دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" گواااارا باشد این پیروزی "

از بیست و هفتم تا سی ام اردیبهشت ،  ماموریت اداری داشتم .


 روز جمعه با یک دنیا عشق و امید رای دادم و تا پایان روز شنبه با قطعی شدن نتیجه آرا مردم و زنده شدم .. 


باز هم همه ی اتفاقات تلخ اون سال کذایی رو مرور کردم و از خدا خواستم به دل پدر و مادر ها رحم کنه که اگر نتیجه غیر از واقعیت اعلام میشد ، هیچ چیز جلودارمون نبود و در جنگی نابرابر باز هم جوی خون راه می افتاد .


 بالاخره ، شنبه بعد از ظهر پامو تو فرودگاه ، درحالی به زمین گذاشتم که همه ی وجودم مملو از شادی پیروزی بود . 


خدایا شکرت که ناامیدمون نکردی و گوارا باشد این پیروزی 





" همراه شو عزیززززز"


همراه شو عزیز


              همراه شو عزیز


تنها نمان به درد


           کین درد مشترک


هرگز جدا جدا


            درمان نمی‌شود


" بزرگترین ثروت دنیا عشق است "

صبح یکشنبه هفدهم اردیبهشت سرشار از انرژی حاصل از تعطیلات آخر هفته ، با مهردخت سوار ماشین شدیم و به مقصد هنرستان و اداره حرکت کردیم . 


همه ی وقت اداری به سلامتی و با همون انرژی طی شد . وقتی به خونه رسیدم ، مهردخت تو اتاقش در حال چرت زدن بود .. منم لباس عوض کردم و همراه گوشیم تو تختم خزیدم ... 


یه درد مرموزی از پشت پهلوی راستم شروع به اعلام حضور کرد . 


از این دنده به اون دنده شدم .. فایده نداشت .. رفته رفته بیشتر و آزاردهنده تر میشد .. بازی های تو گوشیم رو بازی کردم و تایم همه شون تموم شد . 


داشتم کلافه میشدم .. 


مهردخت از اتاقش خواب آلود اومد کنارم 


-مامان چرا هی  آه میکشی ؟


- درد دارم مهردخت .


- عه بمیرم برات کجات درد میکنه ؟


- خدا نکنه عزیزم ، صد بار نگفتم این حرفو نزن؟


- بیا بریم دکتر .


-نه چیزی نیست انگار سرما زده به پهلوم ، خوب میشم . 


- باز شروع شد؟ حاضر نیستی دکتر بیای ؟


- نه بابااا آخه بیام بگم پهلوم سرما خورده ؟ 


- خوب آره اصلا تو چه میدونی ؟ دکترم هستی ؟؟ 


-مهردخت تو روخدا بحث نکن کلافه م . یکمی پشتمو بمال .


همینطوری که پهلوم رو ماساژ میداد غر هم میزد . 


- یه بار نشد تو حرف گوش کنی و زود بری دکتر ، همچین نظر میده انگار مدرک پزشکیشو از دانشگاه تهران گرفته .


از جا بلند شدم هی الکی تو خونه پلکیدم ، یه فیلم خریده بودم گذاشتم تماشا کردم ، سراغ کارهای متفرقه رفتم ، چند بار دوباره رفتم دراز کشیدم ولی انگار خوابیدن شدت درد بیشتر میشد . 


ساعت یازده و نیم تصمصم گرفتم برای اولین بار زود بخوابم بلکه درد آروم بگیره . 


درد مثل یه حیوون دردنده و لجباز با شدت وحشتناکی بهم حمله کرد ... نفسم بریده بود 


تلفن رو برداشتم ، نسیم و بردیا نسبت به دیگران نزدیکتر بودند . 


بردیا طبق معمول اشغال بود .


شماره نسیم رو گرفتم ، حالا با هر دم و بازدمی درد چنان وحشتناک میشد که دلم نمیخواست نفس بعدی رو بکشم .


مثل ابر بهار گریه می کردم .


- نسیم جون ، نترسی ها من فقط پهلوی راستم درد میکنه، ولی خیلی درد میکنه .


- ای واااای ، بمیرم برات ، همین الان میایم . 


- تو بمون پیش آرتین ، فقط بردیا بیاد ، مهردخت هم هست . 


مهردخت ، دندوناش رو به هم فشار میداد ، قبلا" بهش گفتم که وقتی کسی داره درد میکشه ، نصیحت و سرزنش نکن چون فقط همدردی و کمک لازم داره و هر حرف اضافه ی دیگه ای کلافه ش میکنه . 


میدونم از عصبانیت و نگرانی دندوناشو فشار میداد که غر نزنه . 


لباسامو با هر ناله ی من ، تنم کرد ، بردیا رسیده بود دم در ، گفتیم خودمون میایم پایین. 


مهردخت آروم سوارماشینم کرد و رفتیم بیمارستان کوچیکی که نزدیک منزلمونه . 


به دکتر گفتم چند سال پیش که یه جراحی داشتم ، تو سونوگرافی تشخیص سنگ صفرا دادند ، اون نیست که حرکت کرده؟ 


گفت : نه این جایی که تو نشون میدی کلیه ست ، آپاندیس هم نیست . 


الان دردت رو اروم میکنم ولی فردا برو سونوگرافی از کلیه ت انجام بده . 


خلاصه چند جور تزریق و یه قرص مسکن داد و خوردم .


 درد از اون حالت نفس گیر به قابل تحمل تبدیل شد و برگشتیم . 


با خودم فکر میکردم اخه این چه وضعیه ؟؟ از صبح دارم تو اداره کار میکنم و میگم می خندم .. 


الان تبدیل به یه موجود ناتوان و درمانده شدم که باید با کمک دیگران کارهامو انجام بدم . 


اونشب تا صبح درد کشیدم ، گاهی از شدت خستگی بیهوش می شدم ولی با درد دوباره بیدار میشدم 


صبح شده بود 


  شب قبل به بردیا سپرده بودم به مامان و بابا  چیزی نگه  ، بابا باهام تماس گرفت 


 گفت : از کلینیک شیان ( کلینیک مخصوص اداره مون) وقت سونو گرافی گرفتم . من میام دنبالت . 


گفتم نه بابا جون من با نفس میام کارهامو انجام میدم .


با عجز و لابه به کلینیک رسیدم  ، خیلی زود از کلیه م سونوگرافی انجام شد و گفتند همه چیز نرماله باید آزمایش بدی . 


همونجا یه دکتر عمومی رو دیدیم و خواهش کردیم که آزمایش های مخصوص رو بنویسه . 


آزمایش خون و ادرار بصورت اورژانس انجام شد . 


اما دکتر  گفت باید از تخمدان ها و آپاندیس هم سونو گرافی انجام بشه .


 دوباره رفتیم سونو و این دوتا رو هم نرمال تشخیص دادند .


قسمت آزمایشگاه نشسته بودم منتظر جواب بودم، سالن خالی بود و خلوت . 


توجهم به پسر سیاه چرده ای جلب شد که داشت با مسئول آزمایشگاه صحبت می کرد .. 


خانم مسئول گفت : بیست و چهار هزارو پونصد . 


پسره هی این پا اون پا کرد و نهایتا" گفت : همراهم نیست .  


خانم گفت : یعنی چی ؟ پس چکار کنیم . 


پسره گفت : نمیشه بعدا" بیارم . 


خانم گفت : نه نمیشه ، اینجوری استخدامت عقب میفته . 


نفس رفته بود قسمت سونوگرافی . 


به پسره اشاره کردم ، گفتم بیا کارت منو بگیر پرداخت کن . 


با خجالت گفت : نه ، از چابهار اومدم الان پولم تموم شده ولی میتونم بعدا بیارم . 


گفتم خوب بعدا به من بده . 


خندید و انگار دیگه نتونست بهانه بیاره . 


کارت رو گرفت ، رمزش رو گفتم . رفت پرداخت کرد و اومد .


 گفت شماره کارتتون رو بدید .. 


گفتم نمیخواد پسر جان داری استخدام میشی همکار میشیم دیگه .


 خنده ی شیرینی کرد و کارت رو بهم پس داد . و تشکر کرد . 


صحنه ی پس دادن کارت و تشکرش رو نفس دید .. 


گفت : من همه رو پرداخت کردم ، چه پولی  دادی ؟؟.. گفتم هیچی ، یه چیزی جا مونده بود . 



 تقریبا" نیم ساعت بعد ، جواب آزمایش ها هم اومد ، هیچ علامتی از عفونت یا سنگ کلیه نبود . 


من همچنان از درد به خودم می پیچیدم . 


 وقتی از قسمت آزمایشگاه بیرون می رفتیم ، آقا پسر چابهاری خودش رو بهمون رسوند رو یه تیکه کاغذ با خط کج و معوج اسم و دوتا شماره تلفن نوشته بود ..


 گفت : اگه یه روز گذارتون به شهر ما افتاد مدیونید ازمون خبر نگیرید .


 تشکر کردم و گفتم : حتما .. موفق باشی . 


قیافه ی نفس دیدنی بود . 


بهش گفتم اینجوری بود جریان ، نمیخواستم جلوی تو ماجرا رو بگم ، گفت : کاش یکمی بیشتر میدادی از شهرستان اومده غریب بود . 


گفتم والا به فکرم نرسید .


دکتر عمومی جواب ها رو دید و گفت : فکر می کنم همون سنگ کلیه ست که یا دفع کردی ، یا انقدر بزرگه که نمیتونی دفع کنی .. 


برو خونه چند روز بگذره اگر درد تموم نشد برای اسکن از کلیه اقدام کن . 


به مامان و بابا گفتم خودم رو با مسکن آروم میکنم تا ببینیم چی میشه ، من  میرم خونه ی خودم . 


اما اونا قبول نکردن و گفتن یه فوق تخصص عالی کلیه داریم که بعد از ظهر میبریمت پیشش . 


رفتیم خونه شون ، از دیروز ناهار تقریبا" ناشتا بودم ، خیلی گرسنه م شده بود . 


مامان برام ناهار آورد ، اونهمه مسکن و خستگی دیشت باعث شده بود فقط دلم یه تخت خنک و آروم بخواد . 


رفتم سرجای مینا و سرمو گذاشتم رو بالش .


 خیلی زود خوابم برد . ساعت پنج مامان بیدارم کردو گفت با دکتر صحبت کرده و پذیرفته ویزیتت کنه . 


آروم از جام بلند شدم ، وااای الانم که یادم میفته حالم بد میشه ... 


انقدر درد وحشتناک بود که اصلا" نمیتونستم صاف بایستم ..


 نفس هام کوتاه کوتاه و همراه با درد وحشتناک بود .


 دیگه مطمئن شده بودم سنگ کلیه دارم و با تغییر حالت بدنم ، درد بیشتر و کمتر میشه . 



نزدیکیای مطب دکتر ، حالم بهتر شد . تعریف دکتر شاداب رو زیاد شنیده بودم ولی گذارم به مطبش نیفتاده بود . 


تا رفتم تو با خنده گفت : ااای وااای تو ،  کاپیتان با ورژن زنونه ای که  


لبخند بی رمقی زدم و گفتم : خودم میدونم خانم دکتر ، ولی هیچ غریبه ای بهمون نگفته بود شبیه هم هستیم . 


گفت : چرااا ، باور کن اگه بیرون از اینجا  هم میدیدمت میفهمیدم . 


چی شدی دختررر .. 


براش توضیح دادم و به دقت معاینه م کرد . همه ی اندام های داخل شکم رو با دست لمس کرد ، از پشت با گوشی به محل درد گوش داد .. سکوت کرده بود و فقط سوال می پرسید . 


بعد از تقریبا" ده دقیقه نشست سرجاش و گفت : کجا بودی این یکی دو روز که سرد بوده؟ 


گفتم : شنبه فشم بودم .. دوش گرفتم و با حوله مدتی تو خونه و بالکن راه رفتم ، بعد خوابیدم و وقتی از خواب بیدار شدم مثل بید می لرزیدم . 


گفت: اگه من جراح و متخصص کلیه م میگم درد تو هیچ ربطی به کلیه نداره . 


وقتی گوشت می خریم قسمت دنده ها رو دیدی با یه پرده ای به هم وصلند ؟ گفتم : بله .


گفت : زمانی که سرما به پهلوها میزنه این پرده ملتهب میشه ، بعد دردش با دم و بازدم ،وحشتناک زیاد میشه و این بلا رو سر آدم در میاره .


 این موضوعش با سرما خوردگی متفاوته ، همون چاییدنه که قدیمی ها می گفتن . 


چاره ت هم فقط مسکن ژلوفنه . یکی صبح ، یکی شب بخور ..


 پهلوت رو گرم نگه دار و مایعات گرم زیاد بخور ، سعی کن بدنت رو از داخل گرم کنی مثلا" زنجبیل یا دارچین مصرف کن . 


آلان بهتری؟ گفتم خیلی بهترم ، گفت داره التهابش می خوابه . تقریبا " 48 ساعت اولش خیلی دردناکه . 


کلی از اینکه سنگ کلیه نیست و درگیر این ماجرا ها نمیشم خدا رو شکر کردم و با خوشالی  به سمت خونه ی خودم اومدیم . 


وارد خونه شدیم ، مهردخت با خوشحالی اومد استقبالم . از همون الفاظ بامزه ی مخصوص خودش استفاده می کرد .


- کاپاجی ناناجی من ، بمیرم برات انقدر درد کشیدی .. آخه پیشی کوچولوی من  تو چرا مواظب خودت نیستی نصفه جونمون کردی . 


با خنده از بغلش در اومدم . 


- خدا نکنه عزیزم .. ببخشید انقدر نگرانتون کردم . 


- عیبی نداره .. خدا رو شکر فقط چاییدی .. ( با خنده ی بلند ) دیدی به یکی میگن نچچچچچایی ؟ حالا تو چااااییییدی 


منو نشوند و کمکم کرد لباسامو عوض کردم و یه پتوی نازک پیچید دورم . 


- گرسنه ت نیست؟ 


- چرااا ، چی داریم ؟ 


- سوپ خوشمزززه . فقط ببخشید جعفری نداشتیم . 


- ای قربونت برم .. تاحالا سوپ نپختی که . 


-گوگل عشق منه یادت رفته ؟؟ حتی فوت و فناشم میگه . 


- مثلا" چه فوتی؟؟ 


- این که رب گوجه رو اگه یکمی تفت بدیم خوش رنگ تر میشه . 


- اووو باریکلا ، چه خوووب ، پس بیار که طاقت ندارم ، باید مسکن هم بخورم . 


***********


اگه تاوان اینکه یادت بیاد چقدر برای اطرافیانت عزیزی و چقدر موقع بحران میتونی روشون حساب کنی ، درد کشیدنه ، باشه من به جون می خرم . 


انقدر نفس و مامان و بابا و مهردخت ، بردیا و نسیم ، مهرداد و خانومش که ازم دور بودن ولی مرتب با تلفن پیگیر بودن دوستای مشترک که با مینا داریم و متوجه شده بودن بهم محبت داشتن که سرشار از عشق شدم . 


فکر میکنم اگه یه روز تنها بمونم ، قطعا دووم نمیارم .. من آدمش نیستم .. بدترین شکنجه برام تنهاییه .

 

خدا هیچ کس رو تنها نذاره ، خدا امید هیچ کس رو نا امید نکنه . 


اما قشنگترین  و بامزه ترین پیغامی که اون روز بعد از مشخص شدن موضوع گرفتم ، مال مینا بود که تو تلگرام برام فرستاد . 


فقط شما به بزرگواری خودتون ببخشید از الفاظ بی ادبانه در متن استفاده شده ، آبجیمون نگران بوده بهش فشار عصبی اومده 



"از ماست که برماست"

باز هم پرونده سفر شماره 2242 جلوی روم بازه و بعد از گذشتن حدود شش ماه از اتمام سفر  ، هنوز قرار داد ش رو ندارم .  با مسئولش تماس می گیرم .


- سلام آقای شهروزی ، روز تون بخیر . 


- سلام خانم ، روز شما هم بخیر . 


- در خصوص سفر شماره 2242 چیزی خاطرتون هست؟ 


- خیلی قدیمیه که !!چی بود جریانش؟ 


- بله ، قدیمی شده ، ولی متاسفانه من هنوزم قرارداد اصلاح شده ی سفر رو ندارم . 


اگر خاطرتون باشه ، قرار داد با یه چارترر ایرانی بود ولی به دلایلی که این روزها زیاد باهاش مواجه میشیم ، تصمیم گرفته شد قرار داد بنام یه شرکت خارجی تنظیم بشه . 


-آهااان .. 


- البته جناب شهروزی ، چون من این سفر رو زیاد پیگیری میکنم تصورم اینه که باید کاملا" حضور ذهن داشته باشید . 


- آخه قدیمی شده خانم . 


- خوب دیگه بدتر ، بقول خودتون قدیمی شده و من هنوز قرارداد درست و حسابی ندارم . 


بالاخره باید سند رو برای امضاء بفرستم .. 


-ما با اون چارترر مکاتبه کردیم ، جوابمون رو نمیدن . 


- خوب ، بهتر بود یه ابزار کنترلی دستمون داشتیم که نتونند بازیمون بدن . چرا بارش رو آزاد کردید؟ 


- از بالا دستور فرموده بودن و سفارششون شده بود . 


- بعععله متوجه م ،باشه من با مدیر امور صحبت کنم ببینم چه باید کرد . خدا نگهدار .


- خدا نگهدار . 


پرونده به دست رفتم پیش مدیر امور و گفتم :  شهروزی اینا قرار داد ندادن سند من هم که گفتید بدون قرار داد بزن تا دیر نشه رو هواست . 


مدیر گفت : به مدیر امورشون نامه بزن مکتوب بگو بعد از شش ماه هنوز قرارداد نداریم ...ولش کن  دیگه دوستانه نمیشه .


آخرای جمله ش بود که چراغ تلفن همراهم روشن شد ، ریجکت کردم . 


از اتاق مدیر اومدم بیرون و تماس گرفتم . 


- سلام عزیزم ، روزت بخیر . 


- سلام مهربانو ، مدارک چی پیشت داری؟ 


- کارت ملی دارم چی شده ؟

 

- یه بانک ... تو اقدسیه هست .


- خوب اره .. 


- کپی شناسنامه و کارت ملیت رو بردار بیا اینجا . 


(میدونست تو زونکن شخصیم ، کپی شناسنامه دارم )


- نمیگی جریان چیه؟ 


- یه حساب میخوام بازکنی ، جزییاتش رو رسیدی میگم . 


- برای افتتاح حساب اصل شناسنامه لازمه . 


- نه ، نمیخواد بیا . 


- باشه الان میام . 


مدارک رو برداشتم و رفتم بانک مورد نظر.. داشت جلوی بانک قدم میزد . 


- سلام  ، خیر باشه . 


- سلام ، چطوری؟ یادته یه پولی از فلانی مدت ها بود طلب داشتم ؟ دیروز ریخته به حسابم . 


- عه چه خوب بسلامتی . 


- سلامت باشی ..رفتم چک رمز دار از بانک ... گرفتم ، گفتم تو بیای اینجا یه حساب باز کنی ، این پول رو بریزیم توش . بیست و دو در صد بهش سود تعلق می گیره . 


- خوب چرا خودت باز نمیکنی؟ 


- من حساب سپرده دارم . گفتم این برای تو باشه . 


- ممنونم عزیزم ، لطف داری ولی من حواسم هست که این یه امانته برای هردومون که اگر کار واجب پیش اومد استفاده کنیم . 


با هم وارد بانک شدیم ، از رییس بانک تا کارمندان همه با روی باز تحویلمون گرفتند .


 مخصوصا" وقتی فهمیدند من رو برای  افتتاح سپرده معرفی کرده بیشتر از قبل هم احساسات به خرج دادند و گفتند شما که مشتری خوب مایی ، حتما" خانم هم مثل خودتون هستند . 


گفتیم ما یه چک رمز دار داریم که میخوایم تو حسابی که الان باز میکنیم بره . 


فرم های مخصوص افتتاح حساب رو به من دادند و پرکردم وقتی نوبت تحویل مدارک شد ، من اصل کارت ملی و کپی شناسنامه رو تحویل دادم . 


کارمند بانک گفت : لطفا" اصل شناسنامه . 


سر من به سمتش چرخید . 


- مگه کپی کافی نیست؟ 


- نه ، اصل شناسنامه برای استعلام و احراز هویت لازمه . 


- حالا یه کاریش بکنید . 


- لطف می کنید بعدا" برامون بیارید؟ 


من: بله حتما" .


وقتی کارت ملیم رو نگاه می کرد ، پرسید کارت ملی هوشمند نگرفتید؟ 


گفتم : چرا . 


گفت : پس چرا همراهتون نیست؟ 


گفتم: حقیقتش اون کارت رو تو خونه نگه میدارم و همیشه این یکی تو کیفمه . 


گفت: اون رو هم برامون میارید؟ 


گفتم : بله چشم . 


همراهم لب به اعتراض باز کرد . ای بابا ، آقا من الان بانک ... بودم با همین کارت ملی قدیمیم ،چک رمز دار گرفتم آوردم خدمت شما . الان اینجا داریم اینهمه پول به حساب می خوابونیم ، شما از ما کارت ملی هوشمند می خواید ؟ 


کارمند گفت : روش ما اینطوریه که مدارک رو کامل و درست تقاضا می کنیم . 


من پادر میانی کردم و گفتم : قصور از بانک ... بوده با اینهمه جرائم که در مورد چک های بانکی پیش میاد نباید انقدر سهل انگار باشند . 


کارها انجام شد ، اس ام اس نشستن مبلغ چک رمز دار هم برام اومد . کارمند بانک بهم گفت : خانم ، کارت و دفترچه شما پیش من امانت می مونه تا اصل شناسنامه و اون کارت ملی هوشمند رو برام بیارید . 


من تشکر کردم و گفتم : فردا قبل از اینکه برم محل کارم خدمتتون می رسم . 


داشتیم از بانک بیرون می اومدیم که همراه ، من باب خداحافظی از رییس بانک و البته گلایه ، به رییس گفت : جالبه من الان این وجه رو از بانک دیگه ای تحویل گرفتم ولی اینجا که پول رو ریختم به حساب شما از من اصل مدارک رو می خواید و کارت رو گرو نگه میدارید .


رییس هم فوری به کارمندش دستور داد که کارت و دفترچه رو تحویل بدید ایشون از مشتریان محترم ما هستند . 


با یه صورت برافروخته و کاملا" عصبانی از بانک بیرون اومدیم . 


- این چه کاری بود کردی؟؟


-چکار کردم مهربانو؟


- من که گفتم با اصل شناسنامه افتتاح حساب می کنند نه با کپی ، حالا رفتیم بنده خدا کارمون رو انجام داده ولی میگه حالا که کارت ملی هوشمند رو دارید باید از روی همون کارهای اداری بانکی رو انجام بدید بعد تو اعتراض می کنی که چرا جای دیگه کارمون رو انجام دادن شما انجام نمیدید؟؟ 


خوب این داره منطقی و درست میگه ولی تو اعتراض میکنی که چرا مثل بانک قبلی بی مسئولیت نیست ؟؟


الان هم که ما با هم قرار گذاشتیم ، من مدارک بیارم و کارتمو تحویل بگیرم میری به رییس بانک میگی که اونم کارمندش رو ضایع کنه بگه تحویلشون بده ؟!!!چون توبانکش پول گذاشتی همه رقم توقع داری به میل تو رفتارکنند؟؟


- ای بابااا ، مهربانو کجای این مملکت درسته ؟ 


-هیییچ جاش ، چون من و تو شهروندشیم .چون ما خودخواه و متوقعیم .. چون ما قانون گریز و هردنبیلیم . 

- ول کن حالاااا .


-خیلی ناراحت شدم و درواقع خیلی خیلی شرمنده شدم .. اصلا" شبیه آدم های متمدن رفتار نکردیم . ما چه درد بی درمونی داشتیم که الان باید کارت و همه ی بند و بساط رو تحویل میگرفتیم؟


- میخواستم تو فردا نیای دوباره . 


- خوب چشمم کور از بانک خدمات خواستم باید مدارکم درست بود ، حالا که لطف کرد و انجام داد باید دوباره می اومدم . 


- چطوری درستش کنم؟ 


- من فردا یه جعبه شیرینی برای چای ساعت ده می خرم با کارت ملی هوشمند و اصل شناسنامه م میرم بانک .. و البته پیش همون کارمند هم میرم ، نه رییسشون و عذر خواهی میکنم و تشکر، اگه دوست داشتی بیا.


- حالا تا فردا .... 


-خدا حافظ نفس جان ، به امروز فکر کن لطفاً


***********

دوستان عزیزم ،  فارغ از اینکه چی داره می گذره و دیگران چطور رفتار می کنند ، ما با شعور باشیم و سعی کنیم متمدنانه رفتار کنیم ، تا خودمون درست نشیم ، هیچ کسی نمیتونه یه ایران اباد و درست تحویلمون بده  



"زندگی یعنی هنر "


نمایشگاه امسال هم تموم شد و تابلوی زیبای بالرین مهردخت در میان کارهای قشنگ هنرجویان خودنمایی کرد . 


نگاهش می کنم و بخشی از زندگی پر فراز و نشیب دونفره مان رو بیاد میارم ... 


شب بیداری ها ، انگشت ها ی تاول زده و دردناک .. رنگ مالی کردن صورت و دست ها و خنده های از ته دلمون ... 


خیلی چیزها رو اصلا" نمیشه نوشت چون نوشتنی نیست و حس کردنیه .. 


 برای هنرمند بودن فقط باید زندگی کرد ، زندگی کردن به معنای واقعی ، دقیقا"  اجرای  ویژه  از هنره .... 


دوستتون دارم