دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" ازکمک به نیازمندان غافل نشیم"


دوست عزیزم خصوصی خواهش کرده دوباره شماره حساب 



برای واریز کمک  به همنوعان رو تکرار کنم


 

 شماره کارت خانم معصومه سعیدی فر

6037691936703894 بانک صادرات 



"این روزها"

یک اشتباه بعد از شیم/ی درم/انی باعث شد حال نفس بد بشه 


متاسفانه نفس رفت استخر و اونجا علاوه بردوساعت شنا کردن ، یک ساعت هم تو سونا بخار نشست و همین باعث شد که حالش بد بشه . از طرفی اینهمه تاکید پزشک مبنی بر بی عوارض بودن شیمی درمانی ، این طورها هم نبود ... 


خلاصه کار به جایی رسید که روز سه شنبه وقتی نفس روی ترازو ایستاد و دیدم حدود چهار کیلو وزن کم کرده ، مغزم شروع کرد به سوختن . 


فکر کنید از شنبه تا سه شنبه چهارکیلو 


به پرستار شی/می درم/انی زنگ زدیم، گفت : این کاهش وزن در روزهای اول طبیعیه ، تحمل کنید اگر ادامه داشت دوباره تماس بگیرید . 


به نفس گفتم من به خورد و خوراک تو مشکوکم . هر چی بهت میگم غذا چی داشتی میگی ماهیچه . باید غذاهای متنوع بخوری و وعده های زیاد و حجم کم .


 تو این چیزا رو رعایت نمی کنی . مثلا ساعت یازده صبح میگی صبحانه خوردی و از اون طرف الان ساعت پنج بعد از ظهره  من دارم برات قلوه درست می کنم !!!!


آخه اینهمه ساعت باید فاصله بیفته؟؟


گفت : مهربانو هم کم اشتها شدم، هم گیج میشم نمیدونم چی بخورم .

تو به من بگو چی بخورم . 


گفتم : دو تا راه داری یا هر روز حدود ساعت ده کل غذای روزت رو برات بفرستم ، یا برنامه برات بنویسم اجرا  کنی؟

گفت: نه اگر بهم غذا برسونی از نظر عصبی اذیت میشم ، هر وقت فکر میکنم تو با اینهمه مشغله ت بیای هی بپزی بذاری برای من ، اعصابم خورد میشه و هر چی بخورم کوفتم میشه .


 قول میدم بهم برنامه بدی اجرا کنم . 


این شد که نشستم براش برنامه نوشتم . 


روزهای هفته صبحانه بین 9-10میان وعده یکساعت قبل ناهارناهار 
شنبهعدسی(عدس +جو دوسر)1ل آب طالبی+نصف مشت پستههرنوع کته +ساق بوقلمون+سالادفصل
یکشنبه املت (گوجه+تخم بلدرچین+زعفران)1ل آب هویج+نصف مشت فندوق و پستهخورشت فسنجون با گوشت بوقلمون+ماست پروبیوتیک 
دوشنبهفرنی با بادام پوست کنده +نون سبوس دار 1ل آب سیب +نصف مشت آجیل درختی کته ماهیچه با سالاد فصل 
سه شنبهپاچه 1ل آب طالبی+مقدار کمی مغزکته و خوراک لوبیا سبز با گوشت کبک+سالاد فصل
چهارشنبهعدسی(عدس +جو دوسر)1ل آب هویج+نصف مشت فندوق و پستهپلو و خوراک بلدرچین +است پروبیوتیک
پنجشنبهاملت (گوجه+تخم کبک+زعفران)1ل آب سیب +نصف مشت آجیل درختی کته +خورش مرغ و آلو ولی با ساق بوقلمون +سالاد فصل
جمعهفرنی با بادام پوست کنده +نون سبوس دار 1ل آب طالبی+نصف مشت مغزکته جوجه کباب یا کباب +سالاد فصل 

نکته : سالاد فصل حتما با روغن زیتون و لیمو ترش تازه 


وعده اصلی با ماهی قابل جایگرینه 


روزهای هفته میان وعده دو ساعت بعد از ناهارمیان وعده دو ساعت قبل ازشامشام
شنبه1لیوان آب انبه +1برش نان چاودار+کرم کنجد یا کره بادوم زمینی 1لیوان شیر ترجیحا" بدون لاکتوز +بیسکویتفیله تفت داده شده +فلفل های رنگی +هویج و کدوی بخار پز 
یکشنبه1ل آب هندوانهیک کاسه کوچک انواع میوه های متنوع خورد شده +گردوی خورد شده و عسلسوپ جوجه +نان سبوس دار
دوشنبه1ل اب پرتقال +یک برش نان سبوس دار +کرم کنجد یا کره بادوم زمینی چند میوه متنوع کوکوی سبزیجات +خیار و گوجه حلقه شده
سه شنبه1ل شیرموز + بیسکوییتیک کاسه کوچک انواع میوه های متنوع خورد شده +گردوی خورد شده و عسلکباب تابه ای +یک کاسه ماست و نون غلات
چهارشنبه1لیوان آب انبه +1برش نان چاودار+کرم کنجد یا کره بادوم زمینی 1لیوان شیر ترجیحا" بدون لاکتوز +بیسکویتفیله تفت داده شده +فلفل های رنگی +هویج و کدوی بخار پز 
پنجشنبه1ل اب پرتقال +یک برش نان سبوس دار +کرم کنجد یا کره بادوم زمینی فرنی بادوم و عسلاستیک با سس قارچ +فلفل های رنگی + پوره سیب زمینی 
جمعه1ل شیر موز +بیسکوییتچند میوه متنوع سوپ جوجه +نون سبوس دار



این برنامه رو به دکتر و کارشناس تغذیه نشون دادم و گفتند عااالیه ، حالا مهم اینه که اجرا بشه . 


بعد از ظهر چهارشنبه هم با هم رفتیم خرید و همه ی مایحتاج رو تهیه کردیم.


تا دیروز ضعف و بی حالی تا حدود زیادی برطرف شده ولی می دونم برنامه اونطور که باید اجرا نمیشه 


"لطفا اگر پیشنهادی دارید برام بنویسید این برنامه برای یک هفته ست و تغییر میکنه"



*************




حدود ده دوازده روز پیش بلیط تیاتر " پچ پچه های پشت خط نبرد " رو گرفته بودم .


 پنجشنبه شب که بیست و ششم مرداد و مصادف با بازگشت پرستوها ی وطنم بود با مهردخت به دیدن نمایش رفتیم . 



هر چقدر تا حالا نوید محمدزاده رو بعنوان بازیگر فوق العاده و قابل قبول داشتم ، بعد از دیدن این نمایش احترام و تحسینم نسبت بهش چند برابر شد . 



انقدر دیالوگ های این نمایش زیباست که حد نداره و پر واضحه در مورد چند تا رزمنده پشت خط جنگه .

 

نوید با نام علیرضا ، رل یه سرباز شیطون و بامزه رو بازی میکنه که معمولا برای عشق و حال و الواتی پیش دوستای دیگه ش تو شهرای اطراف میره و جیم میزنه و با هر ترفندی شده از زیر پاس در میره . 


اما در اواخر نمایش و شب عملیات دچار افسردگی و یاس میشه .


 این قسمت های کار بی نظیر بود و با شنیدن دیالوگ های جانسوزش اشک م مثل رود از چشمام جاری بود . 



علیرضا : باقر من از مردن نمی ترسم ، می ترسم بعد ها وقتی بچه ها رو عکسامون سیبیل می کشن ، ندونند که ما کی بودیم و چکار کردیم . 


می ترسم ما زیر خاک باشیم و وضعیت شهرامون هنوزم همینطور خاکی باشه 


درست اخر کار هم، تو نور کم صحنه شروع کرد به تعریف و بازیِ  این داستان ، که: 


 یه شب یه ادمی که دهنش به سمت راست کج بود وارد یه هتل میشه . 


میگه من یه اتاق میخوام ، هتدار بهش میگه فقط یه اتاق پنج تخته داریم .


اونم موافقت میکنه و میره تو اتاق میبینه یه شمع روشنه هر چی با دهن کجش فوت میکنه شمع خاموش نمیشه و بیخیال میشه . 


نفر بعدی که دهنش به سمت چپ کج بوده میاد و اونم همین مراحل رو طی میکنه و شمع خاموش نمیشه 


بعدی میاد دهنش به سمت تو بوده و اونم همینطور ناتوان میمونه .


 تا اخرین نفر یه ادم سالم بوده . هر چهار نفر قبلی بهش میگن میتونی این آتیش  رو خاموش کنی ؟ 

اینجا نوید سرش رو تو دستاش گرفت و سییر از ته دل گریه کرد .


 بعد سرش رو بلند کرد و گفت : خاموش کردن این آتیییش کاری نداره و با دستش خیلی راحت شعله رو خاموش کرد . 


من اینجا دیگه هلاک شده بودم . 


نفرین به هر چی جنگه و خدا باعث و بانی هاشو لعنت کنه 


دوستتون دارم 



مادر دو دختر عزیزم جواب سوالت رو برات ایمیل کردم 


"دلی از عزا در آوردیم"

پنجشنبه ، هر چی به ساعت های پایانی کار نزدیک می شدیم انگار ، با یه سرنگ بزرگ جون از تنم می کشیدند و بیشتر احساس خستگی می کردم . 


اما میدونستم آخر شب دیگه سرحال میشم .


 پس بعد از مدت ها رفتم سراغ سایت سینما تیکن و دوتا بلیط سینما ی فیلم " سارا و آیدا "برای ساعت دوازده شب خریدم . 


 خدا رو شکر بعد از سم پاشی چهارشنبه ، اعظم خانوم برای روز پنجشنبه صبح خودش رو رسونده بود تا نظافت کلی رو انجام بده .

وقتی با شونه های آویززون و کوله باری از خستگی رسیدم خونه چشمام هم به اندازه ی خونه برق زد . 


خدا بهش سلامتی بده ، طفلک رو حتی نمیبینم که حضوری تشکر کنم فقط تلفنی بهش اطلاع میدم که مزدش رو براش کارت به کارت کردم و بابت زحمتش تشکر میکنم . 


مهردخت خانوم هم کمی در برابر پختن شام مقاومت کرد و بعدش یه شام دختر پز عالی برای جفتمون درست کرد .


 ساعت یازده و ربع در خلوتی نسبی خیابون ، به سمت سینما آزادی ویراژ دادیم و پنج دقیقه قبل از شروع فیلم نشستیم سرجامون . 


سینما تا خرخره ش پر بود ، مردم هم انگار چون از قبل بلیط تهیه کرده بودند و برنامه شون رو میدونستند ، حسابی استراحت کرده بودند و سرحال اومده بودند . 


فیلم سر وقت شروع نشد که هیییچ ، تقریبا" بیست و پنج دقیقه بعد شروع شد . 

هیچ کس هم اعتراض نمیکرد و همه خوش اخلا ق و مزه پران و با گوشی ها شون مشغول بودن .


 بالاخره فیلم شروع شد . 


فیلم روایت دوتا دختر که باهم دوست و همکار هستند با بازی پگاه اهنگرانی و غزل شاکریه .

 یکیشون دچار مشکلی میشه که پای اون یکی هم به موضوع باز میشه و ادامه داستان .



نکات برجسته فیلم :

الف) خوبه ببینیم اشتباهات و بلند پروازی های یک نفر تو خانواده ، ممکنه به قیمت نابودی چند خانواده تموم بشه ، مادرها یاد بگیرند که اینهمه از بچه هاشون علی الخصوص از پسرهاشون و بلند پروازی های بی منطقشون ، حمایت بیجا نکنند . 

ب)ممکنه تو زندگی شرایطی پیش بیاد که هیچوقت در تصوراتت نمی گنجیده .. مثلا" اگر تو مبل خونه ت لم دادی درحالیکه لیوان بزرگ چای که عطر دارچین ازش بلند میشه ، دستت باشه و برای دیدن فیلم مورد علاقه ت داری آماده میشی ، کسی بهت بگه تا پایان هفته تبدیل به یه آدم دزد و فراری و شاید قاتل شدی هم تعجب نداره .

 

کاش فقط برای سرگرمی سینما نریم ، فیلم ها رو با تعمق نگاه کنیم و همذات پنداری کنیم و فکر کنیم در موقعیت مشابه ،  چه تصمصمی می گرفتیم . شاید به چالش کشیدن خودمون کمک کنه اولین قدم اشتباه رو برنداریم . 


ج) مصطفی زمنی با اون قیافه ی مثبت و چشمای رنگیش ، بازی  ارائه داد که دوست داشتی بگی" اووووو لالاااااا " از این کارا هم بلددددده؟؟ 


به همین مناسبت من و مهردخت همچین از ذوق بازی قشنگش بازو هامونو کوبیدیم به هم که دست راستم که مدت ها بود خوب شده بود دوباره درد گرفت ، جوری که به مهردخت گفتم : خووووب حالاااا 


خلاصه ساعت دوی صبح درحالیکه موتور مهردخت همچنان داغ بود و یه بند حرف میزد رسیدیم خونه و تا یازده ظهر جمعه بیهوووش افتادیم رو تخت . 


جمعه ساعت یک بعد از ظهر وقت مشاوره برای تعیین رشته داشتیم . 


رفتیم پیش استاد، نظر استاد این بود که اگر برامون مهمه که حتما مهردخت سراسری قبول بشه ، بزنیم شهرستان و قبولیش رو تضمین کنیم . 

ضمن اینکه مهردخت مرتب عین مرغ حق می گفت " من شهرستان نمیرم" گفتم : استاد من بدم نمیاد مهردخت بره شهرستان و یه زندگی جدید رو تجربه کنه ولی واقعیتش خودم کشش ندارم . 


فکر اینکه برم خونه و وسایل بگیرم و مهردخت یا من  ، همه ش تو این جاده ها باشیم هم ، حالمو بد میکنه ، ترجیح میدم همین تهران باشه واین هزینه ها رو همینجا انجام بدم . 


خلاصه تقریبا"  ده تا رشته ی اول رو که امیدی به قبولیش نیست از بهترین دانشگاه های تهران انتخاب کردیم از ده تا بیست رو براساس علاقمندی مهردخت درتهران ، ودر آخر با زور یه چند تا هم غیر طراحی لباس در تهران انتخاب کردیم که البته مهردخت کلی بهمون اخم کرد و گفت: من که نمیرم حالا بزنید  


از تعین رشته اومدیم بیرون ، ساعت دو بعد از ظهر بود مهردخت گفت پایه ای بریم سینما؟؟ همونطور که میدون رو دور میزدم ، گفتم : فکر کن نباشم 


از سینما تیکت دوتا بلیط فیلم " بیست و یک روز بعد" رو برای ساعت ده دقیقه به سه ، خریدیم رفتیم تو کافی شاپ آزادی . آخرای خورد و خوراکمون بود که وقت رفتن به سالن شد . 


فیلم زیبای بیست و یک روز بعد درد داشت، دردی که مثل دشنه ای زهر آلود ، پهلوی احساس رو می خراشید و به جون آدم نفوذ می کرد .


 وقتی بازی ها (حتی کم سن ترین اون ها) تا این حد زیبا و باور پذیر باشند ، مدام به خودت میگی :


چند تا از این خانواده ها دور و بر شهرت زندگی می کنند ؟؟


چند تا استعداد شب و روز تو فقر و مشکلات، گم میشه ؟!!


صدای مهدی یراحی هم روی تیتراژ پایانی عااالی بود 

از سالن اومدیم بیرون داشتیم می رفتیم سمت خونه مهردخت گفت : دلم برای دایی اینا تنگ شده . با بردیا تماس گرفتیم ، دیدیم نسیم و آرتین رفتند خونه مادر نسیم اسباب کشی داشتند بردیا هم از دیروز کمر درد گرفته خونه س . 

مهردخت گفت:  مامان بیا بریم بریمش دکتر . گفتم:  باشه . 

رفتیم سمت خونه ی بردیا و یه نیم ساعتی تلاش کردیم راضی بشه بیاد دکتر .آخر سر هم گفت : عوض دکتر رفتن یه لطف دیگه در حق من بکنید . گفتیم : چکار کنیم ؟ گفت : بیاید یه سینما بریم . 


من و مهردخت زدیم زیر خنده ، گفتیم : عاقا جان ما از دیشب داریم تو سینما زندگی می کنیم .. 


خلاصه یه بلیط برای چهل و پنج دقیقه ی بعدش تو سینما چارسو و فیلم زادبود خریدیم . 


زادبود فیلمی که سال هشتاد و هفت تولید شده و تا حالا یعنی  نه سال ، بصورت تحریم شده و غیر قابل اکران بوده . این طرح با الهام از پژوهشی علمی نوشته شده که نشون میده  لاکپشت‌های جزایر ایران پس از ۳۰ سال مهاجرت دوباره به زادگاهشان بر می‌گردند، 

هر سه تامون فیلم رو خیلی دوست داشتیم و حسابی لذت بردیم . 

. با هم شام خوردیم ، بردیا رو رسوندیم خونه ش و خودمونم برگشتیم خونه .


دیروز که شنبه بود ، به مهردخت گفتم برو پلیس بعلاوه ی ده کارهای تمدید گذرنامه ت رو انجام بده و هر چی هم التماس کرد که من بلد نیستم میرم اونجا ضایع میشم توجه نکردم . گفتم : مهردخت جان تو سواد داری اونجا وقتی وارد شدی باجه باجه ست و اسم هر باجه ای مشخصه ، میری تو گذرنامه و به کارشناس میگی برای تمدید اومدم و مدارکتم که تکمیله و باهاته ، اونم کارت بانکی هر چی پول لازمه بده و تمووووم.  


خلاصه هرچی غر زد و متلک گفت که تو امروز تعطیلی و کمک من نمیکنی و من رو رها میکنی و هزار تا چرت و پرت دیگه ، یه گوشم رو در کردم یه گوشمو دروازه . 


اونم عین بچه ی ادم وقتی دید فایده نداره لباسش رو پوشید و رفت . در کمال خوشبختی هم انگار خلوت بوده چون سه ربع بعد با نیش باز برگشت و گفت چه آسوون بود مامانی . گفتم : خجالت نکشی هااا اینهمه غر به جون من زدی 


 اولین جلسه ی کلاس آیین نامه ی رانندگیش هم  شروع شد . و همچنین اولین جلسه ی شیمی درمانی نفس . 

هر دو بصورت پنهان نگران عوارض داروها بودیم ولی وقتی دکتر بدون اینکه ما حرفی بزنیم گفت : شیمی درمانی شما جنبه ی پیشگیری داره نه درمان،  بنابراین هیچ عارضه ای نداره با این وجود هر احساس جدیدی داشتید با من درمیون بذارید ، نفسی به راحتی کشیدیم و چشمک و فشار دستی با هم رد و بدل کردیم . 


موقع خداحافظی ، دکتر تاکید کرد : بیست و یک روز بعد" میبینمتون و من یاد پسر بچه ی فیلم دیروز افتادم که با این جمله انگار همه ی شهر رو کوبیدن توی سرش


خدا رو شکر نفس ، انقدر حالش خوب بود که بعدش با هم خرید هم رفتیم و کلی قدم زدیم . 


دوستتون دارم 




" وقتی کلاهمون تو هم میره"

مهردخت از هفته ی قبل بلیط تیاتر " پسران تاریخ" رو برای دیشب خریده بود که با دوستش برن . 


ساعت هشت شب شروع میشد و بچه ها از شش با هم قرار داشتند . 


منم به نفس گفتم برات پلو میگو می پزم . 


اواخر هفته ی پیش بود ، نه خدایا دقیقا شب امتحان عملی . 


من شام مورد علاقه ی مهردخت رو پخته بودم تا از آخرین جلسه ی کلاس طراحی برگرده (پست مربوطه ش رو که خوندید) اونشب موقع خواب برخلاف همیشه که سوسک نداریم ، رو دیوار پذیرایی یه سوسک سیاه گنده دیدیم که تا ساعت دو نیم صبح دنبالش گشتیم منم هی به مهردخت التماس می کردم که برو بخواب فردا صبح کنکور داری ، بالاخره دو نیم رضایت داد بخوابیم و اومد تو تخت من . 


ساعت چهار و نیم صبح احساس کردم یه چیزی کف دستم وول میخوره ، عینه فنر پریدم و سوسکه رو کوبیدم تو دیوار ، گیج شد و کشتمش . مهردخت هم تا صبح بغلم عین بید لرزید و نخوابید . 


(وحشت عجیبی از حشرات مخصوصا سوسک داره) ساعت پنج و نیم بلند شدیم صبحانه شو که داشت میخورد دیدم یه سوسک داره رو زمین تلو تلو میخوره فهمیدم همون دیشبیه س که گمش کردیم . 


عاقا سرتونو درد نیارم نمیدونم این چه شانسی بود که دوتا سوسک تو این شب مهم دیدیم .


 بعد از اونم چند تا دیدیم . بعد رفتم 5 تا گالن سم خریدم به همسایه ها که ذلیل مرده ها هر چی تو بهار باهاشون قرار گذاشتم سم پاش بیارم گوش ندادن و بهانه اوردن ، گفتم خبر مرگ هر چی سوسکه ، ساعت 12 شب بریزیدش تو فاضلاب ها . ولی این کار همانا سوسک ها بیرون زدن همانا . 


خلاصه اینو بگم که تا الان که بردیا رفته نشسته تو خونه مون و اقای سم پاش داره کل آپارتمان از پشت بوم تا موتور خونه رو سم میزنه ، دوباره چند تا دیدیم . 


این باعث شد مهردخت دیوانه م کنه ، هر دستشویی و حمامی میرفت باید قبلش چک می کردم ، بصورت توهمی هر چی به بدنش می خوره ، جیغ میزنه .


همه ی اینا رو تحمل کردم ولی از چند وقت پیش به این طرف گاهی موقع حر ف زدن وقتی موضوع به مذاقش خوش نمی اومد ، صداشو بلند می کرد یا بالحن بدی صحبت می کرد . 


علی رغم رفاقت زیادمون من به این مسائل حساسم . 



چندین بار بهش تذکر دادم که مهردخت در نود در صد موارد تو مقصری و حق نداری عصبانی بشی ، میمونه ده درصد که ممکنه من اشتباه کرده باشم و تو رو ناراحت کنم ، باز هم نمی پذیرم که داد بزنی یا رفتار ناشایست از خودت نشون بدی . 


من مادرتم و بخاطر تو خیلی خیلی گذشت کردم و خیلی وقت ها که تو اشتباه کردی میتونستم ضایعت کنم ولی دیدی که با احترام بهت ، موضوع رو درست کردم و اجازه ندادم تو تحقیر بشی و کسی به خودش اجازه بده بهت توهین کنه . 


پس انتظار دارم در بدترین شرایط هم کنترل خشمت رو داشته باشی و هرگز از دایره ادب خارج نشی


 

بذارید یه مثال بزنم . 


یه شب دراز کشیده بودیم . مهردخت گوشیش رو داد به من که چیزی رو براش سرچ کنم همین که گوشی رو گرفتم صفحات بازش رو بستم ، یهو مهردخت گوشی رو کشید و عین جن زده ها شروع کرد به داد کشیدن که تو چکار به اینا داری .


 منم تند تند می گفتم ببخشید ای واای اطلاعات مهمی بود ؟



اخرشم مدل هاپویانه ، گوشی رو پرت کرد رو تخت ، گوشه ی گوشی هم خورد نمیدونم به کجای زانوم که من ضعف کردم .


 همه چی برعکس شد . 


حالا من زانومو گرفته بودم از درد قرمز شده بودم و اون هی بغلم می کرد می گفت ببخشید ، ای واای بمیرم برات چی شد!!


خلاصه آروم که شدم گفتم ببین اگه وحشی بازی در نمی آوردی اینطوری نمیشد . 


من اشتباه کردم عذر خواهی هم کردم ، کاری که تو در روز هزااار بار انجام میدی . 



ولی واکنش غیر کنترل شده ی تو ، ادامه ش رو درست کرد . تو مسائل اجتماعی هم همینه دو نفر سر رانندگی عصبی میشن یکیشون چاقو میکنه تو شکم اون یکی . 


دیگه معذرت میخوام هم فایده نداره . 


چندین بار هم بهش تذکر دادم که الان دیگه مدرسه نداری ، من درک می کنم دوست داری بخوابی ولی اینکه تا ساعت چهار صبح بیداری و داری فیلم میبینی یا با گوشیت کار میکنی ،  بعد صبح میخوابی تا لنگ ظهر برای من پذیرفته نیست . 


بگیر بخواب تا ده ، ولی بعدش بیدار شو ، به تمرینات کلاس آوازت برس ، کارای خونه رو انجام بده .


 من که نباید به تو بگم گردگیری کن و سه روز بعد انجام بدی .. 


توقع دارم خودت تشخیص بدی که این کار سر وقت انجام بشه .. چند روز یه بار تو این خونه جارو برقی بکشی .


 ظرفای ظرفشویی رو بچینی  توش یا ازش بیرون بیاری مرتب کنی . 


غذا هر چی بلدی بپز برای شام و از اینترنت یاد بگیر .


 من یه مادر شاغلم با اینهمه مشغله ..همه ی این سالها هم همه کار کردم ولی دیگه غیرت خودت نباید قبول کنه من از سر کار بیام بگی شام چی داریم !!!


نمیگم هر شب این کارها رو بکن ، که اگر هم بکنی چیز زیادی نیست ، ولی همین که، من احساس کنم تو وظیفه شناس و مسئولیت پذیری کافیه . 


****************


بعد از اینکه کلا" تو این هفته ی اخیر خیلی اذیتم کرد و من چشم رو همه ش بستم و عذر خواهی هاش رو پذیرفتم به دیرو ز رسیدیم . 


چند روزه میگم کشوی لاک هات رو تمیز کن .. خشک شده ها رو بریز دور تا جدید بخریم . میگه خوب ولی نمیکنه . 


دیروز از اداره زنگ زدم گفتم : مهردخت کشو مرتب شد ؟ 


گفت : نه می ترسم توش سوسک باشه . 


گفتم : تو کشو سوسک نیست ، باشه هم میاد بیرون فوقش می کشیش.


حالا برو برنج خیس کن من میام خونه میخوام برای تو و نفس شام بپزم دیر میشه . 


گفت : میترسم ، تو جای برنج سوسک باشه . 


گفتم : مهردخت دیگه رسما" گندشو در آوردی ها . 


به استادت زنگ زدی وقت انتخاب رشته بگیری ؟ 


گفت : یادم رفت . 


گفتم : خجالت نمیکشی از صبح چهار دفعه بهت یادآوری کردم ؟؟ 


با صدای بلند گفت :  اَ اَ اَه ه ه ه ، مامان دیووونه م کردی چقدر گیر میدی !!! دارم لاک میزنم برم سر قرارم . 


گفتم : مهردخت امروز بیرون نمیری . 


گفت: میرم ، برام خیلی مهمه .. یه هفته ست با سمیرا قرار گذاشتیم . 


گفتم : میدونم ولی اجازه نداری بری . 


گفت: میرم . 


گفتم : برو ولی دیگه برنگرد خونه و قطع کردم . 


چند دقیقه بعد آرمین زنگ زد . 


-: سلام مهربانو ، الان مهردخت زنگ زد ، گفت شب میاد پیش من .


 منم خوشحال شدم . ولی چون همچین چیزی از مهردخت بعیده ، فکر کردم شاید حرفتون شده . 


-: سلام ، آرره دقیقا " حرفمون شده بهش گفتم حق نداری بری بیرون و اگر رفتی نیا خونه . 


-: عه پس بیاد خونه ی من چطور میشه؟ 


-: هیییچی متاسفانه دیگه نمیتونم قبول کنم برگرده ، بمونه پیش تو .


 چون زندگی با من یه قوانینی داره که باید رعایت کنه . اگر نکنه مشکل پیش میاد . 


-: پس بذار من باهاش صحبت کنم . 


-: ممنونم . 


آرمین با مهردخت صحبت کرده بود و مهردخت گفته بود قرارم خیلی برام مهمه . ارمین گفته : قرارت مهم تره یا مامانت ؟ اونم گفته بود : مامانم . 


خلاصه به اینجا کشید که مهردخت بیرون نرفت . بلیط ها سوخت شد ، قرار شام من و نفس هم بهم خورد . 


هر روز که میرم خونه ، یا قبلش خرید کردم ، زنگ می زنم مهردخت بیاد کمک،  یا میرم در رو باز می کنم سلام میدم هر جا باشه میاد  استقبالم .


دیروز رفتم خونه، سلام ندادم . 


مهردخت هم تو اتاقش بودداشت با لپ تاپ فیلم می دید (در اتاقش باز بود می دیدمش) . 


شام درست کردم و تنهایی خوردم . 


ساعت حدود یک خوابیدم . نصفه شب دیدم اومد بغلم خوابید و دستش رو انداخت دور کمرم . 


قرار بود امروز بره کارت ملی هوشمندش رو بگیره ، عصری هم برای معاینه ی چشم بریم .


آرمین هم خواهش کرده بود که گذرنامه ش رو تمدید کنم . 


بهش گفتم اجازه ی محضری پدر رو میخواد ، برو بگیر تا شنبه ببرم برای تمدید . 


دیشب آرمین گفت : چون فردا خونه تون سمپاشیه میام دنبال مهردخت میبرم کارت ملی رو بگیره ، بعد برای تمدید گذرنامه ش می ریم . گفتم باشه .



صبح که می اومدم اداره گوشی مهردخت  رو از شارژ درآوردم تا بذارم نزدیکش با پدرش هماهنگ باشه . 


دیدم ساعت موبایلش رو از هفت و نیم هر نیم ساعت کوک کرده . (گوشیش رمز نداره من میتونم ببینم )


ساعت 9 به آرمین زنگ زدم ، گفتم بیداری ؟ 


گفت: آره مهردخت بیدارم کرده گفته کار اداری داریم زودتر بیا دیر میشه . 


لبخندی از سر رضایت زدم . 


درحین کار هم برای کد پستی و آدرس گیر کردن،  دوبار مهردخت تماس گرفت و سلام داد ، سوالش رو پرسید . 


**********


ما والدین که عموما" خیلی به بچه هامون سرویس میدیم ، بدهکارشون نیستیم . 


من برعکس نفس که فقط سرویس بی توقع میده و ابدا" تقاضا هاش رو عنوان نمیکنه ، میگم زندگی مشترک یعنی همه چیز متقابل . 


اگر من مادری هستم که مهردخت برای تتو کردن ،درست کردن ناخوناش ، بیرون رفتن ، خرج کردن ، کلاس آواز رفتن ، کلاس رانندگی رفتن و خیلی چیزهای دیگه ،  هییچ مشکلی نداره و من حواسم به همه  چیزش هست .. پا به پاش هر جا خواسته رفتم ، سر همه ی کارها و پروژه هاش تا صبح بیدار موندم و خیلی چیزای دیگه که اصلا گفتنش لزوم نداره ، حالا توقع زیادی نیست که هوای زندگی رو داشته باشه و با کارهای دخترونه ش باری از روی دوش من برداره . 


من که نباید بهش بگم گردگیری و جارو کن !! 


من که نباید یادش بندازم  خشمش رو کنترل کنه و صداشو بلند نکنه . 


آدما یا خودشون حواسشون هست یا با ابزار هایی باید بهشون تلنگر زد . 


ابزار من هم همین چیزهاییه که مهردخت دوست داره و باید بفهمه اگر به رعایت اصول متعهد نباشه اونا رو از دست میده . 


********

می دونید که من مهربانویی هستم که برخلاف آرامش و صلح ذاتیم ، اجازه ی سوء استفاده به احدی رو نمیدم و اگر احساس کنم داره این اتفاق میفته به قیمت اذیت کردن و ضرر خودم هم که شده ، اون موقعیت رو بهم میزنم . 


درست مثل طلاقم از آرمین .


" و میدونید که خیلی دوستتون دارم" 




"دوستانی بهتر از آب روان "

تیترِ پستِ امروز، تقدیم به شما عزیزان که بهتر از آب روانید 


دیروز یکی از همکاران می گفت : 

 رتبه ی  دختر برادر شوهرم اومده اصلا انتظارش رو نداشتن ، به جاریم گفتم : حقتونه چقدر گفتم انقدر خرجش نکنید ، یه مدرسه ی معمولی بره هم همین نتیجه رو می گیره . مثل تو که بهت گفتم بی خیال مهردخت شو !!!


بهش گفتم : نظرات مختلف داریم و به طبع ، اولویت های مختلف تو زندگی . بنظر تو ، بچه ها باید روتین مدرسه برن ، بعد دانشگاه و ازدواج و بچه دار شدن و ... 


اما این وسط من هم هستم که فکر میکنم کیفیت هر کدوم از این مراحل برام مهمه و قراره زندگیشون کنیم نه اینکه بگذرونیمشون .


 خدا میدونه که من و نفس برای دوره ی متوسطه ی مهردخت چقدر هزینه کردیم ولی اگر یکبار دیگه برگردیم به عقب امکان نداره غیر از این تصمیمی بگیرم . 


مهردخت چهارسال تو مجموعه ای درس خوند که همنشینی با اساتید عااالی از نظر اخلاقی و سطح آموزش ، احترام و اهمیتی که به دانش آموزان داده می شد و خیلی چیزای دیگه از نکات برجسته ش بود . 


اون یه مقطع از زندگی بود که به نحو احسن گذشت ، خیلی دلم می خواست که این سطح عالی آموزش منجر به یه نتیجه ی خیلی عالی برای تحصیل تو یه محیط عالی تر (در دانشگاه ) بشه ولی اگر هم نشه هیچ مشکلی نیست . ما دوتا چهار سال هر روز شگفت زده شدیم . 


استاد عماد اجلال نوازنده ی گیتارِ گروهِ امیان ، مدرس موسیقی و مشاور تحصیلیشون بود . استاد حامد امرایی کارگردان جوان و موفق کشورمون مدرس نمایش بود و خیلی های دیگه . 


وقتی تو کلاس، چشم بچه ها به جریانات کثیف پشت پرده و مافیای سینما و فیلم باز میشه ، وقتی مهردخت هجده ساله ی من با چشمان هوشیار و دانای خودش جریانات فرا*ماسو*نری رو از دیدگاه های مختلف بررسی می کنه و تو هر موضوعی آگاه تر و باز تر به مسائل نگاه میکنه و بعد از دیدن هر فیلم و نمایشی نکات برجسته ی بازی ها ، پلان ها و نوع زاویه ی فیلم برداری رو بررسی میکنه ، اینها نتیجه ی تحصیل تو محیط برتره و بسیار ارزش داره . 



شونه ای بالا انداخت و گفت حالا من و بچه هام هیچکدوم اینا رو نمیدونیم و خیلی هم خوب داریم زندگی میکنیم ، پول درمیاریم و خرج میکنیم و اینا .. 


گفتم : دقیقا همینه ، اون " اینایی" که تو میگی هموناست که دیروز دخترت از محل کارش بهت مسیج داد که از اینجا متنفرم ، من میخواستم هنر بخونم و تو مجبورم کردی حسابداری بخونم چون میدونستی سریع میذاریم سرکار که تو بیست سالگی پول در بیارم . 


حرف تو دهنش ماسید ، گفتم ناراحت نشو .. 


برای تو اولویت اینه که مهمون  دعوت کنی چهار جور غذا بذاری سرمیز ، من اولویتم اینه که دوتا بلیط بیشتر بخرم برم  تیاتر .. همین تفاوت ها زندگی رو قشنگتر میکنه . 


من به تو ایراد نمی گیرم تو هم به من نگو پول حیف بود خرجش کردی .. 


یاد اون پدری میافتم که برای دخترش امکانات فراهم نمیکرد می گفت "دختره آخرش شوهر میکنه پولم هدر میره "!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


********


بریم سراغ نفس جانم .


نفس حالش خیلی خوبه خدا رو شکر . دیروز برای اولین بار بعد از جراحی رفت استخر . وقتی بهم گفت ، تو دلم گفتم : ای واای الان از جای بخیه هاش ناراحت میشه . 


چند دقیقه بعد زنگ زد گفت: مهربانو جای این بخیه ها خیلی ناجوره . 


گفتم : ناجووور ؟؟ کی گفته؟ خدایی برو ببین چند تا بسکتبالیست خوش تیپ پیدا میکنی رو تنش سی سانت بخیه داشته باشه 


خندید و گفت : از دست تو .. 


گفتم : یهو جو گیر نشی بری جکوزی هاااا


گفت : نه حواسم هست . فقط استخر و سونا . 


جواب پاتوبیولوژی رو که میبردیم پیش دکتر ، بهش گفتم : اگه دکتر گفت شیمی درمانی لازم نداری چی ؟ 


گفت : ببریم چند جا نشون بدیم .


گفتم : آآباریکلااا . میخواستم ببینم خوشحال میشی و میگی چه خوب پس ولش کن یا مثل الان میگی چند جا مشاوره کنیم .


خلاصه دکتر جواب رو دید و گفت همه چیز عالیه و طبق همون چیزی که در حین عمل دیدم هیچ بافت و نسجی آسیب ندیده ولی من یک در صد خطای آزمایشگاهی رو درنظر می گیرم و میگم بهتره یه دوره شیمی درمانی خفیف انجام بشه . 


ما هم خوشحال شدیم و تشکر کردیم . 


داروهای شیمی درمانی هم آماده ست و ان شالله تو هفته ی آینده اولین جلسه انجام میشه . 

یعنی امسال ،  از چهاردهم تیر ماه تا انتهای شهریور همه ش منتظر جواب بودم 


دیروز با مهردخت خانوم گل گلاب ، آموزشگاه رانندگی ثبت نام کردیم . به زودی سر 206 گیس تو گیس خواهیم شد . 



دوستتون دارم یعاااالمه 

پینوشت یک :

دیشب  سریال شهرزاد رو می دیدیم ، تو یه سکانس دوربین از پایین به بالا روی رضا کیانیان عزیز حرکت کرد تا به سقف رسید ، مهردخت فیلم رو نگه داشت بهم گفت این چه تکنیک فبلم برداری بود ؟؟


 یه  ابرومو دادم بالا گفتم : عظمت گرایی ، بچه پروو امتحان میگیری؟؟


(این اون چیزاییه که من بهش میگم زنددددگی )



پینوشت دو: 


استاد عماد اجلال که مهردخت کلاس های آواز رو هم زیر نظرشون شروع کرده 




اینم کانال تلگرامی "امیان بند " https://t.me/emianband 


آخرین آهنگشون منِ بی تو ، عااالیه ولی من رهایی رو بیشتر دوست دارم