دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" اولین آیفون مثل اولین عشق"

دوشنبه ی هفته ی پیش ، مطابق همه ی روزهای کاری ، ساعت شش و پانزده دقیقه ی صبح زنگ بیدار باش رو زد . نشستم تو تختم .. 


مهردخت که از همون زلزله ی کرمانشاه به این طرف دوباره پیش من میخوابه ، با زاویه ی صد و هشتاد درجه ی پاهاش غرق خواب بود . به پنجره ی بالکن نگاه کردم آسمون خاکستری و دلگیر بود . 



خودم رو در ساعت های پیش روم رو مجسم کردم .


 از تخت بیا پایین ، بدو برو مسواک بزن ، لقمه ی صبحانه رو بپیچ ، دستی به سرو گوش خودت بکش ، لباسای اداره رو تنت کن .. از پله ها برو پایین ... وووی چقدر هوا سرده .


 الهی بمیرم برای هرکی به هر دلیلی بی خانمانه . 


سوار ماشین شو .. تو ترافیک گاز بده .. دنلبال جای پارک بگرد .. برو اداره کاااار و کاااار و کاااار . 


ای بابااااااامگه جنگه !!


 ولش کن اصن امروز بی هیچ دلیل موجهی نرو سرکار . 


حواسم بود فرشته ای که لباس جلف قرمز تنشه و یه دُم دراز و میله ی چنگک مانند دستشه و روی شونه ی چپم نشسته با مظلوم نمایی موذیانه ای گفت : اصلا چه دلیلی موجه تر از اینکه خسسسسته ای ؟؟ چه اشکالی داره یه روز روتین نباشی و کارای غیر روتین انجام بدی؟؟ 


اون فرشته ی باوقار سفید پوش و بالدار اومد یه چرخی زد و روشونه ی راستم نشست و گفت : مهربانو ، تو کارمند وظیفه شناسی هستی . 


دوباره اون یکی گفت : معلومه که هستی ولی حسابای برج هشت بسته شده .. دیروز هم تقریبا" بیکار بودی ، ضمن اینکه ناهار هم نداری . 


احساس کردم امروز، این یکی قرمزه رو خیلی بیشتر دوست دارم طفلکی داشت به هر آب و آتیشی میزد که بمونم خونه.... خیلی تابلو بود ، حتی به ناهار نداشتنم هم اشاره کرد . 


هر چی سعی کردم بهش توجه نکنم نشد .. دلم سوخت ، خیلی وقته اصلن تحویلش نمی گرفتم ..


 طفلکی رفته بود مستاصل و شکست خورده نشسته بود رو شونه م .. میله ی چنگک به سرشم تکیه داده بود کنار گردنم . 


یه نگاه به شونه ی راستم کردم . این چرا انقدر امروز بی مزه و لوس بنظرم میرسه .. شیرین عسل مسخره با اون لبخند مهربونش .


 یه چشمک به شیطونک شونه ی چپم زدم و دوباره دراز کشیدم تو جام . گوشی رو گرفتم جلوی روم و شروع کردم به مسیج دادن . شیطون رو شونه ی چپم از ذوقش نمی دونست چکار کنه داشت با آهنگ "دسپاسیتو "  Despacito  که عاشقشم  می رقصید و تمرکزم رو از بین می برد . 


(نمونه ی کامل ضرب المثل تو دمبکش عروسی بود )



سلام خانم محمدی . یکمی کسلم شاید دارم سرما می خورم بااجازه تون امروز منزل استراحت می کنم . اگر فرمایشی بود درخدمتم . 


مسیج ارسال شد . 


سایت تیوال رو باز کردم . یه نمایش بود که چند ماه پیش مهردخت با دوستش بلیط خریده بود ولی از دستش ناراحت شدم و اجازه ندادم بره یادتونه که؟؟ اسمش "پسران تاریخ" بود . 


دیدم تمدید شده و در ردیف اجراهای پایانی قرار گرفته . رفتم روی خرید بلیط .. 


همه ی صندلی ها پر بود ولی خارج از ظرفیت جا داشت . دوتا بلیط خریدم . 


 تلگرام رو باز کردم ،  تو صفحه خانوادگیمون نوشتم سلام به همگی ، صبحتون بخیر . 


من حوصله نداشتم برم سر کار .. حالمون خوبه .میمونم خونه بعدم با مهردخت می ریم بیرون . 


فعلا میخوابم .. دوستتون دارم . 


گوشی رو بستم . لحاف نرم رو تا زیر گردنم کشیدم بالا و دوباره تو خواب شیرینی فرو رفتم . 


تقریبا" ساعت ده بود .. مهردخت نشست تو جا.. 


داشتم زیر چشمی نگاهش می کردم .با تعجب به  ساعت نگاه کرد . 


گفت : مامان خوبی؟ گفتم : آررره . 


گفت: اداره چی شد؟؟ گفتم : نرفتم . گفت : ای وااای خداااا رو شکرررررر و دوباره خوابید . 


بیدار شده بودم ولی داشتم با کش و قوس و نرمی لحاف حااال می کردم . 


گوشیم زنگ خورد . نفس بود . حال و احوال کردیم ، اونم خوشش اومد سر کار نرفتم . 


گفت برنامه ت چیه ؟ گفتم : برم دنبال خرید پالتو بعد با مهردخت ناهار بیرون بخوریم . بعد بریم شورای حل اختلاف ( ساعت 3 باز میکنه) بعد بریم تیاتر . بعد بیایم خونه . 


گفت : عاالیه چه کیفی بکنه مهردخت امروز.. !!


گفتم : آره همچین گفت خدا رو شکر خودم دلم براش سوخت . 


خداحافظی کردیم . 


گوشی رو برداشتم رفتم تلگرام صفحه خانواده ی شمعدانی رو باز کردم .. دیدم بابا و مینا و مهرداد و بردیا همه زیر پیغام صبحم ، پیام های بامزه گذاشتن ..


 حااالشو ببرید . دمتووون گرم . خیلی باحالید و از این حرفا . 


براشون نوشتم اگه می دونستم انقدر ذوق می کنید زودتر اداره نمی رفتم 


مهردخت رو بغل کردم ..


-: دخمل نانازی پاشوووو .


-: هووووم .


-: پاشوووو خوشگل من . 


بدون اینکه چشماشو باز کنه قیافه شو لوس می کرد . چند بار بوسش کردم و گفتم پاشووو لوسِ مامان 

 

یعالمه سورپرایز دارم برات . 


یه چشمشو باز کرد؟؟ 


زل زد بهم . 


گفتم اول تو یه صبحونه ی حسابی بهم میدی . کله شو به علامت رضایت تکون داد .


 بعد با هم میریم پاساژ دنبال پالتو برای من . ((ذوق کرد)) 


بعد ناهار بیرون می خوریم ((چشماشو گشاد کرد)) 


بعد می ریم شورای حل اختلاف ( با دستاش علامت قلب درست کرد)) بعد میریم تیاتر پسران تا ریخ . 


با صدای بلند گفت : ??? Seriously   ((تکیه کلامشه به معنای جدددی؟؟ )) 


گفتم :آره فقط بدیش اینه که خارج از ظرفیت خریدم .. 


گفت : بی خیال .. تو عشقی و محکم بغلم کرد و سرو روم رو پر از بوسه کرد . 


خوابش حسابی پریده بود ....گفتم : مهردخت زود صبحانه درست کن که دیرمون میشه هاااا. 


جاتون خالی نیمرو و چای خوردیم و زدیم بیرون . 


یه طرح ترافیک خریدیم و رفتیم دنبال پالتو . 


متاسفانه تو پاساژ فقط انواع کاپشن بود .


 تقریبا ساعت دو بدون خرید کردن اومدیم بیرون و به سمت شورای حل اختلافی که پشت پمپ بنزین امیر آباده رفتیم . (چون گوشی مهردخت تو منطقه ی میدون فردوسی گم شده گفتند بریم اونجا) 



تا ترافیک رو پشت سر گذاشتیم و جای پارک مناسب پیدا کردیم . ساعت شد پنج دقیقه به سه . به ناهار نرسیدیم . 


نفر دوم در شورا بودیم .


 از ساعت سه که باز کردند ، تا چهار و نیم ما  ده بار کپی گرفتیم و چهل بار از این اتاق به اون اتاق شدیم . 


یه جا که تو سالن انتظار برای ثبت درخواستمون نشسته بودیم . دیدم مهردخت با عصبانیت خاااصی گفت : بخدا اگه تو این مملکت بمونم . 


((سینا یادت افتادم که گفتی بذار بره دنبال گوشیش،  ولی فکر کنم بعدش برای مهاجرت مصمم تر بشه . ))


تو اون مدت که از این اتاق به اون اتاق می شدیم دو بار غش کردیم از خنده ، چون به خودمون اومدیم دیدیم عین هنرپیشه های مهران مدیری شدیم که تو یه فضای کوچیک چهار پنج تا در بود هی مردم پرونده به دست از این اتاق به اون اتاق می رفتن. 


گفتم : درواقع مهران ، بزرگ نمایی نکرده عین واقعیت رو نشون داده . 


مرحله ی آخر به اتاقی رسیدیم که نامه باید مهر و امضا میشد . خانومه گفت : مهرمون طبقه ی بالاست باید بنشینید تا بیاد . 


من خندیدم و گفتم :کی تشریف میارن ایشون ؟؟ 


خانومه هم خنده ش گرفت گفت :  اونا پنج شش تا نامه رو مهر می کنن بعد مهر رو میفرستن برای ما ... میاد 


گفتم : عججججججججججب 


ده دقیقه بعد مهر اومد و خانومه کوبید رو چهار تا نامه به مهردخت گفت : هرکدوم از این نامه ها رو بدید به یه اپراتور تا گوشی رد یابی بشه . 



مهردخت نامه ها رو گرفت و نشست پشت فرمون . گفتم مهردخت خیلی گرسنه شدم برو برس به سالن نمایش تا ببینیم میشه قبلش ناهار بخوریم ؟؟ 


یکربع به پنج رسیدیم  پارک هنرمندان و سالن نمایش استاد سمندریان . 


بلیط ها رو از باجه گرفتیم و رفتیم کافی شاپ طبقه ی بالا که جای دوست داشتنی و دنجیه .


 سفارش برگر دادیم و منتظر موندیم . غذامون ده دقیقه به شروع نمایش تموم شد . رفتیم تو سالن .


 نمایش رو دیدیم و لذت بردیم . مهردخت حسابی سرحال بود . 



ساعت هشت از سالن اومدیم بیرون . گفتم : مهردخت میدون هفت تیر در دو قدمی اینجاست بریم من ببینم پالتو پیدا می کنم یا نه . 


 با هم رفتیم اونجا و پالتو رو خریدیم و از قضا هر کاری کردم گفت دوست دارم من برات پالتو بخرم ..


(البته بعدا با اصرار نصف پولشو پس دادم )


ساعت ده و نیم رسیدیم خونه .


 روز خوب و عالی بود که کلی کار انجام دادیم و خوش گذروندیم . 


شب تو جا دیدم فرشته ی شونه ی سمت راستم داره به چپیه، دم نوش بابونه تعارف میکنه . 


یه لبخند به جفتشون زدم و گفتم : دمتون گرم ، با هم دوست باشید


*********

میدونم سوالتون اینه که نامه ها رو دادیم به اپراتورها؟ رد یابی انجام شد؟؟ نتیجه چی شد ؟؟ 


انگار یادتون رفته که ما تو ایران زندگی می کنیم هااااا؟؟ 


روز سه شنبه مهردخت تا ظهر کلاس داشت .


 ساعت دو رفت یکی از اپراتور ها . بهش گفتن این چیه خانوم برامون آوردی ؟ 


نامه ی بدون شماره رو چکار کنیم ؟؟


 اونجا آه از نهاد مهردخت بلند شده که چهارتا نامه ای که دیروز گرفتیم شماره نشده و فاقد ارزش قانونیه .


 چهارشنبه تعطیل رسمی بود . پنجشنبه کلاس داشته و شورا هم نبوده . جمعه هم که تعطیل بود . 



دیروز شنبه ، نفس پیشم بود .


 مهردخت از دانشگاه تماس گرفت و گفت : مامان تو روخدا اون نامه رو ببر شماره کن منم یواشکی گفتم : نمیشه که مامان جون . 


نفس گیر داد مهردخت چی گفت که گفتی نمیشه؟؟ 


گفتم : هیچی بابا . انقدر اصرار کرد تا گفتم : میگه نامه رو ببر شماره کن چون من تا ساعت 5 کلاس دارم نمیرسم دوباره یه روز کارم عقب میفته . 


جناب نفس، چهارتا نامه رو گرفت دستش و گفت من می برم . 


هر چی گفتم بذار با هم بریم گفت : نه امروز روز تعطیلته استراحت کن .


نامه ها رو برد . ساعت نه و نیم شب زنگ زد که مهربانو بیا دم در نامه ها رو بگیر  . 


رفتم دیدم یه جعبه آیفون 7 پلاس خوشگل هم داد بهم . 


گفت : ازم ناراحت نشو که بر خلاف میلت گوشی رو خریدم . 


تو نظرت اینه که دوسه ماه دیگه برای مهردخت گوشی بگیریم . اون موقع هم شب عیده و قیمت ها رفته بالا ، هم دلار نوسان داره و گوشی ها مرتب گرون میشه . 


مهردخت هم دختر خوب و خانمیه و بطور کلی ازش راضی هستیم و هیچوقت دردسر های اکثر دخترهای امروزی رو نداره .


 ضمن اینکه خجالت بکش برات عطر و بوت خریده و نصف پول پالتوت رو داده... پس نگو میخوام پس انداز کنه برای گوشیش تا یاد بگیره قدرشناس باشه و اینا . 


بوسیدمش و ازش تشکر کردم . 


اومدم بالا نایلکس رو گذاشتم رو میز مهردخت گفت اون چیه ؟ 


گفتم : یه بلوزه نفس برام خریده برو ببین خوبه؟


 گفت : مبارکه بپوش ببینم .


 گفتم : الان نه ... بعدا می پوشم . تو برو ببین رنگش خوبه؟؟ 


مهردخت رفت سراغ نایلکس و گوشای من بینوا کر شد بس که جیغ زد و قر داد تو خونه و جعبه گوشیش رو بغل کرد. 


بعد پاکت نامه ها رو دید و بازم کلی خوشحال شد که نامه ها براش  شماره شده . 



آخر شب ، بغض کرده بود و می گفت : گوشی عزیزم . هیچوقت یادم نمیره تو رو چقدر دوست داشتم و چه خاطراتی باتو ثبت کردم . 


برای پیداکردنت بازم تلاش میکنم ولی مطمئنم در هر صورت تو برام چیز دیگه ای بودی .. مثل اولین عشق 



نظرات 22 + ارسال نظر
نسرین چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت 12:24 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

هاهاها... مثل اولین عشق

مهربانو دوتا فرشته ها رو خیلی جالب تعریف کردی.

من بازم دلم می خواد گوشیشو پیدا کنه تا دزده دماغش بسوزه


هنوز دل و دماغ ما سوزیده

آذر چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت 01:33 ب.ظ

وای مهربانو والله اگه غیرتی نمیشی از طرف منم نفس رو ببوس مادر.

نه قربونت غیرتی نمیشم تو لطف داری عزیزم . اتفاقا نصف بوسه هام به سفارش دوستان و خانواده ست

مجید شفیعی سه‌شنبه 28 آذر 1396 ساعت 08:23 ق.ظ

سلام سلام سلام


پ چذا من که گوشیمو برده بودن خود دادسرا نامه ها رو برای اوپراتورا فرستاد!!!!!!!؟


نوش جووووونت

من به اینا یی که تو بهشون میگی چنگک دار و فرشته میگم مهربانو کوچولو مامان مهربانو. تازه روایت تو کاملا عاقلانه بود و هیچ کودکی ای توش نبود. من چی بگم که ......


خوب باشی ناب ما

سلام و صد سلام مجید اقای گل گلاب
چمدونم والا با تو یه رفاقت عجیبی داشتن
عزززیززززی

... یکشنبه 26 آذر 1396 ساعت 12:10 ق.ظ

دوستون دارم یه عالمهیلداتون پیشاپیش مبارک

قربونت دوست عزیز و قدیمی من . یلدای تو هم مبارک

مهسا شنبه 25 آذر 1396 ساعت 08:38 ق.ظ

سلام بر مهربانوی عزیز
مثل همیشه بیست
گوشی جدید پالتو جدید مبارکتون باشه
همیشه شاد باشید

سلام عزیز دلم
ممنونم نازنین . همچنین تو

ماه چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت 07:17 ب.ظ

از کرمون مزاحم می شم در ۱۳ ساعت دو تا زلزله ۶ ریشتری، سوت دارین قرض بدین؟؟

عزززیزم الهی شکر که سالمید . یه سوت دارم انداختم گردنم

سمیرا چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت 09:49 ق.ظ

مهرباااانوووووووو جوووون:

منو به فرزند خوندگی میپذیرید آیااااا؟؟؟

خو الان من حسودیم شد به مهردخت

گوووووشیییی وخااااااام عین عین مهردختتتت


,والا صف طولانی شده همه ی دوستام و خواهر برادرام حتی مامانم میگن به نفس بگو مارو به فرزندی بپذیره

افشان چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت 05:17 ق.ظ

لیلا سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 03:42 ب.ظ

یه مورد دیگه یادم رفت که اولین عشق ها هیچ گلی به سر اونایی که عاشقشون شدن نزدن پس مطمین باش که دومی بهتر از اولی خواهد بور.

اررره برای منم که همینطور بود

لیلا سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 02:49 ب.ظ

مهربانوی عزیز چقدر عالی توصیف کردی نرفتن سرکار و واون لحافی که دوباره به خواب بردت.من عاشق این روزایه مادرانه و دخترانه هستم چون تامدت زیادی شیرینیش تو اعماق وجود ادم میمونه و و و و یه کف مرتب برایه قهرمان زندگیت که اون کیسه فقط داخلش آیفون 7 پلاس نبود محبت بی منت بزرگواری و عشق خالص و تمام خوبیهایه زیادی که در وجود قهرمان هست در کنار درایت و عشق خالص همسری چون مهربانو.
خداوند تا همیشه نگهدار خودت مهردخت و قهرمان باشه.

قربونت برم عزیزم با این کامنت قشنگت
خدا شما دوستای گلمم نگهداره برام

مهرگل سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 02:32 ب.ظ

مهربانو جونم عزیزم عاشق پست هاتم یعنی من
خیلی باحال بود شیطونک های روی شونه هات . ولی میخوام یه اعترافی بکنم اونم اینکه متاسفانه من بیشتر هوای شونه چپی رو دارم و مدام تنبلی میکنم
وای خیلی دلم میخواست اونجا بودم و وقتی آبجی زاده رو که با گوشی جدید داشت حسابی کیف میکرد جیغ جیغ میکرد میدیدم و منم باهاش جیغ جیغ میکردم .
خواهری شهر ما پالتوی مناسب اصلا نیس . یه فروشگاهم که داره حداقل ترین قیمتش 500 هزار تومنه . خیلی تو این موارد به شوما تهرونی ها غبطه میخورما .
خلاصه که بگویم کار بسی خوبی کردی سرکار نرفتی و روز خوبی رو هم برای خودت هم برای مهردخت عزیزم ساختی
یعنی از ته دلم میگمااااااااااااااا خوش باشین همیشه با هم

قربونت عزیز دلم .
ای شیطونک کوچولو پرررست
والا منم اینو 575 خریدم کلی هم دردم اومد چون فکر می کردم تهش با 350 حل میشه
انکار نمیکنم که امکانات تهران خیلی زیاده ولی از قدیم گفتن باید از دست بدی تا بگیری
ما تو تهران ارامش و سلامتمون رو میدیم و امکانات می گیریم
تو هم خوش باشی عزیزمن

بهار شیراز سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 01:53 ب.ظ

عاشق همین عشق بازی هات ام ...دوستت دارم مهربانوووووو

عزیز دلی دوست قدیمی من

سمانه سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 09:51 ق.ظ http://amirmst1374.blogfa.com

این متنو ک خوندم خیلی راجع بهش فکر کردم و دارم فکر میکنم شاید اینی باشه ک شما میگی ...دقیفن عدم اعتماد ب نفس و ... من تقریبا یک سال وونیمه عروسی کردم عنوز تصمیم جدی برا بچه دار شدن نداشتم اما ی بار فکر میکردم کاش تا بچه ام میاد بزرگ میشه و کم کم تو سن تربیت میفته مهربانو در دسترسم باشه تا باهاش مشورت کنم از بس که نحوه ی تربیتتو دوس دارم و همچنین خروجی خوبش ینی مهردختو البته ک فکر کنم میدونی توی من همیشه ی ترس از دست دادن تو هست منظورم اینه ک یهو تو فضای مجازی غیب بشی راستی اگه مشکلی نداشته باشی اینستاگرامتودداشته باشم اگه خواستی تو خصوصی وبلاگ خاک خوردم برام بزارش ممنونم مهربانوی مهربون

سمانه ی عزیزم محبت داری قربونت امیدوارم وقتی تصمیم به مادر و پدر شدن می گیرید کاملا از نظر روانی امادگی داشته باشید چون این موضوع یعنی فداکاری برای همه ی عمر .
ان شالله یه مادر نمونه و بی نظیر خواهی شد .

سینا سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 05:44 ق.ظ

"با زاویه ی صد و هشتاد درجه ی پاهاش غرق خواب بود" چه طور ممکنه؟ ورزشکارها تو بیداری هم به سختی می تونن صد و هشتاد بزنن.

ممنون از اینکه یاد من کردی. به قول شاعر "گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم"

با خوندن جمله آخر پست دلم سوخت ولی در هر صورت ایشالله گوشی جدید مبارکش باشه و صد البته خوش عاقبت تر از اولی.

سینا جان با یه مدت تمرینات کششی صدو هشتاد زدن کار سختی نیست ، با توجه به اینکه من و مهردخت تو سن کم ژیمناستیک و باله کار کردیم هنوز هم انعطاف بدنی خیلی خوبی داریم ولی این جمله ی من کلا طنز بود ... منظور این بود که خیلی بی ملاحظه و راحت خوابیده بود . یه ضرب المثلی داریم وقتی یکی دست و پاش تو خواب زیادی ولو میشه میگیم یارو صدو هشتاد زده
ممنونتم ان شالله اونم پیدا بشه . الان طفلکی تو دانشگاه زنگ میزنه مامان من دارم از دانشگاه میام بیرون ، فعلا بهم زنگ نزن تا خودم بزنم (می ترسه گوشیشو بیاره بیرون )

ندا دوشنبه 20 آذر 1396 ساعت 10:05 ق.ظ

مهربانو جانم سلام.خوبی؟من خییییییییییییییییییییلی وقته میخونمت...یعنی خیلی هاااا نمی تونم بگم یعنی چقدر و روم به تیفال که تاحالا کامنت نذاشتم!من یه زمانیخ ودمم وبلاگ داشتم، البته با اسم مستعار، ولی الان نه...خلاصه خواستم بگم عاشق مدل نوشتنت و طرز فکرت هستم و به نظرم خیلی خوب و منطقی با مهردخت رفتار می کنی.من هنوز مادر نشدم ولی دلم میخواد وقتی یه فرشته اومد توی زندگیم منم اینجوری منطقی و معقول و دوستانه و با اقتدار باهاش رفتار کنم...گوشی مهردخت و پالتوی خودت مبارک...راستی از شخصیت مهردخت هم خیلی خوشم میادهاااا...خانم خانومها راستی کدوم پاساژ رفتی که همش کاپشن بود؟من دربه در دنبال کاپشنم و همه جا پالتو دارن!منم پالتو نمی خوام که!بگو شاید منم کاپشن دار شدم در این سیاهی زمستون!
خیلی میچسبه یه روز پاشی و نری سرکار، همینجوری بدون اینکه حالت بد باشه!منم چند روزه میخوام این کار رو بکنم ولی اااااااااااااماااان از این وجدان کاری!!!

سلام ندا جون قربونت خوبم تو هم خوب باشی الهی
دیدی کامنت گذاشتی نه درد داشت نه خونریزی ؟؟
خووو دختر زودتر چراغتو روشن می کردی با هم اشنا بشیم چه کاااریه والا
عزیزم از اظهار لطفت نسبت به من و مهردخت یه دنیا ممنونم ان شالله مادر میشی و یه مادر به تمام عیار . بابت تبریکت هم ممنونم .
امسال خیلی کاپشن زیاد شده . پاساژ تیراژه 2تو شهید مدنی رو خبر دارم مخصوصا برند ال سی واکی کی پر از کاپشن های بلند و کوتاه در سایزهای مختلف (هم بزرگ تا 54 هم کوچیک داره) پاساژهای دیگه مثل عرش اجودانیه ، پاساژهای میدون هروی ، ارگ تجریش .. همه شون دارن زودتر برو که داره زمستون می رسه و قیمت ها بالاتر میره .
درمورد وجدان کاری هم بسپرش به شیطونک دم دار قرمز پوش همه چیو برات ردیف میکنه

سمانه دوشنبه 20 آذر 1396 ساعت 08:34 ق.ظ

چقدر به دوستانم که مادرانی دوست ‏داشتنی، مهربان و حمایت ‏کننده داشتند، رشک می ‏بردم و چقدر عجیب بود که آن‏ها به مادرانشان وابسته نبودند ... نه دائم به‏شان تلفن می ‏زدند، نه به ملاقاتشان می ‏رفتند، نه خوابشان را می‏ دیدند و نه حتی به‏شان فکر می ‏کردند.
ولی من در طول روز بارها مجبور بودم فکر مادرم را از ذهنم برانم و حتی امروز که ده سال از مرگش می ‏گذرد، اغلب پیش می ‏آید که بی ‏اختیار به سمت تلفن می ‏روم تا با او تماس بگیرم.
اوه همه‏ این ‏ها به لحاظ منطقی برایم قابل درک است.
سخنرانی ‏ها درباره این پدیده کرده ‏ام. برای بیمارانم توضیح می‏ دهم کودکانی که مورد بدرفتاری قرار می ‏گیرند،
اغلب به سختی از خانواده‏ ی ناکارمدشان جدا می‏ شوند، در حالی که کودکان والدین خوب و مهربان، با تعارض کمتری از آن‏ها فاصله می‏ گیرند.
اصلا مگر یکی از وظایف والدین، قادر ساختن کودک به ترک خانه نیست؟

راستی چرا اینطوریه سمانه جان . من تجربه ی این موضوع رو دارم .
برای از دست دادن مادر متاسفم ، امیدوارم مورد بخشش خداوند قرار بگیرند .
اغلب توجیه می کنند که این والدین خودشون بلد نبودند و تحت آموزش قرار نگرفتند و اشتباهاتشون خود خواسته نبوده ولی من تا حدود زیادی این ادعا رو قبول ندارم چون خودم خیلی از مسائل رو تو زندگی بلد نبودم ولی خودم رو تربیت می کردم و می کنم . به خودم میگم راه بهتر و انسانی تر برای برخورد با این موضوع چیه ؟ و به نتیجه میرسم .
ولی کسانی که بد رفتارند اغلب ادم های خودخواهی هستند که براشون مهم نیست تاثیر رفتارشون بردیگران مخصوصا خانواده چیه و فقط کاری رو می کنند که برای خودشون راحت تره . (معمولا" ازار دیگران با تخلیه فشار عصبی خودشون )
چند وقت پیش مهردخت همین سوال رو ازم پرسید و من نمی دونستم چه جوابی بدم ..
پرسید چرا فلانی که اینهمه مادرش اذیتش می کرده بازهم دوسش داشت و بهش وابسته بود ؟؟
گفتم نمیدونم ولی شاید الان بتونم بگم بخاطر عدم عزت نفس ، اعتماد به نفس .. شخصیت مهرطلب و محروم از محبت ....

پونی یکشنبه 19 آذر 1396 ساعت 11:01 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/


یک روز خوب و دلی
عالی

شیرین یکشنبه 19 آذر 1396 ساعت 10:47 ب.ظ

خدا تو و نفس جان رو برای مهردخت عزیز همیشه نگه داره و سایه تون بالاسرش باشه
گوارای وجود یه روز مادر و دختری
همیشه به شادی و دلخوشی

ممنون شیرین جونم . خدا برای تو هم بهترین رو بخواد

غریبه یکشنبه 19 آذر 1396 ساعت 03:29 ب.ظ

مثل همیشه نوشته ات زیبا و خوندی بود
ما که توی اقوامشان فقط یکی را داریم که مثل شما فکر می کنه و مثل شما با بچه هایش دوست است
اما شما بعضی وقتها نسق می کشید و با مهر دخت دعوا می کنید
ولی او هیچ وقت نداده ام با بچه هایش دعوا کنه
بسیار زن صبور ی است ( همسر برادر همسرم )

ممنون غریبه جان .
بله من گاهی به خشانت متوسل میشم . خدا حفظش کنه و امیدوارم بچه ها قدر دان صبوریش باشند و سوء استفاده نکنند

نگین یکشنبه 19 آذر 1396 ساعت 02:17 ب.ظ

وای مهربانو مهربانو اینقدررررر با این نوشته ات حال کردم که خدا بدونه و بس!!!

یعنی اون دو تا فرشته چپ و راستی منو از شدت خنده تا مرز پیچ خوردگی روده بزرگه بردن بخصوص دمنوش بابونه

اداره نرفتن و حال کردن با دخملی نوش جونت باشه ..

یه برادر دارم یه وقتهایی که شنبه میشه و حوصله سرکار رفتن نداره میگه نمیدونم چرا امروز استعلاجیم درد میکنه!!! بعدشم خیلی ببخشید خیلی ببخشید میگه: امروز شنبه گشادونه!!! کی میره سرکااااااار؟

خلاصه که خیییییلی کیف کردم از برنامه های مفرّح مادر دخملی و ایضاً از کادوی نفس گرامی ...
ایشالا از پا قدم گوشی جدید(!!!) ، قبلیه هم پیدا بشه ..

وای گفتی اولین عشق و منو یاد شونزده سالگیم انداختی!!

جیگرتو برم نگین طناز
والا من در حد دمنوش بابونه در جریانم حالا اگه مسائل دیگه ای هم بینشون هست ، که هسسست .. والا چه کاریه بیست و چهار ساعت حواسشون به من باشه .. می بینم یه وقتایی من تو حال خودمم نه وظیفه شناسم نه خیلی بی قید فکر کنم اون موقع هاست که دم نوش بابونه تبدیل به معجون مهر و محبت شده
والا گلاب به روتون همین خانم محمدی ما هم این عبارت رو برای همه ی روزا علی الخصوص شنبه و پنجشنبه به کار میبره ..
منم امیدوارم گوشی قبل پیدا بشه .. به روی مهردخت نمیارم ولی خیلی توش خاطرات ناب داریم .
عزززیزم 16 سالگی رو عشق است

ماجد یکشنبه 19 آذر 1396 ساعت 01:58 ب.ظ

سلام مهربانوی جان
وقت بخیر
ایام به کام
چه با حال نوشتی
ایول به فرشته سمت چپیت، خیلی کارش درسته برا من بی انصاف بالاترین پینهادش دوساعت دیر رفتن بوده
پااااینده باد نفس خان جنتلمن
ایول مهران مدیری
مثل همیشه ممنونم از نوشتهات

سلام ماجد عزیز
خیلی بی انصافه فقط دو ساااعت ؟؟به من پیشنهاد نمیده نمیده ، اگه بده یه روز کاااامله
قربانت لطف داری عزیز جان . منم ممنونم از بودن و همراهیت

رها یکشنبه 19 آذر 1396 ساعت 01:23 ب.ظ http://www.rahashavam.blogsky.com

چقد تو خوب مینویسی مهربانو جان. چقد نفس مهربونه. چقد مهردخت خوشبخته. هزاررر ماشاالله . خدا حفظتون کنه.

خوب میخونی عزیز دلم
قربونت برم خدا شما دوستای نازنین رو هم برای من نگه داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد