دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"آری یا نه"




در دفاع از حقوق کودکان کار به تئاتر شهر می آییم ، کودکان کار با نمایش "آری یا نه" و با شعار " کار کودکان ممنوع" به تئاتر شهر آمده اند .



:  حسین جمالی (بر اساس نمایشنامه آنکه گفت آری آنکه گفت نه)

:  مجید رحمتی

:  (به ترتیب ورود) سید عرفان احمد زاده (کودک)، علیرضا کیمنش (معلم)، مسیح کاظمی (مادر)، امیرحسین رضایی، سهراب حیدری، فیروز غلام حضرتی (دانش آموزان)



: صنم پاشا


: مجید رحمتی


: مرتضی برزگر زادگان


: رابعه نیک طلب


: رویا مرادی


: مهرنوش قهرمانی


: میثم غفاری نیا، مجید فراهانی دلبند


: موناصدر، کوروش مرشد سلوک


: امیر پوستی، مهدی پارسی



کاری از گروه نمایش - نیست -


***********

یادتونه تابستون یه نمایش فانتزی و عااالی به نام "رویای یک شب نیمه تابستان " رفتیم؟؟


 یکی از بازیگران توانای این کار ، علیرضا کیمنش بود که از همون شب نمایش دنبال کارها و برنامه هاش بودم ، کم کم تو دنیای مجازی ارتباط گرفتم و دیدم چه ادم حسابی باحالیه ، میدونید چرا میگم آدم حسابی ؟


 چون در کنار همه ی توانایی هاش، اعم از قدرت بازیگری ،دغدغه های دیگری هم داره که فقط صاحبان قلب های بزرگ و رئوف دارند . 


دغدغه ی علیرضا بچه های کار هستند و حالا تلاش ها در قالب یه نمایش ، نتیجه داده ...


 تو این مدت کما بیش در جریان بودم که بچه ها رو با چه مشقتی از بهزیستی میارن و باهاشون تمرین می کنند و گاهی که بهزیستی همکاری نمی کرد کار میخوابید و ... 



از این حرفا که بگذریم بنظرم خیلی خیلی شایسته ست که ما هم حمایتمون رو دریغ نکنیم و با دیدن این نمایش ، هر چند از علاقمندی هامون نباشه ، بچه ها رو تشویق کنیم ..


 احساس میکنم مسیر زندگی این بچه ها داره تغییر میکنه و این خییییلی خووووبه . 


اینم عکس علیرضا جان کیمنش در نمایش " رویای یک شب نیمه تابستان" با این گریم قشنگ و عاااالی

 



"سونوگرافی پر ماجراااااااا"

اوایل شهریور ماه ، برای بررسی یه موضوع پزشکی ، مهردخت رو بردم دکتر .. نظر پزشک متخصص این بود که  مشکل خاصی نیست و با دارو در طی زمان حل میشه ولی برای احتیاط و بررسی های دقیق تر یه سونوگرافی هم نوشت . 


وقت بعدیمون برای سه ماه اینده تنظیم شد اما تاریخ سونوگرافی رو همون روز یعنی ششم شهریور نوشت .این سونوگرافی رفتنه هی کش پیدا کرد تا رسید به روز پنجم مهر . 


صبح به مهردخت گفتم : عصری از اداره که راه افتادم بهت زنگ میزنم تا آماده شی بریم برای سونو گرافی . 



بعد از ظهر شد و جلوی درخونه دخملی رو سوار ماشین کردم ، کلینیک نزدیک خونه مون بود و از قبل برای ساعت پنج و نیم ، هماهنگ کرده بودم .



وقتی نسخه رو تحویل خانم مسئول پذیرش دادم گفت : خانم چرا زودتر از تاریخ نسخه تشریف آوردید ؟ 

با تعجب گفتم : نه زودتر نیست . نسخه برای ماه قبله . 



با دقت بیشتری نگاه کرد و گفت : عه ، چرا انقدر دیر اومدید؟ 



گفتم : چون برای سه ماه آینده وقت معاینه ی مجدد داریم ، گفتم تا اونجایی که ممکنه تاریخ زمان انجام سونو نزدیک معاینه ی بعدی باشه تا جواب خیلی کهنه نشده باشه ، دکتر حواسش نبوده که تاریخ رو نزدیک قرار بعدی بزنه ، مطبشون هم تو بیمارستان لاله ست و خیلی سخت بود که دوباره بخاطر تغییر تاریخ می رفتم .


 

غر غری زیر لب کرد و با دوست بغل دستیش مشورت کردکه آیا تو تاریخ نسخه دست ببره یا نه . 


بهش گفتم فردا روز ششمه مهره  و هنوز یک روز تا اتمام مهلت نسخه باقی مونده ، چرا میخواید تغییر بدینش؟ 


بهم گفت نه فردا دیگه حساب نیست و نمیشه و این حرفا که درست متوجه موضوع نشدم ، چون قانون ازمایشگاه ها اینطوریه که نسخه تا پایان ساعت اداری همون روز به مدت یکماه ، اعتبار داره و مسلما" قانون بیمه برای مراکز درمانی یکسانه ولی دیگه خسته بودم و حوصله ی پرسیدن بیشتر رو نداشتم .


 

به هر حال هزینه ی سونوگرافی رو با بیمه پرداخت کردم که پنجاه و سه هزارتومن شد و داشتم فکر میکردم این یه سونوی معمولی بود که با بیمه انقدر شد ، کسانی که از خدمات درمانی برخوردار نیستند همینو چقدر باید حساب کنن 



حدود یکربع بعد نوبت مهردخت شد و رفتیم کار رو انجام دادیم . از پزشک سوال کردم شما وضعیت رو چطور می بینید ؟ گفت : کاملا نرمال و همه چیزدرسته .


 تشکر کردم و گفتم : از این جهت سوال میکنم چون پزشک برای احتیاط دستور سونو داده و وقت ویزیت بعدیمون تقریبا دوماه دیگه ست ، میخوام اگر خدای نکرده مشکلی هست زودتر از دوماه مراجعه کنم . 



پیرمرد نازنینیه و با لبخند مهربونش گفت : نه دخترم خیالت راحت باشه میتونی سرموقع جواب رو برای پزشکش ببری . 


خداحافظی کردیم و برگشتیم تو سالن و منتظر شدیم تا جواب تایپ و تحویلمون بشه . 


امان از این بیلبیلک های شگفت انگیز که جون میدن برای زمانی که مجبوری انتظار بکشی ، بگیری دستت و تو دنیای تبادل اطلاعات و بازی ها غرق بشی . گوشی هامون میگم . 


مهردخت کنارم هی فیلم های یک دقیقه ای از گربه های ملوس نشونم میدادو با هم ذوق میکردیم از دیدنشون ، خودمم تو کانال های تلگرام مطالب سی اسی و پزشکی رو می خوندم .


 هر چند دقیقه یکبار هم سرمو بلند میکردم و یه نگاه به اطرافم می انداختم . 


کم کم متوجه شدم اسم همه ی کسانی که بعد از ما کارشون انجام شده بود ، خونده شد و جواب رو گرفتند و رفتند . این میون توجهم به یه اقایی جلب شد که دوتا پاکت جواب گرفت .


 با خودم فکر کردم که حتما" دونفر بودند و هر دو سونو انجام دادند .. ولی هرچی فکر گردم یادم بود که این اقا تقریبا یکربع بعد از ما تنهایی اومده بود ، ولی از فکرش بیرون اومدم و گفتم چه میدونم حالا چرا گیر دادم به اینکه یه اقایی تنها اومده ولی دوتا جواب گرفته !!!



ساعت رو یه نگاهی کردم دیدم ، ای وااای یکساعت و نیم از زمانی که منتظر جواب بودیم گذشته . 

رفتم پذیرش و گفتم : ببخشید خانم جواب مهردخت آماده نشد ؟ 

نگاهی کرد و گفت : نه چیزی برای من نیومده .. 


گفتم : عجیبه ، آخه همه ی کسانی که بعد از ما بودند جواب گرفتند . 


خانمی که مسئول تایپ جواب ها بود گفت : مگه مهردخت نبود اسم دکترشم سرابی بود؟ 


گفتم : بعله . 


به همکارش گفت : ده دقیقه بعد از سونو جوابش رو تایپ کردم .. بیا اینها و مانیتور رو نشون داد. 


خلاصه اینور بگرد اونور بگرد . گفتم : فکر میکنم به یه اقایی دوتا پاکت دادین ، نمیدونم دوتا جواب داشت یا اشتباه شد؟ 


خانمه هم انگار خودش یه حدسایی زده بود سیستمش رو چک کرد و گفت : نه دوتا نداشته ، راست میگید اشتباه دادم بهش . 


گفتم : حالا مشکلی نیست دوباره برای من پرینت بگیرید . 


گفت : اره میشه پرینت گرفت ولی عکسای پیوستش چی ؟ 


گفتم : اره راست میگید .. اون خانم که تایپ میکرد گفت : از طرفی جواب کاملا نرمال بوده ها ، شاید عکس مهم نباشه . 


مسئول پذیرش گفت : حتما " اقاهه بر می گردونه . بذار اسم دکترش اینجاست . دکتر هاشمیه ، همون که مطبش نزدیک چهارراهه . بذار زنگ بزنم بهش . 



خلاصه زنگ زد مطب دکتر هاشمی اونم گفت : مریض اینجا بوده و رفته . شماره ش رو داریم و بهش زنگ میزنیم میگیم جوابو براتون بیاره . 



از خانم پذیرش و تایپیست تشکر کردم گفتم : من دوماه دیگه میرم دکتر هیچ عجله ای ندارم . دستتون درد نکنه پیگیر شدید . 



خانم پذیش ایستاده بود و مرتب اظهار شرمندگی می کرد که ببخشید دردسر درست کردم و معطل شدید و این حرفا . 



گفتم : عزیزم من خودم کارمندم کسی که کار میکنه اشتباهم میکنه آدمیم دیگه پیش میاد . شماره منو که دارید هر وقت جواب رو اورد با من تماس بگیرید . 



خیلی تشکر کردند و با خوشرویی از هم خداحافظی کردیم . 



الان نزدیک یک ماه از این ماجرا می گذره ، اون آقای بی معرفت که تو همون محله زندگی میکنه جواب رو نیاورده و سر کارمون گذاشته . 



امروز دیگه میرم جواب بدون عکس رو  تحویل می گیرم . 



تو این سونوگرافی پر ماجرا چند تا اتفاق افتاد . یکی اینکه با توجه به نزدیک شدن اتمام مهلت نسخه (بدون اصرار من) ، مسئول پذیرش کمک کرد که بتونم از بیمه استفاده کنم .


 بعد اینکه وقتی جواب گم شد ، من تونستم برخورد شایسته ای داشته باشم و بدون اعصاب خوردی و توهین منتظر بمونم تا اشتباه رو اصلاح کنیم و اینکه چقدر یه شهروند میتونه غیر مسئول و اصطلاحا" بی معرفت باشه که با گذشت یکماه از این اتفاق یه چند دقیقه از وقتش رو به برگردوندن جواب یه بیمار دیگه که دستش مونده و بارها باهاش تماس گرفتن اختصاص نده .



*********

راستی آناهیتا و منیژه رو یادتونه ؟ همون مادر و دختری که چند تا پست قبل درموردشون نوشته بودم .. قهر و کدورتشون از یک ماه هم گذشته ، تو این مدت آناهیتایک بار برای دیدن پدرش به خونه ی پدری رفته ، منیژه تو درگاه  ایستاده اما اناهیتا سلام کوتاهی داده و از در  رفته تو  و حتی نیم نگاهی به مادرش نکرده . 


می گفت : با این رفتار حس کردم مادرم جا خورد و انگار مثل همیشه توقع داشته من ببوسمش و برای کار نکرده م عذر خواهی کنم ، اونم ابتدا ترش رویی کنه ولی یواش یواش قبول کنه و ظاهرا" همه چیز تموم بشه ، تا مدت دیگه ای و بازی جدید دیگه ای . 


اما من دیگه نیستم و توان شنیدن زور رو ندارم . 


امروز صبح حالشو پرسیدم   ، گفت :  مهربانو ، دیگه خشمگین نیستم ، هی نمی شینم از بچگیم تا امروز رو دوره کنم و همه ی رفتارهاشو از بچگیم تا الان نشخوار کنم . موضوع رو با خودم حل کردم و دست از دوره کردنش کشیدم .. اما  برای ارتباط مجدد نه تمایلی دارم نه پیش قدم میشم . 



مواظب رابطه هاتون باشید ، دوستتون دارم 


" التماس تفکر"

سلام عزیزانم ، امیدوارم سلامت و شاد باشید . 


و امیدوارم این روزها لا به لای نذری دادن با نیت چشم و هم چشمی و خوراندن به کسانی که واقعا نیازمند نیستند ، بیشتر به فکر کسانی باشیم که نیازمندند و یکی از بزرگترین رویاهاشون خوردن یک وعده غذای گرم ، سالم و معطرند ... 


باز هم تو رفت وآمد های شبانه م ، زباله گردهای بیشتری میبینم که متاسفانه تعداد خانم ها توشون خیلی زیاده .. 


اتفاقا" در محله های شمال شهر هم زیاد میبینم و وقتی پای صحبتشون مینشینم میگن 


" بالای شهر غذا های بهتری دور می ریزند "، از اون پایین ها خودمونو میرسونیم اینجا دنبال نون شب 


تو رو خدا وقتی گذارتون به اطراف بیمارستان های دولتی میفته خیابون های دور و برش رو خوب نگاه کنید ، حتما می بینید ماشین هایی که بساط پیک نیک  دارن و در پناه دیوار زیر انداز انداختن  و با زن و بچه نشستن کنار جدول ..


 اشتباه نکنید این بی نواها نیومدن تفریح ، از شهرستان مریض آوردن تهران ولی نه دوست و فامیل دارن بهش پناه ببرند نه پول دارند برن حتی یه اتاق تو مسافرخونه کرایه کنند ، دستشونو بگیرید حتی با یه وعده غذا.... 







دوستتون دارم " التماس تفکر" و این جمله رو هم خیلی خیلی دوست دارم 

"رویاهایت را دنبال کن"

مهردخت چهار ، پنج ساله بود که متوجه شدم با هر تکه پارچه ای که معمولا" شال های سر من بودند ، چندین مدل لباس درست میکنه . 


وقتی این موضوع تکرار شد ، تشویقش کردم که با هر مدلی که درست میکنه ژست بگیره و ازش عکس بندازم . فکر میکنم تو هارد اکسترنال خانوادگیمون و فایلی که متعلق به من و مهردخته ، تعداد زیادی از این عکس ها موجود باشه .


 کم کم که بزرگتر شد ، روی ورق های چرکنویس تمرینهای ریاضیش ، نقاشی های فانتزی میدیدم ، دخترو پسرهایی اغلب با لباس های اسپرت که جزییاتشون چشمگیر و منحصر به فرد بود ، درواقع از همین چیزها بود که به فکر افتادم برای انتخاب رشته ، روی  هنر هم مشاوره کنیم . 


مشاوره کردیم و همونطور که می دونید به تحصیل  در رشته ی گرافیک منجر شد . 


همه ی این سالها هدف مهردخت تحصیل در رشته ی طراحی لباس و تاسیس برند لباسی با یک اسم مشخص (حتی اسمش رو هم گذاشته) بوده . در لابه لای درس های معمولش زبان رو هم بصورت حرفه ای خوند و مدرک  و مجوز تدریس رو هم گرفت . 


با همه ی اینها هیچوقت ، وقت زیادی رو برای درس خوندن اختصاص نداد ، حتی خیلی وقت ها شبهای امتحان ، از دلشوره می مردم چون  با خیال راحت پا رو پا انداخته بود . 


خدا رو شکر هیچوقت هم نتیجه ی بدی نداشته و بالاخره امتحان نهایی و دیپلمش رو با معدل هجده و پنجاه و سه صدم گرفت (که اگر وقت بیشتری برای مطالعه گذاشته بود حتما بالای نوزده میشد) . 


جالب اینجاست که مدتی پیش درحین خوندن یه داستان دنباله دار انگلیسی تو اینترنت ، با سایت پولیور که یه برند لباسه آشنا شد .


 تو این سایت مشخصات انواع پوشاک برای همه ی رده های سنی ، از بچگانه و زنانه و مردانه جهت خرید ، موجوده . 


یه قسمت از سایت ، مربوط به طراحی و ست لباس هاست و همه ی کاربران میتونند با مشخصات خواسته شده زیباترین ست لباس رو با مناسب ترین قیمت بسازند و تو مسابقه شرکت کنند . 



مهردخت خانوم هم به دنبال رویاهای کودکیش ، وقت بسیار زیادی رو تو این سایت گذرونده ، و انواع ست های زیبایی رو برای شرکت در مسابقه تهیه کرده .. 



خیلی وقت ها با شوق و ذوق فراوون از تعداد قابل توجه فالورهاش برام میگه و اینکه چقدر سلیقه ش مورد توجه کاربران و داروان سراسر دنیا بوده . 


پری شب داشتم تو اتاق خواب ، لباس های شسته شده رو جمع میکردم که مهردخت بافریاد های گوش خراشش بهم سکته ی اول رو وارد کرد .


 همین که از در اتاق اومد تو و قیافه شو دیدم که خوشحاله ، فهمیدم اتفاق خوشایندی افتاده و سکته اول رد شد .


 دوباره وقتی خودش رو از خوشحالی پرت کرد روی تخت خواب و صدای شکستن چوبش دراومد ، سکته ی دوم رو زدم ، و وقتی تشک رو بلند کردم و دیدم قسمت مهمی از تخت نشکسته ، سکته دوم رو هم رد کردم ... 


حالا حالم خوب بود و میشد مهردخت خانوم رو بابت وحشی بازیش ،  به باد دشنام های مادرانه گرفت . 


- چه خبرته ؟ این وحشی بازیا چیه ؟ مردم از ترس . 


- وااای ببخشید مامان ، اصن دست خودم نیست . 


همچنان بپر بپر می کرد . 


- واااا دیوانه شدی مهرخت ؟ چته ؟ خوب بگو ببینم چی شده این کارا رو میکنیی؟؟ 


- ماماااان ، ست لباسم اول شده 


- هااااا؟ خوب شده که شده ، این کارا چیه ترسیدم .


یکمی تمرکز کردم ببینم منظورش چی بود؟ 


- تو سایت پلیور؟ مسابقه ش؟ عه چه باحال . تم مسابقه چی بود؟ 


- رز گلد بود مامان ، ببین تبریک سایت رو . 



جایزه شم یه قاب آیفون 6 پلاسه . 


-وااای چه عااالی مهردخت جان ، بهت تبریک میگم عزیزم . اصلا برنده شدنت عجیب نیست ، تو از بچگی به طراحی لباس علاقه مند بودی و براش زحمت کشیدی 


- اره مامان خیلی خوشحالم ، میدونی اصلا موضوع جایزه ش نیست .. من چند تا قاب مختلف برای گوشیم دارم ولی دیده شدن خیلی لذت بخشه .


 مهردخت میدونی پست قبلم در همین مورد بود ؟ خوندیش ؟ 


- نه ، نخوندم . میرم میخونم . 


وااای مامان فکر کن سال دیگه طراحی لباس قبول بشم ، اخ جووون چه کیفی داره ، داشجوی دانشگاه تهران بشم . 


- بعله خیلی کیف داره ولی باید خیلی درس بخونی مهردخت خانوم .. هنوز که من حس نمیکنم اهمیت کنکور برات مشخص باشه . 


- وااا ، باز که میگی مامااان .. بخدا خیلی کنکور رو گنده ش کردین . میریم کنکورمونو میدیم ، دانشگاه قبول میشیم دیگه. 


- والله مهردخت تو یا واقعا نمیدونی چه خبره ، یا من رو سر کار گذاشتی 


- بیخیال مامان ، فکر کن برند لباسمو افتتاح کردم . فشن شو گذاشتم ، مانکن هام میان رژه میرن و آخر از همه من میام و ... وااای نور فلاش عکاسا ... 


بماند که بچه م وقتی از روی راهنمای پلیور که دستور داده بود جایزه ش رو از سایت آمازون دریافت کنه ، به آمازون مراجعه کرد، فهمید به کشور ایران ارسال نمیکنند ، حسابی تو ذوقش خورد و غصه خورد ولی همچنان در تلاشه که ادرس عمه ش تو آمریکا رو بده که جایزه رو  بفرستند اونجا و اونا براش پست کنند . 





دنبال کردن رویاها ، ادم رو قوی و شکست ناپذیر میکنه ، لذت زندگی رو دو چندان میکنه و کمک میکنه انسان شاد و بهتری باشیم .. تو روخدا اگه بچه دارید ، بچه هاتونو درگیر پز و کلاس  های معمول جامعه نکنید . فکر نکید بچه ها یا باید دکتر بشن یا مهندس .


 اینهمه به استخدام شدن اهمیت ندید ، بچه ها رو پویا ، شاد و کار آفرین بار بیارید و راه درست زندگی کردن و لذت بردن از وقتشونو بهشون یاد بدید . 



امروز یکی ازم پرسید : مهربانو با بیست سال خدمت بازنشست میشی؟  گفتم : اگر شرایط همونطور که فکر میکنم پیش بره ، بله . 


ولی کسی نمیدونه چی پیش میاد . 


برای اولین بار تو ذهنم می چرخید ، اگر مهردخت طراحی لباس قبول بشه ، براش سرمایه ای مهیا میکنم و یه کارگاه و بعد ها وقتی لیاقتش رو داشت ثبت برند خودش و  رسیدن به رویاهاش .


 و مثل همیشه من درکنارش ، از این فعالیت لذت میبرم و خودم میشم پای ثابت کارهاش . 


(البته اگر عمری باقی باشه و روزگار سارگار باشه) 


****** 

راستی فردای همون روز مهردخت متوجه شد که دانشگاه تهران رشته ی مورد علاقه ش رو نداره و دانشگاه الزهرا و چندتا دانشگاه دیگه این رشته رو دارند . 


کلی حالش گرفته شد ،  ولی گفتم : مهردخت یادت باشه که فشن پرفورمنس پارسال دانشگاه الزهرا چقدر جنجال برانگیز بود و چقدر تقدیر و تبریک طراح های خارجی حتی هنرپیشه و خواننده های غرب رو به دنبال داشت .

(عکس هاش تو اینترنت هست اگه دوست دارید ببینید )

*********

دوتا دیگه از ست های لباسش رو که رتبه گرفته براتون میذارم . 


*********************




دوستتون دارم ، رویا های خودتون و عزیزانتون رو فراموش نکنید .

"همیشه دیده شدن لذت بخشه "

همه  بچه مدرسه ای ها از شنبه تا چهارشنبه ، سرکلاس درسند و پنجشنبه و جمعه تعطیل رسمیشونه ، اما مهردخت اینا امسال دوشنبه ها تعطیلند و بجاش پنجشنبه مدرسه میرن . 


از اواسط شهریور ماه متوجه ی یه نمایش شدم که وجود  اسم هایی مثل  باران کوثری ، رضا بهبودی و میلاد شجره در لیست بازیگران توجهم رو جلب کرد...


 میدونستم حتما باید کار عالی باشه، اما یا هر شب همه ی صندلی ها فروخته شده بود ، یا من کار داشتم و نمیشد برنامه رو جور کنم تا اینکه روز یکشنبه چهارم مهر ، داشتم سایت tik8رو بالا و پایین می کردم اصلنم امیدوار نبودم برای همون شب جا داشته باشه ، اما در کمال خرسندی دیدم دو تا دونه جای خوب داره بهم چشمک میزنه .. 


ساعت شروع نمایش هشت شب بود و من طبق معمول کلی نقشه کشیده بودم که رفتم خونه ، یکمی استراحت کنم . 



آخه هر شب بین ساعت دو تا دو و نیم صبح میخوابم و به این کم خوابی عادت کردم ، ولی یه روزایی تو هفته ، دیگه کم میارم و باید یه بعد از ظهر نیم ساعتی ولو باشم و هیچ کاری نکنم .. 


همینطور که تو فکر استراحت بودم یادم افتاد مهردخت دوشنبه ها تعطیله ، و وقتی به خودم اومدم دیگه خرید اینترنتی انجام شده بود و داشتم از بلیط هامون عکس می گرفتم . 



مهردخت تقریبا ساعت سه رسید خونه و بهم تلفن کرد . گفتم مهردخت جان به کارات برس که رسیدم خونه سریع آماده شیم بریم بیرون . گفت : کجا بریم مامان؟ 

گفتم:  تاتر دوشس ملفی . 


صدای جیغ و آخ جون مهردخت بلند شد .. 


گفت : مررسی مامان ، گرررفتیش؟؟ گفتم : آررره   (سینا این آرره رو بخاطر تو نوشتم )


ساعت پنج و ربع رسیدم خونه .. و شش از درخونه اومدیم بیرون . محل نمایش " تیاتر مستقل تهران" بود ، یکربع به هفت ماشینمون رو دم سالن پارک کردیم . 


تا هشت هم وقت داشتیم ، گفتم مهردخت ، سه ساعت و نیم طول نمایشه  بریم کافی شاپ هم یه چیزی بخوریم ، هم بشینیم استراحت  کنیم . 


جاتون خالی دو تا چای بزرگ همراه دو تا برش کیک شکلاتی و چیز کیک سفارش دادیم . چقدرم خوب بود بعد از اون همه بدو بدو چایی مزه داد  ولی خداییش همیشه از پول کافی شاپ حسابی دردم میاد ..


 آخه انصافه سی و نه هزارتومن 



نمایش با تاخیر شروع شد و به مدت سه ساعت و نیم سرجامون محو بازی بی نظیر بازیگران و داستان و دیالوگ های نمایش بودیم ، مخصوصا که موسیقی هم بصورت زنده نواخته میشد و تاثیر لذت چند برابر بود . 


(دوتا گیتار برقی و دوتا سولیست  که میخوندند)




یعنی من هر چی از بازی زیبای باران جان و میلاد جان شجره تعریف کنم، کم گفته م .. محشررر بودند .


 خلاصه ای از موضوع و نقد نمایش رو با قلم شیوا بیتا نجاتی ، براتون  میذارم


جووانا ملقب به دوشس ملفی پس از مرگ همسر، دل به مباشرش آنتونیو می بازد و از وی تقاضای ازدواج می کند.


کاردینال برادر بزرگتر و فردیناند برادر دوقلوی جووانا، یکی به طمع دست یازیدن به ثروت او و دیگری، تمایل جنسی اش برای تصاحب خواهر، به کین خواهی او برمی خیزند.


" بر اساس دوشس ملفی" اجرایی وامدار سبک اجرایی برشت از بازنویسی نمایشنامه ای کلاسیک اثر جان وبستر به قلم نغمه ثمینی و محمد رضایی راد است.


 استفاده از نور مریی و حضور نوازندگان و همسرا در صحنه از دیگر مصادیق سبک برشت است.


به عقیده آرتو، تئاتر چون طاعون، انسان را وادار می کند خود را هماهنگونه که هست ببیند، نقاب از چهره اش بر می گیرد و دروغ و دورویی را بر آفتاب می اندازد . 


تئاترواقعیت انسان رهایی یافته از قید و بند قرارهای اجتماعی را بی نقاب می کند و چنین انسانی ناگزیر است با تقدیرش رودررو شود.


 این عبارات به لحاظ محتوا ، کاملا با متن انطباق دارد. دلیو، مسوول مکاتبات و ثبت وقایع خاندان آراگون، به شکل راوی در طول اجرا، از دل نقش خود بیرون می آید و وقایع را برای تماشاچیان نقل می کند.


او شخصیت های پابرهنه و ژنده پوش نمایشنامه را به شکل مجسمه های بی حرکت بر صحنه احضار می کند. ساختارچرخشی اجرا در پایان نیز، حضور شخصیت های بی جان و این بار در هیات مردگان رابر همین صحنه رقم می زند. 


شخصیت هایی که حضور حشرات بسیار در اطراف آنها، نشان از فساد جسدشان دارد.همه چیز از هیچ آغاز می شود و به آن ختم می شود و ما زندگی دوزخی شخصیت ها را بین این دو نقطه نیستی، نظاره می کنیم. 


اشارات تامل برانگیز متن در جای جای اثر، کم نیست؛دلیو مورخ در ابتدا اشاره به نادیدنی بودن بسیاری چیزها می کند، در ادامه صحنه ای هست که نور خیره کننده صحنه که به دستور بازیگر اعمال می شود، به مثابه تاریکی برای بازی شخصیت ها و تاریکی صحنه، به مثابه روشنایی تعبیر می شود. 



صحنه تولد نوزاد تکه تکه از شکم مرد باردار و اشاره قاضی به کتابهای حقوق، از جمله دیگر این موارد است.


استفاده از تاثیر سایه بازیگران در صحنه گفتگوی جووانا و آنتونیو و تعویض صحنه پرده های اتاق جووانا به دستفروشانی که پشت آن حضور داشتند، از صحنه های زیبای اجراست.


 رضایی راد با طراحی حرکات بازیگران، به بهترین شکل از بدن بازیگر بهره برده . 


بازیگران، همگی، در نقش های خود تحسین برانگیزند. سخن پایانی بوزولا، پایان بخش این تراژدی است : واپسین لحظه عمرم، بهترین آن بود ؛ آنجاست که همه بر اساس خودمان باز می گردیم. 


**********

اون شب وقتی برگشتیم تا نزدیک ساعت سه صبح با مهردخت همه ش صحبت دیالوگ هایی که یادمون مونده بود و زیبایی کار رو می کردیم .


 صبح اول وقت رفتم سایت و یه کامنت برای قدردانی گذاشتم . تقریبا بعد از ظهر بود که بهم خبر دادند باران جان عزیزم ، کامنت من رو به همراه چند تا کامنت دیگه تو صفحه اصلی اینستا گرامش نمایش داده . 



آی ذوووق کردم . منم فوری عکس صفحه ش رو انداختم و پست کردم 


میدونید واقعیت اینه که انسان موجود مهر طلبیه ، همه از دیده شدن لذت میبرند و چقدر خوبه این عشق رو به هم نشون بدیم . باران با خوندن کامنت های ما ، لذت برد و من از دیدن ، دیده شدن کامنتم لذت بردم . 


مدیونید اگر فکر کنید اشاره ای به خواندگان خاموش دارم هاااا  (تعداد بازدید کنندگان وبلاگ و انگشت شمار بودن کامنت های پست قبل  حکایت جالبی داره)



حالا واقعا نمیدونم کسانی که میان تو صفحه ش کامنت میذارن " خسته نشدید انقدر اجرا کردید " موضوعشون چیه ؟ 


گاهی دلم می گیره از اینکه چقدر بعضی ها میتونند تلخ باشند ، مهرداد مزرعه رو می شناسید ؟ همون صدا پیشه ی نازنینی که صدای آسمونی و فوق العاده ای ، اما با جنس زنونه داره؟؟


 چند وقت پیش مصاحبه ی کوتاهش تو تل/گرام پر شده بود .. چندین بار اعلام کرد که من یک مرد هستم و این خلقت عجیب و البته زیبای صدای من یه موهبت الهیه .. انقدر مردم سوال پیچش کردند که آیا نشانه هایی از دو جنس/یتی داری و ... 


حالا دیروز سلام و روز بخیر تو صفحه ش نوشته بود ، یه دختر بی ادب و لوس که بعنوان توضیح پروفایلش نوشته " عسل باباییم هستم " اومده کامنت گذاشته : 


تو همونی هستی که صدات مثه زناست 


بخدا ادم خیلی شرمنده میشه ... بابا جان تو سواد داری ؟ کجا بزرگ شدی ؟ آخه این چه طرز صحبت کردنه . رفتم خصوصی براش نوشتم اگر منظورت طعنه زدن و آزاره که هیچ و نمیدونم چرا .. 


ولی اگر واقعا سوال داری میتونی تو انتخاب کلماتت دقت کنی ، مثلا بنویسی که شما همون آقایی هستید که صدای زیبا و منحصر به فردی داری؟


 اگر با حرفامون انرژی مثبت به هم بدیم و حال همدیگه رو بهتر کنیم مسلما" دنیای بهتری برای زندگی کردن داریم . 


البته چیزی برای من جواب ننوشت ولی یه خانم دیگه ای رو که بهش تو عمومی تذکر داده بود . رو اومد انقدر نوشت : به تو چه پیرزن عجوزه .. سرت به کار خودت باشه مگه چی گفتم که خودتو داری ... 


{حالا بنده خدا خانمه یه عکس ناز داشت و تقریبا هم سن و سال من بود و توهیتنی هم بهش نکرده بود فقط گفته بود لحن کامنتت خوب نیست ) 


نمیدونم بخدا ، دلم برای این مملکت که از روزگاران کهن مایه مباهات و مهد فرهنگ و تمدن بوده می سوزه .. جوون ها و آینده سازان این آب و خاک چطوری دارن تربیت میشن ؟؟.. چرا اینهمه خشم و بی ملاحظگی در رفتارهاشون موج میزنه ؟؟ 


چکار کردند با مااااااااااا؟؟ ( جواب این سوال ها همینه .. بد بلایی سرمون آوردند .. سالهاست  با تحقیر و زور ، نابودمون کردند )



دوستتون دارم ، با هم مهربون باشید