دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

رمز گذاری قصه ی کویر و باران

دوستان عزیزم ، همه تون میدونید که این بخش از زندگی من ، خصوصیه...


این ده قسمت رو دور هم خوندیم و من از انرژی مثبت و محبت تک تکتون در لحظه های بحرانی. استفاده کردم . 


چون مطالب وبلاگم همیشه عمومی بوده ، تصمیم گرفتم  قسمت های قصه ی کویر و باران  رو رمز دار کنم که بین خودم و دوستان امینم ، محفوظ بمونه . 


دو قسمت آخر رو دو روز باز میذارم برای دوستانی که هنوز نخوندن 


ممنونم که درک می کنید 

نظرات 14 + ارسال نظر
رامونا خانوم شنبه 14 مرداد 1396 ساعت 03:13 ب.ظ

مهربانو جانم. اولا تولدت با تاخیر زیاد مبارک.
یکی از اتفاقات خوب زندگی من آشنایی با شما بوده. من انقدر توی زندگی از شما یاد گرفتم که حد نداره. امیدوارم همیشه موفق و شاد و سرزنده بمونی دوست نادیده من. امیدوارم لحظه لحظه روزهای زندگیت پر از شور و عشق باشه.
دوم اینکه من طبق معمول دیر رسیدم و خب متن های رمز دار رو نخوندم دیگه!
اگر دوست داشتی خوشحال میشم رمز رو بهم بدی تا از فضولی نمردم!!!
ایشالا به زودی خبر قبولی مهردخت نازنین رو در رشته مورد علاقه ش بهمون بدی. می بوسمت

ممنونم عزیز دلم . فدات شم محبت داری و منم امیدوارم در کنار خانواده ی گلت شاد و سالم باشی .
خدا نکنه عزیزم رمز رو برات ایمیل کردم .
من تو خواننده هام یه رامونا داشتم ولی رفتم چک کردم دیدم کلی با هم ارتباط ایمیلی داشتیم
دختر ماهت رو ببوس
برای ارزوی قشنگت آمین گفتم

زهرا پنج‌شنبه 12 مرداد 1396 ساعت 06:07 ب.ظ http://strolll.blogfa.com

سلام.
برای ما خواننده های اغلب خاموش خیلی قدیمی که کمی دیر رسیدیم و رمز می خوایم چه تدبیری اندیشیده اید؟

سلام زهرا جان ، امسال ده ساله که من وبلاگ دارم و متاسفانه هیچوقت شانس آشنایی با هم رو نداشتیم (بخاطر همون همیشه خاموش بودنت )
عزیزم اون بخش از خاطراتم خصوصیه ، مطمئنم درک میکنی که از ارسال رمز معذورم

بهمن دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت 08:03 ق.ظ

میبینم داستانت رو کوپنی کردی...
یعنی تسخیر من چیه که مثه سابق وقت ندارم!
تسخیر من چیه که دیر به دیر میتونم بهت سر بزنم!
تسخیر من چیه که تسخیرکارم!
یعنی فکر کن هر از چند گاهی فرصتکی دست میده و میخوام بیام و خودمو توی "دریا" ی خاطرات "دریا"ییت غرق کنم! میبینم "دریا" تعطیله! یعنی "دریا" خدارو شکر سُرو مُورو گنده! هست ولی اجازه ی شنا و غرق شدن نیست...
میشه اگه جسارت نباشه ر م ز ورود رو بهم بدی؟
البته میدونی که اونقدر ع ق ل و شعور دارم خدارو شکر که اگه بفرمایی مجلس زنونه است خودم مثه بچه ی آدم سرمو میندازم پایین و میرم دنبال للری تلری!!!

عصر عصر صرفه جوییه برادر جان .
تسخیرت اینه که همه ش کار میکنی
قربونت داداش بهمن گل و با کلاس نه بابا فکر کن نوشته های من تفکیک جنسیتی بشه

سایه یکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت 12:05 ب.ظ http://sandogche68.blogsky.com

فدای مهربونیتون مهربانوجان ممنونم
همن الان داشتم ماجرای صفا و مهردخت رو دوباره میخوندم یه حس خاصی بهم داده

قربونت عزیز دلم . محبت داری

فنجون یکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت 10:07 ق.ظ http://embrasser.blogsky.com

سلام مهربانو جان
نمیدونم چرا کامنتم نیست ، فقط خواستم ازت تشکر کنم و بگم قلم خیلی خوبی داری و ممنون که وقت گذاشتی و سرگذشت قشنگت رو برامون نوشتی

سلام عزیزم . ببخش من درگیر بودم کامنت ها رو تازه دارم تایید میکنم . کامنت قشنگت هست نازنین

الی شنبه 7 مرداد 1396 ساعت 09:29 ق.ظ

همه تعطیلی پنجشنبه جمعه را به یادت بودم
برای شما، نفس و مهردخت از خداوند بهترین ها را خواستارم
مطمئنم که اجر شما در زندگی محفوظ است

این زندگی نامه شما موجب شد من بعد از چند سال از خاموشی در بیام و دو بار در این هفته برای شما پیام بزارم

ممنونم الی جان . خدا برای تو هم بهترین ها رو رقم بزنه .
چه خوب خوشحالم پیام از ت داشته باشم عزیزم

فنجون شنبه 7 مرداد 1396 ساعت 09:19 ق.ظ http://embrasser.blogsky.com

خیلی خیلی از نوشته هاتون لذت میبرم ... داستان پس از جدایی تون هم عالی بود ... انشالا نفس خان هم خیلی سریع بهبود پیدا کنند.
خدایی کار خیلی سختیه که همچین رابطه عمیقی رو از بچه ها پنهون کنین ... البته بچه های سودابه خانم که بنظر اصلا لذت روابط خانوادگی رو گویا نچشیدن ولی برای شما مدیریتش تا بزرگ شدن دخترتون کار سختی بوده قطعا.
براتون شادی و سلامتی و عشق آرزومندم.

ممنونم فنجون عزیزم . الهی آمین
تو هم بهترین ها رو تو زندگیت تجربه کنی عزیزم

غریبه پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 10:00 ب.ظ http://bashmagh2011@gmail.com

با سلام
من هنوز کلی از خاطرات زندگی قبلی ات را در ذهن دارم خوشحالم که شما زنی مقتدر بوده اید که با صبر و توکل به خداوند بر مشکلات پیروز شدید
البته در کنار شما والدینی دلسوز و مهربان قرار داشته است که دعا می کنم
ان شاالله سایه شان بر سرتان همیشه باشد

سلام غریبه جان .
الهی امین ممنونتم . خدا شما و عزیزانت رو در پناه و ارامش خودش داشته باشه

ونوس پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 02:07 ب.ظ

فداتم
مرسی عزیزم بخاطر جوابت و خداروشکر دختر فهمیده ای هست و با موضوع کنار اومد
الهی که عشقت هرچه زودتر بهبودی کاملشو بدست بیاره. اگه لایق باشم همیشه تو دعاهام هستید
همیشه تو ذهنم نفس جانتو تصور میکنم در حال ذوق زدن از قبولی مهدخت
خودتو نه ها.... اون میاد تو ذهنم
در پناه حق شاد و تندرست بمانید الهی

عزیز منی ، لطف داری ونوس جانم
الهی آمیین . فدات شم چه حرفیه قلبت پاکه عزیزم . پای جااانم نفس رو تصور می کنی؟؟
چه خوشبحالشه نفس
همچنین عزیز من

یاس ایرانی پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 07:19 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیز
ممنون که داستان زندگیتون رو با ما شریک شدین... مهربانو جان، خیلی خوشحالم که باهاتون آشنا شدم حسی که بهتون دارم حسیه که میشه به یه خواهر بزرگتر و عزیز داشت.... با خوندن قسمت دوم زندگیتون، متوجه شجاعت فراوانی در شما شدم، به علاوه مهربانی ، ایثار و انسانیت شما برام پر رنگتر شد....کاش می تونستم یه روز ببینمتون

سلام عزیزم .
ممنون که من رو قابل دونستی و خواهر خطابم کردی ، این کلمه فوق العاده ست
ان شالله فرصتش مهیا بشه عزیز نازنین

ونوس پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 01:46 ق.ظ

مهربانو جان حال همسرت بهتره انشالا؟
یک سوال
وقتی مشاور موضوعو به مهدخت گفت راحت قبول کرد و خوشحال شد یا جبهه گیری کرد؟

خیلی بهتره ونوس جان . خدا رو شکر زیر بنای جسمیش قوی و سلامته و نقاهت رو به سرعت پشت سر میذاره .
نه عزیزم جبهه گرفت و عصبانی شد و می گفت فقط من این وسط نامحرم بودم و شما به من اعتماد نکردید.
براش توضیح دادیم که از ابتدای ماجرا تو فقط چهار سال و نیمت بود و بارها کاملا ناخوداگاه حرف هایی میزدی که پدرت متوجه ماجرا می شد . یه جریانی وقتی بزرگتر بود اتفاق افتاد که خودش یادش بود و براش مثال زدیم و پذیرفت .
تقریبا شش ساله بود که می خواستیم یه مسافرت یک روزه بریم . می دونستم که آرمین بفهمه اذیت میکنه و برنامه مون رو خراب میکنه . بهش سپردیم که پیش پدرت هستی درمورد سفر چیزی نگو . اونم نه گذاشت نه برداشت صاف به ارمین گفت " ما که نمیخوایم بریم سفر "!!!
همونجا ارمین متوجه شد برنامه چیه و نمیذاشت مهردخت روببریم .
یه دلیل دیگه هم براش اوردیم و اونم این بود که بزرگترین اشتباه درمورد بچه ها اینه که بهشون رازی رو بگیم و بخوایم حفظش کنه . بچه ها دچار استرس فراوونی میشن برای نگهداریش و اگر موضوع رو بگن بعد از اون دچار حس گناه و عذاب وجدان میشن .

با این توضیحات و به مرور مهردخت موضوع رو پذیرفت و بهمون حق داد

سعید چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت 11:05 ب.ظ

سلام مهربانو خانم
من تا قسمت هشتم از داستانتون را خوندم و خیلی لذت بردم. الان که بعد از دو روز اومدم، دیدم که قسمت نهم گذاشته شده و رمز گذاری شده. امکانش هست که قسمت نهم را هم به مدت کوتاهی از حالت رمز گذاری در بیارید؟
ممنونم

سلام سعید خان . لطف دارید شما . قسمت نه و ده در دسترس است .

Miss.khorshid چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت 09:11 ب.ظ

سلام مهربانو جان
ممنون از اطمینان و اعتمادی که به من داشتی. ان شالله به شخصه امانتدار رازهای زندگیت خواهم بود.
خیلی مراقب خودتون و روح بزرگتون باشید. یک دنیای جدیدی رو در مورد این مدل زندگیها برام باز کردین.ان شالله یادم بمونه اگه با مورد اینچنینی مواجه شدم قضاوت رو به خدا واگذار کنم.

سلام عزیزم .
قربون محبتت خورشید خانم گلم . عزیز دلمی امیدوارم در همه ی مراحل زندگی سلااامت و شاد و موفق باشی

... چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت 07:28 ب.ظ

یه جور خاص عاششششششششششششششششششششششششقتم دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم بی انتها

منم ناااازنین ، سه نقطه ی دوست داشتنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد