دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" بزرگترین ثروت دنیا عشق است "

صبح یکشنبه هفدهم اردیبهشت سرشار از انرژی حاصل از تعطیلات آخر هفته ، با مهردخت سوار ماشین شدیم و به مقصد هنرستان و اداره حرکت کردیم . 


همه ی وقت اداری به سلامتی و با همون انرژی طی شد . وقتی به خونه رسیدم ، مهردخت تو اتاقش در حال چرت زدن بود .. منم لباس عوض کردم و همراه گوشیم تو تختم خزیدم ... 


یه درد مرموزی از پشت پهلوی راستم شروع به اعلام حضور کرد . 


از این دنده به اون دنده شدم .. فایده نداشت .. رفته رفته بیشتر و آزاردهنده تر میشد .. بازی های تو گوشیم رو بازی کردم و تایم همه شون تموم شد . 


داشتم کلافه میشدم .. 


مهردخت از اتاقش خواب آلود اومد کنارم 


-مامان چرا هی  آه میکشی ؟


- درد دارم مهردخت .


- عه بمیرم برات کجات درد میکنه ؟


- خدا نکنه عزیزم ، صد بار نگفتم این حرفو نزن؟


- بیا بریم دکتر .


-نه چیزی نیست انگار سرما زده به پهلوم ، خوب میشم . 


- باز شروع شد؟ حاضر نیستی دکتر بیای ؟


- نه بابااا آخه بیام بگم پهلوم سرما خورده ؟ 


- خوب آره اصلا تو چه میدونی ؟ دکترم هستی ؟؟ 


-مهردخت تو روخدا بحث نکن کلافه م . یکمی پشتمو بمال .


همینطوری که پهلوم رو ماساژ میداد غر هم میزد . 


- یه بار نشد تو حرف گوش کنی و زود بری دکتر ، همچین نظر میده انگار مدرک پزشکیشو از دانشگاه تهران گرفته .


از جا بلند شدم هی الکی تو خونه پلکیدم ، یه فیلم خریده بودم گذاشتم تماشا کردم ، سراغ کارهای متفرقه رفتم ، چند بار دوباره رفتم دراز کشیدم ولی انگار خوابیدن شدت درد بیشتر میشد . 


ساعت یازده و نیم تصمصم گرفتم برای اولین بار زود بخوابم بلکه درد آروم بگیره . 


درد مثل یه حیوون دردنده و لجباز با شدت وحشتناکی بهم حمله کرد ... نفسم بریده بود 


تلفن رو برداشتم ، نسیم و بردیا نسبت به دیگران نزدیکتر بودند . 


بردیا طبق معمول اشغال بود .


شماره نسیم رو گرفتم ، حالا با هر دم و بازدمی درد چنان وحشتناک میشد که دلم نمیخواست نفس بعدی رو بکشم .


مثل ابر بهار گریه می کردم .


- نسیم جون ، نترسی ها من فقط پهلوی راستم درد میکنه، ولی خیلی درد میکنه .


- ای واااای ، بمیرم برات ، همین الان میایم . 


- تو بمون پیش آرتین ، فقط بردیا بیاد ، مهردخت هم هست . 


مهردخت ، دندوناش رو به هم فشار میداد ، قبلا" بهش گفتم که وقتی کسی داره درد میکشه ، نصیحت و سرزنش نکن چون فقط همدردی و کمک لازم داره و هر حرف اضافه ی دیگه ای کلافه ش میکنه . 


میدونم از عصبانیت و نگرانی دندوناشو فشار میداد که غر نزنه . 


لباسامو با هر ناله ی من ، تنم کرد ، بردیا رسیده بود دم در ، گفتیم خودمون میایم پایین. 


مهردخت آروم سوارماشینم کرد و رفتیم بیمارستان کوچیکی که نزدیک منزلمونه . 


به دکتر گفتم چند سال پیش که یه جراحی داشتم ، تو سونوگرافی تشخیص سنگ صفرا دادند ، اون نیست که حرکت کرده؟ 


گفت : نه این جایی که تو نشون میدی کلیه ست ، آپاندیس هم نیست . 


الان دردت رو اروم میکنم ولی فردا برو سونوگرافی از کلیه ت انجام بده . 


خلاصه چند جور تزریق و یه قرص مسکن داد و خوردم .


 درد از اون حالت نفس گیر به قابل تحمل تبدیل شد و برگشتیم . 


با خودم فکر میکردم اخه این چه وضعیه ؟؟ از صبح دارم تو اداره کار میکنم و میگم می خندم .. 


الان تبدیل به یه موجود ناتوان و درمانده شدم که باید با کمک دیگران کارهامو انجام بدم . 


اونشب تا صبح درد کشیدم ، گاهی از شدت خستگی بیهوش می شدم ولی با درد دوباره بیدار میشدم 


صبح شده بود 


  شب قبل به بردیا سپرده بودم به مامان و بابا  چیزی نگه  ، بابا باهام تماس گرفت 


 گفت : از کلینیک شیان ( کلینیک مخصوص اداره مون) وقت سونو گرافی گرفتم . من میام دنبالت . 


گفتم نه بابا جون من با نفس میام کارهامو انجام میدم .


با عجز و لابه به کلینیک رسیدم  ، خیلی زود از کلیه م سونوگرافی انجام شد و گفتند همه چیز نرماله باید آزمایش بدی . 


همونجا یه دکتر عمومی رو دیدیم و خواهش کردیم که آزمایش های مخصوص رو بنویسه . 


آزمایش خون و ادرار بصورت اورژانس انجام شد . 


اما دکتر  گفت باید از تخمدان ها و آپاندیس هم سونو گرافی انجام بشه .


 دوباره رفتیم سونو و این دوتا رو هم نرمال تشخیص دادند .


قسمت آزمایشگاه نشسته بودم منتظر جواب بودم، سالن خالی بود و خلوت . 


توجهم به پسر سیاه چرده ای جلب شد که داشت با مسئول آزمایشگاه صحبت می کرد .. 


خانم مسئول گفت : بیست و چهار هزارو پونصد . 


پسره هی این پا اون پا کرد و نهایتا" گفت : همراهم نیست .  


خانم گفت : یعنی چی ؟ پس چکار کنیم . 


پسره گفت : نمیشه بعدا" بیارم . 


خانم گفت : نه نمیشه ، اینجوری استخدامت عقب میفته . 


نفس رفته بود قسمت سونوگرافی . 


به پسره اشاره کردم ، گفتم بیا کارت منو بگیر پرداخت کن . 


با خجالت گفت : نه ، از چابهار اومدم الان پولم تموم شده ولی میتونم بعدا بیارم . 


گفتم خوب بعدا به من بده . 


خندید و انگار دیگه نتونست بهانه بیاره . 


کارت رو گرفت ، رمزش رو گفتم . رفت پرداخت کرد و اومد .


 گفت شماره کارتتون رو بدید .. 


گفتم نمیخواد پسر جان داری استخدام میشی همکار میشیم دیگه .


 خنده ی شیرینی کرد و کارت رو بهم پس داد . و تشکر کرد . 


صحنه ی پس دادن کارت و تشکرش رو نفس دید .. 


گفت : من همه رو پرداخت کردم ، چه پولی  دادی ؟؟.. گفتم هیچی ، یه چیزی جا مونده بود . 



 تقریبا" نیم ساعت بعد ، جواب آزمایش ها هم اومد ، هیچ علامتی از عفونت یا سنگ کلیه نبود . 


من همچنان از درد به خودم می پیچیدم . 


 وقتی از قسمت آزمایشگاه بیرون می رفتیم ، آقا پسر چابهاری خودش رو بهمون رسوند رو یه تیکه کاغذ با خط کج و معوج اسم و دوتا شماره تلفن نوشته بود ..


 گفت : اگه یه روز گذارتون به شهر ما افتاد مدیونید ازمون خبر نگیرید .


 تشکر کردم و گفتم : حتما .. موفق باشی . 


قیافه ی نفس دیدنی بود . 


بهش گفتم اینجوری بود جریان ، نمیخواستم جلوی تو ماجرا رو بگم ، گفت : کاش یکمی بیشتر میدادی از شهرستان اومده غریب بود . 


گفتم والا به فکرم نرسید .


دکتر عمومی جواب ها رو دید و گفت : فکر می کنم همون سنگ کلیه ست که یا دفع کردی ، یا انقدر بزرگه که نمیتونی دفع کنی .. 


برو خونه چند روز بگذره اگر درد تموم نشد برای اسکن از کلیه اقدام کن . 


به مامان و بابا گفتم خودم رو با مسکن آروم میکنم تا ببینیم چی میشه ، من  میرم خونه ی خودم . 


اما اونا قبول نکردن و گفتن یه فوق تخصص عالی کلیه داریم که بعد از ظهر میبریمت پیشش . 


رفتیم خونه شون ، از دیروز ناهار تقریبا" ناشتا بودم ، خیلی گرسنه م شده بود . 


مامان برام ناهار آورد ، اونهمه مسکن و خستگی دیشت باعث شده بود فقط دلم یه تخت خنک و آروم بخواد . 


رفتم سرجای مینا و سرمو گذاشتم رو بالش .


 خیلی زود خوابم برد . ساعت پنج مامان بیدارم کردو گفت با دکتر صحبت کرده و پذیرفته ویزیتت کنه . 


آروم از جام بلند شدم ، وااای الانم که یادم میفته حالم بد میشه ... 


انقدر درد وحشتناک بود که اصلا" نمیتونستم صاف بایستم ..


 نفس هام کوتاه کوتاه و همراه با درد وحشتناک بود .


 دیگه مطمئن شده بودم سنگ کلیه دارم و با تغییر حالت بدنم ، درد بیشتر و کمتر میشه . 



نزدیکیای مطب دکتر ، حالم بهتر شد . تعریف دکتر شاداب رو زیاد شنیده بودم ولی گذارم به مطبش نیفتاده بود . 


تا رفتم تو با خنده گفت : ااای وااای تو ،  کاپیتان با ورژن زنونه ای که  


لبخند بی رمقی زدم و گفتم : خودم میدونم خانم دکتر ، ولی هیچ غریبه ای بهمون نگفته بود شبیه هم هستیم . 


گفت : چرااا ، باور کن اگه بیرون از اینجا  هم میدیدمت میفهمیدم . 


چی شدی دختررر .. 


براش توضیح دادم و به دقت معاینه م کرد . همه ی اندام های داخل شکم رو با دست لمس کرد ، از پشت با گوشی به محل درد گوش داد .. سکوت کرده بود و فقط سوال می پرسید . 


بعد از تقریبا" ده دقیقه نشست سرجاش و گفت : کجا بودی این یکی دو روز که سرد بوده؟ 


گفتم : شنبه فشم بودم .. دوش گرفتم و با حوله مدتی تو خونه و بالکن راه رفتم ، بعد خوابیدم و وقتی از خواب بیدار شدم مثل بید می لرزیدم . 


گفت: اگه من جراح و متخصص کلیه م میگم درد تو هیچ ربطی به کلیه نداره . 


وقتی گوشت می خریم قسمت دنده ها رو دیدی با یه پرده ای به هم وصلند ؟ گفتم : بله .


گفت : زمانی که سرما به پهلوها میزنه این پرده ملتهب میشه ، بعد دردش با دم و بازدم ،وحشتناک زیاد میشه و این بلا رو سر آدم در میاره .


 این موضوعش با سرما خوردگی متفاوته ، همون چاییدنه که قدیمی ها می گفتن . 


چاره ت هم فقط مسکن ژلوفنه . یکی صبح ، یکی شب بخور ..


 پهلوت رو گرم نگه دار و مایعات گرم زیاد بخور ، سعی کن بدنت رو از داخل گرم کنی مثلا" زنجبیل یا دارچین مصرف کن . 


آلان بهتری؟ گفتم خیلی بهترم ، گفت داره التهابش می خوابه . تقریبا " 48 ساعت اولش خیلی دردناکه . 


کلی از اینکه سنگ کلیه نیست و درگیر این ماجرا ها نمیشم خدا رو شکر کردم و با خوشالی  به سمت خونه ی خودم اومدیم . 


وارد خونه شدیم ، مهردخت با خوشحالی اومد استقبالم . از همون الفاظ بامزه ی مخصوص خودش استفاده می کرد .


- کاپاجی ناناجی من ، بمیرم برات انقدر درد کشیدی .. آخه پیشی کوچولوی من  تو چرا مواظب خودت نیستی نصفه جونمون کردی . 


با خنده از بغلش در اومدم . 


- خدا نکنه عزیزم .. ببخشید انقدر نگرانتون کردم . 


- عیبی نداره .. خدا رو شکر فقط چاییدی .. ( با خنده ی بلند ) دیدی به یکی میگن نچچچچچایی ؟ حالا تو چااااییییدی 


منو نشوند و کمکم کرد لباسامو عوض کردم و یه پتوی نازک پیچید دورم . 


- گرسنه ت نیست؟ 


- چرااا ، چی داریم ؟ 


- سوپ خوشمزززه . فقط ببخشید جعفری نداشتیم . 


- ای قربونت برم .. تاحالا سوپ نپختی که . 


-گوگل عشق منه یادت رفته ؟؟ حتی فوت و فناشم میگه . 


- مثلا" چه فوتی؟؟ 


- این که رب گوجه رو اگه یکمی تفت بدیم خوش رنگ تر میشه . 


- اووو باریکلا ، چه خوووب ، پس بیار که طاقت ندارم ، باید مسکن هم بخورم . 


***********


اگه تاوان اینکه یادت بیاد چقدر برای اطرافیانت عزیزی و چقدر موقع بحران میتونی روشون حساب کنی ، درد کشیدنه ، باشه من به جون می خرم . 


انقدر نفس و مامان و بابا و مهردخت ، بردیا و نسیم ، مهرداد و خانومش که ازم دور بودن ولی مرتب با تلفن پیگیر بودن دوستای مشترک که با مینا داریم و متوجه شده بودن بهم محبت داشتن که سرشار از عشق شدم . 


فکر میکنم اگه یه روز تنها بمونم ، قطعا دووم نمیارم .. من آدمش نیستم .. بدترین شکنجه برام تنهاییه .

 

خدا هیچ کس رو تنها نذاره ، خدا امید هیچ کس رو نا امید نکنه . 


اما قشنگترین  و بامزه ترین پیغامی که اون روز بعد از مشخص شدن موضوع گرفتم ، مال مینا بود که تو تلگرام برام فرستاد . 


فقط شما به بزرگواری خودتون ببخشید از الفاظ بی ادبانه در متن استفاده شده ، آبجیمون نگران بوده بهش فشار عصبی اومده 



نظرات 27 + ارسال نظر
Farkhondeh سه‌شنبه 2 خرداد 1396 ساعت 01:57 ب.ظ

Salam Mehrbanou e aziz,

khoda ro shokr ke chize khatarnaki naboodeh.

Oon ghesmate pesare chabahari ... ashk too chesham jam shod, age 30% faghat 30% mardom e ma mesle shoma fekr o amal mikardan Iranemoon kheili jaye behtari vase zendegi mishod.
man ke hanooz omidvaram

سلام فرخنده جانم .
ممنونتم عزیزم دلم برات تنگ شده بود محبتت همیشه باعث دلگرمیمه

محسن سه‌شنبه 2 خرداد 1396 ساعت 01:28 ب.ظ http://ROZIDIGAR.BLOGFA.COM

راستی از بچههای قدیمی که وبلاگ هم و میخوندیم خبری داری؟مثل قاصدک-مثل مونا -مثل مهسا و .... .از هرکدوم خبراشون و داری لینکشون و برام بزار.
مشغول کار و زندگی هستیم و هنوز بچه نداریم و به تازگی درسامون تموم شده و ارشد خوندیم

موفق باشید محسن جان خیلی خوشحالم که همه چیز ارومه و دارید به برنامه هاتون رسیدگی می کنید .
نه متاسفانه خیلی ها رو گم کردم

محسن سه‌شنبه 2 خرداد 1396 ساعت 01:26 ب.ظ http://ROZIDIGAR.BLOGFA.COM

سلام.منم خوشحال شدم از اینکه دیدم یکی از دوستان قدیمی بعد از 12-13 سال هنوز داره مینویسه.من و همسر بانو هم خوبیم .مثل همه زندگی میکنیم و با روزگار میگذرونیم.خیلی کم مینوسم و در واقع هر وقتی که حسش باشه و وقتش باشه.

سلام دوست عزیزم
الهی همیشه خوب باشید . همینم عااالیه امیدوارم همیشه حس خوبی داشته باشی و وقت کافی هم در کنارش

زری سه‌شنبه 2 خرداد 1396 ساعت 09:15 ق.ظ

کامنت آبجی ات :-)

اعظم 46 شنبه 30 اردیبهشت 1396 ساعت 11:37 ق.ظ

هیچ بلا وناگواری نیست که در آن خیری باشه واون خیر برآن بلا احاطه داره
حکمت درد شما کمک به یه انسان بلکه یه نسل بوده (اشتغال -ازدواج....) ویه عمل صالح برا هردو جهان
موفق باششید

نازنین اعظم عزیزم پیام بیشتر کامنتایی که گرفتم در همین خصوص بود اما زاویه نگاه تو باز هم زیباتر و وسیعتر بود و چقدررر لذت بردم
اشتغال - ازدواج " چه واژه های مثبتی "
ممنونم

پونی یکشنبه 24 اردیبهشت 1396 ساعت 04:24 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

ایشاللا شفای عاجل کامل !

ممنون پونی جان

شاپرک شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 06:57 ب.ظ

عزیزم...خداروشکر چیزی نبوده...شاید شما باید اونجا میبودی تا اون جوون کارش راه بیوفته ...الهی که همیشه خبر خوشی و سلامتی ردوبدل شه مهربان بانوی نازنینم

قربونت شاپرک گلم خدا به تو و عزیزانت سلامتی و برکت بده

هوپ... شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 02:18 ب.ظ http://be-brave.blog.ir

خداروشکر که چاییدنی بیش نبوده مهربانو جان! خداروشکر :)

فداااا

ماجد شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 09:50 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیز
الاهی به همراه همه عزیزات از ثروت عشق سرشار شید
پاینده باد بابا عباس
مثل همیشه خیلی چیزا یاد گرفتم، سپاس

سلام ماجد جان دوست قدیمی
قربون محبتت بهترین ارزوها برای تو

مهنار شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 12:21 ق.ظ

مهربانو جااااان خدا رو شکر خوبی، ایشالا هیچ وقت مشکل سلامتی برای هیچ عزیزی پیش نیاد

ممنون مهناز جان الهی آمییییییییین

الی جمعه 22 اردیبهشت 1396 ساعت 11:06 ب.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com

آرزوهات خیلی از ته دل بود
امیدوارم همش برا هممون براورده شه
امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی

فدات شم برای تو هم سلامت و برکت باشه عزیزم

نسرین جمعه 22 اردیبهشت 1396 ساعت 11:45 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

دیشب موقع خواب فکر می کردم اگه تو اونجا نبودی، چی بسر اون جوون می اومد؟
اون پول رو چجوری می تونست مهیا کنه؟

امیدوارم صدها برابرش برات بیاد

هیچی نسرین جون یکی دیگه پیدا میشد ولی این شانس برای من بوده که بتونم یه بار دیگه یه کار کوچیک برای یه همنوع انجام بدم دیواقع این شانس من بوده نه اون .
تنت سلامت باشه عزیزم

نسرین جمعه 22 اردیبهشت 1396 ساعت 11:44 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/



حالا بهتری؟

اررررررره

یاس ایرانی پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1396 ساعت 08:10 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیز.... خدا رو شکر حالتون بهتره الان.... ان شاءالله حال فرشته هایی مثل شما همیشه خوب باشه... من همیشه بهتون گفتم درک شما از جامعه اطرافتون خیلی بالاست، کمکتون به اون جوون واقعا قابل ستایشه.
یادش بخیر تو خوابگاه دانشجویی این حرفایی که خواهرتون مینا گفته خیلی رایج بود!!
ان شاءالله همیشه سلامت و شاد باشین
مواظب خودتون باشین

سلام یاسی جانم
ممنونم عزیزم قربون محبتت خانوم گل
عه ؟؟ اره دیگه فکر کن یه عده دختربا حااال دور هم باشن و این حرفا رو نزنن
برای تو هم بهترین ها باشه عزیزم

مداد پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1396 ساعت 10:38 ق.ظ http://medadrangiam.blogfa.com

عالی بود
مخصوصا قسمت کارت دادن به جوان در کلینیک....
خوشحالم که هنوز انسان های به تمام معنا انسان هم هست

محبت داری دوست عزیزم .. همون تنهایی و بی کسی و دست خالی که ازش وحشت دارم اون موقع نصیب اون جوون شهرستانی شده بود . الهی هیچکس ناانید نشه

فرنوش پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1396 ساعت 10:13 ق.ظ

سلام عزیزم. خداروشکر که الان حالت خوبه.
خدا عزیزانت رو برات نگهداره. اینها همش نتیجه خوب و مهربون بودن خودته عزیزدل.
مواظب خودت و خوبیهات باش.
التماس دعا

سلام فرنوش جان
قربونت برم تو هم مراقب خودت باش . الهی راه خیر پیش پات باشه عزیزم . محتاجم به دعا

مینا پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1396 ساعت 09:00 ق.ظ

عزیزم بلا به دور خوشحالم که چیزی نبوده تشک برقی این جور وقتا واقعا چیز خوبیه مراقب خودت باش میبوسمت

بلا نبینی عزیزم .. یکی دیگه از دوستان هم درباره فواید تشک برقی می گفت باید بهش فکر کنم .
عززززیزمی

مینو پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1396 ساعت 01:02 ق.ظ http://Pamchal.mihanblog.com

خوشحالم که حالت بهتر شده.تشخیص دکتر هم برای من جالب بود .چون گاهی درد پهلو میگیرم که شدید هست و به تجربه فهمیده بودم که باید گرم نگه دارم.

ممنون مینوی عزیزم . اره خیلی خوب توضیح داد کاملا متوجه شدیم چی شده . بلا ازت دور باشه

سوفی پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1396 ساعت 12:52 ق.ظ

مهربانوی عزیزم سلام. اول از همه خدارو شکر که موضوع مهمی نبود و فقط یک چاییدن ساده بود.
تمام مدتی که متن رو می خوندم درد چند ماه پیشم جلو چشمم می آمد. وای از ته دل می گم که می فهمم چه دردی هست. من به عینه داشتم از درد می مردم. من دقیقا همین دردی که وصفش رو کردید پشت ام رو گرفته بود. از وسط های کمر به پایین و مطمن بودم که دارم فلج میشم. حتی نمی تونستم ابتدایی ترین حرکت ها رو انجام بدم و بزرگترین اشتباه رو زمانی مرتکب شدم که به حساب خودم رفتم زیر دوش که شاید دردم کمتر شه و اما أمان از بعدش. من سخت ترین زایمان رو سال ها پیش تجربه کردم که گمان میکردم هیچ دردی به پایش نمی رسد اما این درد کشنده تر بود.به هر حال این رو تعریف کردم که بگم عمیقا می فهمم چه دردی کشیدید و آرزو می کنم هیچ وقت هیچ وقت تکرار نشه. خدارو شکر بابت فرشته های دوروبرمون. پسرک ده ساله ام با چهره ایی فشرده دورم می چرخید و می گفت چیکار کنم یه کم دردت کمتر شه؟! خدا همه ی بچه ها رو حفظ کنه و به مهردخت عزیز عمری طولانی و باعزت بده.
و اما در مورد اون جوان شهرستانی، حتما دعای اون بوده که خانوم دکتر تونسته خوب و سریع تشخیص بده و درگیر تشخیص های اشتباه و پی گیری های بی نتیجه نشدید.
دلت شاد و تن ات به ناز طبیبان نیازمند مباد!

اخ اخ سوفی جانم پس تو هم کشیدی ، بمیرم الهی خیلی سخته بجز خودمون که انقدر اذیت شدیم اطرافیان هم نگران و کلافه شده ن . قربون این پسر مهربون برم من که هوای مامانش رو داره ، خدا برات نگهش داره و سایه ی مهرت رو سرش باشه .
عزیزم چه تعبیر قشنگی کردی ، عزیز دلمی می بوسمت .

نسرین چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 ساعت 05:09 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

در مورد پیشنهاد خوب نفس ات می تونستید به همون شماره تلفنه زنگ بزنید و بهش برسونید...
البته می دونم موقع درد شدید آدم هیچی به فکرش نمی رسه. فقط می خواد درده گورشو گم کنه

دقیقا همینطوره درد امونم رو برده بود و خیلی حالم بد بود نفس هم زیر بغلمو گرفته بود و داشتیم سوار اسانسور می شدیم .. اصلا" نیاز به تلفن نداشت کافی بود برگردیم همونجا چون جواب ازمایشش هنوز نیومده بود و منتظر بود

نسرین چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 ساعت 05:07 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

خوشحالم عزیزان دور برت بودن و زود بدادت رسیدند.
مرده شور بی کسی رو ببرن، درست میگی، داشتن دوستان و فامیل موهبتیه

حالا دیگه ک لخت نچرخیااا

قربونت نسرین جون .
یادته وقتی پاتو عمل کرده بودی چقدر نگرانت بودم خوشبختانه میگفتی پرستارهای خیلی خوبی داشتی .
والله از اون بابت نمیتونم قول بدم چون خیلی حال میده

سینا چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 ساعت 04:28 ب.ظ

علتش چاییدن پهلوت بوده؟ پس اون تنگی کانال گردن که گفتی یک مشکل دیگه است؟

بههههله ، اون که مربوط به دست دردم از پارسال تا حالاست که فقط درد رو کنترل کردم الان دنبال درمانشم . صبح که برات نوشتم از یکشنبه یه ماجراهایی داشتم اینا بود ولی از دیروز بعد از ظهر پیش یه متخصص عالی برای دستم رفتم که ام ار ای و نوار عصب داده
سینا جان دوستت اسقاط شده عزیز جان

مینا چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 ساعت 04:23 ب.ظ

مرسی مرسی مرسی مهربانو جان. واقعا لطف کردی که اینقدر سریع و با حوصله جوابم و دادی. چون همه به من می گفتن که این موضوع ارثیه و کاریش نمی شه کرد اما شما در مورد مهردخت با مشاوره و صبر و تربیت درست تونستید به عوامل وراثتی غلبه کنید. دوستتون دارم خیلی زیاد.واقعا اسم مهربانو برازنده شماست

قربونت برم مینا جون .. ممنون که قابل دونستی و سوالت رو از من پرسیدی .
خدا عزیزانت رو نگه داره

غریبه چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 ساعت 04:00 ب.ظ

سلام
واقعا چه سخت است درد های شبانه
عجب دکتر ی از این نوع دکتر ها که با دست و گوشی بیماری را تشخیص می دهند مربوط می شود به زمان ابن سینا
الان بیماری ها با کلی آزمایش و سی اسکن و ام آر آی و ۰۰۰۰ تازه قابل تشخیص نیست در نهایت وقتی به بن بست می رسند می گویند اعصاب است
اما تمام این برنامه ها برنامه ریزی شده بود تا شما گره آن جوان چاه بهاری را باز کنی و شاید روزی او گره زندگی دیگری را
خوشحال هستم که الحمدلله الان رو باره شده ای ان شاالله همیشه شاداب و سر حال باشید

سلام غریبه جان .
چه خوبه دومین کامنت هم درد رو به مشکل اون جوون شهرستانی گره زد و چقدر این نوع نگاه قشنگه .

ممنون از محبتت تو و عزیزانت هم سلامت باشید

مامان هیراد چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 ساعت 03:26 ب.ظ

مواطب خودتون باشید ولی شاید چاییدید که اون اقا معطل نمونه. دمتون گرم.

ای جااانم چه نگاه قشنگی ، اگه اینطور هم باشه عیب نداره .. ولی بخدا من دختر خوبیم بجز این راه ها ملایم تر هم میتونه خدا بفرستتم سر قرار

مینا چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 ساعت 01:49 ب.ظ

مهربانو جان من یه سوالی ازت داشتم. می دونم که همیشه با صبر و حوصله جواب کامنت ها رو می دی. می خواستم بدونم رمز موفقیت خانواده شما چیه که اینقدر خواهر و برادر و پدر و مادر با هم خوب هستین و بهم محبت و عشق می دین. من عاشق همچین خانواده هایی هستم و دوست دارم بجه ام در آینده در چنین خانواده ای بزرگ بشه و عین مهردخت اینقدر با محبت بار بیاد اما متاسفانه تو خانواده های اطرافمون اینقدر محبت بین اعضای خانواده وجود نداره و هر کسی به فکر خودشه.ممنون می شم راهنمایی کنی که چطور می شه خانواده ای تشکیل داد که اعضایش اینقدر به هم محبت داشته باشن و بفکر هم باشن

مینا جانم لطف داری عزیزم .
همونطور که میدونی و همیشه هم گفتم پدر من یه انسان استثناییه . انقدر این آدم مهربون و صبوره که حد و حساب نداره . برعکسش مامان یه خانم عجول و کم طاقته . ما خواهر و برادر ها بیشتر تحت تربیت سختگیرانه ی مامان ، بزرگ شدیم چون بابا کاپیتان کشتی و در سفرهای دریایی طولانی مدت بود .
از طرفی به دلیل مقطعی و بخاطر همون شغل بابا در ابتدای جنگ خرمشهر زندگی میکردم و مجبور شدیم خونه و زندگی رو رها کنیم و به شهرخودمون تهران فرار کنیم . آخرین بچه ی خانواده که مهرداد باشه متولد سال 61 و با انواع مشکلات و استرس ها و با ناهنجاری " لب شکری" به دنیا اومد .. و از سه ماهگی تا حالا 16 تا جراحی درمانی و زیبایی روش انجام شده .. اینا رو گفتم که دستت بیاد این خانواده چقدر دچار بحران و فراز و نشیب بوده و ما گاهی تا مرز از دست دادن هم پیش رفتیم ..شاید همین باعث شده که دلمون بیشتر بلرزه و قدر زندگی و لحظه ها و سلامت رو بدونیم . از طرفی بخاطر همون خصوصیات بسیار شایسته ی بابا ، همیشه تو بحران ها مدیریتمون کرده و گاهی که بینمون کدورتی پیش اومده با جمع کردن خانواده و وقت گذاشتن برای اینکه همه صحبت کنند ، باعث شده هیچ مشکل و دعوایی طولانی و کهنه نشه .
ضمن اینکه همه بشدت دوستش داریم و برامون حرفش حجته ، یه موقع هم امر کنه که من تشخیص میدم الان این موضوع به این صورت حل بشه ، هیچکس ناراضی نبوده و از صمصم قلب اطاعت امر می کنیم چون بشدت بهش اعتماد داریم و می دونیم حتما راه بهتر رو میدونه .
یه چیز دیگه هم هست .. ما بچه ها هم صبر و ارامش بابا رو به ارث بردیم هم شور و شر و عجله ی مامان رو . اما با بالا رفتن سن و تجربه دیدیم بهتره تابع اون خلق و خوی اروم بابا باشیم و سعی می کنیم رفتارهامون رو مطابق ایشون تنظیم کنیم .
اگه یادت باشه و تو مطالب خیلی قدیمی خونده باشی مهردخت خیلی رفتارها و خلق و خوش رو از پدر خودش به ارث برده ، وقتی بچه بود تا عصبانی میشد فقط می خواست تخلیه عصبی کنه ، اگر نقاشیش اونطور که می خواست در نمی اومد همه ی کاغذها رو پاره می کرد و وسایلش رو پرت می کرد . اگر ناراحت میشد هر چی دستش بود پرت می کرد و رفته رفته بزرگتر که شد درها رو بهم می کوبید . من با جلسات مشاوره ی طولانی راه و رسم غلبه بر خشم رو یادش دادم (خانم دکتر فریبا عربگل ) خیلی موثر بودند و به تدریج به شیک بودن و خانم بودن رو آورد و براش مهم شد که یه خانم فهمیده باشه یا یه دختر پرخاشگر و بی مبالات . برهمین اساس سعی میکنه رفتارهاش مودبانه و درست باشه و هر کاری که دوست داره انجام نده .. همین پدر من خیلی الگوی خوبی بوده .. همیشه بهش یاوری میکنم که ببین بابا عباس چقدر محبوبیت داره .. کسی رو میتونی پیدا کنی بابا رو دوست نداشته باشه؟ یا احترامش رو نداشته باشه ؟؟ فکر میکنی چر؟؟ وتنها جوابش اینه که اون مردیه که با رفتاراش ایجاد محبت عمیق میکنه و انقدر بهت احترام میذاره که نمیتونی بهش احترام نذاری . ببخش خیلی طولانی شد عزیزم

یه خانم چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 ساعت 01:31 ب.ظ

من خیلی وقت هست که میخوونمتون. آرزو داشتی که خدا هیچ کس راتنها نذاره ولی خدا بعضی وقتها کاری میکنه که آدما تنها باشن تا بفهمن تنها میمیرن و تنها خواهند شد. مدت شش ماهی هست که بعد از هجده سال زندگی از همسرم به زور جدا شدم. دیگه لیوان صبرم تموم شده بود و اون روزها فقط به خودکشی فکر می کردم. اما خدا را شکر با دادن مال و خانه و ... به زور جدا شدم. پسر13 ساله ام را ازمن گرفت و فقط دو ساعت در هفته اونم گاهی دوهفته یه بار می بینم و از وقتی تنها شده ام خدا را بیشتر میبینم. تنهایی همیشه هم بد نیست. هر شب شکر خدا میکنم که از دست خودش و خانواده اش که سالها آزارم دادند، خلاص شدم. خواهر جوون تنهایی خیلی از زندگی جمعی جهنمی بهتره ....

عزیزم اگر خیلی وقته منو میخونی حتما" باید بدونی که منم تنهایی کم نکشیدم ، چه اون موقع که پدر و مادرم مسافرت طولانی مدت بودند و همسر سابق دخترکم رو ازم گرفته بود اونم بدون هیچ ملاقاتی و دو بار به مدت سه ماه و چه اون موقعی که باهاش زندگی میکردم و ظاهرا" تو جمع بودم ولی حق دیدار خانواده م رو نداشتم یا بازم اونا نبودند و در واقع تو جهنم تنهایی بودند .
من منظورم تنهایی مطلقه ، خدا رو شکر کن که تنهایی تو هم از نوع موقتیه و همه چیز به زودی درست میشه . درضمن رهایی از زندگی سختت رو تبریک میگم این تولد دوباره عجیب شیرینه و همین که آدم حس میکنه در جهت حفظ آدم بودن خودش قدم برداشته بسیار آرامش بخشه .
میدونم داری از دوری پسر دلبندت چی میکشی ، ولی مقاومت کن .. درست میشه " همیشه صبر نتیجه بخشه "
راستی ممنون برام کامنت گذاشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد