دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"تبریک"

عزیزای دلم امروز اداره مثل شبای عید شده ، پایان آذر ماهه و برای ثبت صورتحساب ها  مثل فرفره


  داریم می چرخیم و کار میکنیم .


کامنتای خوشگلتونو دارم میبینم و لذت میبرم ولی چون یکمی زود تر میخوام برم به جشن  یلدا برسم ،


 نمیتونم تک به تک پاسخ بدم .


 اومدم بگم خیلی دوستتون دارم و یلدای متفاوت و بی نظیری براتون آرزو دارم 


"معرفی وبلاگ"

خاطرات کوچ و زندگی و همچنین قصه های نسرین عزیزم 
را در این آدرس بخوانید 

"یلدا مبارک"


به طاق بلند شب ترین شب سال می نگرم 


سیاهی در سیاهی موج می زند ، همه جا تاریک است 


دلم می لرزد ،نکند صبح نشود 


نکند آفتاب بمیرد 


زمستان به پشت درهایمان رسیده 


زمستان به دلت نزند ... 


زمستان به دلم نزند ...


امشب دلت را به دلم بسپار 


من با تو شب شکنم 


پشت سیاهترین شب سال ، تو را درآغوش می کشم 


پرده را کنار بزن یلدا جان 


آفتاب سلام می کند 


ما این زمستان را هم سر می کنیم ....


سی ام آذر 


دوستتون دارم ، یلدا مبارک 

"حواسمون به پدر و مادر ها باشه "

سلام دوستان حقیقیِ دوست داشتنیم  و در قالب مجازی



خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه ، پدر پروانه جون ، کارمند بازنشسته ی یکی از ادارات دولتی بود که تقریبا" دو سه سال قبل فوت کرد .


 پروانه اینا پنج تا خواهر و برادرند،  که خودش فرزند اوله ..


بیست و چند سال قبل ازدواج کرده و مادر شده  . یه برادر داره که بعد از ازدواج راهش از خانواده جدا شد و تقریبا هم زمان با فوت پدر هیچ ارتباطی ندارند .. 


یه خواهر دیگه هم ازدواج کرده و سرش گرم همسر و فرزندانشه . 


یه خواهر سی و پنج ساله ی مجرد بنام ستاره و یه برادر سی ساله ی مجرد هم تو خونه پدری دارند که با مادرشون زندگی میکنند . 



هر سه تا دخترها شاغلند و درآمد دارند ، پسر اولی که اصلا رفت و آمد ندارند ، برادر کوچکتر هم شاغل نیست و هیچ درآمدی نداره . 



مادر پروانه ، یه خانم هفتاد ساله ست که با حقوق همسر خدا بیامرزش به میزان یک میلیون و هفتصد هزارتومن،  امرار معاش میکنه البته در خونه ی کوچک شخصی که  تو یکی از محله های اصیل مرکز شهر تهران هست ساکن هستند . 


بحث از اینجا شروع شد که پروانه تعریف میکرد بچه ی شیرین زبون خواهرش به مادربزرگ گفته : تو یواش یواش می میری و من بدون مادرجون میشم . 


مادر بزرگ گفته : چرا فکر میکنی من دارم می میرم ؟ 


بچه هم جواب داده : آخه چشمات این شکلیه داری کور میشی بعدشم می میری . 


" پلک های مادر پروانه افتادگی شدید داره که ظاهرش رو بد فرم کرده "


گفتم : پروانه جان چرا مامان پلک هاشو عمل نمیکنه ؟ کاری به حرف اون کوچولو ندارم ولی افتادگی شدید تو بینایی اختلال ایجاد میکنه ، عمل سختی نیست که .


- مهربانو جان این کارا پول میخواد . 


- خوب ماشالله چند تا بچه اید ، هرکدوم یکمی کمک کنید مشکل حل میشه ، ضمن اینکه  میتونید با اون دکتر که آشنایید صحبت کنید ، هم تخفیف بگیرید هم اقساط پرداخت کنید .


یه ابرو انداخت بالا 


- خدا پدرت رو بیامرزه این کارا تو خونواده ی ما مرسوم نیست . 


-یعنی چی مرسوم نیست ؟ خوب مرسومش کنید . 


- نمیشه .. من خواهر بزرگه م حرفشو بندازم باید دست به جیب بشم که خودتم میدونی در حال حاضر ندارم . ستاره هم کلا" به روی خودش نمیاره از هیچ بابت . 


- وااا ، از هیچ بابت یعنی چی؟ 


-یعنی هیچی . عینِ یه دختر خونه ی مدرسه  میمونه ، نه حتی دانشجو .


 مامان می پزه ، میشوره ، کارها رو میکنه... اونم میره سرکار ، با دوستاش میره بیرون . میاد تو اتاقش میره و اینا.. 


با تردید گفتم : 


یعنی مثلا مامانت لباس ها رو اتو هم میکنه . 


-اررره دیگه ، وقتی میگم هیچی ، یعنی هیچی. 


فشارم رفته بود بالا 


یعنی چی ؟؟ خواهر تو سی و پنج سالشه ، تو شرکتشون یه کاره اییه ، درآمدخوب هم داره ، نه کمک فیزیکی میکنه نه مالی؟؟ 


- حالا ببین یه موقع سر کیف باشه یه چیز کوچیک میخره میاره خونه . 


-ای باااابا ، زحمت میکشه بخدااا ، چه بد . تو خواهر بزرگی باید صحبت کنی . 


-نکردم دیگه .. میگم که ، اگه بخوام حرف بزنم خودمم باید برم جلو . 


-خیلی خوبه که آدم هوای پدر و مادر رو داشته باشه ولی تو خیلی ساله از اون خونه اومدی بیرون خودت هزارتا مشکل داری و بچه ی بزرگ .


 اون داره از امکانات خونه ی پدری استفاده میکنه و پول هم درمیاره .. خوب باید خودش بفهمه .


الان مادرت با یک و هفتصد پول و اینکه بزرگ خانواده ست ، رفت و آمد داره ، تازه مهمون از شهرستان هم دارید ، خوب به کجا میرسه !!!


- چی بگم !!!


مینای ما همسن خواهر توعه .. میدونی که هم کارمنده هم مجرد .


 خدا رو شکر سایه ی پدرمون رو سرمونه و با پست خوبی که بابا داشت حقوق کامل تامین اجتماعی رو می گیره ولی مینا کاملا " حضور پررنگ داره تو خونه .. 


تمام مدت که بابا و مامان فشم هستند هزینه شارژ و همه ی قبض ها با اونه . 


خودش همه ی مواد غذایی رو می خره ، پاییز هم که میشه و بابا اینا برمی گردن منزل تهران ، هرچند وقت یه بار هدیه های خوب براشون  می خره با هم رستوران میرن و ... 


گاهی روزای تعطیل خونه رو رفت و روب میکنه . خانواده باید به هم اهمیت بدن ، یعنی چی مگه مادرتون رو گیر آوردن . 


یه وقتی بذار حتما باهاش صحبت کن ، من میدونم تو بعنوان خواهر بزرگ اعتبار خوبی داری . 


*********


یادم میاد اون وقتا که دبیرستانی بودم ، مثل الان نبود که بچه ها همه سرویس رفت و آمد دارند . 


ما تعطیل که می شدیم سلانه سلانه و با خنده و شوخی از مدرسه راه میفتادیم به سمت خونه


 هامون (وااای چقدر خوب بود) 


من تو راه کلی خرید می کردم .. کاهو ، گوجه و خیار یا هرچیزی که شب قبل دیدم تو یخچال ته کشیده رو میگرفتم . 


بابا به دلیل شغلش همیشه سفر بود و مامان دست تنها ، اون موقع هم میدونستم که همین کارای کوچولو چقدر حس خوبی برای خانواده بهمراه داره . 


حالا که خودم مادر شدم و زندگی پر مشغله و پر مسئولیتی هم دارم ، همین حس خوب رو مهردخت با


 خریدای کوچولو کوچولوش  بهم هدیه میده . 


**********

تو این چند ساله که شاغل شدم ، مخصوصا این سال های آخر که سابقه م بیشتر شده و دخترای جوون زیادی همکارم شدن ، این شانس رو داشتم که خودشون رو بهم نزدیک میکنند . 


معمولا" چون زود میام اداره ماشینم رو نزدیک پارک میکنم و اونا دورتر .



گاهی بعد از ظهرها که خسته ن ، بهم میگن : مهربانو ما رو تا ماشینمون میرسونی؟ و من با کمال میل می رسونمشون .


 اتفاقا" پیش اومده که بهشون گفتم : می خوام از این سوپر پروتئین شنیسل مرغ یا استیک بخرم . 


شماها هم به مامانتون زنگ بزنید بگید شام درست نکنه و بریم باهم خرید کنیم . 


معمولا" احساس خیلی خوبی دارند که برای خونه خرید میکنند و فرداش هم میگن : 


همه تو خونه خوشحال شدن و خیلی براشون جالب بود .



**********


 حرفام با پروانه به این فکر انداختم که چند درصد شما ، به این موضوع اهمیت میدین ؟ 


خودتون اهل مشارکت بودید؟ بچه هاتون یا خواهر و برادرها از این کارها میکنند؟؟ 


پینوشت مهم : 



اونایی که وبلاگ دارید ، لطفا" همراه کامنتاتون ادرس وبلاگاتون رو بذارید . 


من همون موقع که کامنتتون رو میخونم خیلی دلم میخواد بهتون سر بزنم و نوشته های قشنگتون رو بخونم . معمولا چون خودم تو صفحه اصلی وبلاگم نمیرم پیوند ها رو هم فراموش میکنم ببینم .. 


ضمن اینکه خیلی از دوستان که لینک وبلاگشون تو پیوند هاست خیلی وقته نمی نویسن . پس لطفا آدرس بذارید برام . 


دوستتون دارم 



" روزم مبارک"




از 14 آذر ماه تا 21 آن ، هفته ی حسابداری و روز 15 آذر ماه ، روز حسابدار نام دارد . 



آدمهای خاکی مثل زمین استهلاک ناپذیرند . رفاقت با آنان گرچه با ارزشترین دارایی نامشهود ترازنامه ام است ،

 ولی ثبتشان نمی کنم . 

نه بخاطر عدم تطابق با استانداردهای حسابداری ، بخاطر اینکه در ترازنامه ی قلبم به گونه ای ثبت شده اند که

 هیچ پایان دوره ای مرا مجبور به بستن حساب آنان نمیکند.

همکاران عزیزم روزتون مبارک امیدوارم حساب عقل و دلتون با هم تراز باشه 

پینوشت : کامنت دونی اینجا رو میبندم تا به همون بحث قبل بپردازیم