دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

اگر هنوز هم ...

یادتونه چند وقت پیش به  یکی از دوستان وبلاگ نویسمون  کمک کردیم که تو  شیراز برای بچه های کار غذا خریداری می کرد ، عکس ها رو هم همینجا گذاشتیم ؟ 


دیروز تو پست اینستراگرامش چنین مطلبی رو خوندم . با توجه به بازگشایی مدارس و گرم بودن بازار خرید لوازم برای بچه ها ، اگر هنوز در این راه مثبت  قدم برنداشتید ، اینجا ، جای خوبیه . 


بخدا دیگه دارم سرسام میگیرم ، میزان فقر تو جامعه انقدر زیاده که هر کاری میکنیم انگار قطره ای مقابل دریاست .


 شماره کارت خانم آنا هیتا حسن پور  رو تکرار میکنم



 6037691615976636  بانک صادرات 



خدایا مسئولین کشورم رو به راه راست هدایت کن ، چنین مملکت ثروتمندی نباید اینهمه نیازمند داشته باشه 






"خلق یک معجزه "

زهرای عزیز پنجشنبه ، برای دیدن دخترِ چشم به راهش  و بدرقه ش برای یک سال تحصیلی دیگه ، مسافره و این به دست های معجزه گر شما عزیزان ممکن شد . 


اصلا نمیتونم براتون دعا ها و اندازه ی خوشحالیش رو گزارش کنم . قسمم داده با هر زبونی که بلدم ،  تشکر و قدردانیش رو بهتون برسونم و اینکه بگم اصلا" نمیتونید حتی فکر کنید که چقدر این مادر و دختر رو شاد کردید. 


خیلی از دوستان کامنت خصوصی گذاشتند که کمک کردند و از اینکه هدیه شون کم بوده عذر خواهی کردند ، تو روخدا اینطوری فکر نکنید ، مهم مشارکت شما و نیت خوبتون بود ، با همین مبالغ مشکل حل شد و زهرا داره برای رفتن اماده میشه . 


بدونید که بین شما کسی بود که گفت اگر به مبلغ مورد نظر نرسیدیم ، هزینه ی درمان دردی که مزمن شده رو اهدا میکنم . 


شما خیلی خوبید ، خودتون رو دست کم نگیرید ... اتفاقی که برای هرکدوم ما ممکنه خیلی ساده باشه (چند روز مسافرت برای دیدن عزیزمون) برای زهرا و دخترش معجزه بود و شما معجزه کردید . 


لطفا" کامنت های مرتبط با این پست  رو در همون کامنت دونی پست قبل بنویسید 



"سرمان به موضوعات حاشیه گرم است ، اصل مطلب رو بیخیال "

عصر روز شنبه بود ، از صبح انقدر کار داشتم و بدو بدو کرده بودم که ساعت چهار بعد از ظهر،  موتورم ریپ میزد . اینترنت گوشی رو قطع کردم و خودم و به تختخواب خنک و نرمم سپردم . نمیدونم داشتم چه خوابی میدیدم که اینهمه آرامش داشتم و خوش بودم . 

لعنت به این شانس ، بازم صدای زنگ گوشی بلند شده بود و روح غوطه ور در ابرهای پفکی سفید ، با چنان سرعتی به جسمم برگشت که صدای گرومپ گرومپ قلبم داشت سرم رو متلاشی میکرد . 

مینا بود . 

- الووو ، سلاااام . 

- علیک سلام مینا خانوووم . 

- ای وااای ببخشید خوابیده بودی ؟ اخ اخ یادم نبود شنبه ست . برو بخواب .

-برو بابا ، چی چیو بخواب ، دیگه پروندیش خواهر . چه خبر ؟؟ 

- ای وااای مهربانو یه چیزی شده اول به تو زنگ زدم . 

گوشام تیز شد 

-چی شده ؟ خیر باشه ؟؟ 

یه اس ام اس برام اومده الان برات میفرستم بخونش . 

صدای دینگ دینگ اومد ،  پیامک ها رو باز کردم 

مالک محترم خودرو به شماره انتظامی ایران 55-!!!-ج !11

خودروی شما به دلیل ارتکاب تخلف در مورخ 06/13/95 ساعت 15:27 در سامانه ثبت گردید. لطفا" جهت رسیدگی به امورات خودروی خود شخصا" با در دست داشتن مدارک هویتی به پ ل /یس  ام/نیت  اخ /لاق/ی تهران بزرگ واقع در ....(میدونید که کجاست)مراجعه فرمایید 

-واااا، مینااا این چیه دیگه 

-چه میدونم ، من اصلا" نمیدونم چی میگن ، از چند نفر هم پرسیدم میگم همون پل/ یسای نا مح/سوس هستند . یادته اون هف/ت هزار نفر رو؟؟ 

-اهااا، یعنی واقعا" دارن کار میکنند؟؟ اصلا کجا بودی اون ساعت؟

-میدونی که امروز مرخصی گرفته بودم بریم با ساره برای خونه ی جدیدش سرویس ناهارخوری بگیریم ؟ 

-آرررره . 

-خوب رفتیم خرید دیگه . 

- ای باباااا، حالا چیکار میکنی ؟ میری وز/را؟ نمیری؟ کی میری؟ 

-اصلا هنگ کردم . اینا یا برای بد ح / جابی میگیرن یا صدای پخش ماشین و حمل سگ و این چیزا ، منم که هیچکدوم رو ندارم . 

تازه خیر سرم فردا هم مسافرم . 

-ولش کن مینا ، برو مسافرت برگرد حالا از چهار نفر بپرسیم ببینیم چی به چیه . 

مینا مسافرتش رو رفت و برگشت . 


تو این مدت از هر کی فکر میکردیم ممنکنه اطلاعی داشته باشه پرسیدیم ولی هیچکس دقیق نمیدونست همه شنیده هاشونو بیان می کردند و اطلاعاتشون با هم فرق میکرد . خلاصه مینا  و بردیا چهارشنبه صبح پاشدن رفتن همون جایی که معرف حضورتون هست 



کاشف به عمل اومد که جرایم کد بندی شده ست و کد جرم آبجی ما افتادن شال از سرشون در حین رانندگی بوده ، اتفاقی که برای همه ی ما خانم هایی که رانندگی میکنیم  ، کاملا عادیه ، بجز زمانی که مقنعه سرمونه . 


مراحل کار برای بار اول که این پیامک میاد اینه که باید ماشینتون بخوابه پارکینگ ، بعد هزینه پارکینگ بعلاوه ی کل خلافی خودرو پرداخته بشه تا بعد از طی مدت زمان مورد نظر اتومبیل از توقی/ف در بیاد . 


مینا و بردیا متوجه شدند که چند روزه توقی/ ف خودرو از یک هفته به بیست و یک روز تغییر کرده . کلی اصرار کردند که ماشین ما رو همون یک هفته بخوابونید ، کار و زندگی داریم و کارمندیم و این چیزا .. اما متاسفانه سوال نکردند که اصلا" شما بر چه اساسی میگید شال از سر افتاده ، آیا عکس دارید ؟ 


نمیدونیم اصلا" چیزی بابت اثباتش ارائه میدن یا میگن همینه که ما گفتیم ، نیازی هم به اثباتش به شما نداریم .


 خلاصه عینه بچه های حرف گوش کن رفتن ماشنو گذاشتن پارکینگ ، البته به تور یه برادر مهربون خوردن که زیادی مهربون بوده و گفته ، ما که هوای کارمندا رو خیلی داریم .. 


ما که نمیذاریم شما اذیت بشید و ... حالا کدوم بانک کار میکنی؟  و ... 

من مینویسم تاریخ مراجعه همون موقع تا یک هفته بیشتر نشه ، شما هم الان که برگشتی بانک یه وام باحال برای من جور کن و .. اینا ...


این بردیا هم هی به من زنگ میزد میگفت : مینا مثل هاپو پاچه یارو رو گرفته میگه اقا هر چقدر دستور داری برام بنویس من کاره ای نیستم به شما وام بدم . 


هی بهش میگم بگو باشه ، یا این یارو رفیق بشیم هر وقت کارمون گیر میکنه یه زنگ بهش بزنیم اینم با مهربونی گره کارمونو باز کنه . پاچه ی منم گرفت . بیا تو نصیحتش کن شاید قبول کنه . 


گفتم بردیا جان اگه نمیخوای منم پاچه ت رو بگیرم ، تلفن رو قطع کن .


اونم گفت : ای باباااا شما ها هم چقدر بی انعطافید ... فرتی گوشی رو قطع کرد . 


خلاصه ... دوستان داخل و خارج بدانید و ببینید(همون بدنیدخودمون ) چه اوضاعی داریم . 


اونایی که خارج تشریف دارید برای ما بینوایان داخلی طلب صبر و تحمل فراوون و اون هایی که همین داخل هستید ، حواستون رو جمع کنید . مامان و بابا که پیشنهادشون این بود که همه جا مقنعه سر کنید 


و جواب ما بهشون  اااای خدا از دست شما که همیشه دنبال چشم گفتید . 


*********

میدونید که این چیزا خیلی مهمه ، اصلا" زهرا و امثال زهرا که تو مملکت ما فراونند ، دغدغه ی اصلی نیست ، این مسائل  بیخودی  رو همین ماها که شال از سرمون میفته و به احتمال قوی جامون قعر جهنمه باید حل کنیم ، بقیه هم که کارای مهم و مسئولیت های اصلی رو دارن ، باید هوای شال ما رو داشته باشند . 

میدونید چیه اونا خوووووووبن 



" بوی دلتنگی"

سلام عزیزان دلم  روزو روزگارتون چطوره ؟


 با فراز و نشیب های زندگی چطورید؟ امروز دلم گرفته ...


"صبح که میومدم اداره همچین نوشته ای پشت ماشین دلم رو آتیش زد" 




تو رو خدا قدر لحظه هاتون رو بدونید . با عصبانیت های لحظه ای حرفی نزنید که موجب رنجش و دلتنگی اطرافیانتون بشه . کنترل رفتارتون رو داشته باشید .. اوج عصبانیت چند دقیقه ست ولی میتونه یه عمر زخمی که به دل عزیزتون زدید ، متعفن و چرکی بمونه . 



دلتون برای رابطه هاتون شور بزنه و هر لحظه دغدغه ی اینو داشته باشید که ممکنه فرصت جبران نباشه . 



یه چیز دیگه هم هست که این روزها فکرمو مشغول کرده ، اونم موضوع زهرا و دختر معصومشه . 


امسال میره کلاس پنجم ، غصه ی زهرا جور کردن هزینه ی مدرسه ست و غصه ی دخترش ، ندیدن مادرش و دوری از اونه . فکر کنید اول مهر که همه ی بچه ها با دعای خیر مادرشون راهی مدرسه میشن ، این طفل معصوم از مادرش دوره . 


متاسفانه نزدیک خونه ی پدری زهرا که دخترش زندگی میکنه مدرسه دولتی دخترونه نیست و مجبوره براش سرویس بگیره .  فکر می کردم که بتونیم تا قبل از عید یه بار دیگه بفرستیمش شهرشون تا با بچه ش دیداری تازه کنه ولی فعلا تو هزینه مدرسه موندیم . 


لطفا" اگر تو ذهنتون هست که کمک مالی جایی داشته باشید ، به زهرا و دخترش اختصاص بدید . قبلا هم دستامونو به هم دادیم و هر قدر در توان داشتیم کمک کردیم و درمجموع پول خوبی جمع کردیم ، پس بازم میتونیم . 


بانک صادرات


شماره کارت : ۶۰۳۷۶۹۱۷۸۸۳۷۰۰۹۶ بنام معصومه سعیدی فر

 



پینوشت : 


دیوانه میشم وقتی اینهمه خبرهای عجیب و غریب از دزدی تو روز روشن میرسه با مبالغ نجومی و وحشتناک ، اونوقت ما تو فکر فرستان یه مادر برای دیدن بچه شیم و مشکلمون یه مبلغ مختصری پوله 

پینوشت : 

سه نقطه جان  میدونی چقدر دوستت دارم ؟ 

"دختر دلبندم ، به تو سخت می گیرم "

-مهردخت جان من خیلی خسته م ، میرم بخوابم . 

-عه مامان ، نرو دیگه ... من درس دارم .

-ساعت یکربع به دوی صبحه ، یعنی چی نرو؟؟ من از هفت صبح بیدارم . 

-آخه وقتی میخوابی دیگه انگیزه برای درس خوندن ندارم . 

-خوب نداشته باش مامان جون ، مشکل خودته .

-وااا ، چرا با این لحن صحبت میکنی؟

-والله لحنم خیلی خوبه بخدا . در مقابل حرف بی منطق و ناجور تو من باید خیلی بد برخورد کنم ولی نمی کنم . 

-مگه چی گفتم ؟ اینکه میگم تو برای من انگیزه ای حرف بدیه؟ 

-بعله ... وقتی تو یه مامان کارمند داری که از هفت صبح داره کار میکنه الان ساعت نزدیک دوی صبحه ، این نهایت خودخواهیته که میگی بیدار بمون تا من درس بخونم . اصلا" میخوای نخون . 

ببین مهردخت من این موضوع رو چندین بار بهت گوشزد کردم .. درس خوندن وظیفه ی توعه ، مگه من ابزارم که فکر میکنی اینهمه باید از جسمم و روحم مایه بذارم . ممکنه بگی تو چه کار مهمی انجام میدی؟؟ 

-من رفتم مدرسه ، خونه رو هم جمع و جور کردم . 

-خوب بکنی . من و تو دونفر آدمیم ، ما دونفر آدمیم که فوقش صبح داریم با عجله از خونه میریم بیرون یکمی ریخت و پاش کنیم که در عرض ده دقیقه نه ، بگو نیم ساعت درست میشه . چرا مدرسه رفتن و جمع و جور ده دقیقه ای تو سن هفده سالگی ، بنظرت کار مهمی میاد که خسته ت میکنه ولی من با چهل و سه سال سن صبح بیدار میشم صبحانه اماده می کنم ، خوراکی برای تو میذارم . 

رانندگی میکنم اونجا هم همه ش دنبال جای پارکم ، بعد میرم تا آخر ساعت کار اداره که خودت میدونی چقدر شلوغیم انجام میدم دوباره رانندگی و خرید و دنبال خورده فرمایشات تو و  شام پختن و خیلی کارای دیگه .. الانم  توقع داری انقدر سرحال باشم که بشینم بیدار که تو انگیزه پیدا کنی !!!

-خوب چی شده الان این حرفا رو میزنی؟ 

- صبح که چند بار صدات کردم و دیر بیدار شدی و بعد دنبال جمع کردن کیفت بودی و به من گفتی فلان کتابامو پیدا نمیکنم و بعدا" یادت افتاد که اصلا" اون کتاب ها رو از مدرسه هنوز نگرفتی ، خیلی از دستت عصبانی شدم . امروز تموم مدت داشتم به این موضوع فکر میکردم که چقدر با ملایمت بی خودم ، تو رو به سمت بی مسئولیتی رهبری کردم .


این کارا برای من چیزی نیست ، من که برای خودم وسیله جمع میکنم ، به جایی برنمیخوره که برای تو هم جمع کنم ولی موضوع اینجاست که تو عادت کردی و انگار یادت میره که این لطف منه ، نه وظیفه ی من . بازم مهم نیست که تو یادت بره من چقدر بهت لطف میکنم ، چون من و تو مادر و دختریم و لطف مادر درحق فرزندش انقدر عاشقانه ست که زحمت محسوب نمیشه ، اما مشکل اینجاست که تو بعدا" فراموش میکنی اگر من خیلی از وظایف تو رو انجام دادم ، مادرت بودم و الزاما" آدمای دیگه ی زندگیت قرار نیست همچین سرویسی بهت بدن . 


بعد ها که ازدواج کردی یا شریک زندگیت با مهربونی بی اندازه ش باز بهت سرویس میده که اصلا" قشنگ نیست چون اسمش زندگی مشترکه ، یا اصلا" زیر بار این ظلم نمیره که یا باید کلاهتون بره تو هم یا با زجر زیاد بخودت ، تغییر روش بدی و مسئولیت پذیر بشی .


" مهردخت گوش میداد ، هرچند دوسه بار پرید تو حرفام که با حرف تو حرف آوردن بخواد خودش رو توجیه کنه .. اما هر بار با بلند کردن دستم بهش هشدار دادم که ساکت شه . " 


حالا حرفی داری بزنی؟ من گوش میدم . 

- نه چیزی ندارم بگم . منو دوست داری؟ 

- فکر کنم چون خیلی دوستت دارم میخوام روشم رو عوض کنم و اتفاقا خیلی هم اصرار دارم و قاطعم . منطقی باش مهردخت ، از این مقایسه برداشت بدی نکن ها ولی ژن پدرت روی تو بی تاثیر نیست . 


من دوست دارم وقتی خیلی تو زندگی لطف دارم و خیلی به خودم سخت می گیرم ، شریک زندگیم این چیزا رو بفهمه و تلاشش رو برای کارای دیگه دوچندان کنه . 


من نمیذارم خیلی کارها رو تو انجام بدی که روی چیزای دیگه متمرکز باشی . اونوقت تو ساعت هشت شب میشینی کارای شخصیت رو انجام میدی ساعت دوی صبح دنبال انگیزه برای درس خوندنی؟؟ 


مهردخت یکمی به خودت بیا ، بذار با هم روراست باشیم تو میزان فداکاریت خیلی کمه و بیشتر احساس خودخواهیته که بهش مجال عرض اندام میدی . 

-ماااامااان من چکار کردم بهم میگی خودخواه؟؟

- واقعا" فکر میکنی خودخواهی یعنی چی ؟ اینکه تو فکر میکنی همه برای تو صبر میکنند که هر وقت خواستی هر کاری دوست داری انجام بدی یه نوع خودخواهیه . 


تو باید بخاطر دیگران زمانبندی منظم تری داشته باشی . وقتی سر شب عشقت میکشه بری اینترنت گردی و نصفه شب درس بخونی ، صبح دیر بیدار میشی و من مجبور میشم تو کارا کمکت کنم و زمانی برسم نزدیک اداره که همه ی جاهای پارک پر شده . این استرسی که به من وارد میشه مسئولش تویی . 


یا اینکه میری بیرون هر چی میدونی تو خونه کم و کسر داریم از شیر و ماست و این چیزای کوچیک رو میخری میاری خونه و اصلا اجازه نمیدی من باهات حساب کنم جای تقدیر داره و خیلی هم از طبع بلند تو راضیم ولی این دلیل نمیشه که بهت تذکر ندم وقتی میتونی یکمی زود تر آماده شی و تیکه تیکه تاکسی بگیری بری کلاست ، انقدر معطل میکنی و راحتی خودت رو درنظر میگیری که با آژانس میری کلاس . اینا برای آینده ی تو خوب نیست . 


حالا هم برنامه مون از فردا تغییر میکنه . خودت ساعتت رو کوک کن و بیدار شو . خوراکی هات رو هم خودت بردار . اگر دوست داری صبحانه بخوری حتما آماده ش کن چون میدونی که من قرص تیروییدم رو میخورم و تا نیم ساعت نباید چیزی بخورم ، تا برسم اداره نیم ساعت گذشته و اونجا صبحانه میخورم . 


باید امتحان کنی که به کارهات میرسی یا نه ، اگر وقت کم میاری یا باید زودتر بیدار شی یا وسایلت رو حتما شب قبل آماده کنی . 

- مامان میدونی ساعت شد دو و ربع ؟؟ 

-بله میدونم ولی لازم بود این حرفا رو بزنم . شبت بخیر باشه . 

با شب بخیر کم جونی  جوابم رو داد . 


تو جا که خوابیده بودم یکعالمه با خودم کلنجار رفتم که مهربانو ، حواست باشه اگر تو حرف هایی که زدی قاطعیت نداشته باشی ، مهردخت دیگه حسابی رو حرفات باز نمیکنه .. وقتی چیزی ازش میخوای ، ته دلش میگه " ای بابا یکمی هارت و پورت میکنه ولی دلش نمیاد اجرا کنه و یادش میره " 


فردا صبح یکربع به هفت بیدار شدم . مشغول کارهام بودم که ساعت مهردخت زنگ خورد ، ساعت هفت بود .. انصافا" بدون معطلی بیدار شد و رفت دستشویی . کارهاشو تند تند انجام میداد ، از کنار چشمم میدیدم که دور خودش می چرخه و وسایلش رو جمع و جور میکنه .


 یه میوه رو بدون اینکه پوست بگیره و قاچ کنه و چنگال تاشو  رو از جای قاشق چنگال ها برداره چپوند تو ظرف  میوه ش . یه لقمه ی شلخته هم برای خودش گرفت . همه ی کارهاشو تو سکوت زیر نظر داشتم . 


زمانی بود که باید از در می رفتیم بیرون ، آب رو جوش آورده بود تا با تی بگ چای درست کنه . گفتم مهردخت من میرم تو ماشین تو هم بیا . گفت : هنوز صبحانه نخوردم ، گفتم ولی وقت تمومه یا بمون صبحانه بخور و با تاکسی برو مدرسه ، یا با من بیا و از صبحانه بگذر . در رو پشت سرم بستم .. کنترل در رو زده بودم و در اروم اروم باز میشد .. مهردخت کرت کرت کنان با کتونی هایی که بند هاش باز بود و کوله پشتی سنگینش از راه رسید . 


سوار ماشین شد و راه افتادیم . وقتی جلوی مدرسه پیاده شد و داخل رفت ، سرم رو گذاشتم روی فرمون و اشکام سرازیر  شد . مهردخت به صبحانه خوردن عادت داشت و حتما کلی گرسنه بود . 


زود به خودم نهیب زدم که مهربانو خجالت بکش ، مگه بچه ت زیر شکنجه ست ؟ دختر بزرگیه خیلی گرسنه ش بشه لقمه ی شلخته ش رو میخوره . محکم باش و یادت نره که چقدر دوستش داری . 


************

این اتفاق ها مال مدتی قبله .. من مقاومت کردم و مهردخت علی رغم میلش ، مجبور شد این قوانین رو بپذیره و کارهای شخصیش رو خودش انجام بده . به دنبال این موضوع حالا خیلی وقته که وقتی تشخیص میده باید یونیفورم مدرسه ش شسته بشه ، خودش اقدام میکنه و  از من هم میپرسه که مامان میخوام ماشینو روشن کنم ، لباسی نداری بندازم تو ماشین؟ 


یا کارهای کوچیک اضافه انجام میده مثل پختن یه شام ساده . 


یادمه همون موقع بهم گفت هرکاری که میگی انجام میدم مامان و بهش جواب دادم .. موضوع همین جاست که من نباید بگم ، تو باید بصورت خودکار و با احساس مسئولیت کارهای که بنظرت میرسه رو داوطلبانه انجام بدی ، اونوقته که کارت ارزش داره و می فهمم ایجاد اسایش و ارامش برای کسانی که دوستشون داری رو تو برنامه ت گذاشتی و از میزان خودخواهیت کم کردی . 


********

خوشبختانه رو حرفم محکم ایستادم و با کمی حواس پرتی و جا گذاشتن بعضی چیزا بالاخره مهردخت روش گرفت و عادت کرد که مسئولیت هاش رو جدی بگیره . 


دوستان یادتون باشه این ما هستیم که به بقیه اجازه میدیم چطور باهامون رفتار کنند .. این بقیه شامل بچه های دلبندمونم میشن .. در مورد اونا یه وظیفه سنگین تری نسبت به خودمون داریم ، و اون اینه که ما عاااشق اونا هستیم و خیلی مهمه چی یادشون میدیم و چقدر برای زندگی واقعی آماده شون می کنیم 


******

به خانواده ی چهار نفره ای که از پدر و مادر و دوتا دختر بیست و پنج و نوزده ساله تشکیل شده و باهاشون از نزدیک آشناهستم فکر میکنم . مادر یک موجود منفعل و از نظر من بی خاصیته که  تمام زندگیش پای تلگ*رام و سریا*ل های تر*کی می گذره . روزهای تا ساعت سه ، سه و نیم بعد از ظهر خوابه ، بعد که بیدار میشه کمی می پلکه و مشغول همون دنیای مجازی و تی وی میشه ، اضافه ی غذایی که یا از خونه ی کسی آورده یا از سفارش شام دیشب مونده رو بعنوان ناهار میخوره .. به ندرت یه آشپزی در حد استامبولی پلو و کباب تابه ای انجام میده . دختر های خونه از نظر خواب و بیداری روش مادر رو دارند ، شبها بیدارند و روزها که اجبار درس و دانشگاه نیست تا همون ساعت بعد از ظر می خوابند . بعد بیدار میشن ماشین دم دستی خونه رو برمی دارند  راه میفتن و خیابونا رو متر می کنند ، نه کاری ، نه مسئولیتی ، نه کمکی .. هییییچ .. بنزین زدن و کارواش بردن ماشین هم به عهده ی پدر خانواده ست . چندین بار پدر با ماشین مخصوص خودش بیرون از خونه بود و دخترها حاضر نشدند مادرشون رو با ماشین خودشون جایی که میخواست بره برسونند . 

( یه وقت فکر نکنید درمورد یک خانواده ی ثروتمند می نویسم هااا، نه این خانواده معمولی هستند ولی بخاطر دختر ها دوتا ماشین دارند)

 چند وقت پیش زمزمه ی ازدواج دختر بزرگتر بود ، به مادر و پدرش گفتم واقعا" جرات میکنید با این شرایط دخترتون رو وارد زندگی مشترک کنید؟ اصلا" تعریفتون از این اتفاق چیه ؟ گفتند که به خواستگار همه چیزو خواهیم گفت ، نمیدونم راست گفتند یا نه . 


هر وقت بهشون گفتم : گناه دارند این بچه ها کمی سخت گیری کنید گفتند : گناه دارند به دخترها ظلم زیادی میشه ، بذار تا خودمون هستیم این ها خوش باشند .  همیشه هم بهشون گفتم بزرگترین جنایتکار های خونگی که دیدم شما دوتا بودید . 


اگر بخوام درمورد زندگیشون و روش های احمقانه شون بنویسم دوباره درد گردنم برمی گرده .. 


بیشتر نمینویسم ولی مطمئنم خیلی از خانواده ها شاید نه به این شدت ولی مقصر صد درصد انسان های بدی هستند که تو جامعه در کنارمون می بینیم . 


کامنت های این پست خیلی برام مهمه ، لطفا " دور هم باشیم