دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" انسانم آرزوست قسمت اول "

باغچه ی خانوادگی ما رو یادتونه که فشم بود؟ 


 قدیما ازش بیشتر می نوشتم ولی به دلیل 90 تا پله ی غیر استانداردی که داره  ، من یکی که واقعا تا مجبور نشم اونجا نمیرم . (نسرین جون میدونه  چی میگم.  بهار 96 که اومده بود ایران یه بار بردمش طفلکی رو) اما مشتری پر و پا قرص اونجا مامان مصی و بابا عباس بودند .


الان چندساله بهشون میگم اینجا رو بفروشین یه باغچه کنار جاده بخرید این پله ها برای من که بچه ی شماهستم نفس گیره وااای به حال شما . اما مامان به هیچ وجه زیر بار نمیرفت . 

اما از شش ماه پیش به این طرف اوضاع زانوهای مامان خیلی بد شد و بیشتر اوقات پاش ورم می کرد ولی باز هم دست از فشم بر نمیداشت . 


هفته ی قبل با درد خیلی زیادی اومد تهران و رفت پیش دو تا جراح حاذق  ، هر دو معتقد بودند که باید عمل تعویض مفصل زانو انجام بشه . البته اولی گفت: یکی دوماه اب درمانی و ورزش کن تا عضلاتت تقویت بشه بعد عملت می کنم و اون یکی گفت: همین هفته بیا برای عمل . درصورتیکه هر دوشون شش ماه قبل گفتند فعلا نیاز نیست . ببینید تو این مدت مامان با فشم چه به روز پاهاش اورده بوده . 

خلاصه دوشنبه هفته ی قبل مامان و بابا  از دکتر برگشتند و با خونسردی گفتند چهار شنبه بستری و پنجشنبه جراحی انجام میشه . 

همگی خیلی جا خوردیم و گفتیم کاش با ما هماهنگ می کردید و  امادگی داشتیم ولی مصی خانوم وقتی تصمیم به کاری می گیره دیگه گرفته . 

وقتی فهمیدیم عمل تو بیمارستانی بنام امید که اصلا نمی شناختیمش انجام میشه بیشتر نگران شدیم . اما مامان بین آتیه که چندین عمل رو با خاطره خوب داشتیم و امید که نمیشناختیم و جدید التاسیس بود ، امید رو انتخاب کرده بود . 

چهارشنبه خداحافظی کردیم و مامان رفت بیمارستان . روز پنجشنبه من و بابا و مهردادساعت 2  رفتیم بیمارستان ولی بابا و مهرداد تو لابی موندن تا ساعت سه بشه و تو وقت ملاقات بیان پیش مامان .


مامان رودیدم طبق معمول داشت کتاب میخوند . کمی با هم گپ زدیم تا ساعت شد دو نیم . بهم گفت :من از صبح فقط یه شیر و بیسکوییت خوردمو خیلی گرسنه هستم .

گفتم:  میدونم مامان جون عمل داری دیگه چاره ای نیست .


 گفت : آخه برام انسولین زدن احساس بی حالی میکنم . 

گزارش پرستاری پایین تخت رو خوندم دیدم هر دوساعت باید قندش چک میشده . آخرین بار ده صبح بوده ولی بعد از اون یعنی ساعت 12 پر نشده .


 رفتم ایستگاه پرستاری و گفتم موضوع رو . 

دختر خانم با نگاه عاقل اندر سفیهی بهم گفت : خانوم مادر شما عمل داره نمیتونیم بهش غذا بدیم . 


گفتم: منم عقلم به این موضوع می رسه ولی  بیمار دیابتی باید قندش کنترل بشه و براش چیزی تزریق بشه . 

شما قند ساعت 12 رو نگرفتین . با ناز و ادا دستگاه قندش رو برداشت و اومد سمت اتاق . 


البته ما خودمون دستگاه مامان رو همراه داشتیم ولی گذاشتم خودش بگیره . 


همین که مشغول تست شد من دیدم مامان عرق سرد کرده و حسابی بیحال شده .


 تا بخوام وحشت کنم و چیزی بگم دیدم عدد تست 67 رو نشون میده . دختره خودش هم هول شد و رفت بقیه رو صدا کرد . فورا" یه تزریق گلو کاگون انجام دادن و قند رفت رو 330 بعدش یه انسولین زدن که اومد رو 180 ..

 من عصبانی شده بودم  و اونا تند تند می گقتن خوب مریض خوبه ،خطر رفع شد . 


ساعت سه شده بود و بابا و مهرداد هم اومده بودن بالا .. هاج و واج به رفت و آمدهای تو اتاق نگاه می کردن . 

از من پرسیدن چی شده وقتی ماجرا رو گفتم. مهرداد با عصبانیت رفت سراغشون .


 چند دقیقه بعد دیدم سوپروایزر اومد  .. دور و بر مامان می چرخید و میگفت نگران نباشید همه چیز تحت کنترله . 


تقریبا" ساعت پنج و نیم دو نفربه فاصله دو سه دقیقه  اومدن  تو اتاق ، اولی گفت : خوب بسلامتی مرخصید دیگه ...

قیافه ی من و مامان اینجوری بود 

گفتم نه والا تازه امروز قراره عمل بشن . 

بعدی هم اومد با یه شنل و ولیلچر که بریم خانومم ؟؟

من گفتم : منظورتون اتاق عمله؟؟ همینطور که به من جواب میداد : اره خوووب . یه نگاه به مامان انداخت و گفت : عه لباساتونو عوض نکردین که !!!

گفتم : قاعدتا باید لباس رو بدید تا عوض کنیم .  

همینطوری که می رفت بیرون با صدای بلند با همکارش صحبت می کرد که : وقتی هنوز بهش لباس ندادین چرا میگین ببرش اتاق عمل . 


مامان طفلک خیلی ترسیده بود و می گفت : مهربانو هنوز حالم جا نیومده .. اینا خیلی حواس پرتن می ترسم یه بلایی سرم بیارن . 


باهاش یکی دوتا سلفی انداختم گفتم نگران نباش مامانی .. اصل مطلب دکترته که کارش عاالیه . 

ولی خودم میدونستم دارم چه دروغ بزرگی بهش می گم چون واقعا " اصل مطلب دکتر نیست . اصل مطلب تیم پزشکین،از قبل تا بعد از عمل و مراقبت ها و این چیزاشون . 


فکر کنید مریضی که داره میره اتاق عمل زانوش رو عمل کنند قبلش بخاطر عدم کنترل قند بفرستن کماااا .. خوب دیگه اصلا" دکتر خوب کیلو چند ؟؟ 

مامان رو  بدرقه کردیم و با بابا و مهرداد  با یه عده ی دیگه که همه منتظر بیمارانشون بودند ، نشستیم پشت در اتاق عمل . 

ساعت تقریبا" هشت بود که خبر دادن عمل تموم شده و مامان تو ریکاوریه . نفس راحتی کشیدیم و تو گروه خانوادگی اعلام کردیم که بقیه هم خوشحال باشند .


 نیم ساعت بعد اومدن صدامون کردن من و بردیا بدو رفتیم داخل . دکتر بیهوشی بهمون گفت : همونطور که میدونید مامانتون عمل سختی داشته و دردهای وحشتناکی به سراغش میاد .


 ما یه پمپ کاهش درد میتونیم براش بذاریم که هفتاد درصد درد رو کم میکنه ، البته اون هزینه ش جداست و ازتون رضایت میخوایم . من گفتم : اون رضایت رو بابت چی میخواید ؟ هزینه ش یا عوارض پمپ؟؟ 


گفت: نه خانوم فقط بابت هزینه ست . من و مهرداد هر دو گفتیم : حتما انجام بدید . دو سه تا فرم آوردن پر کردیم امضا و اثر انگشت هم زدیم . گفتند : خیالتون راحت باشه  خیلی کار خوبی براش کردید .


 پرسیدیم کی منتقل میشه به بخش ؟گفتند منتظر بمونید .


 باز هم رفتیم پشت در منتظر نشستیم . حدود دوساعت دیگه گذشت . خیلی عجیب بود چون ریکاوری انقدر طولانی نمیشه .


 با مهرداد رفتیم دم اتاق عمل ، در باز شد و ما رفتیم اولش ایستادیم .. با فاصله ی چهار پنج متر جلو تر مامان روی تخت خوابیده بود . 

 همون دکتر بیهوشی که باهامون صحبت کرد دو بار زد تو صورت مامان و بشدت تکونش میداد .


 یهو رنگ مهرداد ارغوانی شد .قلبم آشوب شده بود .. چشمای مهرداد کاسه ی اشک و خون شد با صدای لرزون گفت :مهربانو  این نامرد چرا میزنه تو صورت مامان ؟؟

گفتم: ای جااانم عزیز من گریه نکن . چیزی نیست من نمیدونم چرا ریکاوریشون پنهان نیست . همه وقتی بیهوش بودیم این کارا رو باهامون کردن طبیعیه . 


یکی از دستیارها ما رو دید و اومد گفت : بفرمایید؟؟ 

مهرداد گفت : اون خانوم مادر ماست خیلی وقته تو ریکاوریه ، میخوایم ببینیم چرا منتقل نمیشه ؟


 اونم گفت : اجازه بدید می پرسم بهتون میگم . 


رفتیم بیرون . چند دقیقه بعد صدامون زدن و گفتن : به دلیل همون ترسی که قبل از عمل بابت افت قند خون داشته، فشار مامانتون در حین عمل به 21 رسیده و بهتره امشب تو " آی سی یو " بمونه . 


خیلی نگران شدم .. گفتم : ای واای یعنی حالش بده ؟ گفتن : نه الان بهتره . ولی بهتره امشب تحت مراقبت باشه . 


به بابا و مهرداد گفتم : درسته که مریض تو "آی سی یو " همراه نمیخواد ولی اینا خیلی گیجن میخواید من امشب می مونم اینجا بشینم بیرون ساعتی یه بار بهشون یادآوری کنم که حواسشون به مامان باشه . 

بابا گفت : نه مهربانو جون یادآوری فایده نداره بیا خونه تو هم استراحت کن . بهشون تلفن می کنیم . 


چند دقیقه بعد مامان رو از ریکاوری آوردن که ببرن "آی سی یو " مهرداد به دکتره گفت : ببخشید اون پمپ کاهش درد کو؟ گفت : همونه و به یه محفظه کوچیکی اشاره کرد که با یه لوله به زانوی مامان وصل  و توش پر از خون بود . 


مهرداد یه نگاه به من کرد ، گفتم : چرت میگه . اون دِرَنه و برای تخلیه ی ترشحات لنف استفاده میشه . 

مهرداد گفت:  برم  در بزنم بگم پمپه کو؟ گفتم : نه مهرداد جان ولش کن از صبح خیلی عصبی شدی . بذار مامان رو ببرن . 

 ساعت یازده شب من و مهرداد و بابا از بیمارستان اومدیم بیرون . اونشب تا صبح سه بار تماس گرفتیم و حال مامان رو پرسیدیم و گفتند: خوابه . 


فردا صبح اطلاع دادند حدود ساعت ده و نیم به بخش منتقل میشه . با بابا رفتیم بیمارستان . 

تقریبا" یازده و نیم بود مامان رو آوردن . عین یه جوجه ی زیر  بارون مونده می لرزید و می گفت : خدایا نجااتم بده مُردم از درد . 

از دیدن حال و روزش دلم به درد اومد .

 بوسیدمش و گفتم : مامان جون خیلی عمل سختی داشتی ، بمیرم برات یکمی دیگه تحمل کن بهتر میشی . 


خوابوندنش روی تخت . ولی ناله هاش قطع نمیشد . یه پرستار مرد اومد بالای سرش و یه چیزایی رو چک کرد . مامان کنار انگشت سبابه ش رو گاز می گرفت و ناله می کرد . گفتم : آقای کوهی چرا انقدر درد مامان زیاده ، اون پمپ درد رو کجا گذاشتن؟ 

گفت : پمپ درد؟؟ خوب براش می گرفتید بنده خدا انقدر درد نکشه . 


من با چشمای گرد شده گفتم : دیشب مامان تو ریکاوری بود از ما امضا گرفتن و ما تقبل هزینه کردیم که براش بذارن . 

گفت: کو؟؟ نداره که . 

احساس کردم خون تو کله م جمع شده و داغ کردم . گفتم : ای باابااا چه بیمارستانیه دیگه اینجا . رفتم دنبال سوپر وایزر . یه خانم دیگه بود بجای دیشبی . گفت : عززیزم چرا شما انقدر عصبانی هستی ؟؟

گفتم : خانوم این چه وضعشه . من و خانواده م بارها جراحی داشتیم ولی اصلا" با هیچ مشکلی مواجه نشدیم اما  از دیروز تا حالا تو این بیمارستان دیوانه شدیم .


جریان رو از اول تعریف کردم و گفتم  از دیروز مادر من که با افت و افزایش قند مواجه شده بعد فشارش در حین عمل رفته بالا ، عوض اینکه بیشتر حواسشون باشه ،  تمام شب رو  بعلت ندادن اون پمپ کاهش درد، درد کشیده . 

ما هم چند بار تلفن کردیم گفتن : خوبه خوابیده،  درصورتیکه تا صبح از درد بخودش پیچیده . 


ضمن اینکه تعریف می کنه که یه خانوم خیلی مسن با سطح هوشیاری پایین کنارش بوده ، کادر هی با هم شوخی می کردن می گفتن: " یه کد برای این بگیرید " 


یعنی ذره ای از انسانیت بو نبردن ؟ فکر نمی کنن چقدر این حرف تو روحیه بیمارای دیگه اثر بد میذاره و یا شاید اصلا یه درصد خود اون بنده  خدا متوجه بشه که منظورشون به اونه که دیگه رفتنیه ؟؟

ضمن اینکه مامان میگه تنها مریضی که اونجا هوشیار بود من بودم و این دخترا و پسرا از ساعت پنج صبح "آی سی یو " رو گذاشته بودن رو سرشون و با صدای بلند با هم حرف میزن . خدایی کجای دنیا یه همچین رفتارهایی میشه؟؟ 


خانومه گفت : شما برو پیش مامان . من الان با پرونده  میرم اتاق عمل پیگیر میشم ببینم چرا پمپ رو نذاشتن . 

با ناراحتی رفتم بالا . هنوز مامان انگشتشو گاز می گرفت از درد می لرزید . 


ده دقیقه بعد دیدم سوپروایزر اومد . با یه بطری طلق مانند 15 سانتی که از تو آک درآورد و به میله ی مخصوص آویزون کردن سرم وصل کرد . 


فهمیدم هی پمپ پمپ میکنن درواقع یه محفظه حاوی 100 سی سی مسکن خیلی قویه . روی سیم هایی که بهش وصل بود دوتا دگمه داشت یکیش اعداد 2-4-6-8 رو داشت که میشد روی هر کدوم از این درجه ها تنظیم کنیم اگر روی 8 بود یعنی 100 سی سی مسکن طی 12 ساعت و نیم به بیمار تزریق میشه و اگر روی 2 یعنی کمترین شماره میذاشتیم یعنی در 50 ساعت تخلیه میشد . این به شدت درد بستگی داشت . یه دگمه دیگه هم داشت که با هر فشار اون ، مسکن با سرعت و حجم زیاد تری به بیمار تزریق میشد . 

حالا فهمیدم چقدر دیشب به ما خندیدن که هر وقت گفتیم پمپ کجاست ؟ گفتن: اوناهااااش . 

همینطور که سوپر وایزر بطری رو کار می گذاشت برای من توضیح داد که دیشب بعد از اینکه از شما امضاء گرفتن اومدن برای مامان پمپ رو گذاشتن ولی مامان به داروی اون واکنش نشون داده و برش داشتن .. الان من رفتم داروش رو عوض کردم و آوردم براشون وصل می کنم  حالا اون یکی که حروم شد عیبی نداره ما همین یه دونه رو باهاتون حساب می کنیم . 

احساس کردم رو ی صورت من یه احمق گنده نوشته شده !!!

گفتم : شما من رو چی فرض کردی؟ فکر می کنی من احمقم ؟ با تعجب  گفت : عزیزم این چه طرز حرف زدنه ؟ 


گفتم : خجالت نمیکشی؟ داری تو روی من نگاه میکنی و با کمال وقاحت منت میذاری که مادر من به دارو واکنش داده و حالا تو داروش رو عوض کردی ولی یه دونه حساب می کنید؟؟ 

این وسیله آکبنده و به هیچ طریقی نمیشه داروش رو عوض کرد . این فقط یه مسکن خیلی قویه .. واکنش نشون داد چیه ؟؟!!!خودتونو مسخره کنید . 

رنگ از روش پرید . گفت : من منظوری نداشتم فقط می خوتاستم شما رو آروم کنم . 

گفتم : برووو خجالت بکش . چی شد ؟ برنامه تون بهم خورد من فهمیدم ؟؟ 

با دروغ و منت گذاشتن میخوای منو آروم کنی ؟؟ 

انقدر شماها پستین ؟؟ وجود داشته باش بگو یه مشت مشنگ شدن کادر بیمارستان و یادشون رفته مسکن رو بدن یا اینکه از من امضا گرفتیم و هزینه کردین بعد دارو رو میبرید به یکی دیگه می فروشید . برو بیرون از اتااااق . 

مامان ساکت شده بود . بهش گفتم : درد نداری؟؟ گفت نه .. تا وصلش کرد خوب شدم . 

گفتم : بمیرم برات دیشب چی کشیدددی 


این ماجرا ادامه داره ....

نظرات 36 + ارسال نظر
مهناز دوشنبه 1 مرداد 1397 ساعت 03:32 ق.ظ

من پارسال همچین تجربه ای برای مادرم داشتم، هممون تا دم مرگ رفتیم، و از کادر پزشکی ای که در تهران باهاش مواجه شدم فقط ی توصیف میتونم داشته باشم، گرگهایی در لباس انسان

خدا مامنت رو نگه داره عزیزم

شادی یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 03:35 ب.ظ

مهربانو جان
دکتر سرزعیم تو بیمارستان آتیه فوق العاده است
کاش میدونستم قبلش بهت میگفتم

شادی عزیزم دکتر فراهینی هم میگن یکی از چند جراح فوق العاده خوبه .. موضوع جراحی نبود ، موضوع کادر پرستاری بود .
مامان انقدر با عجله وقت گرفت که خودمونم غافلگیر شدیم

شیرین یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 09:13 ق.ظ

یا خدااااا...تمام مدتی که داشتم میخوندم همه بدنم یخ کرده بود از استرس.. منظور شما همون بیمارستان امید تو جنت آباده؟ آخه خواهرم رفته بود اونجا میگفت پرستار عین پروانه دورم میچرخید. ولی خودم یه بار رفتم گفتن اگه سرم بزنیم باید ۲۵۰ تومن بدین!!

آره عزیزم دقیقا همونه که کنار عرفان نیایش هست .. فکر کن تو اون کوچه ی باررریک دوتا بیمارستان ساختن

[ بدون نام ] یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 09:06 ق.ظ

مهربانو جان تا رضایت نگرفتن جواز دفن صادر نکردن

یاس ایرانی یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 08:10 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیز
با خوندن این پست واقعا از دردی که مادر گرامیتون کشیدن ناراحت شدم... ان شاءالله که حالشون زودتر بهتر بشه...
کاش پیگیری کنید تا این کادر پزشکی بی مسئولیت تنبیه بشن و یه بیمار دیگه رو اینقدر اذیت نکنن... پس انسا نیتشون کجا رفته؟!!
من تا الان چهار بار تو اتاق عمل بودم البته نه ایران و هر بار خدا رو شکر کردم کارم به پزشکا و پرستارای ایران نیفتاده... پرستارایی که تو ایران دیدم حتی یه لبخند رو لباشون نیست که مریض یکم دردش فراموش بشه...
هر بار که می رفتم بیمارستان پرستارا مثل مادرم با من رفتار میکردن... حتی منو در کارای شخصی هم همراهی میکردن... با اینکه همسرم همراهم میومد ولی همه کارا رو اونا انجام میدادن.... سرتون رو درد نیارم...
امیدوارم مادر زودتر لباس عافیت بپوشن و بیشتر از خودشون مراقبت کنن...

سلام یاس عزیزم
ممنون عزیزم . مهرداد یه شکایتی تنظیم کرده ولی نمیدونم واقعا چی میشه .
چرا ما اینقدر بدبخت شدیم

سارا یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 07:16 ق.ظ

فک می کردم طنز بیمارستان حاشیه فقط خیالپردازی نویسنده هاشه الان دیدم متاسفانه واقعیته

نه سارا جون متاسفانه بخش بزرگیش واقعیته

رهآ یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 01:20 ق.ظ http://rahayei.blogsky.com

وقتایی که درگیر بیمارستان و کادر بیمارستان میشم با خودم میگم بابا مگه مجبورشون کرد با این اخلاق و با این بی مسئولیتی اینجا بشینن؟! :|

اره خووب وقتی مجبوری کنکور بدی و هر چی قبول شدی بری بخونی ، مجبوری که پرستاری بخونی و بری کار کنی . وقتی زندگی و ناتوانی های اقتصادی بهت فشار میاره مجبوری بری سر کاری که مجبور شدی درسش رو بخونی و کلی هزینه ش کردی .
وقتی نظام خانواده سست شده و تربیت جون ها با هزار تا ایراد و اشکال دیگه همراهه مجبوری با این اخلاق بای سر این کاااار

نیلوفر یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 12:11 ق.ظ

وای عجب ادمایین ..چند وقتی نبودم الان خوندم اصلا مونده ام همینطور..اینا فقط بلدن وقتی درموردشون طنز میسازن اعتراض کنن دسته جمعی!!!!ولی اینطور وقتا که غیب میشن !!!!!به امیدخدا که همیشه سلامت باشین وهیچ وقت با اینطور به ظاهر ادما مخصوصا رو به رو نشین..من راستش دلم از دسته یه عده که خیلی خیلی زیاد هم هستن بدبختی تو این قشر به طوروحشتناکی پره!!

ممنونم عززیزم الهی تو و عزیزانت سلامت باشید .

آنا شنبه 23 تیر 1397 ساعت 12:15 ب.ظ

مهربانو جان سلام.خدا را شکر که مادر بهترن.مسکن بعد از هر عملی اصولا مرفین یا پتیدین هست و درکنارش استامینوفن تزریقی.مگر اینکه بیمار کنترااندیکاسیون مصرف مخدر داشته باشه.این پمپ ها هم قیمت پمپ خالی همون حدودی ه که گفتم.البته منم شنیدم که برخی بیمارستانهای خصوصی تا ۵۰۰هزارتومنم بابت پمپ شارژ میکنن.بیمارستان ما دولتی هست و با پول دارو حدود ۱۸۰تومن از مریض میگیرن و گاها کمتر.این پمپ ها هرچی من دیدم قابل شارژ هست و قابل تخلیه بشرطی که اون پیچ خاصی که روی بسته پمپ هست را نگه بداریم.این پمپ ها را در اتاق عمل خودمون پر میکنیم.حالا اون بیمارستان چه مدلی داشتن که ۱بار مصرفه والا من نمیدونم.اگه عکس پمپ را برام بزاری بهت میگم عزیزم.

سلام عزیز دلم .
آنا جون عکس پمپ رو وسط پست گذاشتم عزیزم . نشون نمیده ؟؟

ماجد شنبه 23 تیر 1397 ساعت 08:45 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیز
آروی تندرستی مادر و همه عزیزاتو دارم
متاسفم چنین کشیدین
متاسفم دگه ایرانمون همینه
امیدی بهش نیست دگه

سلام ماجد جان
ممنون دوست عزیزم . خدا به تو و عزیزانت هم سلامتی بده
هیییچ امیدی

شکیبا جمعه 22 تیر 1397 ساعت 12:31 ب.ظ

سلام مهربانو جان. انشالله حال مامانت هرچه زودتر خوب مبشه . من هم این روزها رو تجربه کردم . خیلی خیلی سخت و ناراحت کننده س.

سلام شکیبای عزیز .
ممنونم عزیزم . خدا به همه سلامتی بده

بهمن جمعه 22 تیر 1397 ساعت 12:47 ق.ظ

مهربانو جان
امیدوارم هر چه زودتر حال مادر عزیز و گرامیتون خوبِ خوبِ خوب بشه و دوباره سلامتیشون رو بصورت کامل بدست بیارن و شادی و نشاط رو با خودش به خونه برگردونه
از راهی دور و قلبی بسیار نزدیک دست بوس ایشون هستم و دعاگویشان
امیدوارم تا سالهای بسیار طولانی که عمر با عزت و سلامتی از خداوند هدیه دارند سایه ی پر از مهر و محبتشون بر سر شما و همه ی عزیزانشون مستدام باشه و لبخند شادی و رضایت از لبانتون محو نشه ان شاء الله.

زنده باشی قربونت خدا عزیزان خفته در خاکت رو رحمت کنه . ممنون از کامن پر محبتت

بهمن جمعه 22 تیر 1397 ساعت 12:44 ق.ظ

مهربانو جان
پدر خانومم رو از شهرستان آوردیم مرکز استان برای مداوای چشمش.
تا دکتر معاینه اش کرد گفت همین فردا باید بره اتاق عمل. بردیمش بیمارستان.
دکتر گفته بود ساعت هشت صبح باید اورژانسی بره اتاق عمل و من ساعت یازده که پیش پدر خانومم بودم هنوز لباس هم تنش نکرده بودن.
رفتم پیش دکترش که داشت مریضهارو ویزیت میکرد. ماجرا رو بهش گفتم. گفت امکان نداره. من سپردم که ایشون رو اول صبح عمل کنند گفتم ظاهرا حرف شمارو اجرا نکردن...
زنگ زد به بخش! بهش گفتن آقای دکتر ایشون خیلی وقته رفته اتاق عمل.
دکتر گوشی رو که قطع کرد رو به من گفت: خجالت نمیکشی با این سن و سال دروغ میگی؟ فکر نکردی ممکنه الان سکته کنم؟
بهش گفتم آقای دکتر دارن بهت دروغ میگن. مگه فاصله شما با بخش چند متره؟ همین الان با هم بریم بخش اگه هنوز لباس تن پدر خانومم بود هرچی دلت میخواد بگو...
نامرد قبول نکرد و حرف خودش رو میزد که من دروغگو هستم...
چند روز بعد که عمل با موفقیت انجام شد به دلیل عدم تزریق داروی ضد قارچ بینایی پدر خانومم کم و کمتر شد.
با عجله از اونجا بردیمش شیراز گفتن دیر شده باید چشمش تخلیه بشه...
حالا این دکتر عزیز مطبش رو از محله معمولی شهر برده محله ی پولدارای شهر...

وااای دلم آشوب شد ، بمیرم چه ماجرای تلخی بود ، چشششم که اینهمه عضو با ارزش و مهمیه با چه رفتار کثیفی از بین رفته . میدونی بهمن جان مشکل اینجاست که ما فقط قاتل رو با یه صورت خشن و چشم های خونبار و خنجری تو دستش متصور میشیم

بهمن جمعه 22 تیر 1397 ساعت 12:32 ق.ظ

سلام مهربانو جان
اولا من چقدر شرمنده شدم که شما خواهر عزیزم اون شب توی اونهمه خستگی و نگرانی و دلشوره ای که داشتی بازم تولد منو فراموش نکرده بودی و برام پیام تبریک دادی که از این بابت هم اون شب و هم الان کلی شرمنده و خجالت زده شدم
ما شهرستانیها وقتی که از همه جا رونده و ناامید میشیم میگیم خدارو شکر هنوز تهران رو داریم که اگه مشکلی برامون پیش اومد میریم اونجا و شبیه کشورهای خارجی باهامون رفتار میشه...خخخخخ
مارو باش که میخواستیم روی دیوار کیا یادگاری بنویسیم...

اما خداییش ظاهرا همه جای این ملک و بوم ویران و خراب و بهم ریخته است...
دیگه آبادانیها از بی آبی، خرمشهریها از ویرانی، سیستانی ها از فقر و نداری و تک تک شهرهای این مرز و بوم از چیزی ننالند که جنگل ایران در یک آتش دارد میسوزد و خشک و تر رو در کام خود فرو میبرد...

سلام داداش بهمن عزیز
اختیار داری عزیز جان .. امیدوارم تنت سلامت باشه و عمرت با عزت
متاسفم واقعا" چقدر دلم میسوزه برای مردم این کشور ، ما پایتخت نشین ها که وضعمون اینه وااای به حال شهرستان ها

لیدا جمعه 22 تیر 1397 ساعت 12:10 ق.ظ

باورکن دست و پام بیحس شد از خوندن این ماجرا.چی بگم.انشالله هر چه زودتر سلامتیشونو مادر مهربانت به دست بیارن.

ممنونم لیدا جون

سحر پنج‌شنبه 21 تیر 1397 ساعت 08:58 ب.ظ

وای حتی از خوندنش وحشت کردم، تو همه ادارات به خاطر سیستم غلط اداری اینجا شاید بارها دعوامون بشه ولی جایی که رتبه یک رو داره همین دکترا و بیمارستاناست، همه هم هزار جور خاطرات مختلف از اینجاها دارن... خدا رحم کرده به مامانتون، ایشالا خیلی زود بهتر بشن ولی کاش بعد اتفاق قند خون، بیمارستان رو عوض میکردین

ممنونم سحر جانم . البته واقعا تعویض بیمارستان در توانمون نبود . فکر کن مریضی که زانوش عمل شده پرودنده هاش همه اینجا هستند و بخوای از یه بیمارستان دیگه پذیرش بگیریم و جا بجا کنیم اصلا جرات نداشتیم تکونش بدیم میتورسیدیم از این بدتر بشه

نازنین مریم پنج‌شنبه 21 تیر 1397 ساعت 07:13 ب.ظ

سلام،

امیدوارم حالشون بهتر باشه. قلبم تند تند می تپید تا رسیدم به کامنت ها و دیدم که شکر خدا به سلامت به منزل برگشتن.
خوندن این مطالب واقعا عذاب آوره و تصور اینکه فرزندی، مادرش رو توی این حال ببینه وحشتناکه. این همه بی مسئولیتی و بی تفاوتی نسبت به درد و رنج انسان ها قلبم رو به درد میاره. متاسفانه بعضی شاغلین حوزه درمان به بیماران و خانواده اشان نگاه بالا به پایین دارند و رفتار تلخی رو در پیش میگیرن.
واقعا تیتر گویا و مناسبی انتخاب کردید.

سلام مریم نازنینم .
قربون محبتت عزیزم

خورشید پنج‌شنبه 21 تیر 1397 ساعت 06:59 ب.ظ

سلام مهربانو جان
ای وای خدایا....کاملا درکت میکنم چون درگیر بیماری مامان و بیمارستان و پرستار و خطای پزشکی و داروی اشتباهو .......بودم. واقعا بی وجدان هستن که با عزیز آدم اینطور رفتار میکنن. اصلا شما بگو غریبه. مگه وظیفتون غیر از اینه....جدیدا هم یاد گرفتن که با خنده و خوشرویی برخورد کنن که مثلا با پنبه سر ببرن.... همراه بیمار هم داستان خودش رو دارد....آدم های نامهربونی شدیم...کاش یک لحظه فکر کنن اون عزیز، مادر خودشون هست....واقعا حیف چقدر بد شدیم...ببخشید داستان خونواده من هم در این مورد زیاده....ان شاءالله مادر زودتر سلامت بشن و تشریف ببرن یه ویلای بدون پله و استراحت کنن.
خدایا لطفا عاقبت همگیمون رو ختم به خیر کن
مهربانو جان، معمولا براتون کامنت میذارم ولی کد تایید نمیشه متاسفانه. به یاد شما هستم و دعاگو بابت خیریه وحدت و دوتا فرشته آسمونی که به واسطه شما، روزی و قسمت زندگیم شدن.

سلام خورشید عزیزم
قربونت برم خدا بهت برکت و سلامتی بده من که واقعا فقط یه واسطه بودم خدا حفظت کنه که همت کردی و حامی و ناجی شدی . ناراحت نباش عزیزم بالاخره سیستم هامونم ایرانین دیگه کامنت میذاریم کد نمیده
برای تو و عزیزانت بهترین ها رو آرزو دارم

هانیه پنج‌شنبه 21 تیر 1397 ساعت 05:03 ب.ظ http://www.khodamylove.blog.ir

اینا جلاد بودند کادر بیمارستان نبودند که:(
بابای من برای آنژیو بیمارستان تامین احتماعی شهر خودمون بستری شد یه ریال از ما نگرفتند ولی بهترین رسیدگی و کادر درمان داشتند

الهی شکرر چقدر خوبه که وسط اینهمه تلخی ها یه خبر خوب بشنویم .

هانیه پنج‌شنبه 21 تیر 1397 ساعت 04:56 ب.ظ http://www.khodamylove.blog.ir

عزیزم این جا ایرانه حتی باور نمی کنی بعضی از بیمارستان های خصوصی از دولتی ها وضع شون بده باور نمی کنی مامان من تو بیمارستان خصوصی که کلی هزینه داره عمل چشم آب مروارید رو انجام داده بود ملافه ها کثیف و پر از لک بودند وقتی هم مامان اعتراض می کنه همه شون سکوت کردند
هنگام زایمان منم کنار مامانم تخت یه خانم در حال احتضار گذاشته بودند که در حال مرگ بچه هاش رو صدا می کرده و فوت شده

وااای چقدر وحشتناک هانیه جان

غریبه پنج‌شنبه 21 تیر 1397 ساعت 04:08 ب.ظ

با سلام
واقعا اگه ادم سرش را به دیوار بکوبد نباید ایراد گرفت
متاسفانه پرستار ها بیشتر مشغول بازی هستند تا رسیدگی و شبها هم مشغول درد و دل کردن اند اگه پای صحبت هاشون هم بنشینیم کلی هم انتقاد می کنند
در کل در هر کاری باید عشق باشد اگر نباشد همین است

سلام غریبه جان
متاسفانه عمده ی مشکلات رو همین پرستارها ایجاد می کنند که ظاهرا هیچ عشقی به کارشون ندارند . دور از گروه کمی از کادر پرستاری که واقعا دلسوز و مسئولند

نگین پنج‌شنبه 21 تیر 1397 ساعت 02:42 ب.ظ

راستی الان مامان چطورن؟ بهتر شدن انشاالله؟
امیدوارم که درد و مریضی از وجود خودت و عزیزانت دور باشه نازنینم ...

نفس گرامی حالشون چطوره؟
دعا میکنم و آرزوی بهبودی دارم براشون ...

مراقب خودت و سلامتیت هم باش لطفا
خدابیامرز مادرم همیشه میگفت: حال پرستار همیشه از بیمار بدتره ...

خدا رو شکر مامان بهتره . البته دوران نقاهت این عمل هم خیلی راحت نیست ولی چاره ای جز گذروندن نداریم . نفس هم الهی شکر همه ی ازمایش ها برای چک آپ عاالی بود و بهترین خبر رو بابتش گرفتیم . قرار شد دوسال دیگه کولونوسکوپی بشه البته شش ماه دیگه سونوگرافی شکم و لگن سرجاشه ولی اون کار سخته رفت تا دوسال بعد .
برای آرزوی قشنگت ممنونم خدا تو و خانواده ی عزیزت رو هم در پناه خودش داشته باشه

نگین پنج‌شنبه 21 تیر 1397 ساعت 02:41 ب.ظ

ای خدا نگذره ازشون مهربانو جان

هرچی که خاک مادرمه، عمر با عزت مادر گلت باشه

یادمه زمانی که مادرم بیمارستان بستری بود(مشکل قلبی داشت) و منم بعنوان همراه کنارش بودم، یکبار ساعت ملاقات که شد و پدرم و برادرهام اومدن، من از مامان خداحافظی کردم که یکی دو ساعت بیام خونه دوش بگیرم و لباس عوض کنم.
برادرها و پدرم هم با همراهان تخت بغلی مشغول صحبت بودن. همینطور که من داشتم خداحافظی میکردم و میگفتم که یکی دو ساعت دیگه برمیگردم، دیدم یه خانم پرستار اومد یه آمپول تزریق کرد توی سرٌم .. پرسیدم این چی بود؟ گفت یکی از داروهاشون بود!!!
گفتم ایشون داروی تزریقی ندارن ها ... قرص هاشون رو طبق روال معمول که تو خونه میخوردن، این چند روز بیمارستان بهشون داده ...
با ترشرویی گفت خانم اینو دکتر نوشته، ما که نمیتونیم خلاف تجویز دکتر رفتار کنییم!!!

منم دیدم جای بحث نیست گفتم اوکی!

بخدا مهربانو به در ِ خروجی بخش که رسیدم انگار یه چیزی تو دلم ریخت پایین .. برگشتم یه نگاه به مامان کردم دیدم رنگ صورتش شده بنفففففففش و نفسش بالا نمیاد و سینه اش عین توپ بالا پایین میره ...

با عجله برگشتم گفتم چی شدی مامان؟
خدابیامرز نتونست بگه چشه، فقط با دست اشاره کرد به سینه اش که یعنی نفسم بالا نمیاد

بسرعت رفتم سراغ ایستگاه پرستاری گفتم خانم مادر من حالش بده ..

جمع شده بودن دور هم داشتن حرف میزدن و میخندیدن .. بی اونکه حتی نگاهم کنه گفت الان میام!!!

صدامو بلند کردم و گفتم خانم، مادرم نفس نمیتونه بکشه ...

با اکراه همراهم اومد و وقتی حال مامان رو دید جوری دستپاچه شد که قشنگ مشخص بود آمپوله رو عوضی زده حالا یا مال بیمار دیگه ای بوده یا دارو رو اشتباه تزریق کرده.

خلاصه که چند نفر بسرعت جمع شدن دورش و یه آمپول دیگه تزریق کردن و خلاصه با کمک پمپ اکسیژن کم کم نفسش برگشت و حالش بهتر شد.

ولی هرچی بعدش گفتم این آمپول چی بود تزریق کردین زیر بار جواب نرفتن که نرفتن ..

اینا همه گفتم سرت رو به درد آوردم که بگم میفهمم چی میگی عزیزم ..
خدا قسمت هیچکس نکنه دکتر و بیمارستان که آدم خونش گردن خودشه ...

نگین عزیزم ممنون از محبتت واقعا خدا نگذره از ادمی که با بی مسئولیتیش همه رو دچار نگرانی و بحران میکنه .
الهی مامان در نور و ارامش باشند . میدونم خاطره تلخی برات زنده شد خدا بهت صبر یده عزیزم

آنا چهارشنبه 20 تیر 1397 ساعت 01:59 ب.ظ

ویه مساله دیگه اینکه وقتی مریضی پمپ درد نداره اصلا دلیل نمیشه که بدون مسکن بمونه و قطعا پزشک معالج دستور مرفین یا پتیدین برای مریض میزاره.که برحسب شرایط بیمار چندساعت یه بار بهش تزریق میشه.من پزشک بیهوشی هستم و در ای سی یو تا حالا ۱مورد هم ندیدم که مریض تعویض مفصل زانو یا هیپ یا هر عمل دیگه درد داشته باشه.

عزیزم خیلی زشته ( از این بابت که متخصص بیهوشی هستی و قطعا" در مورد همین پمپ برام نوشتی )سوال من اضاقه ست ولی مسائلی رو هم که من با این موضوع داشتم خیلی با توضیحت متفاوته از این جهت میگم که انواع مختلفی از پمپ رو داریم؟؟ ) چون اولا ما چهارصد هزارتومن خریدیم نوشتی که قیمت شرکت های مختلف ، با هم متفاوت ولی به صد هزارتومان اشاره کردی پس این تفاوت باید بین 80 هزار یا صد و هشتاد هزار نهایتا" دویست تومن باشه ولی نه چهار صد تومان .
بعد هم اینکه وقتی من اعتراض کردم که این وسیله از آکبند خارج شده و تو نمی تونستی دارو رو تغییر بدی ، هیچ دفاعی از خودش نکرد و گفت من می خواستم شما رو آروم کنم که اینطوری توضیح دادم .
البته من از همون پرستار هم پرسیدم مگه دارو قابل تعویضه که گفت نه .
چون میخواستیم شکایت کنیم و لازم بود مطمئن باشم از حرفم .
بعدا" که کار به رییس بیمارستان هم کشید نگفتن که محتویات پمپ قابل تخلیه ست . کلا تو توضیحاتشون گفتن که اگر بازم لازم دارید باید یکی دیگه بخرید ما بیاریم نگفتم همین رو پر می کنیم . الان هم پمپ خالی تو خونه ست .
آی سی یو هم بهمون گفت بهش مسکن دادیم ولی مسکنشون استامینفون بوده طبق اظهارات خودشون . حالا من اطلاع ندارم استامینفون با دوز بالا جوابگوی درد بعد از این عمل سخت هست یا نه .
یه پرستار خیلی جوون هم بهم گفت من دیشب تو آی سی یو بودم و مامانتون تا صبح زجر کشید .
با این اوصاف نمیدونم واقعا چی بگم .
عزیزم به هر حال خدا بهت قدرت و توان بده کار کردن با موضوع به این حساسی که انسان باشه واقعا سخته میدونم شما هم گاهی با کمبود امکانات و مسائل دیگه مستاصل میشید ، همه ی کادر پزشکی هم نباید با یه نگاه دید همونطور که همیشه هم گفتم بهترین دوستم نازی جراح عمومیه و مطمئنم یه فرشته ست .
برات آرزوی بهترین ها رو دارم .

آنا چهارشنبه 20 تیر 1397 ساعت 01:53 ب.ظ

مهربانو جان‌سلام.انشالا که مامان بهترن.اسم این وسیله بطور تجاری در همه جا پمپ درد هست که داروی داخلش را هم طبق نظر پزشک بیهوشی داخل پمپ میریزند.که رژیمهای دارویی متفاوتی داریم.این پمپ قابل شارژشدن مجدد هست و توسط پزشک قابل تخلیه هم هست .یه پیچ مانندی داره که وقتی درمحفظه مخصوصش بکار بره تخلیه محفظه میشه.وحساسیت نشون دادن به مخدر در برخی بیماران مسن دیده میشه که ما پمپ را تخلیه میکنیم و بجاش مثلا پاراستامول و لیدوکایین و میدازولام و.. میریزیم.منظورمن از توضیح توجیه کار کادر بیمارستان نبود.خواستم توضیح بدم که خوانندگان دچار شبهه نشن و اطلاعات درستی در مورد پمپ درد داشته باشند.قیمت هم بدون دارو بسته به شرکت تولید کننده پمپ حدودا۱۰۰هزارتومن ه.

سلام آنای عزیزم . ممنون از کامنتی که برام گذاشتی .
تو کامنت بعدیت ازت سوال هامو می پرسم عزیزم

باران پاییزی چهارشنبه 20 تیر 1397 ساعت 12:38 ب.ظ http://baranpaiezi.blogsky.com

چقدر براشون جون کسی مهم نیست لعنتیها.
ایشالا مادر همه زودتر بهبود پیدا کنن

الهب آمییین

پونی چهارشنبه 20 تیر 1397 ساعت 11:56 ق.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
با جان و روان آدم ها هم تجارت می کنند

من شنیدم ست جراحی یکبار مصرف را هم چندین بار استفاده کرده و هر بار پول آکبندش را از مردم می گیرند
مملکت صاحب ندارد
به امید عافیت کامل

درود پونی عزیز
متاسفانه منم اینو شنیدم فاجعه ی بزرگیه واقعا .
الهی آمین

جیران چهارشنبه 20 تیر 1397 ساعت 10:00 ق.ظ

وای مهربانو جانم عجب ماجرایی. چه دردی مادرت کشیده و چه فشاری به شما همراهان وارد شده. امیدوارم ادامه داستان انقدر دردناک نبوده باشه برای شما. میشه برامون بگی فقط الان مادرت بهتره انشالله؟

جیران عزیزم مامان خدا رو شکر بهترن ولی اشتباهات و فشارهای روانی همچنان ادامه داشت تا زمانیکه مامان هنوز بیمارستان بود . تو قسمت دوم می نویسم

[ بدون نام ] چهارشنبه 20 تیر 1397 ساعت 09:48 ق.ظ

خدارو شکر که مادر بهترن امان از بیمارستانها امان من یه هفته با دخترم بیمارستان بودم در قبال اعتراض من به خاطر اینکه خدمتکار با دستای آلودش باعث آلودگی کل بچه های بخش شد گفتن تو که انقد باهوشی مواظب بچه ات باش که مریض نشه یعنی فشار روانی که بهم اوردن حد نداره تازه من کلی سفارش شده بودم . خدا بهتون رحم کرده پدر من برای چکاپ رفت بیمارستان و دو تا پرستار احمق بیشعور دوبار براش انسولین زدن و متاسفانه پدرم رفت تو کما و بعد از ده روز فوت شد . دکترشونم می گفت من این دوز انسولین رو ننوشتم پرستاری که تزریق کرده ثبت نکرده دوباره بهش تزریق شده در حالیکه پدرم چند بار بهشون گفته بود .....

ممنون عزیزم
خیلی خیلی بابت پدر عزیزت متاسف شدم . امیدوارم خدا بهتون صبر بده و بابا غرق آرامش و نور باشند . نتونستید شکایت کنید؟ میدونم دیگه برای شما فایده نداره بابت این میگم که یکمی براشون درس عبرت باشه ؟؟

نسرین چهارشنبه 20 تیر 1397 ساعت 01:12 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

مهربانو جان از فکرش بیرون نمی رم .

یعنی همراه مریض باید باشید شبی هشتادو پنج هزار تومن هم بابت کاری که پرستارها باید بکنن بپردازیذ؟!!!!
مسخره هست.
به هر بهانه ای کیسه ی گدایی دوختن انگار!
همین طریقه ی بهوش آوردن!
چرا تسیلی؟ چرا تک.ن های شدید؟
باید با اسم بردن ایشونو بیدار می کردن.
نمی خواید شکایت کنید؟ امیدوارم بکنید تا لااقل سر یکی دیگه نیارن.
من جای تو بودم چهار هفته ی دیگه که مادرت باید جراحشو ببینه، میرفتم و بهش جریان رو می گفتم.

و می گفتم شما بهترین دکتر، ولی اگه این بیمارستان بخواد برای مریضاش اینجوری خاطره درست کنه و مردم دهن به دهن بازگو کنن، دیگه کسی نمیاد سراغ شما.

یادمه وقتی بهوش اومدم، ضعف در حد صد داشتم از صد و یه دفه درد هجوم آورد در حدی که فقط اشک می ریختم و می گفتم درد... درد... درد
که پرستارم گفت الآن بهت مرفین وصل می کنم دردت از بین میره.
باور کن پنج دقیقه طول نکشید که سرم را وصل کرد به سوزنی که بخاطر تزریق مواد بیهوشی بهم هنوز وصل بود و درد گورشو گم کرد.
سه روز هم تو سی سی یو بودم که هیچ صدایی به گوش نمی رسید تا بیمار آرامش داشته باشه. حتی موقع سر زدن خیلی مراقب بودن صداشون خیلی پایین باشه.

واقعآ دلم برای مریضایی که تو ایرانند سوخت.

نسرین جانم من نه فقط برای مریض های ایرانی ، بلکه همه ی جانداران ایرانی دلم می سوزه .. همه ی ما محکوم به انواع مظالمی هستیم که بی دلیل و تنها بخاطر اینکه اینجا هستیم بهمون وارد میشه . چیزهایی که تو دنیا خیلی وقته حل شده اینجا بحران میشه و بابتش تاوان های سنگین میدیم .
مهرداد پیش رییس بیمارستان شکایت کرده ولی من چشمم از پیگیری آب نمیخوره

فرناز چهارشنبه 20 تیر 1397 ساعت 12:25 ق.ظ

سلام مهربانو جون خیلی ناراحت شدم از خوندن اتفاقاتی که برای مامان رخ داده...خدایا تو این مملکت قبل از رفتن به بیمارستان باید اطلاعات پزشکیت رو در حد یک پزشک کنی تا سرت کلاه نره اینقدر بی‌قانون و...پمپ درد واقعا عالیه من بعد از سزارین استفاده کردم ...ایشالله اصلا گذرتون به دکتر و بیمارستان نیفته دیگه

سلام عزیزم . ممنونم از دعای خیرت . هرچند میدونیم ممکن نیست و همیشه به کادر پزشکی و درمان نیازمندیم من دعا می کنیم یه بهبودی تو اوضاع و احوال مملکت ببینیم و این همه شاهد بی مسئولیتی نباشیم

نیلوفر چهارشنبه 20 تیر 1397 ساعت 12:08 ق.ظ

واقعا متاسفم !!!!
حکومت ایران برایند همون مردمه ، فقط عده ی معدودی که استثنا هستند هم قربانی این چرخه کثیف بی عدالتی و توحش و خشونت ودزدی،......میشن.:((((

سحرجدید سه‌شنبه 19 تیر 1397 ساعت 11:07 ب.ظ http://www.kamandmaman.com

وای بنده خدا مامانت چی کشیده ....مهربانو جان فرقی نمیکرد ...بیمارستان آتیه هم الان انسانیت درش نیست و یه مشت مشنگ اونجان ...مامان‌من کنسر تیرویید دارن که تو آتیه عمل شد و دکتر احمق یه تیروییدو برداشته و فشار هم درحین عمل رفته بالا و دکتر بیهوشی اجازه عمل دوباره به مامان نمیده ....حالا امروز که بابا رفتن برای ید درمانی نامه بگیرن ...دکتر بیمارستان شریعتی گفته چون هردوتا تیرویید برداشته نشده ید تاثیری نداره ...مضاف بر اینکه متاستاز تمام اعضای بدن رو‌گرفته و مریض رو اذیت نکنید ...آخه اگر اون دکتر احمق کل تیروئبد و بر میداشت مامان درمان میشد نه اینکه امروز اینو بهمون بگن ....کلا بیمارستان تازه تاسیس و به نام و دولتی نداره ....امیدوارم مامان مصی هم زود زود سرپا بشن

سحر جان خیلی خیلی بابت شرایط مامان عزیزت متاسف شدم . امیدوارم این دوران تلخ رو با صبر زیاد وآرامش هم برای مامان و هم برای شما که میتونم تصور کنم چه احوال بدی دارید ، بگذرونید .
از قول من صورت گل مامان رو ببوس و بهشون بگو یکعالمه براشون عافیت و شفا آرزو دارم

سمیرا سه‌شنبه 19 تیر 1397 ساعت 07:57 ب.ظ http://sr64.blogfa.com

ای بر اون ذاتشون لعنتبی وجدانا

به خدا کادر پزشکیمون قدیما خیلی بهتر بود ....

خدارو شکر شماها حواستون هست به مامان گل...روی ماهشو

از طرف من ببوس مهربانو جان

ممنون سمیرا جون خدا عزیزانت رو نگهدار باشه

نسرین سه‌شنبه 19 تیر 1397 ساعت 03:45 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

الهی بمیرم
باوجودیکه هر دم تو این اوضاع مزاحمت شدم و حالشونو پرسیدم و برام توضیح دادی، بازم با خوندنش تنم داره می لرزه.

بی وجدانی اونم تو بیمارستانی که هزینه رو جلو جلو گرفتن واقعآ جنایته.

فکرشو بکن! قسمتی از سر کشکک زانو را اره کردن... دردش باید بدون مرفین وحشتناک باشه.
خیلی عجیبه که حتی پول مسکن را می گیرن!!!
یه جور دزدیه این.
یا همین همراه داشتن مریض تو بیمارستان ها که سالهاست رواج پیدا کرده بنظرم ظلم مضاعف به نزدیکان و خود بیماره. حتی اگر شب اول هم پیشش بودی از کجا باید می فهمیدی پمپ چیه؟
اسم یه سرم را بخصوص کردن پمپ!!!! حماقت شاخ و دم نداره
خاک برسوشون واقعآ
خیلی عصبانیم

سلام منو خیلی خدمتشون برسون

آخ کاش بودم. اگه بودم می فهمیدم پمپ تو سرشون خورده و به مادرت وصل نیست. چون خودم داشتمش میگم.

خدا نکنه نازنینم .
اختیار داری نسرین جون ممنونم که همراهم بودی ، همه ی غصه هامو این روزها با تو درمیون گذاشتم .

تنها چیزی رو که کاملا" حواسشون بود و دقیق چک می کردن همین بود که ببینند کارت همراه تهیه شده که به همراه بیمار یه وعده غذای بی مزه و تکراری و کم کیفیت بدن ؟؟!!! فکر کن شبلی 85 هزارتومن پول می دادیم تا بخش از وظایف مسلم اون ها رو انجام بدیم . !!!!
قربونت عزیزم محبت و بزرگواریت رو می رسونم . اره واقعا من تصورم از پمپ چی بود و نتیجه ش چی بود؟؟( یه محفظه مسکن قوی )

[ بدون نام ] سه‌شنبه 19 تیر 1397 ساعت 03:39 ب.ظ

الهی نباشم چقدر درد کشیده مامانت الان دیگه الحمدالله خوبه؟ انشالا ک همیشه خوب باشه....الان میفهمم ک سریال در حاشیه ی طنز نبود واقعن واقعیت بعضی بیمارستاناست

خدا نکنه عزیزم . آره واقعا دمار از روزگارش در آوردن . دیروز بالاخره مرخصش کردیم و آوردیمش خونه هنگی در خدمتشیم .
واقعا طنز نبود این واقعیت اسفناک کشور ماست که هیچ جای آبادی باقی نمونده و متاسفانه یه مشت بچه ی بی مسئولیت و سر به هوا تحویل جامعه داده شده . .. چه امثال کیارستمی هایی رو از دست دادیم و البته اب از آب تکون نخورد .
ماجراها همینطور پشت هم ادامه داشت که تو قسمت بعدی می نویسم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد