دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

پخش یک نوع مثلث خااااص

تو خونه ی ما معمولاً تی وی روشن نمیشه مگر اینکه بخوایم یه برنامه ی انتخابی ببینیم . یه سری از سریال های ایرانی رو من و مهردخت   با هم می بینیم و یه تعدادی رو هم فقط من مشتریشون هستم . شب/که من/و / تو  رو سالهای قبل خیلی دوست داشتیم برنامه هایی مثل فرازمینی ها یا کلینیک حیوانات و مسابقه های Dancing  on ice و   Americas Got Talent  رو حتماً میدیدیم .


 کم کم وقتمون محدود شد و اونایی که از این ش/بکه دوست داشتیم رو آنلاین هر وقت که فرصت داشتیم میدیدیم تا سال گذشته ،  با اون گند هایی که بالا آوردن و چشممون بیشتر از قبل به جهت گیری های کثیفشون روشن شد دیگه از اینستا هم بلاکشون کردم چه برسه به دنبال کردن برنامه هاشون!


تا اینکه چند وقت پیش دیدم تو هر محفلی ، درمورد پخش مصاحبه خر/داد/یان و داستان م/ثلث عش/ق نافر/جامش سخنه . 

پرس و جو کردم که جریان چیه و به اختصار برام گفتند که طی یه برنامه ی حدوداً 45 دقیقه ای ، محمد داستان زندگیش و احساسش رو به یک مرد بنام ابی و ازدواج با همسر فداکارش  و نهایتاً نافر/جام بودن هر دوی این عشق ها تعریف کرده . 

برام جالب بود که همه ی کسانی که برنامه رو دیده بودند میگفتند ما اصلاً نظرمون نسبت به محمد تغییر کرده خیلی بیشتر از قبل دوسش داریم و .. 

خیلی عجیب بود چون همه ی ما از قبل میدونستیم که محمد همج/نس/گ/راست و نمیدونم چرا وقتی مصاحبه رو دیدن انقدر احساس بهتری نسبت بهش پیدا کردن .


 تو تمام سالهایی که من میشناسمش و از اول هم میدونستم گرای/ش جن/سیش رو هیچوقت احساس خاصی بهش نداشتم این موضوع برام بیتفاوته ، نه در مورد اون شخص،  بلکه هر شخص دیگه ای هم که باشه ، گرای/ش جن/سی یه مورد شخصیه و ربطی به من نداره مگر اینکه یکی از افراد خانواده م باشه اونوقت برام مهم میشه که از هر راهی ممکنه براش  محیط امن فراهم کنم. 


اما با پخش این برنامه از ش/بکه های پر بیننده به صورتی که آمیخته با احساسات لطیف  و عشقانه باشه مخالفم . اگر برنامه آموزش و فرهنگ سازی بود خیلی هم طرفداری میکردم، چون این موضوع با وجود تبلیغات گسترده ای که در سالهای اخیر( شاید 50 سال پیش تا بحال) گردانندگان جهان درموردش کردند و می کنند ، باز هم تو خیلی از جوامع از جمله جامعه ی خودمون تابو محسوب میشه و حالا حالا ها جا داره فرهنگ سازی بشه و عامه مردم متوجه بشن که اولاً تر/نس ها حقیقتاً حسابشون از گر/ایش ها جداست و مربوط به هویت جن/سی هست ، ثانیاً گرای/ش جن/سی هر کسی مربوط به خودشه وبه هییییچکس مربوط نیست . 



شاید این سوال پیش بیاد که چرا با پخش فیلم های رنگین کم/انی که داستان های لطیف عاطفی دارند مخالفم و با پخش فیلم های اموزشی و  فرهنگ سازی در این مورد موافق؟


ببینید ، طبق آمار های غیر رسمی که من دارم و صرفاً با سوال و جواب از افراد خانواده ، دوستان نزدیک، همکاران و هر مردی که به نوعی آشنایی داشتم باهاشون و میتونستم ازشون دراین خصوص سوال کنم به این نتیجه رسیدم که تقریباً 85% از مردان در اواخر کودکی و دوران نوجوانیشون تجربه ی س/ک/س ( حالا از سطح خیلی پایین تا بصورت کامل) رو با همجنس خودشون حداقل یکبار داشتند ، و معمولاً از این مرحله عبور میکنند (مخصوصاً تو کشور خودمون ) علت های زیادی برای این کار هست و پررنگ ترین دلیلش کنجکاویه ، بعد از اون محدودیت هاییه که در برقراری ارتباط تو سن کم بین دختران و پسران داریم دلیلش میشه . خُب مسلمه که بچه ها تو سن کنجکاوی خیلی زیاد و درکنارش بحران بلوغ و فوران هورمون های جن/سی ممکنه برای ارضای هم کنجکاوی هم جن/سی از خود/ار/ضایی عبور کنند و به دم دست ترین کسی که امکانش رو پیدا کنند رو بیارن که همون دوستان هم/جنسشون باشه . 


تو اون سن بچه ها خیلی راحت میتونند با هم ارتباط بگیرند تو مدرسه ، تو باشگاه، به هوای درس خوندن با هم و ... 

حالا شما ببین چند درصد دخترا و پسرا تو کشور خودمون میتونند این تجربیاتی که در بالا بهشون اشاره کردم رو با دوستان غیر همج/نس خودشون داشته باشند؟ 


شما دوست عزیز چند درصد اجازه میدی دختر 14 ساله ت با یه پسرهمین سن و سال بره درس بخونه ؟ و چند درصد اجازه میدی با دوست همجنس خودش باشه؟؟  (البته الان دیگه خانواده ها اطلاعات بیشتری دارند و نسبت به سابق روابط بچه هاشون رو کنترل بیشتری دارند) 

برگردیم به موضوع ، پس من نتیجه گرفتم که درصد زیادی از بچه ها(مخصوصاً پسرها)  چنین تجربه ای رو حدااقل یکبار دارند ولی حقیقتاً گرایش اصلیشون این نیست .. وقتی هم تشویق به ادامه ش نشه و موضوع عادی نشده باشه از این مرحله عبور میکنند و مثل اکثر ما به حالت استریت (Straight) در میان.


 ببینید من هییییچ زاویه ای با افراد با گرایش های مختلف ندارم ، میدونید که رشته ی دانشگاهی مهردخت طراحی لباسه و توبعضی از رشته های هنری از این قبیل ، تعداد اقایون هم/جنس/گرا بیشتره بنابراین مهردخت در طول تحصیلش با چند تا از همکلاسیهاش با همین نوع گرایش آشنا بود کار تیمی با هم میکردند و ساعت ها روی پروژه ها کار میکردند و کافه میرفتند و وقت میگذروندن منم میشناختمشون پسرهای بسیار مهربون و نازنینی هم هستند . 


اما بنظر من این موضوع چیز عادی نیست . بعضی از دوستانم که بعد از پخش این برنامه با هم صحبت میکردیم و نظرشون با من مخالف بود ،  اصرار داشتند این همونقدر عادیه که گرایش ما عادیه . 


بهشون گفتم فکر کنید که الان یه نوجوونی داشته باشید که یا از رفتارش یا طبق اظهارات خودش متوجه بشید به هم/جنس گرایش داره . قدم اول چکار میکنید؟ 


همه گفتند با آرامش و محبت میپذیریم و کمکش میکنیم که زندگی شادی داشته باشه و حتماً از ایران خارجش میکنیم و جلسات تراپی هماهنگ میکنیم و .... گفتم : آفرررین دقیقاً میخواستم همینو بگید . چرا جلسات تراپی هماهنگ میکنید؟ 


خب واااضحه که این از نظر شما عادی نیست و میخواید از مشاور کمک بگیرید . تا اونجایی که میگید با مهربونی میپذیریم و کمک میکنیم از اینجا بره و .. نشون میده شما یک خانواده آگاه هستید ولی هرجور حساب کنید این کاملا معمولی نیست . 

مثل این میمونه که شما با بچه ای مواجه میشید قدرت بویایی نداره ، آیا براتون بی تفاوته؟ نه دیگه .. ایا میشینید با بقیه و در خوشحال ترین حالت ممکن درمورد این موضوع صحبت کنید؟ 


پس وقتی من میگم پخش این برنامه ی عاشقانه و لطیف از یه تریبون پر مخاطب که امروز به راحتی در دسترس قرار میگیره موافق نیستم برای اینه که درصدی از بچه ها که قراره از اون مرحله عبور کنند با دیدن حس خوب پدر و مادر و بقیه به این ادم که تاحالا یا چیزی درموردش نمیگفتن یا اگر میگفتن چیز مثبتی نبوده ، ممکنه از عبور کردن منصرف بشن و بگم خب چرا اصلا عبور کنیم ؟ خوبه که .. همه هم موافقشن . 


با دوستان روانشناس و مشاورم صحبت کردم و پرسیدم آیا مردم به دلیل گرایشات مختلف و غیر از غیر هم/جنس/ گرایی مراجعه می کنند؟ گفتند: به وفووووور . گفتم پخش این نوع برنامه ها در تشویق بچه ها اثر داره ؟ جوابشون مثبت بود ..

 البته به این نکته اشاره کردند که گرایش آدم ها ( اگرطبق  برنامه ریزی و دستور نباشه) در سنین خردسالی از بدو تولد تا 4-5 سالگی ساخته میشه و عموماً به رفتار پدر ومادر وابسته ست .


 یعنی پسرهادقیقاً مادرانی داشتند که پسر رو به خودشون وابسته بارآوردند و تماس جسمی بالایی با پسرشون داشتند و دختر ها هم معمولاً زیر دست پدرانی تربیت شدند که آرزوی پسردارشدن داشتند و دخترشون رو کاملاً مردونه بارآوردند . (البته که این بحث کاملاً تخصصیه و خارج از سواد من ، صرفاً چکیده ی اطلاعاتی که دوستان متخصصم به زبان ساده برام گفتند رو بازگو میکنم) 

چند خط بالا تر نوشتم " گرایش آدم ها ( اگرطبق  برنامه ریزی و دستور نباشه)" ... 


شاید سوال بشه که مگه دستوری هم میشه؟ بله متاسفانه در دنیای پر از دروغ امروز گردانندگان اصلی جهان اهداف و برنامه های خودشون رو دنبال می کنند و یکی از اونا کاهش جمعیت برای تمام نشدن منابغ و نهایتاً غذا وانرژیه . برای همین سالیان ساله که انواع راه هایی که به این موضوع ختم بشه رو اجرا کردند یکی از اون ها هم تبلیغ و تشویق هر نوع گرایش ج/نسی غیر از نوع معمول اون که دگر /جنس گرایی باشه ست . از سلبریتی های مختلف گرفته که اعلام کردن تا ریز و درشت فیلم هاییه که کمپانی های بزرگ فیلمسازی ساخته میشه  و حتی سیاستمداران مطرح . 


بنظرم درصد زیادی از اونا واقعاً چیزی که اعلام میکنند نیستند و برنامه ی تبلیغاتی و همون دستوراتیه که صادر شده . 


خلاصه که من این مستند پخش شده رو ندیده بودم و تصمیم داشتم تو یه فرصت مناسب ببینمش ( چون معتقدم درمورد چیزی که ندیدم نباید نظر بدم ، فراستی که نیستم خدا رو شکر )بالاخره هفته ی پیش یکی از دوستان عزیزم که حتماً باید دوتایی درموردش کلی تبادل نظر میکردیم ، لینک این برنامه رو برام فرستاد و به خودم گفتم : 

آهااان مهربانو دقیقاً همونی که باید میشد، شد و همون کسی که تبادل نطر در مورد هرچیز باهاش هم مفیده و هم لذت بخش باید برات لینک میفرستاد . 


نشستم کامل دیدم برنامه رو .. نظرم نسبت به قبل هیییچ فرقی نکرد درمورد محمد خر/دادیان... ایشون از نظر من یک دنسر عالی ایرانی بودند که همیشه احساس میکردم آدم خوبی هم هست و اخلاق خوبی داره شاید بخاطر این بود که وقتی داور مسابقات رقص بود ، میدیدم با چه عشقی کار میکنه و به شرکت کنندگان چقدر با محبت انرژی و  امید میده . 


عمیقاً بخاطر اینکه هیچوقت تو زندگی عشقیش به عشقش نرسیده متاسف شدم . امااا چیزی که خیلی نظرم رو تو دیدن این برنامه جلب کرد و از ته دلم افسوس خوردم تفاوت زندگی جوان دیروز ایرونی با امروزیه . 

چقدر راحت کار میکردند، پارتی میگرفتند، مسافرت می رفتند ، با کسی که دوست داشتند ارتباط میگرفتند، برای اینده شون برنامه ریزی و خیلی راحت اجرا میکردند. 

دلم برای همه ی اینهایی که الان بصورت حسرت برای بچه های امروز ایرانی دراومده خون شد . تازه موضوع مهم اینه که ایشون از یه خانواده  خیلی معمولی و طبق اظهار خودش جنوب شهری بوده ، چیزی که الان برای قشر متوسط جامعه ی امروز تقریباً رویاست . 


 لطفاً درمورد مطالب این پست خوب فکر کنید و اگر تجربه ای دارید و کلاً حستون رو از پخش برنامه ( چون دلیل نوشتنم ، همون پخش برنامه ست نه قضاوت درمورد گرایش های جن/سی) برام بگید . 


دوستتون دارم 


پینوشت: ببینید اکثر مقاله های روانشناسی و علمی اینطور مینویسند :

استریت چیست؟ 

استریت  (Straight) طبیعی ترین و رایج ترین تمایل جن/سی وعاطفی در میان انسان هاست . نام دیگر آن دگر جن/س گرا یا Heterosexual ست . پس واقعاً تمایلات دیگه طبیعی نیست دوستان !


"آنی یاب"

اول صبحه نشستیم پشت میزامون که پرستو  با چهره ی نگران اومد داخل. 

- سلام بچه ها میدونید چی شده؟

همه چشم دوختن به دهن  پرستو 

-سلام عزیزم ، نه چی شده ؟ چرا انقدر آشفته ای ؟ 

-دیشب تو خیابون بالایی حس کردم یه چیزی از کیفم افتاد ، هر چی نگاه کردم چیزی نبود ولی تو خونه متوجه شدم کیف پولم گمشده 

- وااای چی داشتی توش؟

- چزای مهمش ، همه ی کارت های بانکیم با گواهی نامه و کارت ملیم و البته یه  20 پوند یادگاری 

- ای داااد این کارت ها خیلی داستان داره المثنی ش .امیدوارم یه آدم حسابی پیداش کنه ، تلفنت روشون بود؟ 

-نه ولی کارت پرسنلی اداره هم بود. 

- نگران نباش پیدا میشه عزیزم. 

مونا از اون طرف اومد نزدیک ما .. بچه ها من آنی یاب خریدم خیلی خوبه . 

همه بدون استثنا گفتن : " چی چی یاب" ؟؟

مونا باخنده تکرار کرد :" آننننننننننننننی یااااااااب" 

آخرین بار که کارتمو گم کردم رفته بودم تقاضا بدم یه آقایی بهم گفت به اون باجه هم سر بزنید . رفتم یه خانمی توضیح داد که ما برچسب آنی یاب میفروشیم . 

صد تومن دادم یه تعداد بهم برچسب داد که پشت کارت های بانکی و گواهی نامه  و کارت ملی خودم و همسرم چسبوندم تا الان دو بار کارت هامون پیدا شده . 

- عه چه خوووب بذار ببینم . 

مونا رفت از تو کیفش چند تا کارت آورد و برچسب روشو دیدیم . من سریع گوگل کردم "آنی یاب " 

خیلی اطلاعات جالبی تو سایتش بود خواستیم سفارش بدیم که دیدیم اختلال داره. من با پشتیبانی صحبت کردم و قرار شد تصمصم بگیریم چه چیزایی میخوایم و تلفنی سفارش بدیم . 

حالا شما هم اگر در این مورد اطلاعاتی دارید ممنونم میشم به اشتراک بذارید همگی استفاده کنیم و اگر نمی دونستید هم درجریان باشید که چیز خوبیه . 

*****

ساعت تقریباً 10صبح بود که از انتظامات اداره با پرستو تماس گرفتند که صبح زود آقایی اومده و کیف شما رو پیدا کرده بود . باهاتون تماس گرفتیم ولی شما هنوز اداره نرسیده بودید ، اون آقا هم اصرار داشته کیفو به خودتون بده . برای ما شماره تلفن گذاشته که شما باهاش تماس بگیرید . 

همگی خیلی خوشحال شدیم ، پرستو تماس گرفت با اون آقا ، گفته بود که من جایی کار داشتم تقریبا دوساعت بعد برمیگردم و باهاتون تماس میگیرم که کیفو ازم بگیرید . بعد بحث این شد که چه مژدگانی به آقاهه بده ؟ 

همگی گفتیم بذار بیاد و ببینش متناسب با چیزی که از برخورد و تقاضای خودش میبینی بهش مژدگانی بده . یکربغع پیش پرستو رفت دم در اون آقا هم اومده بود . پرستو گفته بود چجوری تشکر کنم ازتون ؟ آقا گفته بود اصلاً نیاز به تشکر نیست ولی تو زندگی ما این اواخر اتفاق بدی افتاده ، خواهر زاده ی جوانم دچار سرطان شده و فعلاً داروهاشو تا یکسال آینده تامین کردیم ولی این وسطا نمیدونم به چه چیزایی ممکنه نیاز پیدا کنه 


پرستو هم گفته بود من دو نفر رو میشناسم که در این زمینه میتونند کمک کنند ، اون آقا گفته بود پس اجازه بدید شماره تون رو ذخیره کنم اگر جایی به بن بست رسیدیم به شما اطلاع میدیم اگر ممکن بود در زمینه ی دارو کمکمون کنید 

نمیدونم شاید گم شدن و بعدش پیدا شدن کیف پرستو به این طریق دلیل خاصی داشته و یه عده ای باید به هم مرتبط میشدن . 

دوستتون دارم 


ثبت تخلف شهرداری در سامانه +137

سلام دوستان عزیزم 

من با اداره بازرسی شهرداری کل تهران آقای میرزایی صحبت کردم . بعد از پیگیری با من تماس گرفت و خواهش کرد که از طریق تلفن 137 گزارش تخلف کنم . اونجا هم یه خانمی شکایتم رو ثبت کرد و توضیح داد که این طرح نظر سنجی از طرف شهرداری در حال اجراست ولی به این صورت که شما میگید کاملاً غیر قانونی و تخلف محسوب میشه و متاسفانه بجز اداره ی شما در نقاط دیگه هم دیده و گزارش شده .


 کارمندانی که برای این منظور انتخاب شدن باید برن و دونه به دونه سوال ها رو برای شهروندان بخونند و نظر واقعی رو ثبت کنند تازه این برای کاربران بی اطلاع یا کم سواد یا به دور از نت درنظر گرفته شده نه برای امثال شما . 


من برای وصل شدن به اپراتور زمان نسبتاً زیادی صرف کردم ولی ثبت شکایت از طریق سامانه تهران من قسمت +137 هم قابل انجامه و حتی از طریق تلفن گفتند نوار گویا که شروع کرد ابتدا شماره 1 و بعد شماره 2 رو بزنید و راحت تر به اپراتور ثبت شکایت وصل میشید . 

حالا اگر دوستانی مثل من به این مورد برخورد کردند و تمایل به ثبت گزارش تخلف دارند دست بکار بشن . آقای میرزایی به من توصیه کرد که اگر میخواید سریعتر و با کیفیت بهتری پیگیری بشه، عداد بیشتری گزارش کنید . من به همکارانم سپردم نمیدونم چند تاشون حوصله ی مطالبه گری دارند . 

برام شماره پیگیری شکایت ارسال شده . 

حالا شاید اصلا ترتیب اثر ندن ولی حداقلش اینه که شرمنده ی احساس "موردسوء استفاده قرار گرفتن " خودمم نمیمونم 

کلاهبرداری در روز روشن

چهارشنبه بعد از ظهره ، آخر هفته س و همه مون خسته و بی رمق نشستیم  پشت میزا و داریم به کارامون میرسیم ، مخصوصا که این هفته هم وسط آلودگی شدید هوا بودیم ... 

یهو پنج شش نفر با هم وارد سالنمون شدن . همراهشون یکی از پرسنل اومد ، نمیشناسمش ولی تو راهروهای اداره دیده بودمش . فکر کنم از پرسنل اداری بود. 

مدیرمونم اتفاقی داشت از سالن میرفت بیرون ، این گروه رو که دید گفت: بله؟ بفرمایید؟ 

اون طرف سلام داد و گفت: این دوستان از شهرداری منطقه اومدن، یه سری طرح های عمرانی هست که برای بهبود کیفیت این منطقه باید اجرایی بشه، میخوان از همکارا نظر سنجی انجام بدن . 

-با کی هماهنگ کردن؟

-با حراست. 

- کسی اطلاع نداده. 

-من اومدم که اطلاع بدم دیگه . 

زاهدی ناچار خودشو کشید کنار و گفت : بفرمایید . 

این گروه پخش شدن تو سالن ، هر کدومشون رفتن بالا سر میزا،  طوری که هر دوتا میز رو یکیشون توضیح میداد. 

من همیشه برای نظر سنجی ها و کمک به پر کردن فرم هایی که برای پایان نامه یا تحقیق درمورد موضوعی لازمه، پیشقدم میشم . 

با لبخند بهشون گوش دادم تا توضیحاتشون رو ارائه بدن . 

آقایی که اومده بود بالاسر من و محمد گفت: 

میدونم احتمالاً شما ساکن این منطقه نیستید ولی خب، چون دارید هر روزتون رو اینجا میگذرونید ، خیلی خوبه تو این نظر سنجی شرکت کنید تا کم و کاستی ها برطرف بشه . 

من گوشیمو دستم گرفته بودم و پرسیدم:

- از طریق اپلیکیشن تهران من باید نظر بدیم؟ 

-نه خب ، ما برای همین اینجا هستیم چون اطلاع رسانی درست نیست و کسی به سایت سر نمیزنه . 

- بله همینطوره .. ولی من"  تهران من" رو دارم برم اونجا؟

-شما شماره تون رو به من بدید براتون یه کد ارسال میشه اونو بدید به من تا براتون بگم . 

شماره همراهمو براش خوندم . 

کد بلافاصله ارسال شد . 

براش کد رو خوندم  و اماده با گوشیم چشم دوختم بهش . گفت : 

از همکاریتون ممنونم ، شماره محمدم زد تو گوشیش و بلافاصله برای اونم کد اومد و محمدم خوند. 

نفهمیدم اون یارو پرسنل اداریمون کی غیب شده بود! 

من بهش گفتم :

-جناب هیچی برای من نمیاد. 

-چی باید بیاد ؟ 

-لینکی، چیزی؟ 

-نه دیگه ، همین کد بود که اومد .. دستتون درد نکنه . 

- مگه نگفتید نظر سنجیه؟

-چرا دیگه شما هم شرکت کردید. 

- کجا شرکت کردم آقاااا؟؟ کو سوالاش ؟ 

-ما به کم و کاستی های منطقه اشراف داریم خودمون انجام میدیم . 

من درحالی که تازه دوزاریم افتاده بود چی شده ، و در کسری از ثانیه به حالت تمام عصبانی رسیده بودم گفتم: 

-شما بیخود میکنید که بجای من نظر میدید.

- عه چرا توهینن میکنی خانم !

-توهین میکنم؟ شما همین الان کلاه منو برداشتی و دروغ تحویلم دادی،  به من گفتی نظر سنجی شرکت کن ولی دنبال جمع کردن آمار بودید . 

بچه های دیگه گیج شده بودن و نمیدونستند دقیقا داستان چیه و این دقیقاً زمانی بود که همه تلفن ها رو داده بودن و کد ها رو هم خونده بودند 

یکی از گروهشون اومد آستینِ اینو کشید گفت:  بیا بریم . 

من بلند شدم دنبالشون گفتم : 

من چه میدونم تو میری کجا از قول من و با مشخصات من چی نظر میدی؟ 

چیه ؟؟!! اخبار 20 و 30  از اون تلویزیون میلی کوفتیتون ، امشب قراره بگه  پرسنل کشتیرانی در نظر سنجی شرکت کردن و همه با حجاب اجباری موافق بودن؟؟ یا میخواید تو رای گیری بجامون رای بدید؟؟ 

- نه خیالتون راحت باشه اینطوری نیست. 

- خیالم راحت نیست 44 ساله تو روز روشن دروغ گفتید .

-خانم ما ماموریم و معذور طرح آقای زاکانیه. 

- مرده شور آقای زاکانیتونم  ببره دروغ گوهاااا.

بچه ها دستمو گرفته بودند می کشوندن  سرجام ، اون یارو و دارو دسته شم فلنگو بستن و رفتن . 


هر چی منتظر شدم کسی نیومد سراغم ، نمیدونم چرا حراست انقدر بیغیرت شده ؟ 


البته چند وقت پیش یکی از بچه ها که با حراستی ها رفاقت داره می گفت دیگه اونا هم حالشون از این سیستمم بهم میخوره و میگن گند همه چی دراومده . 

*****

یادمه چندین سال قبلتو یه مقاله ی تحقیقاتی خوندم تعدادی از خانم هایی که بهشون تجاوز شده و متاهل بودن خودکشی کردن . 


یه بار از ذهنم گذشت که ای بابااا حالا خودکشی کردنم نداره،   اینم یه اتفاقه ناخواسته ست مثل خیلی از اتفاقای دیگه که خودشون تو رخدادش تقصیری نداشتن ، چرا خودکشی می کنند ؟؟


تا یه بار که  از مسافرت برگشتم و دیدم دزد به خونه م زده و همه ی دار و ندارم از جمله لباس های زیرم رو ریخته وسط اتاق،  تا مدت ها حالم بد بود و اصلاً رو به راه نمیشدم . هی فکر میکردم چرااا حالم خوب نمیشه؟؟ 


بعد به این نتیجه رسیدم که چون یه غریبه وارد حریم خصوصیم شده و به خصوصی ترین بخش های زندگیم سرک کشیده بدون اینکه من خواسته باشم ، به همین دلیل حالم بده و اونوقت بود که دلیل اونهمه ناپایداری روانی زنانی که مورد تجاوز قرار گرفته بودند رو درک کردم . 


الانم همینطور شدم . فکر اینکه اومدن با چه جمله بندی هایی سرمون کلاه گذاشتن وبا اعتبار و به ناممون تو چیزی شرکتمون دادند که نمیدونیم چیه حالمو بد میکنه . 

لطفاً حواستون باشه بیخودکی با کسی همکاری نکنید 

دوستتون دارم . 


یلدا مبارک / هوای سالمندان عزیزمون رو داشته باشیم

برای پنجشنبه که شب یلدا بود، سه تا سفارش داشتم . چهارشنبه ساعت یک و نیم بعد از ظهر از اداره اومدم بیرون، سر راه به  لوازم قنادی سر زدم و  کم و کسری ها رو خریدم و رفتم خونه . 

با خودم فکر کردم که تقریباً ساعت دو نیم بعد از ظهره و وقت دارم، بهتره یکمی استراحت کنم و بعد مشغول کار بشم . به همین منظور چپیدم زیر لحاف ، تامی هم اومد بغلم و دوتایی خوابیدیم . خوابم حسابی عمیق شده بود و مطمئنم بدنم داشت کیف میکرد که موبایلم زنگ خورد. 

گوشی رو نگاه کردم بابابود .  

-سلام جانم بابا جون؟

- دخترم میتونی خودتو به ما برسونی؟

یا خدااااااااااااا، باز چی شده بود 

-اومدم بابا جون 

گوشی رو قطع کردم ، تامی هاج و واج به اطرافش نگاه میکرد و معلوم بود از این حرکت ناگهانی من ترسیده. خونه تقریباً تاریک بود ، صدای شیون و زاری از پشت درخونه به گوشم میرسید... حال خیلی بدی داشتم ، اگر مهردخت از اتاقش نپریده بود بیرون و نپرسیده بود که مامان کی بود تلفن کرد؟ فکر میکردم خواب بد دیدم . 

خیلی سریع لباسامو پوشیدم . کاپشنمو دستم گرفتم که تو آسانسور تنم کنم . صدای شیون و ناله از واحد بغلیمون بلند بود ، اگر اون بلندگویی که خانم مداح توش داد میکشید و بقیه ی خانم ها گریه و زاریشون بلند تر میشدنبود، فکر میکردم که کسی تو اون خونه فوت کرده و بقیه دارن توسرو کله ی خودشون میزنند. 

در آسانسور باز شد و آقای واحد بغلی در حالیکه دختر دوساله ش تو بغلش بود، اومد بیرون.

 با لبی خندون گفت: ببخشید صدا میاد  ، مادر بچه نذر داشت، سفره انداختیم تو خونه مون. 

در حالیکه قیافه ی خودم از حال و هوای خونه ی اونا آشفته تر بود گفتم : خواهش میکنم. 

دم خونه ی بابا اینا بهش زنگ زدم و گفتم : بابا جون من دارم میام تو پارکینگ. 

بابا گفت: همونجا بمون من مامانتو بیارم پایین ببریم اورژانس نیکان 

چند دقیقه بعد مامان رو آورد ، رنگش مثل گچ دیوار بود و عین ماهی نفس های عمیق میکشید . 

-باباجون زنگ زدید اورژانس؟

-بله عزیزم ... اومدن خواستن مامان رو ببرن بیمارستان شهدای تجریش من گفتم دخترم داره میاد میریم بیمارستان نزدیک خونه مون . 

-میشه بگید چی شده ؟

- من خواب بودم بابا جون، یهو صدا شنیدم اومدم دیدم مامانت افتاده وسط اتاق و بوی اسید خونه رو برداشته ، سریع پنجره ها رو باز کردم و مامانت رو کشیدم دم پنجره و زنگ زدم اورژنس .

-بو از چی بود؟

مامان بی رمق و نالان صداش دراومد. 

-چند تا از زیرپوش های بابا کدر شده بود گذاشتم تو لگن وایتکس ریختم بعد دیدم رنگش سفید نمیشه فکر کردم وایتکسم کهنه بوده یه وایتکس دیگه ریختم یهو دود بلند شد گلوم سوخت خودمو رسوندم تو اتاق و از حال رفتم . 

-آخه مادرِ من، تو ماشین لباسشوییت از من مدرن تره، چرا باید چیزی تو لگن بندازی بعدشم چرا روی بطری رو نخوندی؟ اون وایتکس نبوده ، جوهر نمک بوده . 

من چند روز پیش درکمد شوینده هاتو باز کردم به خودم گفتم چقدر بطری وایتکس و جوهر نمک رو شبیه هم تولید کردن،  فقط لیبلش فرق داره !

مگه تو نیروی کمکی نداری؟ آخه چرا باید خودت اینکارا رو بکنی؟


-شرمنده م بخدا همه ش دردسر درست میکنم . 

-مامان بخدا میزنی یه جوری خودتو ناقص میکنی دیگه کاریت نمیتونیم بکنیم هاااا... 


مامان رو اورژانس بستری کردن و اقدامات اولیه و اندازه گیری اکسیژن خون و آزمایشات انجام شد. به کمک ماسک بهتر نفس می کشید . 

یکمی که گذشت و حال مامان بهتر شد، بابا رو بردم کافه و براش چای و یه اسلایس کیک سفارش دادم . تو سالن اصلی بیمارستان سفره ی یلدای خیلی بزرگ و زیبایی چیده شده بود و آهنگ های شاد و قشنگی هم پخش میشد. خیلی از همراه ها و پرسنل بیمارستان پشت کرسی خوشرنگ سفره، مینشستند و عکس می گرفتن. 

به بابا گفتم : همینجا بمون و استراحت کن، من میرم پیش مامان . 


دو سه ساعتی گذشت .. منتظر جواب آزمایشای مامان و نظر پزشک بودیم . 

به بابا گفتم: شما که پیش مامانی ، من میرم خونه تون ببینم اوضاع در چه حاله بهتون زنگ میزنم . 

از آسانسور که پیاده شدم بوی اسید می آمد، یعنی ببین مامان چکار کرده بوده که بعد از این چند ساعت تو راهرو های مجتمع بو میاومد . 

اهسته در رو باز کردم . شال گردنمو پیچیدم دور دهن و بینیم . 

خونه تبدیل به یخچال شده بود ، در دستشویی رو باز کردم دیدم ، بععععله سه تا لگن پر از مواد شوینده و یعالمه زیرپوش سفید . 

با بدبختی لگن ها رو خالی کردم و زمین رو که پر از نرم کننده ی لباس بود شستم . لباس ها رو بردم ریختم تو ماشین لباسشویی و روی 20 دقیقه تنظیمش کردم . 

کلی سبزی خوردن شسته شده کنار سینک داشتپلاسیده میشد ،  همه رو ریختم تو خشک کن و جمعشون کردم ،  ، توی ماشین ظرفشویی ، ظرف دیگه ای نبود گفتم ولش کن خودم میشورم این چند تا تکه رو . 


بردیا رفته بود بیمارستان ، بهم زنگ زد گفت: مهربانو جواب ازمایشای مامان خوب بوده عکس ریه ش هم خوبه، منتظریم دکتر قلب هم بیاد .. بنظرت میتونن امشب خونه خودشون باشن؟ 


گفتم : بابا از همون موقع همه ی پنجره ها و هواکشا رو روشن کرده بنظرم الان بو نمیاد ولی شاید شامه ی من عادت کرده .. بنظرم بهتره بیان خونه ی من . 

مامانم از اون طرف گفت: دخترم خونه ی خودمون راحت تریم ، یعالمه دارو و سایل باید بردارم که سختمه . 

بردیا گفت : بذار دکتر قلبشم تایید کنه بعد تصمیم میگیریم . 

چای رو دم کردم یکمی هم فرنی براشون پختم و باز نشستم ببینم چی میشه. 


مهرداد تلفن کرد و گفت : مهربانو تو از مامان بابا خبر داری؟

 گفتم :آره عزیزم با هم اومدیم پاساژ آوا ، همه جا جشنه یکمی دلمون باز بشه . 

- عه چه خوب میشه تلفن رو بدی من باهاشون صحبت کنم؟ 

-آره عزیزم فقط من الان اومدم دستشویی بذار برگشتم زنگ میزنم باهاشون صحبت کن . 


زنگ زدم به بابا و گفتم : مهرداد زنگ زده ، خودت بهش بزن و به بهانه ی اینکه نت ضعیفه و تو پاساژ شلوغه زود قطع کن متوجه نشه بیمارستانیم . 


چند دقیقه بعد دیدم بابا این عکسو گذاشته تو گروه شمعدانی . 



یعنی خیلی قشنگ داشت با من همکاری می کرد تا مهرداد متوجه نشه مامان بیمارستانه . 




بردیا تلفن کرد

-مهربانو دکتر قلب هم تایید کرد ترخیص بشه  ولی یهو گفت من به یه آیتم تو آزمایشش،  مشکوکم که شاید لخته ی خون تو پاش باشه . اجازه بدید ما بررسی کنیم 

بنظرم یه دو سه ساعت دیگه ما اینجاییم . تو برو خونه ت،  سفارشم داری بیخود اونجا نمون.  میدونم امروز چقدر اذیت شدی .

 من حالا ببینم چی میشه میبرموشون خونه م .

در حالیکه دوباره کلی به نگرانیم اضافه شد که لخته چی میگه الان تو پای مامان ؟؟ ، فرنی ها رو گذاشتم یخچال زیر گازو خاموش کردم و رفتم به سمت خونه . 

دقیقاً انگار منو کردن تو گونی و با چماق همه ی بدنم رو خورد کردن انقدر بدنم درد میکرد که حد نداشت . 


 ساعت یازده مشغول درست کردن کیک و دسر ها شدم و ساعت 4/5 صبح تموم شد و رفتم تو اتاقم . 


حدودای یازده و نیم شب بود که بردیا گفت: مامان مرخص شد ، مینا اصرار کرده ببرمشون اونجا . گفته فردا شب که همه خونه ی ماهستید مامان و بابا زودتر بیان . 


صبح پنجشنبه ساعت 9/5 از خواب بیدار شدم . با مشتری های عزیزم تماس گرفتم که سفارشا آماده ارسالند .

 سفارشا رو فرستادم برای صاحبانشون و برای خودمون هم چیزکیک درست کردم ، نهایتاً  دوش گرفتم  و آماده شدیم که بریم خونه ی مینا و سینا . 


مینا دوتا کوچه پایین تر از خونه ی ما، خونه خریده و دوباره همسایه شدیم . این اولین مهمونی بعد از اسباب کشیش بود که مصادف شده بود با شب یلدا . 

جاتون خالی خیلی شب خوبی بود ولی حتی اونشب هم من خیلی رو به راه نبودم و ته دلم میلرزید . 

وقتی دور هم فال حافظ میگرفتیم ، گفتم : شاید آفیسر کانادا،  ندونه ولی لطف بزرگی به من کرد که ریجکتم کرد . 

منِ بیچاره دیشب همه ی سعیمو کردم که مهردادِ  طفلک،  اون طرف دنیا متوجه آخرین دسته گل مامان نشه ، و بیخودی نگرانش نکنیم . بماااند که آقای بردیا خان موضوع رو لو داد .. حالا فکر کنید من می رفتم کانادا ، علاوه بر همه ی مشکلات و چالش هایی که باهاش مواجه بودم ، یهو میشنیدم که یه اتفاقی هم برای شماها افتاده یا باید بدو بدو بلیط میخریدم برمیگشتم یا باید میموندم و از دلشوره و ناراحتی نابود میشدم . 


دوباره مامان شروع کرد به عذر خواهی گفتم : مامان جان ، من 26 سال از تو جوون ترم ولی دیشب اون لگن های پر از مواد شوینده واقعا برام سنگین بود ، آخه چرا اینکارا رو میکنی؟ کی باور میکنه تو نیروی کمکی داری بعد خودت میری چیزی که اصلا ضروری نیست رو میریزی تو لگن؟ یا شما بابا جون،  اصلاً چرا باید 15 تا زیرپوش سفید داشته باشی؟ والا ما سه تا دونه لباس زیر داریم اینو میپوشیم ، اون یکی رو میشوریم ، اون یکی هم همینطوری تو کشوی لباسمونه . آخه اینهممممه زیرپوش؟ 


دیشب بجز اون هول و تکونی که ما کشیدیم، 5 میلیون هم هزینه ی بیمارستان شد که میشد با پولش 10 تا زیرپوش و چند دست لباس راحتی برای جفتتون گرفت، اصلاً ارزشش رو داااشت؟؟ 


بمیرم براشون تند تند معذرت خواهی می کردن . 


وقتی داشتیم شام رو می چیدیم و دوتایی با هم می رقصیدن من بی اختیار اشکام راه افتاد و آروم یه دل سیر گریه کردم ، بعد از اون احساس کردم حالم بهتر شده و اون کوه یخی  که رو قلبم سنگینی می کرد ، آب شد و از چشمام اومد پایین .  




فقط بوسه ی دوم بابا که موند رو هواااا

اینم بعد از اینکه یکم حال خودم بهتر شد 



روز شنبه تو اداره برای دوستانم تعریف میکردم که چهارشنبه شب چه اتفاقایی افتاد، یکی از بچه ها وسط حرفم گفت : مهربانو یه بار مامانتو بزن دیگه این کارا رو نکنه . 

چند ثانیه همه تو جمعمون سکوت کردن . بعد انگار که اصلاً چنین  چیزی نشنیدیم ، شروع کردیم به بقیه حرفا .. دوباره گفت: جدی میگم مهربانو ، یه بار مامانتو بزن . 


گفتم: شوخی میکنی؟ گفت : نه بخدااا بابای خودمو که تعریف کردم چکار میکنه؟ 

گفتم: آره اینکه میره خوراکی میخره؟ 

گفت : آره.. من هفته ی پیش زدمش . 


دوباره سکوت شد و همه مات و مبهوت به آوا نگاه کردن. 

مریم گفت: زدی رو دستش؟ 

آوا گفت: نه دو سه تا زدم تو صورتش  نشست زمین ،بعد چند تا مشت و لگد زدم و خودمم افتادم روش انقدر جیغ زدم و گریه کردم ،  از حال رفتم .. 


داستان آوا اینه که 44 سالشه و با پدر و مادرش تو یه خونه ی بزرگ زندگی میکنند ، یه برادر داره که چندین ساله ایران نیست و وضع مالی خوبی دارن . پدر آوا 85 سالشه و مامانشم 77 ساله ست ولی خانم خیلی سالم و سرحالیه همه ی کارای خونه ی به اون بزرگی رو آوا و مادرش میکنند و اصلا اعتقادی به نیروی کمکی ندارن( کار هیچکسی رو قبول ندارن) بعد تقریبا هر 20-25 روز یه بار یه نیمچه خونه تکونی میکنند و اصلاً تو ذهن من نمیگنجه دوتا خانم چطوری شیشه های و همه جای یه خونه ی 290 متری که سه نفر توش زندگی میکنند رو تمیز میکنند!!!

پدرش هم ارتشی بوده و مرد مرتبیه ولی هر چند روز یه بار میره سوپرمارکت و یه کیسه ی بزرگ انواع نوشیدنی ها، دسرها و کیک ها رو میخره میاره خونه و میخورتشون . 

آوا هم میترسه پدرش مشکل قند و چربی خون بگیره و همه ش پرهیزهای اجباری بهش میده . بهش میگم آوا پدر تو با همه ی این حرفا قندش بین 120-130هست و این خیلی خوبه انقدر وسواس نداشته باش ، طفلکی ولع شیرینی پیداکرده انقدر منعش میکنی ولی گوش نمیده . 


من و مینا و مهرداد و بردیا،  سوای گروه شمعدانی یه گروه چهارنفره ی خصوصی هم داریم که وقتی قراره چیزایی بگیم که جز خودمون هیچکس از مامان و بابا گرفته تا مهردخت و آرتین لزومی نداره درجریان باشند، اونجا مینویسیم . این موضوع آوا و کاری که با پدرش کرده رو اونجا نوشتم انقدر فحشای بدی نوشتن اون سه تا که نمیتونم برای شما بذارمش .. 


مینا میگفت: نکنه از دستشون خسته شده و وجود پدر و مادرش براش مهم نیست؟

 گفتم : نه مینا جون من میشناسمش تقریباً اوایل امسال بود که آوا از روی یه نشونه ی خیلی ضعیفی متوجه مشکل تنفسی پدرش شد و بردش بیمارستان و اونجا تشخیص عفونت ریه دادند . سه هفته ی تمام آوا می آمد اداره و بعد از ظهر ها میرفت بیمارستان که مامانش بره خونه و شب میموند اونجا و صبح دوباره میامد اداره . 

پدرش به همراه نیاز نداشت ولی آوا میگفت: میترسم پرستارها دقت کافی نداشته باشند باید خودم مراقب باشم . اتفاقاً خیلی دوسشون داره ولی نگرانیش بیش از حده و اون روز رفتارش کاملاً غیر طبیعی و جنون آمیز بوده ... 


من تو اخبار و حوادث شنیده بودم بعضی از بچه ها ، والدینشون رو تنبیه میکنند ولی واقعا با یه نمونه ی اشنا برخورد نداشتم . 

نمیدونم شما ها چنین چیزی دیدین یا شنیدن؟ ولی واقعاً این رفتار هیییچ توجیهی نداره.. سعی میکنم آوا رو متوجه کنم که لازمه با یه مشاور صحبت کنه ، هرچند که هیچوقت به مشاور اعتقادی نداره .. 

********

ازتون میخوام اگر خدای نکرده درخودتون یا اطرافیانتون ، نشونه هایی از چنین خشمی میبینید ، جدی بگیرید .. پدر و مادر های خوبمون ( میدونم همه ی والدین هم خوب نبودن و نیستن و اعتقادی هم یه اینکه به هر حال بزرگترن و احترامشون واجبه ندارم .. بنظرم آدمایی که از استاندارد انسانیت به دور هستند و ممکنه برای شما آسیب های جدی روانی و جسمی به بار بیرن رو باید دوری کنید ازشون ولو پدر و مادر باشن)


در دوران کهولت و ناتوانی هستند و بعضاً سرعت انتقالشون رو از دست دادند و درک و گیرایی سابق رو ندارند ، حتی ممکنه کنترل ادرار براشون سخت باشه، لطفاً خیلی خیلی رو خودتون و آستانه ی صبرو تحملتون کار کنید، یه مدیریت میخواد تا از یه سری اتفاقا بشه پیشگیری کرد.

 براشون پوشک های مخصوص بزرگسال تهیه کنید، گاهی قراره با هم بیرون برید (امیدوارم که همیشه گردش و خرید باشه) ، هوا خنکه ممکنه به موقع نتونند به دستشویی برسند ، با پوشک خیالشون رو آسوده کنید .


اونا تو سن بالا با انواع و اقسام افکار آزاردهنده مواجه میشن: نکنه دیگه مثل سابق دوست داشتنی نباشم؟ نکنه از غذاخوردن و رفتارم چندششون بشه؟ نکنه خوشبو و تمیز نباشم؟ نکنه براشون حوصله سر بر باشم؟ و ... 


لطفاً جوری رفتار نکنید که این فکرا تو ذهنشون قوت بگیره و افسرده و غمگین بشن .. بنظرم خیلی از سالمندان چون زندگیشون کیفیت سابق رو نداره دق میکنند ، شاید خودشون هم حتی متوجه نشن ولی این حالِ بد،  ناخوداگاه مثل خوره به جونشون می افته . 


براشون سرگرمی و تفریحات امن دست و پا کنید ، من میدونم همین مامان خودم بیشتر کارای خطرناکی که میکنه از بیکاریه . متاسفانه بخاطر دیابت سوی چشماشو به شدت از دست داده و شبکیه ش آسیب دیده ..

 الان با عینک هم به سختی چیزی رو میخونه، میدونید که مامان چقدر کتاب میخوند، این امکان رو از دست داده، با اپلیکیشن های مجازی هم به همین دلیل خیلی نمیتونه کار کنه ، باز هم به همین دلیل ، خیاطی که انقدر دوست داره نمیتونه انجام بده ، همه ی اینا باعث بیکاریش شده و ممکنه بازهم کارای بدتر بکنه . 


متاسفانه در این زمینه خیلی نارسایی داریم (مثل بقیه چیزامون). 

دنبال تور سالمندان ، با چند تا آژانس تماس گرفتم ولی هیچکدوم تور مخصوص سن و سال مامان و بابا نداشتن. با تورمعمولی هم که نمیشه بفرستمشون سفر . 


چند تا خونه ی سالمندان پرس و جو کردم گفتم شما برنامه های تفریحی مثل ، بازی، مسابقه، جشن و ... برای سالمندان ندارید؟

 گفتن:  داریم ولی برای ساکنین خودمون داریم . 


گفتم : ای بابا خب بیاید برای سالمندان بیرون هم تدارک ببینید ما صبح میارمشون بین همسن های خودشون معاشرت کنند بعد از برنامه هم میبریمشون خونه ، شما هم میتونید یه پول خوب بابت برگزاری این برنامه ها بگیرید . 

چندتاشون استقبال کردن گفتن چه ایده ی خوبی !


حیف که خودم برنامه های دیگه ای برای سال جدید دارم و البته تجربه و تخصصی هم در زمینه ی سالمندان ندارم ولی خیلی خوب میشه دوستانی که در این زمینه ها فعالیت دارند یا داشتند، مثلاً  تو کادر بهداشت و درمان کار کردند یا سابقه ی برگزاری تور رو دارند مراکزی برای سالمندان تدارک ببینند . 

*** 

راستی پستمون تلخ و غمگین شد . عکس  سفارش های یلدارو که با اون مصیبت آماده کردم ببینید یکمی کام چشمامون شیرین بشه

 چیز کیک انار، چیز کیک خرمالو و کیک خرمای رژیمی(مخصوص رژیم لاغری و دیابتی)   






 



دوستتون دارم عزیزای دلم . 

پینوشت: کریسمس و  آغاز سال نوی میلادی (البته سال نو که مونده یکمی) رو به هموطنان خارج از وطن  و دوستان مسیحیمون تبریک میگم