دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" گذر از خواب های بچگی"

عزیزای دل من بابت تبریکای قشنگتون ممنونم ، هر بار می خونمشون دلم لبریز از شادی میشه . 

از چند سال پیش ، با مهردخت خانوم یه مشکل جدی داشتم . بعضی چیزا تو بعضی روابط ، خیلی پیش و پا افتاده ست .. ولی وقتی هی تکرار میشه ، تبدیل به یه مشکل جدی میشه . 

این مشکل من و مهردخت هم از همون مدل هابود . حتما" حسابی کنجکاو شدید و تو ذهنتون دنبال موضوعات مختلف می گردید. 

نخندیناااا ، مشکل این بود که مهردخت خانوم سوار تاکسی نمیشد . یعنی بجز آژانس ، یا سرویس مدرسه ، سوار هیچ ماشینی نمیشد . 


همین موضوع گاهی منو حسابی به دردسر و زحمت می انداخت .


 مثلا" پارسال با تعدادی از دوستانمون از یک ماه قبل ، بلیط تاتر خریده بودیم ،درست تاریخ سی و یکم شهریور بود . موقع خرید به ساعتش دقت نکردیم ، ساعت نه شب رو گرفته بودیم حدود دوساعت هم نمایش طول می کشید ..


 انگار تازه هم از سفر اومده بودیم ، حساب کردیم تا نمایش تموم شه و یه چیزی بخوریم و برگردیم خونه نزدیک ساعت یک بامداده . مهردخت گفت مامان من نمیام ، تو برو .. دلم برای سی هزارتومن بلیطمم می سوخت ولی گفتم باشه . 


از اداره رفتم خونه ی مامان اینا که بعدا با مینا و دوستانمون بریم تاتر .


 یهو کسی که همه ی بلیط ها دستش بود زنگ زد گفت :بچه ها اشتباه کردیم ، ساعت نمایش هفت و نیمه . 


همه خوشحال شدیم که پس زودتر میایم و من سریع به مهردخت زنگ زدم گفتم اماده شو اژانس بگیرم بیا خانه هنرمندان . 


مهردخت هم ذوق کرد ، اما هرچی زنگ زدیم به آژانس های مختلف می گفتند ماشین نداریم (شب اول مهربود .. طبق معمول ترافیک بیداد می کرد ) 


گفتم مهردخت ، ما هیچکدوم نمیتونیم دنبالت بیایم چون تو این ترافیک خودمونم نمیرسیم به نمایش .. با یه تاکسی از در خونه مون بیا تا خیابون اصلی اونجا هم یا بی آر تی سوار شو یا بپر تو یه تاکسی ،مستقیم بیا نزدیک خانه هنرمندان . 


عاقا هرکاری کردم گفت : من نمیتونم تاکسی سوار شم .

 

هیچوقت هم نمیفهمم منظورش واقعا از "نمیتونم" چی بود .. مثلا" میگفت : وااااا ، مامان یعنی من وایسم تاکسی بگیرم؟؟ 


میگفتم : خوووب اره... مگه میگم برو از دیوار خونه ی مردم بالا که انقدر تعجب میکنی .. 


مگه اینهمه ادم سوار تاکسی میشن چیه؟ همچین میگی انگار چیز عجیبیه .. همیشه هم اخر بحثمون می گفت نمیتونم برات توضیح بدم حسسسمو 


تصور کنید من چقدر فشارم می رفت بااالاااا .. 


سرتون رو درد نیارم ، اونشب من گفتم اگه میای خودت بیا ، وگرنه ما میریم 


چون با دوستان تو خونه ی مامان اینا جمع بودیم که با یکی دوتا ماشین بریم تاتر ، همه در جریان بگو مگوی من و مهردخت بودند .


 وقتی راه افتادیم بریم ، تلفن محمود (یکی از باقالی های با معرفت)زنگ خورد و مشغول حرف شد .. بعدشم گفت بچه ها من سر راه باید برم یه چیزی از دوستم بگیرم ، کی میاد با من بریم و سریع برسیم به نمایش؟ مریم گفت من ... 


منم گفتم : محمودخان تو این ترافیک برو، نمایشو از دست بده 


الان وقت چیز دادن و گرفتنه ..


 گفت : بخدا زود میام و رفت 


ما هم رفتیم تاتر ، اتفاقا زود هم رسیدیم .. دیگه تقریبا" پنج  دقیقه به شروع نمایش بود دیدیم محمود و مریم و پشت سرشون مهردخت با نیش تا بناگوش باااااز اومدن . 


من واقعااااا فکر نمیکردم اون تلفن به محمود ساختگی بود و نقشه این بوده که برن دنبال مهردخت  


هرچند که من هنوز از دست مهردخت عصبانی بودم و تحویلش نگرفتم و به محمود هم گفتم : کاش این کارو نمیکردی تا مهردخت بمونه تو خونه ، یاد بگیره سوار تاکسی بشه .


 ولی در ادامه شب خوبی شد و بهمون خوش گذشت . 


همه ی اینا رو گفتم که گفته باشم ، مهردخت به هیچ قیمتی حاضر نبود تاکسی بگیره و جایی بره . 


بخاطر همین موضوع من همیشه تشویقش میکردم که بیرون بره وبا دوستاش قرار بذاره ولی زورش نمی اومدم . 


امسال از اواسط امتحاناش ، چند بار گفت : آخ مامان چقدر دلم میخواد با دوستام بیرون برم . تو اجازه میدی ؟ گفتم : بعله که میدم منتها با وسایل نقلیه عمومی . 


اونم در جوابم گفت : ای بااااباااا 


خلاصه امتحانا تموم شد و مهردخت خانوم هی سایت تیوال و سینما تیکت  رو بالا و پایین کرد و هی گفت : وااای مامان چه نمایش هااایی!!!


بالاخره راضی شد با شرطی که گذاشته بودم ، بلیط دونفره ی نمایشی رو تو تالار مولوی (خیابون 16 آذر)خرید . 


اون روز مهردخت با یکی دیگه از دوستاش قرار ناهار بیرون هم گذاشت . ساعت یازده صبح مشغول اماده شدن شد و فس و فس لباس پوشید ، بعد شروع کرد به خواهش و تمنا که داره دیرم میشه بذار اژانس بگیرم . 


منم اتفاقا پر از جلسات کاری بودم . 


چاره ای جز قبول کردن نداشتم . مهردخت با دوست شماره یک رفت ناهار  و بعدشم یه بستنی خورد .. بعد تو گرمای ساعت چهار بعد از ظهر راه افتاد تا بره به سمت تالار رودکی تا تاتر رو با دوست شماره دوش ببینه . 


دوباره شروع کرد به ناله کردن که داره حالم بهم میخوره و گرممه و بذار اژانس بگیرم . منم بصورت پچ پچ از وسط جلسه به عرضش رسوندم که " مهردخت دفعه ی آخرته قرار میذاری)


بعدا" مهردخت تعریف کرد ، که راننده از فلکه دوم تهران پارس تا خیابون انقلاب و 16 آذر که خیلی مسیر سرراستیه چقدر دور خیابونا گردوندتش و تو افتاب مسیر الکی بردتش و اصلا" به اعتراض مهردخت گوش نداده که پس چرا انقدر راه رو دور میکنی . 


بعد از اینکه از سالن اومد بیرون گفت مامان میخوام بی آر تی سوار بشم بگو چیکار کنم .


 (لحنش هم عصبانی بود .. معلوم بود راننده هه دمار از روزگارش دراورده) 


خلاصه گفتم الان توخیابون انقلابی باید اتوبوسهایی که از غرب به شرق میرن سوار شی.. سوار شد .. در طول راه با تلفن همراهش مرتب زنگ میزد و می گفت : عه چه خوب ....الان دارم از میدون فردوسی رد میشم .. 


بهش گفتم وقتی ایستگاه خاقانی پیاده شدی دوباره زنگ بزن ، بگم کدوم ماشینا رو سوار شی بیای خونه ..


البته منتظر زنگش بودم که دیدم کلید زنگ در وزودی اپارتمان رو زد . 


گفتم : وااا چجوری اومدی ؟ گفت : چجوری نداره که .. تاکسی های زیر پل رو سوار شدم اومدم دیگه . 


من 

مهردخت 

دیوارهای خونه 


خلااااصه ، طلسمش شکست . از وقتی امتحانا تموم شده مهردخت خانوم با دوستش سه تا تاتر دیدن و این آخرین تاتر رو که دیروقت هم بود تو عمارت مسعودیه ی زیبا دیدن ...بعدشم رستوران خود مجموعه رفتن و پشت سر هم سلفی انداختن و ساعت ده و نیم شب دیگه به توصیه ی من که دیروقت بود آژانس گرفتن و راننده به نوبت رسوندتشون  خونه ... 



آهان راستی تو رستوران  پارچه نون داشته باشمع آتیش میگرفته که چندتا سوپر من که احتمالا" همه ش حواسشون به میز این دوتا خانوم خوشگل بوده میپرن خاموششون میکنند


 



  



*********

این روزها از اینکه مهردخت داره مستقل میشه و کارهای بزرگسال ها رو انجام میده ، خیلی لذت میبرم . چند روز پیش آرتین پسر نه ساله  برادرم ، کلاس ورزش نزدیک خونه مون بود . 


مامان و باباش زنگ زدن که ما جایی هستیم نمیتونیم بیایم دنبال آرتین .. گفتم منم تو اداره هستم . به مهردخت میگم بره دنبالش . مهردخت با مهربونی رفت دنبالش و بردش خونه ی خودمون . 


همون شب گفت : مامان ، همیشه وقتی کسی میومد دنبالم کلاس یا مهد، برای من خیلی خیلی کار بزرگونه ای بود . 


الان خودم دارم همون کار رو میکنم .. انگار خیلی بزرگ شدم و این هم خوشحالم میکنه هم می ترسونتم ...انگار دارم از خواب های بچگیم گذر میکنم .


 عمر چقدر زود می گذره . 


دیشب هم اومد گفت مامان اجازه میدی برای یکی از شب های هفته بعد ، بلیط تاتر بگیرم با غزل بریم ؟ گفتم : اره عزیزم . 

دوساعت بعد گفتم : خریدی؟ گفت:  اره .. گفتم : چی بود؟؟


گفت : دکلره .


انگار برق منو گرفت ، گفتم مگه سایت باز کرده؟؟ گفت بعععله . میخواستی ؟ گفتم اررره بابا همه سرگردون بلیط دکلره شدیم ، تو رفتی بی سرو صدا خریدی؟


زود رفتم سراغ سایت هشت تا بلیط میخواستیم ولی به زور هفت تا خریدیم . یکی اینور یکی اونور ..


 مهردخت اون جلوی جلو یه جای خوب خریده ، به همه مون فخر می فروشه 

ذوق هم میکنه میگه آخ جون شب با هم برمی گردیم . پدر غزل گفته بود میاد دنبالمون ولی اون تا از مطبش به ما برسه دیر میشه .. ممکنه ما غزل رو هم برسونیم ؟ گفتم : بههههله ، غزل حون رو هم می رسونیم 


***********


شاید خیلی هاتون که مامان هستید از اینکه بچه هاتون بخوان بیرون برن و با دوستاشون قرار بذارن واهمه دارید ، ولی نداشته باشید . بچه ها رو خوب تربیت کنید ، باهاشون رفیق باشید و بهشون اگاهی و حس اطمینان بدید .. دیگه واقعا "مشکلی نیست . 


نگید جامعه بده و هزارتا اتفاق ممکنه بیفته . این اتفاقا برای مردای قوی جثه هم افتاده و به کررات شنیدیم که دو نفر ریختن سر یه اقا و زورگیری کردن . این مسائل یه پیش زمینه هایی داره مثلا" تردد تو جاهای خلوت و در ساعت های نامناسب . 


به جوون هاتون یاد بدید که از وسایط نقلیه عمومی استفاده کنند ، با هر کسی صمیمی نشن و  رفتار های خطر ناک نکنند . مهردخت میگه : من دوست ندارم تو اتوبوس با کسی حتی یه خانم مسن همکلام بشم و براش توضیح بدم کجا بودم و کجا میرم و چکار دارم . هیچ لزومی نداره به کسی که نمیشناسم اعتماد کنم . 


ببینید چقدر عالیه که جوون هامون هوشیار باشند . به هر حال بچه ها دارن بزرگ میشن و منع کردنشون به هیچ وجه درست نیست . اگاهی بدید و از دور نظاره گر شادیشون باشید .

دوستتون دارم 





نظرات 21 + ارسال نظر
نسرین دوشنبه 14 تیر 1395 ساعت 04:13 ق.ظ

ا غوان یکشنبه 13 تیر 1395 ساعت 03:24 ق.ظ

سلام مهربان جان
این چند روزه اینقدر رفتارای عجیب غریب از پسرای در سن بلوغ دیدم که از بزرگ شدن پسرم وحشت کردم.
میدونم هر چیزی ( به قول هومن برق نورد) یه عقبه ا ی داره و نتیجه یکسری تربیت های نا اگاهانه واشتباهه
ه ولی وحشتم ا اینه که اشتباهات حتی کوچیک هم تاثیر های بزرگ دارن .
انگار همه چی ده برابر میشه.
خدا به همه والدین درک و آگاهی و بینش و بصیرت عطا کنه.
شا د باشید عزیزم

سلام عزیزم .
نترس ارغوان جان ... خیلی از اتفاقات که میفته اصلا ربطی به ما و بچه هامون نداره .. این چیزا ریشه یابی و موشکافی داره مطمئن باش خیلی جاها می لنگیده که الان محصولش این بچه های طفلک گستاخ شدن .
تمام تلاشت این باشه که خانواده مهمترین مهمترین مهمترین وجود برای فرزند گلت باشه این خیلی کمک میکنه
بابت دعای قشنگ انتهای کامنتت آآآمین بلندی گفتم .
همچنین عزیزم

نسرین یکشنبه 13 تیر 1395 ساعت 02:15 ق.ظ http://yakroozeno.com

کجایی خو؟ دلمون برات تنگ میشه

به دخمرت بگو ایمیل تولد داره

عزززیزمی نسرین جونم .. این تعطیلات رو صرفا به عشق و حال و البته دوزیدن یک عدد مانتوی ساده برای دخملی و ... گذشت .
چشششم میگم بهش الان مدرسه ست شب هم یه تاتر عالی میریم جات خالی

اعظم46 شنبه 12 تیر 1395 ساعت 04:09 ب.ظ

سلام دیگه بچه هارو برا ورود به جامعه ی بزرگتر مثل دانشگاه محیط کار آشنا کرد


دقیقا " .. اگر شروع نکنن ممکنه یهو با جامعه ی بزرگترو ازادی های زیاد مواجه بشن و نتونند خوب مدیریت کنند

علی امین زاده شنبه 12 تیر 1395 ساعت 02:45 ب.ظ http://www.pocket-encyclopedia.com

به دلیل جر و بحث سر کرایه اصولاً تاکسی سوار نمیشم و همیشه اتوبوس یا مینی بوس یا آژانس!

اما یادم افتاد به زمان دبیرستان خودم. چون راهنمایی و دبستان نزدیک خونه بود و من پیاده می رفتم. اینقدر کیف می کردم که برای دبیرستان باید سوار اتوبوس و تاکسی و مینی بوس بشم.

خوب جر و بحث نکن برادر من ، چه کااااررررریه ... واالله

محیط شنبه 12 تیر 1395 ساعت 10:47 ق.ظ

سلام

سلام
سلام

به زودی کتاب رو می پستم
کوچکترین و ناقابلترین هدیه اس خانم مهربانو خانم مهربان

فقط ممکنه با تاخیر برسه
تاخیر من و اداره محترمه پست رو ببخشید

شاداب باشین
فقط به کارهام نخندین - البته بگم من خودم رو شاعر نمیدونم
دعا کنید مجموعه داستانهام هم به چاپ برسونن خودشون رو

بازم میگم شاداب باشین

سلام به روی خوش و با صفات علی جان . بی صبرانه منتظر هدیه ی با ارزشت هستم .
دیگه لوس نششششو کار هات رو خوندم و هخیلی خیلی میپسندم اقای شااااعر خوش ذوق

دوست شنبه 12 تیر 1395 ساعت 09:25 ق.ظ

سلام خیلی قشنک وزیبا من میتونم با شما خصوصی صحبت کنم من شما را تحسین می کنم بخاطر خوب زندکی کردن واز همه مهمتر تربیت مهردخت جان واقعا عالیه من شرایطم خیلی سخت و واقعا نمیدونم جه جوری با دخترم رفتار کنم ممنون میشم من راهنمایی کنی

سلام دوست عزیز . ممنون از لطفی که داری . این شرایط سخت رو همگی باهاش دست و پنجه نرم میکنیم و مهم اینه که بسلامت ازش رد بشی هم خودت هم دختر نازنینت .
دوست من از اینکه منو قابل میدونی و میخوای مشکلت رو با من عنوان کنی خیلی مفتخرم و باید بگم در خدمتت هستم (هرچند هیچ تحصیلاتی در زمینه روانشناسی ندارم وصرفا" باید تجربه م رو اگر داشته باشم در اختیارت بذارم )
یه ادرس اییل یا وبلاگی چیزی بذار و اونجا مشکل رو بنویس تا باهم در تماس باشیم

نسرین شنبه 12 تیر 1395 ساعت 05:04 ق.ظ http://yakroozeno.com

امروز سالگرد تولد دختر گل و هنرمندته. به تو و همگی دوستدارانش از جمله خودم تبریک میگم. از طرف من ببوسش و بگو بهش افتخار می کنم

نسرین نازنینم ، تولد مهردخت 26 تیره ، ولی هیچ فرقی نمیکنه مهم محبت و لطف توعه که بفکر مهردختی و زودتر به استقبال روز تولدش میری

مینو جمعه 11 تیر 1395 ساعت 08:18 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

این روزها از اینکه میبینم بعصی نوجوانها با خودشان چه میکنند تاسف میخورم و از این که دخترهایی مثل مهردخت اینقدر حواسشان جمع است بهشون افتخار میکنم.
افرین به این تربیت.

منم همینطور مینوجان ، بعضی از بچه ها خیلی عاصی و کلافه ن و خیلی دلم براشون میسوزه .. بچه ها مثل لوح سفید و بی غل وغشند اگر ناهنجاری های ژنتیک نداشته باشند بقیه ش مربوط به تربیت خودمونه و بازتاب اعمال ما . البته درمورد مهردخت من خیلی شانس آوردم چون از بغیر از تربیت ، ذاتا" بچه ی محتاط و عاقلی هم هست .

بهار جمعه 11 تیر 1395 ساعت 10:57 ق.ظ http://www.baharozendegi.blogsky.com

عاشق این روابط قشنگ مادر دختری هستم . برقرار باشید مهربانو جانم

هوپ... چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 06:11 ب.ظ http://be-brave.blog.ir

آفرین به شما مادر نمونه ؛)
ولی من هم از تاکسی خوشم نمیاد ! حس امنیت ندارم توی تاکسی ، ماشین شخصی و آژانس و BRT رو ترجیح میدم

ممنون دوستم . چرا تاکسی خطی ها که خوبن ولی باور کن مهردخت مشکلش این نبود .. خودشم میگه نمیدونم چرا...

نسرین چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 03:07 ب.ظ http://yakroozeno.com

نمیشد نصفشو دو روز پیش بنویسی خانم؟ به این طولانی قشنگ دوتا پست از توش در می اومد...


خمیشه خوش و سلامت باشید
دعا کن فردا زود بگذره

دستم گرم شده بود نسرین جونم دلم نمی اومد نصفه ولش کنم
بمیرم برات که سالهاست دهم روز سخت توعه

سانیا چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 11:48 ق.ظ http://saniavaravayat.blogsky.com

همیشه تحسینت میکنم مهربانو که اینقدر خوب تربیت کردی مهردخت رو واقعا مادر نمونه ا ی هستی...

خاطره چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 10:52 ق.ظ

مهربانو جان اگر اشکالی نداره هر چند وقت یکبار از این نمونه پست ها در خصوص تجربیات به دست آمده برایمان بگذار من با خوندن خیلی از پست هات چیزهای زیادی یاد می گیرم و دوست دارم راه درست رو برای تربیت دخترم پیدا کنم و باهاش دوست باشم اگر هم کتاب مناسبی می شناسی معرفی کنی ممنون میشم باز هم شرمنده از اینکه مزاحمت شدم

خاطره ی عزیزم چقدر باعث خوشحالی و دلگرمیم هستی وقتی میگی این نوشته ها به دردت میخوره و میتونه راه گشا باشه چون بیشترین منظور من غیر از خاطره بازی ، همین چیزیه که گفتی . چشششم حتما این کارو میکنم و خیلی ممنون که احساست رو بروز میدی .
واقعیتش کتابی در این زمینه نخوندم .. بنظرم این کتاب ها معمولا نسخه ی خارجی داره که برای ما صد در صد قتابل استفاده نیست

نازلی چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 10:16 ق.ظ http://www.1aseman-deltangi.blogsky.com

تو یک مامان بینظیری

تو هم عزززیز منی

عسل چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 01:34 ق.ظ

سلام مهر بانو چقدر روابط خوبی داری با دخترت من نمیتونم اصلا بهش اجازه بدم تنها بیرون بره .

سلام عسل جان ، اره واقعا یکی از بزرگترین خوشبختی هام همین روابط دوستانه و نزدیک وعاشقانه بین ماست ... میدونی چقدر در طول روز از نجواهای عاشقانه ی مهردخت انرژی می گیرم
چرا نمیتونی عسل جان .. بیا درموردش صحبت کنیم

نیلوفر سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 11:44 ب.ظ http://maloosak.69.mu

خیر، برکت، خرسندی، سلامت، خوشبختی و سعادت دنیا و آخرت، توشه شب قدرتان باد.
از ته دل خوشحال میشم به منم سر بزنید.
65188

ممنون نیلوفر جان چه دعا های قشنگی . چششششم خدمت می رسم

غریبه سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 05:03 ب.ظ

با سلام
یک بار مشاورین در تلویزیون می گفت اینقدر بچه ها را بچه ننه بار نیاورید پسر پانزده سالش است هنوز بلد نیست از این ور خیابان به آنور برود
من خودم صفحه حوادث را خیلی می خوانم به طوریکه بچه ها که دیر بیایند دچار دلشوره می شوم
البته برای دخترم یک بار پیش آمد که موتور سواری جلوش را گرفته بود که بزور سوارش کنند که خوشبختانه یک جوانمرد متوجه می شود و موتور سوار که دو نفر بودند فرار می کنند
خب از این ماجرا ها در حوادث خیلی وجود دارد خود من دو بار گرفتار زور گیر شدم منتهی راه در رفتن اش را بلد بودم از ماشین پیاده نشدم قضیه از این قرار بود خود را جلو ماشین می انداختند و ضربه به آینه می زدند بعد وانمود می کردند که دستشان شکسته و باج خواهی می کردند خب من به راهم ادامه می دادم و اشاره می کردم که دنبالم بیایند
خب آنها هم دنبال درد سر نبودند راهشان را می گرفتند می رفتند
شاید دختر شما هم از لین حوادث خوانده است که کمی بیم داشته ولی خب با اقدامات شما الحمدالله ترسش ریخت
ولی همیشه جنبه احتیاط را باید در نظر بگیرد

سلام
تو فامیل پسری داریم که فقط دوسال از مهردخت کوچیکتره ولی بند کفش هاشو مامانش میبست و موقع رد شدن از خیابون حتی ، سوار شدن پله برقی مانتوی مامانشو می گرفت . فکر کنید من چقدر با دیدن همچین صحنه ای کهیر میزدم .
خدا رو شکر مدتیه پیش مشاور میرن تا اثرات سوء رفتار هاشونو درست کنند.
دقیقا منظور منم همینه غریبه جان باید به بچه ها آگاهی داد تا تو دام خلافکارها نیفتن . البته میدونی که با در نظر گرفتن همه ی جوانب احتیاط باز هم ممکنه مشکلی پیش بیاد و نشه کاری کرد . تو ساختمون خونه ی ما غیر از خودمون چهار خانواده ی دیگه هم زندگی میکنند ، تو یکی از طبقات پسر بیست و دو سه ساله ای همراه خانواده شه که بسیار قد بلند و درشت هیکله ولی سربه زیر و مودب . گاهی فکر میکنم اگر این پسر در حالت عادی نباشه و مهردخت بخواد از این پله ها بیاد توخونه و .. ...
خلاصه اینکه غریبه جان .. اینجاهاش دیگه توکل به خدا می کنم که زندگیم مختل نشه

منیر سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 04:12 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام. چه پست تربیتی آموزنده ای!
خدا شما مادر و دختر دوست داشتنی رو برای هم نگه داره.

سلام . ممنونم منیر جان .
چقدر خوشحال میشم که نوشتن این مطالب مورد توجه دوستانمه .
الهی آآآمین . مرررسی

شادی سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 04:01 ب.ظ

خوشا به حال مهردخت با این مادر با درایت و عاقل و مهربونش

قربونت برم شادی جون .. لطف داری عزیزم

پونی سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 04:00 ب.ظ

دنیای مجازی به نظرم از دنیای واقعی آفت هاش بیشتر

چون پیش چشم نیست....

تربیت درست بچه ها خیلی مشکل شده مخصوصا کنترلی روی مدرسه نداریم

پونی جان بچه ها راه و روش رو بلد باشند ، میتونند از پس بیشتر خطرات احتمالی بربیان .
مهردخت تو دنیای مجازی هم فعاله ولی هم خیلی آگاهی دادیم بهش ، هم ذاتا" دختر محتاطیه .. وقتی داشتم کار با اینستاگرام رو ازش یاد میگرفتم بهم تاکید کرد اینجا هم مثل فیس بوکه حواست باشه به درخواست های کسی که نمیشناسی جواب مثبت ندی .
حتی همون مدرسه هم که کنترل نداریم اگر حواس بچه ها باشه با کسانی که رفتارهای پر خطر ندارند دم خور میشن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد