دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"اندر ماجراهای جابجایی "

خُب یه هفته ست  من نشستم سر جام تو اداره و روزی چند بار از دوتا میز اونور تر همکارم میگه " مهربانو خدا ازت نگذره" 

حالا ماجرا چیه ؟ 


از وقتی من اومدم خونه ی جدیدم و همکارای عزیز مهربون ،می بینن ده دقیقه ای میام اداره و برمی گردم خونه ، انقلابی تو وجودشون رخ داده و بقول خودشون وول وولکِ جابجایی به زندگیشون افتاده و این خوشبحالت گفتن ها ، کار داده دستشون و یکیشون که خیلی برام عزیز بود و قبلا هم درموردش نوشتم، راست راستکی افتاد دنبال خونه 


 من و مریم جون (خانوم همکارم) با هم دوستیم و قبل از کرونا تقربا دو هفته یک بار همدیگه رو می دیدیم  ، از اونجایی که تو این مدت برای خودم دنبال خونه می گشتم کاملا حرفه ای شدم ، مواردی که حس میکردم خوبه رو  براش می فرستادم یا شماره ی املاک هایی که برام خونه های خوب پیدا میکردن رو بهش میدادم .. یه روز صبح داشتیم به کارامون می رسیدیم یهو فکری از ذهنم گذشت .. به همکارم گفتم : راستی سعید میخوای به شاکری(مدیر ساختمون مجتمع مامان اینا) یه زنگ بزنی احتمالا خونه ی مالک نامحترم هنوز اجاره نرفته هااا.. دیگه کابینت هاشم کنده و مجبوره باز سازی کنه . 


گفت : بگم شماره تلفنت رو از کجا آوردم ؟


گفتم: نمیپرسه بابااا ، اونجا همه در حال اجاره دادن و گرفتن هستن یا خرید و فروش ، همه شماره ش رو دارن تو هم که همکاری خیلی طبیعیه که شمکاره ش رو همکارای دیگه بهت داده باشن 


اصلا بگو قبلا اومده بودیم تو این مجتمع ببینیم واحدی برای اجاره هست، شما نبودید همکارا شماره شما رو دادن گفتن از شما پرسیم . 


گفت : راست میگی هااا .. البته این بخواد بازسازی کنه حتما خیلی گرون تر میده خونه ش رو 


گفتم: گمان نمیکنم .. چون بعد از ماجرای من ، از سرایدارها شنیدم شاکری خیلی بهش توپیده و سرکوفت زده که خیلی اشتباه کردی مهربانو رو از دست دادی ، اینا دو نفر بودن که میشناختیم و خونه رو مثل گل برات نگه میداشتن و خیلی از دردسر ها رو نداشتی . حالا هم فکر کردی گرون تر بدی اشتباه میکنی چون طبقات دیگه که امکاناتشون از خونه ی تو بهتره گرون تر گذاشتن الان یکماهه میرن میان ولی کسی نمی گیره. 


اتفاقا الان تو بری ذوق میکنه با قیمت خوب و مناسب بهت میده . 


خلاصه همکار جان عصری با مریم پاشدن رفتن اونجا و خونه رو دیدن و پسندیدن و ... 

پیش بینی های من درست از آب در اومد و مالک نامحترم خیلی هم ذوق کرده بود و گفت " آررره من فردا میام صحبت کنیم" 

مریم و سعید هم خونه شون رو سریع آگهی کردن برای رهن و کسری پول رو هم جور کردن .. 


حالا هی دارن بسته بندی میکنن ، خسته شدن هی سعید میگه مهربانو خدا ازت نگذره مارو وسوسه کردی خونه رو عوض کنیم 

خدا رو شکر دیروز جابجا شدن و از این بابت خیلی خوشحالم . 


مالک نامحترم بدقلقی های خودش رو داره مثلا باوجود همکار بودنمون و اینکه پول پیش قابل توجهی پیشش گذاشتند ، صد جور ضمانت  و چک گرفته که یه وقت بهش نارو نزنن(آرزوی شفای عاجل برای همه ی بیماران وسواس فکری دارم) ولی روی هم رفته شرایط خونه خیلی عالیه و سعید و مریم حسابی از این اتفاق خوشحالن . 


هرچند مالک نامحترم لیاقت مستاجر خوب رو نداشت و نمیدونه که من باعث شدم یه خانواده کم جمعیت و حسابی مستاجرش بشن ولی قلبا از این اتفاق خوشحالم . 


امیدوارم روزای خیلی خوبی رو همه مون تجربه کنیم و خیرمون به هم به هر طریقی که برامون ممکنه برسه . 

یه خبر بد هم دارم که امیدوارم با دعای شما عزیزانم به خیر ختم بشه . 


 بابا هم به کرونا مبتلا شد و تنها اعضای سالم باقیمانده از خانواده شمعدانی من و مهردخت هستیم و متاسفانه سی درصد ریه هاش هم درگیر شده و اواخر هفته ی قبل رو دنبال دارو و بیمارستان بودیم . 


بابا از پنجشنبه بیمارستان بستری شدن ، البته خدا رو شکر تو بخش کرونا هستند و دستگاهی هم بهشون وصل نیست ولی نظر دکترشون این بوده که داروها(که عموما" تقویتی هم هستند) باید زیر نظر تزریق بشن . 


نمیدونم یادتون هست یا نه . بابا سالهاست به بیماری " لوسمی مزمن" مبتلا هستند . این بیماری مثل یه دیو وحشتناک خاموش تو بدنشونه و بابتش دارو هم مصرف نمیکنند ولی هر شش ماه چک آپ کامل فاکتورهای خون میشن . موضوع اینجاست که هیچ بحران و مشکلی نباید داشته باشند و نگرانی ما در حال حاضر همینه . 


دعا کنید که این شر و بلا از بابا عباس نازنینم و همه ی مردم دور بشه . 


به دلیل اینکه من مبتلا نشدم بچه ها نمیذارن هیچ تماس فیزیکی باهاشون یا با بابا داشته باشم فقط ازم خواستن که همه ی وعده های غذایی رو اماده کنم و اونا به بابا برسونند . میدونید که کیفیت  تغذیه بیماران کرونایی و مخصوصا بابا به دلیل مشکلی که داره خیلی اهمیت داره ..



چند نمونه از غذاها رو میذارم که شما هم ایده بگیرید .



بلدرچین رو تو ماست چکیده یا سس مایونز همراه آب لیموترش و ادویه های دلخواه و روغن زیتون و سیر رنده شده چند ساعت بخوابونید بعد بذارید تو فویل و تو فر از قبل گرم شده یا ماهیتابه ی رژیمی یا قابلمه ی معمولی با در محکم و حرارت خیلی خیلی کم بدون آب بپزید و برشته یا کبابی  کنید .




استیک گوشت شتر مرغ با دور چین سبزیجات. 


گوشت شترمرغ  نسبتا گرونه (نه اینکه تو این مملکت چیز ارزون هم پیدا میشه!!) ولی بیمار شما اشتها نداره و هر وعده شاید صد گرم هم نتونه گوشت بخوره . بذارید تو ماهی تابه و کفش رو خیلی خیلی کم چرب کنید .. با حرارت کم حدود 8-10 دقیقه می پزه. 



این غذا رو هم غیر از بیمارستان ، فرستادم خونه ی مامان اینا .. کباب تابه ای با گوشت کم چربه و سبزیجات 

(مال اون روزاییه که مامان اینا حال پخت و پز نداشتن)


********


 من سعی میکنم غذا ها تزیینات خوبی داشته باشه که اشتها برانگیز باشه و بابا رو سر ذوق بیاره (البته بابا کلا به این چیزا اهمیت میده) دیروز داشتم براش غذاشو تزیین میکردم یهو این شکلی شد .. 



خنده م گرفت، براش نوشتم امیدوارم با دیدن این خرگوش ها، کودک درونت راضی بشه و غذات رو خوب با اشتها بخوری . 


همدیگه رو با دعاهای خیر و خالصمون کمک و تقویت کنیم . 

دوستتون دارم 


پینوشت: ماه نازنین کاملا با کامنت خصوصیت موافقم اون نظر مهردخته و تجربه ای در این زمینه نداره . من میدونم که مشکل ساز میشه و منطقی هم هست ... مرسی عزیزم 



"اسباب کشی مهربانو و دست های سبز"

سلام عزیزای دلم روز و روزگارتون خوش باشه ... امروز یه پست پر ماجرا از وقایع هفته ی پیش و اسباب کشی دارم که پدرمهردخت نقش آفرینی جالبی تو داستانش داشت ، براتون می نویسم ولی قبل از هر چیز باید بگم یه مورد حمایت از یه بیمار کوچولوی طفل معصوم داریم که تو این یک هفته که من درگیر اسباب کشی بودم ، دوستان عزیزم نسرین و نگین و بقیه که اسامیشون تو وبلاگ نسرین هست ، آستین بالا زدن و از دو میلیون و هفتصد تومنی که لازم بوده قسمت عمده ش یعنی دو میلیون و صدو شصت و پنج تومنش رو جمع کردن .. منم الان رسیدم و خواهش میکنم در صورت امکان و به اندازه ی وسعمون کمک ها رو واریز کنیم چیزی به تکمیلش نمونده. لطفا کمک ها رو به شماره کارت 

6037-6915-8367-3538 

خانم فاطمه جعفری قره قیائی 


واریز کنید . لطفا مبالغ واریزی رو کامنت کنید تا به نسرین جون اطلاع بدم و به محض تکمیل شدن پایان همیاری رو اعلام کنیم ... البته که بنظر من پوریا کوچولو خرج زیاد داره و اگر بیشتر هم جمع بشه بازم کمک بزرگی تو این وانفسای گرونیه 


من این پست رو منتشر میکنم که وقت رو از دست ندیم و امروز برمیگردم پست رو تکمیل میکنم . 

اولین واریزی رو هم خودم زدم


***********

خب بریم سراغ داستان اسباب کشی مهربانو 


هفته ی قبل همه بجز من البته ، کمک کردن خونه ی مینا رو چیدن و عروس و داماد رو برای روز پونزدهم آبان که قرار بود مراسم عقد برگزار بشه آماده کردن. همون موقع که من تب و لرز کرده بودم و گفتن تو فقط استراحت کن و یکمی وسایل خودت رو اگر تونستی بسته بندی کن . منم همین کار رو کردم  ... با مهردخت یواش یواش شروع کردم به بسته بندی و جمع و جور . تو همون روزا با نفس نیروی خدمات بردیم خونه ی جدید ، نفس موند بالا سرش و من برگشتم دوباره مشغول بسته بندی شدم .. بچه ها هم همگی بهم وعده دادن که مهربانو روز پنجشنبه، جمعه و شنبه ما در اختیار توایم میریزیم خونه ت و کمک میکنیم کل اسباب کشیت رو انجام میدیم . 


چشمتون روز بد نبینه، چهارشنبه گروه خانوادگیمون مشکوک میزد .. هیچ کس حال و احوال درستی نمیکرد و بیشتر سکوت برقرار بود ، منم که نصفه م اداره بود نصفه م خونه و مشغول پیچیدن بودم .. همه مشغول بودیم .. پنج بعد از ظهر بود که مینا یه عکس خوشگل با لباس عروسی  و مهرداد عکس پاسپورتش که مهر ویزای کانادا توش خورده بود رو  گذاشتن تو گروه .. بالاخره بعد از دوسال دوری از همسرش بالاخره نتیجه داد. همه شاد شدیم و به هم تبریک گفتیم .




ساعت هفت بعد از ظهر بود که مهرداد با نگرانی نوشت کسی دور و بر خونه ی ما نیاد مامان علائم کرونا رو داره ظاهر میکنه ....

بند دلم پاره شد .. مامان با اون شرایط دیابت و نقص ایمنی!!! وااای بابا رو چکار کنیم با لوسمی مزمنی که سالیان سال هست که مهمون خاموش بدنشه !!! دنیا در نظرم تیره و تار شد .. 

تماس گرفتم .. 

-مهرداد چکار کنیم؟ 

- خودتو نباز مهربانو .. مامان حالش خوب نیست ، مینا و سینا هم خیلی رو به راه نیستن ، من و بابا کاملا خوبیم .. ما همه داریم تست میدیم . 

همه ماسک زده  و به حالت قرنطینه تو خونه ی مامان اینا و عروس و داماد بودن تا جواب تست ها آماده بشه . 

مامان ، مینا، سینا هر سه تا نتیجه ی تستشون مثبت شد 

مهرداد و بابا و بردیا منفی . 


نتیجه این شد که سریع بابا رو فرستادیم خونه ی بردیا و مهرداد گفت من با مامان اینا می مونم تا پرستاریشون رو بکنم. 

موندیم با   نگرانی برای حال مامان و زندگی آشفته ی من ، که همه چیز جمع شده بود و دیگه وسیله ای نداشتیم ، خونه ی کسی هم نمیتونستیم بریم .. خونه ی مامان و مینا که آلوده بود. خونه ی مهرداد هم با توجه به اینکه یه هاپوی شیطون خوشگل دارن و منم دارسی رو دارم نمیشد بریم . برای جمعه هم باربری هماهنگ شده بود . 


کار نسیم خانوم برادرم (بردیا)این بود که غذا های مقوی بپزه و بردیا با آب سیب ، هویج های فراوون برسونه به مهرداد و مهرداد یک تنه از سه تا مریض اونجا پرستاری کنه ... 


صبح پنجشنبه بغض گلوم رو گرفته بود ، با خودم فکر میکردم خدایا چرا انقدر همه چیو سختش میکنی ؟! آخه این چه اوضاعیه من دارم . 

داشتم دور خودم می چرخیدم که دیدم آرمین (پدر مهردخت) بایه سری  تجهیزات جلوی در خونه ظاهر شد . 


گفت مهربانو ما که داشتیم خونه رو می ساختیم من مجبور شدم سه بار اسباب کشی کنم .. نگران نباش خیلی واردم ، همه چیز درست میشه . 


من و مهردخت و آرمین افتادیم به کار .. بی وقفه بسته بندی های نهایی رو انجام میدادیم .. آرمین کاملا حرفه ای کار می کرد و مدیریتش عااالی بود . من و مهردخت چشممون به دهنش بود و هر کاری می گفت رو انجام می دادیم ولی قسمت های عمده و سخت کار روی دوش خودش بود . 


تانیمه های شب کار کردیم ، بعد آرمین رفت خونه ی خودش و صبح زود برگشت .. نیروهای حمل بار از بسته بندی ها کیف کردن و گفتن چقدر حرفه ای بسته بندی شدن . همه ی اسباب ها تو کامیون جا شد و به سمت منزل جدید راه افتادیم ..


 دردسرتون ندم عزیزای من ، آرمین این مدت کاری کرد کارستون و میشه گفت رفاقت رو درحق من  و محبت رو در حق مهردخت ادا کرد . و خوبیش اینه که همون روز اول به مهردخت گفته بود : مهردخت جان تو خصوصی به مامانت بگو که من صرفا" بخاطر خود مامانت و رفاقت قدیمی که بینمون بوده اینجام و هیییچ انتظار یا نقشه ای ندارم ، یه وقت معذب نباشه و فکر نکنه پشت این کارهایی که انجام دادم نیت نامربوطی هست که اگر نیتی هم باشه به قصد رفاقت و گذشته هاست . 


حتما براتون سوال میشه که واکنش نفس در این مورد چیه؟ آیا از رفت و آمد هر روزه ی آرمین به خونه مون ناراحت نیست؟ 

باید بگم این مدت فقط گفته " خدا پدرش رو بیامرزه و گره از کارهاش باز کنه" 


میدونید که نفس رو هم به دلیل پشت سر گذاشتن اون بیماری سخت، به هیچ عنوان نمیذارم تو کارهای جمعی شرکت کنه . و عملا نمیتونست تو این شرایط  کمک حال ما باشه . 


راستی مهرداد هم بعد از چند روز پرستاری از مامان اینا خودش هم به کرونا مبتلاشد .. فقط خوبیش اینه که همگی حالشون خوبه "کرونا" رو مثل یه آنفولانزای خیلی سخت گذروندن و خدا رو شکر هیچکدوم مشکلات ریوی پیدا نکردن و عجیبتراینکه اشتهاشون کم که نشده هیییچ خیلی هم بیشتر شده 


خلاصه که عزیزای من ، زندگی هیچوقت به یه روال نیست و هیچوقت نمیشه صد در صد چیزی رو پیش بینی کرد .. گاهی با یه اتفاق پیش بینی نشده همه ی برنامه ریزی ها خراب میشه . ما قرار بود برای عقد ساده محضری مینا و سینا هم لباس های مخصوص عروسی بپوشیم ، هم آتلیه داشته باشیم ولی الان فکر کنم باید برن دوتایی با دوتا شاهد عقد کنند و بیان تا بعد ها ببینیم چی پیش میاد. اصل مطلب اون محبت و رفاقته که میمونه و خوشحالم بعد از 17 سال که از ارمین جدا شدم ، تلاش هام برای حفظ رابطه ی دوستانه  نتیجه داد و اگر زندگی مشترکمون به طلاق انجامید ولی حداقل دو تا دوست خوب موندیم . 




اینم دارسی کوچولو که طفلکم این چند روز بی خانمان شده بود 




دوستتون دارم 


" ادامه ی کارما"

خب، تا اونجایی تعریف کردم که بین من و مالک آپارتمانم، با خوشی امضا ها رد و بدل شد و ایشون خداحافظی کردند و رفتند .. ما موندیم و دفتر املاک که دیگه کمیسون رو پرداخت کنیم . 


اون کارشناس املاک که رو این آپارتمان کار می کرد تو آگهیش نوشته بود " هزینه ی کمیسیون معادل 20 روز اجاره با مستاجر است"وقتی با هم قرار می ذاشتیم برای بنگاه،  یادآوری کردکه خانم آخر آگهی رو که خوندین و در جریان حق کمیسیون هستید؟ گفتم : بله بله .. 


خب در واقع من سالهای ساله که واحد های همون خونه ی پدری رو دارم اجاره میدم و آخرین بار که به نظرم خیلی زیاد اومد 500 تومن دادم 


پول رهن خونه 400 تومن بود و خیلی خوشگل بهم گفتن 9 میلیون باید بدی .  فقط قیافه ی من و مهرداد و سینا رو باید می دیدین 

بابا  در جهتی بود که نمی دیدمش . 


من گفتم : نُه مییییلیووون؟؟ 


گفت:  بله خانوم من که گفتم ...


 گفتم : من حساب نکردم 20 روزش چقدر میشه ولی همچین انتظاری هم نداشتم چون عرف این کار رو می دونم .

 خندید و گفت: عرررررررررف ؟؟؟ 

مگه تو این مملکت هزینه ها با عرف سنجیده  میشن؟؟ 


سینا ماشین حساب رو گرفت دستش و براشون حساب کرد که طبق تعرفه اصناف میشه حدود 3 تومن ... باز پسره خندید و گفت : طبق تعرفه اصناااف!!! 


کجاایید شما؟؟ حالتون خوبه؟؟ واقعا فکر کردید ما به حرف اصناف گوش میدیم !!!


اینجا بود که سینا و مهرداد،  من و بابا رو فرستادن بیرون و من از پشت شیشه ها می دیدم که کم مونده دست به یقه بشن . 


حالا یه دختره هم از وقتی ما اونجا نشستیم دوبار چایی ریخت آورد تعارف کرد . یکی دیگه آوویزون بند کیف من شده بود که شیرینی این خانوم رو بده ..


 منم اعصابم خط خطی گفتم شیرینی چی؟؟ مگه خونه خریدم ؟؟ میگفت شما نمیخوای صد تومن بدی به ایشووون؟؟


 باور کنید انقدر کلافه بودم از این اتفاقایی که داشت میفتاد دست کردم تو کیفم یه پنجاه تومنی اومد تو دستم دادم گفتم : همینو بگیر برووو . 


دقیقا احساس میکردم سر گردنه گیر افتادم 


 برای اونایی که میپرسن کدوم مشاور املاکه؟ مینویسم که بدونید یه وقت کلاهتون هم افتاد اون طرفا نرید بردارید. 


بین چهارراه  فرمانیه و نوبنیاد یه چراغ ترافیک هست که نبش نارنجستان یکم  املاک صاحبقرانیه ست همون سرگردنه ست .


بعد از کلی که میدیدم سینا و مهرداد عصبانی شدن و هی بگو مگو میکنن،  اومدن بیرون و گفتن مهربانو جون،  آخرش پنج تومن دادیم . 


گفتم:  خیلی برام زیاده ولی بیاید بریم دیگه حالم داره بهم میخوره . فقط به من بگید خونه خریدنتون چی شد؟


سینا گفت: ما هفته ی قبل خونه رو دیده بودیم و مالک گفته بود متری سی و نه تومن فروشنده ست . 


تو این یک هفته ملک کمی بالاتر رفته ما که امروز رفتیم بنگاه متوجه شدیم بنگاه به ما داره میگه متری 43 ولی انگار از مالک میخواسته همون 39 رو بگیره. 


من به مهرداد چشمک زدم ، مهرداد به گوشیم زنگ زد،  منم برداشتم الکی شلوغش کردم گفتم : وااای چی شده؟

 مینا تکون نخور ، جایی نرو ، الان خودمو میرسونم .

 بعد هم گفتم ببخشید آقایون برای خانمم مشکلی پیش اومده با مهرداد زدیم به چاااک 


ماشینو برداشتیم رفتیم یه گوشه کمین کردیم تا آقای دکتر هم اومد بیرون،  (آقای دکتر مالک بوده) افتادیم دنبال ماشین آقای دکتر و بالاخره یه جا نگهش داشتیم و موضوع رو بهش گفتیم ..


 اونم گفته منم متوجه شدم داشتم دنبال یه راهی میگشتم که بهتون بگم پاشید بیاید بیرون این املاک میخواد هر دومون رو تلکه کنه ...


 اصلن هم بنگاه رو ول کنید شب بیاید خونه ی خودم بشینیم با هم حرف بزنیم و بین خودمون حلش کنیم . 


این شد که ما سریع تونستیم خودمون رو به تو برسونیم و علت خندیدن هامون همین بود چون در لحظه تصمیم گرفتیم بنگاه رو پیچوندیم و رفتیم به روش تعقیب و گریز اقای دکتر رو پیدا کردیم . 


گفتم : عه چقدر خوب شد اینطوری؛  چه انسان صاف و زلالیه که میگه من سر حرفم ایستادم و همون 39 تومن هفته ی قبل می فروشم . 


بچه ها به من و بابا گفتن تورو خدا ما داریم میریم خونه ی دکتر،  شما دوتا هم بیاید . 


من باوجودی که خیلی خسته و داغون بودم و ساعت حدود نه شب هم شده بود قبول کردم . 


چهارتایی رفتیم خونه ی دکتر حالا فکر میکنید آدرسش کجا بود؟ 


کوچه بالاییه خونه ی مینا . یعنی الان ما تو سه تا کوچه پشت سر هم سه تا خونه گرفتیم . یکی رو خریدیم دوتا رو رهن کردیم عین اسراییل 


فقط وقتی رفتیم تو کوچه شون با وجودیکه همه ی کوچه ها پهن و بزرگه،  یه وجب جای پارک هم  نبود . 


مجبور شدیم ماشینا رو گذاشتیم سرکوچه و یه مسیر صد قدمی رو مجبور شدیم پیاده بریم که در همین حین بارون و طوفان هم شروع شد 


مهربانو تون رو داشت باد میبرد که رسیدیم ولی من عین بید مجنون به خودم می لرزیدم . 


خلاصه رفتیم خونه ی آقای دکتر که متخصص آی سی یو بودند و با خانواده ی گلش آشنا شدیم . همسرشون وکیل هستند و یه پسر 14 ساله هم داشتن. 


اونجا ناخوداگاه به شما فکر کردم .. تو دلم گفتم : ببین شاید ما اصلا همدیگه رو میشناسیم ولی خبر نداریم شاید از دوستان این خونه هستیم کسی چه میدونه .. بیشتر یاد آقای دکتر خودمون  بودم .. بعد فکر کردم اونا تهران نیستن و درضمن نسیم جون هم پزشک هستن نه وکیل و بچه هاشونم که علی و عسل جان هستند ولی من کاری به این حرفا نداشتم ذهن و دلم پیش شماها بود ( خیلی وقتا بهتون فکر میکنم)


آقای دکتر گفت: من هفته ی پیش به شما یه عدد گفتم ، انگار قیمت رفته بالاتر ولی منم خونه ای که میخوام بخرم رو با همین پول میتونم تهیه کنم ، بنابراین از شما بیشتر نمی گیرم و پای همون حرف اولم هستم . 


