم کوفتم شد .
 تا شنبه بشه و برم کلینیک چی کشیدم ، !!! همه ش مواظب بودم دندونم نیفته و تو دلم دعا می کردم ، خیلی خرابکاری نکرده باشم .
شنبه ساعت ۱۰ جلوی در کلینیک بودم ، بیچاره ها تازه از تعطیلات برگشته بودند و هنوز خودشونو پیدا نکرده بودند که من سر رسیم .
 بعد از یه عکس OPG  ، دکتر جان گفتند: فقط ده درصد ممکنه ، یه ذره ش شکسته باشه و بقیه ش سالم باشه .
وقتی معاینه دقیق شد اعلام فرمودند که :((مهربانو خانوم ، خرررااااب کردی اساسی )). 
دندونت قبلا" عصب کشی شده و الان، این قسمت سالم رو از بد جایی شکوندی . باید کشیمش و ایمپلنتش کنیم .
 آه از نهادم براومد . دندون عزززیزم ..
 من نمیخوام از دستت بدم . !!! خیلی غصه خوردم، ولی چاره ای نبود و مشغول کشیدن شدیم .
 دکتر جان گفتند: دندون هایی که عصب کشی میشن ، یا خیلی ناتوانند و زود کشیده میشن یا در طی زمان به لثه جوش می خورند .
 گفتم : دکتر جان از اونجایی که من کلا" همه چیم به همه چیم خوب جوش میخوره مطمئنم ، اینم سفت شده اساسی . 
وقتی وسط عملیات دندون کشی ،  از فرط اعصاب خوردی دست انداختم زانوی جناب دکتر رو چنگ انداختم ، گفت : حق داشتی حسابی جوش خورده ... ولی درد که نداری؟
گفتم : نه ، ولی احساس میکنم الان چشم راستم از جاش کنده میشه میاد پایین . گفت: نگران نباش چشمت هیچی نمیشه .
خلاصه از اون زور بزن ، از من پیچ و تاب  بخور ، تا بالاخره دندون لامروتم اومد بیرون . خدا رو شکر، از آخر دومیه و جای خالیش  معلوم نیست وگرنه .. با این شعری که ، نفس مرتب برام میخونه و میگه : "مهربانو بی دندون ، افتاد تو قندون" گریه م می گرفت . 
بعععععله ،  میخوام بگم که من تو سن پایین، دندونای عقلم رو که ریشه های افقی و طویل و ضایعی داشتند ، کشیدم و عینه خیالم نبود .
 ولی حالا با کشیدن یه دندون کرسی ، کلا" سازمانم بهم ریخته و حسابی عذاب کشیدم.
***********
واسه ی همینه که می گیم: هییییییی جووونی کجاایی که یادت بخیر .
ولی میدونید، با همه ی این ها،  مهم سن آدما نیست ، مهم حال خوبیه که آدم داره یا نداره .
 همین که اطرافیان آدم ، کسانی باشند که قدر وجودت رو بدونند و ساده و صمیمی بهت اینو نشون بدند ، حالت خوبه و احساس پیری و خمودگی نمی کنی .
مثلا"مهردخت که همون شنبه ، وقتی از مدرسه اومد مدتی تو اتاقش مشغول بود و بعد پرید جلوم ، گفت: مامان بیا این رو بخور خوب میشی .
 به کپسول نگاه کردم ، شبیه کپسول های زینک ود ولی انگار یه فرقی هم با اونا اشت که من نمی فهمیدم .
 با درد و بی حوصلگی گفتم : مهردخت جان باید ژلوفن بخورم ، نه از این ها .
دیدم تو قیافه ش شیطنت و خنده ست ..
گفت : نه مامان ، دوای دردت همینه .. این برای دندونت نیست برای روحته .
 از حرفاش چیزی نمی فهمیدم . بیشتر نگاه کردم ، بنظرم توی کپسول،  دارو نبود .
درش رو باز ردم و اینو دیدم
انگار برگشتم به سال ۸۲ ، وقتی از ملاقات های غمگین با پدرش بر می گشت ، همون موقع که مهردخت ۴ ساله رو ، با همون وزن سنگینش بغل می کردم و از پله های خونه بالا می بردم و می گفتم .. جان مادر ، گریه کن .. الان تو بغل خودمی ، نگران نباش .. این روزا تموم میشه و ما با هم می مونیم .
خدا رو بار ها و بارها شکر کردم برای اینکه دخترکم رو دارم ... معنای حرف های بابا تو همون سالهای کلافگی از غصه های جداییم پیش روم ظاهر شد : مهربانو ، وجود مهردخت بهترین هدیه ی زندگی توست .
******
دختر ماااهم ، برای همه ی سادگی و صمیمیتت ممنونم . لطفا" همینطور که هستی بمان و مرا جوان کن.
*****
گل های زیبای عشق و دوستی ، از طرف من و مهردخت تقدیم وجود عزیزتون 

پایان تعطیلات نوروزی

یام تعطیلات نوروزی امسال هم که نسبتا" طولانی تر از سالهای قبل بود ، به اتمام رسید .
هرچند بین تعطیلات ، خیلی ها از جمله خود من ، سرکارهامون رفتیم، ولی انگار تا مدسه ها باز نشه ، پایان تعطیلات رو به رسمیت نمی شناسیم . حالا فردا صبح قیافه ی امثال مهردخت ، که شب ها تا ساعت دو نیم نصفه شب بیدار بوده و صبح ها هم از ده زودتر بیدار نمیشد ، دیدنیه .
به هر حال اگر بخواهم ،از چیزهای مهمی که از ابتدای سال تا همین پانزه روز گذشته دیدم ، نام ببرم ، یکی دیدن سریال زیبا و پر محتوی پایتخته .
من کاری به برنامه هایی که خارج از ایران ساخته میشه ، یا حتی شبکه ی خانگی های خودمون ندارم . صرفا" درمورد یکی از برنامه هایی که سه ساله ساخته و پخش میشه ، مینویسم . بنظرم سریال پایتخت با ظرافت و زیبایی خاصی فرهنگ حفاظت از محیط زیست ، و قدردانی از کسانی که مظلومانه و حتی گمنام ،در این مرز و بوم قبول مسئولیت و ایفاء نقش میکنند رو جا انداخت ..
اگر چندین میز گرد و برنامه های سخنرانی پخش میشد ، نمیتونست به این قشنگی روی همه ی اقشار سنی جامعه از کودکان و جوانان تا میانسالان و حتی کهنسالان تاثیر بگذاره . اون قسمت که بهبود فریبا درمورد حساسیت و خطراتی که جنگلبانان عزیزمون در حین کار روزمره شون با اون ها مواجه هستند رو با همون لهجه ی مازنی و قیافه ی ساده و شهرستانی خودش ، بازی کرد ، اشک دلسوزی و همدردی ، از چشم همه ی افراد خانواده و میهمانانمون سرازیر شد و مطمئنم که همه در عهدی که پنهانی از دلهای تک تکمون گذشت و با خودمون بستیم ، قسم خوردیم که محافظ محیط زیست باشیم و با رفتارهای بجا و شایسته ی شهروندی ، این عزیزان رو در حفظ و بقاء زیستگاه ها و طبیعت زیبای وطنمون یاری بدیم .
درکناراون قدرت اراده ی نقی و نقش عشق به همسر و خانواده در بازی قسمت های آخر سریال بین نقی و هما ستودنیبود .. وقتی هما تو کانکس صدا و سیما نشسته بود و داشت مسابقه ی نقی رو نگاه میکرد ، اصلا" باورتون میشد دارید سریال نگاه میکنید ..
من یادم رفته بود دارم فیلم میبینم و ناخوداگاه دعا میکردم ، نقی برنده شه .. خریدن گل به وسیله ی نقی برای خانواده ش که فکر می کردند از دست همه شون عصبانیه .. رابطه ی زیبا و پر از محبت بین هما و فهیمه مابین حسادت ها و اختلافاتی که شوهرانشون با هم داشتند ، همه و همه از فرهنگ سازی با درایت برنامه سازان این سریال بود .و از همه مهمتر اینکه چقدر برای رسیدن به هدف باید زحمت کشید و بدست آوردن آرزوهامون تنها با ممارست و همت میسر میشه .
هرچند که شنیدم همون ابتدای پخش سریال هموطنان مازنیمون ، از نمایش سادگی و لهجه همشهریانشون توسط بازیگران سریال ناراضی و تا حدودی حتی خشمگین بودن و گفتند که این سریال کاملا بی محتواست و چیزی جز مسخره کردن ما نداره اما ، فکر میکنم بهتره تعصبات رو کنار بذاریم و به همه ی هدف های خوبی که محتوی این سریال در برداشت و بخوبی حق مطلب رو ادا کرد ، آفرین بگوییم .
چیز دیگه ای که نظرم رو جلب کرد روز سیزه به در بود که به سمت فشم می رفتیم و در ابتدای جاده ، نقشه و معرفی گردشگری این ناحیه رو به همراه کیسه های زباله به اتومبیل ها بصورت رایگان ارائه میکردند . من متاسفم که از دیدن این چیزها ذوق زده شدم در واقع این ها باید سالیان قبل فرهنگ سازی و در رگ و ریشه ی ما جا می افتاد ، اما باز جای خوشبختیه که بالاخره شروع شده .
بنظرم باید هرکدوم از ما بصورت یه وظیفه ی جدی به این موضوع نگاه کنیم و هر جا و در هر موقعیتی که هستیم به دیگران و رفتارهاشون توجه کنیم و با روی خوش تذکرات لازم رو بدیم . هنوز هم خیلی ها رو تو خیابون میبینم که زباله هاشونو بی تفاوت بیرون پرت میکنند و انگار اصلا" متوجه زشتی کارشون نیستند.
**************
بعد از فوت خانم دکتر عزیزم ، یکی از دوستان عزیز  که از خوانندگان نازنین این خونه ی مجازیه ، لینک دانلود کتابی رو برام فرستاد بنام "در آغوش نور" ، خوندن این کتاب خیلی کمک میکنه تا مرگ رو با منطق زیبا بپذیریم و چشممون به جهان قبل از این دنیای فانی و بعد از مرگ ، باز بشه . هرچند غلط های زیادی تو املاء و نگارش این کتاب موجوده ولی از خوندن لطفش چیزی کم نمیکنه .. البته سعی میکنم یه فایل غلط گیری شده هم براش درست کنم ولی فعلا"
http://s2.picofile.com/file/7592724943/Dar_aghooshe_noor.pdf.html
از اینجا دانلود کنید و در آرامش و سکوت مطالعه کنید .
***********
سیزده به در ه فشم رفتیم . هوا تا اواسط روز آفتابی بود . عصر آفتاب رفت و حسابی سرد شد ، جاتون خالی با آش رشته ی پر ملات وسط حیاط باغ ، روز روبه پایان رسوندیم و با یه جاده ی خلوت و زیبا، به تهران برگشتیم . قبل از خواب به این فکر می کردم که چقدر برامون آسون بود این فشم رفتن و سیزده رو به در کردن .
صبح سر فرصت از خواب بیدار شدیم و حوالی ساعت 10 به ویلا رسیدیم .. تو باغ که قبلا" گل کاری و زیبا شده بود تخت ها مرتب ، میوه و آجیل و شیرینی چیده بود . آهنگ های قشنگ از دستگاه پخش میشد .. خوردیم و خندیدیم و زدیم و رقصیدیم و ادا در آوردیم و مسخره بازی کردیم .. 
بعد هم سعی کردیم تا اونجا که ممکن شد ، تمیز کردیم و روی مامان و بابا رو بوسیدیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم .
به همین آسونی .. حالا داشتم فکر میکردم همه ی این ها ، خوشبختی های خانوادگیمونه  که داریم و باید قدرشناس باشیم .. قبل از اینکه کله م گیج بره و چشمام رو هم بیفته به مامان و بابا تلفن کردم و ازشون تشکر کردم .. بهشون گفتم خدا رو شکر که سال گذشته با سلامتی و خاطرات خوش ، گذشت .
امیدوارم با سایه ی مهر شما دو نفر بازهم ، سال ها از پی هم بگذرند و ما خواهر و برادر ها افتخار درکنارشما بودن رو داشته باشیم . مهم جایی که دور هم جمع میشیم نیست ، اصل مطلب اینه که به وجود عزیز شما دلگرمیم و احساس تنهایی نمیکنیم .
***********
با رحمت و دورد به ارواح نازنین درگذشته مون و آرزوی سلامت برای همه ی عزیزانمون که وجودشون مایه ی خوشبختی و سعادتمونه .
**********
گل های زیبای پانزدهم فروردین 1393 خورشیدی ، از طرف من و مهردخت تقدیم وجود گل شما مهیمانان خانه ی مجازی .

Visit Website

خوشبختی و اصالت



چند روز پبش با دخنر خانومای زیر سی سال و مجرد اداره مون درمورد خرید و زندگی تجملاتی صحبت می کردیم . اکثرشون ، تو رویا ها شون ثروت زیاد و تجنلات رو می خواستند ، حالا یا از طریق تجارت یا از طرق  ازدواج با آدم های ثروتمند ذوست داشتند آرزوهاشون برآورده شه ... 
به من می گفتند : مهربانو تو خسته نمیشی باید برای زندگی و مخارجت ، حساب و کتاب کنی؟؟اعصابت بهم نمی ریزه وقتی باید جلوی خیلی از خواسته هات رو بگیری؟ 

گفتم : نه . 
دلیلش هم اینه که من سنم از شما ها بیشتره ، وقتی آدم تجربه ش تو زندگی بیشتر میشه ، بهتر درک میکنه که خیلی چیزای دیگه تو زندگی آدما معنای ثروت پبدا میکنه . 
شماها در اوج قدرت و سلامتید ، اصلا نمیدونید همین سلامتی چه ثروت بزرگیه .. ارزش یه عشق مطمئن و وفادار رو نمیدونید .. آخه شوهری نداشتید که از زندگی سیرتون کنه و وقتی از رنج زناشوییش رها شید بفهمید حالا چقدر خوشبختید . بچه نداشتید که بدونید مادر بودن چقدر شیرینه .. 

یه روزی، همون وقتا که تازه جداشده بودم و  از خستگی بریده بودم ، بعد از همه ی کارهای خونه م ، یادم افتاد شب قبل مهمون داشتم ، پس امشب حتما" باید دستشویی و توالت رو میشستم ..
 همینکه فرچه رو تو توالت می چرخوندم با خودم غررر میزدم که آخه این چه وضعشه ساعت 11 شبه و من هنوز از 6 صبح که از خونه زدم بیرون هنوز نتونستم استراحت کنم . 

یهو تنم لرزید و به خودم نهیب زدم که : مهربانو ناشکری نکن . میتونست هنوزم تو همون زندگی داغون گیر بودی ، می تونست مهردخت مثل اون چند ماه پبشت نبود ، میتونست بیکار بودی و هیچ شغلب نداشتی .. میتونست خونه ای نداشتی که برات مهمون بیاد و تو الان توالتش رو بشوری .. پس همه ی خستگیت بابت رنده بودن و مشغول بودنته .. پس بگو " خدا رو شکر .. الهی هر روزم بهتر باشه" 

از تونجایی که همه چیز رو نمیشه تو زندگی با هم داشت ،  پس من به یه خوشبختی و ثروت نسبی راضیم . شما دختر خانوما هم میخواید شوهر پولدار و عاشق و خوش تیپ و خانواده دار و .. داشته باشید .. هم تجارت و بیزنیستون به راه باشه .. هم همیشه در اوج سلامت و زیبایی باشید ، هم ... 

ولی من میدونم همه ی اینا با هم نمیشه .. زندگی بده بستونه .. پس ترجیح میدم به نسبت از این چیزای خوب بهرمندباشم . 

تازه شما ها نمیخواید با تلاش به اینا برسید .. یه زندگی عاشقانه رو تصور میکنید ولی چقدر آماده اید برای داشتن و حفظ اون عاشقانه ، خودتون مایه بذارید و تو زندگی گدشت داشته باشید؟؟

یکی از بچه ها گفت : الان عقل همه به چشمشونه .. فقط کسی رو تخویل می گیرند که خیلی مایه داره و همه چیزش مارکه . 

گفتم : نه .. بنظر من ، جنس تقلبی زود خودشو نشون میده . 

من به شخصه به آدمای با اصل و نسب بیشتر احترام میذارم تا آدمایی که فقط پولدارند و از ادب و فرهنگ بویی نبردند . 
این صحبت ها بی اختیار منو یاد آخرین ماشینی که خریدم انداخت . 
*******************
اسفند ماه 90 بود ، دقیقا " چهارم اسفند ، سر کار نشسته بودم و تو حساب کتابای خودم مشغول بودم که  نفس ، بهم زنگ زد .. 

-  مهربانو سریع بیا به این آدرسی که میگم ، همه ی مدارک شناساییت همراهته که ؟؟

-آره . همه ش هست .. گفته بودی این روزا با خودم همذاه داشته باشم . 

-آفرین ، بدو بیا که یه موردخیلی خوب پبدا کردم .

فروشنده یه دختر خانوم 19 ساله بود که چند ماه قبل، پدرش براش یه 206 از کمپانی خریده بود ، فقط 5000 تا کار کرده بود . دختر خانوم گفته بود ماشین شاسی بلند دلم میخواد ، بنابراین ، تصمیم گرفته بودند 206 رو بفروشند چون بجاش یه شاسی بلند خریده بودند .. 

پدر این دختر خانوم ، همراه ما می اومد که هم دخترش تنها نباشه ، هم سرش کلاه نره ، چون دراقع دخترش فقط یه بچه ی ناز پرورده ی 19 ساله بود . 

حتما" متوجه شدید که پدره با یه اشاره میتونست کل دارایی های  من و نفس رو بخره ، اما من فقط دعا می کردم پروسه ی خرید و فروش ماشین زودتر تموم شه . 

انقدر که این خانواده بی فرهنگ بودند . از همه بدتر این بود که پدره هیچ اعتقادی به ثبت اسناد رسمی و سند مالکیت زدن نداشت . میگفت چرا بی خود پول محضر بدیم . شما که خونه زندگی من روبلدید هروقت خواستید بفروشید بیاید سراغ من . هرچی میگفتیم نمیشه .. پیزی که سند داره باید موقع خرید و فروش تغییر مالکیت بده میگفت واسه چی؟؟
گفتیم آقا جان ، اومدیم و ما ردا رفتیم با این ماشین کار خلاف کردیم ، بعد میان سراغ شما که ماشین هنوز به نامتونه .. میگفت : نه ، ورقه مینویسیم ، شاهد امضاء کنه که ماشین دیگه دست ما نیست .

آخر سر گفتم آقا ما داریم پول نقد میدیم دست شما ، اومدیم و شما دور از جونت افتادی مردی تکلیف مال ما چی میشه ؟؟ 
" تو دلم گفتم : خوب شد؟ حتما" باید این مثال رو بزنیم ؟؟"
خلاصه با هر بدبختی بود راضیش کردیم ، اما اخر سر هم تو دفترخونه داد و بیداد راه انداخت که من پول عوارض شهرداری رو نمیدم ..(حالا 12 هزارتومن بودها)
گفتیم : نده بابا .. به دخترت بگو امضاء کنه ما خلاص شیم .. همه رو خودمون میدیم .

باورتون نمیشه تو همه ی مراحل ثبت و فک پلاک و اینا من از خجالت می مردم که همراه این آدما دیده میشم . تو خیابون آشغال پرت می کردند  ..  به راننده های دیگه بد و بیراه می گفتند .. ماشین یه قطره بنزین نداشت و چراغ هشدارش روشن بود و وقتی هم که کارمون تموم شد فوری رفتیم کارواش .

 ماشین واقعا" بوی نویی میداد ولی یه عالمه انعام دادیم تا تمیز شد ، کارگرا می گفتند : با ابن ماشین چکار کردید ؟؟ واقعا" انگار از زباله دونی دراومده بود .

خلاصه اینکه ، واقعا " فرهنگ و اصالت رو با پول نمیشه خرید .. من از حضور درکنار این ادمای پول دار بی فرهنگ خجالت زده بودم ولی خدا میدونه هر دو باری که با مادر بزرگ فاطیما جان تو خیریه صحبت کردم ، از اینکه افتخار آشناییشونو دارم ، خوشحال بودم .. انقدر که این خانوم ، محترم و شایسته ست . 
مطمئن باشید همه ی مردم عقلشون یه چشمشون نیست .. من با ثروت مخالف نیستم ولی ، چیزهای باارزش دیگه ای هم تو زندگی وجود داره که برای آرامش و خوشبختی لازمه .. برای همینه که میتونم با کمبودهای زندگی هنوز احساس خوشبختی کنم و از داشتن ها شاکر و خوشنود باشم .
*************
خدا ثروت های واقعی زندگیتونو حفظ کنه .. مثل اون طرح لبخند من و مهردخت که بالای صفحه می بینید ، همه ی زندگیتون پر از لبخند باشه . 
*********** عکس رو پیشکش وجود عزیزتون میکنم تا از فضای غمگین پست قبل فاصله بگیریم .
شاد و خوشبخت و سالم باشید .