دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

عزیزای دلم دستتون دردنکنه ، خدا به تنتون سلامتی و به مالتون برکت عطا کنه . تو همین مدت کم نصف مشکل حل شد .

امروز با آقای محجوب صحبت کردم گفت کلا" سه میلیون کم داشته ، هم من از دوست و آشنا جمع آوری کردم ، هم خواهرم . در حال حاضر یک میلیون و سیصد هنوز هم کمه . گفتم آقای محجوب دوستان من تو همین مدت کم ، پونصدو هفتاد تومن واریز کردند . خیلی خوشحال شد و گفت : به همه ی دوستانتون بگید که چقدر دعاشون خواهیم کرد .. 

کسانی که قصد واریز کمک دارند حواسشون به نوشته های من باشه به محض ، جمع آوری مبلغ کسری اعلام می کنم که دیگه بابت مریم خانم پول واریز نکنید ، تا بریم سراغ یه هم نوع نیازمند دیگه . 

خیلی حس خوبی دارم که همیشه دست به دست هم دادیم و گره از کار یه انسان دیگه باز کردیم و درضمن مطمئنیم که کمکمون به جیب اشتباه نرفته . 


شماره کارت : ۶۰۳۷۶۹۱۷۸۸۳۷۰۰۹۶    بنام معصومه سعیدی فر


شماره حساب : ۰۱۰۵۸۰۲۸۳۰۰۰۱        بنام معصومه سعیدی فر


بانک صادرات 

 



"دستت را می گیریم "

دوستان نازنینم ، شب و اوقاتتون بخیر . باز هم  از همه ی کامنت های مهربونتون که برای عروس و دامادمون آرزوی خوشبختی کردید و تبریک گفتید ، ممنونم . خدا قسمت خودتون و عزیزانتون کنه . 

*******

باور میکنید که من با آقای سرایدار خونه ی مامانم اینا دوستم ؟ به ظاهر پیرمرد فربه و مهربونیه که همیشه یکعالمه حرف برای زدن داره و انقدر هم شیرین صحبت میکنه که دوست داری گوش کنی . 

البته در باطن فقط چهل و نه سال داره ، وقتی تاریخ تولدش رو بهم گفت زبونم بند اومد ، چون با تولد آرمین ، پدر مهردخت یکی بود فقط این طفلکی انقدر زجر کشیده که رسما" پیرمرد حساب میشه .


تقریبا" دو سال قبل بود ، داشتم یه سری وسایل رو تو انباری مامان اینا جابجا می کردم که اومد دم در انباری نشست رو چهارپایه و گفت حوصله داری برات یه داستان بگم . 


منم گفتم : بفرمایید همینطور که کار میکنم ، میشنوم . 

برام از دختر برادرش مریم ،  تعریف کرد که خیلی سال قبل ، در سن چهارده سالگی عاشق یه مرد بیست و پنج ساله شده . با سماجت و اصرار ازدواج کرده و بعدا" فهمیده که آقا هم زن داره با یه بچه و هم اعتیاد داره . 


چند سال باهاش زندگی کرده و بعد با دوتا دختر ازش جدا شده . دختر بسیار زبر و زرنگی بوده و تو یه آشپزخونه مشغول کار میشه . 


دوتا دختر اربزرگ میکنه و حتی پسر شوهرشم حمایت میکرده ( چون شوهر سابقش و زن اولش هردو غرق در اعتیاد بودند ) . 


 چند سال بعد شوهر سابق و همسرش تو عالم هپروت بودند که هردو با اتیش  بساط خودشون ، آتیش سوزی  راه میندازند و تا همسایه ها و آتیش نشانی برسه ، زن و مرد هردو میسوزند و می میرند . 


گفتم : ای بابااااا ، چه دردناک ، ولی بنده خدا ها بیمار بودند و امیدی هم به خوب شدنشون نبوده ، خوبه که مردند و دیگه بیشتر از این دردسر نشدند . 


گفت: آره .. فکر کن اگه میسوختند و نمیمردند لابد این مریم ما  میخواست خدمتشون رو بکنه . 


گفتم : خووووب ، بعدش چی شد ؟ 


گفت : هیچی ، این بیچاره پسر شوهرش رو خیلی دوست داشت و واقعا" عینه اولاد خودش میدونست ، پسره ، چند روز پیش تصادف کرده . راننده هم  فرار کرده ، پسر جوون و بیچاره از بین رفت و مرد . حالا مردیم داره خودشو می کشه . 


اون روز این داستان تلخ رو برام تعریف کرد و انگار من رو بازندگی مریم یه جورایی درگیر کرد.


 تو این دوسال هروقت دیدمش حال مریمو می پرسیدم . میگفت : زن محکم و با اراده اییه ، خودش رو جمع و جور کرده و داره کار میکنه . 


اینو میدونستم که دختر اول مریم با یه بیماری نادر ، چاقی بسیار مفرط و البته انواع بیماریهای وابسته به چاقی ، مثل دیابت و کبد پرچرب و دردهای مفصلی و ...دست و پنجه نرم میکنه  ، دختر دومش ولی خوب بود و با یه آقایی نامزد کرده بود .


آقای محجوب می گفت : مریم خیلی دلش برای این دخترش میسوزه ، خیلی چاق و ناتوانه ولی با غیرته ، کشون کشون خودشو میرسونه به کار خونه و یه اجاق رو زمین گذاشتن همونجا غذا میپزه و سعی میکنه مفید باشه . 


تقریبا " سه ، چهارماه قبل دیدم آقای محجوب سیاه پوشیده ، ناراحت شدم و جویای احوال شدم .


 گفت : دختر بزرگ مریم فوت کرد . خیلی ناراحت شدم ، گفتم چرا بنده خدا؟؟ ، گفت : سکته کرد و ... 


دوباره مریم عزا دار شد .. خیلی شبا تو خلوتم براش دعا کردم و از خدا صبر خواستم .


 تقریبا" یک هفته از چهلمش گذشته بود که در کمال تعجب دیدم آقای محجوب دوباره سرحاااله 


خوشحال شدم و علت رو جویا شدم .


 گفت : مهربانو خانم ، مریم ، دختر دومش رو فرستاد خونه ی بخت . 


من که خیلی خیلی تعجب کرده بودم ، گفتم : ولی آقای محجوب مگه مریم عزادار دخترش نبود ؟؟


 گفت : چرا والله خودمون هنوزم شوکه ایم . اما گفت : من زحمت بچه هامو کشیدم ولی عروسی هیچکدومو ندیدم ، نمیخوام برای این یکی اما و اگر باشه ، اونا که رفتن جای حق ولی باید حواسم به این یکی یه دونه م باشه . 


همه تون هم باید بیاید عروسی .


 خلاصه شب جمعه عروسی بودیم چقدرم ذوق داشت و بالا پایین میپرید . کلی هم خرج کرده بود. 

ولی بیچاره از دماغش دراومد .


گفتم چراااا؟؟


گفت : وقتی رفتیم درخونه عروس و داماد،  اومد دست منو گرفت گفت : عمو جان بیا بریم ببین چه جهازی به دخترم دادم . 


بنده خدا همین که داشت منو میبرد سمت خونه،  انگار جلوی در رو کنده بودن و این نمیدونست ، رفت تو یه گودال و داغون شد . 

گفتم : واااا ، واقعا" چه اتفاق بدی 

گفت : اره دیگه بردیمش بیمارستان یه پاشو عمل کردن اما اون یکی فقط اتل بندی شد ... 


حالا افتاده تو خونه .. لذت عروسی کوفتش شد . 


خیلی دلم براش سوخت و تو فکرش بودم . 


این پنجشنبه که رفته بودیم خونه ی مامان اینا ، دیدم اقای  محجوب اومد، تو پارکینگ و هی این پا اون پا میکنه . 

حس کردم میخواد چیزی بگه ولی انگار شرم میکنه .

خواستم سر صحبت رو باز کنم ، حال مریمو پرسیدم .

 گفت : مهربانو خانم از خدا که پنهان نیست ، از شما چرا باشه .. اصلا" بخاطر مریم میخوام چیزی بهتون بگم . 

حسابی کنجکاو شده بودم . گفتم : بگو آقا محجوب ، چی شده ؟؟ 

گفت : والله روم سیاه ولی فهمیدیم مریم تو دردسر افتاده ، گفتم : چرا؟ 

گفت : تو عزای دخترش ، غصه دار بوده نفهمیده ، یکعالمه خرج کرده ، هرچی گفتیم نکن ، گفت : من که برای بچه م کاری نکردم ، بجای جهازشه ، بجای سیسمونیشه .. من ارزو داشتم براش .

 سر عروسی این یکی هم باز نسنجیده رفتار کرده کلی جهاز خریده و کادو داده . 


الانم که پاش اینطوری شده ، خرج عمل خودش هیچ، فعلا" که با پای عملی افتاده تو خونه و نمیتونه کار کنه . 


حالا چک داره اینور اونور و هی داره برگشت میخوره .


 ما دورو بری ها تصمیم گرفتیم بهش کمک کنیم تا دیگه وضعش از اینی که هست بدتر نشه .. 


با اینهمه مصیبت خدا رو خوش نمیاد حالا طلب کار و پلیسم دنبالش باشن .


 وضع مارو که میدونی ، خودمون هشتمون گروی نهمونه . یه فامیل تنگ دست همه دور همیم . ولی خدایی همه یه دستی رسوندن زیر بال زن بیچاره رو بگیریم . 

من میدونم شما دستت تو کار خیر هست . گاهی دیدم چیز میز جمع میکنی و برای خیریه میبری ( پارسال  که من واسط خیریه و یه کارگاه که کلی نذر خیریه کرده بود ، بودم ،آقای  مججوب تو جابجایی کیف ها و لوازم التحریر خیلی کمک کرده بود، ووقتی پرسید اینا چی هستن ؟؟ براش توضیح دادم که برای خیریه می بریم )

گفتم به شما هم بگم اگه تو نظرت هست که به کسی کمک کنی ، این بنده خدا آبرو دار و دلشکسته و محتاجه .. 

گفتم : آقا محجوب من یه تعدادی دوست دارم که همیشه اونا بهم کمک کردند و من هیچوقت تنها نبودم ، از طرفی ما همیشه برای خرج درمان و این چیزا پول جمع کردیم ، متاسفانه مریم حساب نشده خرج کرده و اگر انقدر بریز و بپاش نمیکرد ، کار به اینجاها نمیکشید .. 


درواقع باید الان تاوان بلند پروازیش رو بده .


گفت : مهربانو خانوم فرمایش شما درست ولی الان دیگه شده .. اون موقع تو حال خودش نبوده اشتباه کرده ، حالا بنظر شما میشه گفت : چشمش کور بره زندان ؟؟

 این همه عمرشو زحمتکش بوده .

 گفتم : نه راست میگی .. حالا زن بینوا ، مونده فراری بشه از دست طلبکارا،  یا تو این سن و این احوال بره زندان . 


من همه ی دوستانم رو در جریان میذارم ولی باید قبول کنی که سیر تا پیاز ماجرا رو براشون بگم که اگه کسی کمک میکنه کاملا" درجریان باشه و بدونه ماجرا از چه قراره . 

گفت : مختارید ، هرجور صلاح میدونید . ما هم همیشه دنبال رزق حلال بودیم هیچوقت بی رضایت کسی پول قبول نمیکنیم . 


حالا دوستان این بود شرح ماجرا ، اگر هنوزم مثل قدیما ، که تو بلاگفا جمع میشدیم و از ریز تا درشت ، هرچی در توان داشتیم کمک می کردیم و از شادی نیازمندان شاد می شدیم ، طالب کمک به کسی که برای من نیازش مسجل هست ، بفرمایید این گوی و این میدان . 


به آقای محجوب گفتم : 

به مریم بگو : دستت رو می گیریم ، شاید برای همون دستی که یه روز تو بعنوان نامادری از یه پسر بی پناه گرفتی . 


شماره کارت : ۶۰۳۷۶۹۱۷۸۸۳۷۰۰۹۶    بنام معصومه سعیدی فر


شماره حساب : ۰۱۰۵۸۰۲۸۳۰۰۰۱        بنام معصومه سعیدی فر


بانک صادرات 

 


"حواشی جشن عروسی"


سلام دوستان نازنینم ، 

بالاخره مهرداد و سیمای عزیزم پیوند پاک و قلبیشون رو درمیان دوستان و اقوامی که عاشقانه دوستشون داشتند ، جشن گرفتند و رسما" زندگی مشترکشون رو آغاز کردند . 

جشن ازدواجشون به همه ، بسیار بسیار خوش گذشته بود . یعنی واقعا" تا سه ، چهار روز بعد ، خانواده درجه یک مشغول جواب دادن به تلفن های مدعوین عروسی بودند که تماس می گرفتند و می گفتند خیلی خیلی بهشون خوش گذشته و چندین سال بود که جشن و شادی به این خوبی رو تجربه نکرده بودند . 


جااالبه ، نه تشریفات آنچنانی داشتیم ، نه بریز و بپاش خاصی ..که همه و هر دو خانواده مخالف چنین کاری هستیم . اما فقط و فقط به خاطر همون جو صمیمی و بسیار مهربونی که بین هر دو خانواده حاکم بود ، مهمونی به یک محیط فوق العاده تبدیل شد .

درضمن همه ی باقالی ها بجز مصطفی که عروسی پسرداییش بود هم حضور داشتند 


یه کار خیلی قشنگ هم عروس و داماد انجام دادند که براتون تعریف می کنم .


چند روز قبل از جشن ، از طرف آسایشگاه خیریه بچه های آسمان که تو جاده ی فشمه و خیلی وقت ها ما به اونجا کمک کردیم به مهرداد تلفن کردند " عجیبه به مهرداد زنگ زدند چون همیشه با من یا مینا یا نفس ، تماس می گیرند " گفتند که بچه ها ی آسایشگاه چند روزه هوس ماست کردند ولی نتونستند تهیه کنند . همون موقع مهرداد به بردیا زنگ میزنه که کجایی؟؟


بردیا میگه تو جاده فشم " چون یه کارگاه اونجا داره که کار میکنه " 


مهرداد به بردیا میگه لطفا" پنج تا دبه بزرگ ماست بخر ببر بچه های آسمان .


بردیا میگفت وقتی ماست ها رو رسوندم آسایشگاه ، بچه ها از سرو کولم بالا می رفتند و دست و کله م رو می بوسیدند . طفلک اومده بود تو ماشینش نشسته بود یه دل سیر گریه کرده بود .


وقتی ماجرا رو برای مهرداد گفت . مهرداد و سیما تصمیم گرفتند هر چی از غذا و کیک و کلا" خوراکی از عروسی اضافه اومد رو یه راست ببرند به خیریه برسونند . 


از یه دوست عزیز هم خواهش کردند که بیاد بعد از عروسی همه چیز رو سوار ماشینش کنه و ببره.



 اینو بگم که تو جشن چند تا حادثه  داشتیم که درس عبرت شد برای دفعه بعد احتمالش رو بدیم . 


دستبد یه خانوم به قسمت گیپور لباس یکی دیگه گیر کرد و پاره ش کرد . رفتیم نخ و سوزن آوردیم گیپور لباس رو دوختیم ، نیم ساعت بعد خواهر شوهر بزرگه به اتاق رختکن فراخوانده شد .


رفتم دیدم دوستم با دوتا دخترای 20 و 23 ساله ی خوشگلش اومده ولی یکی از دخترا داره عینه ابر بهار گریه میکنه . 

داشتم سکته می کردم ، گفتم چی شده ؟ 


فهمیدم دختر خانوم عادت داره لباس مهمونی رو میبره در محل مهمونی می پوشه . اینجا داشته می پوشیده که زیپ لباسش که تو پهلو اندازه سی سانت بوده در رفته 


عاقا من بکش ، مامانش بکش .. طفلکی همه سرو کله ش داشت خراب میشد کلی هم برای عروسی نقشه کشیده بود . آخرش نخ و سوزن مربوطه رو آوردیم و کل قسمت پهلو رو لبه به لبه دوختیم . اولش که مثل ماتم زده ها نشسته بود یه گوشه ولی خدا رو شکر یکمی که گذشت دیدم وسط مهمونی داره بهش خوش میگذره . 


در انتها هم زیپ یه آقا در رفت که نخ و سوزن رو به آقایون ارجاع دادیم تا عملیات دوخت و دوز رو خودشون به مرحله ی اجرا در بیارن 


دو روز بعد هم به پسر عمو جان گفتم تو چرا تو عکسا نیستی .. دیدم خندید گفت : نذاشتم بفهمید چه اتفاقی افتاد تا ناراحت نشید . یه سینی آب میوه روم خالی شد، رفتم تو دستشویی خودمو شستم و خشک کردم بعدش عینه بچه آدم اومدم یه گوشه نشستم 


طفلکی ، فکر کن این اتفاق ها برای خواهر شوهرا می افتاد 


******

راستی در مورد خاله هم همه چیز به خیر و خوشی گذشت و هیچگونه دلخوری وجود نداره . 

خدا به دل همه ی بنده هاش آرامش و عشق و دلخوشی عطا کنه .


دوستتون دارم 


مهربانو هستم ، خواهر شوهر بزرررگ

سلام عزیزای دلم . 

اینجا یک عدد خواهر شوهر بزرگ نشسته ، از نوع مهربانوش .

شمارش معکوس داره به انتهاش میرسه و هم اکنون فقط یک روز دیگر به جشن ازدواج عروس و داماد دلداده ی ما باقیست .


روز شنبه مهرداد و خانمش دسته گل زیبایی خریدند و به دیدن خاله رفتند ، تا هم از بزرگواریش تشکر کنند و هم ساعتی تسلی دل غمگینش باشند .

مهربانو دیگه حسابی خسته ست ،

 هم اداره هم مسافرت های درون شهری حسابی خسته ش کرده . فکر کنید اداره میرم بعد، بعد از ظهر میرم چیزی بخرم و شب برمی گردم خونه ، 


دیگه چی میمونه از من با این همه مشغله ؟؟


 ولی همچنان شاد و پر انرژی هستم و به روی خودم نمیارم چقدر کار فیزیکی و روانیم زیاده .


مهردخت جان هم که درست در وسط امتحانای لعنتیش گیر کرده .. 


خلاصه که خیلی دوستتون دارم و شرمنده م که به نوشته های زیبا تو وبلاگاتون سر نزدم . 

بعد از عروسی، با خبرهای خیلی خوب برمی گردم 

"بفرمایید عروسی "

سلام دوستان نازنین و مهربونم .


روز یکشنبه آزمایش کاملی که دکتر برام نوشته بود رو انجام دادم و فردا بعد از ظهر جوابش آماده میشه . دیروز هم سونوگرافی از گردن رو انجام دادم .


 دکتر میگفت تو دو سه ماه گذشته، هر روز یکی دو نفر برای سونوی گردن بهم مراجعه کردن که برام خیلی تعجب آوره چون قبلا ، هر ماه یکی دو نفر مراجعه کننده داشتیم .. همه هم  مشکلشون در سمت چپ گردنه . 


به من گفت همون غده ی لنفافته که بزرگ شده و مشخصه با یه میکرب یا ویروس تو بدنت مبارزه میکنه .


 ازش پرسیدم که خوب این میکرب یا ویروس چیه که نه تب دارم نه علامت بیماری های دیگه ؟؟


 گفت نمیدونم، احتمالا" جواب آزمایشاتت مشخص میکنه، ولی به هر حال مقدار بزرگیش هم انقدری نیست که بشه بهش توجه خاص کرد .. یکمی بزرگ شده .. 


گفتم بله الان کوچیکه و دردش هم اصلا زیاد نیست . سه هفته قبل انقدر دردناک بود که حتی شالم رو روی گردن نمی تونستم تحمل کنم .


 خلاصه ببینیم جواب آزمایش چی میگه . راستی با توجه به اینکه کم کاری تیرویید دارم ، روی این غده هم کاملا تمرکز کرد و گفت نسج و بافت تیروییدت کاملا سالم و طبیعیه .


خدا رو شکر خیالم راحت شد . میدونید که اصلا وقت بیمار و رنجور شدن رو ندارم .. خیلی کار دارم .. خیلی ... 


هنوز راه زیادی تا دیدن مهردخت تو لباس باشکوه عروسی و بغل کردن بچه های نانازیش دارم 


حرف عروسی شد . 


کامنتای قشنگ و دلسوزانه تون رو خوندم . خیلی لطف کردید که تجربیاتتون رو دراختیارم گذاشتید . 


مهرداد به هر دری زد نتونست جشن رو جابجا کنه.. البته کترینگ مشکلی برای کنسل کردن نداشت یه وجهی رو بعنوان هزینه کنسلی میگرفت ولی مشکل اساسی اونجا بود که گفت : چون الان  بعد از ماه های حرامه و ترافیک جشن ها زیاده ، دیگه نمیتونم تاریخ بعدی رو باهاتون هماهنگ کنم ، حدااقل تا بعد از عید ممکن نیست .


 با توجه به اینکه مهرداد و خانمش خونه شونو یکی دوماهه رهن کردن و محل کار مهرداد هم عسلویه ست و برنامه کانادا هم در پیشه ، همه چیزشون قاطی میشد .


 خوشبختانه خاله هم خواهش کرد مراسم رو برگزار کنیم و رضایتش رو اعلام کرد. 


بنابراین پنجشنبه هفدهم دیماه جشن ازدواج پر ماجرای مهرداد و همسر عزیزش انجام میشه ..


 مسلما" جای خالی سیامک نازنین و پدر مهربون و با معرفتش بین ما خالی خواهد بود ، نه حالا ، تا سالیان سال هم درد از دست دادنشون فراموش نمیشه ، فقط به نبودنشون عادت میکنیم . 


این دوتا عزیز ، ادم های معمولی نبودند که زخم نبودنشون هم برای بازماندگان معمولی باشه . خدا به داد دل خاله برسه ..


 نبودن سیامک رو با عمو فری تقسیم میکرد حالا داغ هردوشونو باید تنهایی به دل بکشه . 


جشن ما هم اون رنگ و بوی طبیعی خودشو نخواهد داشت ، یه شاد باش و بدرقه ی به یادموندنی برای این دوتا دلداده دوری کشیده ست صرفا".


 الهی حضور ارواح رفتگانمون ، دعا  و محبت اون ها در حق این دوتا جوون باعث خوشبختیشون باشه . 


*********

میدونید معرفت  چیزی نیست که به آسونی از یاد بره . دلم میخواد انقدر خاطره ی خوب از خودم بجا بگذارم که بعد از رفتنم از صمیم قلب به خوبی یادم کنند . نمونه ش عمو فری .. 


شاید برای خیلی ها سوال بشه که چطور یه شوهر خاله انقدر عزیز و گرامی میشه ..


 موضوع همینه که عمو فری اصلا برای من شوهر خاله نبود .. سمبل معرفت و مهربونی بود ...


 خیالم به سالهای دوری پر میکشه .. حدود سی  و دوسه سال  قبل شاید .. 


روزای سخت و سیاه بعد از جنگ . میدونید که به واسطه ی شغل بابا ،شروع جنگ رو تو خرمشهر بودیم و قبل از سقوط شهر خودمون رو با بدبختی به تهران رسوندیم ، تهران یه خونه موکت کرده داشتیم .. همین !!!


 به فاصله ی دو سال مینا و مهرداد به دنیا اومدن یعنی سال شصت و شصت و یک ..


تو یه مقطع زمانی بابا کارش رو از دست داد .. یه خانواده ی شش نفره ی جنگ زده با دوتا شیرخوار .. 


خیلی سخت بود و متاسفانه یا خوشبختانه من بچه ی بی تفاوتی نبودم که اتفاقات خونه از نظرم مخفی بمونه .. همیشه غمخوار خانواده بودم و سر از همه چیز درمی آوردم .


 (میگم متاسفانه .. چون برای یه بچه، فهمیدن مشکلات خانواده و نگرانی های اقتصادی و وضع سلامت افراد خونه خیلی زیاد و سخته و من اصلا" حاضر نیستم یه بچه مثل خودم انقدر بار غم رو شونه هاش باشه ... من و خیلی از بچه های نسل من اصلا بچگی نکردیم )



یه روزی فهمیدم که عمو فری که زمان ازدواجش با خاله ، رییس کارگزینی هتل کنتینانتال سابق یا لاله ی فعلی بود و از یه پرستیژ و کلاس خاصی برخوردار بود وبعد از جنگ  کارش رو از دست داده بود و تازه تازه،  با بدبختی خودش رو تو یه شرکت خصوصی بند کرده بود ، بعد از ساعت کارش میرفته بخاطر ما مسافرکشی میکرده تا بتونه کمک حال پدر من باشه . 


الهی از هر چی خیر و برکاته معنویه نصیب روحش بشه ..


 این مرد که این کاره نبود و ناوارد ، رفته بود سمت فرودگاه و خواسته بود از اونجا مسافر سوار کنه ... راننده های دایم اون مسیر که خودشونو رو مالک مسافرای اون محدوده می دونستند ، ریخته بودند سرش و حسابی کتکش زده بودند .


 سال های بعد ماجرای  پررو بازیش که نمیخواسته از راننده های دیگه کم بیاره و کتک خوردنش رو از غول تشن های اونجا تعریف میکرد و ما کنارش از خنده ریسه می رفتیم . 


روحش شاد .. میبینید چقدر این مرد نازنین مهربون بود .. آخه کی میره پنهانی برای باجناغ و زن و بچه ش همچین فداکاری بکنه !!!


بگذریم .. سرتون رو درد نیارم . ممنون که کنارم هستید و با هم تلخی ها و شیرینی روزگار رو میگذرونیم نازنین های عزیز من 



دوستتون دارم .


بچه ها لطف داشتند متن کارت عروسی رو گفتند من بنویسم ، مهردخت خانم هم با تخصصش تو فتوشاپ اسم عروس و


 داماد رو از وسط کارت حذف کرد تا راحت بذارمش اینجا