دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" هزار تجربه و خاطره"

براتون گفته بودم که سال گذشته همین موقع ها با مینا و بردیا و دوتا برادر که یکیشون چندین سال میشه با بردیا شرکت ساختمانی دارند و مشغولند ، وارد کار دوم ( رستوران )شدیم . 


آره ، از چند ماه قبل مشغول صحبت و برگزاری جلسات بودیم و نهایتا" از بیست و دوم شهریور کار رو شروع کردیم . 


من در امور مالی خیلی ریسک پذیر نیستم . 

 دلیلش اینه که  سعی می کنم رو پای خودم باشم و تصمیماتی نگیرم تا عواقبش دامنگیر دیگران بشه .  شایدبعضی  ها در شرایط من خیلی راحت تصمیم بگیرند،  چون ته دلشون میگن اگر به مشکل بخوریم نفس ، پدرم یا خواهر و برادرها مشکلم رو حل میکنند و نمیذارند کار به جاهای باریک بکشه ولی من انقدر از اینکه مشکلاتم رو به کسی  تحمیل کنم وحشت دارم که ترجیح میدم هیچ ریسک مالی انجام ندم . 


سال قبل هم که راضی شدم تو این کار وارد بشم دلیلش این بود که باعث و بانیش پسرعموم بود که نسبت به مدیریت ، اخلاق سالمش، سر سوزنی شک نداشتم . 


نه من بلکه کل خانواده تاییدش میکردند .بصورت خلاصه بگم که اگر قرار بود بانی این موضوع بردیا باشه قبول نمی کردم ولی اسم پسر عمو ، بزرگترین دلیل من برای کنار گذاشتن ترس هام بود . انصافا" بردیا هم خیلی اصرار کرد . 


یعنی شب و روز مثل یه نوار دم گوش من زمزمه می کرد که مهربانو فرصت رو از دست نده . من میدونم که تو چقدر به فعالیت تو این رشته علاقمندی و وقتی سعید در راس موضوعه دیگه سر سوزنی شک نداشته باش . 


برای سرمایه اولیه ی کار ، باید نفری هفتاد میلیون پول میگذاشتیم که من پنجاه میلیون وام از بانک ملی گرفتم و بیست میلیون هم نفس بهم داد . 


بهتره آخر داستان رو بگم که این کار  همین سیزده روز قبل با نفری صد میلیون ضرر تموم شد . یعنی حتی یکسال هم کامل نشد . 


البته من در بهمن ماه سال قبل اعلام کردم که آینده ی درستی  رو پیش بینی نمی کنم و از مجموعه جدا میشم که خوب قبول نکردند و با اصرار نگهم داشتند . 


اما این رو بگم که تجربه ی خیلی خیلی خوبی بود و امیدوارم حتما در یه فرصت دیگه و با آدم های مطمئن و با آمادگی بیشتر سراغش برم . 


حتما" تعجب میکنید که چرا با همچین ضرر بزرگی باز هم  دلم میخواد انجامش بدم .


 دلیلش اینه که اگر علاقه ی شخصی به بخش مواد غذایی و ارتباط با آدم های دیگه رو دوست داشته باشید بهتون قول میدم که کار پر درآمد و شیرینیه .


 اما دلایل عدم موفقیت گروهمون رو هم بنویسم ، شاید براتون کاربرد داشته باشه . 


البته بهتره اول نحوه ی شراکتمون رو توضیح بدم :


پسر عمو با دونفر از دوستانش ، سه  تا رستوران و یه مجتمع تفریحی بازیهای دیجیتال تو فود کورت دوتا پاساژ راه انداخته بود که اظهار می کرد چون این دوتا شریک دل به کار نمیدن منم با توجه به مسئولیت های سنگینی که در محل کارم دارم نمیتونم از پسش بربیام . 


در واقع من و مینا و بردیا و مسعود و جمشید ( دوست بردیا) سهام اون دو نفر رو خریدیم  . ما پنج تا شدیم 67%و سعید 33%سهم . 



حالا بریم سر دلایل عدم موفقیت : 


1-اول اینکه ما از وسط یه پروژه ی شکست خورده وارد شدیم و مجبور بودیم نوع غذا و قرار دادی که گروه قبل بستن رو ادامه بدیم از اونجایی که عمده ی غذاها  استیک  یا غذاهای دریایی بود و این جور غذاها فست فود حساب نمیشن پس فود کورت فضای مناسبی برای سرو غذا نیست . 


مسلما" کسی که میاد استیک با سس قارچ یا بشقاب دریایی سفارش میده دوست نداره تو محیط شلوغ فود کورت غذاش رو میل کنه . 


2- موضوع بعدی این بود که درمورد پسر عمو( که تنها دلیل من بجز علاقمندی شخصیم به کار بود ) درست فکر نمی کردیم. 


 احساس مسئولیت ، تعهد و مدیریتی که اینهمه روش حساب باز کرده بودیم وجود نداشت . ضمن اینکه خیلی مسائل از جمله جواز کسب و ثبت برند و ... 


انجام نشده بود و ما صرف اعتمادی که بینمون بود پذیرفته بودیم . 


موضوع دیگه بلند پروازی و در هپروت سیر کردن  جمشید بود که فکر می کرد عکاسی  بسیار لاکچری از منو، تزیینات و دکوراسیون و ظواهر ماجرا خیلی از تلاش و پشتکار و حضور مستمر مهمتره . 


3-بنظر من وجود یه نفر بعنوان سوپروایزر که بخشی از حقوقش ، درصدی از درآمد رستوران باشه خیلی اهمیت بیشتری داشت ولی  جمشید و بردیا معتقد بودند که خودمون به صورت ناظر تو شیفت هامون این وظیفه رو انجام بدیم هم حقوق یه سوپروایزر از هزینه هامون کم میشه ، هم خودمون به کار اشراف داریم . 


اما حساب کنید تو شعبه ی آجودانیه ، شیفت روز ،  خانوم بردیا اونجا بود ، بعد از ظهر ها هم من و مینا ( یک شب درمیون ) و تو شعبه ی غرب تهران اون دوتا برادر (مسعود و جمشید ) شیفت بودند و روزهای تعطیل و جمعه ها بصورت چرخشی . همین باعث میشد که پرسنل آشپزخونه چندین مدیر با سلیقه های مختلف رو داشته باشند و در واقع حرف هیچکدوممون رو اونطور که باید انجام ندن .

 هر قدر هم تعیین می کردیم فقط یک نفر کنترل کننده باشه نمیشد . 


 4-  اینکه تو کل این مجموعه بجز من و سعید هیچکس سر از مواد غذایی و طبخ درست غذاها در نمی آورد و نمیتونستد نظارت درستی روی کار پرسنل   آشپزخونه داشته باشند ایراد دیگه ی کار بود که البته این مورد در ادامه ی مورد قبلیه .



5- اما یکی از مهمترین عوامل این شکست ، عدم وجود نقدینگی کافی بود که علت مخالفت من از ابتدا برای ورود به ماجرا مرتب بیان می کردم و همه معتقد بودند " رستوران مخارج خودش رو ساپورت میکنه " 

غافل از اینکه خیلی وقت ها اونطور که باید کار پیش نمیره و حتما برای هزینه ها ی پیش بینی نشده باید پول نقد کافی وجود داشته باشه .


6- همون شیفت هایی که باید همگی با انرژی و سر وقت حضور داشتند هم همدیگه رو می پیچوندند و بنظرشون کارها به خوبی پیش می رفت . 


7- اینکه هیچکدوممون با خیال راحت و شش دانگ در اختیار مجموعه نبودیم  یه مشکل دیگه  بود .


 از همون پسر عمو گرفته که درگیر تز دکترا و مدیریت در محل اصلی کارش و به دنیا اومدن نوزادش بود بگیر تا من که صبح ساعت 6 بیدار میشدم و یک روز درمیون بعد از ساعت کار لباس اداره رو تو خونه ی مامان اینا یا تو ماشین عوض می کردم و راس ساعت 6 بعد از ظهر تا 12 شب یک لنگه پا در حال کار تو آشپزخونه بودم و تا صندوق رو می بستم و می رسیدم خونه م حدود یک نصفه شب میشد .

صبح دوباره می رفتم اداره و عصرش بیهوش و خسته تو خونه بودم . 


 اگرچه بخاطر   علاقه ی وافرم به این کار ، کم نمی آوردم وتا لحظه ی آخر با انرژی انجامش میدادم ولی بدنم به شدت کم آورد و افت کرد . 


شاید اگر اینهمه نمی ایستادم و ورجه وورجه نمی کردم ، زمستون اون مشکل برای پام پیش نمی اومد . 


8- عدم شناسایی مکان مناسب برای احداث رستوران . این یکی هم  از گروه قبل بهمون به ارث رسیده بود  . 


پاساژی که تو شمال تهران بود و رفته بودند باهاش قرار داد بسته بودند از دسته گل های موسسه ی ثامن بود و نه قراردادش ، قرار داد بود . نه امکاناتش شبیه یه پاساژ درست و حسابی . سرویس های بهداشتیش مشکل داشت ، تهویه خوبی نداشت و تو تابستون  و زمستون مثل جهنم یا کوه های الپ بود . 


طبقه ی بالاش قرار بود سالن های سینما و تیاتر ساخته بشه که وقتی ما رفتیم نیمه کاره بود و تا الان هم هیچ اتفاقی نیفتاده که حداقل رونق بگیره .


 از همه بدتر اینکه آشپزخونه ها به گاز شهری متصل نبودند و همه با کپسول های گاز کار می کردند و هم خیلی خطرناک بود هم اون شعله ای که باید دستگاه های گریل و اجاق داشته باشند نداشت . 


با همه ی این مصیبت ها اجاره و شارژ سنگین بود و اصلا" فروش جوابگوی هزینه ها نبود . 



بی تجربگی های بردیا تو خرید باعث میشد که بعضی مواد اولیه گرون تهیه بشه . مثلا"دونه ی  فلفل سیاه رو وقتی فله بخری خیلی ارزون  تر از یه شیشه که تهش فلفل ساب داره و برای خونه می خریم در میاد . 


البته این فقط یه نمونه ست که گفتم . هزاران مورد اینطوری داشتیم  .. مثلا" سیب زمینی سرخ کرده رو تو ظرف های کاغذی مخصوص باید فروخت نه تو بشقاب یک بار مصرفی که کیفیت عالی داره و برای غذای دریایی یا استیک و این چیزا مصرف میشه . 


بگذریم .. 


اما با وجود این ضرر که برای تک تکمون خیلی گرون تموم شد ، از انجامش راضی هستم و حالا میدونم که اگر یه روز بعد از بازنشستگی که ممکنه دوسال دیگه( با 20 سال خدمت) اتفاق بیفته ، بخوام دست به یه کار جدید و باب میلم بزنم ، همین کاره .


 هم ترسم از ورود به این مقوله ریخته ، هم کلی تجربه ی مفید دارم . 



از همه بهتر کار و خدمت مستقیم برای مردمه که خیلی خیلی حس و حال خوبی میده . انقدر خاطرات شیرین و دوست داشتنی از مشتری ها و پرسنل دارم که اصلا" در کلام نمیگنجه . 


بارها خطایی صورت می گرفت مثلا" پرینت کوچیک تو آشپزخونه هنگ میکرد و وقتی ما این طرف پشت صندوق فاکتور رو صادر می کردیم اون طرف پرینت برای آشپز نمیرفت وبعد از نیم ساعت مشتری می اومد سراغ غذاش رو می گرفت و بعد از پیگیری می فهمیدیم اصلا آشپزخونه متوجه این فیش نشده .


 با شرمندگی عذر خواهی میکردم و ده تا پونزده دقیقه زمان میخواستم و مشتری با روی کاملا" گشاده و کلام خوشایند میگفت : پیش میاد ، مشکلی نیست و این طرز برخورد از میزان شرمندگیمون کم می کرد . 


هیچوقت یادم نمیره که یه آقا پسر نوجوون  از جیبش دوتا شکلات درآورد و بهم گفت : بیاید با هم شکلات بخوریم تا غذای من آماده بشه . 


یا اینکه میدیدم مشتری بعد از اینکه غذاش تموم میشد از ته فود کورت و تو شلوغی میومد خودش رو بهم میرسوند و بابت مزه و کیفیت غذا تشکر می کرد . 


یه شب یه خانم خیلی مسن اومد کلی اما و اگر گذاشت و شرط کرد غذام تند نباشه ، حتی یه ذره روغن نداشته باشه ، ال نباشه و بل نباشه ... 


اتفاقا میزش دقیقا جلوی صندوق بود و دیدم غذاش رو تا انتها خورد . بعد اومد جلوی یه خانواده ی خیلی نازنین که داشتن برای اولین بار سفارش غذا می دادند گفت :


 خانم غذای من انقدر شور بود که به زور خوردمش خدا میدونه چه بلایی سر فشار خونم میاد!!!


اوایل کار بود و من تجربه ی برخورد با این مسائل رو نداشتم و خیلی ناراحت میشدم ... نمیدونستم چی بگم .. هم مسن بود و نمیشد بهش بگم من از ابتدای شیفتم همه ی غذا ها رو تست کردم و هیچ مشتری معترض هم نداشتم .. هم داشت جلوی مشتری های دیگه عنوان میکرد . 


فکر میکنم خیلی صورتم قرمز شده بود چون اون خانم که داشت با خانواده ش غذا سفارش میداد گفت : عزیزم ناراحت نشی ها .. به طعم غذات هم شک نکن . 


من میدونم مشکل این خانم چی بود . ایشون مسن بودند و حتما " تحت رژیم خاصی غذا میخورند . مادر و پدر من غذاشون کاملا" بدون نمکه اونوقت اگر جایی مهمون باشن میگن غذاشون خیلی شور بود درحالی که به دهن اونا شور میاد .


 

با تحلیل این نازنین انگار بهم بمب انرژی وصل شد .. خستگیم دراومد و یکعالمه ازش تشکر کردم . بعد هم که غذاشون رو تموم کردنداومدن کلی تشکر کردن و گفتن " عااالی بود" 


من خودم همیشه تو رستوران ها تشکر میکنم اگر هم راضی نباشم چیزی نمیگفتم (که اشتباه بود این سکوت) . حالا فهمیده م که چقدر اون تشکر ساده ی من برای صاحب رستوران حیاتیه و چقدر خوبه اگر انتقادی دارم با خوشرویی و صرفا به دلیل بالابردن سطح کار بصورت خصوصی مطرح کنم ، نه اینکه سکوت کنم و بگذرم .


تو این مدت پرسنل آشپزخونه که عمده شون بچه های بیست و چندساله ی شهرستانی و دور از خانواده بودند ، شدند جزیی از خانواده م . 


ما هیچ وظیفه ای برای رسوندن بچه ها به منزلشون نداشتیم ( چون شهرستانی بودند تهیه مسکنشون باما بود و نزدیک رستوران براشون یه سوییت ارزون قیمت اجاره کرده بودیم) ولی نه من و نه مینا دلمون نمی اومد شب ها نرسونیمشون .


 برای اینکه پول جمع میکنند و به خانواده هاشون کمک میکنند خیلی تو مخارج صرفه جویی دارند . کارمون که تموم میشد میگفتم بچه ها زود باشید نظافت رو تموم کنید بریم . 



یه وقتایی غمگین و ناراحت بودند بهشون میگفم : خجالت بکشید راننده به این خوشگلی دارید بازم افسرده ایید ؟؟ طفلکا خنده شون می گرفت ومشکلاتشون بصورت موقت یادشون می رفت . 



 چند بار پیک موتوری قالمون گذاشت ، من می پریدم تو ماشین و یکی از بچه ها رو همراهم میبردم خودم میشدم پیک موتوری . بعد برای اینکه زود برسیم لایی میکشیدم و تند می رفتم . 


شب موقع خونه رفتن ، می گفتن : مهربانو خانم میشه لایی بکشید از ماشینا سبقت بگیرید ما ذوق کنیم . 


منم میگفتم : آخه نصفه شب از عمه ی خودم سبقت بگیرم یا از خاله ی شماها ؟؟


خاطره ی بستنی سن مارکو خوردنمون هم خیلی باحال بود . 


من عاشق بستنی با این برندم که مغازه ش رو به روی پارک قیطریه ست . 


چند بار تو همین ماجرا های پیک موتوری شدنمون اگرتحویل  غذا تو اون منطقه بود می رفتیم دوتایی میخوردیم . 


چند بار هم شب به بچه ها گفتم یکربع به 12 تعطیل کنید بریم اونجا تا 12 بازه .


 انقدر ویراژ دادیم وقتی رسیدیم کرکره ی مغازه نصفه باز بود از زیر در رفتیم تو التماس کردیم گفتیم تو روخدا بهمون بستنی بده ما خودمون تو آشپزخونه بودیم تا الان . 


 

یه شب هم که غرب تهران بودیم موقع برگشتن مهردخت هم همراهمون بود ، دوتا پسرا صندلی پشت نشسته بودند ، چشمشون به چرخ و فلک پارک ارم افتاد یکیشون گفت: 


ما این بغل کار می کنیم ولی نمیتونیم یه شب بریم تفریح . 



من و مهردخت یه نگاه ریزی به هم کردیم و من گفتم : چرا نمی تونیم مگه ما چمونه ؟؟ 


خلاصه سر ماشین رو کج کردیم و رفتیم تا ساعت دو ،چهار تا وسیله بازی سوار شدیم و کلی جیغ کشیدیم . 


اونشب خیلی خوش گذشت طفلکا هی میگفتن : تو روخدا اگه بلیط این یکی گرونه دیگه نخر . 


در شهر بازی 



اولین غذای بیرون بر



تکه های استیک در حال گریل شدن



خاطرات تولد بازی


 


چیزی که برام مهم بود این بود که یه کار خیلی کوچولو برای تولد بچه ها داشته باشیم .


 متاسفانه مسعود حرفه ی اصلیش مالی بود مثل خودم و البته اون حقوق دستمزد کار می کرد و همه چیز رو با قوانین وزارت کار و چیزای دیگه می سنجید .


 اینکه متقاعدش کنیم برای تولد یه کارت هدیه 50 تومنی با یه کیک تولد داشته باشیم خیلی به سختی انجام شد . 


حتی بعد از عید افزایش حقوق بچه ها رو طبق اشل وزارت کار و با باریک بینی خیلی زیاد انجام داده بود که مجبور شدم تو یه جلسه که پر از دعوا و داد بیداد شد ، نذارم حقشون پایمال بشه .. 


از حق نگذریم که مینا ومعمولا "جمشید هم طرف من رو می گرفتن . 


خلاصه این تجربه ی تقریبا" یکساله ، درس های زیادی برای من داشت . 


1- اینکه آدما رو باید حتما" تو یه کار شبیه به این شناخت . نظر من و بقیه  کاملا درمورد پسر عمو تغییر کرد . 


2- با بردیا که فکر نمی کردم حتی یه روز بتونم سر میز جلسه ای به توافق برسم ، نزدیک یک سال شب و روز کار کردیم . 


3- به همون تعهد اولیه که داشتم ، تحت هر شرایط از کیفیت کار نزنیم پایبند  موندم .


4- همیشه مدافع حقوق پرسنل بودم . 


5- از پس کار حتی با کار اول و شلوغی های زندگیم براومدم . 


6- مردم خیلی خوب و با محبت و صبوری  داریم .


و هزاران موضوع دیگه که صرفا" عاطفیه و حتی نمیشه بیان کرد . 


و چیزی که همیشه مطمئنم اینکه :  " دوستتون دارم " 



" من و هجرت"

سلام عزیزانم . امیدوارم همگی عاالی باشید هرچند که اوضاع و احوال زمانه حال خیلی خوبی برای هیچکدوممون نذاشته ولی خدا امیدمون رو قطع نکنه . 


 همچین نوشتم " من و هجرت" که حتما فکر کردید قراره جلای وطن کنم ؟  نه باباااا ماجرا از این قراره : 


 یادتونه  بخشی از زمستون سال قبل  با گچ گرفتن پای چپم چقدر بهم سخت گذشت ؟ همین موضوع و عمل زانوی مامان باعث شد خیلی جدی به جابجایی و تغییر آپارتمانم فکر کنم .


 تقریبا" تو سه ماه اخیر تا بیست روز قبل هم دنبال خونه می گشتم ولی انقدر خونه ها نسبت به خونه ی فعلیم ، کیفیت پایین و قیمت های گزافی داشت که پشیمون شدم از طرفی نفس خیلی نگران بود و می گفت : مهربانو تو این شرایط بد و غیر قابل پیش بینی اقتصادی این کار رو نکن .


 البته من قرار بود خونه ی خودم رو اجاره بدم و برم نزدیک مامان اینا و اداره یه آپارتمان در همین حد که الان دارم ، اجاره کنم .


 چیز جالبی که تو این گشتن ها متوجه شدم این بود که باتوجه به اختلاف منطقه ی شهرداری این دو محله که من فکر می کردم  باعث میشه که قیمت آپارتمان برای اجاره   خیلی متفاوت باشه ، ولی اینطوری نبود . 


خلاصه که نهایتا" ترسیدم با این اوضاع برم یه آپارتمان اجاره کنم و بعد مثلا چند ماه حقوق ندن و دیر بدن و منم بدهکار مردم  و تصمیم گرفتم فعلا بی خیال این موضوع بشم . 

اما طبقه ی پایین منزلم  تخلیه شد و بابا اینا مشغول بازسازی ازالف تا ی اون آپارتمان شدند چند بار هم به من پیشنهاد کردند که بیا یه طبقه پایین تا 16 تا پله ازت کم بشه اما من قبول نمی کردم و می گفتم رنج اسباب کشی رو بخاطر یه طبقه به خودم هموار نمی کنم . 


اما وقتی سرویس های جدید بهداشتی و سرامیک ها رو کار گذاشتن کم کم پشیمون شدم و تقریبا" ده ، پونزده روز پیش به بابا گفتم : هنوز رو پیشنهادتون برای من هستید و اون  هم گفت : بعععله چرا که نه . 


و این شد که از اون روز بقیه ی خرید ها مطابق سلیقه ی مهردخت و البته با همون مبلغی که بابا برای بازسازی در نظر گرفته بود انجام شد . 


منم سالها بود دکوراسیون خونه رو عوض نکرده بودم و تمام این چند سالی که مهردخت هنرستان می ذفت و طرح می کشید و با دوده و کاشی کار می کرد قشششنگ گند زده بود به کل وسایل از مبلمان و... 


حالا افتادیم به خرید ولی بجای لذت بردن  از این تغییر ، با دیدن قیمت های وحشتناک آه از نهادم برمیاد . 

دیروز بابا گفت برو سهروردی 4 تا دستگیره برای سرویس ها و اتاق خواب ها بگیر . دلم نیومد برم سهروردی چون اونجا یه برند مصطفی بلکاهست که جنساش عاالی و زیباست والبته قیمت ها هم بسیار گرون . میدونستم تو دلاوران هم فروشگاه هست رفتم اونجا یه جنس متوسط خوب انتخاب کردم باورتون میشه 4 تا دستگیره با قفلش شد 657هزارتومن؟؟


 اومدم بیرون به بابا تلفن کردم گفتم باباجون همون قدیمی ها رو استفاده می کنم . اصلا دلم راضی نمیشه اینهمه فقط پول دستگیره در اتاق رو بدیم . آدم حالش بد میشه همه چی چندین برابر گرون شده . 


نمیدونم عاقبتمون تو این مقطع تاریخ چی میشه . از احوال جهان بوی خوبی نمیاد . خیلی ها دارن موادشوینده و  غذایی فاسد نشدنی انبار می کنند . ولی من در حد از هر چیزی دو یا سه برابر داشتن رو کافی می دونم . مثلا اگه همیشه یک بسته حبوبات برای مصرف داشتم الان دوتا بسته دارم . بالاخره  همین انبار کردن و خرید بی رویه هم به کل مردم فشار میاره و بازار رو با کمبود وحشتناکی مواجه میکنه . 


حواستون باشه تو این شرایط بیشتر از قبل هوای خودتون و عزیزانتون رو داشته باشید تا سلامتیتون به خطر نیفته .. مواظب لوازم و اسباب ضروریتون هم باشید که تعمیر و جایگزین کردنشون خیلی گرون درمیاد . 

دوستتون دارم 

 برای هم انرژی مثبت بفرستیم تا به سلامت این یکی غول زندگیمون رو هم بکشیم و بریم مرحله ی بعد . 


" راستی دیروز دوازدهم شهریور بود . 25 سال کامل از آشناییم با آرمین و 15 سال کامل ازجداشدنمون گذشت 


"ماااا خوووبیییم"

قربون محبت همگیتون ، دیدم چند تا از دوستان نازنین نگرانم شدند . من فدای محبت خالصانه و بی ریای شما ... 



حال همگی خوبه فقط سخت مشغولم به زودی میام و براتون یعالمه اتفاقایی که همه ش خوبه می نویسم 



دوستتون دارم