دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" گل هایی که پژمردند"

دهه ی سی  شمسی ، مادر شهرام از همسرش جدا شد ...


دوتا پسرش رو ازش گرفتند و فقط آخر هفته ها میتونست اونا رو ببینه . مدتی بعد با مرد خوبی ازدواج کرد و شهرام رو به دنیا آورد ولی زندگی روی خوشش رو برگردوند و شهرام فقط چهارسالش بود که پدر از دنیا رفت . 


چون مادر کارمند ارتش بود ، شهرام پسر خودساخته ای بار اومد و البته از خوش شانسی خیلی هم درس خون بود . 


داستان زندگی شهرام رو از سال پیروزی انقلاب دنبال میکنیم . 


با توجه به اینکه متولد سال سی و نه بود ، اون روزا درگیر ماجراهای انقلاب شد و به دانشجویان خط امام پیوست .


مهندسی شیمی شریف  قبول شده بود که دانشگاه ها بسته شد ، شهرام تو اون روزها با جهادسازندگی همراه بود و بیشتر وقتش رو تو روستاها و مناطق محروم می گذروند تا اینکه جنگ شد و برادر بزرگترش که در جنوب مامور بود ، همراه با همسر و دوتا بچه ش و البته خواهر زن هجده ساله ی زیباش که در شرف جدا شدن از همسرش بود به منزل خود و شهرشون برگشتند . 


شهرام و مادر در طبقه ی اول و برادر و خانواده ش در طبقه ی دوم ساکن بودند . 


طبیعی بود که شهرام با خواهر همسر برادرش که دختر دلشکسته و هم سن و سال بودند ارتباط نزدیکی پیدا کرد و مریم رو هم هر روز  برای کار و فعالیت در جهاد ، همراه می کرد. 


این ارتباط مادر رو نگران کرد که نکنه نصیب پسر نازنینش ، خواهر بیوه ی عروسش بشه و با بهانه گیری و متلک گویی جان این دو جوون رو به لبشون رسوند ، همین موضوع مریم رو برای آشتی با همسرش تشویق کرد و سر خونه زندگیش برگردوند ، متاسفانه چند سال بعد با داشتن دو فرزند از همسرش جدا شد و تنها و دل شکسته راهی دیار غربت شد . 


از اون طرف شهرام هم عزا دار رفتن عشق و ناسازگاری مادر بود و تصمیم گرفت با اولین دختری که پیش آمد ازدواج کنه . 


خانواده ی برادر دوباره برای ماموریت کاری ساکن یکی از شهرستان ها بودند که برای عقد شهرام دعوت شدند . 


عروس ، دختر عموی ندیده ی شهرام بود که باعث تعجب همه شد . 


رعنا دختر هجده ساله ای که لهجه ی آذری داشت و با لحن تند و گزنده ای صحبت می کرد و اغلب بصورت نامحسوس با مادرشوهر در حال متلک پرانی و کل کل بودند . 


کار داشت به جاهای باریک می کشید که دانشگاه ها بازشدند و شهرام و رعنا از  منزل مادر جدا شدند و خونه ی بسیار کوچکی رو اجاره کردند،بعد از مدت کوتاهی دختر اولشون زینب به دنیا اومد . 


زندگی شهرام و رعنا شده بود نقل دهن همه ی خانم های فامیل و درواقع میشه گفت شهرام شده بود سرکوفت برای مردهای فامیل ..


 چون هم درس میخوند ، هم کار می کرد و هم کارهای منزل و حتی بچه داری رو تمام و کمال انجام میداد ، شعارش هم این بود که طبق فرمایش مولا علی و منزلت زن در خانواده ،مادر  اگر بخواد درازای شیر دادن به بچه وجهی مطالبه کنه همسر باید اون وجه رو بپردازه .


متاسفانه رعنا جنبه ی این احترام و خلوص نیت شهرام رو نداشت .. و با رفتارهای عجیب و متظاهرانه باعث حیرت همه بود . 


مثلا در حضور خانم های فامیل رژلب گرون قیمتش رو به دست و پاش می مالید و درمقابل اعتراض خانم ها میگفت : چون من محجبه هستم شهرام نباید فکر کنه به لوازم آرایش نیاز ندارم ، باید برام تهیه کنه و در انتها از جمله ی بی ادبانه ی "چشمش کور زن گرفته "استفاده میکرد . 



