دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

DAALPASTRY

بالاخره پیج اینستا گرام رو برای سفارشات آماده کردم و  اسم قبلی رو  بهdaalpastry@ تغییر دادم .

انتخاب اسم براساس حرف اول اسمم که  "دال" هست و به پیشنهاد مهردخت بود . 

بهم گفت مامان اگه کافه ت رو راه بندازی اسمش میشه" کافه دال " .. گشتم و ندیدم جایی  به این نام ثبت شده باشه که مشکل تشابه اسمی پیدا کنی ، از طرفی اماکن هم نمیتونه اذیتت کنه که این چه اسمیه گذاشتی نباید خارجی باشه و ...

 (گرفتاریامون تو این مملکت که یکی دوتا نیست)

خلاصه که بعد از اون نوروز شلوغ پلوغ ، که از حجم زیاد سفارشا از خواب و خوراک افتاده بودم ، یه تنفس دو هفته ای داشتم و دوباره دوستان عزیز سفارشاشون شروع شد. 

این بین برای یه مشتریِ خیلی حساس و بقول خودش از نظر سلیقه ی غذایی فاجعه بود دو نوع  شیرینی درست کردم که اگر میدونستم اینطوریه اصلا قبول نمیکردم . موقع ارسال  آدرس خونه شون رو که گرفتم دیدم خیلی نزدیک سن مارکو بستنی ایتالیایی مورد علاقه ی منه . بهش گفتم : میدونی من پاتوقم نزدیک خونه ی شماست بخاطر سن مارکو؟ 

گفت : عه جدی . ..

گفتم :؟آررره از قول من برو یه اسکوپ با طعم پنیر بخور که گفت: از طعم پنیر تو هر غذا یا دسری بدش میاد حتی پیتزا رو بدون پنیر تو خونه درست میکنه . 

یعنی رسما نون و مخلفات میخورد بجای پیتزااااا

اینا رو که  بهم گفت ؛  باعث شد  تا وقتی پیام فرستاد شیرینی ها عااالی بودن  ، کیف کردم و به به چه چه ... من از نگرانی در حالت ویبره به سر بردم

سفارشش یکی این تارت خرما و گردو بود که خواسته بود دارچین هم نداشته باشه

گفتم چشششم مهردخت خانوم 

گفت : وااا مگه مهردختم دارچین نمیخوره ؟ گفتم نه خیلی چیزها علاوه بر دارچین دوست نداره . گفت : گروه خونش A نیست ؟ گفتم :چرراااا

گفت بخدا دست خودمون نیست . نمیدونم حالا واقعاً چند درصد درست میگفت . 



و کوکی بادوم زمینی و چیپس شکلات 


نزدیک افطار بود و پیک پیدا نمیشد ولی مشتری جان هم عجله نداشت و با خوشرویی میگفت: ما تازه قراره  برامون مهمون بیاد حالا وقت داریم. 

خلاصه به سلامتی رفتن و رسیدن و از رضایتشون کلی خوشحال شدم 


تازه نشسته بودم که یه پیغام برام اومد : 

خاله دریاااا،  هر وقت میتونی و اذیت نمیشی نیم کیلو مخلوط کوکی بادوم زمینی و چیپس شکلات و گردو و کشمش و نیم کیلو هم شیرینی کره ای برام آماده میکنی؟ دیدم همکارم از زبون دختر کوچولوش نوشته کلی استیکر با مزه ی خواهش و تمنا گذاشته 

هیچی دیگه دلم نیومد بندازم یه شب دیگه . نوشتم : بعله عزیز دلم  فردا میارم اداره . 

دوباره پاشدم دوسری خمیر درست کردم ، یکی  برای شیرینی کره ای و یکی هم برای کوکی .. که خمیر کوکی رو نصف کردم به یه قسمتش گردو و کشمش و به یه قسمت دیگه ش بادوم زمینی و چیپس شکلات زدم . 

تا بسته بندی کردم و گذاشتم رو میز که صبح با خودم ببرم اداره و با کمک مهردخت تمیزکاری هامونو کردیم،  ساعت از سه هم گذشت . تامی رو برداشتم رفتیم که بخوابیم ،  وقتی میرم تو جا تازه میفهمم چقدر خسته م و بدنم کوفته ست ولی دوباره صبح که با این تصویر رو به رو میشم و تجسم میکنم شیرینی ها رو دارن میخورن و لبخند رضایت تو صورتشونه همه ی خستگی هام یادم میره 



از همه بهتر وقتیه که بیرونم و میام خونه ، در که باز میشه عطر خوش وانیل و شیرینی تو مشامم میپیچه و حالم کلاً خوب میشه ... فکر کنم دیگه این بوها تو درز دیوارهای خونه هم ثابت شدن

*****

اهااان راستی یه چیزی بگم ، دوباره برای پیدا کردن نیروی کمکی برای مامان دچار مشکل شدیم . خانوم قبلی که این مدت  پیشش بود، 148 سانت قدش بود با 152 کیلو وزن 

روز اول که باهاش آشنا شدیم از اضافه وزن بالاش وحشت کردیم ولی متاسفانه همه ی قرار و مدارها رو تلفنی گذاشته بودیم و رومون نشد بگیم وزنت خیلی بالاست نمیتونیم بهت کار بدیم،  ولی چند روزی که گذشت خودش اعتراف کرد که اصلا نمیتونه راه بره و ... 

مامان بهش پیشنهاد جراحی اسلیو داد و برای مشاوره فرستادش پیش دکتر . حالا تو نوبت عمل قرار گرفته و ... 

براش آرزوی سلامتی دارم ولی متاسفانه این سری که آگهی استخدام تو دیوار دادم هنوز موفق نشدم یه نیروی خوب جایگزین کنم . اکثراً آقایون داوطلب میشن که اصرار دارند از هر خانومی کدبانو تر هستن ، هر قدر هم میگم کارفرما مادرم هستند و ترجیح میدن بیشتر وقتشون رو با خانم ها بگذرونند متوجه ی منظورم نمیشن و باز اصرار میکنند تا جایی که مجبور میشم  به دروغ بگم : آقااا شما باید مادر من رو حمام کنید . بازم میگن مشکلی نیست 

که دیگه خشم اژدها وجودم رو فرامیگیره و میگم : قوووودااااا ، میزنم نصفت می کنم هااااا

خلاصه غرض از مزاحمت اینه اگه خانم موجه و جویای کار در محل امن و آروم  می شناسید،بفرمایید. 

 همه روزه بغیر از جمعه ها نیروی خانم نیازمندیم که وقتی میاد خونه احساس کنه خونه ی خودشه . آشپزی کنه و نظافت های روتین خونه رو انجام بده . مامان و بابا هر دو سالمند و هیچ مراقبتی لازم ندارن معمولا مامان درحال خیاطی و کارهای از این قبیله . بابا هم مطالعه میکنه و اخبار دنبال میکنه و این حرفا.  حقوق هم  ماهیانه چهارو نیم میلیون یا به عبارتی روزانه حدود 170 تومن .

 منزلشون حوالی میدون نوبنیاده و اینکه منزل نیرویی که معرفی میشه ، نزدیک باشه که برای رفت و آمد مشکلی نداشته باشند خیلی مهمه . 

دیگه  زیاده عرضی نیست و یادتون باشه خیلی دوستتون دارم 



توهم خود مهم پنداری/ تعطیلات به پایان رسید



خونه ی خاله همیشه نماد راحتی و امنیت کامل بچه ها بوده ، چه بسا وقتی یکی در محلی خیلی راحت بوده بهش میگفتن : مگه اینجا خونه ی خاله ته؟؟

طفلک مهردخت اینا اصلاً جمع شدنای دور هم و خونه ی هم خوابیدنای بچه های فامیل رو ندیدن . همین روزای اول سال نو که همگی رفتیم خونه ی خاله م و تقریباً 25 نفر تو خونه ی کوچیکش بودیم و برقا هم رفت باید برق چشمای مهردخت رو میدید . 

 مجبور شدیم تو نور شمع و گوشیامون و بدون هیچ سفره و تشریفاتی بشقابامونو بذاریم  رو زانوهامون و شام بخوریم . 

دست آخر هم یه دبه از کابینت خاله آوردیم و یکی آهنگ زد و بقیه رقصیدن . 

اون وسط دوتا نوه های خاله م که سه ماه اختلاف سن داشتن و هر دو سه سال و نیمه بودن با هم لج میکردن و از دست هم اسباب بازیاشونو قاپ میزدن و گریه میکردن . 


فضا قشنگ شده بود فضای 35 سال پیش . بی برقی و موشک بارون و دعوای بچه کوچیکای فامیل و ... 

شب مهردخت گفت:  این بهترین دورهمی بود که تو تمام عمرم دیدم مامااان .. کاش من اون وقتا به دنیا می اومدم . ..

*******

وسط این دور همی و شلم شوربایی که درست شده بود توجهم به دختر خاله م جلب شد که تلفنش زنگ خورد و انگار یکی پشت تلفن داشت رفتار بدش رو توجیه میکرد .. مژگان میگفت :  سعیده من نمیدونم تو چرا الان داری به خودت زحمت میدی و این چیزا رو هی توضیح میدی . واقعاً به من مربوط نیست ولی نحوه ی رفتارت هم خیلی عجیب بود . 

بعد سرو ته صحبت رو هم آورد و خداحافظی کرد. 

اومد نشست کنارم و گفت : تو پست اینستاگرامت نوشته بودی : انقدر رفتارهای عجیب و غریب دیدی که دیگه از چیزی غافلگیر نمیشی . من برام موردی پیش اومد که خیلی به نوشته ت فکر کردم . 

راستش تو محیط کارم من از بقیه خانم ها بزرگترم .

خب من پنجاه سالمه و چندتا دختر 35-36 ساله داریم که دو سه سالی هست ازدواج کردن . 

اینا بین خودشون یه داستان هایی دارن ... مهمونی میدن یه وقت به هم میگن یه وقت نمیگن . با هم از طرف اداره رستوران میرن و تولداشون به هم جداگونه کادو میدن و .. 

تو همه ی این بازیا منم گاهی هستم گاهی نیستم . مثلاً اونطوری نیست که دارن میرن رستوران حتما به من بگن گاهی میگن گاهی نمیگن .. منم گاهی میرم و گاهی نمیرم . 

اما با همه شون تو محیط کار خیلی صمیمیم .. میدونی که من مشخصات ظاهر و اخلاقم واقعا پنجاه ساله نیست . 

آدمی هم هستم که  اهل مخفی کاری نیستم . 

تو همه ی این سالها که کارمندم اگه قرار بوده جراحی بکنم که مشابه ش رو همکارا انجام دادن و هزارو یک جور دروغ گفتن . من خیلی راحت اومدم گفتم بچه ها من میخوام چنین عملی کنم ، این تحقیقاتو کردم ، اینطوری اونطوری نتیجه شو ببینید هر سوالی هم داشتید جواب میدم . نمونه ش همین عمل اسلیو معده . چند نفر هی اومدن گفتن ما دمنوش خوردیم 30 کیلو کم کردیم ، درصورتیکه پرونده ی بیمه شون اومد که رفتن عمل معده کردن . بابااا مگه کار خلاف کردید که دروغ میگید !!!

یا هزارون موضوع شبیه این . 

میخوام برم سفر میام میگم بچه ها من دارم میرم فلان جا اگه چیزی لازم دارید بگید اگر بتونم براتون میارم ، خدانگهدار . 

بارها من دیدم یکی از همین دخترا اومده گفته مژگان من دارم میرم سفر به تو میگم ولی بقیه نمیدونن. دلیلشم اینه که فلانی رفت سفر نه خداحافظی کرد نه چیزی . چون اون مخفی میکنه منم میکنم. 

داشتم گوش میدادم چون دقیقاً شبیه همین موارد رو تو محیط اداره ی خودم دیدم. 

مژگان ادامه داد: کمی پیش از سال نو، عصرِ شنبه  داشتم تو اینستا گرام یه مطلبی می خوندم ،  مهتاب(مهتاب دختر مژگانه)  گفت : مامان همکارت سعیده کجا رفته؟ 

گفتم : نمیدونم تا چهارشنبه که سرکار بود حرفی نزد امروز نیامده بود، چطورمگه؟ 

گفت: تو اینستاش استوری کرده که یه کشور اروپاییه. 

گفتم: عه .. خوش بگذره بهش یه دوستی داشت تو ایتالیا حتما براش دعوتنامه داده سعیده و شوهرش رفتن اونجا. همینطور که اینا رو میگفتم رفتم تو پیج سعیده که منم عکساشو ببینم دیدم هیچ استوری برای من نمایش نمیده . فهمیدم که من رو از لیست کسانی که میتونن استوری ببینند حذف کرده. 

خیلی جا خوردم چون اون اتفاقی که چند وقت پیش تو زندگی من افتاده بود رو هم همکار های من میدونستند . 

نمیدونم چرا سعیده یا هرکسی میره سفر اروپایی باید این موضوع رو مخفی کنه.

 اصلاً من بدونم چه فرقی داره و ندونم چه فرقی؟ 

مگه بجز اینکه آدم یه خداحافظی میکنه و دوستانش هم میگن خوش بگذره بی خطر و پُرخاطره باشی حرف دیگه ای هم هست؟

دو ساعت بعد مهتاب اومدگفت:  مامان  حال این دوستت سعیده خوبه؟ گفتم: چطور مگه؟

گفت: من رو از استوری هاش حذف کرد. 

فرداش رفتم سرکار ، خیلی دلم میخواست بدونم فقط با من همچین رفتاری کرده یا درمورد بقیه هم همینطور بوده؟

دیدم همه از هم میپرسن از سعیده خبر دارید؟ و اظهار بی اطلاعی میکردن . فقط مدیرمون گفت: مرخصیه . که همه متوجه شدن مسافرته . منم که صدام درنیومد . 

ظاهراً همه رو از استوریا حذف کرده بود  ولی یادش نبوده مهتاب رو فالو داره و ممکنه از اون طریق من متوجه بشم.


حالا که فهمیده مهتاب موضوع رو میدونه و به من هم حتما گفته ، هی زنگ میزنه سعی میکنه توضیح بده .. باورش نمیشه برای من مهم نیست که کی کجا میره و چکار میکنه . من بدونم همکارام در شرایط خوبین خوشحال میشم از ناراحتیشونم ناراحت میشم .. همییین . مگه چیز دیگه ای هم هست؟؟ 

یکی میگفت : نکنه فکر میکنه حسودی میکنیم. 

خدایی شرایط زندگی منو همه تو اداره میدونن که وقتی خودشون نهایت سفری که رفته بودن ، تا مشهد و شمال بوده من همراه خانواده م مرتب سفرای خارجی میرفتم . 

یا اینکه نمیخواد سوغاتی بیاره . که گفتم : نه بابااا میدونید که اینجا هر کی میره سفر اگه دلش بخواد وقتی برمیگرده یه بیسکویی یا شکلاتی به بقیه میده اگرم نخواد که هیچچچی ....

احتمالاً لبخندی روی صورتم بود که مژگان گفت : مهربانو به چی فکر میکنی؟ 

گفتم: به شرایط مشابه محیط کارمون . راستش اگه دلیل رفتارهای همکارت رو متوجه شدی حتماً به منم بگو . 


واقعاً از درک رفتار بعضی ها خیلی وقتا عاجز میشم . نمیدونم این داستان ها از کجا پیدا میشه؟

 باز یه وقتی هست یکی تو یه جمع تازه وارده تو نمیدونی اخلاقش چیه و چقدر باید حدود مسائل شخصی رو تعیین کنی .. ولی وقتی چندسالی هست داری با یکی کار میکنی و میدونی این آدم نه به زندگیت کنجکاوه، نه بخیله، نه انتظاری داره ، چرا جای دلخوری رو باز میکنی؟؟ اگر در این مورد تجربه دارید بنویسید ببینیم به نتیجه ای میرسیم یا نه . 

****

امسال سیزده به در متفاوتی رو تجربه کردیم . 

مامان و بابا تنها بودند، مینا و سینا منزل یکی از خواهر های سینا مهمون بودن. بردیا و خانواده ش هم برنامه ی دیگه ای داشتن برای خودشون . من و مهردخت به مامان و بابا  گفتیم ما میایم پیش شما ببینیم چکار میکنیم . 

ناهار چهارتایی هوس کباب کوبیده کردیم . من رفتم کبابی نزدیک اداره که همه طعم غذاشو دوست اریم سفارش غذا دادم . بهشون گفتم تا شما غذا رو آماده میکنید من برم تا این بالا و یکربع دیگه برمیگردم . بعد رفتم به پیشی جلوی اداره مون که اسمشو گذاشتم مامانی غذا دادم . دلیل انتخاب اسمش اینه که خیلی کوچولوعه ولی حامله س . 

فکر میکنم اولین بارداریشه بچه . تقریبا از اوایل سال نو اومده جلوی اداره میپلکه و دوست جدیدمه . 




بعد رفتم بچه های تو کوچه  که تقریباً یکسالی هست با هم دوستیم رو غذا دادم 



بعد رفتم غذا رو تحویل گرفتم و رفتیم پیش مامان و بابا، ناهار رو خوردیم . مامان مصی تازگی ها دوباره هوس خیاطی به سرش زده کمکش کردم الگوی یه بالاتنه رو درآوردیم و یکمی با هم خیاطی کردیم بعد پیشنهاد دادم بریم پارک کوچولویی که نزدیک اداره مونه و  وقتی مهردخت بچه بود میبردمش اونجا بریم . (چون مامان خیلی کم میتونه راه بره اون پارک رو پیشنهاد دادم) . رفتیم چقدر هم پارک خوشگل و خوبیه که از اون زمان کلی تغییرش داده بودن و خوشگلتر شده بود . کلی عکس انداختیم و مامان با یکی دوتا خانوم که هاپوهای کوچولوی نازی داشتن آشنا شد و با هاپوهاشون بازی کرد و شکایت منم به اون خانم ها کرد که من دوست دارم هاپو داشته باشم ولی دخترم اجازه نمیده . 
که با ایما و اشاره به اون خانم ها رسوندم که بخاطر شرایط حرکتی مامان موافق این کار نیستم . 
موقع برگشتن مینا و سینا گفتن ما داریم میایم سمت خونه قبلش دوست داریم شما رو ببینیم . گفتم بیاید پارک بچگی های مهردخت . اونا هم اومدن و چند تا عکس هم با اونا انداختیم و سیزده مون به در شد. 


مینا کل نوروز رو سرکار نرفته بود و دقیقاً حال و روزش مثل بچه هایی بود که شب آخر تعطیلاته و لای پیک شادیشون رو باز نکردن
****
نوروز با همه ی شیرینی های امسالش به پایان رسید و زندگی به روال طبیعیش برگشت . 
بیاید یه اعترافی بکنم بین خودمون بمونه . 
من دیگه خیلی خیلی سختمه بیام اداره ... نمیدونم چجوریه خودم رو تقریباً بازنشسته حساب میکنم و احتمال میدم سال دیگه این موقع کارمند نباشم .. هرچند که خیلی اتفاقا روز به روز تصمیمات آدمو تغییر میده 
دوستتون دارم



ده فروردین

فروردینی که روز دهمش تولد نسرین جانمه 




سال جدید، قرن جدید

سال جدید، قرن جدید، روز جدید و احوال جدید مبااارک 

دوستان نازنینم ، یکسال دیگه ، کنار هم گذشت و به امروز رسیدیم . 

برای همگی تن درستی و برکت فراوون آرزومندم. امیدوارم امسال عزت و شرفمون رو بیشتر از گذشته حفظ کنیم و از شرِ هر چه نکبت و بدی و آزار و تحقیره آسوده بشیم. 

امسال سال بسیار متفاوتی برای من بود، مخصوصاً آخرش و سفارش شیرینی هایی که من به یُمن با برکت دوستان و آشنایان مستقیم و غیر مستقیمم(غیر مستقیم ها مثلاً همکارهای مینا و مغازه دارهای پاساژ سینا که پک های شیرینی نوروزی برای شرکت های مرتبط باهاشون سفارش دادن) 

اگر کلِ زمان خوابیدنم در دو هفته ی آخر سال رو جمع بزنیم به دوشبانه روز و حدود 15-16 ساعت نمیرسه. یعنی میرفتم سرکار میامدم مشغول شیرینی پختن و تزیین میشدم ، دم دمای صبح بسته بندی میکردم ، لباسای اداره م رو می پوشیدم و میرفتم اداره 




هر قدر مهردخت میگفت به دوستات بگو دیگه نمیتونم بقیه سفارشارو انجام بدم ، میگفتم : اصلاً حرفشم نزن .. همه شون عزیز من هستند ، ضمن اینکه من نمیتونم بدقولی کنم . 

خلاصه نتیجه ش این شد که روز آخر پرده ها رو از خشکشویی گرفتیم، ولی نتوتستیم نصبش کنیم. 

حتی تخم مرغ رنگی ها مونم یادمون رفت سرهفت سین بذاریم 


سال قدیمی کنار مهردخت و دارسی و تامی جانم تحویل شد و من خوشبخت ترین بودم چون میدونستم همه ی عزیزانم هر جایی هستن ،  با تن درستی و حال و مال نسبتاً خوبی نشستن و منتظر تحویل سال هستن.



از اینکه انقدر تو پست گذاشتن و سر زدن به خونه هاتون تاخیر داشتم و دارم عذر میخوام .. میدونم شرایط مهربانوتون رو درک میکنید و من رو میبخشید.

روز اولیه اومدم سرکار .برم تا چند تا کشتی غرق نشدن یکمی به این پرونده ها رسیدگی کنم. 

دوستتون دارم 

**************

این تارت سیب و گردو با طعم دارچین که  دیروز برای یه خوشگل خانومی درست کردم برد منزل خواهر همسرش



اینم تاتلی کادایُف با محلبی و مغز پسته جهت هدیه به یک خاله خانوم عزیز



به به چه پست شیرین و خوبی شد ... مجدداً دوستتون دارم

زن و مردش مهم نیست ،آدم باشیم .

یکشنبه بود و قاعدتاً تعطیلات مهرداد اینا در آنسوی کره ی زمین . 

تلفنم زنگ خورد .

-مهردخت جان ببین کیه من دستم بنده.

- دایی مهرداده داره ویدیو کال میکنه . 

مهردخت تلفن رو جواب داد، منم زود دستامو شستم و اومدم روی راحتی کنار مهردخت نشستم . 

رو صفحه ی گوشی مامان و بابا به اتفاق هم ، مینا و سینا با هم و بردیا و نسیم کنار هم ظاهر شدن . 

-سلام سلام .. 

همگی سلام و علیک می کردیم و نیشمون از دیدن هم باز بود . با مهرداد گپ زدیم رفته بود نیاگارای یخ زده و زیبا دوست داشت ما هم ببینیم شکوه  اون منطقه رو چون یکبار دیگه هم تابستون رفته بود و  منظره ی تابستونیشو دیده بودیم . 

مهرداد از همگی خداحافظی کرد و گفت میخوام با دوستام بریم چیزی بخوریم و دوربین رو خاموش کرد . 

بقیه موندیم تو ویدیو کال . 


بردیا گفت : شمعدونیا  آرتین تا حالا اصلاح نکرده ، میخوایم بریم براش وسایل بخریم . 

همه خندیدیم و قربون صدقه ش رفتیم بعد به این نتیجه رسیدیم که دور هم جمع بشیم و به یادموندنیش کنیم . 

بابا گفت همه بیاید خونه ی ما . بردیا هم گفت من شام میگیرم . منم گفتم  کیک می پزم . 

اینطوری بود که دیروز از اداره بدو بدو رفتم خونه و یه کیک دبل چاکلت خوشمزه درست کردم و با مهردخت رفتیم خونه ی بابا اینا. 

بعد از شام ، همه مون  با خنده و شوخی یه گوشه ی سیبیل که چه عرض کنم ، کُرکای صورت آرتین رو  زدیم و عکس انداختیم . 

بهش گفتم : آرتین جون ، مرد شدن به ریش و سیبیل داشتن و نداشتن نیست . ما همه مون یا مرد هستیم یا زن، ولی اون چیزی که مهمه، با معرفت بودن و آدم حسابی بودنمونه . 

در قالب و فرم هر جنسی که باشیم مهم نیست . امیدوارم همیشه مثل همین روزا ، با ادب و کمالات و با معرفت  باشی عزیزم. 

به شکل کاملاً واضحی اینطوری شدم که دنبال بهانه میگردم که با عزیزانم وقت بگذرونم و خاطره سازی کنم . برای آینده تلاش میکنم ولی مرتب به خودم یادآوری میکنم که این دنیا بی اعتبار تر از این حرفاس . 

***

متاسفانه سالهای نه چندان دور یکی از دغدغه های خانواده ها ، زیر ابرو برداشتن دخترا و تراشیدن ریش پسرا بود که بشدت مخالفت می کردن. 


دختر نجیب همون دختری بود که یعالمه کرک سیاه پشت لبش بود و پسر سربه راه هم باید این محاسن مخملی رو روی صورتش حفظ میکرد . 

نمیدونم چرا اصولاً هر کار لذت بخشی ممنوع بود . 




اینم دبل چاکلت عمه پز


میدونم این روزای آخر سال همه شلوغ پلوغیم . 


گفتم یه مطلب کوتاه بنویسم که در حوصله و وقت کم این روزامون باشه و تلخی پستای قبل رو بشوره ببره 

دوستتون دارم