دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"زیر سقف دودی"

عزیزانم سلام 


این فیلم رو جشنواره دیدم ،الان اکران عمومی شده .. 


فیلم خوبیه اگر احساس میکنید یه نقش منفعل و کم رنگ تو زندگی پیدا کردید برید ببینیدش ...


من به خیلی از دوستان که زندگی  یکنواخت و بی خاصیتی رو تجربه می کردند توصیه ش کردم .


درسته بی مهری اطرافیان باعثش میشه ولی خودمون کم تقصیر نداریم .


البته فیلم طولانیه حدود ۱۰۰دقیقه ست ولی بازی زیبای مریلا جان زارعی و فرهاد اصلانی عزیز بسیار پر کشش  و  جذابش کرده .




" ما با همیم"



دیروز حال و هوای پایتخت ، شبیه اوایل دهه شصت شد . 


شاید تنها دلخوشیمون تو این مملکت ، برقراری امنیت بود که  با این حادثه ی تلخ خراش عمیقی روی احساسمون افتاد . 


با همه ی درد و اندوهی که برای از دست دادن هموطن های مظلوممون داشتیم ، متاسفانه عده ای از اب گل الود ماهی گرفتن و موضوع رو به استهزای جناحی تبدیل کردند . 



خدا عاقبتمون رو بخیر کنه که خودمون به خودمون رحم نداریم . 


ضمن عرض تسلیت به همه ی هموطنانم ، برای همه ی بازماندگان طلب صبر دارم .


یادمون باشه با هر عقیده و رای و نظری که داریم هم وطنیم و در یک جبهه ... هوای همو داشته باشیم 

"حمایت از کودکان کار "


 دست هایمان را در هم گره می زنیم تا دست هیچ کودکی با کار گره نخورد . 


با اشتراک گذاری حامی کودکان کار باشیم . 

" گل هایی که پژمردند"

دهه ی سی  شمسی ، مادر شهرام از همسرش جدا شد ...


دوتا پسرش رو ازش گرفتند و فقط آخر هفته ها میتونست اونا رو ببینه . مدتی بعد با مرد خوبی ازدواج کرد و شهرام رو به دنیا آورد ولی زندگی روی خوشش رو برگردوند و شهرام فقط چهارسالش بود که پدر از دنیا رفت . 


چون مادر کارمند ارتش بود ، شهرام پسر خودساخته ای بار اومد و البته از خوش شانسی خیلی هم درس خون بود . 


داستان زندگی شهرام رو از سال پیروزی انقلاب دنبال میکنیم . 


با توجه به اینکه متولد سال سی و نه بود ، اون روزا درگیر ماجراهای انقلاب شد و به دانشجویان خط امام پیوست .


مهندسی شیمی شریف  قبول شده بود که دانشگاه ها بسته شد ، شهرام تو اون روزها با جهادسازندگی همراه بود و بیشتر وقتش رو تو روستاها و مناطق محروم می گذروند تا اینکه جنگ شد و برادر بزرگترش که در جنوب مامور بود ، همراه با همسر و دوتا بچه ش و البته خواهر زن هجده ساله ی زیباش که در شرف جدا شدن از همسرش بود به منزل خود و شهرشون برگشتند . 


شهرام و مادر در طبقه ی اول و برادر و خانواده ش در طبقه ی دوم ساکن بودند . 


طبیعی بود که شهرام با خواهر همسر برادرش که دختر دلشکسته و هم سن و سال بودند ارتباط نزدیکی پیدا کرد و مریم رو هم هر روز  برای کار و فعالیت در جهاد ، همراه می کرد. 


این ارتباط مادر رو نگران کرد که نکنه نصیب پسر نازنینش ، خواهر بیوه ی عروسش بشه و با بهانه گیری و متلک گویی جان این دو جوون رو به لبشون رسوند ، همین موضوع مریم رو برای آشتی با همسرش تشویق کرد و سر خونه زندگیش برگردوند ، متاسفانه چند سال بعد با داشتن دو فرزند از همسرش جدا شد و تنها و دل شکسته راهی دیار غربت شد . 


از اون طرف شهرام هم عزا دار رفتن عشق و ناسازگاری مادر بود و تصمیم گرفت با اولین دختری که پیش آمد ازدواج کنه . 


خانواده ی برادر دوباره برای ماموریت کاری ساکن یکی از شهرستان ها بودند که برای عقد شهرام دعوت شدند . 


عروس ، دختر عموی ندیده ی شهرام بود که باعث تعجب همه شد . 


رعنا دختر هجده ساله ای که لهجه ی آذری داشت و با لحن تند و گزنده ای صحبت می کرد و اغلب بصورت نامحسوس با مادرشوهر در حال متلک پرانی و کل کل بودند . 


کار داشت به جاهای باریک می کشید که دانشگاه ها بازشدند و شهرام و رعنا از  منزل مادر جدا شدند و خونه ی بسیار کوچکی رو اجاره کردند،بعد از مدت کوتاهی دختر اولشون زینب به دنیا اومد . 


زندگی شهرام و رعنا شده بود نقل دهن همه ی خانم های فامیل و درواقع میشه گفت شهرام شده بود سرکوفت برای مردهای فامیل ..


 چون هم درس میخوند ، هم کار می کرد و هم کارهای منزل و حتی بچه داری رو تمام و کمال انجام میداد ، شعارش هم این بود که طبق فرمایش مولا علی و منزلت زن در خانواده ،مادر  اگر بخواد درازای شیر دادن به بچه وجهی مطالبه کنه همسر باید اون وجه رو بپردازه .


متاسفانه رعنا جنبه ی این احترام و خلوص نیت شهرام رو نداشت .. و با رفتارهای عجیب و متظاهرانه باعث حیرت همه بود . 


مثلا در حضور خانم های فامیل رژلب گرون قیمتش رو به دست و پاش می مالید و درمقابل اعتراض خانم ها میگفت : چون من محجبه هستم شهرام نباید فکر کنه به لوازم آرایش نیاز ندارم ، باید برام تهیه کنه و در انتها از جمله ی بی ادبانه ی "چشمش کور زن گرفته "استفاده میکرد . 



درس شهرام تموم شد و سارا دختر دومشون هم به دنیا آمد و شهرام با یک پست دولتی خیلی بالا به یکی از شهرهای بزرگ جنوب کشور منتقل شد . 


چندین سال گذشت شهرام بخاطر زندگی در شهر دیگه و عقاید خاصش که با بقیه ی فامیل همخونی نداشت در این سالها دیده نشد ، تا اینکه برحسب اتفاق  برادر بزرگتر ماموریت های زیادی تو همون شهر نصیبش شد و همین باعث شد که گه گاهی خانواده برادر به خانواده شهرام سر بزنند و باز هم از زندگی عجیبشون تعجب کنند . 



فرض کنید شهرام با یک تیپ کاملا" مذهبی ، شهر دار اون شهر بود و همسر و دوتا دخترها با پوششی نامناسب و رفتاری بی هیچ تناسبی با موقعیت و اعتقادات شهرام زندگی میکردند و بخاطر موقعیت اون شهر مرتب با قایق های تندرو از این شهر به اون شهر می رفتند و به اندازه ی موهای سرشون خرید میکردند ..


 متاسفانه خونه روی هوا می چرخید و رعنا معمولا باخنده می گفت اگر قابلمه ی یک بار مصرف هم بود من هر روز دور مینداختم تا مجبور به شستنش نباشم .


شهرام با چیزی که در گذشته بود، خیلی  فاصله داشت ..


 تبدیل به آدم لوده ای شده بود که انگار به اطرافش توجه نداشت همیشه چند تا جوک دست اول تو دهنش بود و دیگه نمیشد خیلی جدی گرفتش . 



یادم رفت بگم که در انتهای دهه ی شصت ، یک پسر بنام صابر هم به خانواده  اضافه شده بود . 


روزگار به همین منوال میگذشت که ناگهان خبر مثل بمب تو فامیل ترکید . 


فرد ناشناسی به رعنا تلفن کرده بود و گفته بود چه نشسته ای که شهرام با منشی دفترش روی هم ریخته ند و ... 


رعنا هم به آدرس های داده شده میره و درگیری و کتک کاری مفصلی پیش میاد .


 انگار رعنا تو ماشین لوله ی جاروبرقی داشت و با همون انقدر شهرام رو میزنه که از چند جا دچار شکستگی استخوان میشه . 


همین موضوع باعث شد شهرام به منزل شکوه ، منشی دفترش که در عقد موقت خودش بود پناه ببره . شکوه هم ، هم سن و سال خودش و رعنا بود ، از همسر معتادش جدا شده  و با دختر هفت ساله ش زندگی می کرد . 


هیچکس نفهمید که رعنا اون دسته چک سفید امضاءرو از کجا آورده بود که شهرام بعد از اینهمه سال و گرفتن انواع کارشناسان خط از دادگاه نتونست ثابت کنه که امضا ها کار خودش نیست . 


رعنا و سه تا بچه به تهران اومدند و با چک هایی که هر چند وقت یکبار رو میکرد زندگی رویایی رو شروع کردند .

 این شده بود سریال فامیلی ، که رعنا اوایل دهه ی هشتاد ، صد میلیون چک میبرد می خوابوند به حساب و شهرام رو میرفتند با دستبند میبردند زندان ، مدتی بعد چک پاس میشد و شهرام با یک پست جدید و عالی دوباره برمیگشت . و دوباره بعد از مدتی همین ماجرا بود


شکوه هم  به عقد دائم شهرام دراومد و به سرعت یه پسر به دنیا آورد . زمزمه هایی شنیده شد که اون تلفن ناشناس به رعنا کارخودش بوده و توجیهش هم این بود که:


 من همسر موقت شهرام بودم ، چی از رعنای بی لیاقت کم داشتم و چرا باید زندگی مشترک پنهانی می کردم ؟ این کا رو کردم که تکلیف همه یکسره بشه .!!


رعنا از بین همه ی فامیل ، برادر بزرگتر شهرام رو رها نکرد و سعی میکرد رابطه شون رو حفظ کنه ولی متاسفانه رفتار تند و بدش کار دستش داد و رابطه ش با اون ها هم خراب شد . 


اونهمه چک هایی که شهرام پاس کرد و وجود دختر اول شکوه و در آستانه بلوغ قرار گرفتنش ، پسر دوم خودشون و گرفتاری هایی که سه تا بچه ش از رعنا ایجاد میکردند باعث شد تا اون ها هم زندگی مشترک موفقی تجربه نکنند .


متاسفانه شکوه هم رفتارو عقاید عامیانه زیاد داشت و سعی میکرد کم نیاره ، به شدت علاقمند بود که با مد و تازه های پایتخت هماهنگ باشه و بریز و بپاش ها ی عجیبی داشت . 


***********


چند روز پیش بعد ازهفت هشت سال عمو شهرام و همسرش شکوه و پسرشون رو دیدم . 


شکوه عکس دخترش رو از همسر اولش نشونم داد و گفت عقد کرده ، ماشالله خیلی خوشگل شده بود براش از صمیم قلب آرزوی خوشبختی کردم . 


بهم گفت از ساناز خبر داری؟ با تعجب پرسیدم ساناز کیه؟؟ 


گفت : دختر اول عموت اسمش رو گذاشته ،  ساناز . گفتم که نمیدونستم و خبری ندارم .


گفت : انگار رعنا با یه آدم خیلی مهم(یه چیزی تو مایه های نماینده مجلس)  آشنا شده و همسر موقت اون آقا شده . 


ساناز (زینب)باهاشون مشکل پیدا کرد و در کمال تعجب به منزل ما اومد . نزدیک دوماه هم پیش ما بود و اتفاقا خیلی بهمون خوش گذشت . 


ولی رفت و دیگه پیداش نشد ، خبر دارم که به یه شهر بزرگ کوچ کرد و تک و تنها تو یه شرکت استخدام شد و زندگیش رو شروع کرد ، بعدم با یه پسری آشنا شد (داشت عکس های پروفایل زینب رو بهم نشون میداد) 


تو عکس زینب کنار یه اقایی که خیلی باهاش تناسب نداشت ایستاده بود . 


یه مانتوی سفید و روسری تیره رو سرش بود دسته گل قرمزی دستش گرفته بود و با چشمانی غمگین به دوربین زل زده بود . 


(شکوه توضیح داد: انگار خیلی تنها و غریبه ... این عکس عروسیشه، فکر میکنم بدون هیچ تشریفاتی ازدواج کرده ) 


رفت رو عکس بعدی که یه عکس کارتونی بود که توش دختر شاد و بامزه ای با شکم قلمبه ایستاده بود و پسری بانمک تر از خودش دولا شده بود برجستگی شکمش رو می بوسید . 


اضافه کرد : فکر میکنم الان حامله ست . 


دلم فشرده شد ، رفتم به سالهای دور.. 


تقریبا" همون موقع ها که تازه از آرمین جدا شده بودم .. فکر میکنم شوهر خاله م فوت کرده بود و رعنا و بچه ها اومده بودند منزل بابا اینا که تسلیت بگن . 


رعنا همین که از سلام و علیک گذشتیم شروع کرد با همون لحن تند و تیزش شهرام و شکوه رو نفرین کرد و  مثل رگبار بدو بیراه می گفت .. 


 مهردخت هم نشسته بود شاهد و ناظر بود ، به مینا اشاره کردم مهردخت رو با زینب و سارا ببرید اتاق خودت .


 بابا با همون لحن آروم همیشگیش گفت : رعنا جان ، تو و شهرام از هم جدا شدید ولی از نظر ما چیزی عوض نشده و جایگاه تو و بچه ها همیشه برای ما ، حفظ و محترمه ...


اما خواهش میکنم وقتی پیش ما هستی از مسائل گذشته یاد نکن و حرفی نزن، البته توصیه من به تو اینه که هیچوقت حتی تو خلوت خودت هم این کار رو نکن چون بجز اینکه خودتو بچه ها  بیشتر اذیت بشین هیچ فایده ای نداره .


 من اصلا در جایی نیستم که زندگی شما رو قضاوت کنم پس واقعا شنیدن این مسائل بجز اینکه انرژی منفی محیطمون رو بیشتر کنه هیچ کاربرد دیگه ای نداره . 


حالا که تصمیم گرفتی بچه ها پیش خودت باشند همه ی تلاشت رو برای آرامششون بکن و همیشه هم روی ما همه جوره حساب باز کن ... 


اونشب رعنا دیگه حرف خاصی نزد ولی بعد از اون دیگه حاضر به رفت و آمد نشد . 


مادر بزرگمم که فوت کرد و متوجه شد چند تا فحش آبدار پیغام فرستاد و گفت : اون پیرزن بفکر منافع خودش بود وگرنه خونه ی اون یکی رفت و آمد نمی کرد!!! 


تو همین فکرها بودم که جمله ی بعدی شکوه رشته ی افکارم رو پاره کرد . 


:-حتما" نمیدونی سارا هم یه آرایشگر حرفه ای شده ؟ 


-: نه بخدا نمیدونستم ، چه جااالب ، واقعا؟؟ 


- :اره اتفاقا معروفه چطور اسمش رو نشنیدی ؟ 


- : نشنیدم دیگه ...الان که زینب حامله ست ازش خبر نداری؟ مثلا" به تلفنش زنگ نزدی؟ 


-: نه .. پدرش باید پیگیر باشه که تمایلی نشون نمیده . 


(به عمو شهرام نگاه کردم ، اونم بهم نگاه کرد .. چند ثانیه ای گذشت ، ولی روش رو به طرف دیگه کرد و با بغل دستیش مشغول صحبت شد ) انگار هیچ تمایلی برای صحبت نداشت. 


-: صابر چی شد ؟ 


صابر از همه خشمگین تر بود و هیچوقت ما رو  نبخشید .. 


چند سال قبل پسرم خیلی تلاش کرد برادرش رو ببینه ، راضی شد تا نزدیک اینجا هم اومد ولی وقتی همدیگه رو دیدند نتونست خودش رو کنترل کنه و رفتار خیلی بدی کرد متاسفانه خیلی تو ذوق بچه م خورد ولی چه میشه کرد نمیتونه دیگه . 


دخترا بهتر بودن ، برادرشون رو دوست داشتند .. راستی می خوام برای تهیه ی جهیزیه بیام تهران .. 


***********


ذهنم پرواز کرد به سمت بچگی هام . حرفای بزرگترا ، غبطه و حسرت خانم های فامیل و بازی کردن زینب و مینا و مهرداد و ... 



فکر می کردم که بعضی از آدما که راه و رسم زندگی رو بلد نیستن ، میتونند مشکلات جدی رو برای حتی  نسل های آینده رقم بزنند 


رعنا بد رفتار و تند بود .. تک دختری که بین 6-7 تا برادر قلدر بزرگ شده بود و با بددهنی و افراط می خواست بقول معروف گربه رو دم حجله بکشه و کاری کنه که شوهرش (مهندس) رو مثل موم تو دست خودش نگه داره و با دستور دادن و تحکم و تحقیر فکر میکرد میتونه افسار قدرت روبه  دست بگیره ..


 یادم میاد می رفتیم خونه شون نشسته بود رو مبل و میگفت : مهندس چایی بریز ، مهندس استکانا رو جمع کن ، مهننندس ... 


این رفتار  شهرامی که به زن با توصیه ی مولا علی نگاه میکرد ، رو تبدیل به چه کسی کرد ؟ 


و نهایتا" زن دومی که  زد زیر قول و قرارش و یادش رفت داره وارد زندگی مردی میشه که متاهله و شرایط خاص داره و نهایتا" قربانی شدن بچه ها ... 


کاش رعنا انقدر شعور داشت که بارفتار بدش حداقل باعث دوری بچه هاش از عمویی مثل بابا عباس نمیشد ... 


نمیدونم تو خلوت خودش به این جنایت ها فکر میکنه یا حتی به ذهنش هم نمیرسه که چقدر اشتباه کرده . 


لطفا" تا شعور نداریم مزدوج نشیم و حتما حتما تا شعور و حس فداکاری  نداریم بچه دار نشیم 


دوستتون دارم