دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" گاهی همه چیز با هم می آید"

سلام عزیزهای دل من 

امیدوارم روزو روزگار خوب خوب باشه و ایام به کامتون شیرین باشه . 


راستش حالا که مدتی از ماجراها گذشته راحت تر میتونم درموردشون بنویسم . 


تابلوی کاشی شکسته ی مهردخت واقعا" خسته و کلافه مون کرد ، درست همون روزها بود که یه ویروس نامرد هم گرفت که با تب و لرز همراه بود ، مراجعه به کلینیک و سرم زدن و تنظیم داروهای مهردخت همون یه ذره خواب و اسایش رو ازم گرفت .


 وقتی با اون حال خرابش تابوی به اون سنگینی رو میذاشت تو ماشینم تا ببریم سفارش قاب بدیم ، رسما" از ضعف داشت بیهوش میشد . کار مداوم تقریبا" شبانه روزی روی تابلو ، تمرکز و دقتمون رو به اطراف کم کرده بود ، برای همین وقتی یه جمعه بعد از ظهر مامان زنگ زد گفت داریم از فشم میایم تهران ، زیاد کنجکاوی نکردم ، فقط پرسیدم چرا میاید؟


 مامان گفت شنبه وقت دکتر داریم ، دوباره پرسیدم الان اینهمه ترافیکه چرا نمیذارید صبح بیاید و وقتی گفت : هوس کردیم الان بیایم ، دیگه بیشتر سوال نکردم و البته چقدرم خوب شد همون موقع نفهمیدم که بابا از پله های فشم خورده زمین و اگر گوشی همراهش تو جیب عقب شلوارش خورد و خاکشیر نمیشد ، حتما لگنش خورد میشد و اصلا" از تصورش هم همین الان حالم بد میشه . 


خلاصه  شنبه ساعت سه بعد از ظهر که دیگه عکس و ام آر آی جواب دادند که خدا رو شکر هیچ شکستگی درکار نیست و فقط کوفتگی شدید ایجاد شده ، به من واقعیت ماجرا رو گفتند ...


 همونجا بی اختیار اشکام سرازیر شده بودند  که نفس زنگ زد ، گفت چی شده ؟ ماجرا رو گفتم ، گفت میخوای بری خونه شون گفتم اررره ، گفت پس رانندگی نکن ، الان میام دنبالت می برمت اونجا .. 


گفتم آخه من باید زود برگردم می خواستیم بندکشی تابلوی مهردخت رو شروع کنیم . 


گفت خودمم برت می گردونم بیا هر چقدر دوست داشتی بمون . 


خدا الهی هر چی این دختر خوب میخواد بهش بده ، صفا رو که یادتونه دوست مهردخت؟ 


به مهردخت زنگ زده بود حالشو بپرسه بخاطر بیماریش ، مهردختم گفته بود میخوام بند کشی رو شروع کنم . 


صفا هم گفته بود بند کشی سخته ، بذار همین الان میام خونه تون با هم انجام بدیم . فکر کنید خونه های ما هم نزدیک هم نیست ،صفا جون فقط پریده بود تو ماشین تا زود تر برسه و زمان رو از دست ندن 


 خلاصه وقتی من از درخونه می رفتم بیرون صفا جان هم رسید .



 نفس برای بابا باقلوای ترکی که خیلی دوست داره خریده بود  وقتی با تعجب به جعبه شیرینی نگاه کردم با خنده گفت مگه نمیری عیادت؟؟ 


دست خالی میخواستی بری ؟؟ 



بابا رو که دیدم یکعالمه بوییدمش ، حتی روی تن عزیزش جای همه ی کبودیهاش رو بوسیدم .. خیالم از بابت سلامتیش راحت شد فقط عزیز دلم درد زیادی داشت 


به سختی ازشون دل کندم و وقتی با نفس تنها شدیم ازصمیم قلبم برای پدر عزیزش که چند سال پیش فوت کرده طلب آرامش و شادی روح کردم ، دستشو گرفتم و یه بوسه ی محکم به دستش زدم ، گفت مهربانو چکار میکنی؟


 گفتم : میگن دست  ادمای مقدس رو باید بوسید ، من به قداست تو ایمان دارم فرشته ی زندگیم ، اگر بدونی چقدر دلم رو شاد کردی ، به بوسیدن دستت اعتراض نمیکنی ...



رفتم خونه و دیدم صفا و مهردخت با همکاری هم بند کشی رو انجام دادن و البته حواسشونم نبوده و خونه زندگی رو به گند کشیدن . 


بچه م صفا تا یازده شب پیشمون موند و کمک کرد ، بعد هم سیاه و دوده ای با لباس های گشاد تمیزی که بهش پوشوندیم ، فرستادیمش خونه ..


 قبول دارید صفا هم فرشته ای بود که اونشب برای ما نازل شد؟؟ 



اونروز شنبه بود و من برای سه شنبه ، دوست عزیزی رو که بعد از سالها اومده بود ایران ، ناهار دعوت کرده بودم ، خونه زندگی رو که دیدید چطور بود؟


 یکشنبه بعد از ظهر ، با همون خانم گل که گفتم کار نظافت منزل انجام میده (زهرا) اومدیم خونه .. هنوز نیم ساعت از کار کردنش نگذشته بود که برقا رفت ..


 همینطور به من استرس وارد میشد و کلافه بودم ، یکساعت بعد برق ها اومد و طفلک تا ساعت ده و نیم شب خونه رو مثل دسته گل کرد .


 دوشنبه رفتم سر کار  ، مشغول بودم که خبر فوت عمو مرتضی رو بهم دادن .


 فهمیدم خیلی ناگهانی عموم از دنیا رفته و همسر سی و شش ساله و دختر پنج ساله ش رو تنها گذاشته .. 


دل آشوبه و غصه دست از سرم برنمیداشت .. اصلا" هم توان کنسل کردن دیدار دوستم رو نداشتم  ،  بعد از ظهر خرید کردم و اومدم خونه و مشغول پخت و پز شدم .. 


خسته و غصه دار بودم ولی سه شنبه وقتی دوستم و پسر نازنینش وارد خونه م شدند ، همه ی خونه از عطر وجودشون پر شد . 


روز خوب و فراموش نشدنی داشتیم با هم ... و خاطره ی حضورشون با من و مهردخت باقی می مونه 


از فرداش هم تو مراسم سوگواری و خاکسپاری بودیم و ناگهان درد بی نهایت شانه و ترقوه ی من امانم رو برید . 


میدونید بدن انسان بسیار هوشمنده و معمولا وقتی بهش توجه کافی نمیشه ، خودش دست بکار میشه . 


دوستانی که تو کلاس های عرفان شرکت می کنند گفتند : 


ما یه مادر دوم داریم که مثل دوستی خاله خرسه عمل میکنه ، مثلا بچه ای که یه امتحان سخت داره و کلی استرس کشیده رو یهو یه دل درد شدید میده که کلا نره امتحان بده 


یا تو ، که اینهمه بدو بدو و گرفتاری داری،  یهو یه درد شانه ی عجیب و غریب بهت میده که خونه نشین بشی و همه ازت مراقبت کنند 


حالا اینو بهتون نصیحت می کنم که مواظب خودتون و سلامتیتون باشید ، قبل از اینکه مادر دومتون وارد عمل بشه خودتون یکمی خودتونو ناز و بوس کنید 


دیدین نوشته ی من پر از اتفاقات بد بود ، ولی لا به لای همه ی اونها آدم هایی از جنس آسمون و دریا وجود داشتند که اتفاقات بد رو تبدیل به خوب کردند و از ناراحتی و رنج ما کم کردند ، کل زندگی همینه ...


 همه ی سختی ها و غصه هاش در کنار اتفاقات خوب معنا می گیره و همه مون فرشته هایی در کنارمون هستند که کافیه چشم دل و انصافمون رو باز کنیم تا ببینیم و لمسشون کنیم . 



متاسفانه گاهی ازشون غافل میشیم و فقط به بدی ها و سختی های زندگیمون فکر میکنیم و غر میزنیم که همه ش مصیبت و بلا نصیبمونه ... 



کاش متوجه باشیم که همین ناله های بی اندازه ی ، اطرافمون رو پر از انرژی منفی میکنه و اون فرشته های بدون بال زندگیمون رو خسته و نا امید میکنه . 

پس غر زدن ممنوعه 


**********


راستی عزیزای من ، حواستون به همین خانوم گل عزیز(زهرا) که ماجراش رو چند وقت پیش اینجا نوشتم باشه .. 


میدونید که برای دختر اولش که شهرستانه ،هزینه میکنه . نزدیک بازگشایی مدارسه و خیلی دلمون میخواد ترتیب یه دیدار مجدد رو به همراه کمی پول برای کمک تحصیل این دختر فراهم کنیم .


 لطفا"به هر طریقی که براتون ممکنه ، یا ارسال وجه نقد یا دادن کار نظافت منزل  بهش کمک کنید . اگر میشد که جایی استخدامش کنیم تا از بیمه هم برخوردار باشه که عالی میشد . 


بانک صادرات


شماره کارت : ۶۰۳۷۶۹۱۷۸۸۳۷۰۰۹۶ بنام معصومه سعیدی فر

 

دوستتون دارم زیاد زیاد 




نظرات 10 + ارسال نظر
رویا چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 02:06 ب.ظ

دوست صبورم دوست دارم و مطمئن هستم که همه زحماتیهایی که کشیدی دختر گلت یک روز جبران می کنه و همه خستگیهات در می یاد به امید آن روز

ممنون رویای عزیز . امیدوارم سالم و شاد باشه و خودش از زندگیش رضایت داشته باشه .
خدا عزیزانت رو نگه دار باشه

شیرین سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 06:15 ق.ظ

سلام مهربانو جان
خیلی خوشحالم که حال خودت و پدر نازنینت خوبه ..به خیر گذشته واقعا
مهربانو جان چقدر توی زندگی شما آدمای خوب وجود دارن فک میکنم یه دلیلش بعد از لطف خدا مهربانی و توکل بیش از اندازه خود تو باشه

سلام شیرین جونم
ممنونتم عزیزم ، چقدر محبت داری تو نازنین

مهدیس دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 10:57 ب.ظ http://maheman66.blogsky.com/

خوشحالم که بهتری مهربانو جونم
به مهردخت جون هم خسته نباشی بگو از طرف من

ممنونم عزیزم . چشششم خانوم گل مهربونم

نرگس دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 03:40 ب.ظ

خدا رو شکر که حالت خوبه
از خدا برای تو و دختر گلت سلامتی و شادی میخوام.

ممنونم نرگس مهربونم منم برات بهترین ها رو ارزومندم

تکتم یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 08:09 ب.ظ

وای مهربانو اشکم در اومد...
مهربانو جان اگه بدونی بابا جانتو چقدر دوست دارممم...باورت نمیشه!برام معنی یک تکیه گاه رو دارن از نوشته های خودت.ایشالا که زود خوب شن.دعا میکنم براشون.از سلامتشون خبر بده بهمون
امیدوارم تو این همه خبر بد همیشه فرشته ا دور و بت باشن و مراقبت کنن ازت.مهردختم ایشالا زود خوب شه

نازنین تکتم جانم ، کامنت پر از مهرت منو یاد روزهای دبیرستان انداخت .. همون روزها که اگه بابا ایران بود ، می گفت فردا میام مدرسه ت و من به بچه های کلاس می گفتم " بابا امروز میخواد بیاد اینجا" بعد همکلاسی ها راه و بیراه با بهانه و بی بهانه هی میرفتن دم دفتر که ببینند بابا اومده یا نه . بخدا نمیدونم باور می کنی یا نه ؟؟
خدا همه ی عزیزان رو نگهدار باشه این فرشته های زندگی منم نگهدار باشه .
خیلی محبت داری دوست من .. میدونی با کامنتا معجزه می کنید؟؟

فرنوش یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 08:37 ق.ظ

سلام عزیز دل
خیلی خوشحالم که الان صحیح و سالمی و حالت خوبه
فوت عموی بزرگوارتون رو بهتون تسلیت میگم. انشالا خدا بهتون صبر بده و روح ایشون رو قرین رحمت و آرامش ابدی بکنه.
مواظب خودت و خوبیهات باش عزیز

سلام فرنوش جان ممنونم دوست عزیزم . خدا رفتگانت رو رحمت و عزیزانت رو نگهدار باشه
چشششم عزیز من

نسرین یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 02:45 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

سلام عزیزم
فکر نکنی که تو پیغامها اسم قشنگت بودا... نه! خودم هر روز تا اول نیام اینجا و چند جای دیگه، صبحم بخیر نمیشه آخه.
تو جریان همه ی این اتفاقا بودم و همش نگرانت بودم. خوشحالم همشون گذشتند.
آخ که اگه می دونستم اون پسر گل داره میاد بهت می گفتم که عاشق جیمزبانده براش فیلم بذارید با مهردخت حال کنند... هرچند شک ندارم اینقدر خودش دیده که...

لامصب سختی ها و مشکلات. با هم میان با همدیگه هم گورشونو گم می کنن!

سلام بابای گلتو برسون.
فردا من سهمیه مو واریز می کنم واسه اون مادر گل
صد تومنش رو لطفن بده بابت اون طرح جلد کتابم و بقیه مال اون خانم
دستت درد نکنه برای کارای خیرت
سلام آقای نفس را نیز برسانید به اندازه ی یک خرمن گل
منم عادت دارم دست کسایی که خیلی دوستشون دارم رو می بوسم. اگه هم نذارن بهم زهر میشه... آخه خوشمزه هست

سلام نسرین بی نظیر من
قربون محبتت عزیزم که همیشه لطفت شامل احوالمه
اررره بهش گفتم اون پسر چشم درشت خوشگلت رو نیاری کلاهمون میره تو هم
اتفاقا اومد و با مهردخت کلی درمورد فیلم و خواننده ها و ریالیتی شوهای روز صحبت کردن ، بچه م متعجب شده بود این حاج خانوم تو ایران از خودش بهتر خبر از همه چی داره . به زبون خارجکی هم میگفتن خیلی چیزا رو که من نمیفهمیدم
بزرگی و محبتت رو می رسونم عزیز من .
دستت بابت پول و محبت های دیگه ت درد نکنه .
اقای نفس کلی برات سلام داره و حال و احوالت رو مکی پرسه گفت : نسرین خانوم کی میاد ؟؟ گفتم نمیییاد فعلا"
خیلی هم خوشمزه

ماتیوس شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 03:58 ب.ظ

امیدوارم که بهتر شده باشی مهربانو جان ... خیلی ناراحت شدم و البته دیر متوجه شدم ... امیدورام همیشه شاد و سلامت و پیروز باشی

ممنون عزیزم خیلی خوبم خدا رو شکر

پارت چاپ شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 03:55 ب.ظ http://www.partchap.ir

<دلنوشته های مهربانو> like

غریبه شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 12:44 ب.ظ

سلام
یک گزارش مفصل و کامل
خداوند رحمت کند عمویت را و عمر با عزت به پدر و مادرت بدهد
در سنی هستیم که باید مواظب خودمون باشیم مادرم استخوان لگنش بیست و چند سال پیش شکست هنوز در گیر آن است
خوشم می آید هم آدم قدر شناسی هستی هم احساس را پنهان نمی کنی
منظورم عکس العمل ات نسبت به نفس و صفا است
خداوند به شما عزت و سلامتی بدهد
آمین

سلام دوست من
ممنونم خدا رفتگان تو رو هم رحمت کنه و عزیزانت رو نگهدار باشه
آخی .. میدونم خیلی خیلی سخته برای همین انقدر ترسیدم .
لطف داری غریبه جان من تمام روش زندگیم بر همین مبناست که باید احساسات خوب رو تا اونجا که میشه بروز داد تا از طرف مقابل قدرشناسی معنوی انجام بشه .
خدا به تو هم عزت و سلامت بده دوست عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد