دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"نگاهی به آسمان"

سلام دوستان با معرفت و نازنینم 

شاید لازمه قبل از شروع بگم ، این یکی دو هفته اصلا" و ابدا" دست و دلم به نوشتن نمیرفت . حال همگیمون هم خوبه ، مشکلی هم نبود و نیست ، شاید دلیلش پاییز زود رسه . آخه از وقتی خودمو میشناسم ، رنگ آسمون پاییز شور و نشاطمو می گیره . هر روزی که چشمامو باز میکنم و نور خورشیدو میبینم انگار ، شادی و طراوت و یک عالمه انرژی به رگهام تزریق میشه .حالا نمیدونم دلیلش این بود یا یه چیز ناشناخته که ازش سردرنمیارم ولی هرچی بود نوشتنم نمی اومد .

**********

تو این مدت یه اتفاق خیلی شیرین افتاد که هنوزم از یادآوریش ته قلبم یه چیز خوب تکون می خوره .

یه دوست بنام فرزانه از قدیما داشتم که با وجود داشتن همسر و یه پسر بچه ی دوست داشتنی ، خیلی خودش رو غرق کار و مسئولیت های اداریش میکرد .

گاهی که دردو دل می کردیم ، می گفت مهربانو فکر میکنم یه جور وسواس دارم ، خیلی بهش میگفتم انقدر تو کار غرق نشو و به فکر زندگیت و سلامت خودت باش .

فرزانه نسبت به هیکل و زیباییش هم وسواس عجیبی داشت مثلا" یکی دوبار بینیش رو جراحی کرده بود یا مثلا" سایزش 36 بود ولی گاهی رژیم می گرفت و بیا میگفت باید برم لاغری موضعی .

بهش میگفتم فرزانه تو توهم داری این چیزا درمورد خودت درست نیست .

خلاصه تقریبا" هشت ، نه ماهی  ندیدمش . یعنی نوع کارش ایجباب کرد که وقت و زمان بیشتری برای مسئولیتش بذاره ، تو این مدت گاهی تو شبکه های اجتماعی احوال همو می پرسیدیم ، تا اینکه دقت کردم دیدم دوسه ماهی ازش خبری نیست ، یکی دوبار تماس گرفتم ولی دردسترس نبود یا خاموش بود ، صرف اینکه همسرش با من یه مراودات کاری داره وگاهی میدیدمش ، میدونستم که حالشون خوبه . 

خلاصه چند روز پیش از طریفق چند نفر که اونا هم دورادور فرزانه رو می شناختند ، خبر دار شدم که فرزانه دختر دارشده .

دوتا شاخ گنده بالای سرم سبز شد چون هم خبر از بارداریش نداشتم ، هم اینکه مطمئن بودم چقدر برای حفظ تناسب اندامش تلاش میکنه و درضمن ترافیک کاریش هم اجازه ی این موضوع رو نمیداد .

همون چندنفری که بهم این خبر رو دادند ، با یه شک و تردید خاصی گفتند : خیلی مشکوکه چون فرزانه یک ماه قبل تو یه پاساژی دیده شده و اصلا" باردار نبوده .

خلاصه شروع کردم به تماس گرفتن ولی باز هم تلفنش خاموش بود . همون موقع کاری پیش اومد که رفتم پیش همسرش . گفتم: یه چیزایی شنیدم علی آقا . 

گفت : بعععله بعله درست شنیدین مهربانو خانوم ، ما دختر دار شدیم . گفتم : خیلی خیلی مبارکه . ولی این فرزانه ی ما کی وقت داشت دوباره مامان بشه . گفت : دیگه .... البته دخترمونو آوردیم ها ، فرزانه زایمان نکرده . گفتم : به سلامتی ، به به چه کار قشنگی .. خدا به زندگیتون برکت بده ، هرچی تماس میگیرم ، گوشی خاموشه .

گفت : چرا تماس خوب برو ببینش ، خیلی دخترمون خوشگله ها . گفتم : اون که حتما" ولی اول دوست دارم صداشو بشنوم .

خلاصه با انبوهی از سوالات ذهنم مشغول شد . خدایا فرزانه چکار کرده ، واجد شرایط فرزندپذیری بصورت قانونی که نیست ، پس حتما" اتفاق ناگواری تو شهرشون افتاده ، نکنه خدای نکرده حادثه تلخی برای بستگانش پیش اومده ؟ 

خلاصه مشغول روزمرگی هام شدم و کم کم یادم رفت.. تو هفته ی قبل بود که تلفن میز اداره م زنگ خورد برداشتم . یه خانومی گفت : ببخشید شما با تلفن من چند تا تماس گرفتین . گفتم : بجا نمیارم . زد زیر خنده و گفت : مهربانو خودتی؟؟ گفتم : وااا فرزانه آررره . پس چرا به موبایلم زنگ نزدی ؟ گفت : گوشیمو روشن کردم شروع کردم به همه ی تماسام زنگ زدن هنوز به موبایلت نرسیدم .

خلاصه بهش تبریک گفتم و گفتم : فقط بگو چطوررری. 

گفت: میدونی که من دیگه واقعا" توان بارداری نداشتم ، از طرفی پسرم همه ش برای یه بچه ی دیگه اصرار میکرد . خیلی فکرم مشغول این قضیه بود . و از ته دل میخواستم این اتفاق بیفته . 

از اینجا به بعدش رو تقریبا" هیچکس نمیدونه بجز اونایی که خیلی خیلی بهم نزدیکن ، به بقیه گفتیم تو یه تصادف بچه متولد شده و ما گرفتیمش .

کنجکاویم بیشتر شد .فرزانه ادامه داد : 

تا اینکه یه روز تو گروه دوستان شهرستان خودم یه عکس منتشر شد که این نوزاد چند ساعته متولد شده و پدرش سال قبل براثر سوء مصرف مواد مخدر و مادرش هم در حین زایمان با اعتیاد شدید به انواع مخدرها فوت شدند . بچه از نظر تست اچ آی وی سلامته ولی فقط یه مادر بزرگ کاملا" معتاد داره .

معطل نکردم  به دوستم گفتم : بچه رو برای من نگه دارید ، بعد فهمیدم که توضیح این شرایط برای همه و مخصوصا علی چقدر سخته . فوری بلیط گرفتیم و خودمونو رسوندیم ، دیدیم بعععله یه نوزاد دختر مثل ماه دست یه مادر بزرگ خمار و بدبخت مونده . کلی بدبختی کشیدم تا راضیش کردم بچه رو درقبال پول بهمون بده . داده و، قراره کارهای محضری هم انجام بشه که بعدا" هیچ ادعایی نتونه بکنه شناسنامه رو هم بنام خودمون بگیریم .

ولی همه ش میترسم بزنه زیرش .. میدونی چی میگفت ؟؟ میگفت من از این دختر کلی میتونم پول دربیارم .

گفتم : اصلا" نمیتونی بزرگش کنی که برات بتونه مواد جابجا کنه یا فحشاء کنه . فعلا" دخترمو آوردیم ولی تا کاراش انجام نشه آروم ندارم .

اشکای هردومون عینه بارون بهار می بارید ، من این طرف خط و فرزانه اونطرف . گاهی ناله های ضعیف بچه  رو که مثل صدای یه گربه ی تازه متولد شده بود می شنیدم .

خودمو جمع و جور کردم و  گفتم : فرزانه ، اعتیاد مادر به  بچه نرسیده؟؟ گفت : چرا مهربانو ، خیلی مشکل داشت فکر کنم تو این یک ماه هر روز دکتر بودیم و چند روز هم بیمارستان بود ، الان خیلی خوب شده ولی هنوزم گاهی تشنج و لرزش های خفیف داره .

مهربانو اصلا" برام مهم نیست که بچه ی  چه پدر و مادری بوده و با چه شرایطی شکل گرفته ، فقط میدونم که انگار قرار بوده زنده بمونم تا یه موجود بیگناه رو سروسامون بدم . 

بخاطر فرهنگ غلط عامه ، نمیتونم حقیقت رو بگم ، حتی برادرم نگاه های رقت انگیز بهش میکنه ولی من تا زنده باشم ، حمایتش میکنم .. باورت میشه تصمیم دارم کارمو رها کنم . درامدمون بد نیست و من خیلی راحت میتونم تا چند سال دیگه که از آب و گل دربیاد کارمو کنار بذارم .

الان یادم نمیاد با چه جملاتی ، فرزانه رو دعا کردم ولی یادمه که هنوز هر دوتا احساساتی بودیم . بهش گفتم : میدونم الان خیلی مشغولی ولی بعدا " برای دیدنتون میام .. یعنی روزشماری میکنم تا ببینمت .

تنها جمله ی فرزانه این بود : " برامون دعا کنید" 

*******

دیگه هیچ حرفی ندارم بزنم جز اینکه گاهی از آدم هایی امثال فرزانه که همیشه فکر کار و حفظ زیباییش بود ، فرشته ای حلول میکنه که به زندگی خودش و دیگران یه معنای بی نظیر و جاودانه میده . 

کاش جاودانه باشیم . 

دوستتون دارم و التماس  دعا برای فرزانه و دختر کوچولوش و خانواده ی جدید چهار نفره ش .





سلام عزیزای دلم . 

واقعیت اینه که امشب دلم میخواد یکمی باهاتون دردو دل کنم ، میخوام از چیزایی بگم که بجز قشر خاصی از مردم ، همگی درگیرش هستیم و اون چیزی نیست جز مشکلات اقتصادی 

کاری ندارم بعضی ها ره صدساله رو یک شبه رفتند و الان انقدر دارند که تا هفت پشتشون هم بخورند تمومی نداره .. اما بقیه ی مردم ، نظیر خودمون که قشر متوسط جامعه محسوب میشیم واقعا زیر بار معضلات معیشتی داریم کمر خم می کنیم . 

حالا من فکر میکنم که ما یه حقوق ثابت داریم ، سقفی بالای سرمونه که از خودمونه و اتومبیل معمولی که زیر پامونه ، الان که باید دو دو تا چهارتا کنیم و خرج کنیم ، از رستوران رفتن و مسافرت های پر خرجمون میزینیم ولی اون بنده خداهایی که خونه های استیجاری با یه حقوق کارگری پایین دارن و احتمالا" یکی دوتا محصبل و دانشجو تو خونه دارند ، تو این فشارهای اقتصادی باید از چه چیزی کم بذارن؟ از مواد اصلی مایحتاج زندگی؟ از هزینه های درمان و پیشگیری های قبل از درمان؟ کدوم خانواده ی کم توانی میتونه به فکر چک آپ سالیانه ی دندون پزشکی باشه ؟  مردم همینطور ضعیف تر و محدود تر میشن و تو این ماجراها فقط سعی میکنند با سیلی صورتشونو رو سرخ کنند ، همین میشه که ممکنه طرف نون شب نداشته باشه ، ولی وقتی به سر و وضعش نگاه میکنی چیزی زیادی کم نداره .

به فقر فرهنگی و چشم و هم چشمی هایی که بعضی ها دارند کاری ندارم ، نیاید کامنت بذارید که نه همچینم نیست ، مردم خیلی هم مثل ندید بدید ها افتادن تو پاساژها و هی می خردند  و می خرند .. 

من منظورم مشکلات جدی تر مردمه .

پیرو این مسائل قبلا" ها من و مهردخت آخر هفته ها رستوران می رفتیم و معمولا" هر ماه یکی دو بار ، جای لوکسی  انتخاب میکردیم  و می رفتیم تا کشفش کنیم اما خیلی وقته که دیگه از این خبرا نیست ، این اتفاق ها ممکنه چندین ماه یکبار انجام بشه ، یعنی با مهردخت صحبت کردم گفتم هزینه ی تحصیلت خیلی زیاده ولی با جون و دل می پردازم ، از اون طرف به متفریحات فرهنگی و سیاحتی هم اهمیت میدم ، میتونی انتخاب کنی که رستوران بریم یا بیشتر فیلم و تاتر ببینیم و مسافرت های جمع و جور و اقتصادی بریم تا با جاذبه های کشورمون بیشتر آشنا بشیم ؟

خدا رو شکر مهردخت هم با من هم عقیده بود و دومی ها رو که برامون لذتش موندگار تره ، انتخاب کرد .

پنجشنبه اوضاع مالی خوبی نداشتم ، همینجوری که با خودم فکر میکردم و کلنجار میرفتم ، دوتا پاداش رو یکجا واریز کردن به حسابمون ، قلبم داشت از خوشحالی می ایستاد ... خیلی به موقع و بجا بود ، یکعالمه برای همه دعا کردم تا همینطور گره از کارهاشون باز بشه و دلشون شاد باشه و هیچ پدر و مادری شرمنده ی بچه هاشون نباشن .

با مهردخت تماس گرفتم و گفتم کارهات رو بکن امشب شام میریم رستوران محبوبمون . 

کلی خوشحال شد و ذوق کرد و گفت: مامان مطمئنی ؟؟ ضروری نیست هااااا!!! منظورشو متوجه شدم و گفتم نه عزیزم همه چیز رو به راهه و مشکلی نیست .

جای شما خالی پنجشنبه شب ، به رستوران مورد علاقه مون ، شاندیز بلوار صبا (جردن ) رفتیم ، من هیچ جای دیگه شیشلیک رو نمی پسندم . ولی باور میکنید مثل همیشه بهم نچسبید ؟؟ همه ش فکر کسانی بودم که از این اتفاقای خوشایند مثل واریز پاداش و این چیزا نصیبشون نمیشه و آرزوی داشتن چیزهایی رو دارند که حقوق اولیه و نیازهای مسلم انسان تلقی میشه . 

بگذریم ... انگار نوشتن و خوندن و بحث در مورد این مسائل تو کشورمون با اینهمه دزدی های آشکار چیز بیهوده اییه .

روز جمعه بعد از ظهر به تماشای فیلم فاخر و با شکوه محمد رسول الله ساخته ی مجید مجیدی رفتیم . 

مینا ی طفلکی از صبح زود رفته بود جایی و کاری داشت من فکر میکردم ظهر برمی گرده و تا ساعت دو و نیم ، سه استراحت میکنه ولی بنده خدا دو و نیم رسید ، جنگی ناهار خورد و ساعت سه به سمت پردیس سینمایی کوروش حرکت کردیم . رو راست عزا گرفته بودم چون معمولا" اون سینما رو وقتی رسیدم پارکینگش بسته بوده و بعد از اینکه هلاک شدم و تو کوچه های جانبی یه جا پارک پیدا کردم و تا پاساژ دوییدم ، دیدم تازه در پارکینگ رو باز کردند و ماشین ها رو پذیرش میکنند . 

دیروز ساعت سه و ربع  حرکت کردیم و چون خلوت بود سه و نیم رسیدیم ، کار عاقلانه مون این بود که سمت مخالف سینما تو کوچه پارک کردیم و با پل عابر پیاده رفتیم سمت سینما و برای اولین بار ، بیست دقیقه زود تر از اکران به سینما رسیدیم .

مینا به شوخی میگفت : من میخوابم شما بعدا" برام تعریف کنید ، خودمم فکر میکردم سه ساعت رو صندلی سینما نشستن ، خیلی سخته و خسته میشم . 

البته اینم بگم که روز پنجشنبه خودم رو کشتم تا بالاخره بلیطش  رو اینترنتی خریدم ، چون همه ی سانس ها و همه ی سینماهای خوب قبضه شده بود !!!!

خلاصه راس ساعت سه فیلم با حداکثر تماشاچیان اکران شد و تقریبا" عینه سه ساعت رو سرجامون میخکوب شدیم . 

فیلم بسیار پر عظمت و زیبا و پر از جلوه های ویژه بود که قشنگ من رو یاد فیلم های هالیوودی می انداخت 

جالب اینجا بود که به مسائلی پر داخته بود که ما خیلی کم درموردشون مطالعه داشتیم مثل شخصیت آمنه مادر حضرت محمد  ، و حلیمه دایه ی ایشان که اصلا" چطور شد که برای شیر دادن محمد نوزاد و گرسنه انتخاب شد . 

محبت و روشن بینی و یکتا پرستی ابوطالب و عبد المطلب بزرگترین حامیان رسول الله و اینکه مسیحیان و یهودیان از معجزه ی آفرینش منجی با مشخصات محمد با خبر بودند و چگونه در بدر به دنبال تولد این موجود آسمانی بودند .

چیزی که این روزها خشم بسیاری از کشورهای به اصطلاح مسلمان  و حتی برخی از دو آتشه های خودمون رو برعلیه این فیلم برانگیخته این بود که در همه ی سنین بدن حضرت محمد و صدای دلنشین اون رو به ما نشون دادند و فقط صورت بازیگر رو ندیدیم و البته باز هم قشنگی فیلم برداری به همین بود که از کنار یا پشت سر فیلم گرفته میشد نه رو به رو و بعد صورت رو محو یا نورانی کنند .

این چیزها حس بسیار خوب و نزدیکی به من میداد و باعث میشد که حقیقت فیلم رو بیشتر درک کنم ، انگار که بهم گوشزد میکرد ، محمد یک انسان واقعی و معمولی بود که به اذن خدا و ذات متبرک و اقدس ، برگزیده ی یکتای مهربان انتخاب شد و کلام خدا رو برای ما از سینه ی روشنش به امانت گذاشت . شاید اگر طبق معمول هاله ای نورانی تحویلمون میدادند انقدر دلنشین و زیبا نمیشد .

در این فیلم هیچ چیز بجز انسانیت ، محبت و پاکی ترویج داده نشد و محمد رسول خدا انسان بسیار بسیار مهربان و نیک اندیشی بود که انگار از همه ی وجود مبارکش ، عشق و برکت می بارید .

تاثیر گزارترین صحنه ی فیلم به نظر من جایی بود که در بیابان ، محمد به صدای دعوا ی زن و مردی گوش داد و  در واقع ضجه های یک زن ، و وقتی  شتابان رفت که ببیند موضوع چیست ، دید پدر ی فرزند دختر نوزادش رو در گودالی  قرار داده تا زنده به گور کند و شیون و زاری مادر هم از همون بابته . به طرف بچه رفت و اونو در آغوش کشید و با مهربانی هر چه تمام به پدر گفت : این دختر شماست ؟ مبارک باشد ، چقدر چشم های زیبایش شبیه شماست . آرزو می کنم زنده بماند و فرزندان زیادی به دنیا بیاورد تا چشم های شما برزمین باقی بماند . دختر رحمت خانه است .. در واقع اون پدر نادون و بدوی رو با کلام زیبا و محبتش ، جادو و مسخ کرد . 

و این فرق بین ما و برگزیده ی خداست ، اگر ما بودیم با عصبانیت جلو می رفتیم و هزار تا انگ نفهمی و بی عاطفگی رو به پدر میزدیم تا متوجه ش کنیم و چه بسا بیشتر خشمگینش می کردیم ولی محبت  و آرامش  بی اندازه ی فرستاده ی خدا موجب شد که اون پدر ناخواسته تسلیم بشه . 

بهتون پیشنهاد میکنم که حتما برای دیدن این فیلم باشکوه وقت بگذارید و البته حتما " حتما" اون رو تو یکی از سالن های درجه یک سینما های موجود  ببینید . پردیس سینمایی کوروش در اتوبان ستاری شامل سالن های متعدد نمایش فیلم با بهترین امکان پخش صدا و تصویره و راحتی  صندلی ها و دمای مطبوع سالن لذت دیدن فیلم رو چند برابر میکنه . 

همینطور پردیس سینمایی آزادی و ملت و سینما فرهنگ جزو سالن های با درجه کیفیت بالا هستند . 




فقط دلم برای علی ملاقلی پور سوخت که فیلم قندون جهیزیه ش که اولین کارش بود کمرنگ شد و با اکران این فیلم دیگه به چشم نیومد 

***********

دوستتون دارم 

"خوشبختی همین نزدیکی هاست "

به نازی گفتم : اینهمه شعر و متن زیبای ادبی رو از کجا برام می فرستی ؟؟ 


گفت : تو یه گروه  ادبی عضو هستم همه یا خودشون می نویسند یا از آثار ادبی  زیبا کپی می کنند ، دوست داری تو رو هم عضو کنم؟؟ 


اینطوری شد که منم عضو گروه صدوپنجاه نفره شون شدم . طولی نکشید که با کلی مرد و زن  ایرانی  از جاهای مختلف دنیا ، هم گروه شدم ، بیشتری ها آموزگار و استاد داتنشگاه بودند اما مهندسین معمار ، پزشک و حتی مشاغل آزاد هم داشتند که از نظر ادبیات سری تو سرها داشتند .


فکر کنید درطول شبانه روز هر کاربر دوتا شعر یا متن زیبا هم تو گروه میگذاشت ، میشد سیصد تا .. دوهفته نگذشته بود که دیگه باهام آشنا شده بودند و اگر چند ساعت غیبت داشتم سراغمو می گرفتند که پس کجااایی مهربانو ؟؟


بین این دوستان یه بهاره خانومی هم بود که اتفاقا" خیلی هم فعال بود . 

گاهی متن هایی درمورد خوشبختی و همسران و عشق های افسانه ای می گذاشت و یه کامنت هم اضافه میکرد که نشان از حس خوشبختی بی اندازه ش تو زندگی مشترکش داشت . 


سنش رو نهایتا" سی سال حدس زده بودم و همیشه حسم بهم میگفت که احتمالا" تو زندگی پدریش خوشبخت نبوده و ازدواج بسیار موفقی داشته و حالا طعم خوب خوشبختی رو کاملا" حس میکنه . 


گاهی خیلی سربه سر بقیه اعضا ء می گذاشت و حتی با زبون تیزش بعضی ها رو میرنجوند . ولی نهایتا" می اومد و می گفت : می دونید که همه تون رو خیلی دوست دارم و چیزی تو دلم نیست .


تا اینکه یک روز  چهارشنبه ، دیدم بهم خصوصی پیغام داده . 


پیغامش رو با کنجکاوی باز کردم ، نوشته بود که : مهربانو میخوام ازت یه درخواست داشته باشم . 

گفتم: اگر در توانم باشه ، خوشحال میشم کمک کنم .


گفت: یه مرکز ناباروری تو کرج هست بازش برام وقت بگیر ، من بدون اینکه خانواده م خبر داشته باشند میخوام بیام اونجا مدارک بیارم .


قبول کردم و با وجود اینکه تو محیط کار پشت اینترنت نشستن خیلی برام سخته ولی رفتم پشت دستگاه و براش جستجو کردم .


 شماره تلفنش رو برداشتم و اومدم پشت میزم تلفن کردم . 



مطمئن بودم که به این زودی ها بهش وقت نمیدن ولی درکمال ناباوری من منشی گفت : برای یکشنبه قبل از ساعت چهار اینجا باش . 


وقتی اسم و تلفن رو برای پرونده خواست موندم که چی باید بگم . اصلا" نمیدونستم من اسم واقعیشو می دونم یا مجازی .. تلفنش چی بود و ...


از خانوم منشی خواهش کردم یکمی صبر کنه .. فوری پیغام دادم ، بهاره اطلاعات کامل شناسنامه ت رو بهم بگو .


داد و براش وقت گرفتم . 


خیلی خوشحال شد و گفت فردا راه می افته . 


چند روز ازش خبری نبود ، یکی دوبار خصوصی پرسیدم ، کار انجام شد ؟ جواب داد: بله . 

یکی دوماه دیگه هم گذشت و دوباره یه روز پیغام خصوصی داد که دارم میام کرج (از یکی از شهرستان ها می اومد که پنج شش ساعت تا تهران باید رانندگی میکرد)


ازم خواست که بعد از ویزیتش تو کرج بیاد تهران و منو ببینه . بهش گفتم : من عادت ندارم غیر از کسانی که در دنیای حقیقی با هم آشنا هستیم باب رفت و آمد رو  باز کنم ، عذرخواهی کردم و توضیح دادم این روش زندگیه منه و امیدوارم که درک کنه . 


گفت که درک میکنه و مشکلی نیست . 


برای بار دوم ویزیت شد و برگشت . اما تو خصوصی برام چیزهایی نوشت که کاملا" باتصوراتم مغایر بود . 

گفت :" بخاطر نازایی خیلی احساس بدبختی داره و کم مونده خودش رو بکشه . 


گفتم: مادر شدن خیلی حس زیبا و قشنگیه و طبیعیه دل هر زنی بخواد بچه داشته باشه ولی قبل از مادر شدن ، داشتن یه همسر خوب و عزیز مهمه که تو داری. 


به شدت حرفم رو تکذیب کرد و گفت : کدوم همسر خوب ؟؟ دلت خوشه اصلا" به من توجه نداره . 

گفتم: من که تو رو نمی شناسم ولی از صحبت های خودت تو گروه اینطور برداشت کردم . 

گفت : همه ش حفظ ظاهره و حقیقت نداره . 


گفتم: یعنی مرد بدی رو انتخاب کردی و اذیت میشی؟ گفت : نه ، افکارمون با هم متفاوته اون اصلا" براش مهم نیست که بچه نداریم .


گفتم : خوب معلومه که وجود خودت براش مهمه . 


گفت : نه دلیلش اینه که خودش بچه داره دیگه بچه نمی خواد !!!


اینطور ادامه داد: 


 تا  شش،  هفت سال قبل اصلا" به ازدواج فکر نمی کردم تا اینکه پدرم فوت کرد و خیلی خیلی تنها شدم . ( توضیح نداد که چرا با فوت پدر تنها شده ، عایا مادرش رو هم قبلا" از دست داده بود؟ عایا خواهر و برادر نداشت ؟ یا داشت اما با هم رابطه ای ندارند؟؟) 


خلاصه ، گفت : بعد از تنهاییم ، مردی به خواستگاریم اومد که همسرش تازه فوت کرده بود و یه پسر و دختر از همسرش داشت . منم فوری قبول کردم . 


گفتم : بچه ها اذیتت میکنند؟ گفت : نه . اذیتی ندارند ولی اونا بچه های شوهرم هستند ، من بچه ی خودمو می خوام . 


انقدر ناله کرد و به زمین و زمان ناسزا گفت که حالم بد شد .


 بهش گفتم : بهاره تو هرروز صبح کلی مطالب در باب ستایش خدا میذاری ، اینهمه مینویسی باید راضی باشیم به رضای خدا .. اگر کسی برخلاف  عقاید مذهبی رایج در کشورمون چیزی بنویسه فوری جواب تند بهش میدی و همه تو رو زن معتقدی می دونند ، پس این حرفا چیه؟


 اگر راضی به رضای خدایی ، پس اینهمه گله و شکایت چیه؟


 گفت : اون که میگن رحمان و رحیمه انقدر نظر تنگه که یه بچه رو به من نمی بینه .. اینهمه ادم بچه بغل میکنند فقط بات من سر دشمنی داره .


کلا" هنگ کرده بودم ، گفتم : مگه تو اولین و آخرین زنی هستی که بچه دار نشده ؟ شاید حکمت اینه که تو مادر نشی ، با اصرار چیزی رو نخواه چون بعدا" به طرز دردناکی پشیمون میشی . 


هر چی من گفتم ، اون بیشتر ناله کرد ، گفت: من داااغونم ، هیچ دلخوشی ندارم فقط یه بچه میخوام سرگرم و دلخوش بشم . 


گفتم : بهاره میدونی الان کمتر چیزی تو زمینه ی ناباروری هست که درمان نداشته باشه . من فکر میکنم تو از نظر روحی مشکل داری که باردار نمیشی .. انقدر چسبیدی به این موضوع و از اصل زندگیت غافل شدی، تو نزدیک چهل سال سن داری باید راه خوب زندگی کردن رو بدونی . 


مگه نمیگی دوتا بچه با تو زندگی میکنند که از نعمت مادر محرومند تازه بچه های بدی هم نیستند ؟ خوب به اونا محبت کن .. گفت : دوتا بچه ی افسرده !! 


گفتم : خدا پدرت رو بیامرزه واقعا" توقع داری اونا افسرده نباشن ؟ یه ذره زندگی کردی تاحالا؟ 


مثلا" شده وسایل کیک پخنتن رو تهیه کنی و به بچه ها بگی بیاید با کمک هم کیک بپزیم؟ تا حالا باهاشون دست به یکی کردی ، یه سوورپرایز برای پدرشون اماده کنید؟ 


با هم بازی کردین؟؟ نشستی بهشون بگی شما ها از محبت مادر محرومید منم حسرت درآغوش کشیدن یه بچه رو دارم ، بیاید همدیگه رو کامل کنیم ؟ 


اینهمه حرف زدم آخرشم گفت : برووو بابا چه دل خوشی داری 


گفتم " بهاره جان متاسفم ، تو فکر میکنی همه ی مشکلاتت قراره با یه نوزاد حل بشه ولی من مطمئنم اگر همین حالا هم خدا بهت فرزند بده ، بازم احساس خوشبختی نداری چون اصلا" بلد نیستی زندگی کنی .. زشته بابا انقدر ناله نکن . همه ش میگی از من بدبخت تر هم هست؟؟ 


اصلا" نمیبینی دور و برت رو اینهمه مردم با مشکلات واقعی دارن مبارزه میکنند ؟ اون پدر و مادری که جگر گوشه شون رو تخت بیماریستانه مشکل ندارن؟ اون پدری که هر روز شرمنده ی چشمای بچه شه ، مشکل نداره ؟بازم مثال بزنم ؟ 


گفت : نه فقط دعا کن بچه دار بشم بعد خدا خواست بگیرتش بگیره 


اینجا بود که از ته قلبم دعا کردم که اول خدا روح و روانش رو شفا بده و صد بار هم دعا کردم که خدا هیچوقت به هیچ زنی که صرفا" بخواد سرش رو با بچه گرم کنه و اون نوزاد قهرمان همه ی ناکامی هاش باشه ، افتخار مادری نده .


درضمن باوجودی که گفت درک میکنم نخوای با کسی قرار بذاری ، هر بار اصرار می کنه و عصبیم میکنه .


***************


فکر نکنید عجب آدم مریضی بوده ، خود ما هم ممکنه به عناوین مختلف ، اصل زندگی رو رها کنیم و فکر کنیم که یه چیز خارجی باید بیاد تا ما به خوشبختی برسیم ولی واقعا" چشم ها رو باید شست ، خوشبختی  همین نزدیکی هاست و فقط باید هنرش رو با خودمون هر لحظه تمرین و اجرا کنیم . 


میدونید خیلی دوستتون دارم ؟؟


راستی  اشاره به پست عقد کنون 

 اینجا  هتله که این گل باقالی خانوم  خوشگل ،داره با گلبرگ و شمع  برای ورود عروس و داماد تزیینش میکنه .

 راه زندگیتون  همینطور گلبارون 


وقتی لیاقت نیست

دیروز جمعه بود و مهردخت بعد از چند ماه  ، راضی شد به دیدن پدر و مادر بزرگش بره . صبح که از پدرش پرسیدم : با آژانس بفرستمش یا میای دنبالش ؟؟ حس کردم  دوباره همون حالت های عجیب و غریب عصبانیت و خشم درونیش رو داره . بعد هم که مهردخت رفت ، یکی دو بار بهم تلفن کرد و خیالم راحت د که صداش رو شنیدم ، معمولی صحبت کرد ولی ته صدای بچه م غمگین بود . 

بالاخره ساعت نزدیک یک صبح بود که برگردوندش خونه .

هنوز درست پاش به خونه نرسیده بود که شروع کرد برام درد و دل کردن . گفت که تمام امروز رو پدرش نشسته و از زمان زندگیش با من تعریف کرده. داستان های واهی و بی سرو تهی گفته که هیچکدومش واقعیت نداشتن و وقتی مهردخت گفته : متاسفانه من هم تو رو خوب شناختم هم اونا رو و مطمئنم ، حتی یک کلمه از حرفات حقیقت نداره .. چون سالهاست هر وقت اونا درمورد تو صحبت میکنند ، از رفتارهای خوبت میگن یا وقتی می خوان از من تعریف کنند میگن : مثل پدرت قد بلند و با هوشی ، اما تو حتی یک بار هم از اونا که من همیشه شاهد اخلاق و رفتارهای خوبشون هستم ، تعریف خوبی نکردی. 

اصلا" فرض میکنیم تو راست میگی ، چه جور پدری هستی که حاضر میشی به قیمت بهم ریختن اعصاب من درمورد اینهمه مسائل گذشته حرف بزنی ؟؟

مهردخت می گفت : به محض شنیدن این حرف های من گوشیش رو پرت کرد تو دیوار و تکه تکه ش کرد . 

منم گفتم: حالا دیگه مطمئن شدم چقدر آدم بی منطق و ناراحتی هستی . 

مهردخت میگفت : مامان بزرگم حرف های اونو تایید می کرد ولی یواشکی میگفت : بهش میگم بیا بریم روانشناس نمیاد !!!

دیگه بچه م زد زیر گریه ... قربون اون صورت ماهش بشم که اشکاش مثل مروارید پایین می اومد و میگفت : مامان من خیلی خوشبختم که تو رو دارم ، هیچ شکایتی هم نیست ...  من خانواده و گرمی و محبت بین اونا خیلی برام مهمه .

 عکسای عمه م و خانواده ی سه نفره ی آرومشون رو که میدیدم ،  از روزی که ازدواج کردند،  تا خدا بهشون یه دختر داد،  و بعد رفتند آمریکا و الان سالهای ساله در کمال آرامش و خوشبختی زندگی میکنند رو با خانواده ی  خودم مقایسه  کردم ...

من باید خودم همچین خانواده ی گرمی رو صاحب بشم . 

( از ته دلم براش دعا کردم که مادر بچه های خوشبختی باشه که به وجود خودش و پدرشون افتخار کنند)

بهش گفتم از اون هیچ انتظاری نداشته باش ، یادته آخرین بار که رفتیم خونه شون گفت :  زن برادرم که درضمن دختر خاله شون هم هست سرطان گرفته و من و تو چقدر ناراحت شدیم و تا گفتیم خدا شفا بده ، دعا میکنیم ، با عصبانیت گفت : الهی سرطان همه ی جونش رو بگیره و زود تر بمیره ، چند تا دری وری هم فت ، که من و تو داشتیم از تعجب شاخ در می اوردیم . بعد که تعجب ما رو دید گفت: پیغام دادن که خونه ی ما رو زود تر اجاره بدید با پولش می خوایم هزینه ی درمان بدیم . من گفتم : خوب بابا بنده خدا ها حق دارن  تو کشور غریب.( اونا سه ساله مهاجرت کردن )

گفت : خوب ، عجله کردند ما می خواستیم از سازنده ی خونه مون شکایت کنیم و خونه رو ازشون تحویل نگیریم ولی اصرار اونا باعث شده که منصرف بشیم .

گفتم : تو سرطان نمیشه صبر کرد باید سریع درمان کنند . 

با این وجود بازم گفت : گور به گور بشه الهی 

خوب دختر من ، وقتی کسی نسبت به فامیل نزدیک و دو قبضه ی خودش سر مقداری پول و مرگ و زندگی اینطوری بدخواهی و بد گویی کنه یقین داشته باش که یه بیمار روانی محسوب میشه .. هزار بار خدا رو بخاطر جداییم شکر میکنم و برای قاضی نازنین پرونده م سلامتی و خیر می خوام .

از سال هشتاد و دو همراه با جداییم ، درهای خوشبختی به روم باز شد و هنوز هم ارمین گرفتار توهمات و نفرت های درونیه خودشه . 



تو همین حال و هوا ها بودم که  وبلاگ خانم اردیبهشتی رو دیدم . اون مردهایی که باید حتما بابا بشند... 

با کمال شرمندگی براش نوشتم که : من کسی هستم که با یه تصمیم احمقانه ، تاج پر افتخار پدرشدن رو نصیب مردی کردم که اصلا" لایق این عنوان نبود . 

دوستتون دارم