دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" هزار تجربه و خاطره"

براتون گفته بودم که سال گذشته همین موقع ها با مینا و بردیا و دوتا برادر که یکیشون چندین سال میشه با بردیا شرکت ساختمانی دارند و مشغولند ، وارد کار دوم ( رستوران )شدیم . 


آره ، از چند ماه قبل مشغول صحبت و برگزاری جلسات بودیم و نهایتا" از بیست و دوم شهریور کار رو شروع کردیم . 


من در امور مالی خیلی ریسک پذیر نیستم . 

 دلیلش اینه که  سعی می کنم رو پای خودم باشم و تصمیماتی نگیرم تا عواقبش دامنگیر دیگران بشه .  شایدبعضی  ها در شرایط من خیلی راحت تصمیم بگیرند،  چون ته دلشون میگن اگر به مشکل بخوریم نفس ، پدرم یا خواهر و برادرها مشکلم رو حل میکنند و نمیذارند کار به جاهای باریک بکشه ولی من انقدر از اینکه مشکلاتم رو به کسی  تحمیل کنم وحشت دارم که ترجیح میدم هیچ ریسک مالی انجام ندم . 


سال قبل هم که راضی شدم تو این کار وارد بشم دلیلش این بود که باعث و بانیش پسرعموم بود که نسبت به مدیریت ، اخلاق سالمش، سر سوزنی شک نداشتم . 


نه من بلکه کل خانواده تاییدش میکردند .بصورت خلاصه بگم که اگر قرار بود بانی این موضوع بردیا باشه قبول نمی کردم ولی اسم پسر عمو ، بزرگترین دلیل من برای کنار گذاشتن ترس هام بود . انصافا" بردیا هم خیلی اصرار کرد . 


یعنی شب و روز مثل یه نوار دم گوش من زمزمه می کرد که مهربانو فرصت رو از دست نده . من میدونم که تو چقدر به فعالیت تو این رشته علاقمندی و وقتی سعید در راس موضوعه دیگه سر سوزنی شک نداشته باش . 


برای سرمایه اولیه ی کار ، باید نفری هفتاد میلیون پول میگذاشتیم که من پنجاه میلیون وام از بانک ملی گرفتم و بیست میلیون هم نفس بهم داد . 


بهتره آخر داستان رو بگم که این کار  همین سیزده روز قبل با نفری صد میلیون ضرر تموم شد . یعنی حتی یکسال هم کامل نشد . 


البته من در بهمن ماه سال قبل اعلام کردم که آینده ی درستی  رو پیش بینی نمی کنم و از مجموعه جدا میشم که خوب قبول نکردند و با اصرار نگهم داشتند . 


اما این رو بگم که تجربه ی خیلی خیلی خوبی بود و امیدوارم حتما در یه فرصت دیگه و با آدم های مطمئن و با آمادگی بیشتر سراغش برم . 


حتما" تعجب میکنید که چرا با همچین ضرر بزرگی باز هم  دلم میخواد انجامش بدم .


 دلیلش اینه که اگر علاقه ی شخصی به بخش مواد غذایی و ارتباط با آدم های دیگه رو دوست داشته باشید بهتون قول میدم که کار پر درآمد و شیرینیه .


 اما دلایل عدم موفقیت گروهمون رو هم بنویسم ، شاید براتون کاربرد داشته باشه . 


البته بهتره اول نحوه ی شراکتمون رو توضیح بدم :


پسر عمو با دونفر از دوستانش ، سه  تا رستوران و یه مجتمع تفریحی بازیهای دیجیتال تو فود کورت دوتا پاساژ راه انداخته بود که اظهار می کرد چون این دوتا شریک دل به کار نمیدن منم با توجه به مسئولیت های سنگینی که در محل کارم دارم نمیتونم از پسش بربیام . 


در واقع من و مینا و بردیا و مسعود و جمشید ( دوست بردیا) سهام اون دو نفر رو خریدیم  . ما پنج تا شدیم 67%و سعید 33%سهم . 



حالا بریم سر دلایل عدم موفقیت : 


1-اول اینکه ما از وسط یه پروژه ی شکست خورده وارد شدیم و مجبور بودیم نوع غذا و قرار دادی که گروه قبل بستن رو ادامه بدیم از اونجایی که عمده ی غذاها  استیک  یا غذاهای دریایی بود و این جور غذاها فست فود حساب نمیشن پس فود کورت فضای مناسبی برای سرو غذا نیست . 


مسلما" کسی که میاد استیک با سس قارچ یا بشقاب دریایی سفارش میده دوست نداره تو محیط شلوغ فود کورت غذاش رو میل کنه . 


2- موضوع بعدی این بود که درمورد پسر عمو( که تنها دلیل من بجز علاقمندی شخصیم به کار بود ) درست فکر نمی کردیم. 


 احساس مسئولیت ، تعهد و مدیریتی که اینهمه روش حساب باز کرده بودیم وجود نداشت . ضمن اینکه خیلی مسائل از جمله جواز کسب و ثبت برند و ... 


انجام نشده بود و ما صرف اعتمادی که بینمون بود پذیرفته بودیم . 


موضوع دیگه بلند پروازی و در هپروت سیر کردن  جمشید بود که فکر می کرد عکاسی  بسیار لاکچری از منو، تزیینات و دکوراسیون و ظواهر ماجرا خیلی از تلاش و پشتکار و حضور مستمر مهمتره . 


3-بنظر من وجود یه نفر بعنوان سوپروایزر که بخشی از حقوقش ، درصدی از درآمد رستوران باشه خیلی اهمیت بیشتری داشت ولی  جمشید و بردیا معتقد بودند که خودمون به صورت ناظر تو شیفت هامون این وظیفه رو انجام بدیم هم حقوق یه سوپروایزر از هزینه هامون کم میشه ، هم خودمون به کار اشراف داریم . 


اما حساب کنید تو شعبه ی آجودانیه ، شیفت روز ،  خانوم بردیا اونجا بود ، بعد از ظهر ها هم من و مینا ( یک شب درمیون ) و تو شعبه ی غرب تهران اون دوتا برادر (مسعود و جمشید ) شیفت بودند و روزهای تعطیل و جمعه ها بصورت چرخشی . همین باعث میشد که پرسنل آشپزخونه چندین مدیر با سلیقه های مختلف رو داشته باشند و در واقع حرف هیچکدوممون رو اونطور که باید انجام ندن .

 هر قدر هم تعیین می کردیم فقط یک نفر کنترل کننده باشه نمیشد . 


 4-  اینکه تو کل این مجموعه بجز من و سعید هیچکس سر از مواد غذایی و طبخ درست غذاها در نمی آورد و نمیتونستد نظارت درستی روی کار پرسنل   آشپزخونه داشته باشند ایراد دیگه ی کار بود که البته این مورد در ادامه ی مورد قبلیه .



5- اما یکی از مهمترین عوامل این شکست ، عدم وجود نقدینگی کافی بود که علت مخالفت من از ابتدا برای ورود به ماجرا مرتب بیان می کردم و همه معتقد بودند " رستوران مخارج خودش رو ساپورت میکنه " 

غافل از اینکه خیلی وقت ها اونطور که باید کار پیش نمیره و حتما برای هزینه ها ی پیش بینی نشده باید پول نقد کافی وجود داشته باشه .


6- همون شیفت هایی که باید همگی با انرژی و سر وقت حضور داشتند هم همدیگه رو می پیچوندند و بنظرشون کارها به خوبی پیش می رفت . 


7- اینکه هیچکدوممون با خیال راحت و شش دانگ در اختیار مجموعه نبودیم  یه مشکل دیگه  بود .


 از همون پسر عمو گرفته که درگیر تز دکترا و مدیریت در محل اصلی کارش و به دنیا اومدن نوزادش بود بگیر تا من که صبح ساعت 6 بیدار میشدم و یک روز درمیون بعد از ساعت کار لباس اداره رو تو خونه ی مامان اینا یا تو ماشین عوض می کردم و راس ساعت 6 بعد از ظهر تا 12 شب یک لنگه پا در حال کار تو آشپزخونه بودم و تا صندوق رو می بستم و می رسیدم خونه م حدود یک نصفه شب میشد .

صبح دوباره می رفتم اداره و عصرش بیهوش و خسته تو خونه بودم . 


 اگرچه بخاطر   علاقه ی وافرم به این کار ، کم نمی آوردم وتا لحظه ی آخر با انرژی انجامش میدادم ولی بدنم به شدت کم آورد و افت کرد . 


شاید اگر اینهمه نمی ایستادم و ورجه وورجه نمی کردم ، زمستون اون مشکل برای پام پیش نمی اومد . 


8- عدم شناسایی مکان مناسب برای احداث رستوران . این یکی هم  از گروه قبل بهمون به ارث رسیده بود  . 


پاساژی که تو شمال تهران بود و رفته بودند باهاش قرار داد بسته بودند از دسته گل های موسسه ی ثامن بود و نه قراردادش ، قرار داد بود . نه امکاناتش شبیه یه پاساژ درست و حسابی . سرویس های بهداشتیش مشکل داشت ، تهویه خوبی نداشت و تو تابستون  و زمستون مثل جهنم یا کوه های الپ بود . 


طبقه ی بالاش قرار بود سالن های سینما و تیاتر ساخته بشه که وقتی ما رفتیم نیمه کاره بود و تا الان هم هیچ اتفاقی نیفتاده که حداقل رونق بگیره .


 از همه بدتر اینکه آشپزخونه ها به گاز شهری متصل نبودند و همه با کپسول های گاز کار می کردند و هم خیلی خطرناک بود هم اون شعله ای که باید دستگاه های گریل و اجاق داشته باشند نداشت . 


با همه ی این مصیبت ها اجاره و شارژ سنگین بود و اصلا" فروش جوابگوی هزینه ها نبود . 



بی تجربگی های بردیا تو خرید باعث میشد که بعضی مواد اولیه گرون تهیه بشه . مثلا"دونه ی  فلفل سیاه رو وقتی فله بخری خیلی ارزون  تر از یه شیشه که تهش فلفل ساب داره و برای خونه می خریم در میاد . 


البته این فقط یه نمونه ست که گفتم . هزاران مورد اینطوری داشتیم  .. مثلا" سیب زمینی سرخ کرده رو تو ظرف های کاغذی مخصوص باید فروخت نه تو بشقاب یک بار مصرفی که کیفیت عالی داره و برای غذای دریایی یا استیک و این چیزا مصرف میشه . 


بگذریم .. 


اما با وجود این ضرر که برای تک تکمون خیلی گرون تموم شد ، از انجامش راضی هستم و حالا میدونم که اگر یه روز بعد از بازنشستگی که ممکنه دوسال دیگه( با 20 سال خدمت) اتفاق بیفته ، بخوام دست به یه کار جدید و باب میلم بزنم ، همین کاره .


 هم ترسم از ورود به این مقوله ریخته ، هم کلی تجربه ی مفید دارم . 



از همه بهتر کار و خدمت مستقیم برای مردمه که خیلی خیلی حس و حال خوبی میده . انقدر خاطرات شیرین و دوست داشتنی از مشتری ها و پرسنل دارم که اصلا" در کلام نمیگنجه . 


بارها خطایی صورت می گرفت مثلا" پرینت کوچیک تو آشپزخونه هنگ میکرد و وقتی ما این طرف پشت صندوق فاکتور رو صادر می کردیم اون طرف پرینت برای آشپز نمیرفت وبعد از نیم ساعت مشتری می اومد سراغ غذاش رو می گرفت و بعد از پیگیری می فهمیدیم اصلا آشپزخونه متوجه این فیش نشده .


 با شرمندگی عذر خواهی میکردم و ده تا پونزده دقیقه زمان میخواستم و مشتری با روی کاملا" گشاده و کلام خوشایند میگفت : پیش میاد ، مشکلی نیست و این طرز برخورد از میزان شرمندگیمون کم می کرد . 


هیچوقت یادم نمیره که یه آقا پسر نوجوون  از جیبش دوتا شکلات درآورد و بهم گفت : بیاید با هم شکلات بخوریم تا غذای من آماده بشه . 


یا اینکه میدیدم مشتری بعد از اینکه غذاش تموم میشد از ته فود کورت و تو شلوغی میومد خودش رو بهم میرسوند و بابت مزه و کیفیت غذا تشکر می کرد . 


یه شب یه خانم خیلی مسن اومد کلی اما و اگر گذاشت و شرط کرد غذام تند نباشه ، حتی یه ذره روغن نداشته باشه ، ال نباشه و بل نباشه ... 


اتفاقا میزش دقیقا جلوی صندوق بود و دیدم غذاش رو تا انتها خورد . بعد اومد جلوی یه خانواده ی خیلی نازنین که داشتن برای اولین بار سفارش غذا می دادند گفت :


 خانم غذای من انقدر شور بود که به زور خوردمش خدا میدونه چه بلایی سر فشار خونم میاد!!!


اوایل کار بود و من تجربه ی برخورد با این مسائل رو نداشتم و خیلی ناراحت میشدم ... نمیدونستم چی بگم .. هم مسن بود و نمیشد بهش بگم من از ابتدای شیفتم همه ی غذا ها رو تست کردم و هیچ مشتری معترض هم نداشتم .. هم داشت جلوی مشتری های دیگه عنوان میکرد . 


فکر میکنم خیلی صورتم قرمز شده بود چون اون خانم که داشت با خانواده ش غذا سفارش میداد گفت : عزیزم ناراحت نشی ها .. به طعم غذات هم شک نکن . 


من میدونم مشکل این خانم چی بود . ایشون مسن بودند و حتما " تحت رژیم خاصی غذا میخورند . مادر و پدر من غذاشون کاملا" بدون نمکه اونوقت اگر جایی مهمون باشن میگن غذاشون خیلی شور بود درحالی که به دهن اونا شور میاد .


 

با تحلیل این نازنین انگار بهم بمب انرژی وصل شد .. خستگیم دراومد و یکعالمه ازش تشکر کردم . بعد هم که غذاشون رو تموم کردنداومدن کلی تشکر کردن و گفتن " عااالی بود" 


من خودم همیشه تو رستوران ها تشکر میکنم اگر هم راضی نباشم چیزی نمیگفتم (که اشتباه بود این سکوت) . حالا فهمیده م که چقدر اون تشکر ساده ی من برای صاحب رستوران حیاتیه و چقدر خوبه اگر انتقادی دارم با خوشرویی و صرفا به دلیل بالابردن سطح کار بصورت خصوصی مطرح کنم ، نه اینکه سکوت کنم و بگذرم .


تو این مدت پرسنل آشپزخونه که عمده شون بچه های بیست و چندساله ی شهرستانی و دور از خانواده بودند ، شدند جزیی از خانواده م . 


ما هیچ وظیفه ای برای رسوندن بچه ها به منزلشون نداشتیم ( چون شهرستانی بودند تهیه مسکنشون باما بود و نزدیک رستوران براشون یه سوییت ارزون قیمت اجاره کرده بودیم) ولی نه من و نه مینا دلمون نمی اومد شب ها نرسونیمشون .


 برای اینکه پول جمع میکنند و به خانواده هاشون کمک میکنند خیلی تو مخارج صرفه جویی دارند . کارمون که تموم میشد میگفتم بچه ها زود باشید نظافت رو تموم کنید بریم . 



یه وقتایی غمگین و ناراحت بودند بهشون میگفم : خجالت بکشید راننده به این خوشگلی دارید بازم افسرده ایید ؟؟ طفلکا خنده شون می گرفت ومشکلاتشون بصورت موقت یادشون می رفت . 



 چند بار پیک موتوری قالمون گذاشت ، من می پریدم تو ماشین و یکی از بچه ها رو همراهم میبردم خودم میشدم پیک موتوری . بعد برای اینکه زود برسیم لایی میکشیدم و تند می رفتم . 


شب موقع خونه رفتن ، می گفتن : مهربانو خانم میشه لایی بکشید از ماشینا سبقت بگیرید ما ذوق کنیم . 


منم میگفتم : آخه نصفه شب از عمه ی خودم سبقت بگیرم یا از خاله ی شماها ؟؟


خاطره ی بستنی سن مارکو خوردنمون هم خیلی باحال بود . 


من عاشق بستنی با این برندم که مغازه ش رو به روی پارک قیطریه ست . 


چند بار تو همین ماجرا های پیک موتوری شدنمون اگرتحویل  غذا تو اون منطقه بود می رفتیم دوتایی میخوردیم . 


چند بار هم شب به بچه ها گفتم یکربع به 12 تعطیل کنید بریم اونجا تا 12 بازه .


 انقدر ویراژ دادیم وقتی رسیدیم کرکره ی مغازه نصفه باز بود از زیر در رفتیم تو التماس کردیم گفتیم تو روخدا بهمون بستنی بده ما خودمون تو آشپزخونه بودیم تا الان . 


 

یه شب هم که غرب تهران بودیم موقع برگشتن مهردخت هم همراهمون بود ، دوتا پسرا صندلی پشت نشسته بودند ، چشمشون به چرخ و فلک پارک ارم افتاد یکیشون گفت: 


ما این بغل کار می کنیم ولی نمیتونیم یه شب بریم تفریح . 



من و مهردخت یه نگاه ریزی به هم کردیم و من گفتم : چرا نمی تونیم مگه ما چمونه ؟؟ 


خلاصه سر ماشین رو کج کردیم و رفتیم تا ساعت دو ،چهار تا وسیله بازی سوار شدیم و کلی جیغ کشیدیم . 


اونشب خیلی خوش گذشت طفلکا هی میگفتن : تو روخدا اگه بلیط این یکی گرونه دیگه نخر . 


در شهر بازی 



اولین غذای بیرون بر



تکه های استیک در حال گریل شدن



خاطرات تولد بازی


 


چیزی که برام مهم بود این بود که یه کار خیلی کوچولو برای تولد بچه ها داشته باشیم .


 متاسفانه مسعود حرفه ی اصلیش مالی بود مثل خودم و البته اون حقوق دستمزد کار می کرد و همه چیز رو با قوانین وزارت کار و چیزای دیگه می سنجید .


 اینکه متقاعدش کنیم برای تولد یه کارت هدیه 50 تومنی با یه کیک تولد داشته باشیم خیلی به سختی انجام شد . 


حتی بعد از عید افزایش حقوق بچه ها رو طبق اشل وزارت کار و با باریک بینی خیلی زیاد انجام داده بود که مجبور شدم تو یه جلسه که پر از دعوا و داد بیداد شد ، نذارم حقشون پایمال بشه .. 


از حق نگذریم که مینا ومعمولا "جمشید هم طرف من رو می گرفتن . 


خلاصه این تجربه ی تقریبا" یکساله ، درس های زیادی برای من داشت . 


1- اینکه آدما رو باید حتما" تو یه کار شبیه به این شناخت . نظر من و بقیه  کاملا درمورد پسر عمو تغییر کرد . 


2- با بردیا که فکر نمی کردم حتی یه روز بتونم سر میز جلسه ای به توافق برسم ، نزدیک یک سال شب و روز کار کردیم . 


3- به همون تعهد اولیه که داشتم ، تحت هر شرایط از کیفیت کار نزنیم پایبند  موندم .


4- همیشه مدافع حقوق پرسنل بودم . 


5- از پس کار حتی با کار اول و شلوغی های زندگیم براومدم . 


6- مردم خیلی خوب و با محبت و صبوری  داریم .


و هزاران موضوع دیگه که صرفا" عاطفیه و حتی نمیشه بیان کرد . 


و چیزی که همیشه مطمئنم اینکه :  " دوستتون دارم " 



نظرات 33 + ارسال نظر
پریسا مامان امیرارسلان و مهرسام شنبه 7 مهر 1397 ساعت 11:41 ق.ظ

چه تجربه های خوبی نوشتی مهربانو جان..امیدوارم بتونی به کمک همین نکات و تجربه ها چندین برابر این مبلغ را جبران کنین

پریسا جون ممنونتم .الهی آمین امیدوارم کسب و کار تو مملکتم رونق داشته باشه

مجیدوفادار یکشنبه 1 مهر 1397 ساعت 04:16 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

پاییز آمد
با سلام تو
با لبخند من

در میان
هزاران برگ رنگارنگ...
غروب نارنجی رنگ

بیا باهم
بگوییمش
خوش آمد

سلام همشهری عزیزم
خوبی
کجایی دلمون تنگ شد برات

سلام مجید از نوع وفادار مهربون
لطف داری دوست من .. مشغول جابجایی بودم

مینو جمعه 30 شهریور 1397 ساعت 12:56 ق.ظ http://Milad321.blogfa.com

انشاالله تجربه بعدی همراه با موفقیت باشه.چقدر خوب به نکاتی که موجب موفق نشدن بوده اشاره کردی و متوجه اونا بود.چقدر برخوردتون با پرسنل عالی بوده و از جون و دل مایه گذاشتید.

ممنون مینوی عزیزم . نظر لطفته

امین دوشنبه 26 شهریور 1397 ساعت 12:26 ق.ظ http://alefkaf1984.blogsky.com

خیلی تجربه هات بدرد خوره و متاسفانه وقتی در جریان یک تجربه هستی نمی تونی ازش استفاده کنی و خوشبختانه یا شوربختانه به کار بقیه میاد.
من یه فرصت یک ساله به خودم دادم اگر تا سال بعد شد که برم از این کشور که میرم و اگر نشد میخوام یه کافه سیار راه بندازم و سبک زندگیم و عوض کنم و قطعا تجربه های تو یه جاهاییش به کارم میاد.
مهمترین اصل موفقیت در هر چیزی داشتن دوستان خوب و هم فکر و هم منش با ادمه.
گاهی وقت ها ما در انتخاب اشتباه می کنیم بزرگ ترین موهبت به موقع به شناخت رسیدن و اگاهی از ضرر هایی که شاید با گذشت زمان جبران ناپذیر تر بشن...
تو ادم خوبی هستی دوست خوبی هم هستی و من برات ارزوی بهترین ها رو دارم حداقل فکر مکینم درون و بیرونت یکیه چیزی که تو این روزگار خیلی کم پیدا میشه...
راستی اگر بازم خواستی رستوران بزنی حاظرم بیام گارسونت بشم
به پدر و مادر نازنینت سلام بلند برسون و دنیا و دختر هنرمندت
مخلصیم

کاملا درست میگی امین جان امیدوارم تجربه ها برای آدمای درست ، مفید باشه و بتونند تو رونق کسب و کارشون استفاده کنند.
امیدوارم هر کجا و در هر کاری که برات برکت و خیر باشه قرار بگیری چون تو یکی از ادمای زلال روزگاری که حیفه به آرزوهاش و موفقیت نرسه
ای جاانم ممنونتم نظر لطفته و اختیار داری رفیق شما تاج سری
محبت و لطفت رو می رسونم یاد اون روز که تو محیط خانواده با هم گذروندیم بخیر خانواده ی منم شیفته ی صفا و صمیمیتتون شدند

نازنین مریم یکشنبه 25 شهریور 1397 ساعت 05:52 ب.ظ

سلام،

ممنون که تجربه اتون رو با ما در میون گذاشتید. مدتیه که همسرم به فعالیت در این زمینه فکر می کنه. حتما بهش توصیه می کنم که تجربه شما رو بخونه.

ان شاءالله تجربه های آینده اتون سرشار از موفقیت و سود اقتصادی باشه.

سلام مریم جون
خواهش می کنم عزیزم خیلی خوشحال میشم اگر این تجربه برای دیگران مفید باشه
ممنونم الهی آمین

مجید شفیعی یکشنبه 25 شهریور 1397 ساعت 12:55 ب.ظ

سلاااااااام


من شعبه آجودانیه اومدم و نبودی.

خوش مزه بود

و فکنم خانم بردیا اون روز اونجا بود

خلاصه که یادمه وقتی گفتی کلی نگرانی سر هزینه ها و کرایه ها و ... تو دلم اومد و ...

ولی خدا رو شکر که از تجربه ای که کردی راضی ای

امیدوارم زود بیام رستوران خودت

سلام مجید جاان
آره یادمه و چه بد شانس بودم که دیدنت رو از دست دادم .
درسته خانم بردیا اون روز شیفت بود . ممنونتم کاش اتفاق بیفته و اونجا دورهمی بگیریم

نفیسه (رامونا خانوم) یکشنبه 25 شهریور 1397 ساعت 11:43 ق.ظ

سلام مهربانوی نازنینم. دوست ندیده دریا دل من!
اولا که مردم از چشم انتظاری تا این پست ها رو نوشتی خانوم! چقدر کم می نویسی!
اگر این بار خواستی هر کاااری رو شروع کنی، لطفا اول آگهی استخدام نیرو رو اینجا بزن ما هم ببینیم! من به عنوان گارسون، آشپز، پیتزا زن ماهر! پیک موتوری، یا هر نیروی خدماتی دیگه ای که بخواین داوطلب می شم! والا! با همچین رییسی آدم دلش می خواد کش لقمه بر باشه!

سلام عزیزززم . ببخش قربونت کار اداره و باز سازی منزل و خرید وسایل و ... نمیذاشت بیشتر تو خونه ی مجازیم که پر از عطر وجود شماهاست وقت بذارم و چقدر حیییف چون بیشترین حال خوب رو با شما دارم
عزززیزم شرمنده میکنی ، بنظرم محیط کار فقط برای مشخص شدن مسئولیت ها و سهولت انجام باید این طبقه های رییس و ... رو بگیره وگرنه هممون یه تیم هستیم که باید با عشق و انگیزه و حال خوب در جهت انجام کار تلاش کنیم و این هدف بجز تو یه محیط دوستانه و خوشحال اتفاق نمیفته ... رویای بزرگم کار آفرینی با عزیزترین دوستانمه کاش یه روز محقق بشه

مهرگل یکشنبه 25 شهریور 1397 ساعت 01:01 ق.ظ

مهربانوی عزیزم سلام
مهربانو چقدررررر به تو به نفس به مهردخت و به همه ی اونایی که تورو کنارشون دارن غبطه میخورم چقدررررر این روحیه ات رو دوست دارم و چقدررررر دلم میخواد همه ی ما در برخورد با کارهایی که خودمون انتخاب میکنیم و بعضا ضرر هم میکنیم انقدر بزرگ و وسیع ببینیم و درک کنیم و درس بگیریم
خواهری ندیده عاشق دل بزرگتم

سلام مهرگل عزیزم
محبت داری عزیز دلم . گاهی واقعا شرایط بغرنج میشه و کنترل از دست آدم خارج میشه کاش یه جااایی برای برگشت و جبران بذاریم تا همه ی هست و نیستمون از بین نره .
منم دوستت دارم و از داشتن عزیزانی مثل شما به خودم می بالم

Nasrin شنبه 24 شهریور 1397 ساعت 07:05 ب.ظ

سلام مهربانو جان شما خیلى خوش قلبى از ته دل امیدوارم تجربه بعدى اتون پر از موفقیت و سود باشه براتون

سلام نسرین جان . ممنون از محبتت نازنین . الهی آمین قربونت برم

غریبه پنج‌شنبه 22 شهریور 1397 ساعت 11:09 ق.ظ

با سلام
تجربه خوبی بود
اگه محل کسب اجاره ای نبود اوضاع کلا فرق میکرد
اجاره دادن خیلی سخت است
کاسبی خخیلی خوب است
آدم هیچوقت احساس بی. پولی نمی کند
و چشمش به حقوق سر برج نیست شاید علت برکت در کسب کار همین چرخش پول روزانه است

سلام غریبه جان
دقیقا مشکل بزرگ ما اجاره بود و از روز اول نفس میگفت بخاطر اجاره ای بودن مشکل پیدا می کنید .
ان شالله در یه موقعیت دیگه حتما دوباره شروع می کنم

مجیدوفادار چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 03:21 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

سلام مهربانوی عزیز
این مطلب هزار تجربه رو خوندم

مطلب بود یا کتاب داستان 12 جلدی ؟

ولی الان تو خیلی ارزش داری
چون تجربه هات عالیه
کاش دختر 18 ساله میشدی میومدم خواستگاریت اونوقت یه رستوران با تجربه هات میزدم
توپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ

سلام به روی گلت
آهااا تو صابون پستای چند جلدی من به تنت نخورده بود؟؟

بد نگذره یه ووووقت

افشان چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 03:16 ب.ظ

نسرین چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 12:17 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com

باللاخره وقت کردی که قالب بذاری رو وبلاگت
مبارکه
بهتر از قبلش شد

آره عزیزم بالاخره وقت شد

ملیکا چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 09:49 ق.ظ

سلام مهر بانو جان
آفرین، عاااالى...
خدا قوت، تو همیشه موفقى چون براى به دست آوردن تجربه، هزینه
مى کنى و در هر حال پویایى خودت رو حفظ مى کنى، آفررررین
راستى اسپند یادت نره حتمأ ...

سلام ملیکای عزیزم
ممنونم قربونت
ای جاان شرمنده م میکنی

نیلوفر چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 01:48 ق.ظ

ارغوان چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 12:08 ق.ظ

ممنون واقعا خیلی نکات خوبی بود.منم دارم زمینه کاری ام را عوض میکنم و با اینکه سرمایه گذاری نیست و حقوق بگیری هست ولی خیلی نکات خوبی گفتی که به درد منم میخوره. فقط عزیزم هیچوقت از سلامت خودت غافل نشو. شانزده پله که هیچی دو پله کمتر هم به زحمت اسباب کشی می ارزه. خیلی از خودت مواظبت کن . سلامتی اولین و آخرین سرمایه و امید ماست. مهردخت را ببوس

عزیزمی ارغوان جان . بسلامتی باشه و پر از موفقیت
درست میگی نازنین هیچ چیز سلامتی نمیشه .
خونه داره کم کم آماده میشه. ان شالله به زودی اسبابا رو جابجا می کنیم .

پونی سه‌شنبه 20 شهریور 1397 ساعت 09:10 ب.ظ

خدا قوت
انگار کن یک دوره مدیریت رستوران و آشپزی رفتی یک ماه ایتالیا!!!

قربونت پونی جان اتفاقا چند وقت پیش که خیلی غصه ی این موضوع رو می خوردیم بردیا همین رو گفت . که رفتیم یه مدرک باارزش گرفتیم اینم هزینه ش شده .

مرتضی سه‌شنبه 20 شهریور 1397 ساعت 03:25 ب.ظ

پست مفیدی بود مهربانو عزیز. استفاده کردم. اگه باز هم در مورد تجربیات این کارت بنویسی استفاده می کنم. حساب کردم شما باید حدود 65 میلیون به بانک پس بدی. خواستم اگه امکانش هست شرایط وامش را توضیح بدی؟

قربانت مرتضی جان . سعی می کنم چیزهایی که بخاطر میارم به مرور بنویسم . درست حدس زدی . من 50 میلیون وام گرفتم که سه ساله ماهیانه یک میلیون و هشتصد هزارتومان پس بدم . دقیقا میشه 64 میلیون و هشتصد هزارتومان .
این وام بانک ملیه و پارسال که همین موقع ها اقدام کردم متوجه شدم تعداد زیادی از دوستان و همکارانم استفاده کردن و گرفتن . واقعیتش نمیدونم که هنوز هم (تو این شرایط) بانک ملی چنین تسهیلاتی داره یا نه . اگر بفکرش هستی از شعبش سوال کن منم اگر متوجه شدم برات مینویسم

جیران سه‌شنبه 20 شهریور 1397 ساعت 06:13 ق.ظ

مهربانو جانم،
ممنونم از تو که تجربیاتت رو با ما در میان می گذاری. یادمه زمانی همه می گفتند تو ایران رستوران، نون فانتزی، کلا فروش هر جور خوراکی با کلاس مقرون به صرفه است. البته از اون دوران سالیان دراز گذشته و این تحربه تو و داستان دوست دیگری که کافه زده بود در یک مرکز خرید در سعادت آباد نشون داد که به این سادگیها هم نیست و به اصطلاح گاو نر می خواهد و مرد کهن!
به هر حال به نظرم سرشار از انرژی هستی. من هم متولد ۱۳۵۲ هستم اما از سر کار که به خونه میام فقط دلم می خواد استرااحت کنم

آره عزیزم واقعا کار ساده ای نیست و یکعالمه انرژی و آموزش و تجربه میخواد ولی هم پر سوده هم شیررررین .
ای جان الهی تنت سلامت باشه . فکر میکنم همه چیز بستگی به عادت داره . اگر درشرایطی باشی که باید بدو بدو کنی و وقت برای استراحت کم داشته باشی ، تو هم مثل من پر انرژی و خواهی شد . به هر حال برات هر جور که دوست داری آرزو می کنم

آوا دوشنبه 19 شهریور 1397 ساعت 11:04 ب.ظ

سلام مهربانو جان
ممنون که تجربیاتت رو در اختیار همه ما قرار میدی...ما هم چند وقت پیش خیال داشتیم رستوران بزنیم ولی به دلایلی که خودت به بیشترشون اشاره کردی منصرف شدیم...با خوندن این پستت خیلی اروم شدم چون تونستم این مسئله رو از دیدگاه یه نفر دیگه هم بررسی کنم...باور کن کلی استرس و حسرت داشتم از بابت از دست دادن این موقعیت کاری ولی حالا دیگه خاطرم جمع شد و شک و شبه ای برام نموند...بازم ازت تشکر میکنم و امیدوارم دفه دیگه که رستوران باز کردی خیلی خیلی موفق و راضی باشی.

سلام آوای عزیز
خواهش میکنم دوست من . می دونم چون انجامش ندادی چقدر فکرت رو مشغول کرده و احساس میکنی چقدر اشتباه کردی ولی واقعا اگر دلایل منطقی برای انجتام ندادنش داشتی اصلا حسرت نخور و مطمئن باش که کار درستی کردی . ان شالله با یه امادگی کامل و تو شرایط بهتر بهش میرسی

مهناز دوشنبه 19 شهریور 1397 ساعت 08:16 ب.ظ

مهربانو جان عالی هستی عالی

ممنونم عزیزم

دلـــتـ ـaنـــگـــی دوشنبه 19 شهریور 1397 ساعت 06:01 ب.ظ

ای عشق مرا به شطّ خون خواهی بُرد

چون قیس به وادی جنون خواهی بُرد

فرهاد صفت در آرزویی شیرین

دنبال خودت به بیستون خواهی بُرد
http://ashkebaran.blogfa.com/

نسرین دوشنبه 19 شهریور 1397 ساعت 04:49 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com

فدا فدا...

عزززیزم

سحر دوشنبه 19 شهریور 1397 ساعت 11:02 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیزم، هر وقت میام اینجا و پست های قشنگت رو می خونم کلی لذت می برم... به همه چی با دید مثبت نگاه میکنی و همیشه نیمه پر لیوان رو میبینی ...عاشقتم و برات بهترین ها رو آرزو میکنم

سلام سحر عزیزم .ممنون از لطفت دوست من . منم برات بهترین ها رو ارزو دارم

شیرین دوشنبه 19 شهریور 1397 ساعت 07:32 ق.ظ

آخه نصفه شب از عمه ی خودم سبقت بگیرم یا از خاله ی شماها ؟؟
مهربانو خوش به سعادت پرسنل تون که رییس به این مهربونی و خوشگلی داشتن که اینهمه هواشون رو داشت
امیدوارم دفعه بعدی با اینهمه تجربه مفید کار و کاسبیت رونق بگیره و حساااابی برکت داشته باشه از صمیم قلبم آرزو میکنم

عزززیزمی شیرین جون تو لطف داری .. باور کن سالها از این طرف و اون طرف شنیده بودم به کارگر جماعت همه ش باید سخت گرفت تا حد مدیر و کارگر معلوم باشه . ولی میشه هم نرم بود هم از حد و حدود ها عبور نکرد . نمیدونم شایدم من خیلی خوش شانس بودم که با پرسنل خیلی خوبی کار کردم .
هوای بچه ها رو داشتم و به چشم می دیدم رستوران رو مثل اموال شخصیشون حفظ می کنند . یادش بخیر تو شب های جشنواره فیلم کلی زحمتشون رو بیشتر می کردند تا من شب های شیفتم بتونم به فیلم ساعت 11 شب برسم .
از همه چیز هم تند تند عکس میگرفتن می فرستادن تا من خیالم راحت باشه

برای آرزوی قشنگت ممنونم عزیزم

Farkhondeh دوشنبه 19 شهریور 1397 ساعت 05:14 ق.ظ

Akh Mehrbanou joon to cheghadr khoobi,
injoor mosbat az shekase karitoon sohbat mikoni ke che darsaei azash gerefti o ...

ey kash adam haye mesle shoma too iran zyad shan,

omidvaram too kare badi movafagh bashi o betooni kar afarini bokoni

ممنون عزیز دلم تو لطف داری واقعیت اینه که من به خاکستری بودن خیلی چیزا اعتقاد دارم . همه چیزهای بد نه مطلقند سیاهند و نه همه چیزهای خوب سفید .
ممنونم ازت امیدوارم که زود این اتفاق بیفته

نسرین دوشنبه 19 شهریور 1397 ساعت 02:17 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com

حدود دو ماه پیش تهران رفتم بستنی خوران توی کافه ویونا. عالی بود و بززززرگ!
ولی بار دیگه که اومدم با تو باید بریم بستنی سن مارکو
به هوسم انداختی

جوونم ان شالله زود تر بیای من دم سن مارک زیلو میندازم صبح تا شب بستنی بخوریم

سارا دوشنبه 19 شهریور 1397 ساعت 02:10 ق.ظ

سلام خانم مهربانو. قبل از خواب طبق عادت اومدم وبلاگتون رو چک کردم، با خوشحالی دیدم پست جدید گذاشتین. خیلی خیلی نوشته کاربردی بود و تحلیلتون عالی بود. مرسی که تجربه هاتون رو با ما شریک شدین، به خصوص تجربه هایی که به شکست منجر میشن خیلی پندآموز هستن. من بهتون خسته نباشید میگم و امیدوارم در تجربه بعدی تون پیروز باشین
ولی از وقتی اون جمله مقدار ضررتون رو خوندم، انگار دارن تو دلم رخت میشورن دیگه خوابم کلا پرید. آرزو میکنم این ضرر شما رو تو سختی بیش از اندازه نندازه، چون خیلی خوبین و آدمای خوب نباید بد بیارن

سلام سارای عزیزم
ممنون نازنین خیلی محبت داری . آره عزیزم تو این شرایط اقتصادی برای من که پس اندازی نداشتم خیلی پول زیادیه ولی باهاش کنار اومدم . بیست تومن نفس که رفت و من شرمنده ش شدم و هر وقت راجع بهش صحبت میکنم میگه من روز اول گفتم " همین که رستورانتون اجاره اییه " درصد موفقیت رو کم میکنه ولی من دوست دارم کمک کنم چون اشتیاق همیشگی تو رو دیدم ، دیگه هم به برگشت پول فکر نمی کنم .از طرفی 50 تومن وام گرفتم که باید سه سال اقساط ماهیانه یک میلیون و هشتصد تومن بدم . و تا صد تومن گمان نکنم تجهیزاتمون رو بفروشیم چیز زیادی دستمون رو بگیره . خلاصه که خیلی تو سختی مالی افتادم ولی ارزش معنویش بیشتر از اینا بود .
بازم ممنون از اینهمه لطفت

نسرین دوشنبه 19 شهریور 1397 ساعت 02:06 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com

اولش هی تو دلم گفتم: آخ... آخ، آخ... آآآآخخخ...
ولی آخرش از ته دل گفتم: آخ جووون

آفرین به همتت
آفرین به نیت ات (بهت بیشتر از قبل افتخار می کنم)
آفرین به اینهمه انرژی
آفرین به داشتن دوستت نسرین خانم... چی شد؟!!!

آخری رو گفتم که فقط بخندونمت عشق من

چه تجربه های خوبی و چقدر خوب کردی نوشتیشون چون دیگه هر موقع یادت رفت یه سر میزنی اینجا وبلاگ قدیمی ترین و صمیمی ترین دوست من و می خونی و یادت میاد.

خیلی حال کردم به پرسنل تون اینهمه حال می دادی.
حالا اونام بیکار شدن دیگه. چقدر دلشون براش شما تنگ میشه

بهرحال برات سلامتی و بهترین ها را آرزو می کنم
در ضمن عشق خودمی

قربونت برم عزیز دل .. تو که یکی از بهترین هدیه های بلاگفا به من بودی و هستی نازنین
حالا نسرین جون واقعیت اینه که بچه ها یی که در اون سطح کار میکنند ، هیچوقت بیکار نمیشن چون تجربه دارن و تو ایران هر لحظه داره یه رستوارن افتتاح میشه اما از نظر عاطفی سخته دیگه ..آدم به جا و مکانش دلبسته میشه ، دلسوزی میکنه و کلی زحمت میکشه .. حتما این جابجایی ها سختشونه
ممنونم آبجی جون

Zari یکشنبه 18 شهریور 1397 ساعت 06:26 ب.ظ

وااای چه پست خوبی
ایکاش از همون پارسال برامون مرتب مینوشتی درباره اش... راه انداختن کار شخصی واقعا خیلی سخته اما خیلی مفیده بعدش آدم اعتمادبنفس زیادی داره و میدونه از پس خیلی کارها برمیاد

خدا رو شکر که دوست داشتی زری جون .
والا پارسال وقتشو رو نداشتم درضمن برای نتیجه گیری و قضاوت خیلی زود بود .
دقیقا همینه که میگی من امسال از نظر روانی و قدرت ریسک پذیری کلی تغییر کردم

سهیلا یکشنبه 18 شهریور 1397 ساعت 05:30 ب.ظ http://Vozoyeeshgh.blogsky.com

مهربانو جونم
چه صورت شیرین و ماهی داری عزیز دلم

قربون چشمات سهیلای عزیزم

لیدا یکشنبه 18 شهریور 1397 ساعت 02:43 ب.ظ

ای جااانم مهربانو و عسلک.چه تجربه ای بوده.

سینا یکشنبه 18 شهریور 1397 ساعت 02:33 ب.ظ

فدای سرت. ایشالله تجربیات بعدی و اینبار ایشالله موفق.

ممنون دوست قدیمی و همراه نازنینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد