دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"دختر دلبندم ، به تو سخت می گیرم "

-مهردخت جان من خیلی خسته م ، میرم بخوابم . 

-عه مامان ، نرو دیگه ... من درس دارم .

-ساعت یکربع به دوی صبحه ، یعنی چی نرو؟؟ من از هفت صبح بیدارم . 

-آخه وقتی میخوابی دیگه انگیزه برای درس خوندن ندارم . 

-خوب نداشته باش مامان جون ، مشکل خودته .

-وااا ، چرا با این لحن صحبت میکنی؟

-والله لحنم خیلی خوبه بخدا . در مقابل حرف بی منطق و ناجور تو من باید خیلی بد برخورد کنم ولی نمی کنم . 

-مگه چی گفتم ؟ اینکه میگم تو برای من انگیزه ای حرف بدیه؟ 

-بعله ... وقتی تو یه مامان کارمند داری که از هفت صبح داره کار میکنه الان ساعت نزدیک دوی صبحه ، این نهایت خودخواهیته که میگی بیدار بمون تا من درس بخونم . اصلا" میخوای نخون . 

ببین مهردخت من این موضوع رو چندین بار بهت گوشزد کردم .. درس خوندن وظیفه ی توعه ، مگه من ابزارم که فکر میکنی اینهمه باید از جسمم و روحم مایه بذارم . ممکنه بگی تو چه کار مهمی انجام میدی؟؟ 

-من رفتم مدرسه ، خونه رو هم جمع و جور کردم . 

-خوب بکنی . من و تو دونفر آدمیم ، ما دونفر آدمیم که فوقش صبح داریم با عجله از خونه میریم بیرون یکمی ریخت و پاش کنیم که در عرض ده دقیقه نه ، بگو نیم ساعت درست میشه . چرا مدرسه رفتن و جمع و جور ده دقیقه ای تو سن هفده سالگی ، بنظرت کار مهمی میاد که خسته ت میکنه ولی من با چهل و سه سال سن صبح بیدار میشم صبحانه اماده می کنم ، خوراکی برای تو میذارم . 

رانندگی میکنم اونجا هم همه ش دنبال جای پارکم ، بعد میرم تا آخر ساعت کار اداره که خودت میدونی چقدر شلوغیم انجام میدم دوباره رانندگی و خرید و دنبال خورده فرمایشات تو و  شام پختن و خیلی کارای دیگه .. الانم  توقع داری انقدر سرحال باشم که بشینم بیدار که تو انگیزه پیدا کنی !!!

-خوب چی شده الان این حرفا رو میزنی؟ 

- صبح که چند بار صدات کردم و دیر بیدار شدی و بعد دنبال جمع کردن کیفت بودی و به من گفتی فلان کتابامو پیدا نمیکنم و بعدا" یادت افتاد که اصلا" اون کتاب ها رو از مدرسه هنوز نگرفتی ، خیلی از دستت عصبانی شدم . امروز تموم مدت داشتم به این موضوع فکر میکردم که چقدر با ملایمت بی خودم ، تو رو به سمت بی مسئولیتی رهبری کردم .


این کارا برای من چیزی نیست ، من که برای خودم وسیله جمع میکنم ، به جایی برنمیخوره که برای تو هم جمع کنم ولی موضوع اینجاست که تو عادت کردی و انگار یادت میره که این لطف منه ، نه وظیفه ی من . بازم مهم نیست که تو یادت بره من چقدر بهت لطف میکنم ، چون من و تو مادر و دختریم و لطف مادر درحق فرزندش انقدر عاشقانه ست که زحمت محسوب نمیشه ، اما مشکل اینجاست که تو بعدا" فراموش میکنی اگر من خیلی از وظایف تو رو انجام دادم ، مادرت بودم و الزاما" آدمای دیگه ی زندگیت قرار نیست همچین سرویسی بهت بدن . 


بعد ها که ازدواج کردی یا شریک زندگیت با مهربونی بی اندازه ش باز بهت سرویس میده که اصلا" قشنگ نیست چون اسمش زندگی مشترکه ، یا اصلا" زیر بار این ظلم نمیره که یا باید کلاهتون بره تو هم یا با زجر زیاد بخودت ، تغییر روش بدی و مسئولیت پذیر بشی .


" مهردخت گوش میداد ، هرچند دوسه بار پرید تو حرفام که با حرف تو حرف آوردن بخواد خودش رو توجیه کنه .. اما هر بار با بلند کردن دستم بهش هشدار دادم که ساکت شه . " 


حالا حرفی داری بزنی؟ من گوش میدم . 

- نه چیزی ندارم بگم . منو دوست داری؟ 

- فکر کنم چون خیلی دوستت دارم میخوام روشم رو عوض کنم و اتفاقا خیلی هم اصرار دارم و قاطعم . منطقی باش مهردخت ، از این مقایسه برداشت بدی نکن ها ولی ژن پدرت روی تو بی تاثیر نیست . 


من دوست دارم وقتی خیلی تو زندگی لطف دارم و خیلی به خودم سخت می گیرم ، شریک زندگیم این چیزا رو بفهمه و تلاشش رو برای کارای دیگه دوچندان کنه . 


من نمیذارم خیلی کارها رو تو انجام بدی که روی چیزای دیگه متمرکز باشی . اونوقت تو ساعت هشت شب میشینی کارای شخصیت رو انجام میدی ساعت دوی صبح دنبال انگیزه برای درس خوندنی؟؟ 


مهردخت یکمی به خودت بیا ، بذار با هم روراست باشیم تو میزان فداکاریت خیلی کمه و بیشتر احساس خودخواهیته که بهش مجال عرض اندام میدی . 

-ماااامااان من چکار کردم بهم میگی خودخواه؟؟

- واقعا" فکر میکنی خودخواهی یعنی چی ؟ اینکه تو فکر میکنی همه برای تو صبر میکنند که هر وقت خواستی هر کاری دوست داری انجام بدی یه نوع خودخواهیه . 


تو باید بخاطر دیگران زمانبندی منظم تری داشته باشی . وقتی سر شب عشقت میکشه بری اینترنت گردی و نصفه شب درس بخونی ، صبح دیر بیدار میشی و من مجبور میشم تو کارا کمکت کنم و زمانی برسم نزدیک اداره که همه ی جاهای پارک پر شده . این استرسی که به من وارد میشه مسئولش تویی . 


یا اینکه میری بیرون هر چی میدونی تو خونه کم و کسر داریم از شیر و ماست و این چیزای کوچیک رو میخری میاری خونه و اصلا اجازه نمیدی من باهات حساب کنم جای تقدیر داره و خیلی هم از طبع بلند تو راضیم ولی این دلیل نمیشه که بهت تذکر ندم وقتی میتونی یکمی زود تر آماده شی و تیکه تیکه تاکسی بگیری بری کلاست ، انقدر معطل میکنی و راحتی خودت رو درنظر میگیری که با آژانس میری کلاس . اینا برای آینده ی تو خوب نیست . 


حالا هم برنامه مون از فردا تغییر میکنه . خودت ساعتت رو کوک کن و بیدار شو . خوراکی هات رو هم خودت بردار . اگر دوست داری صبحانه بخوری حتما آماده ش کن چون میدونی که من قرص تیروییدم رو میخورم و تا نیم ساعت نباید چیزی بخورم ، تا برسم اداره نیم ساعت گذشته و اونجا صبحانه میخورم . 


باید امتحان کنی که به کارهات میرسی یا نه ، اگر وقت کم میاری یا باید زودتر بیدار شی یا وسایلت رو حتما شب قبل آماده کنی . 

- مامان میدونی ساعت شد دو و ربع ؟؟ 

-بله میدونم ولی لازم بود این حرفا رو بزنم . شبت بخیر باشه . 

با شب بخیر کم جونی  جوابم رو داد . 


تو جا که خوابیده بودم یکعالمه با خودم کلنجار رفتم که مهربانو ، حواست باشه اگر تو حرف هایی که زدی قاطعیت نداشته باشی ، مهردخت دیگه حسابی رو حرفات باز نمیکنه .. وقتی چیزی ازش میخوای ، ته دلش میگه " ای بابا یکمی هارت و پورت میکنه ولی دلش نمیاد اجرا کنه و یادش میره " 


فردا صبح یکربع به هفت بیدار شدم . مشغول کارهام بودم که ساعت مهردخت زنگ خورد ، ساعت هفت بود .. انصافا" بدون معطلی بیدار شد و رفت دستشویی . کارهاشو تند تند انجام میداد ، از کنار چشمم میدیدم که دور خودش می چرخه و وسایلش رو جمع و جور میکنه .


 یه میوه رو بدون اینکه پوست بگیره و قاچ کنه و چنگال تاشو  رو از جای قاشق چنگال ها برداره چپوند تو ظرف  میوه ش . یه لقمه ی شلخته هم برای خودش گرفت . همه ی کارهاشو تو سکوت زیر نظر داشتم . 


زمانی بود که باید از در می رفتیم بیرون ، آب رو جوش آورده بود تا با تی بگ چای درست کنه . گفتم مهردخت من میرم تو ماشین تو هم بیا . گفت : هنوز صبحانه نخوردم ، گفتم ولی وقت تمومه یا بمون صبحانه بخور و با تاکسی برو مدرسه ، یا با من بیا و از صبحانه بگذر . در رو پشت سرم بستم .. کنترل در رو زده بودم و در اروم اروم باز میشد .. مهردخت کرت کرت کنان با کتونی هایی که بند هاش باز بود و کوله پشتی سنگینش از راه رسید . 


سوار ماشین شد و راه افتادیم . وقتی جلوی مدرسه پیاده شد و داخل رفت ، سرم رو گذاشتم روی فرمون و اشکام سرازیر  شد . مهردخت به صبحانه خوردن عادت داشت و حتما کلی گرسنه بود . 


زود به خودم نهیب زدم که مهربانو خجالت بکش ، مگه بچه ت زیر شکنجه ست ؟ دختر بزرگیه خیلی گرسنه ش بشه لقمه ی شلخته ش رو میخوره . محکم باش و یادت نره که چقدر دوستش داری . 


************

این اتفاق ها مال مدتی قبله .. من مقاومت کردم و مهردخت علی رغم میلش ، مجبور شد این قوانین رو بپذیره و کارهای شخصیش رو خودش انجام بده . به دنبال این موضوع حالا خیلی وقته که وقتی تشخیص میده باید یونیفورم مدرسه ش شسته بشه ، خودش اقدام میکنه و  از من هم میپرسه که مامان میخوام ماشینو روشن کنم ، لباسی نداری بندازم تو ماشین؟ 


یا کارهای کوچیک اضافه انجام میده مثل پختن یه شام ساده . 


یادمه همون موقع بهم گفت هرکاری که میگی انجام میدم مامان و بهش جواب دادم .. موضوع همین جاست که من نباید بگم ، تو باید بصورت خودکار و با احساس مسئولیت کارهای که بنظرت میرسه رو داوطلبانه انجام بدی ، اونوقته که کارت ارزش داره و می فهمم ایجاد اسایش و ارامش برای کسانی که دوستشون داری رو تو برنامه ت گذاشتی و از میزان خودخواهیت کم کردی . 


********

خوشبختانه رو حرفم محکم ایستادم و با کمی حواس پرتی و جا گذاشتن بعضی چیزا بالاخره مهردخت روش گرفت و عادت کرد که مسئولیت هاش رو جدی بگیره . 


دوستان یادتون باشه این ما هستیم که به بقیه اجازه میدیم چطور باهامون رفتار کنند .. این بقیه شامل بچه های دلبندمونم میشن .. در مورد اونا یه وظیفه سنگین تری نسبت به خودمون داریم ، و اون اینه که ما عاااشق اونا هستیم و خیلی مهمه چی یادشون میدیم و چقدر برای زندگی واقعی آماده شون می کنیم 


******

به خانواده ی چهار نفره ای که از پدر و مادر و دوتا دختر بیست و پنج و نوزده ساله تشکیل شده و باهاشون از نزدیک آشناهستم فکر میکنم . مادر یک موجود منفعل و از نظر من بی خاصیته که  تمام زندگیش پای تلگ*رام و سریا*ل های تر*کی می گذره . روزهای تا ساعت سه ، سه و نیم بعد از ظهر خوابه ، بعد که بیدار میشه کمی می پلکه و مشغول همون دنیای مجازی و تی وی میشه ، اضافه ی غذایی که یا از خونه ی کسی آورده یا از سفارش شام دیشب مونده رو بعنوان ناهار میخوره .. به ندرت یه آشپزی در حد استامبولی پلو و کباب تابه ای انجام میده . دختر های خونه از نظر خواب و بیداری روش مادر رو دارند ، شبها بیدارند و روزها که اجبار درس و دانشگاه نیست تا همون ساعت بعد از ظر می خوابند . بعد بیدار میشن ماشین دم دستی خونه رو برمی دارند  راه میفتن و خیابونا رو متر می کنند ، نه کاری ، نه مسئولیتی ، نه کمکی .. هییییچ .. بنزین زدن و کارواش بردن ماشین هم به عهده ی پدر خانواده ست . چندین بار پدر با ماشین مخصوص خودش بیرون از خونه بود و دخترها حاضر نشدند مادرشون رو با ماشین خودشون جایی که میخواست بره برسونند . 

( یه وقت فکر نکنید درمورد یک خانواده ی ثروتمند می نویسم هااا، نه این خانواده معمولی هستند ولی بخاطر دختر ها دوتا ماشین دارند)

 چند وقت پیش زمزمه ی ازدواج دختر بزرگتر بود ، به مادر و پدرش گفتم واقعا" جرات میکنید با این شرایط دخترتون رو وارد زندگی مشترک کنید؟ اصلا" تعریفتون از این اتفاق چیه ؟ گفتند که به خواستگار همه چیزو خواهیم گفت ، نمیدونم راست گفتند یا نه . 


هر وقت بهشون گفتم : گناه دارند این بچه ها کمی سخت گیری کنید گفتند : گناه دارند به دخترها ظلم زیادی میشه ، بذار تا خودمون هستیم این ها خوش باشند .  همیشه هم بهشون گفتم بزرگترین جنایتکار های خونگی که دیدم شما دوتا بودید . 


اگر بخوام درمورد زندگیشون و روش های احمقانه شون بنویسم دوباره درد گردنم برمی گرده .. 


بیشتر نمینویسم ولی مطمئنم خیلی از خانواده ها شاید نه به این شدت ولی مقصر صد درصد انسان های بدی هستند که تو جامعه در کنارمون می بینیم . 


کامنت های این پست خیلی برام مهمه ، لطفا " دور هم باشیم 



نظرات 46 + ارسال نظر
سمی شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 03:43 ب.ظ

مهربانو جون راستش میدونم از این پست گذشته اما چون اومدم و چند بار خوندمش گفتم برات کامنت بذارم.خیلی کار ارزشمندی کردین.راستش من خودم تو خونه ای بزرگ شدم ک مامانم هممممه کارم رو انجام میداد تا سن 15سالگی.بعد دوتا برادرام به دنیا اومدن و مامانم یه تایم کوتاه درگیرشون بود و دوباره سرویس دادن ها شروع شد.در حدی وقتی به من به کسی میگفتم ک مامانم وقتی حمامم طولانی میشه برام آبمیوه میاره باورش نمیشد.اما خب واقعیت داشت تا زمانی ک دانشجو شهرستان شدم و رفتم خوابگاه.چند هفته ای فقط رو تخت ولو میشدم.و خیلی طول کشید ک به خودم اومدم.ک باید نون بخرم.باید غذا بپزم.باید لباسام رو بشورم.باید لباسام رو قبل از حمام آماده کنم.4سالی ک شهرستان بودم راجب کارای شخصیم و خونه حسااابه آب بندی شدم.در حدی ک قبل رفتنم بلد نبودم برنج بپزم و وقتی برگشتم برای 15نفر برنج آب کش میکردم.البته من راجب کارای بیرون از خونه ک به اصطلاح وظبفه ی پدرم بود همیشه مستقل بودم چون به شدت به استقلال ما اهمیت میداد و میده

عزیز دلم اصلا مهم نیست که کامنت ها به روز نباشند همین که مینویسی ممنونتم
چقدر دختر خانم و با عرضه ای بودی که وقتی خودت رو تنها دیدی دست بکار شدی ، خیلی ها اصلا با شرایط سازگار نمیشن و نمیتونن خودشونو جمع و جور کنند . مطمئنم خیلی خوب از پسش براومدی چون جوهرش رو داشتی .
چقدر هم خوب که پدر اینهمه به استقلال شما اهمیت میداد حتما خیلی وقت ها هم بخاطر رفتار دلسوزانه ی افراطی مامان ، تذکر داده بودند
خدا هر دو رو برات نکه داره

تکتم شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 11:17 ق.ظ

سلام مهربانو جان
مرسی از همراهیت
نظرمون روس شرق یا مرکز شهر هست ک محل کارامون نزدیک باشه

سلام عزیزم
خواهش قربونت ، یادم میمونه حتما

سحر دوشنبه 15 شهریور 1395 ساعت 07:49 ب.ظ

پوزخند:
سلام شمام مثه مامان منی ها
و من الان ی کدبانوام

ای جااانم . خدا رو شکر کدبانوی عزیز من ، خدا مامان گلت رو نگه دار باشه

سمانه یکشنبه 14 شهریور 1395 ساعت 09:45 ق.ظ

سلام مهربانو جان دوسالی هست ک خواننده ی خاموشم تا این پستت ک منو یاد خودم انداخت ۲۲ سالمه و ۵ ماهه ک وارد ی زندگی مشترک شدم و ب شدت بی مسولیتم تو این ۵ ماه ب همرا همسر کلا ۴ بار صبونه خوردیم چون من حال ندارم سماور روشن کنم با اینگه همیشه عادت ب صبونه داشتم اونم الزاما با چای خودم هرروز گریه میکنم و تقصیر پدر و مادرم میدونم بابام همیشه در حال ناز و نوازش من و خواهرم بود و حتی بابام مامانمم لوس کرده چون همه ی کارای صبونه رو بابام انجام میداد ب حدی ک الان گاهی همسرمو مقصر میدونم و فکر میکنم تقصیر اونه ک صبحانه نداریم و ی نکته جالب ک خواهرم که ۸ ساله ازدواج کرده از اول زندگیش اصلا شبیه من نبود و برعکس خیلی مسولیت پذیر خوشچبحالش
البته مامانم همیشه از تنبلیام حرص میخورد و گاهی دعوام میکرد ک دو روز دیگه هیچ کاری بلد نیستی اما باز خودش یادش میرفت خوشبحال مهردخت ک همچین مادر اینده نگری داره

سلام سمانه جان
ببین من چه قیافه ی گوگولی دارم ، دلت میاد دوستا برام کامنت نذاری؟؟
ازدواجت مبارک عزیزم ولی خیلی از خوندن کامنتت دلم گرفت و متاسف شدم . میدونم تا یه سن و سالی تقصیر نداشتی .. بچه بودی و عاشق نوازش و راحتی ولی عزیزم از یه جاییش به بعد خودت مقصر بودی . مگه زندگی ادمای نرمال رو نمیدیدی؟ مگه خودت متوجه نشدی که تو این دنیا هیچ خوشبختی و ارامش واقعی بجز در سایه ی زحمت و پشتکار بدست نمیاد .. اصلا بهت برنمیخوره بعنوان یه خانم تنبل و بی عرضه معرفی بشی؟ غرور و سربلندی وقتیه که هر کسی کمالات خودش رو داشته باشه . یه خانم باید تو زندگیش گرد عشق بپاشه و به خانواده ش انگیزه و شادی ببخشه .. مثل یه فیلم دو مدل از زندگی خودت رو تو ذهنت مجسم کن . یه فیلم از خودت با قیافه ی بشاش و اراسته که با خوشرویی زندگی رو دلپذیر کرده و از صبحانه ای که با سلیقه و عشق اماده شده به همسرش پیشکش میکنه ، یه تصویر دیگه هم همینی که الان هستی ، بد اخلاق و تلخ و با خونه ای که هیچ چیزش سر جاش نیست و ...
یه همت بکن و همه چیز رو تغییر بده .. عزیزم بزرگترین مشکل ادما اینه که نمیدونن مشکلی هست ، چون تو میدونی من به بهبود همه چیز امیدوارهستم و ایمان دارم .
امیدوارم کامنتای بعدیت سرشار از حس زندگی باشه و تغییر و عشق توش موج بزنه

الهام شنبه 13 شهریور 1395 ساعت 03:47 ب.ظ

سلام مهربانوجان
چه خوب کردی این متنو نوشتی
آدم گاهی یه همزبون میخواد یه همدرد یه همدل
یه بارم که با بچه هامون جوری برخورد می کنیم که حس مسئولیت پذیریشونو بیشتر کنیم مگه این حس مادرانه میذاره کلی باید تو دلمون ناله و زاری کنیم که آی سخت گرفتم به بچه ام و گناه داره و ...
منم گاهی خیلی سرسخت میشم ولی متاسفانه یه ذره که شلش میکنم دوباره همون آش و همون کاسه
خلاصه که تذکر بجایی بود مرسی

سلام الهام عزیزم
باید به احساسات مادرانه مون بگیم دقیقا چون دوسش دارم سخت می گیرم .
قربون محبتت محکم باش همه چیز درست میشه

شاپرک شنبه 13 شهریور 1395 ساعت 03:12 ب.ظ

راستی مهربانو جان یه قضیه ای رو خواستم براتون تعریف کنم منم یه خواهر دارم که یک سال از مهردخت جان کوچکتره...مادر منم پر از دلسوزی های بی مورد که متاسفانه به منم به ارث رسیده! متاسفانه خواهر منم ازین قضیه سواستفاده کرده و فکر میکنه تمام وظایفش به عهده پدرو مادره و اون تنها کار مهمی که ارزشش از تمام سرویس دادنای پدرو مادر هم بالاتره انجام میده اینه که خوب درس می خونه و شاگرد زرنگه تازه متاسفانه واسه درس خوندن هم انتظار داره مادر از خونه بیرون نره چون حس بیرون رفتنش بیدار میشه!از مامانم می پرسم چرا تا اینحد از وقتی ما بچه بودیم وظایف شخصی ماروهم خودت انجام میدادی میگه چون شاغل بودم فکر می کردم این یه ظلمه به شما واسه همین این مدلی می خواستم واستون جبران کنمممم!!! حالا دیروز خواهرم کلاس ریاضی داشت پدر نبود برسوندش وقت هم به اندازه کافی داشت با تاکسی بره و کلاسش هم خیلی نزدیکه طوری که پیاده هم راهی نیست دیدم میگه زنگ بزنین آژانس بهش میگم عزیزم چرا با تاکسی نمی ری می خنده میگه اصن نمی تونم تصور کنم!میگم چرا میگه خیلی یه جوریه ضایعسسس... !واقعا من و مامان هردو هاج و واج همو نگاه میکردیم!حالا جدیدا مامان تصمیم گرفته ازین جلسات توجیهی مدل شما برگزار کنه براش شاید فرجی بشه!امیدوارم من بتونم در آینده عواطفم رو کنترل کنم بعنی اونجایی که سر گذاتشتین رو فرمونو اشکتون سرازیر شد من اگه بودم شاید کل روز بغضی بودم هی یادم میومد اشکم جاری میشد! امثال ما اول باید خودمون رو اصلاح کنیم بعد دوروبریامون رو!خدا رو شکر مهردخت جان خیلی زود با شرایط درست و جدید خودش رو وقف داد من از خواهرم بعید میدونم اینقد زود اصلاح شه

شاپرک عزیزم ممنونم که با ما درمیون گذاشتی . خدا رو شکر که خواهر جان کوچیکت اهل درس و علم اموزیه وواقعا هم باارزشه ولی همونطور که خودتم میدونی یه انسان در بالاترین درجات علم و فرهنگ هم که باشه باید یه خانم مستقل و یا یه اقای مستقل با مسئولیت های اجتماعی و فردیش باشه
باور میکنی مهردخت هم تا همین سال قبل تاکسی سوار نمیشد می گفت یه جوررریه .. پست هم نوشته بودم در این مورد . ولی خدا رو شکر درست شد .
شاپرک جانم تو رفتار با بچه ها خیلی باید قاطع بود اگر بفهمند احساساتی میشی کار تمومه . محکم باش عزیز من و امیدوار امیدوارم خواهر کوچولو متحول بشه

محدثه شنبه 13 شهریور 1395 ساعت 10:26 ق.ظ http://entezareshirin86.blogfa.com

سلام مهربانو جان! خواستم بگم بخاطر همین رفتارها و مدیریت خوبت و البته سخاوتت که تجربه های ارزشمندت رو در اختیار ما هم میزاری، هست که عاشقتم.
و البته واقعا مهربونی و این مهربونی توی تک تک عکسهات مشخصه.انشالله تنت همیشه سالم باشه و در کنار عزیزانت زندگی شاد و با آرامشی داشته باشی

سلام محدثه ی عزیزم
محبت داری خانومی ، ان شالله تو و همه ی عزیزانت سلامت و شاد باشید و در ارامش و امنیت زندگی کنید

یاس ایرانی شنبه 13 شهریور 1395 ساعت 05:09 ق.ظ

سلام مهربانو جان... شرمنده یادم رفت حال بابا رو بپرسم الان حالشون خوبه؟ میگم معلومه این نفس شما خیلی عاقله... مرد و دقت به نکات ظریف واقعا عالیه... خدا نفس و همه عزیزانتون رو حفظ کنه... مهربانو وقتی از پدر و مادرتون می نویسین دلم پر میکشه که بیام ولی چاره ای ندارم!!! سه ساله خونوادمو ندیدم... بی زحمت ما رو تو دعاهاتون یاد کنین... شاد و سلامت باشین...

سلام عزیز من
دشمنت شرمنده خانومی ، خدا رو شکر الان عااالیه . اره خودمم بهش میگم ، نفس خیلی بدجنسی ؛ کارای کلیدی میکنی که من دربست مخلص و چاکرت باشم
خدا همه ی عزیزان تو رو هم نگهدار باشه .
میدونم عزیزم چه حالی داری ، خیلی سخته واقعا در خودم همچنین چیزی نمی بینم ، خیلی با عرضه اید بدون خانواده ها اونور دنیایید
همیشه دعاگو هستم و انرژی مثبتم مخصوص شما دوستانمه عزیزم . شما هم همچنین منو فراموش نکنید

شاپرک جمعه 12 شهریور 1395 ساعت 10:21 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیز...خوشحالم حالتون بهتره
باید بگم با اینکه هنوز بچه ندارم اما با شناختی که از دلسوزی های بی حدومرزم برای همه دارم از الان نگران تربیتشم طوری که ساعتها فکرمو مشغول میکنه!
خدا روشکر همسرم همدل و همراهمه اما با اینوجود با وجود درس و کار همش داوطلبانه بدون اینکه خودم متوجه باشم حتی وظایف اون رو هم مثل گذاشتن زباله دم درو خریدو... با کمال میل انجام می دم طوری که خودش هی بهم تذکر میده ...و واقعا دست خودم نیست ولی دارم رو خودم کار میکنم که عادتهامو بذارم کنار...نتیجشم شده کمردرد تو این سن!!!آدمایی مثل ما ناخواسته دلیل اصلی بی مسئوبیتی اطرافیانشون میشن مقصر اصلی خود ما هستیم...واقعا خوشحالم مهردخت با این قضیه راحت کنار اومد

سلام شاپرک جانم .. ممنونم عزیز دلم
بهش فکر نکن از همین الان روشت رو عوض کن تا ان شالله موقع بچه دار شدن کاملا عادت کرده باشی و خیالت هم راحت باشه .
باور کن داری اشتباه میکنی ، با وجودی که الان همسر خوبت ، همراهی میکنه ولی همین گرفتن مسئولیت های مربوط به اون باعث عادت غلط و جا افتادن روش غلط تو زندگیتون میشه . حتما به این موضوع دقیق باش و رو خودت کار کن .اگه خانواده ت رو دوست داری ترک کن عادت ها تو چون همونطور که میبینی نتیجه ش به خطر افتادن سلامتیته و این اولین ظلم به خانواده ست

اعظم 46 جمعه 12 شهریور 1395 ساعت 01:35 ب.ظ

سلام مهربانو جون روش تربیتی دخترت شبیه روش خودم است خدا رو شکر بچه هام مستقل هستند ومدارج دانشگاهی رو هم طی کردن دخترم امسال روزانه ارشد قبول شد
ان شاء الله شما هم قبولی دانشگاه وازدواج دخترت رو ببینی

سلام اعظم عزیزم .
خدا برات بچه های گلت رو نگه داره . مبارک باشه الهی بسلامتی عاقبت بخیر بشن
ان شالله عزیز من

غریبه جمعه 12 شهریور 1395 ساعت 09:49 ق.ظ

سلام
ما در مو رد بچه ها سختگیر نبودیم
البته شرایط ما باشمافرق داشت
چون تعداد بچه های ما سه نفر است
خب توقع تک فرزند با سه فرزند فرق می کنه
تک فرزند ها اصولا لوس بار می آیند
هر چه تعداد فرزندان بیشتر باشد به همان نسبت شرح وظایف شان هم روشن تر است مثلا ما پنج بچه بودیم من مسول خرید نان بودم برادرم مسئول خرید گوشت و مایحتاج روزانه بقیه هم به فراخور سن شان مسولیت داشتند
به نظر می رسید شعار فرزند کمتر زندگی بهتر یک شعار کاملا اشتباه است
مطالب تون به صورت یک نمایش خانه گی در نقش مادر و فرزند
بسیار مفید بود
با تشکر

سلام غریبه جان
خواهش میکنم دوست من . کاملا درسته
تو خونه ما هم چهارتا بودیم و هر کسی یه کاری می کرد ، بماند که این برادرجان بعد از من کلا از زیر کار درمی رفت

سانیا جمعه 12 شهریور 1395 ساعت 08:59 ق.ظ

مهربانو جان .من یکی تمام قد وایستادم تشویقت کنم .افرین به تو که تمام جنبه هارو در نظر میگیری میدونی من خودم گاهی اونقدر غرق مادرانه هام میشم که یادم میره پسرم باید مرد باشه .سنجدکم به خاطر استرس ..... گزاشتم کنار خودم بخوابه تا از وقتی 4 ساله شد زنگ خطر به صدا در اومد باید عادت کنه به تنها خوابیدن .ولی چند شب اول فقط گریه کردم که بوی تنش کنارم نیست .چند شب خود خوری کرزم هرچند طرف صبح که بیدار میشد مثل بچه گربه میومد رو تخت کنار من ولی باز هم اول شب سختم .بود .تمام اون عاطفه مادرانه رو کتار گزاشتم و تابو رو شکستم میدونم گاها این مادرانه ها نمیزاره بچه هامون مستقل باشند و چقدر بده این مادرانه های زیاد .
میدونم بهتزین ترببت رو روی مهردخت اعمال کردی و تبریک میگم بهت برای من بهترین معلمی در روش برخوردم

قربون محبتت عزیز من
والله منم به بودن مهردخت کنارم عادت دارم ، اون که ییلاق قشلاق میکنه دوروز پیش منه دو روز میره اتاقش ..
شب اول سختمه بعد میگم آخیییش همه ی تخت مال خودمه
عزیز دلمی من بهترین نیستم سانیا جونم بخدا انقدر اشتباه دارم منم .
فقط انقدر مهربونید که اونا رو در نظر نمی گیرید

فرشته جمعه 12 شهریور 1395 ساعت 08:29 ق.ظ http://khabbaazii.blogfa.com/

نسرین جآن اسم شمآ رو زیاد تو وبش میاره و گه گدآری سر میزدم و مطالبتونُ میخوندم. قلم زیبایی دارید
خوشحال شدم سر زدین
حضورتون مستدام

این نسرین جااان منه
خواهر بزرگ و عزیزمه که همیشه از بلاگفا ممنونم که بهم دادش . تو هم خیلی محبت داری عزیزم خوشحالم با هم دوستیم

khorshid جمعه 12 شهریور 1395 ساعت 01:09 ق.ظ

سلام مهربانو جان
ماشالله چقدر شما گلید لذت میبرم از نوع مادری کردن و روش تربیتیتون. ان شالله خدا امثال شما رو زیاد کنن

سلام خورشید زیبا .. گلی و محبت از خودته عزیز من .
خدا شمار دوستان خوب رو هم برای من نگه داره

تکتم پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 10:12 ب.ظ

مهربانو ما باید خونمونو عوض کنیم
تو اطرافیان و دوستانت کسی هست ک خونه داشته باشه و بخاد اجاره بده
اگه زحمت نیست و وقت داشتی ی رصد بکن اطرافیانت رو
شرمنده بخدا
ولی اینجوری که اینجا میگم خیالم راحتتره تا بخوام تنهایی برم جایی رو ببینم چون همسرم تا بعدازظهر سرکاره و تایم کمی رو میتونیم دوتای بگردیم
ما ۳۰ م پول پیش داریم و تا ماهی ۵۰۰ امیتونیم اجاره بدیم
البته میدونم خیلی سخت میشه جایی رو با این شرایط پیدا کرد
انشالا که خدا ب همه مون کمک کنه

اره عزیزم مشکل خودمونیم .
تکتم جان کامنتت رو عمومی کردم که اگه دوستان جای مطمئنی دارند کمک کنند گفتی 30 و 1500 اجاره؟؟ بدم نیست .. بگو کدوم منطقه برات مهمه ؟

بهمن پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 09:23 ب.ظ http://www.life-bahman.blogsky.com

مثل همیشه عالی و بی نقص
کاش فرصت داشتم و همه ی کامنتهای دوستان رو میخوندم ولی فرصت نیست...
فقط کامنت نارنجی عزیزکه منو به یادش بوده یه جورائی مور مورم کرد
و کامنت زیبای معلم متانت و اخلاق مرآت بانو کلی مشعوفم کرد. افتخار کردم که همچین بانوئی به من افتخار میده و گاهی اوقات خواننده ی مطالب بی ارزش منم میشه.
و اما مطلبی که به زیبائی نوشتین...
راستش من با آقا حسینم مشکل دارم. ایشون کاملن شلخته هستن. اصلن دوست نداره وسایلش رو جمع و جور کنه. هر بار هم که اتاقش رو مرتب میکنم کلی شاکیه که چرا به وسایلش دست زدیم...
حالا چند وقتیه اگه بتونم جلوی خودمو بگیرم میخوام اگه اتاقش کرم زد کاری به کارش نداشته باشم
خدا کنه بتونم...

ممنون داداش بهمن جان
من برات دعا میکنم که موفق باشی بابای مهربون .
بیا یه چیزی یادت بدم . خونه ی ما معمولا" هیچ جونوری نداره یعنی تابستون که یکی دوتا سوسک دیگه رد خور نداره توخونه ها ، اونم نداریم .
مهردخت به شدت از حشرات علی الخصوص سوسک می ترسه . روز پنجشنبه صبح داشتیم اماده میشدیم اون بره مدرسه منم بیام اداره یهو عین جن زده ها از اتاقش پرید بیرون و گفت مامان ببین اون چیه وسط اتاقم .
دیدم یه سوسک براق و تپله که نا نداره تکون بخوره . انقدر بی حال بود که با دسمال گرفتمش .. مهردخت می گفت این از کجا اومده ما که از این چیزا نداریم و این حررفا . منم بل گرفتم گفتم هزار بار بهت گفتم این همه مقوا و بوم و کیف ارشیو و ... کخ بردی مدرسه و گذاشتی تو انبار ، احتمالا تخم سوسک بهش چسبیده و الان اومده بیرون چون هم بی حاااله هم براق
حقته .. سه ماهه دارم میگم این اتاق رو بریز بیرون تو تا تموم شدن کنکورت هیچ کار عملی نداری همه رو ببریم انباری تا بعدا .. ولی نکردی که . پس فردا این کاغذا کرم هم میذارن
همونجا قسم خورد که عصری انجام میده .
واقعا عصری کل اتاقو ریختیم بیرون و همه ی اضافه ها رو منتقل کردیم به انبار.. و البته همه جا هم تمیز بود و هیچ مورد مشکوکی مشاهده نشد ولی نتیجه ش یه اتاق دسته ی گل خلوت بود .. حالا ببین حسین اقای شلخته نقطه ضعفش چیه احیانا کرم و سوسک به کارت میاااد؟؟

زری پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 07:58 ب.ظ

راستی یادم رفت بگم، این پستت خیلی عالی بووووود. مرسی

ممنوووون عزززیزمن

زری پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 07:57 ب.ظ

دخترم الان شش ساله است و یه عروسک قدم زن میخواست که قیمتش 150 تومان بود. قلکش را که یه قوطی نوشابه فلزی بود را خالی کرد و بیست تومن داشت. بهش گفتم نصف پولت کمه! بیست تا قلب کشید رو کاغذ و قرار شد بیست کار تو خونه برای انجام بده تا پولش به عروسکش برسه. کارهایی از قبیل آبپاشی به برگ گلدان و تا کردن لباسهای خودش ومن و باباش و گذاشتنش تو کشوها. پنج تا قلب را که رنگ کرد رفتیم عروسک را خریدیم اما میدونه هنوز قلبهای دیگه مونده. بهش گفتم برای چیزی که میخواهی باید کار کنی اما چون تو کوچیک هستی و نمیشه بری بیرون کار کنی، من بهت یه سری کار ها را میگم که انجام بدی:)
حقیقتش مشکل من بیشتر با شوهرمه که عجیب دوست داره مهربون بودنش را با انجام دادن کارهای دختری اثبات کنه

خیییلی کار خوبی کردی عزیزم . همین طوری یاد میگیره که برای به دست آوردن هر چیزی باید بهایی بده و زحمتی بکشه این روش عااالیه .
مامان یا باباهایی که دلسوزی های بیش از حد دارن خیلی بچه خراب کنن ولی فکر کن تو یه خونه هر دوشون اینطور باشن

زری پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 07:56 ب.ظ

سلام. فکر کنم ماها که مادرهامون قدیمیتر بودند تقریبا همه ماها را کاری تر بار میآوردند البته برای پسرها هم همینطور بود. اما الان خانواده ها فکر میکنن باید همه جوره به بچه شون سرویس بدهند تا یه موقع از مسابقه ی کی مرفه تره عقب نمونند. بد بین ما خانواده ها این روشها عادی شده.
واقعیتش به نظرم خیلی اشرافیه که مهردخت با آژانس بره مدرسه! ببخشید ها من رک مینویسم اما واقعا دانش آموز باید قدر پول را بدونه بله یه وقت بار داره، تابلو داره و ... چاره ای نیست ولی اینکه یه کوله برداره و بره تو آزانس بشینه تو منش من نمیگنجه
دخترم چهارساله بود و روزی یکی از دوستان دانشگاه برای بار اول اومد خونه ام. دختر دومش چند ماه از بچه ی من کوچکتر بود و میخواست بره دستشویی. دوستم بهش گفت برو دستشویی را ببین اگر سوالی داشتی از ارغوان (دخترمن) بپرس وگرنه برو کارت را انجام بده. بهش گفت اول شلنگ را امتحان کن. اینقدر از این روش دوستم خوشم اومد، حالا بعضی ها با بچه چهارساله بازی میکنن تا یه لقمه غذا بخوره!!! ادامه داره

سلام زری جان . نه خیلی هم خوب میکنی که رک مینویسی عزیزم نظر منم مثل خودته ، مطمئن باش منم اصلا" دوست ندارم مهردخت مسیرهای سرراست رو تو روز روشن با آژانس بره .
چقدر روش دوستت عالی بوده ، واقعا باید همه از هم یادبگیریم و این نکات رو به هم یادآوری کنیم ... دقیقا بچههایی که مادراشون لقمه دهنشون میذارن یا بند کفش براش میبندن فااااجعه ن

سوفی پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 12:11 ب.ظ

خلاصه این که هم دست شما و هم دست مهردخت جان درد نکنه. خسته نباشی عزیزم و امیدوارم درد شانه و کتف خیلی خیلی کمرنگ شده باشه.
با یک قسمت پستت گریه کردم (سرم رو گذاشتم روی فرمون و اشکام سرازیر شد....) گاهی دلم برای پسرک ده ساله ام بدجور میسوزه که گاهی حتی صبح ها قبل از اینکه اون از خونه بره طرف مدرسه من و پدرش به سمت کار و دانشگاه میریم، گاهی گریه کردم وقتی که گفته برو مامان خیالت راحت باشه من خودم صبحانه مو درست می کنم و تازه خوشم میاد خودم درست کنم. یا اینکه گاهی تلویزیون رو خاموش می کنم و تحکمانه میگم اول باید لباس کثیف هاشو جمع کنه و ببره تو سبد لباس بندازه در صورتی که انجام اون کار واسه خودم زمانی نمیبره اما توی همه ی این مواقع برادرم میاد جلوی چشمم که با دلسوزی های بیجای مادرم هنوز هم توی بیست و یک سالگی اش ما خواهرها باید حرص خیلی از بی مسولیتی هاشو بخوریم و بعد به خودم نهیب میزنم که اشکالی نداره و پسرک توی مواقع دیگه توجه زیاد و عاشقانه ایی از ما می گیره.
مدت ها بود که گاهی شک میکردم توی نوع نگاهم به مسولیت پذیر بارآوردن پسرم ولی این پستت باعث شد شک رو کنار بذارم.
خسته نباشی بانو و ممنون بابت شریک کردنمون تو تجربیات بی نظیرت. یک شاخه گل و یک بغل گرم .

آخی عززیزم چه پسر گلی خدا برات نگهدار باشه
عزززیز دلمی منم یعالمه بوسه و بغل های گرم برات دارم

سوفی پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 12:03 ب.ظ

مهربانوی عزیزم سلام. اول از همه ممنون بابت این پست فوق العاده زیبا و ارزشمند چرا که تجربه ی شخصی خودته و ملموس تر.
با لذت همه ی پست رو دو بار خوندم. انگار یکی دیگه خیلی چیزها رو از زبون من نوشته بود. تو بی شک مادر بی نظیری هستی و البته که به موقع و به جا تصمیم گرفتی که روشت رو عوض کنی. اما این رو هم باید در نظر گرفت که مهردخت عزیز دختر فوق العاده باهوش و با استعدادی در همه ی زمینه هاست و باید ممنونش باشیم که همکاری کرده و روشش رو عوض کرده. علم پداگوگیگ میگه خیلی از چیزها رو کودک تا هفت سالگی یاد می گیره و بعد اون کمی ناممکن و یا خیلی سخته مگر اینکه کودک استعداد خوب و هوش اجتماعی بالایی داشته باشه. اینجا بچه ها از سه سالگی آمادگی میرند و بعد توی چهارسالگی مدرسه شروع میشه که تا سه سال تنها حروف الفبا رو کامل یاد می گیرند و ریاضی رو به صورت خیلی خیلی ابتدائی و ساده و همه ی بقیه ی اون زمان سه سال یا با در نظر گرفتن آمادگی چهار سال صرف آموزش مسایل و مهارت های اجتماعی میشه. باور نمی کنی که یک کودک ١٠ ساله اینجا خیلی خیلی از مسایل شخصیتش رو خودش به عهده داره مثل درست کردن صبحانه، جمع و جور کردن اطاقش، جمع کردن لباس های کثیفش و جمع کردن لباس های تمیز و مرتب کردن کمد و خیلی چیزهای دیگه. البته در کنار همه ی این ها هر کودکی باید توی کارهای خونه هم کمک کنه مثل آماده کردن میز غذا، کمک کردن توی مراحل أولیه ی آشپزی، بردن و گردش دادن سگ خونه برای کسانی که حیوان خانگی دارند و خیلی مسولیت های ریز و درشت دیگه. باور کن وقتی بزرگ میشند خیلی موفقند. من هیچ وقت اصلا ناله و شکایتی از دانشجوهای اینجا که بیرون از خونه زندگی می کنند نشنیدم و با توجه به شکایت های سربازها و دانشجوهای ایرانی که یک مدت رو تنها زندگی می کنند أوائل برام خیلی تعجب آور بود که چطور این ها تنها زندگی می کنند درس میخونند و اغلب شون در کنار اون کار هم می کنند.

سوفی نازنینم سلام
ممنون از محبت همیشگی و کامنت عاالیت عزیزم به نکته ی خیلی خوبی اشاره کردی . برای همین اونا میشن اقای دنیا و ما اسممون جهان سومیه . سوفی جان یادمه بچه بودم یه بار دم بازار بزرگ تو ماشین نشسته بودیم ، دیدم یه سری مرد هم جوون و هیکل درشت ، هم پیرمردای نحیف یه چیزی رو پشتشون دارن و از توی وانت ها بارکشی میکنند . به مامانم گفتم مامان اینا چقدر گناه دارن بارکشی میکنند . کارشون همینه ؟ مامانم گفت : اره اسمشون حماله . گفتم مگه حمال فحش نیست؟ گفت یه اسم دیگه هم دارند ، اسمشون " عزیز پدر و مادره" با تعجب گفتم یعنی چی؟؟ این بدبختا که دارند زجر میکشن اگر عزیز بودند که وضعشون این نبود .
گفت : ببین مهربانو جان وقتی یه پدر و مادر هی ناز بچه شونو الکی میکشن و بهشون میگن دست به سیاه سفید نزن تو برای ما خیلی عزیزی ، عاقبت بچه شون این میشه که علاف و تنبل میشن و نه درس میخونن نه هیچ کار و هنری دارند بعدچون لیاقت درست و حسابی هم ندارن هرچی پول دارند به باد میدن .. اخرش برای اینکه زنده بمونند مجبور به حمالی میشن .
حالا موضوع اینه عزیزم وقتی بچه ها رو مسئول باربیاری اونا از پس زندگیشون برمیان و بقول خودت مستقل و بدون عجز و لابه زندگی میکنند حالا یارو سرباز شده مادرش داره سکته میکنه گل پسرش شب نیومده خونه .. اقا هم هر روز سرباز فراریه .
راستی بگذریم از اینکه الان خیلی از حمال های بینوای الان از بد حادثه و هزینه های وحشتناک زندگی کارشون به اونجا کشیده

نازلی پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 10:18 ق.ظ http://n-nikan.blog.ir

خترهایی که از امور خانه داری و زندگی هیچی نمیدونن
دخترهای پرنتوقع که فکر میکنن همه باید دست به سینه بهشون سرویس بدن و بعد وطپظیفه اینس رویس دهی می افته رو دوش همسر
زنهایی که حتی یک کار بانکی کوچیک نمیتونن انجام بدن
پسرهای وابسته که نه مسئولیت متوجخن نه معنی استقالا شخصیتی و هنوز چسبیدن تنگ دل مامان جونشون و نقش نجات دهنده اونو بازی میکنن
مادرهایی که با این دلسوزی های بیجا زندگی بچه خودشون و یکی دیگه رو داغون میکنن
واقعا ما به کجا داریم میریم ؟!!
چه فلسفه مضحکی : گناه دارند به دخترها ظلم زیادی میشه ، بذار تا خودمون هستیم این ها خوش باشند
خوب عزیز من بهشون یادبده اونقدر قوی بشن که بهشون ظلم نشه و زیر بار نرن نه اینکه دو تا موجود تن پرور لوس و ننر تحویل بده
گاهی بزرگترین دشمن آدمی خود پدرمادرشن . تو ظرف عسل خفه ات میکنن

وااااقعا درست و بجا

نسرین پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 03:50 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

دیشب باز چون حوله شو از تو حموم به دلیل اینکه دیرش می شده سی ثانیه ببره تو بالکنی پهن کنه، با هم حرف زدیم.
گفتم رک تر نمی تونم بهت بگم: نگرانم اگه من فردا مردم تو می خوای چکار کنی؟
گفت نه نمیر دیگه قول میدم از این ببعد کارامو بکنم. گفتم لطفن طوری نباشه که من بهت بگم اینکار رو بکن اونکار رو بکن زشته والا.
امروز صبح قبل از اینکه بره سر کار ماشین لباسشویی رو راه انداخت پرده اتاقشو کشید و پنجره رو باز کرد و یک معجزه ی دیگه هم اتفاق افتاد:
لحافشو باد داد و مرتب انداخت روی تخت و رفت. اونم چی؟
قبل از رفتن گونه مو بوسید و گفت: دوستت دارم

نباید بذارم تغییر کنه وگرنه یه ذره شل کنم تمومه

خدا نکنه عزیز دلم الهی سالم باشی و شاهد خوشبختی مزدک جان و نوه های گلت باشی .
ای جاانم پس چقدر صحبت کردن باهاش مفیده .
از همه خوشمزه تر اون بوسه ی شیرین بوده .
نسرین جان من شل نکن

هوپ... پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 02:30 ق.ظ http://be-brave.blog.ir

روشتون خیلی عالی بوده با اینکه دلم برای مهردخت صبحانه نخورده سوخت ولی احتمالا از فردا صبحش زودتر بیدار شده ؛))
مامان من خانه دارن و به ما خیلی سخت نمیگیرن متاسفانه برای انجام کارهای خونه، یعنی تمیزکاری و آشپزی ناهار با خود مامانمه، ولی خب ظرف شستن و پختن یه غذای ساده برای شام یا کم کم پختن ناهار توی بعضی از روزهای تعطیل تابستون رو انجام میدیم... یعنی بیشتر من انجام میدم تا خواهر کنکوریم، اون هم برای اینکه دیگه خودم فهمیدم آشپزی نکنم و یاد نگیرم کلاهم پس معرکه است!!
من خودم ان شاالله در آینده شاغلم و کار میکنم ولی به مامانم گفتم شما ما رو خیلی لوس کردین، من بچه هام رو بیشتر مسئولیت پذیر بار میارم، از همون بچگی وادارشون میکنم آشپزی کنن تا توی 23 سالگی مرحله به مرحله برای پخت یه قرمه سبزی انقدر سوال نکنن از مامانشون :)))

عزیزم زیاد سوال میکنی ؟ اشکالی نداره ولی تو آشپزی خلاقیت و هنر خودت هم خیلی شرطه ، زیر ساخت همه ی خورش های ایرانی معمولا شبیه همه . پیاز داغ و زردچوبه و رب گوجه که باید تفت بخوره حالا یه نکاتی هست که باید حواست بهش باشه ، مثل اینکه ترشی زدن به مواد غذایی باعث زود پخته شدن گوشت میشه ولی در عوض سبزیجات و حبوبات رو باعث میشه که نپزن ، پس باید بعد از اینکه مطمئن شدی مواد گوشتی پخته شدن ترشی خورش رو بزنی .
اینم کلاس اشپزی از نوع مهربانوییش .
ولی بطور کلی ، ظلم و ستم به بچه ها نه ولی دادن مسئولیت های مناسب سن بهترین هدیه ی مادرانه ست در جهت رشد و استقلال فرزند

Maneli پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 02:25 ق.ظ

Salaaammm o sad hezar saalaaammmm bar to khahare
Nazaninam.khubi? Ba zahmataye ma? Har ruz cheshmamo mibandam o khaterate shirininke kenare to va mehrdokhte azizam dashtam moroor mikonam
Unruz behem nagofty baba abbase azizam
Kesalat daran

سلام مانلی نازنینم
خدا رو شکر ما خوبیم شما هم خوب باشید الهی
به امید اینکه دوباره با هم دیدار داشته باشیم و باز از گرمای وجودتون انرژی بگیرم .
واقعیتش مانلی جان دیدارتون برام خیلی مهم بود و اصلا دلم نمیخواست خاطر عزیزت مکدر بشه .. خدا رو شکر خطر از سر بابا رفع شده بود و مطمئن بودم که نیاز به استراحت داره . میدونستم ناراحت میشی اگه بفهمی
گل پسر عزیزمو ببوس . به آقای همسر سلام مخصوص برسون

تکتم پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 02:06 ق.ظ

وای مهربانو باید تو یک دفترچه راهنمای چگونه با فرزندان خود رفتار کنیم بنویسی بدی به من همه تجربیاتتو

خیلی خوبه آفرین!
من یادمه بچه تر که بودم موقعی که مامانم نبود ،مثلا مسافرت میرفت یا واسه هرکاری چند روز نبود من همه کارای خونه رو میکردم،غذا درست میکردم،لباس میشستم و اتو میکردم ولی بعد که مامان میومد چون میدونستم مامان هست و انجام میده دیگع دست به چیزی نمیزدم تا ازم بخواد.

بعد که وارد زندگی خوابگاهی شدم.استعدادام شکوفا شد.توی تقسیم کار! نظم ،احترام به حقوق بقیه! ازخودگدشتگی!! خیلی اون دوره برام خوب بود.
یه جورایی فهمیدم چند چندم با زندگی ...
بعدش که مستقل شدم با اینکه از مامانم اینا دورم و اونا مشهدن و من تهران من از بس همه کارام تنهایی برمیام ، و خیلی ها میپرسن چظوری؟!
کار خاصی نمی کنم ولی فکر می کنم بقیه تو دهنشون هنوز تکتم سال های قبل رو می بینن
برای خودمم جالبه...
مامانم میگفت شما کاری نمیخاد بکنید و فقط درستونو بخونید.قطعا نیتش خیر بوده.ولی بعضی وقتا میگم مگه این درس کجا و چقدر تو زندگی به دردم خورده؟
یا خاطرم هست که تابستون یک سالی رفتم کلاس تکواندو بعد تو مدرسه بابام گفت نه نرو از درست عقب می مونی
همیشه بهشون میگم شما نزاشتین من تو خونتون شکوفا بشم

الان یک ساله میرم تیراندازی! چنان حالمو خوب میکنه.منو رها میکنه از جهان که وقتی برمیگردم توانایی کار کردن و انرژی گذاشتنم روی کارها صد برابر میشه.
چن وقته نقاشی موزاییک کار میکنم .چنان لذتی میبرم از این خلق کردن که حد و حصر نداره.کارای مهر دختم خیلی دوستم دارم و عالین بنظرم

هیچی دیگه پیام اخلاقیم به والدین اینکه بزارن بچه هرجا فک می کنه می تونه بره شاید از درس خوندن بیشتر لدت ببره
و ایضا حرفای شما که هیچ کدوم از کارا و مسِِولیت هایی که داریم چ تو مجردی چ متاهلی نباید جاشو به چیز دیگه بدده

اقا من رسما عاشق مرام و شیوه تربیتی شمام

خانوم منم رسما" عاشق خودت و محبتت و معرفتتم قربونت
اااای جانم شکوفاییت مبارک چقدر عااالیه به چیزی که دوست داری پرداختی . تکتم تو روح بزرگی داری که قابل مهارنیست و باید رها و ازاد باشه

نارنجی پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 01:09 ق.ظ

الان رفتم چندتا پست قبل تر هم خوندم، چه حس خوبی بود دیدن اسم های قدیمی مثل عمو لی، فریبا، نسرین، اعظم 46، بهمن و...
یادمه اولین پست ها در واقع کامنت ها که گفتی نفسی داری پر از حس درک کردن، چقدددددددددددر خوشحال شدم، با اینکه چندین ماهه نیومده بودم ولی روز آزادگان عزیزمون یادت و یادش بودم یاد یک آزاده ای که هم میهن رو هم جان مهربانو ای رو نفس داده
راستی اسم هاروارد و اعتماد مادرانه و نگرانی طبیعی میاد بازم برای رشد مهردخت دعا میکنم
امیدوارم همه خانواده سلامت باشید

قربون محبتت عزیزم که روز بازگشت مبارکشون رو به یاد اوردی
تو هم سلامت و شاد باش نازنینم

نارنجی پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 12:35 ق.ظ

این هم گلهای مهربانو مامان و مهردخت خانم گل
اون گل سرخ های وبلاگ قبلی رو اینجا نداره :))

منم اون قرمزهای خوش فرم رو خیلی دوست داشتم ولی هر چه از دوست رسد نیکوست و تو دوست نازنین من هستی

نارنجی پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 12:32 ق.ظ

سلام مهربانو عزیز، پارسال تو وبلاگ قبلی که بودی یادمه نشستم چند روزه اول تا اخر همه آرشیوت رو خوندم اینقدر برام خوب بود، ولی چندین ماه میشه که دل و دماغ هیچ جا رو ندارم، امروز دیدم بینهایت احتیاج به موعظه مادرانه دارم، اومدم خونه مجازی شما :) اون قسمت که گفتی محبت اینه که طرف مقایل خودش داوطلبانه مسئولیت کارها رو بپذیره نه اینکه منتظر باشه مدام ازش بخوای. خیلی به دلم نشست و بنظرم کاملا درسته. چیزی که من تشنه اشم

سلام خانوم نارنجی عزیزم
چرا دل و دماع نداری قربونت برم ، حتما موضوع مهمی ناراحتت کرده . دعا میکنم هی چی که هست به خیر ختم بشه و از این حس بد بیرون بیای
واقعا وقتی از کسی واضح ترین چیزها رو تقاضا می کنم و اون انجام میده دیگه اصلا برام فایده نداره

اذر چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 07:40 ب.ظ http://azar1394.blogfa.com

این پست بد اموزی داره مادرا لطفا نخونن

ای دختر شیطون

مرآت چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 05:49 ب.ظ

اکثر ترم ها نمره اول
دانشگاه بودم
که فعلا هم ارشد ملی قبول شدم
الان علی مهندسی
ژئو فیزیک داره و حسابداری که در حیطه همون ژئو فیزیک فعلا کار می کنه حسن مهندسی عمران می خونه و باشگاه بدنسازی داره حسین هم می ره کلاس هشتم
هفتم مهر 52به دنیا اومدم علی هم 22بهمن هفتاده هر جا می ریم باور نمی کنند که پسرم باشه
خیلی دوست دارم هر چه زودتر ازدواج کنه و خدا یه نوه دختر به ما بده
هر چند که هر سال تقریبا 26تا دختر عزیز و دوست داشتنی دارم
اما الان فک نمی کنم که بچه های حالا خیلی زیر بارمسولیت برن
جهان بینشون خیلی فرق می کنه همه چیز رو حاضر و آماده می خوان

عذر می خوام طولانی شد
به اندازه تمام ننوشته هام امروز نوشتم

این از پشتکار و حس مسئولیت عمیق تو بوده ، که تاثیر تربیت خوبیه که شدی و شخصیت درست و محکمیه که داشتی.
خدا عاقبت بخیرت کنه و شاهدخوشبختی پسرهای نازنینت باشی . ماشالله اونا هم به مادر کم نظیرشون رفتن
طولانی بود و بسیار شیرین ، چرا عذر میخوای من ممنوتم که کامنت به این زیبایی برامون نوشتی

مرآت چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 05:39 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیزم

تمام پست هاتو می خونم اما ازبس سرم شلوغه وقت جواب دادن نداشتم
برای کارشناسی ارشد خوندم مجاز شدم ملی تا دیروز منتظر جواب بودم که رفتم جواب آزمونوگرفتم حقوق بین الملل خصوصی دانشگاه تهران قبول شدم
اما اینقد خسته ام که اصلا حوصله درس و ندارم فعلا که موندم چکار کنم
در موردمطلبی که گذاشتید
منم بچه اول خانواده بودم با شش خواهر و برادر مامانم یا باردار بود و یا بچه کوچک داشت عملا نقش دایه رو برا خواهر برادرای کوچکترم داشتم
کلاس سوم راهنمایی بودمما که نامزد کردم اول دبیرستان بودم ازدواج کردم یادم ده روز بعد از عروسیم بیست نفر مهمان داشتم دست تنها بودم فقط همسرم کمکم بود
تا اومدم بفهمم چی به چی خودمم باردار شدم وقتی علی به دنیا اومد دکتر تو بیمارستان باور نمی کرد این نوزاد چهار کیلویی مال منه که اون موقع هفده سال داشتم بعد از علی دومین پسرم حسن آقامونم به دنیا اومد بعد باورت می شه با بچه ها انگار عروسک بازی می کردم از بس اینا رو هر روز حمامشون می کردم پوستشون آلرژی پیدا کرده بود
بعد ازاین که پسر دومی کلاس اولشو خوند تصمیم گرفتم برم مدرسه دبیرستانو تموم کردم که ناخواسته پسر سومی رو هم باردار شدم حسین که به دنیا اومد دیگه مادر جا افتاده ای شده بودم سی سالگی حسین به دنیا اومد بعد از این که دوساله شد رفتم دانشگاه همزمان دو رشته قبول شدم رفتم رشته آموزش ابتدایی بعد از لیسانس معلم شدم آموزش حروفم تو کشور اول شد کلاس اول ابتدایی تدریس می کردم چون ارشد نداشت رشته ام رفتم کنکورادامه دادم حقوق قبول شدم پیام نور رفتم برای این که به کارم لطمه نخوره

سلام مرآت جانم . الهی تن درست و شاد باشی دوست من . بهت تبریک میگم عزیزم .. نمیدونم تصمیمت برای ادامه ی تحصیل چی میشه ولی برات بهترین ها رو ارزومندم و مهم اینه که تو از همه ی سد ها و موانع با گذشت و توکلت ، گذر کردی .
ماشالله به تو واقعا" اگر میمونی تو خونه و فقط به خونه داری و بزرگ کردن بچه ها بسنده میکردی چه ظلمی درحق خودت و جامعه کرده بودی وقتی اینهمه استعداد و ارزوهای زیبا در وجودت نهفته بوده
خوشبحال ما که افتخار اشنایی با تو رو داریم . مسلما هیچکدوم این ها اسون بدست نیومده و از خودت خیلی مایه گذاشتی .

پونی چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 01:04 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com

گفتنی ها رو شما قشنگ و کامل گفتید

بچه های من هم همه غذا ها را می خورند و ریخت و پاش های خودشونو باید جمع کنند
دخترم که چهارده سالشه بهش یاد میدیم در غیاب ما غذا بپزه
بتونه لباس شویی رو راه بندازه و ظرف ها رو بشوره

باید حس مسئولیت پذیری را به بچه ها منتقل کرد

الهی همیشه سالم و شاد باشید

ممنون پونی جان
خیلی عالیه بهت تبریک میگم دوست من چون بچه ها رو سالم و مستقل بار اوردید .
شما هم در سلامت و شادی باشید

مینو چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 12:26 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

من هم گاهی زیادی حمایتگر بودم.به اطرافم که نگاه میکنم باضی مادر ها زیادی به فکر راحتی خودشون بودن و مثلا میخواستن بچه مهد کودکی هم لباساش را خودش بشوره.بعضی مادرها هم سینی غرا را برای فرزندان بیست و چهار پنج ساله میبرن جلوی تلویزیون که طفلکی فیلم دیدنش خدشه دار نشه.
خیلی خوبه که ما مادرها بتونیم طوری کنترل کنیم که در هر سنی بچه ها در حد توان،مسؤولیت کارهایی را بپذیرند.من در این زمینه آدم چندان موفقی نبودم.

مینو جان دقیقا این اعتداله که نه تنها تو تربیت کودک بلکه تو همه ی زمینه های زندگی جواب میده و درسته .. منم متاسفانه شاهد مادری بودم که تحمل بچه شو حتی یکساعت اضافه تر نداشت و مرتب شکایت می کرد که مامانم بچه مونگه میداره امروز گفته یکساعت زود تر بچه رو میارم برات که خودم برم دکتر ، حالا من دیوانه میشم این خیلی زحمت داره (یه دختر ناز چهارساله داره) فکر میکنم مادر خودش از همون مادرهای زیادی سرویس بده بود و خودش از اون مادرهایی که یه ظالم به تمام معنا برای بچه شون هستند . انقدر مادر لوس و ننریه که اصلا نمیفهمه این بچه ی توعه و مادرت هیچ وظیفه ای درقبالش نداره حالا ناراحتی یک ساعت کمتر ازش مراقبت میکنه !!!!!!

مداد چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 11:10 ق.ظ http://medadrangiam.blogfa.com

سلام مهربانو جان
آفرین آفرین
کاملا با این روش موافقم
هرچند هنوز بچه ندارم اما تو ذهنمه این روش رو حتما پیاده کنم
اتفاقا اگر اینطور با بچه ها رفتار بشه نشون دهنده دوست داشتم زیاد بچه ها و مهم بودن آیندشون برامون هست
بچه ها باید یاد بگیرند نقش پدر و مادر چیه؟
یه وسیله دم دستی نیستن که فقط بهشون سرویس بدن و جمع و جورشون کنند!
بهتون پیشنهد میکنم فایل های صوتی دکتر شاهین فرهنگ رو در مورد تربیت فرزندان دانلود کنید و گوش کنی

هرچند خودتون استادید اما جالب صحبت کردن
بصورت رایگان در اینترنت هست
شاد و سلامت باشید

سلام عزیزم
تو محبت داری حتما یادم بمونه فایل رو می گیرم و گوش میدم بنظرم هر چی بدونیم بازم کمه
همچنین

سر سبزی دشت چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 10:42 ق.ظ

سلام مهربانو خانم منم با نظر شما کاملا موافقم پدر ومادر تو تربیت بچه و مسولیت پذیرش خیلی نقش دارن خیلی مهمه که چه دختر وچه پسر رو مسئولیت پذیر بار بیاریم کاری که شما با دخترتون کردید رو بعدها دخترتون متوجه خواهد شد که چه لطف بزرگی درحقش کردیدبیشتر پدر ومادرهای این دوره وزمونه درحق بچچه هاشون ظلم بزرگی رو مرتکب میشن که خودشون قبولش ندارند.کاملا و حرف و نظر شما رو قبول دارم این طور خانواده ها دور وبر ما هم زیاد هستن و این مساله منو رو هم ازار میده

سلام دوست من
دقیقا این موضوع برای هر دو جنس اهمیت داره چون هر دو قراره زندگی کنند و خانم یا آقای زندگی مستقل خودشون باشند .
متاسفانه تو گذر از خانواده های سنتی به مدرن این موضوع گریبانگیر جمع زیادی از خانواده های ایرانی شده و من جدا برای نسل های اینده نگرانم

Sara چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 10:40 ق.ظ

سلام مهربانو جان
امیدوارم همیشه سلامت باشى چقدر نوشته هات و نوع نگاهت به زندگى رو دوست دارم
چقدر حرف دلم رو زدى مسیولیت پذیرى
١٥ سال که ازدواج کردم همسرم فوق لیسانس شریف دکترا از امریکا و الان اینجا استاده دانشگاه ٢ تا پسر دارم ولى تمام این ١٥ سال از عدم مسیولیت پذیریش عذاب کشیدم و متاسفانه همه رفتاراى غلطش رو پسر ٦ سالم به نوعى اموزش میده البته مسئله ژنتیک هم هست
خیلى راحت گزینه فرار از هر چى که خوشش نمیاد و هر چى که به نظرش سخته ولى چون درسش خوب بوده و المپیادى خوب هیچ کس باهاش کارى نداشته البته تمام خانواده این مدلین
فکر کن حتى لامپ دستشویی که میسوزه حتى به خودشون زحمت عوض کردن لامپ رو هم نمیدم در دستشویی رو باز مى ذارن چون سخته خوب براشون تا این حد
ظلمه به خدا هم در حق فرزند هم جامعه اگه بچه ها اموزش نبینن
اینجا بچه هاى ٢ ساله رو هم اموزش میدن بعد از بازى باید وسائل بازى خودشون رو جمع کنن .
ولى واقعا اموزش یه طرف ژنتیک هم یه بعد دیگس
واى از دست این ژنهاى معیوب که ادم اسیر ژنهاس

سلام سارای عزیزم .
متاسفانه این موضوع ژنتیک بسیار پررنگه .. آرمین پدر مهردخت عادت داشت موقع خوابیدن ، یه بالش نازک بین ساق پاهاش میذاشت .. مهردخت پنج ، شش ماهه بود که یه روز تو تختش غرق خواب بود و در مقابل چشمهای حیرت زده ی من ، بالش زیر سرش رو برداشت و گذاشت بین دوتا پاش
ولی موضوع ژنتیک رو با یکعالمه زحمت هم برای آموزش دهنده و هم آموزش گیرنده میشه تحت شعاع قرار داد و تبدیل به عادت کرد . سارا جان کار سختیه ولی ممکنه . دیروز با خانم فیزیوتراپ عزیزم صحبت میکردم دوتا پسر دوقولوی نازنین داره همسن مهردخت . میگفت یکیشون خیلی خیلی درسخونه اون یکی خیلی خیلی فنیه همین باعث شده ما هر کاری داریم به اون یکی میگیم و احساس میکنم اون که زیاد درس میخونه داره از مهارت های اجتماعی و خانوادگی جا میمونه حالا مرتب باهاش تمرین میکنم که بهش مسئولیت بدم چون به زودی وارد اجتماع میشه و قراره مدیر یه خانواده بشه .
کلی با هم گپ زدیم و ازش بخاطر هوشیاریش تشکر کردم گفتم میدونی سهم بزرگی از تقصیر که برگردن آقایونه در واقع بخاطر مادرهاییه که تو تربیت اشتباه کردن و اینطوری بارشون اوردن؟؟ خدا خیرت بده که انقدر مادر خوبی هستی .جایی خوندم که تو ژاپن چند سال ابتدایی در مدارس فقط به اموزش مسئولیت پذیری و ارتباط میگذره برای همین اونجا میشه ژاپن و اینجا ایرانه
میبوسمت عزیزم

جودی چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 10:06 ق.ظ

خواهر منم باخواهرزادم خیلی بد رفتار میکنه و به شدت بی مسئولیت بارش میاره دختر12 ساله مث دختر دوساله فق فق میکنه و سرمامانش داد میزنه و هرجیزی رو از مامانش میخواد ظاهرا بعضیا بلد نیستند مادر باشند یا بلد نیستند دیکران رو مدیریت کنند بجاش زن داداشم از همین حالا به دختر دوساله ش یاد داده تو کذاشتن و برداشتن سفره غذا کمک کنه

این خیلی مهمه جودی جان" ظاهرا بعضیا بلد نیستند مادر باشند یا بلد نیستند دیکران رو مدیریت کنند "
به همه برای بچه دار شدن همینو میگم
باید خیلی فکر کنید و ببینید واقعا اماده ی این مسئولیت مهم هستید یا نه ؟
آفرین به این خانم برادرو مادر دانا

آذر چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 09:38 ق.ظ

وای مهربانو منم همین مشکلات رو با عارفه دارم. با این تفاوت که من همسرم بدتر از عارفه تو خونه هیچ کار نمیکنه و اینم همش هر وقت میگم یه کم مسئولیت پذیرتر باش راحت میگه چرا بابا هیچ کاری نمیکنه. البته یه کمی بهتر شده ولی کلا همین بساط رو داریم تقریبا

بچه ها از بزرگترا الگو برداری میکنند عارفه جون و متاسفانه اگر اون پدر و مادر سوء رفتارداشته باشند خیلی تربیت سخت میشه . هروقت درمورد پدرش گفت .. با ملایمت بهش بگو تو مسئول کار خودت باش ، بعد ها که بزرگتر شد خودش متوجه میشه فعلا فقط عادتش بده

فرنوش چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 09:05 ق.ظ

منم با نظر و طرز فکرت 100% موافقم و معتقدم مسئولیت‌پذیری رو از بچگی باید به فرزندان یاد داد و از مسئولیت های کوچیک شروع کرد. چون واقعا زندگی آینده شون بر پایه همین تربیت‌ها شکل می‌گیره و دلسوزیهای بیجای خانواده و مخصوصا مادر باعث میشه که فرد در زندگی آینده، آدم موفقی نباشه. اتفاقا ما هم چنین نمونه‌هایی در فامیل داریم که مادر هیچ مسئولیتی به بچه‌هاش نداده و الان بعد ازدواج دختراش، هفته ای دو سه روز وقت میذاره و میره خونه دختراش رو تمیز میکنه. بچه‌های اونا رو بزرگ میکنه و از این قبیل که به نظر من، این اتفاق واقعا فاجعه است.

دقیقا از بچچچچگی ، متاسفانه منم هر جا چشم میندازم نمونه های این خانواده ها رو میبینم . و خیلی دل نگران خانواده های اینده م فرنوش جون . فکر کن چه فاجعه اییه مادره میره به خونه زندگی دختراش برسه

مهدی چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 08:53 ق.ظ

سلام،
من ماه هاست که نوشته های شما رو می خونم. ولی تا حالا کامنت نداشتم اما انقدر این نوشته واسه من 33ساله مهم و مشغله هر روزه است که دلم نیومد ننویسم.
کاملا با برخورد شما موافق هستم و با نظراتی که نوشتید. این موردها در مورد بچه های امروز رو من همیشه به پدر و مادرها می گم و هستن کسایی که همون جملات معروف (بگذار تا مجرد هستن خوش باشن و نمی تونن و گناه دارن و ...) رو به من تحویل می دن. یکیشون امسال واسه دومین بار کنکور داد، انقدر منفعل بود و بی خبر بود از رشته و دانشگاه و کار و..... که من تمام موهامو از حرص کندم! آخه پسر انقدر دست و پا چلفتی؟؟؟
آخه اگه الان یاد نگیرن پس کی؟؟؟
انقدر حرف واسه نوشتن در مورد این این رفتار های بد پدر و مادرهای امروزی دارم که نوشته ام خیلی آشفته شد.

سلام مهدی جان ، نوشته ت خیلی هم منسجم و عااالی بود فقط من نمیدونم شما ها که انقدر گلید چطوری دلتون میاد منو از وجودتون بی خبر میذارید خوب جتی اگه حوصله و وقت کامنت گذاشتن ندارید یه شکلک مهربون برام بذارید
خلاصه که خیلی از اشناییت خوشبختم .
احساست رو درمورد نسل جدید کاملا درک میکنم و وقتی میگی موها تو از حرص کندی قشنگ می فهمم چی میگی .. خدا عاقبت این مملکت و خانواده های اینده ای که قراره این بچه ها پایه گذارش باشن رو بخیر کنه

یاس ایرانی چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 06:24 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیز.... خوشحالم که دوباره سلامت و شاداب هستین... چقدر روش های تربیتی شما رو دوست دارم.... مسئولیت پذیر بارآوردن بچه ها نه تنها به خودشون کمک می کنه بلکه به جامعه هم کمک بزرگی میشه... یادمه مادرم از راهنمایی مسئولیت لباس مدرسه و کارای شخصیمون رو به عهده خودمون گذاشت.... کم کم مقداری از کارای خونه هم اضافه شد وقتی که من و خواهرم رفتیم دانشگاه دیگه خودمون خونه رو می چرخوندیم یه روزایی خواهرم آشپزی و کارای خونه رو انجام میداد, و یه روزایی من.... خدا رو شکر الان که ازدواج کردیم راحتر می تونیم به کارامون سر و سامون بدیم.... مهربانو جان همین که شما کم کم مهردخت جان رو برای زندگی آینده آماده می کنین جای تحسین داره.... خیلی خوشم اومد که گفتین یه کارایی رو با عشق و توجه باید انجام داد این یعنی پیوند خوردن اعضای خانواده....یعنی افزایش درک.... مهربانو جان کاش پدر و مادرها بدون توجه به جنسیت فرزندانشون این چیزها رو آموزش میدادن.... کاش پسرها هم به اندازه دخترها این مسایل رو یاد می گرفتن اون موقع در زندگی مشترک بیشتر دلسوزی و محبت داشتن.... بهرحال ما که از پست آموزنده شما کلی مطلب مفید یاد گرفتیم.... دستتون درد نکنه.... سلامت و شاد باشین.... دست و هورا به افتخار مهربانو و مهردخت جون

سلام یاس ایرانی مهربونم
چقدر عااالی عزیزم روش مامان بسیاردرست بوده منم فکر میکنم برای همین همیچوقت تو پستی و بلندیهای زندگی درنموندم و همیشه رو پای خودم بودم .. واقعا هر کار سختی رو از پسش براومدم و گلیم خودم و مهردخت م رو از اب کشیدم بیرون دقیقا بخاطر همین تربیت خوب کودکی و نوجوونیمه . همیشه احساس مسئولیت داشتم و هیچوقت تنبل و بی فایده نبودم .
خیلی لطف داری تو نازنین ولی واقعا حس میکنم نسبت به زمان خودم درمورد مهردخت دیر جنبیدم .

نسرین چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 02:13 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

همه ی حرفات رو تآیید می کنم مهربانو.
منهم درینمورد خاله خرسه هستم.
بیشتر بودم ولی بخدا خیلی خودمو تغییر دادم. دو روز پیش هم نطق آخرمو کردم ولی متآسفانه تا می بینم خسته هست یادم میره این دوران بازنشستگی منه و از نظر جسمی برام سخته کارای یکی دیگه رو هم بکنم. از این مهمتر برای خودش و اون بدبختی که می خواد بعدن بشه شریک زندگیش ظلمه که میگه من هیچوقت ازدواج نمی کنم.
بهش گفتم اگه نمی خوای روشتو عوض کنی برو تنها زندگی کن!
باورت میشه گفت در اولین فرصت می خواد اینکار رو بکنه چون وقتی میگه تو کاری به اتاق من نداشته باش، من میگم جلوی چشم منه و منم تو این خونه زندگی می کنم. ضمن اینکه فردا هر کی باهات زندگی کنه فحششو به من میده.

گاهی میگم: تو این خونه کسی غارنشین نیست.
قول داده و برای یه روز کاملن نشون داده می تونه کاراشو خودش انجام بده (البته که می تونه) ولی دوباره یواش یواش شل کرده.

و مقصر اصلی منم.
می دونم
دارم سعی می کنم ولی قبول کن که خیلی سخته. بخصوص با دلسوزی های گاهن بیجای مادرانه ی ما مادرای جهان سومی

عزیزمی نسرین جون همه ی ادم ها دنبال راحتی خودشونند بنابراین خیلی طبیعیه که مزدک یواش یواش شل میکنه چون انجام این کارها رو دوست نداره نه که ناتوان باشه و به هر بهانه ای دوست داره از زیرش در بره و چه بهانه ای بهتر از دست های همیشه مهربون مامان نسرین
بخدا ما نمیمیریم همه ی این کارها رو انجام بدیم ولی دلمون برای خودشون می سوزه که اگر ما نباشیم چقدر براشون سخته که خودشونو مجبور کنند

شیرین سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 07:50 ب.ظ

والا مهربانو جانم این کارایی که میگی تو هفده سالگی از مهردخت جان انتظار داری تازه عذاب وجدانم داری مامان من از من توی سن 8 سالگیم انتظار داشت و من خیلی خوشحالم از این موضوع
واقعا هم برام غیر قابل درکه که بچه ها از مامانشون چه انتظارات عجیب غریبی دارن !!!
کاملا درست رفتار کردی به نظرم تازه دیرم کردی

شیرین جان دقیقا نظر خودم همینه که خیییلی دیر کردم ، منم مثل خودت بودم. میدونی که بابا همیشه راهی دریا ها و اقیانوس های دنیا بود و مامان درواقع ، هم مامان بود و هم بابا .. منم که دختر اول بودم خیلی احساس مسئولیت می کردم و دلم میسوخت که اون چهارتا بچه داره و اینهمه کاااار .. دقیقا وقتی امتحانات کلاس پنجم دبستانم تموم شد و تعطیلات تابستون شروع شد من شروع به آشپزی کردم .. خیلی کوچولو بودم دم گاز می ایستادم ولی دیگه همه ی اصول خانه داری رو یادگرفتم .. یادمه دوم راهنمایی بودم و بخاطر بابا مدتی در بندر انزلی زندگی کردیم . خاله م تو تهران زایمان کرد و مامان بخاطرش چند روز اومد تهران . من همه ی کارها رو انجام میدادم چون اداره ی بابا هم نزدیک بود ظهر ها ناهار بابا رو میدادم به بردیا با دوچرخه میبرد اداره تا بابا ناهار گرم بخوره (کاری که مامانمم نمیکرد دوستای بابا گفته بودند زن جدید گرفتی چقدر بهت میرسه ) مینا و مهرداد هم هر کدوم سه ساله و چهارساله بودند . زد و یکی از فامیل هامون اومدن مهمونی رشت ، زنگ زدن خونه ی ما که امروز میایم انزلی شما رو هم ببینیم ، منم اصلا نگفتم مامانم تهرانه و ما تنهاییم ظهر که سفره رو انداختم و 18 نفر نشستن دور سفره و سوپ و زرشک پلو با مرغ و میرزا قاسمی خوردن انگشت به دهن موندن که یه دختر دوازده ساله ی تهرانی چطور این کارها رو کرده و سبزی خوردن و سالاد ترشیش هم به راهه خلاصه اینکه بقول خودت نمیتونم و هنوز زوده و این چیزا رو اصلا نمیفهمم و میدونم شاید بخاطر نوع زندگیمون شاید بخاطر اینکه عادت کردم همه ی کارها رو خودم انجام بدم به هر دلیلی درمورد مهردخت دیر کردم

علی امین زاده سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 06:46 ب.ظ http://www.pocket-encyclopedia.com

خب این یه اصله که از بچگی باید به بچه ها آموزش داد. این که مسوولیت قبول کنن.
البته یه نظر هم در ایران حاکمه که: کار نکن! بذار بقیه کار کنن تو برو پزش رو بده.

من با مسوولیت پذیریه موافقم چون اگه آدمهای پز دهنده به تورت بخوره می تونی خیلی راحت ازشون جدا بشی (به خصوص در کار) و یه جای دیگه مشغول بشی.

دیدن رنج فرزند برای پدر و مادر سخته اما گاهی اگه شده با نقش بازی کردن هم باید باهاشون سر شاخ شد.

ارره دیگه دقیقا جهان سومیم برای همین نظری که حاکمه .
سرشاخو خوب اومدی

... سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 06:09 ب.ظ

سلام امیدوارم هرثانیه بهترازثانیه قبل باشی اومدم بگم وای چه مهربانوی بداخلاقی که عقل جای احساس راگرفت وگفت: مرحبابه این مادر دستانت بوسه باران.بهترین کارممکن راکردی بهترین هدیه ایی که مهردخت میتونسته توتمام سالهای زندگیش بگیره همینه(مهربانو حواست به خودت باشه مواظب باش که زیاداسترس نکشی).مهردخت واسه زندگی مستقل باید اماده بشه که به نظر من شده. اینجوری زندگی اینده اش نرمالتر پیش میره وقتی از سنین پایین باواژه مسئولیت وپذیرش آن اشناشده باشه واون را لمس کرده باشه.تواینده وزندگی بزرگسالی موفقتر میشه

سلااام عزیزم
ممنونم تو هم همیشه خوب و سالم باشی
دیدی بد اخلاق نبودم
دقیقا همینطوره دوست من ، تازه مهردخت نسبت به زمان خودم و مسئولیتی که خانواده ها به بچه های اون زمان میدادن خیلی هم زیادی راحت بوده .
دوست جونم ممنونم از همه ی کامنت های قشنگت که کلی بهم انرژی میدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد