دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

شیراز ، شهر عشق قسمت اول

این پست و پست های آینده ی اردو ی شیراز ، از طرف من و مهردخت به تمام دوستان عزیز علی الخصوص نسرین نازنینم تقدیم می شود 


نمیدونم قبلا" گفته بودم یا نه ، ولی  مجموعه ی روشنگر و روشنگران که مدرسه و هنرستان مهردخت خانم ما باشه ، هرسال اردوی چند روزه ی خوبی برای دانش آموزان برگزار میکنه . 


سال اول و دوم با ممانعت شدید مهردخت ، و بهانه هایی از قبیل : چطور از تو جدا شم و مگه میشه بدون تو باشم و ... گذشت . 


تقریبا" اوایل دی ماه بود که یه روز وقتی از اداره به خونه رسیدم ، مهردخت بروشور اردوی امسال رو جلوی روم گرفت و گفت : 


مامان بیچاره شدم !!! امسال میخوان ببرن شیراز ، من چطور به شهر آرزوهام سفر نکنم ؟؟ با خنده گفتم : خوب به شهر آرزوهات سفر کن !!! 


مهردخت با لب و لوچه ی آوویزون جواب داد : بدون تو ، مگه مییییییییییییشه ؟؟ 


گفتم : اررره ، انقدرم خوش میگذره که !!! 


خلاصه تقریبا" بیست روز به "نه ، نمی تونم " گذشت ... دیگه داشتیم به آخرین روزهای مهلت ثبت نام نزدیک میشدیم ...


-  : مامان من چیکار کنم ؟ 


-: از من میشنوی ، نررررو .


-: واااع ، چررررا؟؟


-: چرا نداره مامان جون ، یه اردوی چار روزه میخوای بری ، دمار منو درآوردی ، انقدر که شب و روز اندر فواید ، اردو با تو حرف زدم ، باز تهش میگی" بدون تو هرررگز !!! ول کن بابا ، تو هنوز آمادگی این کارها رو نداری ... وااااااللله 


انگار همین بی تفاوتی و قاطعیت من باعث شد که مهردخت گفت : ثبت ناااامم کن و پقی زد زیر گریه . 

گفتم : ول کن بابا هشتصد هزارتومن ثبت نام ، یه دوست تومن هم برای خرج و عشق و حال ....تازه نازززز هم میکنی !!!!


اما ثبت نامش کردم 


*****

و روز سه شنبه ، سیزدهم بهمن ماه فرارسید ، قرار بود بچه ها مطابق هر روز با برنامه ی روز سه شنبه به مدرسه برن (البته همراه کوله بار سفر).. تا زنگ تفریح ظهر درس بخونند . بعد از صرف ناهار به سمت راه آهن حرکت کنند و ساعت چهار بعد از ظهر ترن به مقصد شیراز حرکت کنه . 


شب قبل از حرکت و بستن توشه ی سفر دیدنی بود . 


سر برداشتن ملحفه و روبالشی دعوامون شد . مهردخت یه روبالشی و دوتا ملحفه ی دونفره برداشته بود که کلی ساکش رو اشغال کرده بود . هر چی میگفتم : بابا جون تو داری میری هتل پنج ستاره ، می گفت تو قطار چه کنم ؟؟ باید این وسایل خواب رو همراه داشته باشم .


 لباس بیرون که نداشتن طفلکی ها باید با همون فرم مدرسه این مدت رو سر می کردند ولی چون یه شب تو هتل جشن تولد بهمن ماهی ها رو داشتند یه شلوار مهمونی و یه بلوز خوشگل برداشت. لوازم شخصی و عطر و مسواک و صندل برای تو قطار و صد البته نم اشک موذی من که گاهی از گوشه ی چشمام نیش میزد و با هزار مکافات نذاشتم مهردخت بویی از هجوم افکار غمگین من ببره ..


 به اتاقش نگاه میکردم ، از روزهای نوزادی و چشم انتظاریم برای برگشتن از بیمارستان گرفته ، تا همه


 ی بازی ها و خنده و گریه های دوتایی و شبانه مون .. 


به خودم می گفتم : کجااایی مهربانو ، مهردختت خانومی شده برای خودش و داره اولین سفر مستقلش رو تجربه میکنه ..


 به همین زودی برای ادامه تحصیل و ازدواج و مادر شدن و هزار بهونه ی شیرین دیگه ، بند های وابستگیش ، جدا میشه ولی چیزی که مسلمه تا وقتی زنده هستید مهر زیبا و پرافتخار مادر و دختری به پیشونی هامون حک شده 


سه شنبه صبح با وسایلش دم در مدرسه پیاده ش کردم ، لحظاتی تو آغوش هم جای گرفتیم و سرو روی هم رو بوسه بارون کردیم . 


تو اداره زمان به کندی می گذشت ، تقریبا" ساعت یک و نیم بود که یه گروه به نام اردوی شیراز ، تو صفحه ی تلگرامم باز شد و پشت سر هم ، پدر و مادر های بچه های همسفر به گروه اضافه می شدند .


 بالای همه ی پیام ها هم پیام زیبای خوش آمد گویی مشاور مهردخت خودنمایی میکرد و اطلاع از اینکه ما به سمت راه آهن حرکت کردیم و عکس دستجمعی از دختران شاد و خندان ما ، سوار بر اتوبوس . 



اینطوری براتون بگم که از لحظه ی خروج دخترا از هنرستان ، تا روز شنبه ساعت نه صبح که بچه ها مجدد به مدرسه برگشتند ، همه ی لحظه ها با دخترامون سفر کردیم و عکس های پشت سر هم،شون رو نگاه کردیم . 


من واقعا" نمیدونم چطور این مشاورین و مسِولین هماهنگ بودند که ما حتی یک لحظه ازشون بی خبر نموندیم ، دروغ نگم تقریبا" از ساعت دو ، دو ونیم نیمه شب تا هفت صبح فردا گروه سکوت می کرد و خبر جدیدی دریافت نمی کردیم . 


تو این مدت با همه ی مامان باباهای گل بچه ها آشنا شدیم ، از خاطراتمون نوشتیم ، به هم دلداری دادیم ، جوری که واقعا" در پایان سفر بچه ها کاملا" ما با هم مانوس شده بودیم . " این سفر تجربه ی بسیار خوبی هم برای بچه ها و هم برای پدرو مادر ها بود " .



اجازه بدید بقیه سفر و ماجراهای شیراز رو تو یه پست دیگه براتون بنویسم ، چون بقیه ش از زبون مهردخته و از نظر فرهنگی - تاریخی بسیار باارزش و قابل تامل . 


دوستتون دارم ، خیلی زیاد 


سلاااام

دوستان نازنینم سلام 

امیدوارم خوب باشید ، هر شب قراره بیام براتون بنویسم و بازم کاری پیش میاد .. میدونید که درگیر جشنواره بازی و این حرفام . سر فرصت میام و اتفاقات خوب این مدت رو تعریف میکنم و از عطر کامنت هاتون مست میشم 

یادداشت سوم سعید

  • مهربانوی نازنین واقعا این من هستم که باید از شما و دوستان خوبت تشکر کنم که بخاطر یک همنوع وقت می ذارن انرژی صرف میکنن ،عصبانی میشن و حتی حاضر میشن خودشونو بد جلوه بدن ولی ذره ای از صداقت دور نشن.من به هیچ عنوان این نظرات رو توهین نمیدونم و کاملا بر عکس شیفته همین صداقت و بزرگواری دوستان عزیز میشم. 


  • ری رای عزیز من به هیچ وجه منکر این نیستم که نیازهای جسمی و علایق جنسی هم ممکنه جزو مجموعه احساساتم نسبت به رویای نازنینم باشه ولی موضوع اینه که من این نوع احساسات رو نه تنها پلید نمیدونم بلکه جزو مقدس ترین و پاک ترین اتفاقاتی میدونم که میتونه بین دو انسان که شیفته هم هستند رخ بده.معتقدم آموزشهای اشتباه نسل ما که این حیاتی ترین و مقدس ترین نیاز انسانی رو بعنوان یک تابو مطرح کرده بزرگترین ظلمی بوده که در حق من و انسانهای هم دوره من و حتی نسلهای دیگر سرزمین عزیزم روا داشته . 


  • سارا جان از شما هم بخاطر بیان صریح و دلسوزانتون بینهایت سپاسگزار هستم ،واقعیت اینه که من با فرض اینکه عشقم نسبت به رویا یک عشق یکطرفه بوده این بیست سال رو بیادش بودم و فراموشش نکردم نه اینکه فکر کنم اونهم عاشق من بوده و تصور عشق دوطرفه ای داشته باشم ،اصلا اسمش میخواد بیماری باشه ،میخواد حماقت محض باشه میخواد دیوانگی باشه عرچی که میخواد باشه من رویارو با در نظر گرفتن بدترین فرضیات همونجوری که بود دوست داشتم و عاشق بودم هرچند بعد از مدتها و صحبتهای مکرر تونستم تا حدودی بهش حق بدم ولی موضوع اصلا این نبود که من ایشون رو یک موجودعاشق فرض کنم و عاشقشون باشم بلکه با بدترین تصورات ممکن ،اون علاقه اولیه ذره ای کم نشده بود و هنوز هم برقوت خود و حتی شاید هم بیشتر باقیست. 

  • بازهم ممنون و دست بوس همراهی های صمیمانتون هستم.

  • با تنها راه حل عشق جانان عزیز هم بشدت موافقم بشرطیکه قول بده ناقصم نکنه و کارو تا حد مرگ یکسرش بکنه.واقعا مدیونش خواهم بود اگر این روش رو عملی بکنه.

یادداشت دوم سعید

  • با سلام دوباره خدمت مهربانوی نازنین و دوستان صادق و دلسوزش. 

  • نسرین عزیز از نظرات بیطرفانه و صمیمیت بی نهایت سپاسگزارم ،راستش علت کارهای رویا رو هر

  •  چند اون زمان هم تاحدودی تخمین میزدم ولی این دلایل اصلا برام مهم نبود ،همیشه معتقد بودم

  •  ما یک رابطه دونفره رو شروع کردیم و هیچکدوم حق نداشتیم به تنهائی در مورد سرنوشت این

  •  رابطه تصمیم بگیریم ،هردلیلی که برای خودش داشت برام اصلا قابل قبول نبود ،حتی بعدها

  •  وقتی تونستم با خودش صحبت کنم و فهمیدم که فشارهای خونواده من و خودش باعث اینکار

  •  شده اصلا نتونستم بهش حق صد درصدی بدم ولی باعث شد کمی کمتر گناهکار جلوه کنه در نظرم و بیشتر شیفتش بشم. 

  • سرسبزی دشت عزیز واقعیت اینه که هرچند ازدواج کردنم بیشتر بخاطر دیگران بود تا خودم ولی

  •  زمانی تن به این ازدواج دادم که احساس میکردم رابطه قبلی به حد کافی برام کمرنگ شده و

  •  هرگز نمیخواستم عواطف و احساسات همسرم رو به بازی بگیرم ولی کارنابلدیهای همسرم و

  •  قطعا خودم باعث شد تا کم کم همون آتش زیر خاکستر خودش رو نشون بده و حتی بارها به

  •  همسرم بصور مختلف گوشزد کردم که رفتارهای دور از درایتش عواقب بسیار بدی رو برامون به

  •  همراه خواهد داشت ،هرچند نمیشه انکار کرد که این دید منتقدانه نسبت به ایشون قطعا تحت

  •  تاثیر عشق قدیمیم بوده باشه ولی معمولا سعی کردم که مراتب انصاف رو رعایت کنم.

خانوم خاموش نازنین 


  • از توجهات و همراهی صمیمانتون بینهایت سپاسگزارم ،راستش دقیقا از زمانی که همین ماسک

  •  مزخرف خوشبخت نشون دادن اون لذت و اعتبار قدیمی خودش رو از دست داد ،ایرادهای زندگی و

  •  کمبود عمیق رویا خودشون رو نشون دادن و به نوعی از همون لحظه با واقعیتهای زندگی بطور

  •  صادقانه روبرو شدم و فهمیدم هر چی که تو زندگی دارم و هر تحلیلی که از رویا و شخصیتش

  •  دارم حتی بدترین تحلیلهایی که داشتم هیچکدوم واقعیت زندگی من و مهم نیستند ،تنها چیزی

  •  که واقعیت داره و مهمه اینه که رویارو تو زندگیم ندارم و بدتر از اون این که الان داره عزیزمهاش رو

  •  برای کس دیگه ای میخونه و نوازشها و بوسه هاش رو نثار یه مرد دیگه میکنه و اینها از هر درد

  •  دیگه ای برام کشنده تر بودن. 

  • واقعا حضور یک مرد دیگه در کنار رویام برام بدتر از مرگه.

  • پینوشت : از سعید عزیز تشکر میکنم که در کمال آرامش کامنت ها رو که بعضا" تند هم هستند میخونه و با متانت هرچه تمام و آرامش زیاد بهشون جواب میده . 

  • دوستان عزیزم مطمئنم که همگی در جهت خیر و کمک به مشکل سعید جان که صادقانه درمیون گذاشته ، کامنت میگدارید ولی بعضی از کامنت ها چه برای سعید چه در جهت انتقاد از هم ، زیاده از حد تحت تاثیر احساسات بودند و مجبور شدم بعضی از کلمات توهین آمیز رو تغییر بدم . 
  • من رو بابت دستکاری کامنتتون ببخشید و کمی به خودتون مسلط باشیذ

  • درضمن  خوندن و توجه ویژه شما رو به وبلاگ تجاوز ممنوع که در فهرست پیوند ها ، اولین پیوند

  •  است جلب میکنم . لطفا شما هم در وبلاگ هاتون تبلیغ و تشویق به خوندن این وبلاگ مفید رو

  •  داشته باشید تا در جهت بهبود سلامت روان انسان ها ، مخصوصا" از دوران کودکی گام

  •  ارزشمندی برداشته باشیم 

http://tajavozmamnoo.blogfa.com/


یادداشت اول سعید

ممنونم از توجه و نظرات دوستان خوب مهربانوی عزیز ،تقریبا تعدادی از راه حل های پیشنهادی دوستان رو امتحان کردم


 مثل گذراندن دوران عزاداری ،تمرکز کردن بر روی زندگی فعلی ،در نظر گرفتن حقوق مسلم همسر و فرزندم ،ولی 


 متاسفانه کمی هم ناتوانیهای خودم و همسرم موجب سردی رابطه فعلی و پررنگ جلوه کردن رابطه قبلی بوده. 


باز هم بینهایت از دلسوزیها و نظرات ارزشمند و صادقانتون سپاسگزار هستم و چندین بار خواهم خواند و نهایت

استفاده رو خواهم کرد.مرسی.