دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" همراه و همسر تا انتهای عمر"

این جهان مادی با همه ی مخلوقات عجیب و غریبش ، هر کدوم با دین و آیین خاصی خالقشون رو


 ستایش میکنند و وقت غصه ها دست به دامانش میشن که از گرفتاری نجاتشون بده و وقت شادی


 ازش میخوان که خوشحالی و خوشبختیشونو تداوم ببخشه ،


 من اسمش رو ناشناختنی گذاشتم  و امشب میخوام بهش التماس کنم که همه ی آدم ها رو در  زمان

 

و مکان مناسب ، سر راه هم قرار بده و موجبات همسری و دلدادگی شون رو فراهم کنه.... 


و بهشون قدرت بده تا وفادار بمونند ، چون معتقدم هیچ چیز تو این دنیا، تاکید میکنم هیچ چیز ، قدرت


 معجزه ی عشق واقعی رو تو زندگی انسان ها نداره .


با عشق واقعی ، مریض نمیشی ، اگر هم بشی  امید به درمانت هست ..


عشق، انگیزه ی کار و تلاش و خوب بودن رو بهت میده و...


 و وای که اگر بهترین چیزها رو داشته باشی ، اگرتو پول و رفاه غلت بزنی ..


اگر زیباترین و سالمترین باشی ، ولی قلبت برای کسی نطپه و قلب کسی برای تو نطپه ، 


بازم احساس خوشبختی نداری ....


همه ی این ها رو گفتم که بگم :


آآررره دوستای نازنین من ، پنجشنبه بیست و دوم مرداد ،پیوند رسمی و زیبای برادر عزیز و کوچکم و


 خانوم گل مهربون و وفاداش رو جشن گرفتیم ..


 این برادر کوچک، همیشه تو نوشته هام مهرداد بود،  بجز همون دفعه که ماجرای بعله برونش رو با نام


 آرش و سیما نوشتم. 


برای همه دعا میکنم که وقتی پیوند زیبای زناشوییشون رو ثبت میکنند ، از مدت ها قبل اون رو با  خطی


 طلایی  و پاک نشدنی ،روی قلب هم حک کرده باشند .


با گروه عزیز و دوست داشتنیه " گل باقالی ها" آشنا هستید که ؟ 


مهرناز و خواهر کوچیکش  که تو پست " تور پلنگ دره" بنام تینا باهاش آشنا شدید  هم ، عضو گروه گل


 باقالی ها هستند . 


پس  ازدواج این دوتا دسته ی گل ، دقیقا" ، رفتن دوتا رفیق هشت ساله زیر یک سقفه که بنظرم این


 بهترین نوع پیونده.


بریم سر موضوع شیرین  این پست ...


اواسط مرداد ماه یعنی همین چند روز قبل بود که مهرداد اعلام کرد من و مهرناز واقعا خسته شدیم و


 دیگه طاقت انتظار رو نداریم ، تصمیم گرفتیم به محض رسیدن مهرناز از کانادا ، جشن عقد و عروسیمونو


 بگیریم و بریم سر زندگیمون . 


همه به جنبش و جوش افتادن ، از خانواده هامون گرفته تا گروه گل باقالیا :


-: بچه ها این مهردادشون چی میگه ؟؟


 میخواد کمتر از پونزده روز هم عروسی بگیره هم خونه هم وسایلشونو بچینن؟؟


 مگه میییییییشه ؟؟ مگه دااااریم؟؟


خلاصه انقدر قربون صدقه شون رفتیم که زمان نداریم و نمیشه تا راضیشون کردیم مهرداد از عسلویه ، و


 مهرناز ازکانادا برسن ، عقد محضری کنند ، ماه بعد که مهرداد اومد مرخصی، خونه شونو بگیرن و


 نزدیکی های عید هم مراسم جشن ازدواج رو .


هفدهم مرداد،  مهرداد و چند ساعت بعد مهرناز از سفر رسیدند . 


تینا و خواهر برادرهای دیگه مشغول پیداکردن محضر بودند و هر روز میگفتند هیچ جا به دلمون ننشست .


 روز دوشنبه مهرداد و مهرناز برای آزمایشات مخصوص رفتند و بعد از کلی معطلی و خستگی جواب ها


 قاطی پاطی شد ، و گفتند سه شنبه تعطیل رسمیه و چهارشنبه دوباره برای آزمایش بیاید .


 این طفلکا کلی استرس کشیدند که نکنه چهارشنبه به بن بست جدیدی بربخورن و  همه چی برای


 پنجشنبه بهم بخوره . 


خانواده ی گل مهرناز هم نهایتا" اعلام کردند که تصمیم گرفتند مراسم تو خونه ی خودشون انجام بشه و


 من کلی ذوق کردم چون خونه شون تو کرج، یه خونه ی بزرگ با صفاست که فقط باغچه و استخرش


 کلی باحاااله .


کیک رو قنادی ناتلی تهران پارس سفارش دادیم و کلی هم خواهش کردیم که اگر زنگ زدیم کنسل


 کردیم بدونید جریان از چه قراره ، میندازیم برای ماه آینده . 


برای سورپرایزعروس و داماد،یه اتاق تو هتل اسپیناس رزرو کردیم  و ته دلمون از ذوق، قند آب میشد . 


از قبل هم با خانواده ی مهرناز دست به یکی کردیم که یه ساک کوچولو از لوازم شخصیشون آماده کنند


 و بذارن تو صنوق ماشین .

 

خلاصه روز چهارشنبه فرارسید و همه منتظر خبر بودیم .


 بالاخره عروس و داماد خبردادند که همه چیز خوبه و برگه ی معرفی برای عقد تو دستشونه .


پنجشنبه صبح  ، همه تو تهران و کرج آرایشگاه بودند .


 من عاااشق تکنولوژی هستم ، یکی از دوستان باقالی که عکاس حرفه اییه لحظه به لحظه از مهرداد


 عکس میگرفت و تو گروه می فرستاد ..


  بالاخره، از تهران راس ساعت سه ، همراه با کیک خوشگل حرکت کردیم . 


جشن شامل ، خانواده درجه یک ما و مهرناز جون اینا  بودیم که تقریبا" سی نفر شدیم به اضافه ی یک


 نفر خاله ی عروس و یک نفر خاله ی داماد .


مراسم ساعت شش شروع شد و این دوتا عزیز دلمون در میون دعاهاااای فراوان خانواده و اشک هایی


 که حاکی از احساست شدیدمون بود و البته جای خالی پدر بزرگوار مهرنازجون ، پیوند قلبیشون رو ثبت


 رسمی کردند . 



من تاحالا ندیده بودم مهمون و میزبان یک جشن ، تقاضای دو بار کیک خوردن بدن ، اما کیک به قدری


 خوشمزه بود که همه برای بار دوم هم نوش جان کردند 


تاریک که شد رفتیم تو اون حیاط با صفای خونه  ، برادرهای گل مهرناز مراسم فشفه هوا کنی ترتیب


 داده بودن که خدایی من شبیهش رو فقط تو فیلمای خارجی دیده بودم حتی وقتی بمناسبت های ملی


 هم دور و بر برج میلاد فشفشه میزنند به این زیبایی نبود .


نیم ساعت بعد ، رفتیم رستوران روما و جاتون خالی شام خوشمزه ای خوردیم ،

 

بعد از شام ، جلوی در رستوران  همه خداحافظی کردیم .


 مهرداد به مهرناز گفت : میای بریم یه دور دوتایی بزنیم؟


 مهرناز هم باهمه ی خستگیش  قبول کرد ولی میبینه کم کم دارن به سمت تهران میان و شروع میکنه


 به غر زدن که ، مهرداد من خسته م کجا میریم ، چه خبره ...مهرداد هم که نمیتونست سوپرایز رو خراب کنه 


 فکر کنم یکمی دیر تر میرسیدن به در هتل ، حسابی گیس های همو می کندند 


سرتونو درد نیارم باقالیا سنگ تموم گذاشته بودن از تو آسانسور شمع و گلبرگ ریخته بودند تا همه جای اتاق ..



 عروس و دامادمون رو با اشک شوق و آرزوهای بیشمار فراوون برای خوشبختیشون رها کردیم و متفرق شدیم . 


جالب اینجاست که من و مهردخت ، مینا و تینا(خواهر مهرناز) رو با خودمون بردیم خونه مون .


نصفه شب چهار تایی میگفتیم و می خندیدیم و رو یه تخت ، تنگ بغل هم عکسای یادگاری میگرفتیم .

 

فردا  همگی ، ناهار عازم باشگاه اداره بودیم که عروس و داماد زنگ زدند و گفتند مارو جا نذارید .


 همه با هم  ناهار خوردیم و بعد منزل مامان اینا چرت کوتاهی زدیم و همراه خانواده هامون و باقالی


 های نازنین رفتیم پارک ارم ، کمی بازی کردیم و به تماشای سیرک آفتاب نشستیم . 


آخر شب خداحافظی مهرناز و مهرداد دیدنی بود ، حیف که مهرداد ساعت شش صبح به عسلویه پرواز داشت . 


خدا نگهدارت برادر نازنین من که هفت سال اول عمرت رو، من مامان کوچولوت بودم و شب پیوندت با


 بهترین دختر دنیا ، مهرناز عزیزمون ، یکی از بهترین شب های عمرم بود .



خیلی ناراحت شدم که صورت ماهشون رو پوشوندم ولی واقعا دلم نیومد لبخند زیباشونو هم خدشه دارکنم .


برای همه ی آدم های خوب دنیا، آرزوی عشقی بجا و عاری از هر رنگ و نیرنگی دارم . 


من که میدونم ناشناختنی همه چیز رو جفت آفریده ، پس ازش میخوام تجربه ی ناب عاشقی رو نصیب


 همه ی مخلوقاتش کنه ...



تنهایی راه رفتن اصلا" سخت نیست ولی 


وقتی همه ی راه رو با هم رفتیم ، 


تنهایی برگشتن خیلی سخته 



میدونید خیلی دوستتون دارم؟؟


"یاد ایام قدیم"

امروز  داشتم نوشته های قدیمی رو ، زیر و  رو میکردم که به یه نوشته ی قدیمی رسیدم ، بی اختیار محو خوندنش شدم 

چه چیزایی یادم رفته بود ، چه خاطرات قشنگی تو زندگیم بوده که کم رنگ شده . کلی  از خوندنش لذت بردم 

شماکه همیشه و تو همه ی نوشته هام همراهم بودید شاید خونده باشیدش ، البته کلی دوست جدید هم داریم که بد نیست اونا هم با اون قسمت های زندگی من آشنا بشن . 

اعلام برنامه

امشب سه شنبه سیزدهم مرداد ،  ساعت 10 شبکه tv persia  تی وی پرشیا فیلم the age of Adaline رو نمایش میده .

"گپ و گفت های ساده"

تا حالا شده آرزو کنید که ای کاش هیچوقت پیر نمیشدید و در اوج زیبایی و قدرت جوانی متوقف می شدید؟؟

یه چند دقیقه ای به این موضوع فکر کنید و ببینید جوابتون مثبته یا منفی؟ 


میدونید یکی از بدترین اتفاقاتی که ممکنه در زمان حیات یک انسان ، بیفته همینه  ؟؟ دنیایی رو تصور کنید که شما فناناپذیر و دوست داشتنی هستید ولی همه ی اطرافیانتون پیر میشن و از دنیا میرن . 


یکی از تفریحات من و مهردخت و گروه دوستانمون داریم قرار گذاشتن به منظور دیدن فیلم های روز دنیاست . 


همونطور که میدونید تو گروه دوستان ، مینا خواهرم و مهردادبرادرم  ( اگر عسلویه نباشه)، خانومش ، خواهر خانومش هم هستند .. معمولا" قرارهامونم خونه ی پدریه ماست چون مامان و بابا که فشم هستند ، خونه ی تهران هم جای همه مون هست و دسترسیش هم برای بقیه راحته . 


پس گاهی شبهایی که فرداش تعطیله ساعت ده شب به بعد فیلم می بینیم . 

این هفته از میون فیلم های پیشنهادی ، فیلم the age of Adaline رو انتخاب کردیم .

 نحوه انتخاب هم به این صورته که یا هنرپیشه ها و کارگردان رو میشناسیم یا مهردخت میره تو سایت IMDb درمورد فیلم و خلاصه داستان و از همه مهمتر rate فیلم رو چک می کنه .

این فیلم با rate : 7.3/10 عااالی بود . 


 

پیشنهاد میکنم این فیلم لطیف و بسیار زیبا رو حتما" حتما" ببینید و در موردش کامنت بذارید . 


***********

چند روز پیش اتفاق جالبی تو اتوبان افتاد ،خیلی دلم می خواست زودتر بیام و براتون تعریف کنم .


 جلوتر از ماشین من ، تو اتوبانی که خیلی شلوغ و پر ترافیک بود ، ماشینی بعد از کلی شل و سفت کردن سرعتش و کلافه کردن همه ، بالاخره زد کنار و در حالیکه همه براش بوق میزدن ، مسافرش رو که یه خانوم جوون بچه به بغل بود ، پیاده کرد . همینکه خانوم چند قدم از ماشین فاصله گرفت و راننده پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت زیاد از جاش دور شد . 


خانوم برگشت و شروع کرد به داد زدن که وسایلم تو ماشین جاموند . با همون بچه دنبال ماشین دوید .

ناگهان،  همه چی برعکس شد . 


ماشین هایی اطراف، که کلافه شده بودند ، شدند ناجی و سعی کردند خودشونو به ماشینی که از ماجرا دور میشد برسونند .

 از این میون یه آقایی هم که روی موتور بود به بقیه علامت داد که من میرم . 


یه ماشین هم ، خانوم رو سوار کرد که دنبال ماشین اصلی برن .


 خلاصه خیلی جالب بود وقتی که یه هموطن دچار مشکل شد ، بقیه که خسته و گرما زده و حتی عصبانی بودند ، ناراحتیشونو فراموش کردند و دست یاریشون رو دراز کردند . 


بالاخره آقای موتور سوار ماشین رو متوقف کرد و موضوع رو گفت ، خانوم هم وسایلش رو گرفت و با همون ماشین دوم رفت زیر پل عابر پیاده شد تا مسیر اضافه رو برگرده . 


**********


راستی،  تو این مدت،  یه فیلم دیگه رو در سینما فرهنگ ،و تو  گروه سینمای هنر و تجربه بنام "یحیی سکوت نکرد" دیدم که بسیار زیبا و دلنشین بود .


 کارگردان آقای کاوه ابراهیم پور و بازیگران اصلی خانم فاطمه معتمد آریا و آقا پسری بنام ماهان نصیری ندا بودند که بازی زیبا و روون این هنرپیشه ی خردسال ، تعجب و تحسین همه ی بینندگان رو برانگیخته بود .


 خلاصه داستان :

کودکی به نام یحیی بعد از مرگ مادر به عمه سپرده می شود، عمه ای تلخ و نا آشنا که زندگی پر راز و رمزی دارد و سابقه ای بحث برانگیز در محل زندگی.

 او با ورود به این دنیای متفاوت در پی کشف مفاهیم جدید زندگی و شاید یافتن جایگزینی برای مادر در گذشته اش است و این کنکاش هزینه سنگینی برایش به همراه می آورد.



***************

روزهای خوبی رو برای همگی ارزو می کنم 


 امیدوارم تو زندگی هامون،  همه چیز طبق روال طبیعیش بگذره .. 


جابجا شدن هرکدوم از چیزهای اصلی زندگیمون،  اصلا" خوب نیست و میتونه برخلاف ظاهر زیباش ، زجر آور باشه .


میدونید خیلی دوستتون دارم؟؟


" تور پلنگ دره "

دوستان نازنینم از تک تکتون بابت تبریک تولد ها مخصوصا" تولد مهردخت جان، خیلی خیلی ممنونم . 

جمعه ی پیش بود که رفتیم پلنگ دره ، 

شب قبل همراه بقیه تقریبا تا ساعت د و نیم بیدار بودیم وسیله جمع کردیم و کوله پشتی ها رو بستیم . ساعت یک ربع به چهار بیدار باش رو زدیم و تند تند آماده شدیم و خودمونو به میدون ونک و محل جمع شدن مسافرها رسوندیم ... ساعت پنج صبح ماشین  حرکت کرد . 

مهردخت و دایی ش  مهردادش ، ردیف اول  نشسته بودند و تو معارفه نفر اول بودند .

 مهردخت بعد از معرفی خودش و صحبت از قابلیت ها و علایقش گفت : این آقا که کنارمه داییمه و اون وسطا مامان و خاله م نشستند ، بین دوستانمون یه خانومی هم هست که  با ما نسبت داره، این معمای شماست که نسبت اون خانوم رو با ما حدس بزنید  . 

نمیدونم براتون گفتم یا نه ؟ ولی فکر کنم که نگفتم .نامزد نازنین مهرداد برادر کوچیکم که در جریان نامزدیشون تو وبلاگ قبلی هستید (داستان ارش و سیما) کارای اقامتش به کانادا درست شد و روز نوزدهم خرداد ، به مونترال پرواز کرد.

 الان اونجاست و روز نوزدهم مرداد ، دوباره برمی گرده ایران ، درواقع کارهای مهرداد هم داره انجام میشه،  قصد دارند یکی دوسال بعد از تشکیل زندگیشون برن اونجا و مدت زمانی که قراره بمونند رو طی کنند و برگردند ایران ، چون علاقه ای به مهاجرت کامل  ندارند ولی میخوان اگر روزی خواستند برای همیشه مهاجرت کنند ، امکانش رو داشته باشند " البته خدا میدونه در آینده تصمیمات ادما چقدر عوض میشه"

اینا رو گفتم که به اینجا برسم که : نامزد مهرداد جون همراهمون نبود،  ولی خواهرگلش که تو گروه دوستان " گل باقالیه " همراهمون بود . 


خلاصه تینا جون " خواهر خانم مهرداد" بلند شد و خودش رو معرفی کرد  و بعدشم گفت : حالا بگید من با مهردخت اینا چه نسبتی دارم ؟ 

همسفرهای غریبه ، هر کدوم یه حدسی زدن ، بیشتری ها گفتند همسر مهردادی ؟

 ما گفتیم نه ... خلاصه خودش گفت : من خواهر خانومشم ... خانومش با ما نیومده ..

همه پچ پچ کردند که چرا خانومش نیومده ؟ آیا باردار بوده ؟ آیا دعواشون شده؟ آیا .... خلاصه همه سرکار بودند . آخرسر تینا گفت : عاقا خواهر من خارجه تشریف دارند ، ما همسرشو  اوردیم گردش تا افسردگی نگیره 

خلاصه باحال بود مخصوصا که مهردخت گفت امروز روز تولدمه و تا آخر تور ، همه ش   همه چیز مخصوص  اون بود... یه کروکودیل پارچه ای هم کار دست  حامیان محیط زیست ، هدیه تولد گرفت . الان جلوی دستم نیست عکسشو براتون بذارم .

مسیر رفتن به پلنگ دره اینطوری بود 

در واقع شیرگاه همون جاییه که سریال پایتخت مربوط به اونجاست . 

منطقه این  توضیحات رو داره : 

آبشار پلنگ دره واقع در شیرگاه مازندران یکی از زیباترین و جذاب ترین مسیر های طبیعت گردی استان مازندران است. از شهر زیبای شیرگاه و از پاسگاه نگهبانی منابع طبیعی حدود 13 کیلومتر جاده خاکی که با ماشین حدود یک ساعتی طول می کشد را باید طی کرد تا به این مکان زیبا و بکر رسید لازم به ذکر است که جنگل های ابتدایی مسیر بسیار زیبا و رویایی می باشند.

آبشار پلنگ دره که در شمال شرقی شهر شیرگاه قرار دارد و یکی از زیباترین مکان های دیدنی شهر شیرگاه به حساب می آید. شاهد یک رودخانه ای زلال و زیبا با آبشار 8 متری و ریزش آب به حوضچه سنگی خواهید بود.(گوگل)


گویا قبلا" آبشار این بوده 


اما ما که رفتیم اندازه ی یه جوی توخیابون اب می ریخت . 

اما جای فوق العاده زیبایی بود،  تقریبا" یه دو سه ساعتی تو رودخونه پیاده روی کردیم که چون کف روزخونه سنگلاخ بود،  پاهامون درد بدی می گرفت . 


 دربعضی از جاها آب تا کمر مون هم می رسید

 کلا" روز خوب و بیادموندنی شد . شب هم ساعت نه و نیم دوباره رسیدیم میدون ونک و همه ی خوبیش این بود که شنبه و یکشنبه ش تعطیل بودیم .


کلا" اگر کسی هوس کرد این سفر رو بره ، میتونه بدون تور هم انجام بشه ، حتما" یادتون باشه که کفش با زیره ی ضخیم بپوشید مثلا" صندل های جلو بسته ی مخصوص طبیعت گردی گزینه ی خوبیه ولی کتونی یا صندل های جلو باز یا زیره های نازک دمار از روزگار پاها درمیاره . 

البته من بیشتر موافق سفر با تور هستم تا اتومبیل شخصی ، چون تو هر مسیری ، با افراد جدیدتر آشنا میشیم.

  قشنگ ادم ها مخصوصا" جوون تر ها میتونند روابط اجتماعی شون رو تقویت کنند ، همکاری تو گروه رو ببینند و بفهمن که چقدر بده وقتی کسی تو جمع همه ش مصرف کننده ست و دست به سیاه و سفید نمیزنه... یا اگر کسی بی جنبه بازی در میاره و شوخی های نامناسب میکنه و یا بعضیا خودخواهن همه ش در حال غر زدن هستن .. 

در کنارش ادمایی هستند که تو همون سفر یک روزه هم مشخص میشه ، اهل همکاری و فداکاریند ، مودب و در عین حال خوش مشربند و در پایان راه همه مشتاقند تا باهاشون دوستی رو ادامه بدند .

 بنظرم تور یه کلاس کاملا" مفیده تا خیلی چیزها رو که به درد روابط سالم اجتماعیه آموزش ببینیم . مطمئن باشید بین چهل تا چهل و پنج نفر ادم حتما از همه ی دسته ها پیدا میشه . 

در تمام طول مسیر برگشت بازی کردیم ، یکی از بازی ها اسمش یک کلاغ چهل کلاغ بود و روند بازی به این صورت بود که نفر اول جمله ی کتاهی رو فقط و فقط یکبار در گوش بغل دستی ، می گفت .. اولین بغل دستی  هر چی رو شنیده بود به بغل دستی دوم می گفت و همینطور تا نفر آخر نفر آخر بلند میگفت چی شنیده ، وقتی اولی ها از خنده غش میکنند ، نفر اول میه که جمله ی اصلی چی بوده .

 این عینه همون حرفاییه که ما ایرانی ها  معمولا" برای هم در میاریم ... یه ماجرایی برای یه نفر پیش میاد و دور و بری ها همینطور دهن به دهن حرف رو می کشونند تا آخر سر اصلا " موضوع کاملا عوض میشه . 

**********

شنبه شب ، رفتیم فیلم عصر یخبندان رو دیدیم .. فیلم قشنگ و تاثیر گزاری بود ، متاسفانه درد بزرگ جامعه ی امروز ما رو به تصویر کشیده بود و هنرپیشه های محبوبم خوب از پس فیلمنامه براومده بودند . 

یکشنبه رو کلا استراحت کردیم ، بعد از ظهرش با مهردخت از خونه ی مامان اینا به سمت خونه ی خودمون راه افتادیم که طوفان شروع شد .. تو اتوبان همه با فلاشر و احتیاط زیاد حرکت می کردند .. اونشب تا صبح آسمون بارید و بارید و صبح دوشنبه هوا بی نظیر بود .

 غافل از اینکه روز قبل چه بلاهایی سر مردم و خونه زندگی و جونشون اومده بود ..

یکی از همکارای اداره از روستاهای اطراف امامزاده  داوود ، دوروز بعد اومد (برای تعطیلات رفته بود روستای پدری) می گفت تا شب قبل مشغول جنازه درآوردن بودند و اصلا" تعداد قربانی ها چیزی نیست که رسانه ها اعلام کردند عکس های بسیار دلخراشی تو گوشیش بود و حال و اوضاع روحیش اصلا" مناسب نبود . اون منطقه ی زیر اب  هم که ما با تور بودیم آسیب جدی و کشته های زیادی داده ..

 مو به تن ادم راست میشه که جایی داشتی تفریح می کردی که دوروز بعد شبیه محشر شده بوده .

به هر حال امسال هم روز تولد مهردخت یه تجربه ی جدید داشتیم ...

 پارسال رو یادتونه سفر رافتینگ بودیم و شب تو سیاه چادر کیک تولدش رو که با هزار مصیبت از تهران رو دلمون کشیده بودیم با شمع و فشفشه رو کردیم و کلی خوش گذشت ؟ ببینیم سال های آینده چی پیش میاد .. 

برای همگی سلامت و خیر آرزو دارم . 

میدونید که خیلی دوستتون دارم؟؟