دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" پانیک "

سلام دوستان  


دو سالی میشه که  تو یه گروه تلگرامی شامل بیست و هفت خانم عضو هستم . 


  اون گروه تلگرامی ، شامل خانوم ها از هر موقعیت اجتماعی هستند .. 


 معلم ، خانه دار ، کارمند ومهندس و دندانپزشک و حتی منشی صحنه ...


 همه هم تقریبا هم سن و سالیم . از نظر رفاه اجتماعی هم خیلی متفاوت نیستیم . 


مجرد ، متاهل و یا مثل من سرپرست فرزند . 


دیشب یکی از خانم ها گفت : کار اداره خیلی خسته م کرده و واقعا این روزای آخر سال داره به کندی و با سختی می گذره .


 چون میدونیم متاهله و ماموریت های کاری ، زیاد میره 


همه بهش توصیه کردیم که یکمی از فشار کارش کم کنه و مواظب خودش باشه و طاقت بیاره 


تا تعطیلات یه استراحت و بازسازی حسابی خودشو مهمون کنه . 


همین چت ساده مقدمه ای شد برای بحث بر سر موضوع مهمی که 


بهانه ی نوشتن پست امروز رو فراهم کرد . 


به مرجان جون توصیه می کردیم که بیشتر استراحت کنه که ، که مریم گفت : 


من خیلی حالم بده، بدنم قفل کرده و هیچ کاری ازم برنمیاد ، دارم میمیرم ، طپش قلبم داره دیوانه م میکنه .. 


پیغامش ، عجیب و تا حدودی مشکوک بود ..


 آه و ناله درمورد کارای زیاد اداره و خونه و ترافیک سنگین شهری و بد قولی خیاط و اینا 


با چیزی که مریم می گفت تفاوت زیادی داشت . 


من حس کردم شاید تو وضعیت بدیه، گفتم : 


مریم جون تنهایی ؟ آدرس بده ببینم اگه نزدیکی بیام سراغت، اگه دوری امبولانس بفرستم ..



 سابقه قلبی یا حمله عصبی چیزی داری؟ 


دو سه نفر دیگه هم آنلاین بودند اومدن مثل من نگران و همین چیزا رو نوشتن . 


مریم با نوشتن جمله ی بعدی تکلیف همه رو مشخص کرد . 


خانوما از لطف همگی ممنونم من چند ساله گرفتار " پانیک" شدم . 


برای من خوندن کلمه ی پانیک تازگی داشت ، زود رفتم سراغ گوگل و درموردش مطالعه کردم . 


برای شما هم اینجا مینویسم که اگر نمیدونید آگاه بشید : 


تجربه ی حمله پانیک یک بیمار :

یک شب، من تمام هوشیاری ام را از دست دادم. هر چیزی که در ذهنم داشتم.

من در رختخواب دراز کشیده بودم و تلاش می‌کردم تا بخوابم.

 کاری معمولاً هر شب انجام می‌دادم. ناگهان احساس کردم که همه اعصاب در تمام بدنم آتش گرفته‌اند.

 عضلاتم مانند میله‌های فولادی راست شده بود و احساس می‌کردم 

که قلبم در حال انفجار است. اولین عکس العمل من این بود؛ چنگ زدن به تشک. 


در آن زمان تنها سه گزینه برای فکر کردن داشتم: اول این که من دیوانه شده‌ام. 

دوم این که من دارم کارهای دیوانه واری انجام می‌دهم و سومین فکر، ناامید کننده‌ترین فکرم بود.

 من در حال مرگ هستم.

 کم کم این فکر داشت بر من مسلط می‌شد که برای رهایی و فرار از آن جهنم، 

از روی تخت بلند شده و به بیرون اتاق فرار کنم و یا این که حتی خود را از پنجره به پایین بیندازم.


اما این فکر هم عملی نبود. 

من نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. همه عضلاتم از ترس فلج شده بود. 

درست مانند وقتی که شما با یک زنجیر بسته شده‌اید و 

ماشینی با تمام سرعت به طرف شما می‌آید. ماشینی در کار نبود اما خطر و ترس تمام وجود من را گرفته بود.

چهل و پنج دقیقه بعد همه چیز تمام شده بود.

 در آن زمان من متقاعد شده بودم که یک دیوانگی موقت از من عبور کرده است 

اما جستجوهای بیشتر من را با تشخیص باورپذیرتر روبرو کرد؛ یک حمله پانیک.



حمله پانیک (Panic Attack یا حمله وحشت)

 به وضعیتی گفته می‌شود که بدون هیچ مقدمه سازی و هشدار قبلی

 فرد در آن یک احساس قوی و غیر قابل توضیح از ترس و هراس را تجربه می‌کند. 

این احساس در طول ده دقیقه به اوج خود می‌رسد و حداقل با چهار علامت از نشانه‌های زیر همراه است:
* ضربان قلب
* لرز
* احساس خفگی
* سرگیجه
* تعریق شدید
* کوتاهی تنفسی
* تهوع
* کرختی یا بی حسی

علاوه بر این نشانه‌ها احساس‌هایی نیز بیمار را همراهی می‌کنند. 

احساس دیوانگی، از دست دادن کنترل و یا نزدیکی مرگ از جمله احساس‏های شایع بیماران است. 

در کنار این‌ها احساس غیر واقعی بودن محیط اطراف و یا جدا شدن از جسم هم می‌تواند در طول یک حمله پانیک اتفاق بیفتد.... 

اگر علاقمند به اطلاعات بیشتری هستید حتما " دنبالش برید و تو همین گوگل درموردش مطالب مستند و خوبی هست که میتونید پیداش کنید. 


موضوع اینجاست که وقتی پنج دقیقه بعد برگشتم به گروه ، 


متوجه شدم که تعداد زیادی از خانم ها با این موضوع آشنا هستند و حداقل یکی دوبارحمله های پانیک رو تجربه کردند . 


بحث بالا گرفت و همه شروع کردند قصه های خودشون رو تعریف کردن . 


متاسفانه همه ی مسائل زندگی رو بی نهایت برای خودشون بزرگ کرده بودند و با فکر کردن به اونا ، هی عمق فاجعه رو بررسی میکردند و حالشون بد میشد . 



یکی از خانوم ها یه دختر و پسر دوقلو داره ، هر دو مثل مهردخت امسال کنکوری هستند ،


 از اون خانواده هایی که همه چیز بخاطر بچه ها فراموش شده ، 


یعنی هیچ رفت و آمدی با کسی ندارند و بچه ها حتی روزهای جمعه تا بعد از ظهر مدرسه هستند و خودشون رو برای کنکور آماده میکنند . 


این دوستمون ، خواهر همسرش هم تو گروهه ، 


چند روز پیش در مورد دید و بازدید های نوروز چت می کردیم ، گفت :


 همه میدونن من امسال دوتا کنکوری دارم اگه مهمون خونه م بیاد قلم پاشو می شکنم . 


خواهر همسرش هم ناراحت نشد و گفت حواسمون هست ، هیچ کس امسال ازتون توقع مهمون بازی نداره . 


همین خانوم دیشب میگفت : من از استرس قبول نشدن بچه هام معمولا" ماهی دو بار فشارم میفته و کارم به بیمارستان می کشه .


 من و پدرشون خیلی رو این دوتا سرمایه گذاری کردیم و خیلی چیزا رو به خودمون حروم کردیم بااااید تلاشمون نتیجه بده . 


گفتم : ببین عزیزم ،منم مثل تو کنکوری دارم .


 دیگه خودت شرایط من رو میدونی چقدر برای مهردخت از پول و جون مایه گذاشتم .. 


اگر مهردخت قبول نشه ممکنه هزار تا حرف بشنوم که :" بچه ی طلاق بود ، اگر پدرش بالای سرش بود حتما" نتیجه ی بهتری میگرفت " و خیلی چیزای دیگه . 


ولی من موضوع قبولی مهردخت رو اینهمه برای خودم و برای خودش بزرگ نکردم ، 


اینم یه مرحله از مراحل زندگیه که باید برای نتیجه ی خوب تلاش کنیم ولی وابسته به خیلی از عوامله .


حال جسمی و روحی دانش آموز تو روز امتحان یا چند روز قبل از اون ..


 وضعیت رقبای دیگه ، ظرفیت پذیرش و خیلی چیزای دیگه ... 


مهم اینه که ما بی تفاوت نباشیم وتلاش کنیم وگرنه اومدیم و نزدیک کنکور هزارتا اتفاق افتاد ، 


اصلا" قبول نشد .. دیگه دنیا تموم شده ؟؟ 


هزار تا راه کار و چاره هست .


 ما همه ی این کارها رو می کنیم که کیفیت زندگی بهتر بشه ،


 اگر قرار باشه ماهی دوبار بریم بیمارستان که اصلا فایده نداره .


 با اینهمه استرس شانس قبولی بچه هامیاد پایین ، بچه ها به ما نگاه می کنند و خودشون رو میبازند ..


 تو یه پزشک و یه مهندس سالم قراره تحویل جامعه بدی .. 


نه پزشک و نه مهندس با کوهی از مشکلات عصبی و دل های مرده که به درد نمی خوره . 


اصلا اینهمه برنامه ریزی که با جابجا شدن یه عامل ممکنه کل دومینوی ذهن بهم بخوره کار غلطیه . 


همه می دونند مهردخت چقدر عاااشق مهاجرت به آمریکا بوده و هست ، 


همیشه هم از همون بچگیش میگفتم : جوری زندگی کن که همه چیت رفتن نباشه . 


الان با این کاکل زری و تصمیماتی که گرفته، بهش ثابت شده . 


میگم مهردخت فکر کن تو هیچ کاری نمی کردی به هوای اینکه بعد از هنرستان میری امریکا و الان چه حااالی داشتی ؟؟


 همه ی برنامه ت بهم خورده بود و علاف و افسره باید ، چه کنم ، چه کنم می کردی . 


یکی از خانوم ها میگفت : من هر وقت به مرگ پدر و مادرم فکر می کنم حالم بد میشه ، 


هر دو سنشون بالاست . 


گفتیم : این مشکل رو همه داریم ولی چه میشه کرد ، برای همه پیش میاد و سرانجام همه همینه .


 بازم باید دعا کرد که بیمار و زمینگیر ، نشن و درد رو تحمل نکنند . 


خدا رو باید شکر کرد که عمر طبیعی رو گذروندند و بچه ها رو به ثمر رسوندند . 


یکی دیگه مشکلش این بود که همسرش سرمایه ی هنگفتی رو وارد 


 تجارت جدیدی که ریسک بالایی داره ، کرده بود و می ترسید همه چیز از بین بره ، به همین دلیل دچار حمله های پانیک میشد .



به اونم گفتیم : حالا اگر کارش بگیره چی ؟؟ گفت تا چند نسل بعد از ما تو رفاه زندگی میکنند . 


گفتیم خوب به اون قسمت ها ی خوب تمرکز کن و انرژی منفی نده . 


وانگهی حالا اتفاقیه که افتاده و باید برای موفقیت ارزوهای خوب کرد ، با بیمارستان رفتن و مردن هیچ مشکلی حل نمیشه . 


ترس از گرفتار شدن تو سونامی سرطان ، رخداد یه جنگ جدید ، تصادف و از بین رفتن عزیزان ، 


خراب شدن رابطه های عاشقانه ،


 خیانت همسر ، جدایی و گرفتاری های بعد از طلاق ... 


اینها همه اتفاقاتیه که ممکنه گریبان هر کدوممون رو بگیره، 


ولی فکر کردن بهشون و فرستادن انرژی منفی و از همه مهمتر 


خراب کردن حال خوش امروزمون بجز خسته کردن دیگران و از دست دادن فرصت های خوب ،


 برای زندگی (قبل از این بدبختی ها) چه کاریه؟؟

 

اگر بین شما هم ، کسی  که دچار  این وسواس های فکری 


و عذاب دادن گاه به گاه خود و دیگران بوده و هست ، به خودتون کمک کنید و با کارهای خیریه و عام المنفعه ،


 ورزش مخصوصا" ورزش هایی از قبیل یوگا و شنا وقتتون رو پر کنید و 


حتی الامکان خودتون رو در موقعیت هایی قرار ندید که فکرتون رها بشه و به جاهایی سرک بکشه که نباید .  


البته این راهکار ها عامیانه و تقریبا" دم دستیه و برای کسی که مثلا" تو تاریکی گیر کرده 


و می ترسه نمیشه توصیه کرد که فکر کن همه جا روشنه !!! 


اگر گرفتار پانیک شدید و حمله ها تکرار میشه حتما" با یه مشاور حاذق در ارتباط باشید 


و در صدد درمان خودتون باشید چون خبر خوب اینه که این بیماری و اختلال روانی قابل درمانه . 


البته واقعا همه ی اینها رو نوشتم تا بهتون بگم خواهش میکنم نسبت به اطرافیانتون مخصوصا" بچه ها بی تفاوت نباشید. 


اگر علائم را در کودکان دیدید حتما به پزشک مراجعه کنید و جلوی بدتر شدن بیماری رو بگیرید .


 لطفا" حواستون باشه محیط رو برای کودکان مسموم نکنید ،


 درمورد مسائل خشونت باز ، مرگ و زلزله و مشکلات دیگه جلوی بچه ها صحبت نکنید ..


پدر و مادر ها ، با هم دعوا و جدل نکنید و اگر جدا شده اید برای اذیت و آزار همسر سابق ، از بچه ها بعنوان ابزار استفاده نکید .. 


مطمئن باشید تو این ماجرا کسی بجز بچه ها آسیب نمی بینه . 


روانشناسان معتقدند زیر بنای این بیماری در کودکی یا در رابطه با محیط زندگی ایجاد شده است.


دوستتون دارم مواظب خودتون باشید و خوب زندگی کنید 


نظرات 17 + ارسال نظر
سمی پنج‌شنبه 26 اسفند 1395 ساعت 11:39 ق.ظ http://gulus.persianblog.com

مث یه کتاب سیاری مهربانوی عززززیزدلم.بی اغراق همیشه ازتون درس میگیرم.چون حرفاتون سبک زندگیتونه و شعار و راهنمایی نیست

قربونت عزیز دلم محبت داری سمیه جان

رعنا چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت 09:12 ق.ظ http://www.khaneye-del.blogfa.com

مهربانوی مهربانم مطلبت عالی وآموزنده است.
خداروشکر من در زمینه ی درس بچه ها استرس ندارم .با اینکه پسر بزرگه موقع امتحان استرسی هست ولی همیشه بهش تلقین مثبت میکنم.در زمینه های دیگر هم دوسالیست خیلی تمرین کرده ام تا دچار این حملات نشوم وخداروشکر موفق شدم.

محبت داری رعنا جان
خدا رو شکر که مثبت فکر میکنی و کمک حال پسر گلت هستی ، مسلما کلید حل خیلی از مشکلات دست خودمونه و خودمون میتونیم بزرگترین کمک رو به خودمون داشته باشیم

نسرین سه‌شنبه 24 اسفند 1395 ساعت 01:16 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

تو رو خدا نیگا کن... هر وقت دوبار مطلبتو پست می کنی دوبار میاد ولی اینبار بازم من نفهمیدم نوشتی.

زیاد مهم نیست اما اگه بخوایم با انگلیسی این اسم بیماری رو بگیم، پنیک درسته عزیز دلم. به معنی هول زدن/ دست و پاچه شدن بد/ هراس زیاد

درد بدیه. و متآسفم که توی ایران پدر و مادرا در مورد بچه های دانش آموزشون به این نتیجه رسیدن.
سلامتی روح و روان خانواده بخصوص بچه ها مهمه یا دانشگاه رفتن؟

دستت درد نکنه بابت تمام کارای خیرت. سعی میکنم در کنارت باشم.

ممنون نسرین عزیزم
دوستت دارم

رها دوشنبه 23 اسفند 1395 ساعت 06:18 ب.ظ

من تازه وبلاگتونو می خونم . وبلاگ قبلی هم سر زدم . چرا ترتیب درستی نداره؟

رها جان ممنونم که وقت گذاشتی و خوشحالم دوست جدیدی بهمون اضافه شد .
وبلاگ اصلی سالها قبل در بلاگفا نوشته شد و سال 88 بنا به دلایل همون زمان کلا حذف شد . بعدها دوستانی که لطف داشتند و خاطرات زندگی مشترک رو جمع اوری کرده بودند ، برام فرستادند و همه رو یکجا تو یه وبلاگ به همون ادرس http://baran52bahari.blogsky.com/در 9 بخش هر بخش 5 قسمت نوشته شد ترتیبش هم درسته که از فروردین 84 بعد اردیبهشت 84 تا اذر 84 که قسمت اخرشه .
بازم مشکلی بود بپرس عزیزم

مژگان یکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت 09:04 ق.ظ

مهربانوی گرامی ممنون از پستهای کاربردی تون. همیشه توی پستهاتون چیزی برای یادگیری و آگاهی هست. داشتن شما نعمتی هست که جای شکر داره.


درضمن مهربانوجان میخواستم موضوعی رو درنظرات پست قبلیتون بگذارم که متاسفانه بخش نظراتش غیرفعاله. شرمنده ازینکه اینجا و بی ربط به موضوع پست مطرح میکنم. خواستم یادآوری بشه به عزیزانی که فرزندان معنوی در موسسه وحدت دارند تا براشون هدایا و مایحتاج عید رو فراهم کنند تا فرصت باقیه.
و دیگه اینکه دیروز باخبر شدم خانم آقایی عزیز و صبورم دیگه درموسسه حضور ندارنددلم میخواست بدونم چرا و خواستم اگر باهاشون درارتباط هستید ازقول من بهشون خیلی سلام برسونید که در غیاب صدا و لحن دلنشینشون دلم خیلی گرفت.ممنون ازتون مهربانوی عزیزم

ممنون مژگان نازنینم . تو لطف داری خانوم گل . خدا رو شکر که شما دوستای عزیز و مهربون من هستید .
مخصوصا کامنتش رو غیر فعال کردم که کامنت ها در لابلای همین پست های متفرقه خونده بشه عزیزم .
نه متاسفانه خبر نداشتم از اونجا رفته . امیدوارم تو محیط دیگه ای با یه توانایی بالاتر مشغول کار خیر بشه . منم جدا دوستش دارم و رابط بین من و خیلی از دوستان حامی مجازیم بوده

فری شنبه 21 اسفند 1395 ساعت 09:33 ب.ظ

سلام به مهربانوی عزیز ، ببخشید که به مطلب بی ربطه سوالم ، مادر من حدود ۷۵ ساله هستن و مشکلاتی پیدا کردن آیا چیزی به اسم روانپزشکی یا روانشناسی مخصوص سالمندان در ایران داریم ؟ متخصصی که زمینه کاریشون فقط سالمند باشه ، با تشکر

سلام فری جان
نه عزیزم چه حرفیه ، راحت باش فری جان .
خدا مادر گلت رو نگهدار باشه . اجازه بده از یه منبع درست تحقیق کنم و با قاطعیت جواب بدم چون خودم تاحالا برخورد نداشتم .

نسا شنبه 21 اسفند 1395 ساعت 02:28 ب.ظ

عالی بود ممنون

شادی شنبه 21 اسفند 1395 ساعت 10:42 ق.ظ

منم دارم مهربانو

استرس و اضطراب از آینده مخصوصا برای یاس
درسش از الان خوب نیست و من میگم فردا چیکار میخواد بکنه

شادی جان بفکر باش عزیزم از حالا پیگیری کن چون با بزرگ شدن یاس زیبات این نگرانی ها به مراتب دامنه ی وسیعتری پیدا میکنه .

مهدی شنبه 21 اسفند 1395 ساعت 09:00 ق.ظ

چه مریضی هایی!!!
نشنیده بودم تا حالا!
ولی کلا این مواردی که باعث این بیماری می شن آدم رو داغون میکنه.حتی اگه باعث نشن که این مریضی دچار بشیم.
به نظر من شاید نتونیم اومدن و وجود خیلی از مشکلات رو جلوگیری و یا پیش بینی کنیم، ولی ذهن و رفتارمون رو که میتونیم مدیریت مکنیم، حتی اگه خیلی سخت باشه و بعضی اوقات نشدنی.

دقیقا" درست میگی مهدی جان . مدیریت فکر خیلی مهمه ولی باید راهش رو بدونی و در حالت بحران نمیتونی بفکر مدیریت باشی .. باید با کمک گرفتن از مشاورین درمان و اماده برای مشکلات بعد بود .

خاطره شنبه 21 اسفند 1395 ساعت 07:54 ق.ظ

بانو جان مثل همیشه عالی هستی خوندن پستایی که میذاری کلی انرژی مثبت برای من داره و کلی درس.امیدوارم بهترین ها از طرف خداوند نصیبت بشه

عزیزمی خاطره ی نازنین. منم از کامنت های مهربون و دوستانه ت کلی انرژی میگیرم عزیزم . برای تو هم بهترین باشه

افشان شنبه 21 اسفند 1395 ساعت 01:45 ق.ظ

پونی جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 11:32 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
ممنون بابت اطلاعات بسیار ارزشمندتون
مادر منم هی میشینه و در تنهایی خود ساخته خودش انواع فکر و خیالات میکنه از بابت پنج تا بچش نوه هاش و عروس و دوماد هاش

دورو برتو دوست عزیز
پونی جان لطفا کمکش کنید و با یه روانشناس خوب اشناش کنید . منم خانم مسنی رو می شناسم که این وسواس های فکری رو داشت خدا رو شکر یکسالی هست که داروی بسیار کم عارضه ای مصرف میکنه (تحت نظر پزشک) و حالشون عاااالیه

الی جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 11:20 ب.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com

متاسفانه ماها یاد نگرفتیم توی لحظه زندگی کنیم
و ازش لذت ببریم یا در گذشته گیر کردیم یا رویلی آینده رو داریم

دقیقا الی جان . موافقم

لیدا جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 11:49 ق.ظ

من حملات پانیک رو تجربه نکردم خداروشکر اما نمیدونم چرا وقتی خیلی ناراحت میشم از خودم یا دیگران توی ذهنم یه طناب برمیدارم و میپیچم دور گردنمهرچی ناراحتیم بیشتر باشه اون طناب ضخیمتره.نمیدونم اسم این حالت چیه یا درمانش چیه.

لیدا جان شاید مقدمه ی شروع همین پانیک کذایی باشه . لطفا مشکل رو با یه مشاور خوب درمیون بذار و از همین ابتدا بفکر درمانش باش

سوفی جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 08:45 ق.ظ http://ziyafate-zendegi.blogfa.com

سلام مهربانوی عزیزززم...دلم براتون تنگ شده بووودد... چقد ناراحت شدم برای اون خانم با ۲تا بچه کنکوری چه جهنمی برای خودشون برپا کردن... و شما مثل همیشه منطقی و عالی هستید چقد قشنگ باهاشون صحبت کردین و راهکار دادین ... یه جا خونده بودم عادت رو ما میسازیم اما بعد که ساختیمش این عادته که مارو میسازه... مهربانو جون یکی از بزرگترین چیزایی که فکرمو خیلی درگیر میکنه و قبلنا حتی ازش خیلی میترسیدم تربیت بچه س اینکه وقتی بچه دار شدیم باید چطور درست تربیتش کنم که آدم خوبی باشه و شخصیت درستی داشته باشه تو این وضعیت جامعه ...ولی هرسری از شما چیزایی یادمیگیرم که خیلی مفیده برام ...الان می دونم که من و همسرم تنها کاری که ازمون برمیاد اینه باید تمام تلاشمون رو بکنیم و حتی میتونیم از بچگیش با روانشناس در ارتباط باشیم تا یاد بگیرم چطور با رفتاراش برخورد درست داشته باشیم و کتاب بخونیم و باقیش رو بسپریم به خدا ... باید یه راهی برای ترسامون پیدا کنیم قبل ازینکه ترسامون زندگیمون رو تحت کنترل بگیرن ...دوستووون دارررممم

سلام سوفی جانم قربون محبتت عزیزم . دل به دل راه داره .
اره واقعا ، فکر کن اون طفلکا چقدر روحیه شون ضعیف میشه و با چه استرسی میرن سر جلسه چون میترسن اگر قبول نشن مامانشون از ناراحتی دق کنه
فدات شم عزیزم محبت داری ، ان شالله که فرزند سالمی به دنیا خواهی اورد و با تربیت صحیح یک موجود ارزشمند به دنیا هدیه میدی .. واقعیتش اینه که درسته اوضاع خیلی بده ولی خیلی از این مسائل تصلا ربطی به ما و بچه هامون پیدا نمیکنه .
خیلی کم پیش میاد که با روش های نسبتا درست و رعایت اخلاق و لقمه های حلالی که به بچه مون میدیم ، انسان های سقوط کرده ای نتیجه ی تربیتمون باشه
راستی منم همینطور عزیز دلم

سینا جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 03:38 ق.ظ

دستت درد نکنه مهربانو جان. بسیار پست مفید و خوندنی بود. همونطور که اشاره کردی واقعا یک مشاور یا روانشناس خوب می تونه معجزه کنه. جایی شنیدم که نتیجه یک تحقیق نشون داده که اونهایی که یک دوست روانشناس دارن از بقیه مردم شادتر هستند.

خواهش سینا جان . ممنونتم دوست عزیزم . بله همونطور که یه روانشناس بد میتونه اوضاع رو خیلی وخیم تر میکنه

eli_rzn پنج‌شنبه 19 اسفند 1395 ساعت 11:19 ب.ظ http://bahaar.tk

روزتون پر از رنگهاى قشنگ پر از خبرهاى خوب سرشار از انرژى مثبت یه عالمه لبخند خیلی افتخار میدید پیش من هم بیاین
98655

الهی برای همه همین باشه دوست عزیز . چشم خدمت می رسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد