دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" عشق آغاز شد"


" بیست و ششم تیرماه 1378 به درد عشقت گرفتار شدم"




"انسانم آرزوست قسمت دوم "

خلاصه پمپ کاهش درد مورد نظر نصب ، و مامان از درد کشیدن تا حدود زیادی راحت شد . 


یک شب بعد که دوباره نوبت من بود ، وقتی رسیدم بیمارستان دیدم مهرداد عصبیه و اشاره کرد بهم که بیا بیرون از اتاق . رفتم گفتم : چی شده ؟ 


گفت : پرستار داشت قند مامان رو می گرفت خودم دیدم 492 بود ولی تو گزارش نوشت 240 

بهش اعتراض کردم میگم چرا اشتباه می نویسی . میگه : میخوام تو روحیه تون تاثیر بد نذاره . 



دیوااانه م کرده .. میگم : آخه من به شماها چی بگم .. مگه خاله بازیه .


 این گزارش رو دکتر میخونه و بر اساس اون دارو تجویز میکنه . آخه این چه حرفیه میزندید . 


بخاطر همین کارهاتون قند کنترل شده ی مادر من الان رسیده به 492 . 


مهربانو تو رو خدا اینجا میمونی خودت همه چیز رو با چشمات ببین ، نذار اینا چرت و پرت بنویسن . اینطوری مامانو به کشتن میدن . 


رفتم به سوپر وایزر میگم قند مامانم اینطوری شده میگه عیبی نداره قند پایین خطر ناکه بالا اشکال نداره . میگم : خانوووم اشکال نداره چیه . یکمیش رو می گیم مال عمله ولی دیگه نه اینهمه . 


همین الان متخصص غدد براش بیارین قندشو درست کنه . حالا قول دادن دکتر و امشب بیارن . 


گفتم : میدونی که اینا این موقع دکتر نمیارن . ولشون کن مهرداد انقدر اعصابت رو خورد نکن . 


مامان هیچوقت انقدر غذا نمی خوره الان تو بیمارستان رژیم غذاییش بهم خورده خودمون بهش غذا میدیم تا درست بشه . 


منم حواسم هست . الان باید هر دوساعت باز بیان چک کنن خودم مراقبم تو برو خونه . 


حوالی نیمه شب متخصص داخلی اومد یه چیزایی گفت که همه ش با نظر دکترمامان که سالهاست تحت نظرشه فرق داشت .


 فقط به این بسنده کردم که قندش رو تند تند چک کنیم و انسولین مناسب با اندازه ی قندش رو بزنیم و به رژیم غذاییش نظارت سفت و سخت داشته باشیم . 


دعا می کردم که فقط این شبا تموم شه و برگردیم خونه . 


بالاخره دوشنبه مامان به خونه برگشت . از قبل تخت یک نفره اتاق مهرداد که بعد از ازدواجش اضافه بود رو گذاشتیم تو هال رو به روی تلویزیون . 


به محض رسیدن مامان رو حمام کردیم . یه محافظ های خوبی برای جلوگیری از خیس شدن گچ و پانسمان هست که من تاحالا خبر نداشتم .


عکسشو میذارم خدای نکرده شاید لازم شد شما هم بدونید بد نیست . 


اصلا" همین دوش گرفتن کلی حال آدم رو خوب میکنه . 


مهرداد قبل از ترخیص مامان پیش رییس بیمارستان رفته بود و می گفت : دکتر خوش برخورد و خوبی بنظر میومد .


 همه ی موارد رو یادداشت کرد و نهایتا" اظهار شرمندگی کرد و گفت : من احساس شما ر درک می کنم ولی متاسفانه کادر پرستاری خیلی ضعیف عمل میکنند تا حالا با شکایات بیماران قبل از شما ، چند بار کادر رو تغییر دادم ولی انگار فایده نداره .


 مشکل از فرهنگ و عدم مسئولیت پذیری و مشکلات خانوادگی و اقتصادی و چیزهای دیگه ست که در نسل جوون بیداد میکنه . 



قدیمی ها کاملا" توجیهن که کارشون چقدر حساسه و میزان مسئولیت پذیریشون بسیار متفاوت با اینهاست . 


دوشنبه شب و سه شنبه تا آخر وقت بصورت معمولی گذشت فیزیوتراپ میومد تو خونه و کارای لازم رو انجام میداد .


 چهارشنبه صبح به قصد اداره از خونه ی خودم اومدم بیرون هنوز پنج دقیقه نگذشته بود،  بابا باهام تماس گرفت و با عجله گفت : مهربانو نرو اداره بیا اینجا" 

گفتم : چی شده بابا جون ؟ گفت بیا صحبت می کنیم و تلفن قطع شد


ماشین رو کشیدم کنار و ایستادم . تن و بدنم می لرزید . همه ش داشتم بدترین حالت رو تصور می کردم و به خودم می گفتم :" آخه چرااااا" 


با دستای لرزون به مینا زنگ زدم . مینا خیلی عادی تلفن رو برداشت و همونطور که داشت با مشتری بانک حرف میزد و می گفت " این قسمت ها رو پر کنید" گفت: سلام مهربانو جون چطوری  ؟


تو کسری از ثانیه با خودم حساب می کردم یعنی مینا از چیزی خبر نداره ؟ یا اصولا" چیزی نشده ؟ 


گفتم : مینا جون چه خبر؟ دیشب مامان راحت خوابید ؟؟ 


گفت : نه بابا چه راحتی . پدرمون دراومد . 


گفتم : الان بابا بی هیچ توضیحی بهم زنگ زده میگه نرو اداره بیا اینجا . 


گفت: ای وای به تو زنگ زد ؟ خسته شده دیده نمی کشه تو رو خبر کرده . 


گفتم : چی شده ؟


گفت : نصفه شب ساعت دو ،  اومدم از اتاقم بیرون دیدم مامان رو زمینه .


 نمیدونم بابا کی خوابش برده بود که متوجه نشده . ( بابا رو یه کاناپه ی بزرگ نزدیک مامان می خوابه) 


مامان رو بلند کردیم می بینیم منگ منگه .. تو حالت گیجی بهمون گفت درد داشته " پر گابالین" که باید یک چهارم می خورده ، کامل خورده . 


زنگ زدیم اورژانس اومد اونا گفتن باید ببریم بیمارستان لقمان . گفتیم نه تو رو خدا حرفشم نزنید ، با این شرایط پاش داغون میشه . اونا هم گفتن مایعات زیاد بخورونید و مواظبش باشید بذارید بخوابه . 


گفتم : وااای مینا چطوری مامان رو زمین بود ؟ حتما " پاش آسیب دیده 


گفت : نمی دونم بخداااا . من دیگه واقعا مجبور بودم بیام سرکار که اومدم تو اگه میتونی برو بابا یکم استراحت کنه ما تا پنج صبح داشتیم با مامان کلنجار می رفتیم . 


گفتم : آره میرم اونجا خیالت راحت باشه . 


دوباره ماشینو راه انداختم .


 از دست بابا ناراحت شده بودم که چرا یک کلمه به من توضیح نداد که دیشب مامان خسته م کرده الان بیا مراقبش باش تا من بخوابم ؟؟!!!!!!! به همین آسو.نی و با یه جمله ی کوتااااه !!!


رسیدم خونه . به بابا گفتم من همه ی تلفن ها رو قطع میکنم تو گروه هم مینوسیم که مهرداد و بردیا نگران نشن ، برو بخواب من حواسم به مامانه . 


بابا رفت اتاقش ، نشستم گوشه ی تخت مامان چون اینطور به نظر می اومد که تو حال خودش نیست و احتمال افتادنش بود .


ساعت یازده صبح فیزیو تراپش اومد . براش توضیح دادیم چی شده پای مامان رو بررسی کرد و گفت : خدا رحم کرده پروتز آسیب ندیده . 


وقتی ما با هم حرف میزدیم ، مامان با لحن یه الکُلی تمام عیار اعتراض می کرد که : نمی افتم از تخت و حواسم هست و چیزای پرت و پلای دیگه .. مرده بودیم از خنده انگار سالهای ساله اعتیاد داره . به بابا هم می گفت : پسرررگلم 


فیزیوتراپش گفت : چه چیز باحالی هم زده ، رو فضاست خوشبحالش الان هیچی حالیش نیست 


طبق برآوردی که من کردم احتمالا" نصفه شب نشسته روی لبه ی تخت و اون پای سالمش زیرش تا بوده و اون یکی پای عمل کرده ش رو همونطور دراز کرده لیز خورده نشسته رو زمین . (چون به پاش از این آتل های محکم و طبی وصل بوده)


خلاصه مکافاتی داشتیم هاااا .. فقط همینو بگم که تمام اون روز با همون لحن معتادیش اصرار داشت که حواسش جمعه و هیچ مشکلی نداره و الان با گذشت چند روز از موضوع هیچکدوم از اتفاقات رو یادش نمیاد . 


چرخه ی عجیبی داره روزگار .


 مامان که یه روز من رو بغل می گرفته و قربون صدقه م می رفته و ترو خشکم می کرده ، حالا مثل یه عروسک بزرگ تو بغلم آروم میخوابه ،  موهاشو ناز می کنم و لالایی وار دستمو پشتش میزنم و میگم عززززیزززز من می خوابه ، درداش کم میشه ..حالش خوب میشه ..  می ریم خرید و استخر .. عززززیزم پاش داره خوب میشه ، راحت میخوابه ... 


و گاهی کلن موقعیت زمان و مکانم رو گم می کنم و حس می کنم زمان به عقب رفته ، حدود نوزده سال پیشه و من دوباره مادر شدم 

" انسانم آرزوست قسمت اول "

باغچه ی خانوادگی ما رو یادتونه که فشم بود؟ 


 قدیما ازش بیشتر می نوشتم ولی به دلیل 90 تا پله ی غیر استانداردی که داره  ، من یکی که واقعا تا مجبور نشم اونجا نمیرم . (نسرین جون میدونه  چی میگم.  بهار 96 که اومده بود ایران یه بار بردمش طفلکی رو) اما مشتری پر و پا قرص اونجا مامان مصی و بابا عباس بودند .


الان چندساله بهشون میگم اینجا رو بفروشین یه باغچه کنار جاده بخرید این پله ها برای من که بچه ی شماهستم نفس گیره وااای به حال شما . اما مامان به هیچ وجه زیر بار نمیرفت . 

اما از شش ماه پیش به این طرف اوضاع زانوهای مامان خیلی بد شد و بیشتر اوقات پاش ورم می کرد ولی باز هم دست از فشم بر نمیداشت . 


هفته ی قبل با درد خیلی زیادی اومد تهران و رفت پیش دو تا جراح حاذق  ، هر دو معتقد بودند که باید عمل تعویض مفصل زانو انجام بشه . البته اولی گفت: یکی دوماه اب درمانی و ورزش کن تا عضلاتت تقویت بشه بعد عملت می کنم و اون یکی گفت: همین هفته بیا برای عمل . درصورتیکه هر دوشون شش ماه قبل گفتند فعلا نیاز نیست . ببینید تو این مدت مامان با فشم چه به روز پاهاش اورده بوده . 

خلاصه دوشنبه هفته ی قبل مامان و بابا  از دکتر برگشتند و با خونسردی گفتند چهار شنبه بستری و پنجشنبه جراحی انجام میشه . 

همگی خیلی جا خوردیم و گفتیم کاش با ما هماهنگ می کردید و  امادگی داشتیم ولی مصی خانوم وقتی تصمیم به کاری می گیره دیگه گرفته . 

وقتی فهمیدیم عمل تو بیمارستانی بنام امید که اصلا نمی شناختیمش انجام میشه بیشتر نگران شدیم . اما مامان بین آتیه که چندین عمل رو با خاطره خوب داشتیم و امید که نمیشناختیم و جدید التاسیس بود ، امید رو انتخاب کرده بود . 

چهارشنبه خداحافظی کردیم و مامان رفت بیمارستان . روز پنجشنبه من و بابا و مهردادساعت 2  رفتیم بیمارستان ولی بابا و مهرداد تو لابی موندن تا ساعت سه بشه و تو وقت ملاقات بیان پیش مامان .


مامان رودیدم طبق معمول داشت کتاب میخوند . کمی با هم گپ زدیم تا ساعت شد دو نیم . بهم گفت :من از صبح فقط یه شیر و بیسکوییت خوردمو خیلی گرسنه هستم .

گفتم:  میدونم مامان جون عمل داری دیگه چاره ای نیست .


 گفت : آخه برام انسولین زدن احساس بی حالی میکنم . 

گزارش پرستاری پایین تخت رو خوندم دیدم هر دوساعت باید قندش چک میشده . آخرین بار ده صبح بوده ولی بعد از اون یعنی ساعت 12 پر نشده .


 رفتم ایستگاه پرستاری و گفتم موضوع رو . 

دختر خانم با نگاه عاقل اندر سفیهی بهم گفت : خانوم مادر شما عمل داره نمیتونیم بهش غذا بدیم . 


گفتم: منم عقلم به این موضوع می رسه ولی  بیمار دیابتی باید قندش کنترل بشه و براش چیزی تزریق بشه . 

شما قند ساعت 12 رو نگرفتین . با ناز و ادا دستگاه قندش رو برداشت و اومد سمت اتاق . 


البته ما خودمون دستگاه مامان رو همراه داشتیم ولی گذاشتم خودش بگیره . 


همین که مشغول تست شد من دیدم مامان عرق سرد کرده و حسابی بیحال شده .


 تا بخوام وحشت کنم و چیزی بگم دیدم عدد تست 67 رو نشون میده . دختره خودش هم هول شد و رفت بقیه رو صدا کرد . فورا" یه تزریق گلو کاگون انجام دادن و قند رفت رو 330 بعدش یه انسولین زدن که اومد رو 180 ..

 من عصبانی شده بودم  و اونا تند تند می گقتن خوب مریض خوبه ،خطر رفع شد . 


ساعت سه شده بود و بابا و مهرداد هم اومده بودن بالا .. هاج و واج به رفت و آمدهای تو اتاق نگاه می کردن . 

از من پرسیدن چی شده وقتی ماجرا رو گفتم. مهرداد با عصبانیت رفت سراغشون .


 چند دقیقه بعد دیدم سوپروایزر اومد  .. دور و بر مامان می چرخید و میگفت نگران نباشید همه چیز تحت کنترله . 


تقریبا" ساعت پنج و نیم دو نفربه فاصله دو سه دقیقه  اومدن  تو اتاق ، اولی گفت : خوب بسلامتی مرخصید دیگه ...

قیافه ی من و مامان اینجوری بود 

گفتم نه والا تازه امروز قراره عمل بشن . 

بعدی هم اومد با یه شنل و ولیلچر که بریم خانومم ؟؟

من گفتم : منظورتون اتاق عمله؟؟ همینطور که به من جواب میداد : اره خوووب . یه نگاه به مامان انداخت و گفت : عه لباساتونو عوض نکردین که !!!

گفتم : قاعدتا باید لباس رو بدید تا عوض کنیم .  

همینطوری که می رفت بیرون با صدای بلند با همکارش صحبت می کرد که : وقتی هنوز بهش لباس ندادین چرا میگین ببرش اتاق عمل . 


مامان طفلک خیلی ترسیده بود و می گفت : مهربانو هنوز حالم جا نیومده .. اینا خیلی حواس پرتن می ترسم یه بلایی سرم بیارن . 


باهاش یکی دوتا سلفی انداختم گفتم نگران نباش مامانی .. اصل مطلب دکترته که کارش عاالیه . 

ولی خودم میدونستم دارم چه دروغ بزرگی بهش می گم چون واقعا " اصل مطلب دکتر نیست . اصل مطلب تیم پزشکین،از قبل تا بعد از عمل و مراقبت ها و این چیزاشون . 


فکر کنید مریضی که داره میره اتاق عمل زانوش رو عمل کنند قبلش بخاطر عدم کنترل قند بفرستن کماااا .. خوب دیگه اصلا" دکتر خوب کیلو چند ؟؟ 

مامان رو  بدرقه کردیم و با بابا و مهرداد  با یه عده ی دیگه که همه منتظر بیمارانشون بودند ، نشستیم پشت در اتاق عمل . 

ساعت تقریبا" هشت بود که خبر دادن عمل تموم شده و مامان تو ریکاوریه . نفس راحتی کشیدیم و تو گروه خانوادگی اعلام کردیم که بقیه هم خوشحال باشند .


 نیم ساعت بعد اومدن صدامون کردن من و بردیا بدو رفتیم داخل . دکتر بیهوشی بهمون گفت : همونطور که میدونید مامانتون عمل سختی داشته و دردهای وحشتناکی به سراغش میاد .


 ما یه پمپ کاهش درد میتونیم براش بذاریم که هفتاد درصد درد رو کم میکنه ، البته اون هزینه ش جداست و ازتون رضایت میخوایم . من گفتم : اون رضایت رو بابت چی میخواید ؟ هزینه ش یا عوارض پمپ؟؟ 


گفت: نه خانوم فقط بابت هزینه ست . من و مهرداد هر دو گفتیم : حتما انجام بدید . دو سه تا فرم آوردن پر کردیم امضا و اثر انگشت هم زدیم . گفتند : خیالتون راحت باشه  خیلی کار خوبی براش کردید .


 پرسیدیم کی منتقل میشه به بخش ؟گفتند منتظر بمونید .


 باز هم رفتیم پشت در منتظر نشستیم . حدود دوساعت دیگه گذشت . خیلی عجیب بود چون ریکاوری انقدر طولانی نمیشه .


 با مهرداد رفتیم دم اتاق عمل ، در باز شد و ما رفتیم اولش ایستادیم .. با فاصله ی چهار پنج متر جلو تر مامان روی تخت خوابیده بود . 

 همون دکتر بیهوشی که باهامون صحبت کرد دو بار زد تو صورت مامان و بشدت تکونش میداد .


 یهو رنگ مهرداد ارغوانی شد .قلبم آشوب شده بود .. چشمای مهرداد کاسه ی اشک و خون شد با صدای لرزون گفت :مهربانو  این نامرد چرا میزنه تو صورت مامان ؟؟

گفتم: ای جااانم عزیز من گریه نکن . چیزی نیست من نمیدونم چرا ریکاوریشون پنهان نیست . همه وقتی بیهوش بودیم این کارا رو باهامون کردن طبیعیه . 


یکی از دستیارها ما رو دید و اومد گفت : بفرمایید؟؟ 

مهرداد گفت : اون خانوم مادر ماست خیلی وقته تو ریکاوریه ، میخوایم ببینیم چرا منتقل نمیشه ؟


 اونم گفت : اجازه بدید می پرسم بهتون میگم . 


رفتیم بیرون . چند دقیقه بعد صدامون زدن و گفتن : به دلیل همون ترسی که قبل از عمل بابت افت قند خون داشته، فشار مامانتون در حین عمل به 21 رسیده و بهتره امشب تو " آی سی یو " بمونه . 


خیلی نگران شدم .. گفتم : ای واای یعنی حالش بده ؟ گفتن : نه الان بهتره . ولی بهتره امشب تحت مراقبت باشه . 


به بابا و مهرداد گفتم : درسته که مریض تو "آی سی یو " همراه نمیخواد ولی اینا خیلی گیجن میخواید من امشب می مونم اینجا بشینم بیرون ساعتی یه بار بهشون یادآوری کنم که حواسشون به مامان باشه . 

بابا گفت : نه مهربانو جون یادآوری فایده نداره بیا خونه تو هم استراحت کن . بهشون تلفن می کنیم . 


چند دقیقه بعد مامان رو از ریکاوری آوردن که ببرن "آی سی یو " مهرداد به دکتره گفت : ببخشید اون پمپ کاهش درد کو؟ گفت : همونه و به یه محفظه کوچیکی اشاره کرد که با یه لوله به زانوی مامان وصل  و توش پر از خون بود . 


مهرداد یه نگاه به من کرد ، گفتم : چرت میگه . اون دِرَنه و برای تخلیه ی ترشحات لنف استفاده میشه . 

مهرداد گفت:  برم  در بزنم بگم پمپه کو؟ گفتم : نه مهرداد جان ولش کن از صبح خیلی عصبی شدی . بذار مامان رو ببرن . 

 ساعت یازده شب من و مهرداد و بابا از بیمارستان اومدیم بیرون . اونشب تا صبح سه بار تماس گرفتیم و حال مامان رو پرسیدیم و گفتند: خوابه . 


فردا صبح اطلاع دادند حدود ساعت ده و نیم به بخش منتقل میشه . با بابا رفتیم بیمارستان . 

تقریبا" یازده و نیم بود مامان رو آوردن . عین یه جوجه ی زیر  بارون مونده می لرزید و می گفت : خدایا نجااتم بده مُردم از درد . 

از دیدن حال و روزش دلم به درد اومد .

 بوسیدمش و گفتم : مامان جون خیلی عمل سختی داشتی ، بمیرم برات یکمی دیگه تحمل کن بهتر میشی . 


خوابوندنش روی تخت . ولی ناله هاش قطع نمیشد . یه پرستار مرد اومد بالای سرش و یه چیزایی رو چک کرد . مامان کنار انگشت سبابه ش رو گاز می گرفت و ناله می کرد . گفتم : آقای کوهی چرا انقدر درد مامان زیاده ، اون پمپ درد رو کجا گذاشتن؟ 

گفت : پمپ درد؟؟ خوب براش می گرفتید بنده خدا انقدر درد نکشه . 


من با چشمای گرد شده گفتم : دیشب مامان تو ریکاوری بود از ما امضا گرفتن و ما تقبل هزینه کردیم که براش بذارن . 

گفت: کو؟؟ نداره که . 

احساس کردم خون تو کله م جمع شده و داغ کردم . گفتم : ای باابااا چه بیمارستانیه دیگه اینجا . رفتم دنبال سوپر وایزر . یه خانم دیگه بود بجای دیشبی . گفت : عززیزم چرا شما انقدر عصبانی هستی ؟؟

گفتم : خانوم این چه وضعشه . من و خانواده م بارها جراحی داشتیم ولی اصلا" با هیچ مشکلی مواجه نشدیم اما  از دیروز تا حالا تو این بیمارستان دیوانه شدیم .


جریان رو از اول تعریف کردم و گفتم  از دیروز مادر من که با افت و افزایش قند مواجه شده بعد فشارش در حین عمل رفته بالا ، عوض اینکه بیشتر حواسشون باشه ،  تمام شب رو  بعلت ندادن اون پمپ کاهش درد، درد کشیده . 

ما هم چند بار تلفن کردیم گفتن : خوبه خوابیده،  درصورتیکه تا صبح از درد بخودش پیچیده . 


ضمن اینکه تعریف می کنه که یه خانوم خیلی مسن با سطح هوشیاری پایین کنارش بوده ، کادر هی با هم شوخی می کردن می گفتن: " یه کد برای این بگیرید " 


یعنی ذره ای از انسانیت بو نبردن ؟ فکر نمی کنن چقدر این حرف تو روحیه بیمارای دیگه اثر بد میذاره و یا شاید اصلا یه درصد خود اون بنده  خدا متوجه بشه که منظورشون به اونه که دیگه رفتنیه ؟؟

ضمن اینکه مامان میگه تنها مریضی که اونجا هوشیار بود من بودم و این دخترا و پسرا از ساعت پنج صبح "آی سی یو " رو گذاشته بودن رو سرشون و با صدای بلند با هم حرف میزن . خدایی کجای دنیا یه همچین رفتارهایی میشه؟؟ 


خانومه گفت : شما برو پیش مامان . من الان با پرونده  میرم اتاق عمل پیگیر میشم ببینم چرا پمپ رو نذاشتن . 

با ناراحتی رفتم بالا . هنوز مامان انگشتشو گاز می گرفت از درد می لرزید . 


ده دقیقه بعد دیدم سوپروایزر اومد . با یه بطری طلق مانند 15 سانتی که از تو آک درآورد و به میله ی مخصوص آویزون کردن سرم وصل کرد . 


فهمیدم هی پمپ پمپ میکنن درواقع یه محفظه حاوی 100 سی سی مسکن خیلی قویه . روی سیم هایی که بهش وصل بود دوتا دگمه داشت یکیش اعداد 2-4-6-8 رو داشت که میشد روی هر کدوم از این درجه ها تنظیم کنیم اگر روی 8 بود یعنی 100 سی سی مسکن طی 12 ساعت و نیم به بیمار تزریق میشه و اگر روی 2 یعنی کمترین شماره میذاشتیم یعنی در 50 ساعت تخلیه میشد . این به شدت درد بستگی داشت . یه دگمه دیگه هم داشت که با هر فشار اون ، مسکن با سرعت و حجم زیاد تری به بیمار تزریق میشد . 

حالا فهمیدم چقدر دیشب به ما خندیدن که هر وقت گفتیم پمپ کجاست ؟ گفتن: اوناهااااش . 

همینطور که سوپر وایزر بطری رو کار می گذاشت برای من توضیح داد که دیشب بعد از اینکه از شما امضاء گرفتن اومدن برای مامان پمپ رو گذاشتن ولی مامان به داروی اون واکنش نشون داده و برش داشتن .. الان من رفتم داروش رو عوض کردم و آوردم براشون وصل می کنم  حالا اون یکی که حروم شد عیبی نداره ما همین یه دونه رو باهاتون حساب می کنیم . 

احساس کردم رو ی صورت من یه احمق گنده نوشته شده !!!

گفتم : شما من رو چی فرض کردی؟ فکر می کنی من احمقم ؟ با تعجب  گفت : عزیزم این چه طرز حرف زدنه ؟ 


گفتم : خجالت نمیکشی؟ داری تو روی من نگاه میکنی و با کمال وقاحت منت میذاری که مادر من به دارو واکنش داده و حالا تو داروش رو عوض کردی ولی یه دونه حساب می کنید؟؟ 

این وسیله آکبنده و به هیچ طریقی نمیشه داروش رو عوض کرد . این فقط یه مسکن خیلی قویه .. واکنش نشون داد چیه ؟؟!!!خودتونو مسخره کنید . 

رنگ از روش پرید . گفت : من منظوری نداشتم فقط می خوتاستم شما رو آروم کنم . 

گفتم : برووو خجالت بکش . چی شد ؟ برنامه تون بهم خورد من فهمیدم ؟؟ 

با دروغ و منت گذاشتن میخوای منو آروم کنی ؟؟ 

انقدر شماها پستین ؟؟ وجود داشته باش بگو یه مشت مشنگ شدن کادر بیمارستان و یادشون رفته مسکن رو بدن یا اینکه از من امضا گرفتیم و هزینه کردین بعد دارو رو میبرید به یکی دیگه می فروشید . برو بیرون از اتااااق . 

مامان ساکت شده بود . بهش گفتم : درد نداری؟؟ گفت نه .. تا وصلش کرد خوب شدم . 

گفتم : بمیرم برات دیشب چی کشیدددی 


این ماجرا ادامه داره ....

"خرمشهر مظلوم من"


من که کودک بودم و مدت کوتاهی در خرمشهر زندگی کردم ، عطر خوش خاک و صفای مردمش تو وجودم ریشه کرده ..

 

روژ آزادسازیش از مدرسه تا خونه رو یک نفس دویدم و با اشک شوق خودم رو تو بغل مامان و بابا انداختم و گفتم :" دیگه آزاد شد ، تو رو خدا برگردیم" 


هیچ فکر نمی کردم خرمشهر عزیز من هرگز آزاد نخواهد شد و امروز درحالیکه باز هم برای مظلومیتش اشک می ریزم ، نشسته م و دارم براش مرثیه می نویسم . 



"تیرماه و ..."


بازم تیرماه داغ و پر هیجانِ من رسید 


یادش بخیر ، پارسال شب پانزدهم ، جواب کلونوسکوپی نفس با یه تومور بدخیم اومد ، فرداش مهردخت کنکور داشت .. 


همه ی روزهای بعد از اون دنبال مشاوره با جراح های مختلف بودیم .. 


نگرانی ، افسردگی ، فیلم بازی کردن برای هم که هیچی نیست درست میشه .. گاهی از زور دلهره در اغوش هم اشک ریختن و مرور خاطره ها و سرانجام بیست و هشتم جراحی و نقاهت طولانی بعد از اون و شیمی درمانی و ... 


سال پر از آشفتگی و اتفاقای پشت سر هم .. که همه ی ماجراهاش از همین تیرماه شروع شد . 

خدا رو شکر که همه چیز به خیر و خوشی ختم شد . 


فردا مرخصی گرفتم با نفس میریم کولونوسکوپی برای چک آپ سالیانه .


 امیدوارم و میدونم که جوابش خوبه . طول زندگی مهم نیست این عرضشه که مهمه و اون چیزایی که در طول مسیر میشن خاطرات خوش . 



سال قبل تو همون روزهای سختی که میدونید میل شدید به نوشتن داستان عاشقانه ی خودم و نفس بنام "قصه ی کویر و باران "رو پیدا کردم و همراهمیم کردید و نوشتمش و آرامش پیدا کردم . 



فکر نکنید بی وفا و بی مهرشدم .


 زندگی همیشه شلوغم با کار دوم شلوغ تر شده وگرنه من همون مهربانوی همیشه م که دلم برای خونه ی مجازی با دوستان حقیقیم می طپه . 


تولد همه ی تیر ماهی ها ی عزیزم مبارک 


نفس جانم ، سینای عزیزم و آفرین گلم پرچمدار این ماه و متولد اول تیرند  و به مرور من و همزادم نادیِ نازنین ..


داداش بهمن و مانلی جانم و مهردخت و بقیه ی دوستان که حافظه م یاری نمیکنه ... 


دوستتون دارم .