دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" یلدا با طعم قهر و آشتی "

سلام عزیزای دلم ، امیدوارم حال و هواتون خوب باشه، تن خودتون و عزیزانتون سالم باشه و غم از دل هاتون فراری باشه . 


امسال شب یلدای متفاوتی داشتیم ، در انتهای جشنمون اتفاق ناخوشایندی افتاد و ناراحت شدم ولی به فاصله ی کوتاهی یه نتیجه ی خیلی خوب داد که باور کنید خدا رو شکر میکنم که اون مشکل پیش اومد تا جواب خیلی از سوال های مهمم رو بگیرم . 


********


این روزها دغدغه های مرسوم بین مادران ، مخصوصا" برای فرزند دخترشون ، شامل : نکنه دوستانش ، ناباب باشن ؟؟ نکنه تو شبکه های اجتماعی فیلم های مبتذل ببینه ؟ 


نکنه دوست پسر بگیره و از راه بدر بشه؟نکنه دانشگاه قبول نشه ؟ نکنه کار گیر نیاره ؟  با کی میخواد ازدواج کنه ؟ زیر دست کدوم خانواده ای میفته و ....



اما دل نگرانی های من متفاوته . 


من میترسم درجه ی انسانیتش کم باشه ، میترسم  زیاد مسئولیت پذیر نباشه ، میترسم بدقول باشه ، میترسم تو بحران نتونه مدیریت داشته باشه ، میترسم قدر نشناسی کنه  و ..... 



البته خیلی از این ترس ها به هم مرتبطند ، مثلا" اگر یکیشون باشه بقیه هم به دنبالش میاد و برعکس .


علت اینکه چرا نگران این چیزها هستم  برمیگرده به مسائل ژنتیکی که در آرمین به وفور هویدا بودند ،

بریم سر جشن یلدا و موضوعی که پیش آمد . 



درست صبح روز پنجشنبه ی گذشته تصمیم گرفتم میزبان جشن یلدای خانواده من باشم ، اما شلوغی اداره و زحمت های پخت و پز و دون کردن انار و تهیه بقیه مخلفات مخصوص و اینکه وسط هفته بودن یلدا باعث شد که به مهمون کردن خانواده ، بیرون از خونه فکر کنم . 



اتفاقا" یکی از دوستان لینک یه کافه رستوران رو برام فرستاد از قیمت و محیطش خوشم اومد ، به خانواده گفتم و همه استقبال کردند . 


منم با مدیر اون مجموعه تماس گرفتم  خواستم  برای ده نفر جشن یلدا رو رزرو  کنم . متاسفانه ظرفیتشون تکمیل شده بود ولی قرار شد اگر کسی کنسل کرد بهم خبر بدن . 



بعد از ظهر بود که بهم پیام دادند سیزده نفر جشنشون رو به شب سوم منتقل کردند . خیلی خوشحال شدم ولی گفتم درحال رانندگی هستم و هر وقت رسیدم هزینه ی رزرو رو پرداخت می کنم . 



خوشبختانه مدیر بسیار دلسوز و با محبتی داشت ، بهم گفت اصلا عجله نکنید ، هوا برفیه و احتیاط کنید ما اسم شمارو ثبت کردیم . 


بعد از اینکه رسیدم منزل هزینه رو پرداخت کردم و کدهای رزرو رو گرفتم .


اداره این روزها خیلی خیلی شلوغه و تقریبا" هر شب تا ساعت شش میمونیم اداره و تا من برسم و خریدهای لازم رو انجام بدم هشت شده . روز سه شنبه مهردخت از مدرسه اومد منزل مامان اینا ، خیابون ها ترافیک سنگینی داشت با وجودی که اداره ی من خیلی نزدیک منزل بابا ایناست ولی بیست دقیقه طول کشید . 


بدو بدو لباس عوض کردیم و برای رفتن آماده شدیم . جشن از ساعت پنج تا ده شب بود و ما با همه ی تلاش هامون برای زود آماده شدن یکربع به پنج حرکت کردیم ، خدا رو شکر به ترافیک چندانی هم برنخوردیم ..  


با آقای نیک صفت مدیر با محبت کافه ایوان از نزدیک آشنا شدیم محیط کوچیک و صمیمی بود که البته کم و کاستی های داشت ولی پرسنل خیلی با محبت بودند . 


سه تا گروه موسیقی به نوبت  ترانه های خاطره انگیز و زیبا رو اجرا کردند ، حافظ خونی و فال و مسابقه ی مشاعره داشتیم . شام هم سفارش دادیم و تو زمان مناسب با کیفیت عالی سرو شد . 


کلا" خیلی شاد و خوب بود همه چیز، من از خستگی داشتم می مردم ولی نهایت سعیم رو می کردم که به همه خوش بگذره . 



تو سه هفته ی قبل ، مثل همیشه ساعت دو نیم صبح خوابیده بودم و شش پاشده بودم ولی این کارای اداره خیلی خسته م کرده بود . ساعت بیست دقیقه به ده بود کم کم آماده میشدیم برای خداحافظی . 



همینجا یه توضیح بدم : 


مهردخت اینا امسال باید هر شب بی استثنا از ساعت ده تا ده و چهار دقیقه به مشاور مدرسه شون (جناب عماد اجلال) که استاد موسیقی هستند گزارش مطالعاتشون رو بدند ، اوایل برای ما خانواده ها خیلی سوال بود که چرا فقط چهار دقیقه و چرا اینهمه سختگیری ؟


 چون واقعا اگر بشه ده و پنج دقیقه همه ی بچه های کلاس توبیخ میشن و کسی که مقصره خیلی اذیت میشه چون هم استاد دمارش رو در میاره ، هم بچه ها ی دیگه که بدون تقصیر جریمه شدن . 



بعدا" توضیح دادند که این کار بخاطر دقیق بودن و حساسیت درک زمان و اهمیت ثانیه ها در کنکوره . 



یعنی اگر یه وقت کسی اجساس کنه که ممکنه راس ساعت ده به اینترنت دسترسی نداره و نتونه گوشی دستش باشه باید از قبل با سرگروه هماهنگ کنه و گزارشش رو برای اون ارسال کنه .


 اینا رو گفتم که بدونید چقدر مهم بود مهردخت راس ساعت گزارش بده . 

می گفتم ... 



ما داشتیم خداحافظی میکردیم و عکس مینداختیم و نیشمون تا بناگوش باز بود که رسیدیم به پارکینگ .. چون از خونه ی مامان اینا اومده بودیم ،  یعالمه لباس مدرسه و کیف و لباس اداره همراهمون بود که باید از اون ماشین به این ماشین منتقل میکردیم . شانس من سوییچم رفته بود ته کیفم و داشتم با بدبختی پیداش میکردم . مینا و بردیا انگار خیلی خسته و بی حوصله بودن . 


پارکینگ شلوغ و درهم برهم بود .. یهو مهردخت با صدای بلند گفت مامااان بیچاره شدم دو دقیقه به دهه من آنتن ندارم . 


گیج شده بود دور خودش می چرخید و حرفاشو تکرار میکرد و هی می گفت حالا چکار کنم . رفتم رو به روش، چشم تو چشم ،  گفتم مهردخت آروم باش رفتارت خوب نیست ... 


همین الان سوار آسانسور شو یا برو تو خیابون یا برو کافه و گزارشت رو ارسال کن . انگار با حرف من دوزاریش افتاد ، همونجا همه ی وسایلش رو گذاشت روی زمین کثیف پارکینگ و دوید سمت آسانسور . 

مهردخت رفت و من موندم با نگاه های ملامت بار خانواده .


 بردیا که به ایراد گیر و غر غروی خانواده معروفه شروع کرد به رجز خونی .. متاسفم واقعا" این چه رفتاریه !! دختر بزرگ مثل دیوانه ها شده بود .


 اصلا" به جهنم که گزارش نده .. همیشه دیقه نود یادش میفته . اینا تقصیر توعه ها مهربانو خانوم ، همین الان باید می گفتی حق نداری گزارش بدی تا دفعه آخرش باشه . مینا هم لبو لوچه ور میچید و می گفت زودباشید سوار شید خسته ایم .!!!


ماشین بردیا پلاکش زوج بود و ماشینشو نیاورده بود و همراه ما که فقط دونفر بودیم آمده بودن . 


دیدم رفت سمت ماشین مینا و گفت : من که دیگه با اینا بر نمیگردم ، بابا گفت ، آره اتفاقا مسیرهامون متفاوته مهربانو هم خسته شده بچه م ، صبح هم اداره و مدرسه هست دوباره . 


من و که هاج واج وسط پارکینگ با لباسای روی زمین بودم ، بوسیدند و رفتند . وقتی مهردخت رسید اونا داشتند از رمپ پارکیگ  بالا می رفتند ....

 

مهردخت شاد و خندان گفت : مامانی ده و دقیقه گزارش دادم . 

جوابش رو ندادم . 


تازه دوزاریش افتاد که همه رفتند... 


گفت : پس بقیه کوشن ؟ چرا اینطوری شد . 


گفتم : یکمی به رفتارت فکر کن مهردخت ، یادت بیار قبل از اینکه بری بالا چطوری رفتار کردی . 


توقع داشتم شروع کنه به توجیه و دلیل و برهان آوردن ، ولی اصلا" حرف نزد . 


من انگار با یه کامیون تصادف کرده بودم . انقدر خسته بودم که پامو به زور رو پله ها میذاشتم . 


لباسامو در آوردیم و تو سکوت آویزون کردیم . من وقتی از کسی ناراحتم ، بهش نگاه نمی کنم ..رفتم تو اتاقم و در حالیکه  گوشیم دستم بود ، دراز کشیدم روی تخت . 


تلفنم زنگ خورد ، مینا بود . بابت برنامه ی شب یعالمه تشکر کرد، صدا روی اسپیکر بود ، دیدم مامان و بابا هم از دور صداشون میاد که می گفتن مهربانو جان ممنونیم ، شب متفاوت و خوبی بود ..


 مرسی که هماهنگ کردی و از این حرفا . 



خداحافظی که کردم پیام های تشکر از دوتا خانوم برادرها و صداهای ضبط شده تو تلگرامشون رو خوندم و شنیدم . نمیدونم تو راه فکر کردن و با خودشون گفته بودن " چه کاری بود کردیم ..


 بنده خدا مهربانو اینهمه زحمت کشید بعد کاسه کوزه ها رو شکستیم سرش و رفتیم " البته تو اون جمع بجز بردیا هیچکدوم رفتار بدی نداشتند ولی احتمالا از نحوه ی خداحافظی شتاب زده شون شرمنده بودن . 



تو این مدت ، مهردخت تو اتاق خودش بود .. فکر میکردم داره کارهای فردا مدرسه ش رو راست و ریست میکنه ، یه چند باری هم صدای مُف مُف اومد ، تو دلم گفتم : ای داد مهردخت سردش شده حتما" حالت سرماخوردگی پیدا کرد و کارمون دراومد .



چند دقیقه بعد دیدم پیامی روی تلفن همراهم ظاهر شد . یه پست تو اینستا گرام بود با این مضمون : 






خوندن این پست اشک رو از چشمام جاری کرد ، یکعالمه خدا رو شکر کردم که نویسنده ی این عبارات مهردخت بوده ..هیچوقت خاطره ی تلخ رفتار آرمین وقتی کار اشتباه میکرد یادم نمیره . 



همون روز مهمونی که اونهمه سینی اردور رو درست کرده بودیم و آرمین از خواب بیدار شد و به مهردخت دوساله گفت : بزن اینا رو خراب کن و مهردخت واقعا" زد همه رو خراب کرد . 


بعد که ارمین خجالت کشید از کاری که کرده بجای معذرت خواهی با اون هیکل غول آساش بچه رو گرفت به باد کتک و من خونه ی بابا رو ترک کردم و بعد ها فهمیدم مامان مهردخت رو از دست آرمین درآورده و خودش از شدت خشم بیهوش شده ... (خاطرات زندگی مشترکم با آرمین) 


در واقع شعله ی جدایی ما از اونجا زبونه کشید . 


متاسفانه وقتی مهردخت کم سن و سال بود ، علائم و آثار این ژن معیوب رو در رفتارهاش می دیدم .. چقدر مشاوره برده باشمش تا بتونم با تربیت درست ، تاثیر این ژن رو کم کنم خوبه؟؟ 


البته که وقتی یه هشت ، نه سالگی رسید تا الان هیچ رفتار خشونت باری ازش ندیدم ولی همیشه بعد از اشتباهاتش شروع به توجیه و آسمون ریسمون بافتن میکرد که خیلی از دستش ناراحت میشدم ..  


انگار عذر خواهی و پذیرش اشتباهش خیلی براش سخت بود و همیشه از این بابت نگران بودم . 



اگر کسی بعد از خطا شروع به آوردن دلایل مسخره کنه و بخواد از زیر بار عذر خواهی فرار کنه ، بشدت از چشمم می افته و مهردخت همچین اخلاقی رو داشت . 



اما اونشب با نوشته ش همه ی نگرانی هام رو در این مورد ، از بین برد . نه فقط عذر خواهی کرد بلکه پست رو تو یه محیط نسبتا" عمومی منتشر کرد و با صدای بلند اشتباهش رو پذیرفت . 


این اتفاق دلپذیر ، کام تلخمو شیرین کرد و باعث شد به اتاقش برم ..


 دیدم با چشم اشکی روی تخت نشسته و به کتاباش زل زده . 


دیگه خودتون بعدش رو تصور کنید چه فیلم رمانیک خوشگلی بازی کردیم ، مادر و دختر تو آغوش هم گریه کردیم و قربون صدقه ی هم رفتیم و همدیگه رو بوسه بارون کردیم . 



مهردخت می گفت : مامان من رو بخشیدی ؟ منم می گفتم : عزیزم مرسی این پست رو نوشتی . خدا رو شکر خیالم خیلی راحت شد ، تو یه گام بلند در جهت آدم بودن برداشتی . 


************

از اون طرف تند و تند کامنت میومد که : مهردخت تو چکار کردی که اینطوری داری عذر خواهی میکنی ؟؟


همین رفتارهای به ظاهر کوچیک میتونه در روابط ما تاثیر عمیقی بذاره .. کاش خودمون تمرین کنیم ، به بچه هامون هم آموزش بدیم که پذیرش خطا یه فضیلت قابل احترام و شایسته ست .. 


فکر نکنید با عذر خواهی کوچیک میشید ، برعکس بزرگواری خودتون رو نشون دادید و بهترین احساس رو برای کسی درست میکنید که از شما آزرده شده . 



دوستای من ، متاسفانه خیلی خیلی مشغولم و حتی روز جمعه مجبور شدم از هشت تا چهار بعد از ظهر بیام اداره .. به بزرگی خودتون ببخشید اگر کم بهتون سر می زنم .


دوستتووووون دارم 


پینوشت: دوست عزیزی که تو خصوصی کامنت داده بودی کانال بافتنی برای خیری باز کردی و ازم خواسته بودی سر بزنم و معرفی کنم ، همون روز برات پیغام گذاشتم تو اینستا ولی با گذشتن چهار پنج روز هنوز هم حتی پیغام رو نگاه نکردی . 



نظرات 31 + ارسال نظر
زیبا دوشنبه 13 دی 1395 ساعت 01:03 ب.ظ http://roozmaregi40.persianblog.ir/

پس کامنت من کو مهربانو جونم؟

عزیزم چند تا کامنت تایید نشده دارم حتما تو اوناست

سانیا یکشنبه 12 دی 1395 ساعت 04:57 ب.ظ

مهربانوی عزیزم مثل همیشه بترین عکس العمل ها رو نشون دادی بهت تبریک میگم . مطمینم مهردخت ا زخیلی وجوون ها یالان بهتر هسات

عززیز دلم کجاایی؟ چند رو زپیش تو فکر تو و سنجد خوشگلت بودم .. ازت بی خبرم بیا خصوصی برام از خودت بگو ( البته اگه همون سانیا یی هستی که حدس میزنم )

سوفی جمعه 10 دی 1395 ساعت 07:51 ق.ظ http://ziyafate-zendegi.blogfa.com/

سلام مهربانوی نازنینم صبح بخیر میدونین از نظر من رفتار بزرگترای جمع خیلی نامنصفانه تربود...مهردخت تو سن نوجوونی و تو فشار بود و حالا یه رفتاری که نباید میکرد رو کرد و این اشتباه از طرف شما که نبوده! شما با اون همه مشغله دست تنها براشون یه شب به یاد موندنی ساختید از نظرم به پاس مهربونی شما هم که شده باید تحمل و مراهی بیشتری نشون میدادن ...خوشحالم مهردخت متوجه اشتباهش شد و درست برخورد کرد امیدوارم همیشه لحظات مادردختریتون پر از عشق و شادی باشه
دوستون دارررم

ماه پنج‌شنبه 9 دی 1395 ساعت 11:15 ق.ظ

سلام
خدمت دایی محترم عرض بفرمایید
ما یه دایی عزیز داریم وقتی می امد ایران می گفت سگهای اروپایی بهشون می گن بشین می شینن اما بچه ای شما حرف گوش نمی کنن. بعد چند سال خدا بهش یه پسر ناز شیطون داد، ازدیوار راست بالا می رفت... بهش گفتیم دایی یادته همچین حرفی می زدی اصلا یادش نمی امد.
کسایی که بچه ندارن، کلا نظریه زیاد می دن، وقتی بچه دار شدن می فهممن به راحتی که فکر می کنن هم نیست همه چی.
مهربانو جون نگران نباش بچه تو از خیلی از بچه هایی که با پدر و مادر بزرگ شدن، بهتر تربیت شده، وسواس نشو روش عزیزم.
حالا جایزه به دخترمون چی دادی؟ به نظرت من از انهایی هستم که بچه ها لوس می کنم؟

سلام ماه نازنین .
خوشبختانه این دایی جان بردیا ، یه پسر نه ساله داره خوبشم داره ، یه چیز بی نظیره . مودب ، حرف گوش کن ، ملایم و بسیار آآآقا .
لذا پروژه ی شما با شکست مواجه شد .. یعنی پروژه ی شما که هییییچ مال ما هم که سالیان سال نقشه کشیده بودیم بچه دار بشه بهش بگیم بفرما ببین ، بچه ها اینطورین ادم دلش نمیاد سخت بگیره ، هم با شکست مواجه شد .
خدایی خیلی به این گل پسر سخت می گیره
ممنونتم عزیز دلم . وسواس ندارم که بچه خیلی باید درست و اصولی تربیت بشه ولی یه چیزایی برام مهمه دیگه دست خودم نیست . اول پست نوشتم که یه چیزایی مهمه ولی یه چیزای دیگه اصلا فکرمو یه ذره هم اشغال نمیکنه

خدایی تو اون موقع شب جایزه ای دم دست ترو بهتر از بوس و بغل و یه کامنت خوشگل تو اینستا گرامش میشد پیدا کرد؟؟

یاس ایرانی پنج‌شنبه 9 دی 1395 ساعت 08:56 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیزم... ببخشید این چند وقت نشد براتون کامنت بذارم... راستی روزتون هم مبارک... ان شاءالله تمامی زحماتتون برای مهردخت جان به ثمر بشینه و تمام خستگی ها از تنتون دربیاد... یه مادر نمونه و مثال زدنی هستین... این همه سال تمام مسئولیت ها رو به تنهایی انجام دادین... پست مهردخت جان رو که دیدم بی اختیار اشکم دراومد خدا رو شکر که قدردان شما هست ... براتون آروزی سلامتی و شادکامی دارم در کنار همدیگه...

سلام یاس دوست داشتنی
ممنون عزیز دلم . قربون محبتت الهی بهترین ها برات در راه باشه عزیزم .

دختر بزرگه بابایی چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت 01:32 ب.ظ

سلام
آفرین به این مادر و دختر
عزیزم واقعا آفرین داری که با حوصله با مهردخت و مشکلاتش برخورد میکنی. متاسفانه من بعد از چند بار تذکر اگه مشکل حل نشه از کوره در میرم و بدتر از قبل میشه اوضاع.

سلام دوست قدیمی
قربونت عزیزم لطف داری ، برای همینه به مهردخت تاکید میکنم که باید خشم و ناراحتیش رو کنترل کنه چون در اینده نه فقط بچه هاش بلکه همه ی زندگی واقعی پر از مسائل و چالش های مختلفه و این تمرین ارامش و کنترل بحران ، هر چی تو سن کمتر تمرین بشه راحت تر بهش دست پیدا میکنیم .. تو هم که اینهمه گلی مطمئنم میتونی تغییرات بزرگ و مفیدی ایجاد کنی .
کامنت خصوصیت هم انجام شد عزیزم

ماتیوس چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت 01:28 ب.ظ

سلام مهربانوجان، من شیوه ی تربیتی ات رو خیلی می پسندم، نگرانی هات هم خیلی ارزشمندن. خود من که بچه ندارم فکر می کنم خیلی نگران دوست پسر داشتن دختر آیندم هستم... فقط به این دلیل که دلم نمی خواد احساساتش لگدمال بشه!!!
اما در مورد قضیه ی اون شب منم فکر می کنم خیلی نباید به نظریات یا قضاوت های اطرافیان در مورد فرزندامون توجه کنیم. چون فکر می کنم اتفاق افتاده که مثلا پدر شما در مواجه با برادرتون راه تساهل رو پیش گرفته باشه اما برادرتون وقتی همین رفتارو در شما و دخترتون می بینه مدعی می شه که دارین لوسش می کنین ... برای شما و مهردخت نازین بهترین آرزوها رو دارم. راستی دوست دارم یک بار خواهرانه ازت تقاضا کنم به ژن ها و عوامل وراثتی اینقدر فکر نکنین، چون ناخوداگاه به چیزی مه فکر می کنیم می رسیم... من خودم به شدت فکر می کنم شبیه مادربزرگم هستم و دیگران هم این قضیه رو حتی با برشمردن نکات مثبت مشترک، دامن می زنن... به همین دلیل و علیرغم این که مادربزرگم زن موفق و خوشبختی بوده اما دوست دارم سرنوشت خودمو داشته باشم بنابراین در اولین فرصت می خوام برم پیش مشاور تا این ذهنیت رو عوض کنم ... ان شالله همیشه شاد و خندون و سلامت باشی مهربانوی عزیز.

سلام ماتی جانم .
تو خیلی لطف داری خانوم گل
نگران نباش عزیزم باور کن اگر زیربنای تربیت بچه ها درست باشه نگرانی در اون مورد هم پش نمیاد ، در ضمن میشه چند نفر رو برام مثال بزنی که در طول زندگیشون احساساتشون لگد مال نشده؟؟ همه ی ادما با این چالش ها رو به رو میشن دلشون میشکنه ، اذیت میشن و یاد میگیرن چکار کنند .. اگر یه فصل از چهار فصل هم من و تو بشینیم از تجربیاتمون برای بچه هامون تعریف کنیم و نهی شون کنیم از ارتباط ، باز هم یه روزی اتفاق میفته . الان مهردخت هفده سال و شش ماهشه و تا حالا با هیچ پسری دوست نشده (بخاطر دلایل شخصی و کمی عجیب خودش، از جمله پسرهای کم سن تا حدود بیست و هفت هشت سال رو نمی پسنده ) بنابراین دلش هم نشکسته ولی فکر میکنی تا ابد همینطور میمونه ، یعنی اگ مهردخت تو بیست و پنج سالگی با کسی دوست بشه دیگه خطر دل شکستگی وجود نداره؟؟
درضمن میدونی که هیچکدوممون بدون زمین خوردن راه رفتن رو یاد نگرفتیم .
باور کن خیلی به نظرات دیگران در این مورد اهمیت نمیدم ، میشنوم ولی اگر منطقی و درست بود می پذیرم نه بیشتر ولی درمورد ژنتیک ، چرا دروغ بگم ؟؟ در این مورد خیلی فکر میکنم ولی درست میگی باید روش کار کنم و خودمو اصلاح کنم
تو هم شاد و سالم باشی خانوم گل

نگین شیراز چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت 12:33 ق.ظ

مادربزرگ همسرم همیشه میگفت:
اولاد عزیزه اما تربیتش از خودش عزیز تره ..

خدا رو شکر مهردخت گلمون از اون تیپ هاییه که به اشتباهش اصرار نمیکنه و زبان معذرت خواهی داره ...

بقول خودت عذرخواهی باعث کوچیک شدن آدم نیست بلکه برعکس نشونه فهم و درایته و ارج و قرب آدمو بالا میبره ...

همیشه گفتم از مادر نازنین و فهیمی مثل تو، دست پرورده ای غیر از اینم انتظار نمیره عزیزم

الهی که همیشه مادر و دختر کنار هم خوش و خرّم باشید و عاقبت بخیری و بالندگیش رو شاهد باشی نازنینم

من با مادر بزرگ همسر موافقم نگین جانم
فدات شم خیلی لطف داری عزیز دل . البته من پیش شما که صاحب دو تا دسته گل زیبا و خوش بویی چیزی برای عرض اندام ندارم

جودی سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 05:21 ب.ظ http://judi.blogfa.com

ای بابا شما جه سخت میکیرید خو ااون قوانین مزخرف ادمو وحشت زده میکنه والا منم بودم همین قدر هول میشدم دست و بام میلرزید اصن نمیفهمیدم جقد عصبیم

هر چی هم بگی باز هم نظر من اینه که همیشه باید حواسمون به کنترل اوضاع باشه با این بهانه ها نمیشه هر رفتاری دلمون خواست انجام بدیم . مهربانوعه دیگه چه میشه کرد نظرشه .
جودی جان کامنت خصوصیت رو خوندم و درخواستت انجام شد

نسرین سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 03:30 ب.ظ

منظورم این بود که بدون اینکه فرصت توضیح به داییشو داشته باشه، داییش حکم روند و بعدشم منتظر شما نشد. لااقل می تونست کمک کنه وسایلتو بذاری تو صندوق عقب و بایسته تا مهردخت برگرده.

از قضاوت کردن گذشته، هر آدمی وقتی عصبیه، نمی تونه حرکاتشو خوب کنترل کنه. مهردخت هم واکنش نشون داده.
اصلن تو کاری بما نداشته باش... بگو مهردخت بیاد من سمپاشی میکنم همه ی جک و جونورا رو میکشم بدبختا رو

گفتم که نسرین جون کلا بردیا بین خودمون به عکس العمل های نامناسب معروفه . موضوع اصلا بردیا یا کسی دیگه نیست موضوع مهردخت بود . میدونی که من بخاطر ارمین به این کنترل اعصاب دقیقا موقع عصبی بودن و هیجان خیلی اهمیت میدم .

همچین میگی بدبخت انگار درمورد پشه حرف میزنی نه اون خزنده ها و رتیل های وحشتنااااک

زیبا سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 01:01 ب.ظ http://roozmaregi40.persianblog.ir/

سلام مهربانوی عزیزم.
خیلی جالبه برای اینکه این شب یلدا هم من خانواده ام رو دعوت کردم و خیلی خوش گذشت.
درباره مهردخت جان هم زیاد سخت نگیر عزیزم. بچه ها هستند و این رفتارهای هیجانی دیگه. هر چه هم سنشون بالاتر برخ این رفتارا تعدیل میشه.
مطمئن باش با مادری مثل تو مهردخت خیلی خوبه وروز به روز بهتر هم میشه.
مواظب خودت باش عزیزم.

سلام زیبا جانم
آره خوندم نوشته بودی چقدرم پذیرایی خوبی داشتی و خدا رو شکر خیلی خوش گذشته
من بخاطر ژن های ارمین نگرانم زیبا جان وگرنه کاملا درست میگی بیشتر رفتارها به مرور تعدیل میشه .
فدای تو عزیزم که انقدر محبت داری و گلی

بافتنی اسمونی سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 11:55 ق.ظ

سلام مهربانو جان. اول از همه عذرخواهی منو بپذیر. باور کن چندروز بود گوشی نداشتم. بعد هم که اینترنت مسخره بازی درمیاورد. باور کن الان این کامنتو 3 بار نوشتم پست نمیشد. ممنونم از محبتت. هنوز که مشتری نداشتم اما امیدوارم پاقدم پرخیرت برام برکت بیاره. باز هم ممنون و شرمنده اگه باعث دلخوریت شدم. راستی کاش بشه منم دخترمو مث مهردخت تربیت کنم. هرچند اون نگرانیهای دیگه ای هم که گفتی واقعا درجای خودش خیلی استرس زاست

سلام عزیزم
نه بابا چه دلخوری عزیزم . تو پست اینده معرفیت میکنم ان شالله باعث برکت و خیر بشه عزیزم .
امیدوارم که با مدیریت و محبت خیلی خیلی بهتر از مهردخت تربیت بشه . و مطمئن باش اگر تو راه تربیت موفق باشی اون نگرانی ها هم بی مورده .

رعنا سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 09:41 ق.ظ http://www.khaneye-del.blogfa.com

شیرینیش از تلخیش بیشتره .اینکه میبینی نتیجه ی زحمتات داره به بار می نشینه.اینکه نتیجه ی تلاشهات داره به شیرینی نمایان میشه.امیدوارم هرروز موفق تر باشی

عزززیزمی ، همچنین قربونت برم

آذر سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 09:14 ق.ظ

وای خیالم راحت شد. من فکر کردم این وسط فقط به مهردخت سخت گرفته شد. راستش روم نشد بگم کار بردیا خیلی زشت تر بود و حتی بقیه که با اون همه زحمت تو ول کردن رفتن. یه ذره احساس کردم مهردخت مظلوم واقع شد. مرسی که حواست به همه چیز هست. قبول دارنم حتی با رفتار اشتباه بقیه ما حق نداریم هر رفتاری بکنیم.

نه عزززیزم میدونی که من تعصب ندارم ، کار بردیا واقعا بد بود معمولا هم همینجوریه و سالهاست نتونستیم هیچ تغییری درش ایجاد کنیم .
این که نوشتی خیلی مهمه :
حتی با رفتار اشتباه بقیه ما حق نداریم هر رفتاری بکنیم.

خاطره سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 08:09 ق.ظ

مهربانو جان واقعا نمونه ای با خوندن هر پستت من کلی درس زندگی می گیرم.وای که چقدر دوست داشتم منم کسی نزدیکم بود که می تونست مثل تو در بعضی از مواقع بحرانی کمکم کنه و بهم روحیه بده
خوشا بحال مهردخت که همچین مادر فرشته ای داره

ای جااانم قربون لطف و صمیمت تو خاطره جان . من کوچیک همه ی دوستان عزیزی مثل تو هستم

سمی سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 02:15 ق.ظ http://gulus.persianblog.ir

ای جانم.میشه اینجارو خوند و چیز جدیدی یاد نگرفت از شما مهربانوی بزرگوار دوست داشتنی؟

شما یه عالمه لطف دارید شاپرک نازنین من

تکتم سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 12:46 ق.ظ

قربون دل جفتتون برم.

خدا نکنه خوشگل خانوم

نسرین مولا سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 12:01 ق.ظ http://termehayerangi.blogsky.com/

نمی فهمم معذرت خواهی غیر مستقیم چه رنگیه ولی قبولش ندارم. حتا به ارزنی
وقتی اونهمه استرس از طرف معلم روی مهردخت بوده، من بجای مهردخت بودم جیغ بنفش هم می کشیدم...

بردیا کارش خیلی نامناسب بوده. چرا و تا کی می خوایم اینقدر زود و بدون اینکه آگاه باشیم قضاوت کنیم؟
شک ندارم اگه می دونست فقط چهار دقیقه ی مشخص وقت داشته، نه تنها این حرف و حرکات رو انجام نمی داد، بلکه همراه مهردخت می دوید بطرف آسانسور.
از مینا هم توقع بیشتری داشتم...
هر دو باید مستقیم ازتون معذرت بخوان

طفلی مهردخت. آش نخورده، دهنشو سوزوندین.
اصلن ازت قهرم
برو خونتون

امیدوارم براشون گفته باشی فقط چهار دقیقه به آذان صبح باقی بوده و باید هر چی معلمش می خواد سحری بخوره رو بخوردش بده...

دلم خیلی برای مهردخت سوخت.
زیادی داری بهش سخت می گیری... بهش بگو بیاد بشه دخمر خودم اصلن

یه رنگ خاکستری و بی حال داره .
پس باید گوش تو رو هم حسابی بپیچونم جیغ میزنی حالا دیگه؟؟
نه خیر نسرین خانوم شما اگه جای مهردخت خانوم بودید باید حواستون به ساعت بود کمی دیر تر تشریف می آوردین پارکینگ بعدشم ، که یادت رفت بجای اون جنگولک بازی ها اروم تر رفتار می کردید . دیگران مسئول اشتباهات ما نیستند .
بردیا از قدیم تا همیشه و هنوز این اخلاق زشت رو داره و من کاملا" مشکوکم که این کار رو می کرد .
حالا شما کوتاه بیا ، یه هفته از یلدا گذشته و کلی تو این مدت با هم گپ زدیم .
مهرخت هم آش خورده بود اونم یه کاسه ی گنذدهخ دهنشم هیچ نسوخت فقط یه هشدار کوچولو دادم و سکووووت (همین شماهایید بچه ها رو لوس میکنید )
باز داری منو می فرستی خونه باباااام
گفتم براشون . اصلنم نمیاد سیدنی دخترت بشه چون هردو از جک و جونورهای اونجا می ترسیم

Miss.khorshid دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 11:55 ب.ظ

سلام مهربانوی مهربان
مثل همیشه لذت بردم و خدا رو شکر به خاطر این همه فهم و درک.الحمدالله

سلام عزیزم
قربون محبتت دوست نازنین من

طهورا ثنایی دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 09:46 ب.ظ http://www.hijabislami.blogfa.com

سلام خدمت شما دوست عزیز وبلاگ فوق العاده زیبایی دارید موفق باشید خوشحال میشم به وبلاگ منم سربزنیدواگه موافق بودید همدیگرو لینک کنیم

سلام و عرض احترام .
شما لطف دارید ، خدمت رسیدم ، وبلاگ شما منحصرا" در خصوص حجابه که موضوع مورد علاقه ی من نیست . البته بین دوستان و خوانندگان عزیز وبلاگم ، خانم های نازنین و کاملا" محجبه و آقایون طرفدار حجاب وجود دارند اما این یه موضوع شخصیه و درموردش کنکاش نمی کنیم

نادی دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 06:09 ب.ظ

سلام

منم با آقا سینا موافقم.. ضمنا انتظار زیادیه که با این سن کمش بتونه هیجاناتش رو مهار کنه...
از طرفی ساعت ده یا یازده خیلی دیر نبوده که نشه خستگی رو یه ربع تحمل کرد...
مهربانو جان مطمئن باش تلاشت برای به ثمر رساندن مهردخت حتما به بار خواهد نشست

سلام همزاد عزیزم
من میدونم رفتار بقیه اشتباه بوده ولی دروغ چرا ، از نظر من مهردخت هم اشتباه کرد ، هفده سال در این مورد سن کمی نیست .
ممنون عزیز دلم ، باور کن تنها دغدغه م برای مهردخت همینه

الهام دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 02:16 ب.ظ

مهربانو جون با خوندن اون قسمت که معذرت خواهی مهردخت رونوشته بودی بی اختیار اشک از چشمهام سرازیر شد . اشک شوق از این که همه زحماتت نتیجه داد و مهردخت جان همونی شد که دوست داشتی و حق هردوتون بود .
امیدوارم همیشه شاد و تندرست روزها را به خوبی سپری کنی .

الهام جون قربون چشمات
الهی آمین تو هم همچنین عزیز دلم

tarlan دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 02:03 ب.ظ http://tarlantab.blogsky.com/

آفرین به تو مهربانو جان
بچه بزرگ کردن کاری نداره انسان شریف بزرگ کردن سخته و آفرین به گل دخترمون که قدر این همه زحمت و محبت رو میدونه .افتخار میکنم از دوستی با تو و از خونواده هایی که اینچنین به عزیزانشون ارزش قایلند .
امیدوارم همیشه سلامت باشی و از خدای مهربون میخوام که سایه قشنگت بالا سر گل دخترت باشه و همیشه تمامی لحظات زندگیت شیرین و دلپسند باشد

قربون ترلان نازنینم . ارزوهای قشنگت شادی و انرژی مضاعف بهم منتقل کرد و امیدوارم برای تو هم همین باشه . قبلا هم برات نوشته بودم که چقدر از آشنایی با تو عزیز دوست داشتنی افتخار میکنم

نازلی دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 01:25 ب.ظ http://www.n-nikan.blogsky.com

نه تعارفه نه تمجید و نه ...هیچی
فقط تو یک مادر بینظیری

قربونت نازلی عزیزم چقدر تو مهربووونی

سینا دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 11:32 ق.ظ

من هیچ چیز بدی در رفتار مهردخت -اون موقع که یادش اومد که گزارشش داره دیر میشه- ندیدم به خصوص که اون فقط هفده سالشه. بر عکس رفتار خانواده ات و خصوصاً بردیا رفتار خوبی نبود و با سن و تجربه شون تناسب نداشت خصوصاً که تو میزبان هم بودی. به نظر من اگر کسی باید عذر خواهی کنه اونها هستند نه مهردخت.

ضمناً یک نکته رو متوجه نشدم: مگه نه اینکه بردیا و تو توی یک ساختمون هستید؟ پس چطور پدر گفتند که مسیر فرق می کنه؟

دقیقا همینه رفتارشون خوب نبود و عذر خواهی غیر مستقیم هم کردند . به هر حال مهردخت هم خیلی هیاهو کرد و کارش خوب نبود باید از قبل متوجه بود و میگفت من و خودش بمونیم بالا تا گزارشش رو بده و یا وقتی حواسش نبود و یهو متوجه شد ، بجای اونهمه سرو صدا خودش رو از پارکینگ نجات میداد ... ولی کیه که اشتباه نمی کنه ؟؟
امسال پسر بردیا رفته کلاس سوم دبستان و دقیقا از کلاس اول خونه شون رو بردن یه جایی نزدیک مدرسه ش .. چون معتقد بودن اون مدرسه طرز هوا کردن موشک رو اموزش میده و اینا اگه بچه رو نفرستن اونجا از قافله عقب مب مونن (میدونی که دارم از حرص دلم اینا رو مینویسم چون خیلی اصرار داشتند تو اون مدرسه ثبت نام کنند)

زئوس دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 09:53 ق.ظ http://dellblog.blogfa.com/

سلام بر بانوی مهر
خوب خدا رو شکر آخرش ختم به خیر شد.البته یه چیزیم بگم شاید رفتار مهردخت یکم درست نبوده ولی هیجانات بچه ها بعضی وقتها غیر قابل کنترله و البته که بقیه هم حساسیت کار مهردخت و درک نمیکردند.
اما مهم اینه که تلاشهات نتیجه داده و دخترت رشد کرده و شده یه انسان .یه انسان با تمام معنای انسانیت
دوستتون دارم

سلام زئوسی جانم .
ممنون از لطفت عزیزم . خدا بچه های گلت رو نگه داره . منم دوستت دارم عزیز دلم

آذر دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 09:27 ق.ظ

مهربانو جان. واقعا به مهردخت افتخار کن عزیزم. گرچه من یه مقدار دیگران رو هم بی تقصیر نمیدونم. چون اون هیجان و استرس مهردخت با توجه به شرایطی که گفتی غیر طبیعی نبود. ولی خب آره درگیر کردن دیگران تو مشکلاتش و عدم توجه به بقیه شاید خوب نبوده که اینقدر فهیم و خانومه طفلک متوجه شده.

آذر جان تقصیر دیگران فقط یک مقدار نبود ، بیشتر از یک مقدار بود .
به هر حال هرکدومشون سن و سالی ازشون گذشته و مثلا" بردیا خودش پدر یه پسر بچه س ولی رفتارش اصلا مناسب نبود .. داییش بود دیگه خوب بود دست مهردخت رو میگرفت میگفت بدو دایی جان با هم بریم یه جا که آنتن برگرده به کارت برسی ولی هیچ کاری جز غر زدن و تحقیر نکرد .
ولی همه ی اینا رفتار نسنجیده ی مهردخت رو توجیه نمیکنه . خدا رو شکر که پذیرفت و مطمئنم بار دیگه بهتر از قبل رفتار میکنه

Aftab mahtab دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 04:16 ق.ظ

Mehrbanoo joonam manam ba khondane pistet boghzi shodam khoda ro shokr ke hase talashet be natije reside
Eshala hamemon betonim bachahaye khob tarbiat konim
Man ke kheili doset daram
Bavar kon bazi vaghta ke sar dar gom misham migam bayad az mehrbanoo beporsam
Mibosamet doste nadidam

الهی آمین عزیزم
ممنون از لطفت دوست گلم . خدا به همه مون کمک کنه که بتونیم بچه های خوبی تربیت کنیم

... یکشنبه 5 دی 1395 ساعت 09:47 ب.ظ

واسه مهربانو واسه مهردخت

عزززیز دلمی اینم از طرف ما برای تو

sharminamirian یکشنبه 5 دی 1395 ساعت 06:04 ب.ظ http://behappy.blog.ir

عزیزم منم بغض کردم از نوشته مهردخت! خدا رو شکر که شیوه تربیتی تو به ژن به ارث رسیده از آرمین غلبه کرده! خدا رو شکر

ارره واقعا خدا رو شکر

شادی یکشنبه 5 دی 1395 ساعت 03:46 ب.ظ

همین متفاوت بودن خود تو مهردخت رو هم متفاوت کرده از بچه های هم سن و سال خودش که این روزها کاملا دغدغه های متفاوتی دارن

مهردخت چه دختر خوشبختیه که تو مادرشی

مهربانو جان من از الان این نگرانی هایی رو که نوشتی رو دارم، اینکه درس نخونه، کار نکنه، دوست پسر بگیره، از الان این فکر ها برام آزاردهنده شده ، ولی تو درست میگی ، خوشبختی و سلامتی یه انسان به اینا نیست...

در ضمن خسته نباشی نازنین نمونه
به قول یاس که تو دیکته می نویسه نازنینه نمون!!!!

قربون یاست که دیکته مینویسه .. وااای چقدر شیرینه وقتی کلاس اولن و اروم اروم همه چیزو یاد می گیرن .
فدای تو مهربون لطف داری . درضمن نگران نباش شیرین جانم .. نصف بیشتر این نگرانی ها اتفاقات عادی یه زندگیه که واقعا تضمضنی برخوشبختی یا بدبختی نیست ما مشکلمون اینه که خیلی الگو سازی کردیم و فقط طبق اون پیش می ریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد