از ظهر جمعه یکمی بیشتر گذشته ..
از ساعت 11 صبح با مهردخت افتادیم به جون خونه .. جمع وجور میکنه و هی غرر میزنه .
-ماماااان خیلی شلخته ای
من
-هاااا؟؟
- هااا نداره، هر روز که پامیشم میبینم آشپزخونه ای که شب مثل دسته ی گل کردم رو داغون کردی
- چکااار کردم یعنی؟
-بسته ی کیسه فریزر رو کانتر، لیوان آبی که خوردی همینجااا .. در ظرف ولووو؟؟ خوب اینا رو ورمیداری بذار سرجاش
-خیلی خرری مهردخت .. من صبح دارم بدو بدو کارامو میکنم برم اداره جنابعالی تو خواب ناز تشریف دارین حالا میگی شلخته م .
-بعله هستی . حالا دق و دلی صبحا اداره رفتنت رو سر من خالی میکنی؟ خب برمیداری بذار سرجاش دیگه .
با یه حرکت خشن و صدایی بلند
-اَه ه ه .. خدااا صد بار گفتم تو این سبد آشغالگیر، آشغال ننداز
- واااا مهردخت دیگه داری شورشو درمیاری هاااا .. خودت داری میگی سبد آشغالگیر .. خب این اصلا برای اینه که من دارم پیاز پوست میکنم ، پوستاشو بریزم اونجا بعد خالی کنم تو سطل .
-خُب بکن دیگه .. من آشغالشو نبینم .
-خیلی پرررو تشریف داری . چششششم خااانوم شما آشغال نبین اصلا همه ی این کارا مال منه که دارم با ذوق انجام میدم .
- خب ناراحتی تو هم نکن.
-مهردخت با من حرف نزن اعصابمو خورد کردی .. یه چیزی میگم بد میشه هااا فعلا صداتو نشنوم .
با ناراحتی رفتم رو تختم دراز کشیدم . مهردخت هی درو به تخته کوبید غررر زد وزیر لب گفت اصلا همینو میخواستی که قهر کنی کارا بیفته گردن من ... ولی همه جارو تمیز کرد گردگیری و جارو هم کرد .
ساعت تقزیبا سه بود .. خوابم گرفته بود و گیییج بودم .
زنگ تلفن خونه به صدا دراومد .. بی سیممون هم خراب شده ... با اکراه پاشدم رفتم .. دیدم شماره ناشناسه ولی جواب دادم.
صدایی نامفهوم و گنگ که جنسیتشم خیلی معلوم نبود گفت
-فرشته خانوم
-اشتباه گرفتید .
-ببخشید
-خواهش میکنم .
دوباره اومدم افتادم رو تخت . چند ثانیه بعد دوباره صدای زنگ بلند شد
-ای خداااا
پیرزن باز هم پشت خط بود.
-عزززیزم اشتباه می گیری
-ببخشید
-خواهش
و دوباره و دوباااره ..
شک کرده بودم که داره ادا درمیاره و صداشو انوطوری کرده .
ازش شماره رو پرسیدم .. همه ی شماره رو درست خوند الا شماره ی آخر رو که مال من هشت هست و اون پنج میخوند. بهش گفتم که داره بجای پنج آخر هشت میگیره . گفت فهمیدم و باز عذر خواست
باز هم اشتباه می گرفت و می خندید. حتی گوشیم رو اشغال کردم ولی بازم تا گذاشتم سرجاش اشتباه می گرفت
به وضوح تنم کهیر زده بود . یهو یه فکری به ذهنم رسید .. گفتم :
-اون کیه بهش میخواید زنگ بزنید؟
-دخترم فرشته خانوم
-چی بگم بهشون؟
-بگو پدرت کارت داره یه زنگ بزن بهش .
عه من فکر میکردم خانومه .
-چشم پدر جان منتظر باشید .
- دستت درد نکنه دخترم حلال کن اذیتت کردم .
-اختیار داری پدر جان خدا نگهدارت.
شماره ی فرشته خانوم رو که درواقع شماره ی خودم با انتهای پنج بود، گرفتم .
همون صدا ولی مدل جوان و زنونه گوشی رو برداشت
-بله؟
-فرشته خانوم؟
-خودم هستم .چی شده ؟ برای پدرم اتفاقی افتاده؟ از بیمارستانید؟
-نه عززیزم نگران نشو پدر خوب خوب هستن .. مگه بیمارستانند؟
- بله ..
-من خودم باهاشون همین الان صحبت کردم . میخوان با شما حرف بزنن .لطفا باهاشون تماس بگیرید .
-چشششم الان میزنم .صبح باهاش صحبت کردم
براش جریان رو گفتم . بعد فهمیدیم یه کوچه فاصله مونه و خیلی خوشحال شدیم از آشنایی هم .
گفتم زود به پدر زنگ بزنید که چشم به راهه.
از هم خداحافظی کردیم . اومدم بیام تو تختم دیدم مهردخت ایستاده جلو در .
- بیا بَلَخ(مدل بچگیاش گفت)
-برو بینم خجالتم خوب چیزیه .
-لوس نشو دیگه میگم بیااا بلخ
بچه ی آدم قد بلند باشه همینه دیگه .. بازور بغلم کرد.
یکمی تو بغلش دست و پا زدم و بد و بیراه گفتم .
-خب شلخته ای دیگه چرا بهت برمیخوره .. ندیدی آشپزی میکنی چقدر ظرف کثیف میکنی . قبول کن دیگه
-عوووضی بذارم زمین میفتم
هیییچی دیگه با هم دوست شدیم و رفتیم تو جااا
-مهردخت ؟
-هوووم؟
- من از ناتوانی میترسم .
-نترس من هستم
-بروو بابااا جدی میگم
-خب منم جدی میگم
-دلم آتیش گرفت این طفلک برای یه تلفن مستاصل شده بود.
-مامان به این چیزا فکر نکن .. ببین یکی مثل تو پیدا شد کمک کرد.
-آرررره زندگی زنجیره ای متصل از ادماست بالاخره یکی یه جا هست به داد آدم برسه .
-من هسسسستم .. تو تنها نمیمونی .
********************
تو خونه ی مامان ایناداریم آلبومای قدیمی رو ورق میزنیم
اینجا بهار سال 60 هست مامانم مینا رو باردار بود و خبر نداشت . برای خودم و خودش پیراهن های خوشگلی دوخته بود . داشتیم می رفتیم شهر یه قدمی بزنیم ..آخه اینجا اسکله ی باهنر بندرعباسه. تازه جنگ زده شده بودیم و خیلی دلشکسته بودیم عید بود رفته بودیم رو کشتی؛ "کشتی که اسمش برزین بود"
مهردخت به من و مامان مصی میگه:
-مامان.. شما ها ست مادر دختری میزدید وقتی ست مادر دختری مد نبود.
-آره عزززیزم .. کی فکر میکرد یه روز نوه م بشینه این عکسا رو ببینه .
دست میکشه رو کاور عکس انگار میخواد غبار این سالها رو از خاطراتش پاک کنه.
-چقدررر جوون بودم و سرحال .
-مامان تو چقدر موهات لخت بوده .. الان فرفری هستی.
-آررره جالبه من جنس موهام از 13-14 سالگی تغییر کرد .. خودم فرفری دوست دارم.
ببین مهردخت اون سال وسط جنگ زدگی برای من یه کیف قرمز خریده بودن و من چقدر ذوق می کردم .. تو عکس گرفتم جلوی صورتم که مشخص باشه . ببین ما چقدر قانع بودیم . مگه چقدر گذشته از اون روزااا.. البته 39 سااال خب کمم نیست.
چقدر زمونه عوض شده ..
دوستتون دارم