دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"جنگ بود"


نمیدونم  اولین  بار چطور پام به صفحه ی اینستاگرام "احسان محمدی" باز شد و خیلی اتفاقی  ،یکی از نوشته هاش رو خوندم ....

بعد از خوندن ، حس می کردم گنجشک کوچیکی تو  سینه م بال و پر میزنه، از جنس قلمش ، نوع نگاهش به زندگی ، مرگ ، عشق ، ظلم ، عدالت و هر چیز دیگه ای و نزدیکی  به احساس من ، شگفت زده شدم .

از همون موقع مشتری پرو پا قرص پست هاش شدم  .

یه چیزی تو نوشته های پر غصه ش یا حتی خاطرات طنزآلودی که به نام " بشوره ببره"می نوشت و می خوندم  که حس می کردم سالهاست میشناسمش...


احسان محمدی کتابی بانام" جنگ بود"داره که میدونستم  کودکی های خودش رو  با طعم تلخ جنگ به تصویر کشیده  و چون حس می کردم از خوندنش اذیت میشم مدت ها  از تهیه ش طفره رفتم ، اما چهارشنبه ی گذشته درد داشتن کتاب و خوندنش  به جونم افتاد ، طوریکه نتونستم طاقت بیارم ساعت کار تموم شه و برای خریدنش اقدام کنم . 

به سایت کتاب آمه رفتم ، دیدم حتی به شهرستان ها ارسال رایگان داره ولی من نمی تونستم منتظر بمونم . 

شهر کتاب نیاوران نزدیکترین جایی بود که به فکرم رسید . تماس گرفتم و دیدم کتاب رو موجود دارند . 

کیف پولم رو برداشتم و با دوتا تاکسی خودم رو رسوندم و کتاب رو خریدم ... 

 تا جمعه شب ، با احسان و ابوذر و اختر و در سال ۶۷ زندگی کردم ،کنارشون مدرسه رفتم ،از نون های داغی که مادر می پخت خوردم و از اینکه قلک پلاستیکی تانکم رو پر نکرده بودم تا برای جبهه بفرستم ،دچار دلهره شدم ...

حتی هیجان خریدن موتور برق و اولین لامپ روستا رو که تو خونه مون  روشن شد رو تجربه کردم ،با احسان از روستای دور افتاده ی کاور توه طاق  برای خیابون ناصر خسروی تهران نامه نوشتم و گفتم : برای من کتاب داستان بفرستید و تا رسیدن کتاب دلم مثل سیرو سرکه جوشید .

 تا اینجای کتاب انگار فیلم زیبا و کم نظیر " نفس " رو می دیدم ، ولی امان از فصل دوازدهم تا پایان...

از فصل دوازدم به بعد ، همراه  بچه ها ،  پای پرهنه روی آسفالت داغ جاده و با هراس رسیدن عراقی ها دویدم ... درد شب خوابیدن تو بیابون و سنگ های تیز،  زیر دنده م رو به دلم کشیدم و از گرسنگی و تشنگی به خودم پیچیدم ... 

 نمیدونم تو این فصل های غمگین ،   بیشتر ، احسان بودم که از دیدن مادر باردارش در هشت ماهگی زجر کشید ،و برای بی خبری از پدر ، دل آشوبه گرفت و دم نزد ، یا مادر بودم که وحشت نیش  مار و عقرب خوردن پنج تا بچه م وسط بیابون و آوارگی جنگ و بی خبری از همسرم ، تا صبح پلک نزدم ... 

کتاب "جنگ بود" رو با همه ی وجودم خوندم و دوست داشتم .. 

جمعه شب خوندنش تموم شد ولی آدم های کتاب رهام نمی کنند ، این نازنین های سخت کوش درد کشیده ، این همه احساس زیبای انسانی ، این غم و این همذات پنداری رو کجا ببرم ؟؟ 


نمیدونم ، شاید دلیل همه ی اینها اینه که من هم مهاجر جنگم ، شاید به این دلیله که بدون اینکه پدر و مادرم جنوبی باشند ، من تو خاک داغ جنوب به دنیا اومدم و شاید بخاطرهمینه که خیلی ها از من می پرسند : تو جنوبی هستی ؟؟

 و من با افتخار میگم : بله 

شاید برای همه ی اینهاست که به نویسنده ی کتاب گفتم : " تویی که سالهاست می شناسمت " 

نفرین به جنگ ، نفرین به جنگ و سلام بر صلح 


**********
ازتون میخوام که این کتاب رو بخونید و خوندنش رو به دیگران توصیه کنید ، گاهی خوندن خاطرات تلخ و شیرین کسی ، زندگی ما رو متحول میکنه ..

 جنگ که یک اتفاق ناخوشاینده ولی نباید بذاریم خاطراتش از ذهن ها پاک بشه ، باید این درد رو مرور کرد تا یادمون بمونه روزگاری چه بر سر این آب و خاک اومد . 


کتاب با قیمت مناسب و سیزده هزارتومن فروش میره ، کتاب آمه به شهرستان ها ارسال رایگان داره .. 

با همه ی اینها هر کدومتون کتاب رو خواستید و به هر دلیلی نتونستید تهیه کنید به من خبر بدید و به عنوان هدیه از من دریافتش کنید . 



دفتر مرکزی: تهران، خیابان فلسطین، شماره 355، طبقه چهارم، کد پستی 1416963696 تلفن : 6- 66907804 فاکس : 66480352
فروشگاه: تهران، بلوار کشاورز، تقاطع کارگر، شماره  308 کد پستی 1418883711

تلفن: 66939245 ، 6-66907804 فاکس: 66905101

ایمیل: info@amehbooks.com 


 ببخشید کامنت های پست قبل رو جواب ندادم ، از لطف همگی ممنونم عزیزان 

دوستتون دارم 


نظرات 15 + ارسال نظر
شارمین دوشنبه 27 دی 1395 ساعت 01:12 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام.

من خیلی کوچیک بودم که جنگ تموم شد و خوشبختانه هیچ چیز ازش به یاد ندارم. جنگ را با کتاب «دا» شناختم. این کتاب رو خیلی دوست دارم. ولی حاضر نیستم حتی یه بار دیگه بخونمش!

نفرین به جنگ، سلام بر صلح

سلام شارمین جان
بله کتاب دا هم فوق العاده ست .
نفرین به جنگ

مداد دوشنبه 27 دی 1395 ساعت 10:32 ق.ظ

ممنون مهربانو بابت معرفی کتاب

خواهش عزیزم

tarlan دوشنبه 27 دی 1395 ساعت 12:18 ق.ظ http://tarlantab.blogsky.com/

سلام مهربانوی نازنین
بابت معرفی کتاب ممنونم فردا حتمن تهیه میکنم.
اونقدر روزهای تلخی داشتیم که هرگز فراموش نمیکنیم و بهتره نسلهای جدید هم همه اینها رو بدونن.
چند وقت پیش نوید و یکی از دوستهاش برای ساختن زندگی یکی از جانبازان به دیدنش رفته بودند وقتی برگشت بقدری از شنیدن حرفهای اون جانباز عزیز منقلب و ناراحت شده بود که تا چند روز نمیشد باهاش حرف زد .
امیدوارم آرامش و صلح بر دنیا حاکم بشود

سلام ترلان عزیزم
من دارم دوباره میخونم چون اوایل کتاب با شخصیت ها اشنا نبودم ، الان یه مزه ی دیگه میده .
آخی راست میگی ترلان جان .. منم خیلی به این موضوع حسساسم حس نوید جان رو کاملا می فهمم .
ارزوی محااال صلح جهانیه . ولی ما همچنان امیدواریم

پونی یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 11:36 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com

جنگ
یادمه میگفتن اعزامه
جوان های پانزده شانزده ساله میرفتند و یک هفته بعد جنازه شان بر می گشت
کربلای چهار پنج شلمچه .....

نفرین به جنگ ، سلام بر صلح

سوفی یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 07:29 ب.ظ http://ziyafate-zendegi.blogfa.com

وقتی سطر به سطر می خوندمتون منم انگار تو قلبم یه گنجشگکه کوچیک بالا و پایین میپرید...آنچه از دل برآید بر دل نشیند ...
راستی چقد از پست قبل که عکس مهردخت رو گذاشتید حس خوبی داشتم یاد قدیم ها که می نوشتید افتادم یه عکس گذاشته بودید که مهردخت ۷.۸سالش بود و همین طور به نیمرخ خوابیده بود به گمونم لباسش سبز بود و همینطور احساسات زیباتون رو نوشته بودید...
روزگارتون زیبا

قربونت سوفی نازنین من .
اررره یادش بخیر راست میگی یادمه کدوم رو میگی .. ببین چند ساله ما همو میشناسیم مهر دخت تیر ماه امسال 18 ساله میشه .. باورت میشه شاپرک جانم

... یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 06:24 ب.ظ

سلام ممنون از پیشنهاد عالیت دوباره دارم زنده میشم همه جوره ممنونتم مهرررررررررررررررررررررربانوجونننننننننننننننننننننننننننننننننننننننم عاشششششششششششششششششششششششقتم

سلام عزیز نازنین من . منم با کامنت های خصوصی تو جون می گیرم سه نقطه ی عزیز من
ماااااااااااااااا بیششششششششششششششتر

زیبا یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 06:11 ب.ظ http://roozmaregi40.persianblog.ir/

سلام مهربانوی عزیزم. حتما میخونم کتاب رو.
باورت میشه منم یه جورایی بچه جنگم؟ ما سال ۵۸ فتیم اهواز و سال ۶۳ از اونجا اومدیم تهران! درست دوران جنگ اونجا بودیم. البته من بیشتر تهران با پدر و مادربزرگم برای عقب نماندن از درسم! و پدر و مادر و خواهرم اونجا زیر بمبارانها! مادرم حتی یک روز پدرم رو اونجا تنها نگذاشت و پدرم هم به خاطر اعتقادش حتی یک روز اونجا رو ترک نکرد.

سلام زیبا جانم .
عزززیزم چه حس های مشترکی ما هم نسلی ها داریم . چه ادم های خالص و وفاداری داشتیم قدیم ها .. بخاطر عشق بخاطر وفاداری و الان این واژه ها چقدر غریبه ن

غریبه یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 03:34 ب.ظ

سلام
چه روزگار سختی بود ولی همدلی خوبی حکمفرما بود
بیمارستان آرین همان جایی بود که برای اولین بار من از مرد بودن خودم خجالت کشیدم وقتی دختران سلاح بدست برای آزادی خرمشهر از آنجا سوار بر وانت بار بسمت خرمشهر شتافتند
تاریخش هنوز خاطرم است ۲۴ مهر روزی که خرمشهر خونین شهر شد

سلام
بله واقعا از مردم بوی انسانیت می آمد .آخی چقدر گریه کردم روزی که اسم خونین شهر رو روش گذاشتند

فرحناز یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 02:07 ب.ظ

سلام گلم. چقدر خوب توصیف کردی..... حتما کتابو تهیه می کنم و میخونمش. کلا من به خوندن رمانهای دوران جنگ خیلی علاقه مندم. دختر شینا رو خوندی؟ یعنی منم مثل خودت با قدم خیر قصه همراه بودم... دوستت دارم مهربانو

سلام فرحناز عزیزم
لطف داری قربونت ، اصلا علت اینکه شما انقدر به این خونه ی مجازی وفادارید اینه که جنس قلب هامون یکیه . نخوندمش مرسی گفتی همین الان میرم دنبالش
احساسمون متقابله عزیزم . منم همچنین
(تو چهار سال این کتاب 22 بار چاپ شده ) عااالیه

سینا یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 02:05 ب.ظ

حرفی که از دل گفته بشه به دل می شینه، خصوصاً به دل کسانی مثل ما که جنگ و جنگ زدگی رو با گوشت و پوست و خونمون احساس کردیم.

سینا ادرس بده بفرستم برات

مهدی یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 01:44 ب.ظ

چه خوب
خیلی خوشحال شدم. هرکی که یک بار رفته باش خوزستاام، میگه بدجور خاکش گیراست. خیلی ها به من گفتن.
فکر کنم منظورت بیمارستان آریا باشه، درسته؟

اره واقعا برای من که اینطور بود
نه مامان اینا میگن آرین

مهدی یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 12:29 ب.ظ

سلام مهربانو،
منم بچه جنگم و تمام سالهای جنگ اهواز زندگی میکردم.
هنوز با یادآری خاطراتش ........
به شدت هم نسبت به جنگ آدم هاش تعصب دارم.
جدی میگی جنوب بودی؟ کجا؟ احتمالا بوشهر یا آبادان، درسته؟ چه سالهایی اونجا بودی؟

سلام مهدی جان
من بیمارستان آرین به دنیا اومدم .. و خرمشهر زندگی کردم . از تولد تا یک سال و نیمگی و از پنج تا هفت سالگی . خیلی کم بوده ولی برای عاشق شدنم کافی بود

Baran یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 11:13 ق.ظ http://haftaflakblue.blogsky.com/

سلام مهربانو جانه مهرورز
سلام میکنم به صلح ____به صلح ومهرورزی تان
سلام به دوست داشتن از سرمهرودوستی تان

سلام باران عزیز
محبت داری دوست نازنین

نسرین یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 11:09 ق.ظ http://termehayerangi.blogsky.com/

وقتی قلمی شیوا و توانا باشه، معلومه که تآثیر گذاره و آدمای داستان از ذهن بیرون نمیرن.
مانا باشه

چسبیدن به زندگیم

ghamahang یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 10:51 ق.ظ http://ghamahang.blogsky.com

سلام. من تو وبلاگم آهنگ غمگین (بیشتر بی کلام) میذارم.‏
اگه دوست داشتین به من سر بزنین

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد