دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"یلدا مبارک"


شاید امروز تهران ویرانه ای آکنده از دود و آتش بود .. شاید همه در به در و منتظر امداد های جهانی بودیم .. نه من مانده بودم و نه شما ... 



قدر لحظه های با هم بودن رو بدونیم 



یلداتون مبارک عزیزای دلم .



 خودم هم باورم نمیشد ولی تا صبح ، با خیلی هاتون تو ذهن و قلبم حرف زدم ... 


دوستتون دارم طوری که خودم هم نمی دونستم 


***************



"نوشته ی زیبای صابر ابر"


دیشب ، بعد از همان یازده و چندی شب که زمین کمتر از یک ثانیه لرزید و طبیعت خودش را به رخ کشید، صدای پای همسایه 


ها و ماشین ها و رفت و آمد ها شروع شد!تلفن ها و خبر هاو ...



وقتی از اتاق بیرون آمدم هنوز کریستال های لوستر تکان میخورد و در شب میرقصید، اما اینبار برای نبودن!


 اگر بگویم نترسیدم دروغ بزرگیست اما بعد از کوتاهی فکر کردم چرا باید از خانه بزنم بیرون، دلایلش برای خودم و اهلش!


 حرفم از این نوشتن چیز دیگریست!



امروز مُرده بودیم شاید! 



اگر امروز از خانه خارج شدید تصویر های تکراری هر روز را شکل دیگری تصور کنید:


تیر چراغ برق های افتاده روی ماشین ها، ترک های بزرگ روی دیوارها، خانه های ویران، کوچه هایی پر از آدم های وحشت


 زده، صدای بی اندازه فریاد و اشک و غم !


 بوی تن هایی بیجانی که در شهر پیچیده!


اینجا تهران ، آخرین روز آذر ماه است و هیچ کدام از اتفاقاتی که تا شدنش یک نفس فاصله بود ، نیافتاد.



زلزله تهران اگر هزار چیز بد داشت یک چیز خوب داشت :



ما همیشه نیستیم! می شود فردا صبح مُرد.



" اولین آیفون مثل اولین عشق"

دوشنبه ی هفته ی پیش ، مطابق همه ی روزهای کاری ، ساعت شش و پانزده دقیقه ی صبح زنگ بیدار باش رو زد . نشستم تو تختم .. 


مهردخت که از همون زلزله ی کرمانشاه به این طرف دوباره پیش من میخوابه ، با زاویه ی صد و هشتاد درجه ی پاهاش غرق خواب بود . به پنجره ی بالکن نگاه کردم آسمون خاکستری و دلگیر بود . 



خودم رو در ساعت های پیش روم رو مجسم کردم .


 از تخت بیا پایین ، بدو برو مسواک بزن ، لقمه ی صبحانه رو بپیچ ، دستی به سرو گوش خودت بکش ، لباسای اداره رو تنت کن .. از پله ها برو پایین ... وووی چقدر هوا سرده .


 الهی بمیرم برای هرکی به هر دلیلی بی خانمانه . 


سوار ماشین شو .. تو ترافیک گاز بده .. دنلبال جای پارک بگرد .. برو اداره کاااار و کاااار و کاااار . 


ای بابااااااامگه جنگه !!


 ولش کن اصن امروز بی هیچ دلیل موجهی نرو سرکار . 


حواسم بود فرشته ای که لباس جلف قرمز تنشه و یه دُم دراز و میله ی چنگک مانند دستشه و روی شونه ی چپم نشسته با مظلوم نمایی موذیانه ای گفت : اصلا چه دلیلی موجه تر از اینکه خسسسسته ای ؟؟ چه اشکالی داره یه روز روتین نباشی و کارای غیر روتین انجام بدی؟؟ 


اون فرشته ی باوقار سفید پوش و بالدار اومد یه چرخی زد و روشونه ی راستم نشست و گفت : مهربانو ، تو کارمند وظیفه شناسی هستی . 


دوباره اون یکی گفت : معلومه که هستی ولی حسابای برج هشت بسته شده .. دیروز هم تقریبا" بیکار بودی ، ضمن اینکه ناهار هم نداری . 


احساس کردم امروز، این یکی قرمزه رو خیلی بیشتر دوست دارم طفلکی داشت به هر آب و آتیشی میزد که بمونم خونه.... خیلی تابلو بود ، حتی به ناهار نداشتنم هم اشاره کرد . 


هر چی سعی کردم بهش توجه نکنم نشد .. دلم سوخت ، خیلی وقته اصلن تحویلش نمی گرفتم ..


 طفلکی رفته بود مستاصل و شکست خورده نشسته بود رو شونه م .. میله ی چنگک به سرشم تکیه داده بود کنار گردنم . 


یه نگاه به شونه ی راستم کردم . این چرا انقدر امروز بی مزه و لوس بنظرم میرسه .. شیرین عسل مسخره با اون لبخند مهربونش .


 یه چشمک به شیطونک شونه ی چپم زدم و دوباره دراز کشیدم تو جام . گوشی رو گرفتم جلوی روم و شروع کردم به مسیج دادن . شیطون رو شونه ی چپم از ذوقش نمی دونست چکار کنه داشت با آهنگ "دسپاسیتو "  Despacito  که عاشقشم  می رقصید و تمرکزم رو از بین می برد . 


(نمونه ی کامل ضرب المثل تو دمبکش عروسی بود )



سلام خانم محمدی . یکمی کسلم شاید دارم سرما می خورم بااجازه تون امروز منزل استراحت می کنم . اگر فرمایشی بود درخدمتم . 


مسیج ارسال شد . 


سایت تیوال رو باز کردم . یه نمایش بود که چند ماه پیش مهردخت با دوستش بلیط خریده بود ولی از دستش ناراحت شدم و اجازه ندادم بره یادتونه که؟؟ اسمش "پسران تاریخ" بود . 


دیدم تمدید شده و در ردیف اجراهای پایانی قرار گرفته . رفتم روی خرید بلیط .. 


همه ی صندلی ها پر بود ولی خارج از ظرفیت جا داشت . دوتا بلیط خریدم . 


 تلگرام رو باز کردم ،  تو صفحه خانوادگیمون نوشتم سلام به همگی ، صبحتون بخیر . 


من حوصله نداشتم برم سر کار .. حالمون خوبه .میمونم خونه بعدم با مهردخت می ریم بیرون . 


فعلا میخوابم .. دوستتون دارم . 


گوشی رو بستم . لحاف نرم رو تا زیر گردنم کشیدم بالا و دوباره تو خواب شیرینی فرو رفتم . 


تقریبا" ساعت ده بود .. مهردخت نشست تو جا.. 


داشتم زیر چشمی نگاهش می کردم .با تعجب به  ساعت نگاه کرد . 


گفت : مامان خوبی؟ گفتم : آررره . 


گفت: اداره چی شد؟؟ گفتم : نرفتم . گفت : ای وااای خداااا رو شکرررررر و دوباره خوابید . 


بیدار شده بودم ولی داشتم با کش و قوس و نرمی لحاف حااال می کردم . 


گوشیم زنگ خورد . نفس بود . حال و احوال کردیم ، اونم خوشش اومد سر کار نرفتم . 


گفت برنامه ت چیه ؟ گفتم : برم دنبال خرید پالتو بعد با مهردخت ناهار بیرون بخوریم . بعد بریم شورای حل اختلاف ( ساعت 3 باز میکنه) بعد بریم تیاتر . بعد بیایم خونه . 


گفت : عاالیه چه کیفی بکنه مهردخت امروز.. !!


گفتم : آره همچین گفت خدا رو شکر خودم دلم براش سوخت . 


خداحافظی کردیم . 


گوشی رو برداشتم رفتم تلگرام صفحه خانواده ی شمعدانی رو باز کردم .. دیدم بابا و مینا و مهرداد و بردیا همه زیر پیغام صبحم ، پیام های بامزه گذاشتن ..


 حااالشو ببرید . دمتووون گرم . خیلی باحالید و از این حرفا . 


براشون نوشتم اگه می دونستم انقدر ذوق می کنید زودتر اداره نمی رفتم 


مهردخت رو بغل کردم ..


-: دخمل نانازی پاشوووو .


-: هووووم .


-: پاشوووو خوشگل من . 


بدون اینکه چشماشو باز کنه قیافه شو لوس می کرد . چند بار بوسش کردم و گفتم پاشووو لوسِ مامان 

 

یعالمه سورپرایز دارم برات . 


یه چشمشو باز کرد؟؟ 


زل زد بهم . 


گفتم اول تو یه صبحونه ی حسابی بهم میدی . کله شو به علامت رضایت تکون داد .


 بعد با هم میریم پاساژ دنبال پالتو برای من . ((ذوق کرد)) 


بعد ناهار بیرون می خوریم ((چشماشو گشاد کرد)) 


بعد می ریم شورای حل اختلاف ( با دستاش علامت قلب درست کرد)) بعد میریم تیاتر پسران تا ریخ . 


با صدای بلند گفت : ??? Seriously   ((تکیه کلامشه به معنای جدددی؟؟ )) 


گفتم :آره فقط بدیش اینه که خارج از ظرفیت خریدم .. 


گفت : بی خیال .. تو عشقی و محکم بغلم کرد و سرو روم رو پر از بوسه کرد . 


خوابش حسابی پریده بود ....گفتم : مهردخت زود صبحانه درست کن که دیرمون میشه هاااا. 


جاتون خالی نیمرو و چای خوردیم و زدیم بیرون . 


یه طرح ترافیک خریدیم و رفتیم دنبال پالتو . 


متاسفانه تو پاساژ فقط انواع کاپشن بود .


 تقریبا ساعت دو بدون خرید کردن اومدیم بیرون و به سمت شورای حل اختلافی که پشت پمپ بنزین امیر آباده رفتیم . (چون گوشی مهردخت تو منطقه ی میدون فردوسی گم شده گفتند بریم اونجا) 



تا ترافیک رو پشت سر گذاشتیم و جای پارک مناسب پیدا کردیم . ساعت شد پنج دقیقه به سه . به ناهار نرسیدیم . 


نفر دوم در شورا بودیم .


 از ساعت سه که باز کردند ، تا چهار و نیم ما  ده بار کپی گرفتیم و چهل بار از این اتاق به اون اتاق شدیم . 


یه جا که تو سالن انتظار برای ثبت درخواستمون نشسته بودیم . دیدم مهردخت با عصبانیت خاااصی گفت : بخدا اگه تو این مملکت بمونم . 


((سینا یادت افتادم که گفتی بذار بره دنبال گوشیش،  ولی فکر کنم بعدش برای مهاجرت مصمم تر بشه . ))


تو اون مدت که از این اتاق به اون اتاق می شدیم دو بار غش کردیم از خنده ، چون به خودمون اومدیم دیدیم عین هنرپیشه های مهران مدیری شدیم که تو یه فضای کوچیک چهار پنج تا در بود هی مردم پرونده به دست از این اتاق به اون اتاق می رفتن. 


گفتم : درواقع مهران ، بزرگ نمایی نکرده عین واقعیت رو نشون داده . 


مرحله ی آخر به اتاقی رسیدیم که نامه باید مهر و امضا میشد . خانومه گفت : مهرمون طبقه ی بالاست باید بنشینید تا بیاد . 


من خندیدم و گفتم :کی تشریف میارن ایشون ؟؟ 


خانومه هم خنده ش گرفت گفت :  اونا پنج شش تا نامه رو مهر می کنن بعد مهر رو میفرستن برای ما ... میاد 


گفتم : عججججججججججب 


ده دقیقه بعد مهر اومد و خانومه کوبید رو چهار تا نامه به مهردخت گفت : هرکدوم از این نامه ها رو بدید به یه اپراتور تا گوشی رد یابی بشه . 



مهردخت نامه ها رو گرفت و نشست پشت فرمون . گفتم مهردخت خیلی گرسنه شدم برو برس به سالن نمایش تا ببینیم میشه قبلش ناهار بخوریم ؟؟ 


یکربع به پنج رسیدیم  پارک هنرمندان و سالن نمایش استاد سمندریان . 


بلیط ها رو از باجه گرفتیم و رفتیم کافی شاپ طبقه ی بالا که جای دوست داشتنی و دنجیه .


 سفارش برگر دادیم و منتظر موندیم . غذامون ده دقیقه به شروع نمایش تموم شد . رفتیم تو سالن .


 نمایش رو دیدیم و لذت بردیم . مهردخت حسابی سرحال بود . 



ساعت هشت از سالن اومدیم بیرون . گفتم : مهردخت میدون هفت تیر در دو قدمی اینجاست بریم من ببینم پالتو پیدا می کنم یا نه . 


 با هم رفتیم اونجا و پالتو رو خریدیم و از قضا هر کاری کردم گفت دوست دارم من برات پالتو بخرم ..


(البته بعدا با اصرار نصف پولشو پس دادم )


ساعت ده و نیم رسیدیم خونه .


 روز خوب و عالی بود که کلی کار انجام دادیم و خوش گذروندیم . 


شب تو جا دیدم فرشته ی شونه ی سمت راستم داره به چپیه، دم نوش بابونه تعارف میکنه . 


یه لبخند به جفتشون زدم و گفتم : دمتون گرم ، با هم دوست باشید


*********

میدونم سوالتون اینه که نامه ها رو دادیم به اپراتورها؟ رد یابی انجام شد؟؟ نتیجه چی شد ؟؟ 


انگار یادتون رفته که ما تو ایران زندگی می کنیم هااااا؟؟ 


روز سه شنبه مهردخت تا ظهر کلاس داشت .


 ساعت دو رفت یکی از اپراتور ها . بهش گفتن این چیه خانوم برامون آوردی ؟ 


نامه ی بدون شماره رو چکار کنیم ؟؟


 اونجا آه از نهاد مهردخت بلند شده که چهارتا نامه ای که دیروز گرفتیم شماره نشده و فاقد ارزش قانونیه .


 چهارشنبه تعطیل رسمی بود . پنجشنبه کلاس داشته و شورا هم نبوده . جمعه هم که تعطیل بود . 



دیروز شنبه ، نفس پیشم بود .


 مهردخت از دانشگاه تماس گرفت و گفت : مامان تو روخدا اون نامه رو ببر شماره کن منم یواشکی گفتم : نمیشه که مامان جون . 


نفس گیر داد مهردخت چی گفت که گفتی نمیشه؟؟ 


گفتم : هیچی بابا . انقدر اصرار کرد تا گفتم : میگه نامه رو ببر شماره کن چون من تا ساعت 5 کلاس دارم نمیرسم دوباره یه روز کارم عقب میفته . 


جناب نفس، چهارتا نامه رو گرفت دستش و گفت من می برم . 


هر چی گفتم بذار با هم بریم گفت : نه امروز روز تعطیلته استراحت کن .


نامه ها رو برد . ساعت نه و نیم شب زنگ زد که مهربانو بیا دم در نامه ها رو بگیر  . 


رفتم دیدم یه جعبه آیفون 7 پلاس خوشگل هم داد بهم . 


گفت : ازم ناراحت نشو که بر خلاف میلت گوشی رو خریدم . 


تو نظرت اینه که دوسه ماه دیگه برای مهردخت گوشی بگیریم . اون موقع هم شب عیده و قیمت ها رفته بالا ، هم دلار نوسان داره و گوشی ها مرتب گرون میشه . 


مهردخت هم دختر خوب و خانمیه و بطور کلی ازش راضی هستیم و هیچوقت دردسر های اکثر دخترهای امروزی رو نداره .


 ضمن اینکه خجالت بکش برات عطر و بوت خریده و نصف پول پالتوت رو داده... پس نگو میخوام پس انداز کنه برای گوشیش تا یاد بگیره قدرشناس باشه و اینا . 


بوسیدمش و ازش تشکر کردم . 


اومدم بالا نایلکس رو گذاشتم رو میز مهردخت گفت اون چیه ؟ 


گفتم : یه بلوزه نفس برام خریده برو ببین خوبه؟


 گفت : مبارکه بپوش ببینم .


 گفتم : الان نه ... بعدا می پوشم . تو برو ببین رنگش خوبه؟؟ 


مهردخت رفت سراغ نایلکس و گوشای من بینوا کر شد بس که جیغ زد و قر داد تو خونه و جعبه گوشیش رو بغل کرد. 


بعد پاکت نامه ها رو دید و بازم کلی خوشحال شد که نامه ها براش  شماره شده . 



آخر شب ، بغض کرده بود و می گفت : گوشی عزیزم . هیچوقت یادم نمیره تو رو چقدر دوست داشتم و چه خاطراتی باتو ثبت کردم . 


برای پیداکردنت بازم تلاش میکنم ولی مطمئنم در هر صورت تو برام چیز دیگه ای بودی .. مثل اولین عشق 



"درد از دست دادن "

ساعات اداری پنجشنبه نهم آذر به پایان می رود . تو قسمتمون جابجایی داشتیم از ظهر به بعد هم اومدن زندگیمونو بهم زدن که میخوان درو دیوارو رنگ کنند . 


با وجودی که میگن رنگش بدون بو ست ، ولی احساس می کنم دارم سر درد می گیرم .


 دیگه دست و دلمون به کار نمیره چون همه چیز رو پخش و پلا کردن و اونطرف دارن روی میزها رو با نایلون های ضخیم می پوشونن. 


بچه ها دوتا دوتا نشستن پیش هم گپ می زنن . منم حوصله م سررفته . پنجشنبه ها مهردخت تا چهار و نیم کلاس داره و نمی تونم باهاش تلفنی گپ بزنم ، حالم گرفته میشه . 


با خودم فکر می کنم " چقدر به این گپ های چند دقیقه ای عادت کردم " 


ساعت چهار و پونزده دقیقه ست . اسم قشنگش میفته رو گوشیم . با اشتیاق گوشی رو جواب میدم . 

- : سلام دخترم ، کلاست تموم شد مامان؟ 


-: سلام مامانی .. آره چه کلاس خوبی هم بود . 


-: خسته نباشی . بیا خونه ی مامان مصی اینا . اونجا همو می بینیم . 


-: باشه .


-: میبینمت .


مشغول جمع آوری میزم شدم . وسایل داخل کیفمو هم برداشتم . با لبخند به اینکه فردا جمعه ست و پس فردا شنبه ست و میتونیم استراحت جانانه ای کنیم ، به همکارا گفتم آخیییش دو روز نمیایم اینجا .. بهتون خوش بگذره . 


دوسه قدم از میزم دور شده بودم که یادم افتاد به مهردخت بگم سر راهش مقواههای مربوط به تکالیفشو بخره چون من شب قبل براش نخریده بودم . 


برگشتم شماره ش رو از روی میزم گرفتم .. هرچی زنگ خورد برنداشت . 

 

سوار اسانسور شدم و به سمت کارت زنی رفتم . 


دوباره شماره ی مهردخت رو گرفتم . عجیبه چرا بر نمیداره . حتما سوار مترو شده . 


کارت رو زدم . صدای گوشیم دراومد . اول فکر کردم مهردخته ولی شماره آشنا نبود . 


- : بله ، بفرمایید؟


-: مامااان ، گوشیمو دزدیدن . 


-: عه مهردخت تویی . 


-: آره مامان . گوشیمو تو مترو زدن . 


-: ااای وااای . حیف شد . فدای سرت . طوریت نشد؟؟ 


-: نه مامان .تقصیر خودم بود . اومدم کارت مترو رو بکشم ، یه لحظه گذاشتم رو میزه . تا به دوستم گفتم برای منم آب معدنی بخر دیدم گوشیم نیست . 


-: من می دونستم اون گوشی خیلی در معرض خطره مهردخت . ولش کن دیگه حالا شده .


-: نه مامان ولش کن چیه . من الان میرم کلانتری شکایت می کنم . 


-: فایده نداره مهردخت بیاخونه . 


-: نه مامان اگه میتونی بیا اینجا وگرنه من خودم میرم . 


ارتباطمون قطع شد . زنگ زدم به بردیا موضوع رو گفتم . اونم معتقد بود دیگه فایده نداره و خدا رو شکر کرد که با درگیری گوشیش رو ندزدیدن چون خطرناک بوده . ازش خواهش کردم به گوشی دوست مهردخت زنگ بزنه و باهاش قرار بذاره تا اون تنها نباشه . 


بقیه ی ماجرا تا این لحظه اینطوری پیش رفته . 


مهردخت و بردیا همو میبینند . میرن کلانتری ولی کلانتری میگه بهتره شما فردا صبح برید دادسرا . ( نمیدونم چرا همچین توصیه ای بهشون می کنند) همون موقع مهردخت یادش میفته که میتونه گوشیش رو با اپل ایدی رد یابی کنه .


 با گوشی اپل بردیا  رد گوشیش رو میزنه میبینه گوشیش داره میره سمت میدون امام حسین . اینا هم تو ترافیک پنجشنبه شب ، به همون سمت میرن . 


تو کلانتری امام حسین میگن گوشی ما تو این موقعیته لطفا یه مامور بدید بریم گوشی رو بگیریم . 


همون موقع مهردخت میبینه دوباره جناب دزد به سمت انقلاب برگشت . کلانتری امام حسین میگه داره از حوزه استحفاظی ما خارج میشه برید همونجا مامور بگیرید . 


من دلم شور افتاده بود که نکنه دزد با اینا درگیر شه و بخاطر یه گوشی چند میلیونی یه اتفاق جبران ناپذیر بیفته . 


خلاصه اندازه ی دو سه ساعت اینا دزد رو تعقیب کردن تا بالاخره موقعیت زیر پل کالج ثابت شد . اونجا میرن مامور می گیرن .


 مهردخت و مامور و بردیا دم در یه ساختمون بودن که گوشی اونجا بود . چون حکم ورود به منزل نداشتن پلیس زنگ در رو میزنه و یه مامور شهر داری میاد جلوی در . 


کمی هاج و واج اینا رو نگاه میکنه میگه ما یه سرپرست داریم که الان نیست ولی همه ی این کوچه متعلق به یه آقای دکتره . میرن اقای دکتر رو صدا می کنن. آقای مسن بسیار باشخصیتی میاد جلوی در و موضوع رو متوجه میشه .


 به مهردخت میگه: دختر عزیزم ، زندگی پر از تجربه های تلخه ، پر از از دست دادن و به دست آوردن .. احساست رو درک می کنم و میدونم گوشیت چقدر عزیز بوده ولی تجربه ثابت کرده معمولا" این اتفاقا پیگیری نداره . 


من هر همکاری میخوای باهات میکنم ولی این کوچه بافت قدیمی داره و این ساختمون محل خواب کارگرهای شهرداریه . 


کجاشو میخوای بگردی . 


همین حرفا رو که میزدن گوشی رو سقف یکی از خونه ها پرتاب میشه . یعنی به نظر میرسه آقای دزد دستپاچه میشه و گوشی رو پرت میکنه بالای سقف . 


طبق لوکیشن گوشی میره رو سقف کافی شاپی که همسایه ی روبه رویی و بر خیابون انقلاب بوده و متاسفانه کافی شاپ تعطیل بوده . 


اینجاهای ماجرا دیگه آرمین هم خبر دار شده بوده و میاد پیششون . 


بگذریم . مهردخت و بردیا ساعت نه رسیدن خونه . ساعت دوازده شب آرمین تلفن کرد که به مهردخت بگو بیاد بریم دنبال گوشیش . اونشب ما سه نفر رفتیم دوباره تو محل موقعیت . هنوز لوکیشن همونجا رو نشون میداد . آرمین با سرپرست کارگرها صحبت کرد . 


اونم گفت فردا صبح کافی شاپ باز میکنه میتونیم بریم رو سقفش . برگشتیم خونه . هشت صبح دوباره من و مهردخت آرمین و اینبار مهرداد ، رفتیم اونجا . کافی شاپ باز کرده بود . 


چند تا پسر گوگولی اونجا بودن که خیلی لطف کردن و با ما اومدن همه جا رو گشتیم . ولی گوشی تو لوکیشنی که نشون میداد نبود . بنظر می رسید که در فاصله ی نیمه شب تا صبح دزد با یه ترفندی رفته رو سقف کافی شاپ و گوشی رو برداشته و خاموش کرده چون دیگه لوکیشن واقعی نبود و ساعت های بامداد رو بعنوان اخرین موقعیت نشون میداد . 


به ارمین گفتم براشون توضیح بده که این گوشی ایفونه و هیچ کس نمیتونه بازش کنه چون با یه رمز طولانی و اثر انگشت مهردخت باز میشه . 


حتی قطعاتش قابل فروش نیست پس هر کسی که اینو برداشته و درواقع چون دختر ما خودش سهل انگاری کرده و مواظب نبوده احتمالا وسوسه شده برش داشته اگر پشیمون شد با ما تماس بگیره و بگه گوشی رو کجا گذاشته ما بریم برداریم حتی حاضریم مژدگانی هم بدیم چون گوشی برای ما  ارزش معنوی داره . 


خلاصه با گردنی کج  برگشتیم خونه . 


دیروز صبح رفتم سیم کارت رو سوزودنم و یه جدید گرفتم . بردیا هم یه ایفون قدیمی داشته داده مهردخت استفاده می کنه . 


تو این دو روزه دو سه بار با مهردخت حرفم شده چون بی خیال ماجرا نمیشه .


 امروز صبح رفته کلانتری تا فرم شکایت رو تنظیم کنه (طبق توصیه پلیس بعلاوه ی ده)اونجا گفتن اگه میخوای نتیجه ی بهتری بگیری برو شورای حل اختلاف بعد می فرستنت امور مشترکین و گوشیت رو مخابرات رد یابی می کنه . 


ناراحتم چون اصلا" نمی پذیره که گوشی از دست رفته . بخاطر اینکه مواظب گوشیش نبوده ، احساس گناه میکنه و گاهی گریه میکنه . 


بهش میگم جنبه ت رو ببر بالا . 


ادما از بین رفتنی هستند ، اون که یه وسیله برای ثبت خاطرات بوده . ولی حرف خودش رو میزنه . 



میگه اونهمه تیاتری که با هم رفتیم .. شبای دو نفره مون . خاطره هااا .. میگم تو داری بخاطر خاطره ها منو هم دیوونه میکنی . از این حال بیا بیرون .. ولی فایده نداره . 



دیشب می گفت : من عاااشق گوشیم بودم و نفس خیلی خیلی لطف داشت ، اون موقع بهترین گوشی که تو ایران بود برام گرفت . 


" یه ایفون 6 پلاس" حتی اگه الان جدیدترین گوشی بازار با قاب برلیان نشان بهم بدن جای اونو نمی گیره . 


دیروز داشت با نفس دعوام میشد چون اصرار داشت تا از دانشگاه برنگشته بریم یه مدل بالاتر براش بخریم تا یکمی از دردش کم بشه ولی من موافق نبودم . 



چون خرید این وسیله برای ما گرونه و بهمون فشار میاد . ضمن اینکه بچه ها باید یاد بگیرن که  تحمل از دست دادن رو داشته باشن و برای به دست آوردن دوباره تلاش کنند . 


من الان انتظار دارم مهردخت چند ماه صبر کنه و قسمت کوچیکی از هزینه ی گوشی مورد علاقه ش رو پس انداز کنه تا بعد براش تهیه کنیم . 


نفس میگه ، تو میخوای تنبیه کنی !!


هر چی میگم قصدم تنبیه نیست میگه چرا .. اون به گوشیش علاقمند بوده و الان کمترین کاری که میتونیم برای هم دردیش بکنیم اینه که براش یه بهترشو بگیریم  پول هست که !!!



میگم هست ولی اضافه نیست . براش برنامه داشتیم و این خرید الان ضروری نیست . 


خلاصه در یک کلام ، ما دوتا همیشه سر مسائل بچه ها با هم اختلاف داریم و از نظر من متاسفانه نفس یه جوری رفتار میکنه که اخلاق اطرافیانش رو خراب میکنه .


 یعنی همون روش ناپسندی که من تو زندگی با آرمین داشتم رو در مقیاس بزرگتری انجام میده . 



**********


این بود آخر هفته ی ما که به فنا رفت و در حال حاضر از دست مهردخت و نفس دلخورم . 


با وجودی که خیلی امید وار نیستم ولی لطفا دعا کنید گوشیش پیدا بشه چون خودمم میدونم چه خاطره هایی اون تو داریم . 


راستی یه قابلیت دیگه هم گوشیش داره و اونم اینه که الان با گوشی من یه پیغام داده که این گوشی مفقوده شده لطفا اگر این پیغام رو می بینید با این شماره تماس بگیرید .


 یعنی هر کسی که گوشیش رو به دلایلی پیداکنه و روشنش کنه رو مانیتورش اون پیغام ظاهر میشه 



*****

کاش انقدر به لوازم جانبی وابسته نشیم ، البته من تو این ماجراها صد بار بیشتر به محصولات اپل علاقمند و معتقد شدم .


 عاااشق امنیتشم . 



اینم بگم که : دوستتون دارم . 


"شراکت"

همه  بارها شنیدیم که شراکت خوب نیست و اگر شریک خوب بود ، خدا برای خودش قائل میشد؟؟ 


شنیدیم ولی نمیدونم چند درصدتون با این موضوع درگیر شدید ؟؟ 


برام نظراتتون رو بنویسید . تا درمورد موضوع مهمی تو پست بعد گپ بزنیم 


" ماه های جدید ، رنگ های جدید"

سلام عزیزانم . 


خدا قوت و ای ولله ...


چیزی نیست که کسی ندونه مردم ایران چه شاهکاری از خودشون به یادگار گذاشتند . کاش این همبستگی و عشق پراکنی بیشتر بینمون دیده بشه .


به سلامتی وارد آذر ماه ، آخرین ماه پاییز رنگ رنگ شدیم . 


این روزا با همه ی فراز و نشیب هاش می گذره . ترس و  واهمه ی دستجمعی از زلزله ، مخصوصا" زلزله ی تهران که براساس نظرکارشناسان این حوزه ، سالهاست به تعویق افتاده و خدا نکنه اون روزی برسه که زمین تهران بخواد یه بندری درست و درمون بره که اونوقت کل ایران دچار بحران و نابودی میشه . 


هفته ی قبل یه چند روزی که از اون اتفاق گذشت و اخبار شومش حسابی پخش شد، تازه مهردخت رو وحشت گرفت .(انگار اولش خیلی متوجه وخامت اوضاع نبود)


از بعد از ظهر دوشنبه دلشوره افتاد به جونش ، آخر شب بلند شد یه کوله پشتی جمع کرد و شناسنامه و کارت ملی هامون رو گذاشت توش .


 یه چراغ قوه هم برداشت که چون خوب روشن نمیشد انقدر کوبیدش این ور اون ور تا همون یه ذره سوسویی هم که می زد خاموش شد .


 بعد رفت سراغ خوراکی و چند مدل بیسکوییت برداشت گذاشت تو کوله . یه جعبه کوکی هم داشتیم ،اونم من از کابینت آوردم بیرون دادم بهش که بذاره پیش اونا .. 


جالب بود که گفت : من کوکی دوست ندارم . با تعجب گفتم : تو شیشلیک بخور مامان جون . 


هاج و واج نگام کرد ، گفتم : مسخره کردی مهردخت؟؟ داریم آذوقه جمع می کنیم که اگر زلزله اومد و به فرض از آوار جون سالم به در بردیم ، از گرسنگی نمیریم و با این مواد خشک بتونیم خودمونو نگه داریم . 


خندید گفت : آهااان . 


گفت: لباس گرمم می خوایم . گفتم: آره ولی ما یه کوله داریم جمع می کنیم دیگه به لباس نمی رسه . 


گاز استریل و بتادین کوچیک و یکمی باند و چسبو مسکن هم برداشتیم . 


کوله رو با چیزای دیگه هم پر کردیم وسطاش گفتیم و خندیدیم ولی ته دل منم آشوب بود . 


داشتم فکر می کردم اگر نصفه شب بیاد با همیم ولی اگر روز بیاد و هر کدوممون یه جا باشیم و بعد همدیگه رو گم کنیم ؟؟ 



نفس چی میشه ؟؟ بارها جدی با هم حرفشو زدیم و یه جایی رو بعنوان قرار مشخص کردیم ، هر چند نفس همه ش مسخره بازی کرد و گفت مهربانو ول کن توروخدا . 


ولی من اصرار می کردم که نه بیا قرارمون رو فیکس کنیم . 



بعد نفس جدی میشد و می گفت : ببین مهربانو این قرار ها به درد نمی خوره چون اگه موبایلمون آنتن بده و زنده باشیم که همو خبر می کنیم (البته این خیلی بعیده )اگر هم بخوایم قرار بذاریم که ساعتش مهمه . 


مثلا" تو میگی تا سه روز فلان جا منتظر هم باشیم . اگر اون فلان جا خطرناک بود چی ؟ اگر تا غروب روز سوم خبری نشد از هم ، بعد یکیمون قرار رو ترک کرد و اون یکی یکساعت بعد رسید چی ؟؟ 


اینجا ها که می رسه من گریه م می گیره و پیشنهاد نفس مبنی بر اینکه " بی خیال بذار حرفشو نزنیم " رو می پذیرم . 



اونشب هم برای دل مهردخت سکوت کردم و هر چی باعث آرامشش می شد انجام دادم ولی خودم آشفته بودم . 


از اونشب ، دوباره بغل هم می خوابیم و وقتی روز میشه با ناراحتی و به اجبار از هم جدا می شیم .


 حالا چند روز گذشته و میبینم یواش یواش داره موضوع کمرنگ میشه و مهردخت به حالت عادی برمی گرده .


 این خاصیت انسانه و خدا روشکر شاید یکی از بهترین خاصیت هاش همین عادته ... 


خدا کنه درد و مصیبت هموطنانمون برامون عادت و فراموش نشه . عمق ویرانی و فاجعه ای که رخ داده خیلی وسیعه و حالا حالا ها برای ترمیم و نزدیک شدن برای شرایط عادی کار دارند . 


پس نباید مثل اتفاقات دیگه که هیجان و تبش فروکش کرد ، فراموش بشن . 


*********


زندگیه دیگه ، تلخی ها و شیرینی های خودش رو داره . این روزها مهردخت برای رفتن به هر جا داوطلب میشه و همراهیم میکنه تا بتونه رانندگی کنه . بار اول صبح  بهش گفتم : دیرم نشه مهردخت . منو ببر اداره بعد هم برو خونه ی مامان اینا . 



انصافا" خیلی سخت گذشت . همه ی ائمه اطهار رو صدا میزد ، هر چی تو آینه ی بغلش می دید دست به دامن امام حسین و ابوالفضل و بقیه میشد . 


حرفای بامزه ای میزد ....


 مثلا" می گفت : یا امام زمان ازت خواهش می کنم حواست به من باشه . 


یکمی بعد تر با یه لایی کشیدن که برق از کله ش می پرید و چشماشو محکم می بست می گفت : یا ابوالفضل مسخره شو درآوردی ؟!!!


نمیدونستم بخندم یا بترسم از این کاراش . 


نزدیک اداره هم گفت : من تنهایی برنمیگردم خونه بابا اینا . بیا بریم بابا رو سوار کنیم بعد تو رو ببریم اداره که وقتی تو رفتی اون کنار من باشه . 


( بهش حق دادم چون یه چیزی حدود بیست و پنج کیلومتر تو ترافیک رانندگی کرده بود و پاهاش بی حس شده بود و هنوز اعتماد به نفس تنها نشستن رو نداشت) 


بگذریم ، سرتونو درد آوردم .


 اونروز گذشت ولی از فردا و پس فرداش واقعا " طرز نشستنش پشت فرمون و تسلطش در بین ماشین ها عااالی شده و خیلی زود راه افتاد .


 فقط بدیش اینه که هر کی براش بوق میزنه بی اختیار میگه:  مررررررض 


خدا رو شکر کلاساشو با علاقه مندی میره و خیلی خیلی از اینکه دیگه دانش آموز نیست خوشحاله .


 بیشتر شبا میگه خدایا شکرت دیگه مجبور نیستم هرررر رررروز (با همین تاکیید غلیظ) برم مدرسه . 


تا اونجایی هم که میتونه به پسردایی ده ساله ش پز میده .


 پریشب با بدجنسی خاااصی می گفت : آرتین جان ببخشیدا ساعت یازده شبه ، شما فردا مدرسه داری نمیخوای بخوابی؟؟ 



 دلم براتون تنگ شده بود ،  دوستتون دارم .