دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" و اینک پاااییز "

سلام عزیزان من 


یکشنبه شب با چند تا از استادای خوب مهردخت مشورت کردم و همگی تشویقمون کردند که زود تر پرداخت شهریه دانشگاه و انتخاب رشته رو  انجام بدیم و به امید خدا مهردخت وارد همون رشته ی مورد علاقه ش " طراحی لباس" بشه و خودمون رو معطل اعلام ذخیره ها نکنیم . 


همون شب  مراحل رو انجام دادیم . 


جالب اینجا ست که چون هیچ استادی رو نمی شناختیم از اسم هر کدوم خوشمون می اومد و کلاس ها پشت سر هم میشد انتخاب می کردیم 


یکیشون "حسین یاوری" بود که به هوای "حسین یاری " عزیز کلاسش رو انتخاب کردیم . 


به مهردخت گفتم حالا هر کاری دلت می خواد بکن از ترم بعد یکعالمه به این انتخاب ها حساس می شی 


یاد خودمون افتادم که این برگه های انتخاب واحد رو می گرفتیم دستمون و عین بیچاره ها تو صف های طویل می ایستادیم و همیشه هم  پسرای قد بلند از ما جلو میزدن و ما با عذاب و  ناراحتی از اون دریچه ی کوچیک منفور برگه انتخاب واحد رو می دادیم تو .


تازه مکافات واریز پول تو بانک های شلوغ بماااند. 


حالا مهردخت خانوم چه شیک پشت لپ تاپ نشسته پول می ریزه و واحد هاش رو انتخاب می کنه 

*******

جمعه شب وسایلش رو با شوق و ذوق آماده کرد .


 شب بغل هم خوابیدیم و تا پاسی از نیمه شب ، نجواهای عاشقانه ی مادر و دختری کردیم . دیروز که شنبه بود ساعت هشت صبح کلاس داشت . 


بیدار شدیم و صبحانه رو خوردیم و مهردخت به سمت دانشگاه رفت . 



وقتی رفت ، این متن رو بدون معطلی و ویرایش براش نوشتم : 


اولین روز دانشگاه رفتنت مبارک پاره ی تنم .


سالهاست که تو رو برای بزرگتر شدن و درخشان تر شدنت بدرقه می کنم . امیدوارم نگاه هنرمندانه ت به  زندگی رنگ قشنگ تری ببخشه، شاید ارزش امروز برای من خیلی بیشتر ازتو باشه ..


یادش بخیر ، هجده سال و کمی بیشتر ، در زایشگاه مادران خیابان سورنا ، مثل تکه جواهری بغلت کردم و با خدا قول و قراری گذاشتم ، که اگر نوزاد نارس من رو توان زندگی ببخشه ، من هم تا پای جونم ، پا به پاش میرم و هیچوقت تو مادری کردنم کم نمیارم . 


تا امروز سر قولم بودم و قصد دارم تا نفس می کشم ، همراهت باشم. 


دردونه ی عزیزم ، فصل جدید زندگیت مبارک 

*************

دیروز سومین جلسه ی شیمی درمانی نفس هم انجام شد وخدا رو شکر همه چیز به خوبی پیش رفت . آخر شب ، زندگیم رو مرور می کردم ، بچگی و نوجوونیم به سرعت و بدون جزییات از جلوی چشمم رژه رفتند . 


به زندگی با آرمین و جداییم رسیدم . سالها پیش از این ، با یه دختر چهارساله ، در سی سالگی ، با همه ی چرا و اما هایی که ذهنم رو درگیر می کرد ...


 آشناییم با نفس . کمک های بی دریغش ، پدری کردن در حق مهردخت ، " بابا لنگ دراز وارانه "  ...


تیر ماه عزیز و دوست داشتنیمون که هر سال ، سرو تهش با تولد نفس و خودم و مهردخت می گذشت و امسال به ماه غمناک سالمون تبدیل شد . 


 تابستان پرهیاهو ی امسال ... 


و اینک پاییز ... 

پاییز هزار رنگتون مبارک .


 دوستتون دارم 


"زندگی با طعم طراحی لباس"

سلام دوستان مجازیِ حقیقیِ من 


گفته بودم با خبر خوش برمی گردم ، الوعده وفا 


شاید خبر خوش همیشه اون چیزی نباشه که تصورش رو می کردیم ولی به هر حال ، زندگی میتونه پر از بهانه های خوب برای خوش حال بودن و پر شدن از انرژی مثبت باشه . 


هر قدمی که به جلو بر می داریم ، شادی و امید بخشه . 


بالاخره نتایج کنکور 96 چند ساعت زود تر از حد انتظارمون یعنی در ساعت های پایانی جمعه بیست و چهارم ، اعلام شد 


روز انتخاب رشته ، به دانشگاه سوره که رسیدیم ، طراحی لباس که مورد علاقه ی مهردخت بود رو نداشت .


 نمیدونم استاد هم چه خاطره ی خوشایندی از دانشگاه سوره داشت که اصرار کرد ،  الا و لله یه رشته رو توی اون دانشگاه بزن . 


مهردخت هم از زیر میز پای منو مورد عنایت قرار می داد ولی بالاخره تو رو دربایستی نگارگری رو انتخاب کرد . 


حالا  زرررت همون رو قبول شده (ببخشید بی ادب شدم )ولی به همین زرتی که گفتم وسط 20 تا انتخاب طراحی لباس ، نگار گری سوره قبول شده . 


البته دانشگاه آزاد هم همون طراحی لباس رو قبول شد . 


دیروز تمام مدت مشغول ثبت نامش در دانشگاه هنر و معماری (آزاد) واقع در  میدون فلسطین بودیم .


 به مرحله ی پرداخت شهریه که رسیدیم با آموزش صحبت کردم و گفتم دختر من همه ی انتخاب هاش طراحی لباس بوده ولی یه دونه  نگارگری هم انتخاب کرده که همونو قبول شده و نمیخواد بخونه .


 ممکنه من پول واریز نکنم تا ذخیره ها هم اعلام بشه ، شاید سراسری همون رشته ی مورد علاقه ش قبول بشه ؟؟


اون ها هم درکمال باشعوری گفتن : اشکال نداره ، شما تشریف ببرید تا اول مهر هم صبر کنید و بعد تصمیم بگیرید .


 البته ذخیره ها بنظرم حالا حالا ها اعلام نمیشه و ما نهایتا" باید شهریه رو بدیم و ریسکش رو بپذیریم .


 

البته که قبولی مهردخت اصلا" با انتظاراتمون و اون هزینه و آموزشی که تو هنرستان دیده بود ، قابل قیاس نیست ولی حسی که دیروز تجربه کردیم ، خیلی شیرین بود .


 نشسته بودم رو صندلی های انتظار و مهردخت مدرک به دست از این اتاق به اون اتاق می رفت و مرحله به مرحله کارهاشو انجام میداد و وقتی شماره دانشجوییش رو دریافت کرد برق قشنگی تو چشماش پیدا بود . 


بماند که از دانشگاه تا خود خونه ، سرش روی سینه م بود و گوله گوله اشک می ریخت . 


بهش میگفتم چی شده مهردخت چرا اینطوری می کنی ؟ 


می گفت : دلم گرفته مامان . 


هر چی هم می گفتم : چرا گرفته؟؟


 می گفت : نمیدونم .. انگار یه سیب وسط گلوم گیر کرده . 


چرا من نباید الان تو دانشگاه الزهرا ثبت نام کنم ؟ چی شد ؟ چرا اینطوری شد ؟؟ چرا تو بازم باید پول بدی ؟؟


واقعیت اینه که چون تاحالا افسردگی مهردخت رو ندیدم ، خیلی برام حالتش عجیب بود . 


گفتم : این اسمش دل گرفتن نیست ، افسردگیه و نمی دونم واقعا" طبیعیه یا نه . 


باید با مشاورت تماس بگیرم و موضوع رو بگم .


 ولی تاجایی که من می دونم و برای کمک بخوام بهت بگم ، اینه که باد پشت سرت نمیاد .


 هر چی بوده تموم شده رفته . همه چیز در پیش روته . 


تو الان در نقطه ی صفر قرار داری .


 میتونی دانشجوی ممتاز و موفقی باشی و این خیلی باارزشه . 


خیلی از هنرمندا حتی رشته ی تحصیلی مرتبط با کاری که دارن می کنند رو نخوندن ولی قله های موفقیت رو فتح کرده ند . 


البته که شیرینی قبولی در بهترین دانشگاه ها اصلا" چیزی نیست که بشه انکارش کرد ولی وقتی هم که نصیبت نشده ، افسردگی و غصه نداره عزیز دلم . 


قبول نشدن تو یه دانشگاه فوق العاده ،  چیزی از  ارزش نگاه هنرمندانه و متخصص تو کم نمیکنه .


 خودت رو جمع و جور کن که قراره بری صنعت مد ایران رو متحول کنی هاااا. 


سربه سرش گذاشتم و کلی باهاش شوخی کردم ولی ته دلم خیلی برای قیافه ی آویزونش و احساس بدش غصه خوردم . 


**********


بعد از همه ی این حرفا ، می خوام بگم دیروز حس خوب و بی نظیری داشتم .


 جوجه ی نارس من که برای زنده موندنش اونهمه گریه می کردم و بعد هم برای حضانت و نگهداشتنش ، اینهمه تلاش می کردم ، دانشجو شده و همین روزها گواهی نامه ی رانندگیشو می گیره ..


 مهردخت تو همه ی این سالها جلوی چشمم قد کشیده ولی هیچوقت مثل دیروز ، اینهمه مستقل شدنش  رو به چشمم ندیده بودم .




 هیچ چیز به اندازه ی رضایت آ دما از خودشون و راه هایی که رفتند ، ارزش نداره و امیدوارم خدا همه رو عاقبت بخیر کنه . 


بچه ها بزرگ میشن و در لباس های مختلفی وارد اجتماع میشن ، لباس ها رنگ ها و مدل های مختلف دارند ولی چیزی که مهمه اون منش و رفتار ادم های داخل اون تن پوش هاست .. 


اینکه یک نفر چقدر میتونه  به انسانیت نزدیک باشه و در لباس خودش چقدر گره گشای مردم دیگه باشه یا خدای نکرده برعکس اون . 


برای بچه هامون دعا کنیم " آدم باشند " 


دوستتون دارم 

" خوووبیم"

سلام عزیزانم . 


خدا رو شکر همگی خوبیم فقط فصل شلوغی ها فرارسیده و مشغولیم . 



به زودی با خبرهای خوب و جدید میام پیشتون 

"مهربانو و نفس ، و این روزهای ما "


وقتی داشتم برای کنسرت نمایش سی ، بلیط می خریدم رسما" دست و دلم می لرزید . چون سوالات زیادی تو ذهنم بود از قبیل اینکه : آیا می تونند همچین جمعیتی رو (چهار هزار نفر) پشتیبانی کنند؟؟


 قیمت بهترین جایگاه ، صدو نود و پنج هزار تومنه و دوتا بلیط نزدیک چهارصد هزارتومن میشه و خییلی برام گرونه .. چشمام رو پلان نمایش صندلی ها می چرخید و متوجه شدم اصلا" ردیف های اول جا نداره که دارم بهشون فکر می کنم . 


رسیدم به ردیف دهم از قسمت سمرقند که خالی مونده بود و قیمتش صدو شصت هزارتومن بود ...

هنوزم خیلی گرون بود ، ذهنم به سمت روزهای نهم تا دوازدهم شهریور چرخید ، داشتم فکر می کردم اون روزها چکارهایی دارم؟؟


برنامه م خالی بود بجز شنبه یازدهم که وقت دومین تزریق شیمی درمانی نفس بود ... دیگه معطلش نکردم پنجشنبه نهم شهریور دوتا بلیط رو ثبت و پرداخت کردم .. 


پس مهردخت چی ؟؟ هیچی دیگه .. خیلی سنگین میشه ، بهتره یه وقت دیگه رو برای مهردخت انتخاب کنم ، اصلا اگر رفتم و راضی نبودم تلکلیف پول بلیط مهردخت چی میشه ؟؟



درست چند دقیقه بعد از من ، مینا و دوستانش اقدام به خرید کردند ولی بجز شب بعدش و جایگاه سیستان هیچی گیرشون نیومد . 


جالب اینجا بود که چند شب قبل مهردخت بهم گفت آرمین تماس گرفته و خواهش کرده تو مهمونی تولد دخترِپسر داییش همراهیش کنه . 


قبلا" هم خیلی پیش اومده بود که مهردخت رو مهمونی های مختلف دعوت کرده بود ولی بجز یکبار اونم چندین سال قبل ، هیچوقت مهردخت قبول نکرده بود . 


تشویقش کردم گفتم حالا که پدرت داره سعی میکنه رفتار مناسبی داشته باشه و مسئولیت پذیر تر هم باشه ، تو هم دلش رو شاد کن و باهاش برو مهمونی ، برای خودتم خیلی خوبه روابط اجتماعی و فرهنگ های دیگه رو هم بهتر می شناسی . 

درضمن اینکه منم کنسرت میرم و وقتت رو میتونی بهتر بگذرونی . 


این شد که مهردخت هم تصمیم گرفت اون دعوت روقبول کنه . 

***********

پنجشنبه صبح آمدم اداره ، قرار شد طرفای ظهر آرمین بیاد دنبال مهردخت ، ناهار رو با هم بخورند و بعد از ظهر به سمت کرج برن . 

بعد از اداره رفتم دنبال نفس با هم رفتیم خونه ، من پلو میگوی مورد علاقه ش رو درست کردم ، جای شما خالی شام خوردیم و تقریبا" یکربع به نه از خونه راه افتادیم .


 می دونستیم که حول و حوش کاخ سعد آباد ترافیک بدیه ، قرار شد تا یه جایی با ماشین خودمون بریم ، بقیه ش رو از اسنپ استفاده کنیم .


 تا دزاشیب ترافیک نبود و به راحتی رفتیم .. اونجا ماشین رو پارک کردیم ، خواستیم ماشین بگیریم،  دیدیم ترافیک خیلی سنگینه.

 پیاده اومدیم تا رسیدیم میدون تجریش .. ساعت ده شده بود من دیگه استرس گرفته بودم که نکنه دیر بشه ، یه ماشین ایستاده بود ، نفس گفت سعد آباد ؟ 

آقای راننده گفت من ده تومن می گیرم از کوچه پس کوچه ها میرم دقیقا" جلوی کنترل بلیط . 


پریدیم بالا ... 


ده و ربع از کنترل گذشته بودیم .. کنسرت نمایش راس ساعت ده و نیم با آواز بی نظیر همایون و صدای ساز سحر آمیز سهراب پور ناظزی شروع شد و دیگه در دریای لذت غرررق شدیم . 


نوشته ای که روی این برنامه نوشتم رو براتون میذارم :


وطن باغ بهاری ، وطن چشمه ی جاری 

باید این چشمه به دریا برسد ، شب امید به فردا برسد ...

نهم شهریور 96 رو از یاد نخواهم برد ، چون به دیدن پر افتخار ترین کنسرت نمایش ایران رفتم ...


در شبی آرام ، با دلی بی قرار ، در میان درختان سربه فلک کشیده ی سعد آباد و نمای پرغرور کاخی زیبا ، روایت و اقتباسی از شاهنامه فردوسی را دیدم . 


از اولین کلمه ی این روایت عاشقانه و حقیقت تلخ و شیرین عشششق ، در جادوی کنسرت نمایش محصور و مبهوت شدم ... 

گاهی سر برمی گرداندم و آسمان سیاه رو با ماه زیبای روشنش نگاه می کردم ، صدای ساز سهراب و چه چه جادو یی همایون ، عقل از سرم می پراند .

***

یکی از دلایلی که از مرگ گریزانم کرده ، همین است ... فکر می کنم وقتی نباشم چقدر از این نمایش های بی نظیر هست و من نیستم . 

***********

به ما که خیلی خوش گذشت ، خدا رو شکر به مهردخت هم خیلی خوش گذشته بود . درضمن سامسونگ چه کرده بود !!! از چیدمان صندلی ها تا نورپردازی و تعداد زیادی از جوان های پسرو دختری که مردم رو راهنمایی می کردند همه در کیفیت مناسبی انجام شد . 


دیروز هم ،   نفس آمد  دنبالم با هم به سمت مطب دکتر برای دومین نوبت تزریق شیمی درمانی رفتیم . همه چیز عالی پیش رفت. فقط یه آقایی که چه عرض کنم یه معلول  اجتماعی  اونجا بود که بین همه ی بیماران منتظر برای شیمی درمانی که اغلب بی حوصله و دردمند هستند ، نشسته بود و با تلفن همراهش بلند بلند صحبت می کرد و پیگیر تمرینات فوتبال تیم نوجوانان بود . آخر سر هم ، به هر چی آدم نفهمه  یک سور اساسی زد و از طرف پشت گوشی ، خواست از تمرین بچه ها فیلم بگیره و تلگرام کنه .


 یارو هم اطاعت کرد و بعد، این مردکِ نادان  و بی انصاف، فیلم تمرین رو با صدای بلند شروع کرد به پخش کردن و کلی لذت وافر بردن که بیماران و منشی های دکتر،  برخورد تند کردند و اینم بجای عذر خواهی صداشو بلند کرده بود و می گفت همه تون نفهمید من سر صدایی نداشتم که اعتراض می کنید .. 


دلم برای برادر بدبختش که زیر تزریق بود کباب شد، بدبخت  با تن لرزون اومده بود اتاق انتظار و سعی میکرد برادر نفهمش رو از اونجا خارج کنه .

***********

 

خدا رو شکر امروز هم نفس حالش خیلی خوبه و تا الان هیچ مشکلی بابت تزریق دیروز نداشته . 


شرح رفتن به کنسرت نمایش سی رو مفصل نوشتم که اگر ان شالله خوشبحالتون میشه و این شب های باقی مونده قراره تشریف ببرید،  بدونید اوضاع چیه . راستی لباس گرم برای آخر شب فراموش نشه 


و از همه مهمتر " دوستتون دارم"




" روز پزشک مبارک"

دیروز روز پزشک بود . 


به همه ی شما عزیزان پزشکی  که ، دوست من در این خانه ی مجازی هستید و سالهاست تو شادی و غم هم شریک هستیم ، این روز رو تبریک میگم . الهی وجودتون برای دردمندان مفید باشه و لحظه ای از یاد سوگند نامه  که بهش متعهد شدید ، غافل نشید .


و اما این شیرین ترین کامنتی بود که یه عزیز ، برام فرستاده.