دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

رضایتمندی و عدم رضایت مندی ذاتی

دوشنبه 23 بهمن این سلفی رو از خودم گرفتم و استوری کردم و نوشتم ماه دیگه همچین روزی ، آخرین روز کارمندیمه . 

اون تعدادی از شما عزیزان که پیج اینستاگرام من رو دارید احتمالاً دیده باشید . 


بله دارم به روزای آخر کارمندیم نزدیک میشم و بابتش خیلی هیجان دارم .. از حالا کلی برنامه و طرح برای سال جدید و زندگی جدیدم دارم ، نمیدونم کدوماش محقق میشه و صرفاً درحد حرف نمیمونه .. از ورزش و مراقبت از خودم گررفته تا سفر  و ماجراجویی و البته یکعالمه کار درزمینه ی حرفه ی مورد علاقه م "شیرینی پزی" 


همون روز که این استوری رو گذاشتم ، طبیعی بود  که تعدادی از دوستانم که همکار هستیم جزو اولین کسانی بودند که دیدنش و اومدن کنارم، خانوما همو بغل کردیم و ابراز احساسات و آقایون هم که با حفظ شئونات اسلامی کنارهم ایستاده بودیم و از همه تابلو تر محمد بود که خودکارشو گرفته بود دستش مدل سیگار هی به چپ و راست میچرخوند و میگفت : من چکار کنم نباشی ؟؟  یکمی چشمامون اشکی هم شد و بعد افتادیم به خنده و شوخی . 


این وسط ولی بحث جالبی بینمون باز شد درمورد رضایتمندی ذاتی و البه نقطه ی مخالفش عدم رضایتمندی ذاتی از زندگی . 


خب هم شما قدیمی ها میدونید ، هم همه ی همکارام  که این اداره چقدر روزای تلخ و دردناک برای من رقم زده . همون سالی که با اتهامات اخلاقی سنگین قراردادم رو فسخ کردن و 9 ماه بعد با دروغ و دادن وعده که شش ماه نشده دوباره تورو قرار داد اداره میکنیم، 12 سال منو پیمانکار و با یک سوم حقوق نگهداشتن و بالاخره سال 93 وقتی که دیگه اصلاً خودمم حاضر نبودم پیگیر کارم بشم و بخوام برای تبدیل وضعیت استخدامیم با اون عده ادمای کثیف و بی شرف هم کلام بشم ، بعد از پیگیری های مکرر یکی از مدیرام دوباره قرار داد اداره شدم . 


علاوه براون زندگی مشترک پر تنشی رو گذروندم و کار به جدایی کشید ، همچین زندگی کودکی آرومی هم نداشتم . تو خونه ای که پدرش دریانورد بود و مادر سختگیری که همیشه توقعداشت  یه دختر حدااقل 5-6 سال بزرگتر از سنم رفتار کنم و سه تا خواهر و برادر دیگه و اینکه جنگ درست افتاد وسط کودکی و نوجوونیم . مرور که میکنم میبینم هیچوقت بی دغدغه نبودم و زندگی ملایم و روتینی نداشتم اما هیچوقت هم افسرده و ناامید نبودم . نمیدونم شاید هم افسرده هستم اما نمود بیرونی نداره و علائمش چشمگیر نیست .. 


آره داشتم میگفتم که بحث جالبی بین من و همکارام راه افتاد و موضوعش همین حس رضایتمندی بود . 


همه ی همکارای جوانم ( تقریباً من از همه شون بزرگترم) چه خانم و چه آقا این عدم رضایت در همه ی ابعاد زندگیشون به وضوح مشخصه . 

همه شون میگفتن ما از همه چیز ناراضی هستیم ،  هر روز با ناراحتی و اخم و تخم بیدار میشیم و یه سره به زمین و زمان فحش میدیم که باید بیایم سرکار ولی این کار یه روز ارزومون بود . 

خونه م کوچیک بود غر میزدم الان بزرگه باز غر میزنم که چرا بزرگه تمیز نمیشه . شوهرم صبح روز تعطیل  برام نیمرو درست کرده میگم بو میده مگه نمیدونی من کره پاستوریزه میخورم ؟ بریزش دور 

اون یکی میگه هیچ چیز خوشحالم نمیکنه حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اینکه پدرو مادرم بخوان باهام حرف بزنن .

***

گاهی از حرف های هم دچار سو تفاهم میشن به من میگن 

-دیدی فلانی چی گفت؟

-  خب چیزی نگفت ! 

- نه اینطوری گفت به من تیکه انداخت .

 میگم نه بابااا چه ربطی داره؟ 

میگن تو متوجه نیستی آخه . 


یا میگن : -من که حرف بدی نزدم چرا به فلانی برخورد؟ 

- نه ، بعید میدونم چرا فکر میکنی بهش برخورد؟ 

-برخورد دیگه .. ندیدی چطوری رفت ؟ 

-خب گفت کار دارم رفت !

- نه تو متوجه نمیشی 

نمیدونم اینا که من متوجه نمیشم ولی همه ش باعث کدورت هم میشن چیه !

نمونه ش رو خودم تو خونه دارم هاااا. مهردخت هم یه همیشه ناراضی به تمام معناست !

وقتی میخوایم بریم به مامان اینا سر بزنیم هیچ شوقی تو صورتش و رفتارش نمیبینم ، خیلی وقتا هم ممکنه نیاد و بابتش میگه مامان من حوصله ندارم ناراحت نمیشی من نیام؟ 

میگم نه خب اگر حوصله نداری نیا ولی خوشحال میشم بیای. 

یا مثلاً به ندرت شده که غذا یا دسری درست کنه ، تزیینش کنه و برای نشون دادنش ذوق و شوقی داشته باشه ولی من همیشه یه چیزایی درست میکردم با آب و تاب تزیین میکردم و تمام مدت به این فکر میکردم که طرف فلان چیزو ببینه چقدر خوشحال میشه . ( اون طرف کسی بود که دوسش داشتم و همیشه خوشحال کردنش برام مهم بود) 

الان یعالمه فیلم تو هارد دانلود کرده و اماده داره،  بهش میگم فلان فیلمو دیدی؟ میگه به محضی که اومد دانلود کردم ولی حوصله ندارم ببینمش !!!برام عجیبه که هنرپیشه یا کارگردانشو خیلی دوست داره قبلشم هی گفته مامان تریلرش اومده خیلی هیجان دارم ولی الان یکساله داره و ندیدتش!

الان هر روز و هر شب میگه :آخ من فقط از ایران برررم ... یه جورایی مطمئنم که از ایرانم بره یه مدت بعد ازش بپرسم الان خوشحالی ؟ میگه نه و کلی دلیل عجیب هم بابت میاره . 


پریشب ساعت تقریباً سه و نیم صبح بود من تازه کیک سفارشی م رو تموم کرده بودم داشتم کوکی های نوتلا رو تزیین میکردم زیر لب هم آواز می خوندم . مهردخت اومده میگه : مامان قربونت برم خدا رو شکر انقدر خوشحالی . 

گفتم مهردخت باور کن بند بند وجودم از درد داره تیر میکشه .. خودت ببین از صبح اداره بودم بعد رفتم پیش مامان و بابا یکمی با اونا وقت گذروندم بعد رفتم لوازم قنادی کسری وسایلامو خریدم . اومدم خونه مشغول کار شدم ، یعنی من دو دقیقه استراحت نداشتم ولی خب بقول تو خوشحالم چون همه ی خانواده و عزیزانم تو خونه هاشون خوابن و نگرانشون نیستم تو و تامی هم دارید دور و برم میچرخید و سلامتید اینا خیلی خوبه . 

نمیدونم من چه بلایی سرم اومده که توقعاتم از زندگی به حداقل ترین ها رسیده یا چه بلایی سر این نسل اومده که بابت هیچ چیز خوشحال نیستند؟ 

یادم افتاد که یه زمانی مهردخت 6 سالش بود ، داشت  انیمیشن می دید منم داشتم سرویس بهداشتی رو نظافت می کردم یهو تلفن زنگ زد دستامو شستم اومدم بیرون نفس پشت خط بود . ازم پرسید چطوری؟ گفتم عااالیم عزیزم از این بهتر نمیشه . گفت : خدا رو شکر حالا چی شده که انقدر خوشحالی گفتم هییییچی . 

گفت : با هیییچی خوشحالی؟ گفتم هیچی که نه .. مهردخت داره کارتون میبینه منم دارم توالتو می شورم . 

این تحت شرایطی بود که مهردخت رو سه ماه باباش ازم گرفته بود و من بعد از مدتی دوباره پسش گرفته بودم و رو ابرا پرواز می کردم از خوشی . 

یعنی اون اتفاقای بد تو زندگیم ،باعث شده من حتی از شستن سرویس بهداشتی خونه م خوشحال باشم؟؟ 

***

نمیدونم چرا اکثر جوان هامون از هر شرایطی که دارن ناراضی هستن ..  این ربطی به نوع ح/کوم/ت دی/کتا/توری که گرفتارشیم داره؟ ایا تو بقیه ی دنیا هم همینه؟ مثلاً نتیجه ی زندگی مدرن و همه گیریه تکنولوژیه؟ چون بچگی های ما با خرید خونه و صف نونوایی و برق رفتن و این چیزا گذشته ، الان همه چیز برای بچه ها راحت شده و هیچ هیجانی ندارند؟ 

برای ما چیزی میخریدن تا مدت ها از حال خوشی که داشتیم سر مست بودیم ، ولی  بچه های الان حتی اگر ارزوی چیزی داشته باشن و بالاخره براشون تهیه کنی فقط یه مدت کوتاه ممکنه خوشحالشون کنه . 

یه وقتایی تو اینستا یه دختر یا پسری میبینم نسبت به کاری که میکنه عشق داره انقدر برام جااالبه ، احساس میکنم دیگه نسل این ادمای خوشحال و عاشق داره منقرض میشه !


******

26 بهمن تولد بابا عباس عزیزم بود . بخاطر مامان که دیابت داره  کیک سیب و بادام درست کردم که هیچگونه قندی نداره .  کلی پسندیدن و پایان 77 سالگی عزیز دلم  رو جشن گرفتیم . 


قربون اون خنده ی از ته دلت بشم من 



 کیک از نمای نزدیک


اینم کیک تولد سفارشی یه زوج گوگولی .. چند ماه پیش آقاهه بهم پیغام داد تولد خانمش بود براش کیک پختم ، الانم خانومه برای تولد همسرش بصورت کاملا پنهانی بهم پیغام داد که براش کیک درست کنم شوهرشو سورپرایز کنه 



ببینید من حتی از نشون دادن کیک هام به شما ذوق می کنم 


و اینکه خیلی دوستتون دارم 



اگر شاهد ظلم باشید ولی ...

دوستان نازنینم از محبت و لطف تک تکتون ممنونم که برای کوچولوی عزیزِ پست قبلی ، جراحان حاذقی رو معرفی کردید. من کمابیش از خاله ی بچه که ازمون درخواست معرفی جراحان رو داشت خبر دارم . برای تک تکتون سلام و عشق فرستادو گفت در اولین فرصت میام از همه ی دوستان تشکر میکنم . کاملاً قابل درک که این روزها چقدر گرفتارند .  امیدوارم به زودی خبر جراحی موفقیت آمیز این کوچولوی عزیز و شفای کاملش رو بخونیم . 


*********


موضوعی که الان اومدم براتون بنویسم درمورد سوالیه که دیشب یکی از دوستان همین خونه ازم پرسید و راستش هیچ جوابی براش نداشتم و نمیدونم اگر در این موقعیت قرار بگیرم چه واکنشی باید داشته باشم . 

دوتایی به این نتیجه رسیدیم که موضوع رو با شما عزیزانم درمیون بذاریم و با همفکری هم بتونیم یه راه کار درست پیدا کنیم . چه بسا اگر راه های فکر نشده و نسنجیده رو انتخاب کنیم شاید ضررش از بی تفاوتی به موضوع بیشتر باشه .


 و اما داستان چیه؟


دوست عزیزمون مدت زیادی نیست که به رومانی مهاجرت  و به تازگی  به آپارتمان جدیدی در یک مجتمع نقل مکان کرده . مسلماً به قوانین و مسائل حقوقی اون کشور رو آشنا نیست . همسایه ی طبقه بالا گویا زن و مرد ایرانی هستند که اول فارسی حرف زدنشون برای دوستمون جالب بوده و خوشحال از اینکه یه هموطن همسایگیش زندگی میکنه ولی در ادامه متوجه شده این زن دائماً در حال کتک خوردنه و این موجب ناراحتی اعصاب ئو تپش قلب دوستمون شده . 


نه میتونه به ظلمی که در حق این هموطن انجام میشه بی تفاوت باشه نه میتونه خودش رو تو ماجرا دخالت بده چون تنها زندگی میکنه و از دردسرهایی که ممکنه برای خودش ایجاد بشه نگرانه . تصمیم گرفته به پلیس تلفن کنه ولی نمیدونه اونجا پلیس چقدر رسیدگی میکنه ؟ 

مدام با خودش درگیره که اگر بلایی سر زن بیاد نمیتونه خودش رو ببخشه و غیر از اون زندگی در این شرایط براش طاقت فرسا شده . 

بنظرتون بهترین راهی که هم خودش ایمن باشه هم بتونه به اون زن نگون بخت کمک کنه چیه؟ 

می دونم خیلی هاتون تجربه مهاجرت دارید و احتمالاً روزهای اول با چنین شرایطی مواجه شده بودید و راهکاری پیدا کردید؟ 

لطفاً تجربیاتتون رو به اشتراک بذارید ببینیم میشه به دوستمون کمک کنیم؟ 

دوستتون دارم 


فوق تخصص جراحی مغز و اعصاب معرفی کنید


دوستان نازنینم پیامی که دیشب یکی از بین خودتون برام فرستاد، بشدت غمگینم کرده .. اینجا مطرح میکنم شاید با کمک هم بتونیم یه جراح خوب معرفی کنیم . 


خواهر زاده ی هفت ساله ی دوستمون دچار تومور مغزی شده و متاسفانه سرعت پیشرفت بیماریش زیاده و جای تومور هم بسیار حساسه . بچه باید بسرعت و توسط یک جراح بسیار حاذق، جراحی بشه . لطفاً اگر در این زمینه آشمایی و تجربه دارید معرفی کنید . تهران زندگی نمیکنند و برای پیدا کردن گزینه ی مناسب به سراغ ما دوستان وبلاگی اومدن که در زمان کمتری بهترین گزینه ها رو معرفی کنیم . 


دلم برای اون مادر و پدر که باید جلوی بچه روحیه شون رو حفظ کنند هلاکه . 

نمیدونم چرا انسان اینهمه در رنج آفریده شده و باید در همین رنج ادامه بده .آخه بچه ها که واقعاً مثل فرشته ها پاک و بیگناهند چرا باید انقدر عذاب بکشند .کجای این زندگی  بر پایه و مدار عدالت بوده؟ 


خودم دکتر گیو شریفی رو تا الان بهترین میدونم و فکر میکنم اگر قرار باشه معجزه ای اتفاق بیفته به دست ایشونه . 

gsharifi.com 


دوست بسیار عزیزمون سحر جان هم دکتر حسن رضا محمدی رو معرفی کردن 

این پیج اینستاشونه گویا با گیو شریفی برابری می کنند dr.hassan.reza_mohammadi@


دوستتون دارم 

آیلتس مهردخت / گزارش واریزی های همیاری

برای دوست دارن کتاب : به پست نسرین عزیزم مراجعه کنید یه معرفی عالی داره 

اینجا رو کلیک کنید : معرفی یک کتاب خوب 


سند واریزی  برای دخترمون به انتهای پست اضافه شد 

**********

گاهی وقتا برای چیزایی تلاش میکنیم که وقتی تلاشمون به ثمر میرسه ، هم خوشحالیم هم ته دلمون می لرزه .. داستان این روزایِ من و مهردخته . 

بالاخره پس از کلنجارهای فراوان با برگزاری امتحانات آیلتس که چند بار لغو شد و نهایتاً مهردخت امتحان رو  بصورت آنلاین داد، همین یک  ساعت پیش هم جوابش اومد . 

دیشب دراز کشیده بودیم کنار هم و همدیگه رو سفت بغل کرده بودیم . 

- ماما جو خیلی دوست دارم . 

-منم همینطور دخملم . 

-احتمالا فردا یا پس فردا جواب آیلتسم میاد . 

-آررره دیگه و تو یه قدم به مهاجرتت نزدیکتر میشی. 

- آررره .. بدون تو خیلللی سخته ، پوستم کنده میشه ولی تحمل میکنم تا دوباره برسیم به هم . خیلی زووود .

- میدونم دخملم( با بغض) ... تو دلم گفتم پوست من بیشتر کنده میشه 

- ماماان خدا کنه نمره م خوب بشه . 

- میییشه ولی خیلی دلت گنده س بخدا مهردخت دیوانه م میکنی . 

- عه مامان ایندفعه ای واقعا تقصیر من نبود . 

چپ چپ نگاش کردم  خندیدپرید ماچم کرد نذاشت حرف بزنم . 

حالا داستان چی بود ؟ 

سه شنبه سوم بهمن ساعت 9 و 40 دقیقه امتحان شفاهیش شروع میشد و باید مثلا حدودای 9 و 20 دقیقه میرسید به مرکز برگزاری امتحان حدود یکساعت بعد هم کتبی ها شروع میشد تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر . 

صبح همراه من پاشده ، شُل شُل آماده میشه . من هی میپرم اینور ، هی میپرم اونور . خودم آماده شدم ، وسایلامو برداشتم . ظرف آب تامی رو شستم آب تازه ریختم ، غذاشم همینطور.. یکمی هم باهاش پتو بازی کردم ( مثل هرروز) 

سفارشای بچه های اداره رو گذاشتم تو جعبه روبان پیچیدم و گذاشتم تو نایلکس مخصوص .... 

مهردخت هنوز داره فکر میکنه شلوار جین با کتونی رو بپوشه راحت تره یا  لِگ و بوت و پالتو !!!

طی هر بار دویدن من از اینور به اونور یه "مهردخت زودباشم" میگم 

نشستیم تو ماشین رفتم دم در حلیم فروشی . نذاشت من پیاده بشم خودش رفته یه ربع بعد اومده . میگمممم مهررردخت چرا انقدر لفتش میدددی؟؟

گفت وااا ، کجا لفت دادم مامان . زود اومدم که . 

گفتم : ارره رفتی گفتی سلام روز بارونیتون بخیر . لطفا یه حلیم یه نفره . بعد دستتو کردی تو این جیب، تو اون جیب، بعد گوشیتو کردی تو جیبت ، زیپ کیفتو با لبخند باز کردی، اون یکی کیفتو درآوردی، بعد فکر کردی، این کارت یا اون کارت؟ بالاخررره با خودت به توافق رسیدی اون کارت . کارتو دادی دست آقااهه بعد با لبخند ملیح رمزتو گفتی اونم نشنیده دوباره گفتی . بعد گوشیتو درآوردی از جیبت خیره شدی بهش بعد یهو برق گرفتت انگار دنیا به آخر رسیده فریاد زدی به اقاهه گفتی که لطفا دارچین نریزید . اون دستشو از دارچین دراورده برده سمت ملاقه روغن دوباره جیغ کشیدی: روووغنم نع . 

بعد یه حلیم ساده گرفتی،  زیر نگاه چپ چپ آقاهه با لبخند قاشق یه بار مصرفو دقیق نگاه کردی که اقاهه با دستش دُمبِ قاشقو گرفته بوده یا سرشو؟ که اگه سرش بوده اعتراض کنی که : عاااقااا لطفا اینو عوض کن دستتو بگیر به دسته ی قاشق .   بعددوباره  دقیق نگاه کردی ببینی قاشقه تمیزه؟ کثیفه؟ 

وااای مهردخت تو چرا از بابا عباس فقط همینشو به ارث بردی؟؟


مهردخت خانوم رو صندلی ماشین  برای خودش ریسه می رفت از خنده،  منم گاااز میدادم و تند تند تعریف می کردم براش . 

- عه مامان چجوری همه چیو میدونی؟؟ 

ببخشیدااا خودم بزرگت کردم و هر دقیقه با این کارات دقققم دادی . 


خندیدم و اضافه کردم حالا هم لازم نیست با قاشق یه بارمصرف بخوری برات هم قاشق آوردم هم شکر بدون دارچین . 


همینطور که برگشته بود از صندلی عقب وسایلا رو می گشت تا شکر و قاشق رو پیداشون کنه گفت : عه دمممت گرم خدایی من یه دختر لوووس ماماااانم . 

- بعله تقصیر خودمم هست . 

درد سرتون ندم نزدیکای اداره چراغ بنزینم روشن شد بارون حسابی هم گرفته بود مهردخت هم هر چی میزد اسنپ و تپسی پیدا کنه هیچ ماشینی پیدا نمیشد . خلاصه که واقعا داشت دیر میشد . من رفتم پمپ بنزین سیار 40 لیتر بنزین زدم بعداً دیدم 255 تومن کارت کشیده اقاهه ، معمولا از این بنزینا نمیزنم ولی تو دلم گفتم الان اگر مجبور شم خودم مهردخت رو ببرم تا جلسه امتحان ، بنزینم ندارم افتضاح میشه . 

مهردخت ماشین پیدا کرد رفت . منم تلفن کردم به آیلتس تهران گفتم : خانم دختر من ساعت 9 و 40 دقیقه Speaking داره ولی مونده تو بارون و ماشین دیر پیدا کرد لطفاً اطلاع بدید که میرسه . 

اون خانم هم خیلی مهربون بود گفت امیدوارم دیر تر از 5 دقیقه نشه . ( البته شفاهی بود اگر کتبی بود که عمراً یک ثانیه هم نمیشد دیر برسه ) 

خلاصه مهردخت خانوم راس ساعت 9 و 40 دقیقه در اتاق رو باز کرده و گفته Hiiii

خب hiii  و مرررض


میگه دستا و پاهام بی اختیار می پرید بس که هول شده بودم ولی اقای مهربونی  قرار بود ازم امتحان بگیره ،  آرومم کرد گفت: الان دیگه اینجایی نگران چیزی نباش 

********

اتفاقاً مرکز امتحانشون هم نزدیک بانک خواهرم مینا بود تو اون یک ساعتی که بین امتحاناش فاصله بود رفته بود پیشش

 مینا میگه : شعبه شلوغ بود من وسط کارام گفتم مهردخت مگه تو الان امتحان نداری ؟ چرا نمیری؟ 

مهردخت گفته:  الان که نه ، یک ربع دیگه شروع میشه . 

مینا میگه من داشتم سکته میکردم گفتم خب باباجووون بلند شو برو شاید وسط خیابون پات پیچ خورد خواستی قوزک پاتو بمالی باید انقدر دیر بری که تا گفتن شروع شد تو بپری سرجااات؟؟  مهردخت خانومم با اکراه پاشده رفته سر امتحان . 


خلاصه که امروز جواب امتحانش اومد و عجالتاً از این مرحله راااحت شدیم . 

حدود یکماه قبل هم با دوستش رفتند شیراز اون موقع هم جاموند یه داستان خنده دار حرص درار داره اگه دوست داشتید تعریف میکنم 

**************

خب بریم سر گزارش همیاری اخیرمون : 

واریزی هایی که توسط نسرین و دوستان نازنینش  انجام شده :

نسرین 4 میلیون /شیوا پورنگ 300 /پریمهر 100/غزل 1650

پریدخت 1650/سمیه 330/نرگس 5 /سحر 990

مهین 120/مژده 1500/مریم660/شیوا 1650

بیتا1650/مهسا940/لیلا1650/اکرم3300

-------------------

جمعاً 25490


از طرف شما عزیزانم :

حمیده 500 /محبوب 200 /منیژه 100/لاله 
 شادی 500/سحر 300/یکی 100/محبوبه 100
مریم 500/خودم 500/بابا عباس 500/نفس 500
مینا 200/بردیا 250/ عابر300/ ملیکا 200 /جمع مبالغ واریز شده ناشناس 150
--------------------
,4,900 تومان 
***************
25490+4900=30390 جمع

همونطور که میبینید با لطف و همت همگی مبلغ 30میلیون و سیصد و نود هزارتومان جمع شده که چون دختر عزیزمون گفتند خودشون از مبلغ موردنیازش 6 تومن رو فراهم کرده ، ما 24 تومن براش واریز میکنیم و باقی مبلغ رو در صندوقمون نگه می داریم برای نیازمندانی که  فوری و با مبالغ پایین تر در حد یکی دوتومن میشه بهشون کمک کرد. ناگفته نمونه که بین شما نازنین ها یه دوست عزیز هست که هر از گاهی به خانواده ی گلش در ایران میسپاره که مبلغی که همیشه مبلغ قابل توجهی هم هست حتی وقتی که  اعلام نیاز هم نکردیم به حسابمون واریز میکنند برای همین مواردی که ناگهانی پیش میاد. با مهرو سخاوت همیشگیشون ، دست من رو برای تصمیم گیری و پرداخت باز گذاشتند .. جا داره همینجا ازش تشکر کنم و بگم که قدر محبت و سخاوتش  رو میدونم

پس دوستان عزیزم ، لطفاً از زمانی که پست رو خوندید برای این کیس اخیر واریز نکنید اگر هم واریزی انجام بشه می مونه تو حسابمون . 

مینا هنوز عکس واریزی رو برام نفرستاده ،چون الان عجله دارم که این پست منتشر بشه ،  تو پست بعد عکس واریزی  رو می ذارم

دوستتون دارم 

خاطره ای در ارتباط با پست قبل

لطفاً پینوشت رو هم مطالعه کنید 


پینوشت دوم هم اضافه شد. 



برای اینکه از پست قبلی کم کم ( نه یکباره) عبور کنیم یه خاطره ی خیلی قدیمی رو براتون تعریف میکنم :


 یادمه مهرداد یکساله بود یعنی سال 62 مامان و بابا برده بودنش  مطب یه جراح پلاستیک که اون وقتا خیلی معروف بود ( قبلاً گفتم که مهرداد لب شکری به دنیا اومده) وقتی برگشتن مامان تعریف کرد که دو نفر با ظاهری پسرونه اما موی بلند  بابلیس کشیده و رژ لب و رژ گونه زده تو مطب بودند که نوبتشون هم یه نفر جلوتر از مامان اینا بوده و خیلی خیلی پیش دکتر موندن و چون مهرداد هم یکساله بود و بهانه میگرفت منشی دوبار رفته بود تو اتاق دکتر و گفته بود دکتر خیلی معطل کردید و مریض بعدیتون بچه ی یکساله ست که خسته شده . 

خلاصه مامان اینا میرن داخل و دکتر عذرخواهی میکنه میگه به دلایل شرایط خاص دو بیمار قبلی باید وقت بیشتری میذاشتم براشون . مامان میگه متوجه شدم مشکلی نیست من با هنجنس گرایی آشنا هستم . 

دکتر براش جالب بوده حرف مامان میگه چطور؟ مامان میگه من و همسرم و دختر کوچولومون ( من رو میگفته)  بلژیک زندگی  می کردیم  و پسر دومم اونجا به دنیا اومده ، دوبارکه خونه اجاره کردیم ،  همسایه هامون دو تا آقا بودند که رفته بودند هلند و ازدواجشون رو ثبت کرده بودند . اتفاقاً همسایه های خیلی خوبی بودن و من وقتی باردار بودم اونی که  رفتارش زنونه بود میومد با مهربونی دست روی شکمم میکشید و می گفت خوشبحالت من نمیتونم باردار بشم . 


دکتر به مامان و بابا گفته بود ما اینجه خیلی مشکلات داریم گاهی خانواده ها میان با چاقو و قمه تهدیدمون میکنند که نباید برای بچه هامون جراحی انجام بدی ما میمونیم و مراجعینی که از یه طرف انتظار دارند و خانواده هایی که مخالفند برای همین یکعامه جلسات تراپی و تعهد نامه های محضری می گیریم که باید راضی باشند همه و .. 


***

چیزی که باید به پستِ  گرای/شات مختلف جن/سی اشاره کنم و لازمه اونایی که نمیدو نند بدونند و ما که می دونیم برامون یادآوری بشه اینه که : 

کسی که مثل ما " اس تریت "نیست و هم جنس گراست ، معنیش این نیست که دلش میخواد با هر کسی که از راه رسید وارد رابطه بشه. من بارها دیدم که یکی از شکایت ها و در واقع دل شکستگی که این عزیزان دارند اینه که به ما به چشم یه "من/حرف" نگاه می کنند و فکر می کنند ما فقط تشنه ی ارتباطیم .. درصورتیکه ما هم باید با پارتنرمون آشنا بشیم دوسش داشته باشیم و استانداردهای رایبطه مون حفظ بشه درست مثل شما . 


  امیدوارم همه ی انسان ها در آرامش زندگی کنند و حال دلشون خوب باشه(آرزوی محااال) 


فقط یه سوال دارم اگر کسی جواب رو میدونه لطفاً راهنماییم کنه . 

تو همین خاطره ای که مامان تعریف کرد ، متاسفانه اون پسرهایی که اومده بودن مطب دکتر رفتار مناسبی نداشتند و سعی میکردن نظر بابا رو جلب کنند . مامان میگه اولش هی با مهرداد بازی کردن و قربون صدقه ش رفتند بعد هر سوالی داشتند از پدرتون میپرسیدن نه من که مامانش بودم و بچه تو بغل من بود . بعدشروع کردن  سوال های شخصی و اینکه  چند ساله ازدواج کردید بعد نظر دادن که ماشالله شما از خانم خیلی سر تری و (قیافه ی مامان من ) به مامان هم گفتن بلا عجب تیکه ای تور کردی !

دست آخر اونی که کنار بابا نشسته انقدر پاشو به بابا چسبونده که بابا با لحن تحکم آمیزی گفته : لطفاً از من فاصله بگیرید 

خدا رو شکر همون موقع دیگه نوبتشون شده و رفتن تو مطب وگرنه مامان چشماشونو با ناخوناش درمی آورده 

برگردیم به سوالم 

میگم چرا  اغلب همجنس گرا ها رفتارهای مناسبی ندارند؟ حرکات لب و دهن و چشم و .. اغواگرانه ست؟ 

قبلاً فکر میکردم خب بین ما خانم ها هم خانم هایی هستند که رفتار به اصطلاح مناسبی ندارند و حرکات عشوه گرانه میکنند . ولی الان میدونم که اونا فقط گرایش به جنس موافق دارند وگرنه مرد هستند ، بعدشم تو نمونه های خارجی این حرکات  به چشمم نخورده ، خیلی از سلبریتی هایی که اعلام کردن همجنس گرا هستند اگر نمیگفتند اصلا متوجه نمی شدیم . 

**********

پینوشت اول : دختر خانم بسیار محترمی که بنا به شرایط خیلی سخت و غیر انسانی که در منزل پدری داشته  از خانواده ش مستقل شده ( البته تازه این اتفاق نیفتاده و دوسالی هست) خودش کار میکنه ، درسته که درآمد قابل توجهی نداره ولی تا الان هر چی بوده با قناعت و سختی ، گذرونده .. متاسفانه شرکتشون تعدیل نیرو داشته و جدیداً دوئباره سرکار رفته و نمیتونه تقاضای پیش پرداخت کنه . برای تعویض منزل باید به پول پیش خونه ش اضافه کنه . 

تصمیم گرفتم اینجا باهاتون درمیون بذارم هر قدر درتوانتون هست کمک کنیم ، اگر بخشی از این پول هم فراهم بشه کمک بزرگی بهش کردیم . 

میتونیم در جهت حفظ غرور و سلامت یه دختر نازنین تلاش کنیم ، نه طوری که اذیت بشیم ، فقط با دست به دست همدیگه دادن . 

خدا رو شکر اینبار بحث درمان نیست که همه استرس بکشیم. 


پینوشت دوم: در متن نوشته بودم که مامان میگه همسایه های  همجنسگرای بلژیکی ازدواجشون رو در هلند ثبت کرده بودند ، درصورتیکه در هلند این قانون در سال 2000 میلادی به تصویب رسیده و هلند اولین کشوری بوده که این ازدواج رو قانونی اعلام کرده . حالا چی بوده مامان چنین تصوری داره آیا بهش اشتباه گفتند یا اون اشتباه متوجه شده رو نمیدونم . ( نه من و نه مامان  تا امروز اینو نمیدونستم)  به لطف کامنت کسی به نام " توجه کنید"  متوجه شدم از این بابت ممنونم و چیزی یاد گرفتم . 


دوستتون دارم