دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

محمد

چه روز سخت  و نفس گیری بود . 

هر دقیقه تلفن زنگ میخورد و شخص تماس گیرنده سفارش یه گزارش مالیِ جدید میداد. سیستم ها هم هی قطع و وصل میشد و نمیتونستم سر وقت به کارام برسم . 

 از اون طرف دستم بندِ جشن عروسی مینا هم بود، با مهرداد هم  چت میکردم و برای اومدنش برنامه ریزی میکردیم ، یه وقت به خودم اومدم دیدم کم مونده وسط سالن اداره جیغ بکشم بگم پس این سیستم ها چرا اینطوری شدن... باباااا گزارش میخواین باید ابزار کار هم در اختیارمون باشه ، خُب من با چی گزارش بگیرم  بازم بقول ارسطو تو سریال پایتخت کظم غیظ کردم 

خلاصه با هر بدبختی  بود ساعت کار تموم شد و به سمت خونه راه افتادم .

دارم درمورد سه هفته پیش صحبت میکنم 

نزدیک خونه بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. 

-مامان جون سلام . داری میای خونه ؟

-سلام عزیزم.. آره . 

-خرید میکنی؟ 

-آره برام تو واتس اَپ بفرست لیست رو . 

- باشه الان . 

رفتم سوپر مارکتی که همه ی خریدهامو از اونجا انجام میدم . 

طبق معمول پسربچه ی خوش رو و مودبی که همیشه ظاهر مرتب و آراسته ای داره و ادبش هر مشتری رو مجذوب خودش میکنه، اومد استقبالم . 

-سلام مهربانو خانوم روزتون بخیر 

-سلام پسرم روز تو هم بخیر حالت خوبه؟

-ممنونم . چه دستوری دارید؟ من درخدمتتونم. 

-امروز خیلی خرید دارم فکر کنم ورشکسته شم از مغازه تون برم بیرون . 

هر دو خندیدیم . 

-خدا نکنه .. بفرمایید من آماده میکنم . 

-بذار لیستی که دخترم فرستاده رو باز کنم ... آهااان . اول بریم یخچال لبنیات . شیر بدون لاکتوز ، ماست کوچیک چکیده،....

یکمی ژامبون مرغ هم میخوام.

-چشم باید بریم انتهای سوپر. 

داشت رول بزرگ ژامبون رو میذاشت توی دستگاه . منم خسته ایستاده بودم نگاهش میکردم . 

با خودم فکر میکردم این پسر بچه ی مودب و دوست داشتنی چند سالشه ؟ من هر وقت تلفن میکنم سفارش دارم تو سوپر مارکته .. چه وقت میاد؟ چه وقت میره؟ 

-پسرم من اسمت رو نمیدونم ها. 

- اسمم محمده مهربانو خانوم . 

- چند سالته محمد جان؟ 

-راستش نمیدونم ، مامانم یه تاریخی رو میگفت، بابام یه تاریخ دیگه. حدود 13-14 سالمه .

-زنده باشی. از چه ساعتی میای تو مغازه؟ببخشیدا سوال میکنم اگر دوست نداری نگو چون این سوال ها خصوصیه ولی من خیلی از رفتار و طرز صحبتت خوشم میاد. 

-خواهش میکنم چه حرفیه . منم  هر وقت شما میاید اینجا یا تلفن میکنید خیلی خوشحال میشم . شما خیلی مهربونید . 

-مرررسی عزیزم لطف داری. 

-من ساعت 9 صبح میام تا 12 شب. 

- چقدر زیاااد. خسته نباشی .

-مررسی یه ساعتم وقت ناهارمه . 

- با این ساعت کار زیاد نمیتونی مدرسه بری. 

-نه نمیرم تا شیشم خوندم دیگه نشد . من پنج ساله اومدم ایران. 

-عه من نمیدونستم افغان هستی. زیاد از چهره ت مشخص نیست. 

خندید و گفت نزدیک مزارشریف به دنیا اومدم . 

- با خانواده اومدی ایران؟ 

- نه با برادر کوچکم ، دوتایی با هم زندگی میکنیم ، مسئولیتش با منه .

مغزم سوت کشید .. فرض کردم  الان 14 سالشه، 5 ساله با برادرکوچیکش وارد ایران شده یعنی 9 سالش بوده !!!

- محمد جان چی دوست داری برات پیش بیاد؟

تو دلم گفتم لباسی، کفشی، شهربازی چیزی شاید دلش بخواد . 

- من؟ دلم میخواد درس بخونم مخصوصاً دوست دارم انگلیسی یاد بگیرم . چند تا لغت بلدم هی اونا رو تکرار میکنم یادم نره به برادرمم یاد دادم . 

بغض کردم .. شروع کردم تو دلم به خودم فحش دادن که " نه.. الان وقتش نیست، خجالت بکش یکم محکم باش ، الان جلوی بچه اشکت راه بیفته که چی؟؟!!!

چشمامو تند تند به هم زدم . شروع کردم ادای اینکه انگار چیزی تو چشمم رفته رو درآوردن که اشکی چیزی از چشمم نچکه . 

- چی شد؟ دستمال بیارم براتون ؟

-نمیدونم .. چقدر این پشه ریزا زیاد شدن، انگار رفت تو چشمم. محمد جان من اگه برات یه معلم جور کنم،  میتونی یه وقتی برای یادگرفتن پیدا کنی؟ 

صورتش پر از خنده شد، چشماش برق زد. 

-واااقعا؟؟ 

-سعی میکنم . 

-بله من وقت ناهارمو درس میخونم . شبا هم تا غذام درست بشه و بخوابم درس میخونم . قول میدم. 

-باشه پسرم ببینم چکار میکنم . تلفنت رو بهم بده . 

شماره های هم رو گرفتیم . من خریدامو حساب کردم و کمکم کرد گذاشتم تو ماشین . 

اومدم خونه قصه ی محمد رو برای مهردخت گفتم . 

-مهردخت میدونم داری رو پایان نامه ت کار میکنی ولی میشه یه کاری برای محمد بکنی؟

-آررره مامان.. اصلا پرسیدن نداره . من کلی وقت پرت دارم . هم زبان هم دروس دیگه رو باهاش کار میکنم . 

-مرررسی عزیزم خدا رو شکر .

تو این مدت که گذشت  عروسی و کارهای ما انجام شد، من پیش صاحب سوپر مارکت رفتم و درمورد محمد باهاش حرف زدم . اونم قول داد یکمی با محبت ساعت های استراحت محمد رو طولانی تر کنه که بتونه منزل ما بیاد و درسش رو بخونه . 

بعد از چند روز که هی نمیشد اولین قرار رو با مهردخت بذارن بالاخره دیروز محمد یه ویس برام فرستاد که :

- مهربانو خانوم من دیروز نرفتم ناهار بخورم که یکساعت ذخیره کنم.

 اگرممکنه امروز دوساعت برم منزل شما. 

فکر میکنم جلسه اول طولانی تر باشه،  برای همین دوساعت کردم استراحتم رو . 

بلافاصله با مهردخت تماس گرفتم و گفتم: محمد بیاد؟ گفت:  آره.

بقیه شو خودتون ببینید . 

 از آموزش حروف انگلیسی شروع کردن . دفتر دوخط نداشتیم تو خونه . مهردخت ورق یک خط رو خط کشی کرده و محمد داره لوحه مینویسه . (چقدر هم مرتب نوشته)

این چت های من و مهردخته . بهش گفتم: محمد وقت ناهارش اومده اونجا سعی کن براش غذا و خوراکی بذاری بخوره و مهردخت میگفت: نمیخوره 



آرتین امسال کلاس هشتمه و مهردخت داشت می گفت که ببین کتابای سال قبل رو داره.




بعد از ساعت کار رفتم نوشت افزار فروشی سر کوچه ی پیشی های نزدیک اداره



این لوازم اولیه رو برای محمد خریدم. یه دفتر دوخط . یه دفتر معمولی . یه دفتر برای یاد داشت لغت ها . مداد قرمز و مشکی . خودکار آبی و قرمز . خط کش و پاک کن و یه تراش و جامدادی . بعد مهردخت تراش رو نمیدید تو عکس 



نزدیک سوپر به محمد زنگ زدم گفتم یه لحظه بیا جلوی در . اومد لوازمش رو تحویلش دادم . 

بسته رو گرفت و سوال کرد بسته چیه ؟ 

گفتم: یه چیزای اولیه که برای شروع کارت نیاز داری و برات هدیه گرفتم . 

چشماش برق زد و گفت : چجوری جبران کنم؟ 

گفتم: به اولین انسان یا حیوانی که رسیدی و کمک لازم داشت، کمکش کن.  حتی در حد یه کاسه آب که برای یه پیشیِ تشنه بذاری . 

گفت: میبینم برای اون چهارتا بچه گربه ی  اون طرف خیابون غذا میذارید . 

خندیدم گفتم: عه .. صبحا دیدی؟ 

گفت: بله. 


خداحافظی کردم و رفتم بعداً رفته بسته ش رو باز کرده و محتویاتش رو دیده بود برام پیام فرستاد. 


مهردخت برام تعریف کرد که  محمد  گفته پنج سال قبل تو افغانستان بستنی می فروخته و از دستفروش های بزرگتر کتک می خورده . وقتی خانواده ی خاله ش که چندین سال بوده به ایران مهاجرت کردن به افغانستان میرن، موقع برگشتن از اونها میخواد که خودش و برادر کوچیکشو به ایران بیارن و اونا قبول میکنند اگر محمد قول بده که وقتی رسیدن ایرن دیگه توقع و انتظاری ازشون نداشته باشند موافقن که بیارنشون اینجا و از مرز ردشون کنند . 

محمد که تقریباً 9 ساله بوده همراه برادر کوچیکش میان ایران . خانواده ی خاله ش بومهن هستند و محمد . برادرش  به منطقه ی ما راه پیدا می کنن. 

در حال حاضر با برادرش تو یه اتاق زندگی میکنند ، هر دو کار میکنند و محمد شب ها  آشپزی میکنه . برای مهردخت چند جور غذای افغانی اسم برده . به مهردخت گفتم: قابلی پلو هم گفت؟

-آرره مامان ، از کجا میدونستی؟ 

- یه غذای خیلی خوشمزه و معروفه . یادته تولد بابا عباس رفتیم رستوران ؟ من و نسیم جون مشترکاً قابلی پلو خوردیم و تو همه ش میگفتی چه ترکیب جذابی ، یادته؟؟

-آررره آخ همونی که نخود آبگوشتی داشت و گوشت گردن؟

- آره همون بود ولی مطمئنم محمد از گوشت گردن استفاده نمیکنه . 

- آره مامان میگفت هویج و کشمش و برنج . 

متاسفانه شناسنامه نداره ، حتی تو افغانستان هم نداشته .

تا مدتی در مورد محمد و اینهمه ادب و کمالاتش حرف زدیم . 

من وقتی میخوابیدم ، فکرم پر از محمد بود. پسر سخت کوش و محترمی که مثل یه مرد به جنگ زندگی رفته . دلش تحصیلات میخواد و پیشرفت. 

حالا که زبان دوست داره شاید یه روزی بتونه مهاجرت کنه ، نمیدونم چجوری میشه کمکش کنم بتونه شناسنامه بگیره؟ نه، گمان نکنم اصلاً راهی داشته باشه چون حتی تو کشور خودش هویت نداشته ورودشم به ایران قانونی نبوده .

****

 هر چی سطح فرهنگ پایین تر و فقر شدید تر ، تعداد بچه ها در مناطق محروم بیشتر . 

اصلاً تعریف خانواده در جایی که محمد به دنیا اومده چیه، مغزم درد گرفت، هر کدوممون چند تا محمد دور و برمون داریم ؟تو کشورمون، تو کشورشون ، تو دنیامون چقدر از بچه ها شرایط محمد یا حتی بدتر از اون رو دارن؟؟

شما دوستان عزیز من؛ با کمک هایی که درمورد کیس های حمایتیمون میکنید نشون دادید که هیچوقت بی تفاوت نبودید. ولی گاهی یه کمک های کوچولوی دیگه در اطرافمون زندگی رو برای دیگران راحت تر میکنه و غم غربت رو براشون کم میکنه . 

مهرداد که تازه رفته بود کانادا مرتب آدمایی سر راهش سبز میشدن که کمکش میکردن ، وقتی میگفت چطور جبران کنم؟، میگفتند وقتی جا افتادی اینجا ، به مهاجرای دیگه کمک کن . 

دنیا هنوز قشنگی های خودش رو داره 

********

 دیروز 2 میلیون و نیم دیگه برای مورد حمایتی محترممون واریز کردم 



تا با آرامش و خیال راحت درمان رو دنبال کنند . خودشون گفتند فعلاً بیشتر از این نیازی نیست تا مرداد ماه که برای شستشوی روده باید به شیراز سفر کنند. بهشون تاکید کردم که شیمی درمانی چقدر بدن رو ضعیف میکنه پس لطفا به تغذیه ت رسیدگی کن و همچنین  نگرانی و استرس برای بیماریت سمه، لطفا نگران فراهم کردن هزینه درمان نباش،  ما تا جایی که برامون ممکنه ، کنارتیم. 

 شکرخدا که همکاری و عملکردمون در این کیس عالی بود . دست همگی رو میبوسم . 

لطفاً گزارش کامل تر رو در پست آخر نسرین جون بخونید

دوستتون دارم 




نمیبخشیم و فراموش نمیکنیم

انتهای پست درمورد وجهی که بحساب مورد حمایتی محترممون واریز شده نوشتم 



خب شاید خیلی هاتون ندونید که من به واسطه ی شغل پدرم که دریانورد بود، آبادان به دنیا اومدم. 

درسته که بعد از تولدم برگشتیم تهران، ولی از پنج سالگی تا همون مهرماهی که قرار بود کلاس دوم رو بخونم و جنگ شد، ساکن خرمشهر بودیم. 

بله جنگ شد و‌با ترس و وحشت از خرمشهر زیبا به تهران فرار کردیم.

 یادم میاد بارها تو صف آذوقه،  تهرونی ها  که جنگ رو هنوز لمس نکرده بودند، گاهی پچ پچ کنان و گاهی با وقاحت کلام میگفتن: از وقتی جنگ زده ها اومدن اینجا همه چیز قحطی شده. 

مامانم مثل پلنگ زخمی می غرید که خجالت بکشید اینا هموطن ما هستن، من باهاشون زندگی کردم، شریف و مهربان و ثروتمند بودند… گناهشون چیه که خونه و زندگیشون لب مرز بوده و همه رو جا گذاشتن و به یه تکه از خاک همین وطنشون پناه آوردن؟

کجاست انسانیت و رسم مهمون نوازیتون؟؟...


 اینها رو در طول روز میدیدم وشب ها وقت خواب،  چشمامو میبستم و تصاویر شب های زیبای خرمشهر و آبادان، شور زندگی که در خیابون ها و لابه لای مردم عادی جریان داشت رو مرور می کردم . 

گاهی برای دوستان مدرسه م که نمیدونستم چی به سرشون اومده، گریه می کردم، گاهی هوس سمبوسه های خوشمزه ای که دست فروش ها از جعبه های یونولیتی سفید درمی آوردن و می فروختن منو می کشت. 

من بچه بودم ولی چرا خاک جنوب انقدر دامنگیره؟ چرا خاطرات اون کوچه و خیابون ها، اون مردم مهربان و شاد از ذهنم بیرون نمیرفت؟

 روزی که خبر آزادی خرمشهر رو دادن از مدرسه تا خونه یک نفس دویدم و اشک شوق ریختم، کودکانه به مامان و بابا التماس می کردم برگردیم خرمشهر و نمیدونستم حالا نمیشه یعنی چه!!


 بالاخره سالها بعد وقتی ۱۵ ساله شدم با هزار امید و آرزو رفتم عروس ایران رو  بعد از جنگ ببینم … 


من به معنای واقعی شکست عشقی خورده بودم، خون گریه میکردم و باورم نمیشد این ویرانه  همون خرمشهر و آبادان زیبای من باشه. 


حالا دیگه سالهاست میدونم هیچ کاری برای آبادانی آبادان و خرمی خرمشهر نشده، میدونم خوزستان یعنی مردم نجیب و شریفی که همیشه ی تاریخ مظلوم بودن و ماندن.

 حالا این روزا سایه ی غم و ماتم به همه ی ایران افتاده… بی کفایتی و ظلم از حد گذشته.

 هموطنای مظلومم زیر آوار جان دادن و بجای تسلی و همدردی، ریشخند و جشن و لشکر کشی  دیدند. 

ما امروز همه آبادانی هستیم.از  داغ دل مادران سال 67 تا داغ جانسوز مسافران اوکراین، تا خون بچه های آبان ۹۸ و…. نخواهیم گذشت.

آبادانی های داغدارم فکر نکنید تنها ماندید، ما درکنار شما و با داغ شما می سوزیم ... 

بالاخره بین هشتاد میلیون، وجود صد هزار نفر خائن که بی شرمانه جشن می گیرند عجیب نیست.

ما نمیبخشیم و فراموش نمیکنیم .

******

با همدلی و یاری شما نازنین ها، تا این لحظه سیزده میلیون و نیم برای مورد حمایتی جمع آوری شده . مبلغ ده میلیون تومان رو براشون واریز کردم تا کمی فشار مالی از دوششون برداشته بشه . تا آخر هفته هر مبلغی که اضافه شد مجدداً بحسابشون واریز میکنم . 

خدا به تکتکتون سلامتی و برکت بده که نسبت به درد همنوعتون بی تفاوت نیستید. 

دوستتون دارم




همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کُن / گر نصیبِ تو ز گردون، همه یک نان باشد

اینحا رو بخونید لطفاً

سلام دوستان نازنینم . 

صدای مهربانو رو از آلوده ترین شهر جهان می شنوید، باید بگم همونطور که از شواهد امر هویداست" ما هنوز زنده ایم "

صبح که داشتم به سمت اداره می آمدم و آسمون رو نگاه میکردم تو دلم گفتم: چه کوفت هایی تو این غباره که میچرخه تو هوا و ما تنفس میکنیم! الان کلی از دوست و آشناهامون مخصوصاً بچه ها زیر هفت سال به اسهال و استفراغ و بی حالی مبتلا شدن . 


برای همینه گاهی وقتا صدای ناراحتیم درمیاد و میگم عاقاااا بچه نیارید، گنااه دارن، کودک آزار نباشید، اونایی که اومدن و داریم رو خدا نگهداره برامون، قبلا فکر نمیکردیم اینطوری بشه ولی حالا که دارید میبینید اوضاع رو ..

 تو روخدا سعی کنید از این جمعیت بینوا(بچه های بی سرپرست) یکی رو کم کنید و به خوشبختی برسونید ..


بگذریم .. 


تقریباً چند روز قبل از برگشتن  مهرداد به کانادا  یه کیس جدید حمایتی بهمون معرفی شد که تا دیروز  مراحل تحقیق در مورد صحت و سقم ماجرا ادامه داشت . 

البته چون مورد تهران نبود و من باید در اون شهرستان یه رابط مطمئن پیدا میکردم  کمی طول کشید. 


ماجرا از این قرار بود که این هموطن عزیزمون چند سال پیش مبتلا به نوعی از سرطان شده و خوشبختانه با اقدامات درمانی موثر، نتیجه ی خوبی گرفته و درمان شده ولی متاسفانه از اواخر سال گذشته دوباره سرطان عود کرده و این پدر شریف رو  راهی بیمارستان و مراکز درمانی کرده . 


ایشون کارگر کارخانه و سرپرست خانواده ی خود بودند که  در حال حاضر توانایی کار ندارند .

 شش جلسه شیمی درمانی تجویز شده که سه جلسه رو انجام دادن(هر جلسه تقریباً سه میلیون تومان هزینه داره)   اما بابت  هزینه های اون جلسات هم مقروض هستند . در این بین آزمایشات و سی تی اسکن های متعدد هم باید انجام بشه . 


بعد از تحقیقات توسط رابط عزیز و دلسوزم که به سرعت خودشون رو به ایشون رسوندن   و بعد هم برای بررسی پرونده های پزشکی به بایگانی  بیمارستان شهر مورد نظر  مراجعه کردند و صحت مورد رو برای من تایید کردند؛ امروز خودم با ایشون شخصاً تماس تلفنی داشتم و ضمن اینکه بهشون دلگرمی  و امید دادم که با پیگیری و طی روند درمان ، مثل چند سال قبل بهبود پیدا میکنند ؛ گفتم که من و دوستانم آستین بالا میزنیم و تا اونجایی که امکاناتمون اجازه بده از نظر مالی در کنارتون هستیم . 


آقای بیمار برای همه ی دوستان من که شما باشید سلام رسوندن  و من ازشون قول گرفتم بخاطر خانواده شون هم که شده امیدشون رو زنده نگهدارن و مراحل درمان رو کامل کنند . 


هزینه های زندگی در ایران بیش از حد زیاد شده و واقعیت اینه که اقشار متوسط جامعه (که ما باشیم) هم دارن به قشر فقیر و کم درآمد اضافه میشن . 


حاضرم باز هم هزینه های غیر ضروریم  رو  درز  بگیرم  ولی به کم گذاشتن برای کیس های حمایتی که بهمون معرفی میشن و غذا و چک آپ های دارسی و تامی و بچه های مظلوم و گرسنه ی خیابون که هر روز صف میکشن منتظرم هستن فکر نکنم . 


همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کُن / گر نصیبِ تو ز گردون، همه یک نان باشد



الان آمار بازدید های وبلاگ رو چک کردم،  گاهی به هزار بازدید روزانه هم رسیده ، اگر فرض کنیم نیمی از این بازدیدکنندگان دوستان همیشگی این خونه باشن و هر کدوم بین 20 تا 50 هزارتومن که الان مبلغ خیلی خیلی کمی تو معیشت روزانه مون حساب میشه، (دیشب یه کره ی صد گرمی که میخریدم سیزده هزارتومن رو بیست هزارتومن خریدم) کمک کنند،  باید یه چیزی حدود 20 تا 25 میلیون بدون اینکه به کسی فشار باید جمع کنیم . 


ما تنمون سلامته داریم زیر بار هزینه ها کمر خم میکنیم ، ببینید یه طفلکی که هزینه ی بیماری های خاص میده چکار باید بکنه واااقعاً


پیشاپیش دستتون رو میبوسم ، میدونم که یا با واریز کردن وجوه ، یا سپردن به دوست و آشنا ها یا با اشتراک گذاشتن پست در وبلاگ ها یا گروه های واتس آپی  تو این مورد حمایتی هم کمک خواهید کرد . 


دوستتون دارم، یادتون نرفته که؟؟





یار وداع می کند ...



یار وداع می‌کند، تاب وداع یار کو؟ وعده وصل می‌دهد، طاقت انتظار کو؟

آره خب میدونم داره یه جای خوب میره که شاید آرزوی خیلی ها باشه، ولی آخه این سرزمین زیبای پهناور چی کم داره که باید برای داشتن زندگی بهتر، داشتن حداقل های زندگی استاندارد و حقوق اجتماعی مناسب مهاجرت کنیم؟ 

کدوممون یه جای دنیا یه تکه از قلبمون زندگی نمیکنه یا خودمون نرفتیم زندگی کنیم؟ 

چرااااااااااااااا؟؟ چرااا باید از مملکنمون فرار کنیم؟ 

چرا مهرداد دوهفته ایران بود و داشت از دیدن قیمت ها دیوانه میشد؟ چرا مهرداد برای برگشتن به جایی که یکسال و نیمه داره اونجا زندگی میکنه، خوشحال بود؟ 

چرا وقتی به ما نگاه می کرد چشماش پر از غم بود و می گفت : لیاقت همه زندگی خیلی بهتریه، حیییف از ایران و حیف از شماها؟ 

این چرا ها داره از پا درم میاره

مهرداد نزدیک چهار صبح پرواز کرد و قول داد سالی یکبار حتماً بیاد ... دوهفته ی رویایی خانواده ی شمعدانی  گذشت . امروز شمعدانی ها ده نفره ن ، خدا رو شکر به آرامش و ثبات رسیدیم و با وجود نسیم جون و سینای عزیزم احساس میکنم دوتا خواهر دارم سه تا برادر 

مامان مصی و بابا عباس عزیزم شما ستون شمعدونی ها هستید؛ مرسی که مارو جوری تربیت کردید تا همیشه و همه جا دلمون به هم گرم باشه و تنها چیزی که تو روابط خانوادگی برامون تعریف شده ، حمایت و عشق نسبت به هم هست .. خدا رو شکر که هیچکدوممون غیر از این نیستیم برای هم 

دوستتون دارم دوستان حقیقیِ وبلاگیم 


و اینک... عروسی

الو الوووو ... صدا میاد؟؟ یک دو سه .... 

خواهر عروس با شما صحبت میکنه... صدای منو. دارید ؟؟ 

 سلام دوستان عزیز و نازنینم امیدوارم تن همگی سلامت و  دلتون خوش باشه 

بالاخره جشن ازدواج مینا و سینای عزیزم به خوبی و خوشی برگزار شد. امیدوارم همه  همراه و همسر خوبی نصیبشون بشه.. 

در زمان مناسب و بزنگاه خودش (که این از نظر من خیلی مهمه). 

اما از اونجایی که هیچ مراسم ازدواجی بدون داستان نمیشه، بریم سراغ داستان جشن ما. 

راستش مینا تقریباً دو هفته ی قبل بهم گفت : مهربانو جان  تو و مهردخت میخواید برای عروسی، کدوم آرایشگاه برید؟ 

- چند تا خوبش رو میشناسم مینا جون ، یکی رو هم انتخاب میکنم . 

-دوست داری همون آرایشگاه من بیای؟ 

-.. نمیشناسمش، کارش حتماً خوبه که تو انتخابش کردی.. از نظر هزینه چطوره؟ 

قیمت رو بهم گفت. 

-خب مشکلی نیست .. قیمتش در حدود همون جاهاییه که خودم در نظر داشتم . 

-پس برات وقت بگیرم؟ 

-بگیر عزیزم . 

قرار شد من و مهردخت  پیشِ همون خانمی که مینا رو روز عروسیش درست میکنه . بریم .

 هفته ی قبل بود که مینا بهم گفت ساعت سه باید برم مشاوره ی قبل از عروسی تو آرایشگاه . تو و مهردخت هم بیاید . 

من هر کاری کردم نتونستم از اداره بیام بیرون، مهردخت هم وقتِ دندانپزشکی داشت . 

وقتی مینا برگشت احساس کردم دلخوره بهش گفتم چی شده؟ گفت : هیچی بابااا خودش میگه بیا مشاوره منم تو این همه شلوغی و کار پاشدم رفتم میگه واسه ی چی اومدی؟؟ میگم خودتون گفتین، میگه اهااان چه مدلی دوست داری ؟ براش توضیح دادم گفت باشه مشکلی نیست !!!

خدا رو شکر تو مرخصی نگرفتی بیای از کار و زندگی بیفتی . 

این گذشت تا شد روز جمعه یعنی یک روز قبل از جشن . 

من داشتم سر کوچه ی همیشگی نزدیک اداره به پیشی ها غذا میدادم یهوو یه طوفان وحشتناک بلند شد . تا به خودم بجنبم انگار چیزی رفت تو چشم چپم . اشتباه کردم چشممو مالیدم و از همون موقع چشمم شروع کرد به قرمز شدن . 

رفتم داروخانه برای دکتر توضیح دادم یه قطره ی استریل چشمی بهم داد گفت هر 4-5 ساعت یه قطره بریز . 

منم شروع کردم به قطره ریختن ولی قرمزی چشمم از بین نمیرفت . 

صبح شنبه پذیرفته بودم که یه چشمم تو عروسی قرمز باشه 

مینا ساعت هفت صبح رفت آرایشگاه که ساعت ده آماده باشه . مهردخت هم ده رفت که دوازده آماده باشه و بعنوان ساقدوش با مینا بره باغ و عکس های مخصوص رو بگیرند منم قرار بود ساعت دوازده اونجا باشم که سه آماده باشم . 

البته مهردخت فقط آرایش چشم داشت و موها شو میخواست درست کنه چون دوست داشت بقیه ی آرایش صورتش رو خودش انجام بده . 

من و مامان ساعت بیست دقیقه به دوازده تو سالن بودیم . 

عروس ها و مشتری های وی آی پی رو یه سالن درست میکردند بقیه ی مشتری ها رو یه سالن دیگه . 

من پرسیدم مهردخت کجاست گفتند سالن وی آی پی . رفتم اونجا دیدم آرایش چشمش انجام شده و خانم شنیون کار، وسطای درست کردن موهاشه . 

اون طرف هم یه خانم دیگه مشغول درست کردن صورت یه خانم جوان بود که متوجه شدم اون خانم جوان هم عروسه و اون خانم که داره رو صورتش کار میکنه، صاحب سالنه  که اسم سالن روی تابلوی آرایشگاهه.

من سلام دادم و گفتم خواهر مینا هستم . 

مرجان خانم گفتند: مبارکه . گفتم ساعت دوازده باشما وقت دارم . 

با تعجب نگام کرد و گفت مطمئنی؟؟ 

گفتم بله .. خودِ مینا از شما وقت گرفته . گفت : برو از دفتر بپرس. 

رفتم دفتر گفتم : من فلانی هستم ممکنه بگید با کی وقت دارم؟ 

گفتند ساعت دوازده میک آپ و شنیون وی آی پی . یعنی با همون مرجان خانوم و شنیون کار وی آی پیش. 

برگشتم پیشش میگم همینجا و با شما وقت دارم . گفت فعلاً بفرمایید منتظر بمونید تا موهای مهردخت تموم شه موهای شما رو شروع کنند و بعد من برسم به شما . 

من رفتم تو سالن بغلی پیش مامان که داشتند صورتش رو آرایش میکردند . ساعت شد دو  و کار مامان تموم شد. مهردخت هم که یکساعت قبل رفته بود . تو این مدت چند بار رفتم تو قسمت وی آی پی و اعتراض می کردم که چرا کار من شروع نمیشه و هر بار به بهانه ای میگفتند الان ... 

بالاخره ساعت دو درحالیکه دیگه داشتم جوش می آوردم تشریف آوردن گفتن یا منتظر بمونید یا بدید دست یکی از خانومایی که تو سالن غیر از وی آی پی هستند براتون انجام بدن . گفتم: من از شما وقت گرفتم تازه باید یکساعت دیگه آماده شم، الان این چه حرفیه به من میزنید ؟؟ 

یه نگاه به چشمم انداخت گفت : چشمت رو هم که قرمز کردی!! 

عفونت داره؟؟ گفتم نمیدونم .. دیروز طوفان شد و من چشممو مالیدم دکتر بهم گفت قطره بریز . 

گفت من اصلاً دست به چشمتون نمیزنم .. اگر عفونت داشته باشه به وسایلم سرایت میکنه.. وجدان شما قبول میکنه من با وسایلم کسی دیگه رو درست کنم ؟؟ 

من درحالیکه هاج  و واج بهش نگاه میکردم گفتم: شما کاملاً درست میگید.. 

گفت: حالا فکراتونو بکنید اگر خواستید من آرایشتون میکنم بجز اون چشمتون . 

در حالیکه بغض گلوم رو گرفته بود زنگ زدم به نسیم جون . 

نسیم رفته بود یه آرایشگاه تو سعادت آباد . گفتم نسیم جون ببین اونجا منو قبول میکنند الان بیام . سوال کرد و گفتند: بله بله قدمشون رو چشم . 

مامان هم هنوز موهاشو درست نکرده بود، گفت : منم یک ثانیه اینجا نمیمونم مهربانو این خانم اصلا نه کار بلده نه ادب داره. 

خلاصه به خانمی که صندوق دستش بود گفتم:  لطفاً حساب ما رو تسویه کنید . 

فوری دیدم مرجان خانوم اومد گفت : .. نه نه حالا براتون خاطره ی بدی میشه، من صورتتون رو آرایش می کنم .

 گفتم : نه خیلی ممنون . 

گفت : نه  نمیشه اینجوری که . 

گفتم : چرا میشه اتفاقاً شما صحبتاتون رو کردید دیگه کاری نمونده. 

گفت ": مامانتون ، موهاتون ؟ گفتم : با جای دیگه هماهنگ کردم . 

دیگه هر چی میگفت من نمیشنیدم .

 فقط یه بار دیگه برگشتم گفتم:  من خواهر عروس هستم و باید حالم خوب باشه لطفاً ادامه ندید نه من رو بیشتر اذیت کنید نه خودتون رو .. من اینجا کاری انجام نمیدم.

مامان رو با اون پای دردناک و عصاش آوردم پایین . لوکیشن آرایشگاه نسیم جون رو انداختم تو  ویز  و بیست دقیقه بعد سالن جدید بودم . 

با یه عده خانم خوش برخورد مواجه شدیم . 

داستان چشمم رو برای خانم آرایشگر گفتم، با مهربونی دلداریم دادن و گفتن ما هم یه قطره ی استریل مخصوص داریم از این هم برات استفاده میکنیم ضمن اینکه از این داستان ها زیاد پیش میاد و ما تجربه ش رو داریم ، شما خواهر عروسی ولی برای خود عروس که استرس داره و کلی فشار روش هست خیلی ماجراها پیش میاد یه تیم حرفه ای باید آمادگی مواجه با همه شون رو داشته باشه، مهمترین چیز اینه که شما استرست کمتر بشه و به ما اعتماد کنی . 

گفتم: من میدونم چه راهکارهایی میشه جایگزین کرد که هم سلامت مشتری های دیگه حفظ بشه هم کار من راه بیفته ولی دوست دارم بدونم شما چه پیشنهادی دارید؟ 

الهام جون گفت : وسایلی که با مژه درگیر میشه امکان آلودگی داره که همه ی وسایل قابل استریل شدنه مثل فرمژه و انبری که باهاش روی مژه ها کار میکنم فقط ریمل  رو نمیشه استریل کرد، که اونم یا خودتون ریمل دارید و من از ریمل خودتون استفاده میکنم یا اینجا ریمل برای فروش داریم میتونم بهتون بفروشم که مال خودتون باشه . 

لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم : مرررسی به شما میگن" میک آپ آرتیست حرفه ای"  هم برخوردتون باعث شد استرسم از بین بره هم راهکاراتون عالیه و خودم دقیقاً به همین فکر کرده بودم . 


 من نشستم رو صندلی میک آپ،  مامان رو صندلی براشینگ . 


ساعت چهارونیم  نتیجه ی کار من و مامان عالی بود . با رضایت خاطر وجه درخواستیشون رو پرداخت کردم و از سالن بیرون اومدم . 

عاقا  اتوبان ها قفل بود ، ترافیک انقدر سنگین بود که کم مونده بود گریه م بگیره . اهالی خونه زنگ میزدن و میگفتن : کجااایین دیر شده . 

گفتم: همه تون برید توروخدا،  اینکه ده نفر دیر برسن خیلی بدتره تا دو سه نفر . 


همه رفتن بجز مهرداد که مونده بود خونه کمک ما کنه . 


خلاصه رسیدیم خونه انقدر با سرعت آماده شدم که وقتی از اداره میام خونه و لباس عوض میکنم و لباس خونه می پوشم بیشتر طول میکشه . 

حتی  زیپ لباسم رو تو آسانسور بستم . 

مهرداد رانندگی میکرد ، درواقع هر جایی که راه باز بود پرواز میکرد .. .. 

 ساعت هشت ونیم شب بود که رسیدیم و بی وقفه مراسم عقد شروع شد . 


چقدر خوبه که دیگران شرایط بد آدم رو درک کنند یکی از پر استرس ترین ساعت های عمرمون رو گذرونده بودیم و اصلاً طاقت رفتار تند کسی رو نداشتیم .

 موقع ورود با یک جمعیت مشتاق و مهربان مواجه شدیم که همگی با صورت های خندان به استقبالمون اومدن . 


دقیقاً یه مشکل مشابه برای یکی از دوستانم پیش آمده بود و وقتی خانواده ی عروس به مراسم رسیدند متاسفانه خانواده ی داماد با بدترین رفتار و توهین ها ازشون استقبال کردند و این ناراحتی و دلخوری برای سالها ادامه پیدا کرد . 


مینا و سینای عزیزم مثل دوتا فرشته ی زیبا در جمع می خرامیدن.. فامیلی که خیلی وقت بود ندیده بودم و همه ی ارتباطمون با هم مجازی شده بود رو میدیدم و همدیگه رو به آغوش می کشیدیم . 

بچه هامون بزرگ و بالنده شده بودند و به سر و صورت ما میان سالها،  گرد پیری نشسته بود .

پدر و مادرهای ما ، مسن تر و افتاده تر شده بودند و جای خیلی ها که قبلاً بزرگترهای فامیل بودند بینمون خالی بود 





دوستتون دارم دوستان مهربانم و برای همه ی آدم های خوب(خوب یعنی آزار و اذیت نرساندن به دیگران و درک کردن اینکه من و تو با هم متفاوتیم و قرار نیست مثل هم فکر و زندگی کنیم) شادی ، سلامتی و صفای قلب آرزومندم