دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

زندگی چون نفسی نیست غنیمت شمرش...


امروز بیست و پنجمین روز پاییز است 

تنها" پنج" روز مانده تا" بی مهری "

سفر بودم تازه برگشتم ، فقط امدم سلامی کنم ، تاااا بعد 

"داستان خواب و تابلوی تابستانه "

عالم خواب ، عالم عجیبیه ..گاهی خوابی که دیدم و یادم مونده ، باعث میشه قسمت زیادی از فردا رو بهش فکر کنم . 

مثل خوابی که چند شب پیش دیدم .. 


چندتا از خانوم های اداره مون باردار هستند ، یکی از اونها سه چهارسالی میشه که همکارمون شده ، تو یه طبقه کار میکنیم ، ولی نوع کارمون طوریه که اصلا" هیچ مراوده ی کاری باهم نداریم . 


اما تو راهروها یا دستشویی زیاد میدیدمش .. دختر آروم و نازیه. وقتی با هم برخورد می کردیم سرمون رو به نشونه ی سلام تکون می دادیم ، شاید یه صدای کوچولویی هم مثل سلام ازمون در می اومد .  ولی از وقتی شکمش برجسته و باداریش مشخص تر شده بود ، به هم لبخندای ملیح می زدیم و من حالشو می پرسیدم و بهش سفارش میکردم " مواظب خودت باش "


چند شب پیش خواب دیدم که همین مامان کوچولو تو اداره دردش گرفته و تا خواستن آمبولانس خبر کنند ، دیر شد و خانوم های با تجربه مشغول به دنیا آوردن بچه شدن .


 من می خواستم خودم رو به همونجایی که زایمان اتفاق می افتاد برسونم ولی دیدم خودم خونریزی شدیدی کردم و هرجا قدم میذارم از خودم رد خون بجا میارم ، یهو احساس کردم دارم ضعف میکنم ، برقای اداره هم رفته بود و همه جا با یه نور ضعیف و طبیعی روشن شده بود . 


یه نفر بهم گفت تو بشین گوشه ی دیوار تا برم برات کمکم بیارم ، من نشسته م ولی گاهی که اون در باز و بسته میشد ، می دیدم دوست جوونم داره زایمان میکنه و بچه با صدای بلندی گریه کرد . انگار خوشحال شدم و خودم از حال رفتم . 


تو خواب فهمیده بودم دارم خواب میبینم و به خودم میگفتم : بیدار شو اینا همه ش خوابه . 

از جا بلند شدم و رفتم اداره .


نزدیک ظهر بود که دوستمو دیدم ، داشتم با دست خشک کن ، دستامو خشک میکردم و تو فکر بودم که خوابمو بهش بگم یا نه .. نکنه بترسه که واقعا تو اداره زایمان کنه .

سرمو برگردوندم و گفتم : راستی من خواب زایمان تو رو دیدم .

با ناباوری و خنده گفت : جدی میگی؟ چی بود؟ 

براش تعریف کردم و هر دو گفتیم خیر باشه . 

بهم گفت: پزشکم سرسختانه معتقده زایمان طبیعیه ، شما تجربه ندارید به من بگید؟؟


همین یه جمله کافی بود تا غرق گذشته ها بشم .

 وقتی به خودم اومدم دیدم هر دو داریم گریه میکنیم . با شکم گوگولیش اومد جلو و بغلم کرد و گفت : چه ماجرااایی ، چقدر با احساس تعریف کردی ، چه عشقی تو وجودت جاریه ..


با هم خئندیدیم و اشکامونو پاک کردیم .. گفتم : بیا بهت عکساشو نشون بدم فسقل خانوم نارس منو ببین . 

با دیدن هر عکسش ذوق میکرد و می گفت باور نمیکنم اون کوچولوی نحیف الان همچین دختری شده باشه . 

گفتم : همه ی روزهای بچگیشو بو بکش و تو حافظه ی ریه هات ثبتشون کن چون انقدر زود می گذره که حد نداره . فقط به خودت میای و میبینی تشنه ی عطر بچگی هاشی . 


حالا واقعا" من بیکار چرا باید همون چارساعت خوابی که میکنم رو اختصاص بدم به زایمان همکاران یا ماشین خریدن برادر یکی از آقایون که شاید تو شیش ماه گذشته دو بار هم با هم رو به رو نشدیم ، خدا داند .


*************

نمیدونم براتون گفته بودم که مهردخت تقریبا" یکماه و نیم از تابستون رو هفته ای یک روز به مدرسه رفت ، یا نه .

تو اون مدت درس فتو شاپ رو اموزش دیدند و کلاس طراحی داشتند که شامل شروع و انجام یکی از تابلو های نمایشگاه سال آینده بود .


عاقا ، کل اون مدت تا دیشب که تابلو برای نشون دادن به آموزگار و تایید گرفتن آماده شد ، من عینه مرغ حق گفتم : مهرررردخت تابلوت رو کار کن و گفت : چششششم .


 ولی انقدر با ناز و عشوه کار کرد که نصف موهای من سفید شد 


امروز قراربود  به سمپوزیوم بین المللی مجسمه سازی تهران در برج میلاد می رفتند ، اما قبل از اون باید کارها رو تحویل  می دادند .

نصفه های شب بود که بالاخره بغلم خزید و گفت : "مامان تموم شد "

انگار خودش خیلی از نتیجه ی کار راضی بود چون بهم گفت : عکسشو نشون بدم ؟؟ منم خواب و بیدار گفتم : ببینم ؟؟

خیلی خوشگل شده بود ، بغلش کردم و گفتم : بیا بچه ی پروی من ، بیا یه دوساعت بخواب .. الان باید بری مدرسه 


 خلاصه مهردخت خانوم ساعت شش و نیم صبح امروز، کیف آرشیو A1به دست و البته با نیش باااز به سمت مدرسه تشریف بردند .


 خوشبختانه تابلوش بهترین کار کلاس شناخته شد ، البته  کمی اصلاحات مونده که با راهنمایی معلمش باید انجام بده و بفرستیم برای قاب کردن . با این خبر دوباره موهام مشکی شد 


ازجمله اصلاحات ، همون گل خمیری که بالای گوش  سمت راست  میبینید ، سایه خورده و باید همه ی کار مثل اون سایه بخوره ..


 ضمن اینکه ممکنه حاج خانوم در عکس ، کمی شونه هاشون لخت تر از حد معمول به نظر بیاد که اگر معلم دستور داد باید با پارچه حریر شفاف،  کمی شونه ها رو بپوشونیم ، و صد البته من معتقدم در اون صورت کار خیلی تو چشم تر و بقول معروف  س ک سی تر میشه .


 نمیدونم دیگه چه شود . قول میدم بعد از قاب شدن بازم براتون عکسشو بذارم .


یه چیز جالب  درمورد کارهای هنری هست ،  اونم اینه که مرتب پیش خودت میگی : این نصیب کی میشه ؟ کدوم دیوار با آویختن این تابلو زیبا میشه ؟

شاید یه سالن آرایشگاه زنونه ، یا سالن مراقبت از پوست و زیبایی ... شایدم اتاق خواب یه دختر خانوم ؟؟ کی میدونه ؟؟

*********

دوستتون دارم


"گاهی متفاوت باش"

کیوان و نسرین تقریبا" هرسال تولد ش رو جشن گرفته بودند . 


نازنین  خواهر کیوان هم تقریبا" هر سال شرکت داشت ، هرچند خیلی هم  از جشن هاشون خوشش  نمی اومد ولی به هرحال عمه ی سام بود و نمیشد بدون دلیل موجه تولد برادر زاده رو شرکت نکنه  . 


دلیل اینکه تو مهمونی های کیوان اینا بهش  خوش نمیگذشت ،  این بود  که از بیشتر دوستانی که باهاشون رفت و امد دارند خوشش نمی اومد . 


با وجودی که اون ها خودشون پدرو مادر معقولیند،  اما دوستاشون معمولا" بی برنامه هستند ، ساعت درستی برای رفت و امد انتخاب نمیکنند . شوخی های سبک میکنند و قهقهه های وحشتناک میزدند . اصلا"  تو ،  تولد بچه چرا باید اینهمه مهمون بزرگسال دعوت می شدند ؟؟


اما امسال کار و بار کیوان خوب پیش نرفت ، و نزدیک تولد سام ، نمیتونستند برای گرفتن جشن برنامه ریزی کنند .


هفته ی قبل از تولد سام ،  نازنین از  سام پرسیده بود برای هدیه تولدش چی دوست داره و سام  ساعت خواسته بود . 


همون روز با هم به نمایندگی رفتند و سام ساعت  زیبایی که پسندیده بود رو به عمه نازنین نشون داد و نازنین هم با خوشنودی زیاد براش هدیه خرید . 


واقعیت این بود که سام ، یه مردونگی و بزرگ منشی خاصی تو رفتارهاش داره  و با وجود سن کمش ، همه به فهم و شعور این پسر بچه ی گل آفرین میگن .


به هر حال ، یک روز قبل از تولد  ، نازنین به نسرین تلفن کرد و ازش پرسید برنامه تون برای سام چیه ؟ 


نسرین افسرده و کلافه به نازنین گفت : نمیدونم بخدا چکار کنم ، اگر برای این بچه تولد نگیرم خیلی تو روحیه ش اثر میداره . توانایی جشن گرفتن هم ندارم .. موندم چکار کنم .


نازنین گفت : تولد نگرفتن ، یعنی جشن های همیشگی رو نگیرید هیچ ربطی به روحیه ش نداره ،  ولی اینکه ادم تولد بچه ش رو اصلا" به روی خودش نیاره باعث میشه تو روحیه ش اثر منفی بذاره . 


نسرین گفت : خوب تو میگی چکار کنم بالاخره اگه بخوام به روم بیارم باید جشن بگیرم . 

نسرین گفت : فکر میکنی یه جشن ساده با همون مهمونای همیشگیتون در حد سی نفر چقدر هزینه داره . 

نسرین گفت : حداقل پونصد تومن که اصلا" کار درستی نیست ، تو این موقعیت . 

نازنین گفت : فکر میکنی بتونی دویست تومن هزینه کنی ؟

نسرین جواب داد : دویست رو اررره .ولی واقعا با این مبلغ چکار میتونم انجام بدم ؟ 


نازنین گفت : این پول رو بذار تو کیفت و فردا صبح که سام از خواب بیدار شد ببوسش و تولدش رو تبریک بگو ، براش خاطره ی به دنیا اومدنش رو تعریف کن و  یادآوری کن که چقدر از داشتنش خوشحال هستید .


بعد بگو امسال یه تولد خیلی مخصوص داری و اونم اینه که شهر بازی میبریش و میتونه یعالمه وسایل بازی سوار شه . 

نازنین گفت : تا حالا به طبقه ی وسایل بازی پاساژ کوروش رفتین ؟ 


نسرین گفت : نه ،  همیشه تیراژه بردمش .


نازنین گفت : خوب این بار یه جای جدید  ببرش ، بهش بگو که میتونی دو یا سه بار بستنی و دسر بخوری و ناهار هر چیزی که دوست داری میتونی سفارش بدی . 


ازش یعالمه عکس بنداز و روز تولدش رو پر از خاطره های قشنگ کن . تازه شب که دیگه انتظار نداره بیارش منزل پدر بزرگ و ما هم براش یه کیک میخریم و میتونه شمع فوت کنه که جشن  تولدش تکمیل بشه . میخوای حداقل دوبرابر هزینه کنی بدی دوستای همیشگیتون بیان و بریزن و برن ، این بچه هم ازتنها قسمت تولد که فقط کیک و شمع فوت کردنه لذت ببره ؟


نسرین یکعالمه خوشحال شد و اصلا" لحن افسرده و غمگینش تغییر کرد . گفت : میخواستیم ازش عذر خواهی کنیم و بگیم نمیتونیم برات جشن بگیرم و قول بدیم که سال آینده مهمونی مفصلی بگیریم .


نازنین تاکید کرد که : اولا" قول یکسال آینده رو به هیچ عنوان ندید ، به هزار و یک دلیل که ان شالله خوب هستند ، ممکنه سال دیگه نتونید چنین کاری انجام بدید . درضمن بچه ها رو درگیر مسایل مالیتون نکنید . 


شنیدن این موضوعات مثل پول نداریم و نمی تونیم،  برای بچه ها تو این سن کم ، موجب نگرانی و استرسشون میشه .. از نظر اون ها پدر و مادر همه کاری ازشون برمیاد و قهرمان زندگیشون هستند ، با این حرف ، اون بت رو می شکنید و بچه نگران میشه که یه موضوعی هست که پدرم از پسش برنمیاد . 


بچه ها به اندازه ی کافی باهوش هستند ، مخصوصا که سام مشخصه خیلی مسایل رو بیشتر از سنش درک میکنه ، پس مطمئن باش تغییرات مالی و رفتارهای شما رو درک میکنه ، لطفا چیز بیشتری رو دوش نحیفش نذارید . 


فردا شب در خانه ی پدر بزرگ و مادر بزرگ ، سام، شمع کیک زیباو کوچولوش رو فوت میکرد ، شادی تو چشمهاش موج میزد و به نازنین گفت : 


 عمه جون امسال بهترین جشن تولد رو داشتم 


**********


میشه با حداقل ها هم خوشبخت و شاد بود .. میشه متفاوت بود . 

دوستتون دارم دوستان عزیزم 


********

در غم از دست دادن جمعی از هم نوعان عزیزمون هستیم و با بازماندگان مسافران سرزمین وحی ، شریکیم و از خالق ناشناختنی ، صبوری و طاقت برای دل های سوخته شون ، آرزو داریم .