درس شهرام تموم شد و سارا دختر دومشون هم به دنیا آمد و شهرام با یک پست دولتی خیلی بالا به یکی از شهرهای بزرگ جنوب کشور منتقل شد . 


چندین سال گذشت شهرام بخاطر زندگی در شهر دیگه و عقاید خاصش که با بقیه ی فامیل همخونی نداشت در این سالها دیده نشد ، تا اینکه برحسب اتفاق  برادر بزرگتر ماموریت های زیادی تو همون شهر نصیبش شد و همین باعث شد که گه گاهی خانواده برادر به خانواده شهرام سر بزنند و باز هم از زندگی عجیبشون تعجب کنند . 



فرض کنید شهرام با یک تیپ کاملا" مذهبی ، شهر دار اون شهر بود و همسر و دوتا دخترها با پوششی نامناسب و رفتاری بی هیچ تناسبی با موقعیت و اعتقادات شهرام زندگی میکردند و بخاطر موقعیت اون شهر مرتب با قایق های تندرو از این شهر به اون شهر می رفتند و به اندازه ی موهای سرشون خرید میکردند ..


 متاسفانه خونه روی هوا می چرخید و رعنا معمولا باخنده می گفت اگر قابلمه ی یک بار مصرف هم بود من هر روز دور مینداختم تا مجبور به شستنش نباشم .


شهرام با چیزی که در گذشته بود، خیلی  فاصله داشت ..


 تبدیل به آدم لوده ای شده بود که انگار به اطرافش توجه نداشت همیشه چند تا جوک دست اول تو دهنش بود و دیگه نمیشد خیلی جدی گرفتش . 



یادم رفت بگم که در انتهای دهه ی شصت ، یک پسر بنام صابر هم به خانواده  اضافه شده بود . 


روزگار به همین منوال میگذشت که ناگهان خبر مثل بمب تو فامیل ترکید . 


فرد ناشناسی به رعنا تلفن کرده بود و گفته بود چه نشسته ای که شهرام با منشی دفترش روی هم ریخته ند و ... 


رعنا هم به آدرس های داده شده میره و درگیری و کتک کاری مفصلی پیش میاد .


 انگار رعنا تو ماشین لوله ی جاروبرقی داشت و با همون انقدر شهرام رو میزنه که از چند جا دچار شکستگی استخوان میشه . 


همین موضوع باعث شد شهرام به منزل شکوه ، منشی دفترش که در عقد موقت خودش بود پناه ببره . شکوه هم ، هم سن و سال خودش و رعنا بود ، از همسر معتادش جدا شده  و با دختر هفت ساله ش زندگی می کرد . 


هیچکس نفهمید که رعنا اون دسته چک سفید امضاءرو از کجا آورده بود که شهرام بعد از اینهمه سال و گرفتن انواع کارشناسان خط از دادگاه نتونست ثابت کنه که امضا ها کار خودش نیست . 


رعنا و سه تا بچه به تهران اومدند و با چک هایی که هر چند وقت یکبار رو میکرد زندگی رویایی رو شروع کردند .

 این شده بود سریال فامیلی ، که رعنا اوایل دهه ی هشتاد ، صد میلیون چک میبرد می خوابوند به حساب و شهرام رو میرفتند با دستبند میبردند زندان ، مدتی بعد چک پاس میشد و شهرام با یک پست جدید و عالی دوباره برمیگشت . و دوباره بعد از مدتی همین ماجرا بود


شکوه هم  به عقد دائم شهرام دراومد و به سرعت یه پسر به دنیا آورد . زمزمه هایی شنیده شد که اون تلفن ناشناس به رعنا کارخودش بوده و توجیهش هم این بود که:


 من همسر موقت شهرام بودم ، چی از رعنای بی لیاقت کم داشتم و چرا باید زندگی مشترک پنهانی می کردم ؟ این کا رو کردم که تکلیف همه یکسره بشه .!!


رعنا از بین همه ی فامیل ، برادر بزرگتر شهرام رو رها نکرد و سعی میکرد رابطه شون رو حفظ کنه ولی متاسفانه رفتار تند و بدش کار دستش داد و رابطه ش با اون ها هم خراب شد . 


اونهمه چک هایی که شهرام پاس کرد و وجود دختر اول شکوه و در آستانه بلوغ قرار گرفتنش ، پسر دوم خودشون و گرفتاری هایی که سه تا بچه ش از رعنا ایجاد میکردند باعث شد تا اون ها هم زندگی مشترک موفقی تجربه نکنند .


متاسفانه شکوه هم رفتارو عقاید عامیانه زیاد داشت و سعی میکرد کم نیاره ، به شدت علاقمند بود که با مد و تازه های پایتخت هماهنگ باشه و بریز و بپاش ها ی عجیبی داشت . 


***********


چند روز پیش بعد ازهفت هشت سال عمو شهرام و همسرش شکوه و پسرشون رو دیدم . 


شکوه عکس دخترش رو از همسر اولش نشونم داد و گفت عقد کرده ، ماشالله خیلی خوشگل شده بود براش از صمیم قلب آرزوی خوشبختی کردم . 


بهم گفت از ساناز خبر داری؟ با تعجب پرسیدم ساناز کیه؟؟ 


گفت : دختر اول عموت اسمش رو گذاشته ،  ساناز . گفتم که نمیدونستم و خبری ندارم .


گفت : انگار رعنا با یه آدم خیلی مهم(یه چیزی تو مایه های نماینده مجلس)  آشنا شده و همسر موقت اون آقا شده . 


ساناز (زینب)باهاشون مشکل پیدا کرد و در کمال تعجب به منزل ما اومد . نزدیک دوماه هم پیش ما بود و اتفاقا خیلی بهمون خوش گذشت . 


ولی رفت و دیگه پیداش نشد ، خبر دارم که به یه شهر بزرگ کوچ کرد و تک و تنها تو یه شرکت استخدام شد و زندگیش رو شروع کرد ، بعدم با یه پسری آشنا شد (داشت عکس های پروفایل زینب رو بهم نشون میداد) 


تو عکس زینب کنار یه اقایی که خیلی باهاش تناسب نداشت ایستاده بود . 


یه مانتوی سفید و روسری تیره رو سرش بود دسته گل قرمزی دستش گرفته بود و با چشمانی غمگین به دوربین زل زده بود . 


(شکوه توضیح داد: انگار خیلی تنها و غریبه ... این عکس عروسیشه، فکر میکنم بدون هیچ تشریفاتی ازدواج کرده ) 


رفت رو عکس بعدی که یه عکس کارتونی بود که توش دختر شاد و بامزه ای با شکم قلمبه ایستاده بود و پسری بانمک تر از خودش دولا شده بود برجستگی شکمش رو می بوسید . 


اضافه کرد : فکر میکنم الان حامله ست . 


دلم فشرده شد ، رفتم به سالهای دور.. 


تقریبا" همون موقع ها که تازه از آرمین جدا شده بودم .. فکر میکنم شوهر خاله م فوت کرده بود و رعنا و بچه ها اومده بودند منزل بابا اینا که تسلیت بگن . 


رعنا همین که از سلام و علیک گذشتیم شروع کرد با همون لحن تند و تیزش شهرام و شکوه رو نفرین کرد و  مثل رگبار بدو بیراه می گفت .. 


 مهردخت هم نشسته بود شاهد و ناظر بود ، به مینا اشاره کردم مهردخت رو با زینب و سارا ببرید اتاق خودت .


 بابا با همون لحن آروم همیشگیش گفت : رعنا جان ، تو و شهرام از هم جدا شدید ولی از نظر ما چیزی عوض نشده و جایگاه تو و بچه ها همیشه برای ما ، حفظ و محترمه ...


اما خواهش میکنم وقتی پیش ما هستی از مسائل گذشته یاد نکن و حرفی نزن، البته توصیه من به تو اینه که هیچوقت حتی تو خلوت خودت هم این کار رو نکن چون بجز اینکه خودتو بچه ها  بیشتر اذیت بشین هیچ فایده ای نداره .


 من اصلا در جایی نیستم که زندگی شما رو قضاوت کنم پس واقعا شنیدن این مسائل بجز اینکه انرژی منفی محیطمون رو بیشتر کنه هیچ کاربرد دیگه ای نداره . 


حالا که تصمیم گرفتی بچه ها پیش خودت باشند همه ی تلاشت رو برای آرامششون بکن و همیشه هم روی ما همه جوره حساب باز کن ... 


اونشب رعنا دیگه حرف خاصی نزد ولی بعد از اون دیگه حاضر به رفت و آمد نشد . 


مادر بزرگمم که فوت کرد و متوجه شد چند تا فحش آبدار پیغام فرستاد و گفت : اون پیرزن بفکر منافع خودش بود وگرنه خونه ی اون یکی رفت و آمد نمی کرد!!! 


تو همین فکرها بودم که جمله ی بعدی شکوه رشته ی افکارم رو پاره کرد . 


:-حتما" نمیدونی سارا هم یه آرایشگر حرفه ای شده ؟ 


-: نه بخدا نمیدونستم ، چه جااالب ، واقعا؟؟ 


- :اره اتفاقا معروفه چطور اسمش رو نشنیدی ؟ 


- : نشنیدم دیگه ...الان که زینب حامله ست ازش خبر نداری؟ مثلا" به تلفنش زنگ نزدی؟ 


-: نه .. پدرش باید پیگیر باشه که تمایلی نشون نمیده . 


(به عمو شهرام نگاه کردم ، اونم بهم نگاه کرد .. چند ثانیه ای گذشت ، ولی روش رو به طرف دیگه کرد و با بغل دستیش مشغول صحبت شد ) انگار هیچ تمایلی برای صحبت نداشت. 


-: صابر چی شد ؟ 


صابر از همه خشمگین تر بود و هیچوقت ما رو  نبخشید .. 


چند سال قبل پسرم خیلی تلاش کرد برادرش رو ببینه ، راضی شد تا نزدیک اینجا هم اومد ولی وقتی همدیگه رو دیدند نتونست خودش رو کنترل کنه و رفتار خیلی بدی کرد متاسفانه خیلی تو ذوق بچه م خورد ولی چه میشه کرد نمیتونه دیگه . 


دخترا بهتر بودن ، برادرشون رو دوست داشتند .. راستی می خوام برای تهیه ی جهیزیه بیام تهران .. 


***********


ذهنم پرواز کرد به سمت بچگی هام . حرفای بزرگترا ، غبطه و حسرت خانم های فامیل و بازی کردن زینب و مینا و مهرداد و ... 



فکر می کردم که بعضی از آدما که راه و رسم زندگی رو بلد نیستن ، میتونند مشکلات جدی رو برای حتی  نسل های آینده رقم بزنند 


رعنا بد رفتار و تند بود .. تک دختری که بین 6-7 تا برادر قلدر بزرگ شده بود و با بددهنی و افراط می خواست بقول معروف گربه رو دم حجله بکشه و کاری کنه که شوهرش (مهندس) رو مثل موم تو دست خودش نگه داره و با دستور دادن و تحکم و تحقیر فکر میکرد میتونه افسار قدرت روبه  دست بگیره ..


 یادم میاد می رفتیم خونه شون نشسته بود رو مبل و میگفت : مهندس چایی بریز ، مهندس استکانا رو جمع کن ، مهننندس ... 


این رفتار  شهرامی که به زن با توصیه ی مولا علی نگاه میکرد ، رو تبدیل به چه کسی کرد ؟ 


و نهایتا" زن دومی که  زد زیر قول و قرارش و یادش رفت داره وارد زندگی مردی میشه که متاهله و شرایط خاص داره و نهایتا" قربانی شدن بچه ها ... 


کاش رعنا انقدر شعور داشت که بارفتار بدش حداقل باعث دوری بچه هاش از عمویی مثل بابا عباس نمیشد ... 


نمیدونم تو خلوت خودش به این جنایت ها فکر میکنه یا حتی به ذهنش هم نمیرسه که چقدر اشتباه کرده . 


لطفا" تا شعور نداریم مزدوج نشیم و حتما حتما تا شعور و حس فداکاری  نداریم بچه دار نشیم 


دوستتون دارم 





نظرات 20 + ارسال نظر
... چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت 02:56 ب.ظ

سلام خوبی نگرانت شدم هرجاهستی تنت سالم دلت خوش

سلام ممنونم عزیزم ، خوبیم و غصه دار .
الهی همه ی مردم جهان در ارامش و صلح باشند

ارغوان دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت 05:18 ب.ظ

سلام بر بانوی مهر
در جواب سوال عده ای که میگن نمیدونیم چطور این دختران با این وضع تربیتی همسران خوب و سربراهی پیدا میکنند باید عرض کنم که من بعد از مدتها تفکر به جوابش رسیدم.
بگم ؟
بگم ؟
ببینید خانواده های این خانمها میدونن چه دسته گلایی تربیت کردن و دنبال آدم تو سری خور و سربه راه میگردن و پیداش میکنن.
یعنی یه آدم تیز و جواب بده و کسی که نزاره دیگران حقش را بخورن یا در چند کیلومتری خونه اینا دیده نمیشه یا اگرم بشه سر دو سه ماه اول همه چی به هم میخوره چون مطمین باشید این تربیت ها چیزی نیست که حتی در برخوردهای اول خودش را نشون نده و یکهو بعد از ازدواج این خانمها عوض بشن .
منتها در دوران نامزدی و .. چون مسایل خیلی جدی نیست و اون آقایان هم ادمای ساده ای هستند از همه چی میگذرن تا به جایی میرسه که دیگه طاقتشون طاق میشه .
اما آقایون زرنگ تو همون دوران به اصطلاح ساده نامزدی هم از چیزی نمیگذرن.
نمیدونم تونستم منظورم را برسونم یا نه . ولی دیده ام که میگم .
به هرحال خدا به هممون رحم کنه
شاد باشی عزیزم

سلام ارغوان عزیزم
با نوشته ت موافقم .. من کاملا متوجه منظورت شدم .
تو و عزیزانت هم شاد باشین نازنین

رها جمعه 12 خرداد 1396 ساعت 01:02 ب.ظ http://www.rahashavam.blogsky.com

مهربانو جان عاشقتم . چقد دلم میخواد از ماجراهای اطرافم با نکته سنجی خودت بنویسم اما واقعا نه حوصله ش رو دارم و نه مهارتشو.
به شدت موافقم که شمل گرفتن بعضی ازدواجها عین واقعی جنایته

عزیز دلم محبت داری

لیدا سه‌شنبه 9 خرداد 1396 ساعت 10:20 ب.ظ

خوشکل خانم اول قصه رو اشتباهی گفتی عمو شهرام و رعنا و پسرشون رو بعد سالها دیدی باید مینوشتی شکوه.همین بود که قات زده بودم

ای جاااانم لیدا ی با هوش و نکته سنج ، آفرررین واااقعا " درستش کردم عزیزم

سعید سه‌شنبه 9 خرداد 1396 ساعت 08:44 ق.ظ

سلام
خوب هستید؟
این داستان را قبلا ذکر نکرده بودید؟ خیلی برایم آشنا هست!!

سلام آقا سعید گل
تا جایی که چند روز قبل دیدمشون بله ..
شما خواننده ی مطالب من هستید و خبر نداشتم ؟؟

لیدا یکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت 01:32 ب.ظ

ده بار دیگه باید بخونم تا بفهمم کی به کیه و هر اسم چه نسبتی با اسم دیگه داره.

لیدااااا

یه خانم شنبه 6 خرداد 1396 ساعت 08:37 ق.ظ

کاش در مورد زندگی افراد از راه دور قضاوت نکنیم. خیلی چیزها هست که که گفته نمیشه و لزومی هم نداره تا دیگران در مورد حزئیات بدوونند. دیگران براساس کلیاتی که می شنوند قضاوت می کنند و حکم میدهند....کاش میتوانستم جریان زندگی خودم را با ریزترین جزئیات براتون بنویسم تا بهتر بفهمید. اما ...

دوست عزیز ، یه خانم گل ، قبول دارم گاهی وجود جزییات در مسایل شکل خوب و بد ماجرا رو تغییر میدن من از اون دسته ادم هایی هستم که بین دزدیدن نون برای فرار از مرگ بعلت گرسنگی و دزدیدن بیت المال تفاوت زیادی قائلم و معتقدم به دزد اول هیچ مجازاتی تعلق نمیگیره و به دومی شدیدترین مجازات تعلق می گیره ولی یه سری کلیات وجود داره که بصورت غیر قابل انکاری بد و افتضاحه مثل رفتاری که رعنا در زندگی زناشویش داشت .
هر وقت دوست داشتی و تونستی برای شنیدن داشتانت چه بصورت خصوصی و چه بصورت عمومی مشتاقم

شیرین جمعه 5 خرداد 1396 ساعت 02:32 ب.ظ

وقاحت و بی شخصیت بودن رعنا باعث شده اون روی هیولای عمو شهرام خودش رو نشون بده
زنان زیادی رو میشناسم که خونه پدری شون تشنه یه لیوان آب بودن و وقتی شانس بهشون رو کرده و با مردی نجیب وصلت کردند که البته اینم همیشه برام جای سواله!!!!! که چطوری میشه اینطوری میشه؟؟ به خیال خودشون با گربه رو دم حجله کشتن و تحقیر همسرشون پایه های زندگی شون رو محکم میکنن زهی خیال باطل که پایه های زندگی شون رو عین موریانه میخورن میکنن در گذر زمان و خودشون خبر ندارن
این زنها تا آخر عمرشون به بچه هاشون مدیونن به خاطر جنایتی که در حقشون کردن
شکوه هم که گودزیلاتر و جانی تر از رعنا !!!!
نمیدونم چه حکمتی هم هس با یه نسیم این جانی ها حامله میشن!
به خاطر لحن تند کامنتم معذرت میخوام مهربانو...

عززززیزم خیلی هم خوب نوشتی ... در واقع برای همچین داستان هایی کامنت هایی با همین لحن تند لازمه

زهرام جمعه 5 خرداد 1396 ساعت 01:33 ب.ظ http://zkh.blogsky.com

سلام مهر بانو عزیزم.تشکر از اینکه به فکرم بودی و احولم پرسیدی. ان شاء اله خودت و مهر دخت جان خوب وخوش باشید. واقعا زندگی هر کس یه داستان ..تربیت خانوادگی و خانواده در ازدواج خیلی مهمه به اندازه خود فرد یادحتی بیشتر.

سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم . ممنون از لطفت .
دقیقا همینطوره

خورشید پنج‌شنبه 4 خرداد 1396 ساعت 03:23 ب.ظ http://khorshidd.blogsky.com

واقعا هم کاش تماممون به بلوغ فکری برسیم شعور تعهد را پیدا کنم بعد ازدواج کنیم

پونی چهارشنبه 3 خرداد 1396 ساعت 10:57 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

مخم هنگید باز

... چهارشنبه 3 خرداد 1396 ساعت 03:53 ب.ظ

سلام مثل همیشه عالی نوشتی بخصوص نتیجه آخرلطفا" تا شعور نداریم مزدوج نشیم و حتما حتما تا شعور و حس فداکاری نداریم بچه دار نشیم که لایک داره هزارتا .راه بلد مهربونی مواظب سلامتی خودت خیلی باش


قربونت عزیزم ، تو یعاااالمه محبت داری

اعظم چهارشنبه 3 خرداد 1396 ساعت 01:59 ب.ظ

کی مقصره؟

همه جز بچه ها

الی چهارشنبه 3 خرداد 1396 ساعت 12:47 ب.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com/

شعور در گرانی است به هر کس ندهندش



**البته اصلش معرفت در گرانی است من تغییرش دادم

سینا چهارشنبه 3 خرداد 1396 ساعت 10:33 ق.ظ

خیلی زندگی خانوادگی مرتب و به سامانی دارند، از هر زن عقدی و صیغه ای هم n تا بچه میارن. والله به قرآن.

اصلا انگار قسم خوردن حداقل دو نفر و با خودشون بدبخت کنن

نازلی چهارشنبه 3 خرداد 1396 ساعت 10:31 ق.ظ http://www.n-nikan.blogsky.com

تو این آشفته بازار زندگی انکگار هرکسی فقط فکر منافع خودش بوده
وقتی مردی مدیریت درست نداشته باشه زنی مثل رعنا باعث تباهی چندنسل میشه .باعث آشفتگی زندگی و خراب شدن آینده کسانی که هیچ نقشی در این اتفاقات نداشتن : بچه ها
از اونطرف زنی که وارد زندگی یکی دیگه میشه و میخواد جی پای خودش محکم کنه
دنیای عجیبی شده بطرز عجیبی بد و بی هویت
راستش بگم دلم برای شهرام خان نسوخت که آرامش ندید . فقط دلم به حال اون بچه ها سوخت

هیچ کس مثل بچه ها بی گناه این ماجرا نیستند و هیچکس به اندازه ی بچه ها آسیب نمی بینند

اذر چهارشنبه 3 خرداد 1396 ساعت 09:29 ق.ظ http://azar1394.blogfa.com

اشتباهات زیاد زن اول و حضور زن دوم که اوضاع رو بدتر کرد واقعن ناراحت کنندست...
نمیدونم شهرام خوشبختی رو احساس کرد یا نه

حتی یک سر سوزن هم حس نکرد اذر جان

مینا چهارشنبه 3 خرداد 1396 ساعت 08:09 ق.ظ

عزییییزم مثل سریال نوشته بودی جالب بود واقعا زندگی هرکس یه سریاله واقعا

قربونت مینا جون

نسرین چهارشنبه 3 خرداد 1396 ساعت 02:53 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

قصدم بی احترامی نیست اما، این جور زن ها نمی فهمند که چقدر بی هویت هستند و در واقع یکجور خودفروشی می کنند.
وگرنه پول نباید آدما رو عوض کنه یا باعث بشه رفتارشون غیرانسانی بشه.

داشتم فکر می کردم یک رفتار و فکر خراب، می تونه ریشه ی چه خرابکاری تو زندگی هایی بشه که دیگه قابل کنترل نیست. فکرشو بکن که اگه مادربزرگت میذاشت شهرام با همون اولین عشقش ازدواج کنه و خودش برای خودش تصمیم بگیره، همه وضع بهتری داشتند.

شنیدم بعضیا میگن با ازدواج خودمونو بیمه کردیم، من تو دلم بهشون می خندم ولی دندون قروچه هم از یادم نمیره.
براشون متآسفم که اینقدر خودشون عرضه ندارن و وبال گردن دیگری میشن.

دقیقا" ...
نمیدونم اگر اونا با هم ازدواج میکردند واقعا زندگی موفقی داشتند یا نه ولی برچسب زدن به کسی و تصمیم گیری برای زندگی کسی دیگه (ولو بچه ی ادم ) فقط به دلیل اینکه دختر یا پسر قبلا تجربه زندگی زناشویی دارند و در جدایی بی تقصیر بودند اشتباه بزرگیه .
هیچوقت ازدواج بیمه ی هیچ چیز نیست منم از کوته فکریشون عصبی میشم

مهنار سه‌شنبه 2 خرداد 1396 ساعت 09:50 ب.ظ

مهربانو جان همه اینا بر میگرده به تنظیم مسئله قدرت توی خانواده ، زنی که جنبه بها دادن رو نداره فقط به روش خودش یعنی تحقیر و توهین سر جاش میشینه و مردی که پرخاشگره هم همینطور ، متاسفانه همش هم به تربیت خانوادگی برمیگرده، متاسفانه این نمونه ها کم نیست و همینم دلیلی میشه که مردها از قدرت دادن به زنشون بترسن، ولی در نهایت هر دو طرف چوب بی مهارتی شون رو می خورن، اینجا عمو شهرام هم کم مقصر نیست....

عزیزم با کامنتت کاملا" موافقم ..
هیچ کس مثل هیچ کس دیگه نیست و همه باید در بوته ی ازمایش قرار بگیرند و در صورت داشتن جنبه همه جور امتیازی داده بشه
نه دادن امتیاز از اول نه سلب همه ی امتیاز ها درست نیست ، و این نسخه ای نیست که برای همه کاربرد داشته باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد