دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

نهنگ عنبر

سلام عزیزان دلم 

 بالاخره امروز ساعت ده ، امتحانات سال حصیلی 93-94 مهردخت پایان یافت . 


بعد از ظهر هم کلاس زبان داشت و از ساعت هشت شب خوابیده تا الان که یکربع به یک بامداده .. دیگه امشب بیدار نمیشه . تخته گاز رفت تا فردا .


تو فاصله ای که که خونه بوده .. با خمیر بنیه ، فیله سوخاری خوشمزه ای درست کرده بود و درست زمانی که مدیرم بالای سرم بود تلفن کرده بود و داشت با شوق و ذوق طرز تهیه ش رو شرح میداد 


به منم گفت: خودم خوردم، برای تو هم نگه داشتم .


وقتی رسیدم خونه دیدم یه بطری روغن مایع رو به شهادت رسونده ..


 حدود هفتصد گرم فیله رو هم درست کرده و خورده (نوش جووونش ) .. دوتا دونه ش رو هم برای من گذاشته 


تو سینک هم پر کرده از کاسه بشقاب و آرد و ... 


یادداشت هم برام نوشته : 


مامان گلم سلام خسته نباشی ..


 فیله هااااایی که برات گذاشتم نوش جونت کن ..


 ببخشید کلاسم داشت دیر می شد، نتونستم آشپزخونه رو مرتب کنم .


 عاشقت مهردخت 


ای مهردخت تو به روووح اعتقاااد داری؟؟


خوشم میاد آشپزی میکنه ، شلوغ کاریاشم یواش یواش باید خودش مرتب کنه و صرفه جویی تو مصرف مواد رو یاد بگیره .


آهان... تازه کلی از مراحل کارش عکس و فیلم هم تهیه کرده 


*****

جاتون خالی جمعه بعد از ظهر رفتیم فیلم نهنگ عنبر 



جاااتون واااقعا" خالی از اول فیلم کلی خندیدم و احساسات نوستالوژیکم قلقلک شد .


یادش بخیر .. خودمونو و ظاهرمونو و عشقای پاک و بی آلایشمونو چقدر یاد کردم ..


 ازتون خواهش میکنم دیدن این فیلم رو به خودتون و عزیزانتون هدیه بدید .


درضمن هرکسی دلیل نام گزاریه این فیلمو بده ممنون میشم .. تاجایی که من گشتم ، این نوع نهنگ وجود داره ولی ربطش به فیلم رو نفهمیدم . 






**********

درضمن گره تو کار یه دوست عزیز افتاده .


 دختر خانومی که دنبال کار تو محیط امنه .. لطفا اگر کسی کاری سراغ داره به من اطلاع بده شاید مثل همیشه با کمک هم گره گشا بودیم .


شرایط: لیسانس رشته هنر 

14 سال کار دفتری انجام میداده  و فقط شش سالش بیمه بوده. مدرک حسابداری هم از موسسه دیباگران دارند .


جوبای یک کار دفتری یا منشیگری


خیلی خیلی مهمه که محل کار امنیت اخلاقی داشته باشه 


*********

مواظب خودتون باشید  


ساده نباشیم " قسمت دوم"

بعد از صحبت ثریا و مهتاب با سحر،  به دخترا و خانومای دیگه هم اطلاع داده شد و همه قرار گذاشتند بدون اینکه بهرام و آقایون دیگه از این موضوع با خبر بشن ، همه حواسشون رو جمع کنند و مراقب باشند تا با بهرام صمیمیت خصوصی ایجاد نکنند .


مدتی از این اتفاقات گذشت ..


در این بین مهتاب افسرده تر میشد ، هرچی سحر نصیحتش میکرد که ملامت کردن خودت بخاطر ارتباط با یک آدم بیمار ، فایده ای نداره .. هرچی بوده گذشته و تو باید برای ادامه زندگیت برنامه ریزی داشته باشی و شاد باشی ، فایده نداشت ..


حاضر نبود با مشاور هم صحبت کنه و همه ش می گفت باید زمان بگذره تا خوب شم .

 در ضمن ثریا موضوع رو با مشاورشون درمیون گذاشت و مشاور هم صراحتا" گفته بود یا باید موضوع رو علنی کنید و همه چیز رو به رو بشه و  بهرام رو از گروهتون بیرون بذارید،


یا بایدهمون راهی که سحر گفته رو ادامه بدید و ضمن اینکه حواستون رو به رفتارها و ارتباطتون با بهرامه، همچنان گروه رو حفظ کنید و دوست بمونید .


خانوم ها همه راه دوم رو انتخاب کردند و گفتند امیدواریم بهرام به بیماریش واقف بشه و اجازه بده تا کمکش کنیم .


به هر حال مهتاب و کمابیش ثریا ، از ته دلشون نمیتونستند با موضوع کنار بیان و آتش خشمشون سرد نمی شد . 


هر دو فکر میکردند مورد سوء استفاده بهرام واقع شدند و باید بهرام تاوان رفتارش رو پس بده.


بهرام هم متوجه سردی رفتار بعضی از خانم ها شده بود .. انگار دیگه اون اعتماد و اطمینانی که تو چشمای دوستانش میدید وجود نداشت و این عذابش میداد .


ثریا رو واقعا دوست داشت ، قبلا" هم با هم قرار گذاشته بودند که هیچ ارتباط عاطفی نداشته باشند ولی همین خنده های بی هیجان ثریا و نگاه سردش، بهرام رو کلافه میکرد . 


بالاخره با ثریا" تماس گرفت و علت  سردی رفتارش رو جویا شد . 


ثریا از جواب دادن طفره میرفت ولی بهرام دست بردار نبود ، ثریا از اینهمه کشمکش کلافه شد و گفت بین تو و مهتاب و دختران دیگه ارتباط نزدیک بوده .


 بهرام شروع کرد به توضیح و درواقع توجیه خودش ....


 دست آخر بهرام و ثریا بدون اطلاع قبلی هتاب و بدون اطلاع خانوم های دیگه ، به خونه ی مجردی مهتاب رفتند تا تکلیف این حاشیه ها رو معلوم کنند .


هر چی مهتاب از ارتباط و احساس دوطرفه شون گفت ، بهرام انکار کرد . 


مهتاب میگفت : شب تولدم که همه ی دوستان در  خونه ی من مهمون بودند ، تو پیش من موندی.


 بهرام گفت : فراموش کردی که من برای رفتن اماده شدم و نزدیکی های منزلم فهمیدم کلیدم رو گم کرده م . به تو تلفن کردم و گفتی کلیدت اینجا مونده .


 من برگشتم و دیدم کلید من نیست بعد ها فهمیدیم کلید دفتر یکی دیگه از دوستان بوده .


 اونشب من اصرار کردم که به هتل میرم و شب رو اونجا میمونم چون نمیتونستم اون موقع شب به خونه م برم و پدرم رو که در بستر بیماری بود نگران کنم .


 ولی تو نذاشتی و هر چه اصرار کردم گفتی خونه ی من بمونم .. من موندم ولی کی بود که خودش رو به من نزدیک کرد و اصرار داشت رابطه مون نزدیک تر از قبل بشه ؟مهتاب تایید کرد .


بهرام : گفت مگه من نبودم که نهایتا" بخاطر اینکه نذارم بیشتر از چیزی که بینمون اتفاق افتاده بود ، سپیده ی صبح از خونه ت بیرون زدم و تا ساعت ها تو خیابون ها پرسه زدم اما به اصرار های تو توجه نکردم؟


بهرام می گفت و مهتاب اشک می ریخت و می پرسید یعنی واقعا" دوستم نداشتی؟


بهرام با ناراحتی و تحکم می گفت: نه مهتاب تو،" توهم عشق " داشتی.


با شنیدن این حرف ها نظر ثریا کاملا"  تغییر کرده بود .. 


همه می دونستند  که مهتاب مهمترین اصل زندگیش پرهیز از دروغ بود و سرش بره دروغ نمیگه ، پس ثریا داشت مطمئن می شد که این مهتابه که اختلال روانی داره و بهرام تهمت بزرگی خورده . 


همه ی حرف ها درست ، ولی پس موضوع مژده چی بود ؟  بهرام با ناراحتی گفت : ای بابا اون دیگه چیه ؟ 


مهتاب با همون هق هق گریه ش گفت : ثریا ، مژده رو هم فراموش کن اونم مربوط به بهرام نبوده ..


 من از دور، مژده و بهرام رو دیدم حالتشون منو به این فکر انداخت که همدیگه رو میبوسند  .. 


بعدا" از بهرام پرسیدم ولی گفت : تو چشمای مژده خاک رفته بود و من پلکش رو گرفته بودم ، فوت میکردم تا اون ذره آشغال از چشمش بیرون بیاد .


 ثریا با تعجب گفت: ولی وقتی به مژده گفتیم بهرامتو پیک نیک تو رو بوسیده ، تایید کرد .


 بهرام با ناراحتی گفت : احتمالا" اونم بخاطر اینکه من بهش چراغ سبز نشون ندادم به قیمت خراب کردن خودش،  می خواسته من رو زیر سوال ببره .


 ثریا دهانش از تعجب باز مونده بود .. اینهمه قضاوت نادرست و تهمت!!! واقعا" به چه کسی میشه اعتماد کرد و به چه کسی نمیشه ؟؟


مهتاب از بهران عذر خواهی می کرد و میگفت ناخواسته از تو عصبانی بودم و فکر میکردم تو به من ابراز عشق کردی وحالا خیانت میکنی ..


 منو ببخش همه ی این ها بخاطر این بود که خیلی دستت داشتم .. چندین بار تکرار کرد:" خیلی دوستت داشتم باور کردی؟"

بهرام هم درحالی که به چشم های مهتاب نگاه نمی کردجواب می داد : باور کردم .


ثریا و بهرام از خونه ی مهتاب که هنوز مثل ابر بهار گریه میکرد بیرون آمدند و اونو با  غرور جریحه دار شده و افکار جورواجور تنها گذاشتند .


بهرام ، ثریا رو به خونه ش رسوند .. موقع خداحافظی دست ثریا رو تو دوستش گرفت و گفت: ثریا باور کردی من گناهی ندارم؟؟


ثریادستش رو از دست بهرام بیرون کشید و گفت : به هر حال فرق چندانی نمی کنه ، چون ما قبلا" تصمیم گرفته بودیم که هیچ رابطه عاطفی بینمون نباشه .


در واقع هنوز ثریا از این اتفاقات گیج بود .



ثریا ، همه ی اونشب رو کابوس دید....گاهی مهتاب رو با چشم هایی که بجای اشک ، خون از اونها جاری بود می دید ،


 گاهی بهرام رو درحالی که داشت از پشت تو پرتگاه هلش میداد ، و گاهی مژده رو با خنده های بلند عصبی  .


چند بار از خواب پرید ولی هر بار ادامه ی خوابش رو دید .


فردا صبح با حال پریشون و سردرد از خواب بیدار شد ....


 واتس آپش رو چک کرد ،  چند نفری مطابق معمول ، سلام و صبح بخیرداده بودند

 


خودش هم یه سلام مختصر نوشت ..


 بعد از مدتی لیست رو چک کرد ، دید بچه ها یکی یکی پیغامش رو می خونند ولی از مهتاب خبری نبود . طرف های ظهر بهرام هم وقت بخیری نوشت و غیب شد .


بالاخره ساعت کار تموم شد و به سمت خونه حرکت کرد . 


ثریا ، پشت فرمون بود ولی همه ی کارها اتوماتیک وار انجام می شد . هنوز ماجراها مثل فیبم از جلوی چشمانش عبور میکردند ...


به کوچه که رسید ماشین پلیس رو دیدو بی اختیار دلشوره گرفت .. 


تو دلش به همه ی اتفاقای این مدت لعنت فرستاد . خواب و  آسایشش بهم خورده بود و اصلا" اعتمادی که قبلا" دروجودش نسبت به دوستانش بود رو حس نمی کرد .


به نزدیک خونه که رسید یکی از همسایگان جلو اومد و گفت : یفرمایید جناب خودشون تشریف آوردند .


پلیس با ثریا کار داشت .. خوشبختانه جلوی نگاه های کنجکاو همسایگان ، گفتند:


 برای گرفتن اطلاعات در مورد خانمی اینجا هستیم ..


خلاصه کنم که : مهتاب ، بعد از رفتن اون ها از خونه ش دست به خودکشی زده و موضوع مرگش همین چند ساعت قبل ، توسط برادر مهتاب که از شهرشون برای دیدن مهتاب امده بود، برملا  میشه .


 از مهتاب فقط یک نامه مونده بود که روش نوشته شده بود : 


میرم چون دوستت داشتم . 


پلیس ، دوربین های لابی رو چک کرده بود و دیده بود که ثریا و بهرام با هم به منزل مهتاب امدند ..


 و تو فیلم هم بهرام چیزی رو با عصبانیت و ناراحتی برای ثریا توضیح میداد .


یکعالمه سوال و جواب از ثریا و بقیه دوستان و کسانی که با اون درارتباط بودند پرسیده شد ..


تصویر چشم های اشکبار مهتاب ، از جلوی چشم ثریا محو نمیشد ..


 مرگ مهتاب ضربه و شوک بزرگی برای همه بخصوص ثریا و بهرام بود . 


معنای گنگ جمله ی روی نامه ی بجا مونده همه رو کلافه کرده بود . 


منظور مهتاب چه بوده؟؟


بالاخره بهرام لب باز و اعتراف کرد : 


همه ی ادعاهای مهتاب درمورد اینکه قبلا" ماجراهایی بین اون و مهتاب بوده ، درست بوده ند ..


 بهرام گفت : که از وابسته و تحقیر زنان لذت می برده و سالهاست که بزرگترین دشمن زندگیش زنان بودند .


گفت اگر موسیقی یاد گرفته .. اگر کلاس صدا رفته .. اگر درمورد هر موضوع ادبی ، علمی و هنری اطلاع داره ، همه و همه برای جلب توجه زنان و به زانو درآوردن اونها بوده .



در بررسی های روانشناسی مشخص شد ، بهرام دارای نوعی اختلال شخصیت بوده که از جنس مخالف تنفر عمیق داشته و علت این احساس ، شوکی بوده که در نوزده سالگی به روح جوون و مغرورش وارد شده 


و اون هم مربوط به نامزدش بوده که عاشقانه می پرستیده ...


 اما  پدر 45 ساله ی بهرام ، زیر پای نامزد پسرش نشسته و اونو به ازدواج با خودش ترغیب میکنه .


ضریه ای که ناشی از طلاق مادر و مرگ ناگهانی اون ، و از دست دادن عشق و دختری که با همه ی وجود دوستش داشته و حالا حکم نامادری رو براش پیدا کرده ، احساس خشمی که نسبت به پدر ، قهرمان زندگیش پیدا کرده ،  باعث شده تا قلبش مملو از سیاهی و حس انتقام نسبت به زنان بشه .


وقتی مهتاب می فهمه که بهرام تا چه حد نسبت به برملا شدن موضوع و طرد شدن از طرف دوستانش حساسیت داره تصمیم می گیره همه ی گناه رو به گردن بگیره و بپذیره که خودش موجب ارتباط نزدیک با بهرام بوده .. 


به هر حال فشارهایی که به روحش میاد و توهینی که بارها بهرام درمقابل ثریا به اون میکنه و میگه تو خودت عاشق شدی وگرنه من هیچ تمایلی به تو نداشتم ، موجب میشه که خودش رو از بین ببره و از رنج تحقیر شدن نجات پیدا کنه .


ثریا، اگر چه اسیب فیزیکی ندید ، ولی از نظر روحی بشدت زخم خورده ست و خاطرات مهتاب آزارش میده و توان اعتماد و امنیت رو درمورد هر کسی از دست داده .


سحر خیلی ناراحت بود ، میگفت : کاش یه من می گفتید،تا همونجا مچ بهرام رو می گرفتم وقتی می پرسیدم : 


پس اون گپ و گفت های پنهانی با خانوم فلانی که متاهل  بود ، هم از"توهم عشق " اون خانوم بود !!!


من به شما گفته بودم خودتونو کنترل کنید اما به روی بهرام نیاورید . 


متاسفانه اون جمع صمیمی با این طوفان بی مانند از هم پاشید و بجای اون افسردگی و ناامیدی جای گرفت .


*********

ببخشید اگه اعصابتونو تحت فشار گذاشتم ولی روایت این داستان واقعی رو کاملا " ضروری دونستم .. 


خیلی از ما و بیشتر جوون هامون هنوز هم نمی دونند ظاهر قضایا و آدم ها ممکنه با واقعیتشون زمین تا آسمون تفاوت داشته باشه ..

 چشم ها رو خوب باز کنیم تا احتمال اشتباه و خطا رو کمتر کنیم .


امروز یه جمله خوندم :


فاصله تونو با ادم ها رعایت کنید گاهی آدم ها ناگهان روی ترمز می زنند و به هر حال شما مقصرید

 

*********

دوستتون دارم عزیزان و خوشحالم دوباره داریم دور هم جمع می شیم 



ساده نباشیم "قسمت اول "

بین جمعیت بیست و چند نفره ی دوستان ثریا ، بهرام پسر مرموز ولی دوست داشتنی حساب میشد . نمیدونم شاید بخاطر نحوه آشناییشون  بود ...

 اصلا" بذار از همون لحظه ی آشناییش با بقیه تعریف کنم .


ثریا دختری که تو همه ی محافل مورد توجه و محبت بقیه قرار میگرفت ، با وجودی که پا به سی و سه سالگی گذاشته بود ، همسر دلخواهش رو پیدا نکرده بود .. 


تقریبا" سه چهار سالی هم میشد که حتی علاقه ای به آشنایی با آدم های جدید رو هم نداشت . همون اول کار که کسی بهش پیشنهاد دوستی میداد میگفت : من علاقه ای به دوست شدن با کسی ندارم ، قصدم ازدواجه ، اگر شما هم تصمیم به ازدواج داری میتونیم یه بازه زمانی مشخص رو برای مطالعه و بررسی امکان ازدواج، اختصاص بدیم .


معمولا" یا آقایون عذر خواهی میکردند که نه ما قصد ازدواج نداریم ، یا تایید میکردند ولی بعد از مدت کوتاهی ثریا به این نتیجه میرسید که ادامه ی ارتباط بی فایده ست .


یه انجمن خیریه هم بود که ثریا و خواهر و برادرش و چند تا از دوستای دیگه شون اونجا فعالیت داشتند داستان از اونجا شروع شد که  انجمن تصمیم گرفت  یه مسافرت خاطره انگیز برای اعضای فعالش  تدارک ببینه .


خوب زمانی بود ، تقریبا" همه ، تو اون تاریخ آمادگی داشتند .


 ثریا با خواهر و برادراش و همسران اونها عازم سفر شدند .


 همون اول کار که همه دور هم جمع شده بودند و هنوز سفر آغاز نشده بود ، خواهر ثریا به بهرام اشاره کرد و گفت : ثریا، چقدر این پسره جالبه


ثریا گفت : اره ولی چرا ؟؟، چون ظاهرا" چیز خاصی نیست .. ولی جاذبه ی خاصی داره .


 رسم بر این بود که همه می اومدن با میکروفون خودشونو معرفی میکردند و کمی از اطلاعات شخصیشونو در اختیار گروه قرار می دادند که همه بدونند با چه کسانی همراهند .


وقتی بهرام برای معرفی میرفت ثریا و خواهرش سحر گوش هاشونو تیز کرده بودند .


بهرام اینطور درمورد خودش حرف زد:


بهرام ایرانی هستم از هموطنان اقلیت و زرتشتی شما .دانشجوی دکتری فلان رشته و مدیر عامل شرکت .. که درخصوص سازه های .. فعالیت داریم . متولد سال ...


ثریاو خواهرش که در ابتدای معرفی بهرام ، نیششون تا بناگوش باز شده بود و از اون زیر سقلمه نثار هم میکردند که یعنی : عوووو ، چه توپه !!!


حالا با شنیدن سال تولد بهرام ،حال هردو شون گرفته شد ..چون بهرام تقریبا" پنج سال از ثریا کوچیکتر بود .


هنوز ظهر نشده بود که بهرام جذب دایره ی خانواده ثریا و دوستانش شد .


 کنار هم نشستند و با هم تبادل اطلاعات کردند و بیش از پیش شیفته ی هم شدند .


دختر خواهر ثریا ، عسل ، هم به زرتشت علاقمنده هم مطالعات زیادی داره رو همین حساب مدت ها با بهرام گپ زدند و تبادل افکار کردند .


سفر بسیار دلپذیری بود .. بهرام تو همه ی کارها مشارکت می کرد ، هیچ موضوعی نبود که در اون مورد، اطلاعات گستره و جامعی نداشت..


سفر به پایان رسید موقع خداحافظی همه همدیگه رو در آغوش گرفتند و دست هم رو به گرمی فشردند و از اتفاق همسفری و دوستی اظهار خرسندی کردند .. 


شماره تلفن و آدرس های شبکه های اجتماعی رد و بدل شد و همه با جمله ی " به امید دیدار " همدیگه رو ترک کردند .


چند روز بعد ،عسل با شگفتی به اطلاع مادرش سحر رسوند که عکس های سفر رو تو فیس بوک گذاشتم و با بهرام در ارتباطم ولی از دیدن صفحه ش شاخ در آوردم ...


چون هم  فامیلی بهرام کاملا" عربیه هم اسم همه ی افراد خانواده ش ، از نام شخصیت های مذهبی مسلمانانه ..


مادر خندید و گفت: مهم نیست دخترم شاید بهرام اون موقع خواسته یه خالی بندی کنه و فکر نمی کرده دوستی و ارتباط ما ادامه دار بشه حالا ولش کن مگه مهمه دین هر کسی چیه؟


عسل اما قانع نشد و می گفت: دین مهم نیست اما راستگویی مهمه .


روزها در پی هم میگذشتند ، دوستی بهرام با ثریا و خانواده و دوستانش عمیق تر میشد . عسل  گرچه بیشترین مخاطب صحبت های طولانی بهرام بود اما همیشه نسبت به همون موضوع مذهب و دروغگویی بهرام حساس بود و دوست داشت از زبون خودش بشنوه که یه چیزی گفتم فراموش کن ... اما بهرام دم به تله نمیداد.


چند بار پیش اومد که مچشو بگیره ولی هربار با چشم غره سحر یا سرهم کردن مسائل توسط بهرام ، تیرش به سنگ خورد .


مثلا" یه بار که بهرام از شیطنت های بی حد و حساب برادرش تو کودکی تعریف میکرد . گفت: این علی خان ما بیش فعال بود .


ناگهان عسل با چشمان گرد شده به بهرام گفت : یعنی اسم برادرت علیه؟چطور ممکنه ؟؟


بهرام هم خیلی سریع گفت : موقع به دنیا اومدن بندناف دور گردنش پیچیده بود، ماما تو بیمارستان به مادرم گفت اگر بچه ت سالم موند اسمشو علی بذار .


تا عسل خواست بگه : خوب تو شناسنامه اسم فارسی میذاشتین ... مادرش چشم غره ای رفت و بحث رو عوض کرد.


خلاصه همونطور که سحر در همون نگاه اول پیش بینی علاقه و محبت رو بین بهرام و ثریا می کرد . رابطه این دوتا از یه دوستی معمولی فرا تر رفت  و بهرام به ثریا ابراز علاقه کرد .


ثریا اعتراف کرد که از همون لحظه ی اول نظرم بهت جلب شد ولی متاسفانه اختلاف سنی قابل توجهی داریم ضمن اینکه من اهل دوست شدن نیستم . 


بهرام ارزوهای بزرگی در سر داشت می گفت : من به زمان نیاز دارم سعی میکنم الان به ازدواج فکر نکنم چون باید کار کنم ، خیلی باید پول در بیارم ..


 با وجودی که از شواهد امر پیدا بود خانواده ی متمولی داره ولی خیلی بفکر ثروت اندوزی بود و چند بار لابلای حرفاش گفته بود که پول قدرت میاره من اون قدرت رو لازم دارم .


ثریا بهرام رو دوست داشت و خیلی حیفش می اومد که از نظر سن و سال هیچ تناسبی بینشون  وجود نداره ، به همین منظور از بهرام خواست که روابطشون محدود به همون گردش های گروهی و در خانواده باشه تا هیچ ارتباط خصوصی پیش نیاد .


ولی یک بار که با سحر درد و دل میکرد ، خواهرش گفت: ثریا اشتباه نکن .. بخدا من اگر فکر میکردم مشکل شما فقط سن و ساله خودم تشویقت میکردم که بهش اهمیت نده ولی موضوع فقط این نیست .


ثریا با تعجب پرسید چیز دیگه ای به چشم تو میاد؟؟


 سحر با حرارت گفت : بعله ...بهرام خیلی ساکته و مرموز ، گاهی چند روز پشت سرهم گوشیش خاموش میشه و پیداش نیست .

 ضمن اینکه تو چقدر از مسائل خصوصی بهرام خبر داری و می شناسیش؟


ثریا به حرف های سحر فکر کرد ولی حتما این حرف ها رو خیلی زود از یاد برد ، چون چند وقت بعد تو یکی از مهمونی ها ، ثریا و بهرام خیلی به هم نزدیک بودند با هم مینشستند ، با هم می رقصیدند ، با هم عکس می گرفتند و ... 


اما بنظر میرسید حال یکی از دختران دیگه بنام مهتاب ، خیلی خوب نیست و تو خودشه ..

 سحر خیلی سعی کرد به مهتاب نزدیک بشه و بتونه کمی باهاش دردو دل کنه شاید با حرف زدن حالش بهتر بشه ولی فایده نداشت .


چند وقت پیش هم حرف عجیبی درمورد بهرام و مژده ،یکی دیگه از دخترا شنیده شد ولی همه گذاشتن به حساب اینکه اون فرد به بهرام و محبوبیتش حسادت میکنه .


فردای اون روز سحر به ثریا گفت : میبینم که تصمیم خودتو گرفتی و داری وارد رابطه ی نزدیک با بهرام میشی !!!


 ثریا با ناراحتی گفت : نه بابا حدش همینه که دیدی ، هیچ رابطه ای درکار نیست. البته امشب قراره شام با هم بریم رستوران . ولی واقعا " موضوع این پنج سال بزرگتر بودن من ، برام مهمه .



ثریا اونشب شام رو با بهرام بیرون بود ولی سه روز بعد از اونشب اصلا" بهرام پیدا نشد و مرتب گوشیش خاموش بود .تا اینکه آمد و هزارتا بهانه ی الکی آورد 


ثریا می گفت : یعنی چی !!! سحر تو باور میکنی که ادم شارژ گوشیش تموم شه ؟


 یا انقدر مشغول باشه که نتونه یه زنگ کوچولو بزنه؟


سحر تاکید کرد که تو از قبل هم این ها رو میدونستی،  ولی چون ارتباط رو نزدیک تر کردی برات مهم شده . 


ثریا این بار واقعا تصمیم گرفت که حد و حدود دوستی با بهرام رو رعایت کنه .


هنوز چند روز از این ماجرا ها نگذشته بود که مهتاب با ثریا تماس گرفت و ادعای عجیبی رو درمورد بهرام به زبون آورد .


 مهتاب می گفت : تقریبا" شش ماهه که با بهرام رابطه ی بسیار نزدیک و عاشقانه داره ، اما همه ی رفتارهای بهرام رو هم ، با دختران دیگه میبینه . 


ثریا با تعجب گفت: دختران دیگه ؟؟ 


مهتاب با ناراحی گفت : یکیش تو .. من می دیدم که چقدر به هم نزدیک هستید و درواقع حتی با نگاه هم به تو ابراز عشق میکنه .. 


ثریا با ناراحتی گفت : پس چرا ساکت بودی؟ چرا با بهرام برخورد نکردی ؟ 


مهتاب گفت: اولین بار کردم ولی درجوابم گفت : چقدر آدم بی ظرفیتی هستی .. رابطه من و تو یک چیز عاالی و نابه در صورتیکه من ثریا رو فقط دوست دارم . همین . 


من میدیدم که اصلا" حسش به تو یه دوستی معمولی نیست ولی هر بار با شدت بیشتری تحقیرم می کرد و می گفت : بهت نمیاد بخوای منو در انحصار خودت بگیری .. عشق باید رها باشه ، تو به من اعتماد کن !!! 


من دیگه واقعا "بی غیرت شده بودم بس که بهم تلقین کرده بود...

 این ماجرا تا همین یکماه قبل ادامه داشت تا اینکه یه روز بهم گفت : دیگه نمیخوام با تو هیچ رابطه ای داشته باشم .. یه چیزی بود که گذشت .. 


من خیلی رنج کشیدم ولی تو دلم گفتم که شاید با تو به نتیجه ای رسیده و می خواد منو کنار بذاره از اونجایی که تو رو خیلی دوست دارم کمتر غصه خوردم و بی هیچ حرفی کنار کشیدم ..


 ولی ثریا ، بهرام خیلی تهدیدم کرد که کاری نکنم کسی از بچه ها متوجه قضیه بشه ...



  من سکوت کردم... ولی همین چند روز قبل که همه با هم پیک نیک بودیم ، من اتفاقا " بهرام و مژده رو پشت دیوار دیدم که داشتن همدیگه رو می بوسیدن . 


دیگه واقعا " نتونستم خودمو نگه دارم ... الان اومدم بهت بگم که بدونی با کی طرفی .


ثریا در کمال حیرت حرف های مهتاب رو گوش داد ..

 به مهتاب گفت : مهتاب جون من واقعا به بهرام علاقه داشتم ولی همین چند روز قبل بهش گفتم رابطه ما هیچ فایده نداره و فقط از تو می خوام که حد دوستیمونو رعایت کنی یعنی هیچوقت به من پیشنهاد ملاقات های خصوصی رو ندی چون من رد  می کنم و دلم نمیخواد صمیمیتمون از بین بره . 


ثریا ته دلش به مهتاب مشکوک بود که نکنه همه ی اینها ناشی از حس حسادت زنونه ست .


به مهتاب گفت : حاضری این موضوع رو با مژده هم درمیون بذاریم ؟ به هر حال مژده هم باید بدونه داره با کی طرف میشه .


وقتی مهتاب پذیرفت ، شک ثریا از بین رفت . 


هر دو با مژده قرار گذاشتن و موضوع رو گفتند .. در کمال تعجب دیدند با مژده هم مثل مهتاب رفتار میشده . 


ثریا با ناراحتی گفت : سحر حق داشت ... چند روز پیش که من بعد از گم و گور شدن بهرام بهش گفتم دیگه هیچ چیزی بین مانباید باشه و من با اخلاقای تو نمی تونم سازگار شم .


بهرام گفت : ولی من همیشه برای کمک به تو آماده م .. فقط زنگ بزن تا حمایتت کنم ..


به سحر گفتم بهرام اینطور گفته و سحر بلافاصله  گفت : با شناختی که من از بهرام دارم ، بهرام یه جور شخصیت بیمار داره که دوست داره مثل سوپر من در خفاء باشه ، ولی به محض نیاز به کمکش از دنیای خودش بیرون میاد  و کمک میکنه .. 


این ادما در واقع اطرافیان رو تحقیر یکنند و از وابسته کردن دیگران لذت می برند .


بهرام یه خشم کنترل نشده داره . 


مهتاب گفت : دقیقا سحر درست تشخیص داده ، چون یه شب که بهرام از نظر روحی خیلی خسته بود گفت میخوام بهت یه رازی رو بگم : من کودکی وحشتناکی داشتم و پر از خشمم ، سالها با روانکاو در ارتباط بودم و خودم رو اصلاح کردم .


من همه چیزم رو میدم ولی دوست ندارم از جمع دوستانم طرد بشم .. پس برای موندن تو این دایره هر کاری میکنم . 


اینجا سه تا دخترا تصمیم گرفتند موضوع رو بصورت کامل برای سحر تعریف کنند .


سحر همه ی حرف ها رو شنید و گفت : بچه ها بنظر شما بهرام مرد زیباییه؟؟ 

همه گفتند: نه .. سحرگفت : پس چرا شما سه تا جذبش شدید؟؟ 


دلیلش اینه که بهرام اختلال شخصیت داره .. واقعا در کودکی بلایی سرش اومده و اون تصمیم گرفته از دیگران وعلی الخصوص جنس زن انتقام بگیره .


 برای همین اینهمه اطلاعات جمع کرده که همیشه چیزی برای عرضه داشته و محبوب باشه و خاص به نظر برسه ..


 برای هر چیزی جواب داره و البته از نظر مالی هم قویه و می خواد قوی تر و قدرتمند تر باشه .. 


حالا شماها نمی بینید ولی چشمای من میدید که اون حتی به خانوم چهل و چند ساله ی متاهل هم محبت افراطی کرد و جوری که من گوشامو تیز کردم و حرفاشو شنیدم در واقع داشت اون خانومو اغفال می کرد . 


برای بهرام سن  قیافه ی افراد مطرح نیست اون فقط میخواد زن های بیشتری رو تحت سلطه ی خودش و چشم انتظار نگه داره ... 


درواقع اون وقتایی که سه روز غیب شده شاید داشته از تنهایی رنج می برده ، ولی خودش رو نشون نمی داده که بگه من گاهی هستم و گاهی نیستم و زنان وابسته به من باید انتظار بکشن .

 یه جورایی سادیسم داره . 


اما مهتاب و مژده شما خیلی عجیبید که می دیدید جلوی چشمتون با ثریا عشق و عاشقی راه انداختند بعد بهش اجازه دادید بگه یه دوستی معمولیه ؟؟!!! آخه چقدر حماقت .


اصلا" هم طول درمانش کافی نبوده و حالش خوب نشده ..


دخترا همه شاکی بودند و می خواستند حق بهرام رو کف دستش بذارند . 


سحر مخالف بود و می گفت با کسی که بیماره نباید اینطور رفتار کرد .


 مگه بهرام برای مایی که باهاش حد و حدود رابطه رو حفظ کردیم بد بوده ؟ مگه غیر از اینه که همه مون از مصاحبت باهاش لذت بردیم و اگر این ماجراهای شما نبود ، غیر از اینه که بهرام موجود دوست داشتنیه ؟؟ 


پس یه مقدار زیاد خودتون مقصر بودید و خیلی زود به کسی که شناخت کاملی ازش نداشتید اعتماد کردید .


 حالا نظر من اینه که بدون مشاوره با روانشناستون که خوشبختانه همه تونو می شناسه رفتار نکنید چون همونطور که به مهتاب گفته ممکنه انقدر وجهه ش براش مهم باشه که بعد از رو شدن دستش بره یه بلایی سر خودش بیاره یا بدتر از اون یه بلایی سر شماها بیاره .


شاید همه ی روند درمان بهش کمک کرده باشه  که تا این حد خودشو کنترل کنه و حالا بهم خوردن معادلاتش باعث شه دیگه چیزی برای باختن نداشته باشه و دس به هر کاری بزنه .


پس طاقت بیارید تا با مشاور صحبت کنید . 


در مورد ثریا که خود ثریا بهش گفته : عشق ما به سرانجام نمی رسه پس همه چیزو فراموش می کنیم.


 درمورد مهتاب هم که خود بهرام  گفته: من دیگه نیستم .. 


میمونه مژده که اونم میگه:  رفتاراش سرد شده بود و هی دم از قطع ارتباط می زده ..


پس همگی میتونید عادی رفتار کنید و با بهرام هیچ مراوده خصوصی نداشته باشید . 


تا ببینیم روانشناس چی میگه و چطور باید به بهرام کمک کنیم و یا از خودمون محافظت کنیم .


راز داربودنتون خیلی مهمه چون همه ی شما تو این جمع ، یه وابسته ای دارید مثل برادر یا پسرخاله .. اگه اونا بفهمند ممکنه طوری درگیر بشن که فاجعه ای اتفاق بیفته ...

 پس لطفا"صبور باشید .

این پست ادامه دارد 



 

آخر زمون

"دوره آخر زمونه دیگه بچه ها از این بهتر نمیشن "


جهت انبساط خاطر این پست رو داشته باشید تا بعد ، دوست دارم بعد " فردا " باشه ... 

دوستتون دارم 



دلنوشته های مهربانو از آشنایی تا جدایی


خاطرات ده سال زندگی مشترک ، با پدر دخترکم ... این با ارزش ترین میراث من برای اوست

در اینجا بخوانید