به چند تا املاک هم تلفن کرد و گفت : من خونه م رو فروختم لطفا دیگه برای خونه مشتری نفرستید . 


گفت: من یه آشنایی دارم که چند بار مریضش زیر دستم بوده ، همیشه گفته دوست دارم منم برات یه کاری انجام بدم .. خوشبختانه سر دفتر داره ، اگر موافقید روز جمعه صبح بیاید بریم پیشش تا برامون مبایعه نامه بنویسه. از من پول نمی گیره ولی ما یه مقدار بهش میدیم که همه چیز درست باشه .


من و خانم وکیل هم کلی با هم گپ زدیم و درمورد معضلات اجتماعی که با موج جدید  فقر، چندین برابر شده اظهار تاسف کردیم . به خانم وکیل ماجرای درخواست نه میلیون کمیسیون بنگاه خودم رو گفتم ، گفت: متاسفانه همین طور شده و وحشتناکه .. 


گفتم : نمیشه شکایت کرد؟ گفت : چرا ولی به جایی نمیرسید، چون اینا با  رشوه کار خودشون رو پیش میبرن و یه سیستم محکم و پشتیبان وجود نداره . 


آخر سر هم ، همه شکلات های بسته بندی به رسم مبارکی و شیرین کامی خوردیم و خداحافظی کردیم ..


 تو راه همه ش فکر میکردم مگه میشه انقدر انسان و بزرگوار تو این وانفساااا؟؟


از اتفاقات پشت سر هم این چند ساعت هنوزم گیج بودم و یواش یواش احساس کلافگی و خستگی بهم مسلط شد ..


میدونستم که کار دست خودم  دادم و اینهمه تنش و مخصوصا پیاده روی تو سرما باعث مریضیم میشه . 


صبح پنجشنبه حالم خوب بود ، اومدم اداره ولی رفته رفته تب کردم و بدن درد وحشتناکی اومد سراغم .

 عین بچه های خوب رفتم کلینیک و شرح ماجرا دادم ..  دوتا تزریق غضلانی و یه سرم که داخلش پنج تا داروی مختلف ریختن ، نتیجه ی مراجعه به کلینیک بود .. 


دکتر گفت : برو استراحت کن،  اگه تا دو روز خوبتر نشدی تست کرونا بده .. بعد هم گفت : یه چیزی بگم نخندی ها .

گفتم:  نه دکتر نمیخندم . گفت تو راست راستی 47 سالته ؟؟ 


من زدم زیر خنده  گفت مگه نگفتم نخند 


از شوخیش کلی سرحال شدم و اومدم خونه ..


 مهردخت برام سوپ پخته بود و انگار از دستش در رفته بود یعالمه فلفل سیاه هم چاشنی سوپ کرده بود ..


 من غذای تند دوست دارم ولی خودش نمیخوره .. هی خورد گفت" ای بابا چرا انقدر فلفل زدم" 


منم خوردم و تا صبح عرق کردم .. خدایی صبح دیگه آثار بیماری محو شده بود و حالم کاملا خوب بود . 


این بود انشای من درمورد تقریبا 24 ساعت . 


آهااا راستی پنجشنبه شاکری زنگ زد گفت: برای فردا آماده ای؟ 

گفتم: بله

گفت : فردا ساعتشو میگم .. گفتم باشه . 

طرفای ظهر جمعه تماس گرفت ، گفت : مالک نامحترم ساعت 3 میاد کابینت ها رو باز کنه بده ببرن . گفتم : من کی بیام ؟

گفت : تا کارش تموم بشه ساعت 4/5 میشه .. اون موقع بیا . 

ساعت 4/5 زنگ زدم گفتم : من خونه م رو گرفتم .

مالک نامحترم گفته بود گوشی رو بده به من . 

گرفت گفت : خانوم خونه مو گرفتم یعنی چی؟ گفتم:  جمله م خیلی واضح بود نیاز به ترجمه نداره 

گفت: من به هوای اینکه شما نصفشو میدین کابینت رو باز کردم دادم بردن 

گفتم : مبارک باشه .منم اختیار مالمو دارم رفتم دادم یه جای بهتر از خونه ی شما رو گرفتم ، خونه ی شما تنها امتیازش نزدیکیش به خونه ی پدر من بود.

 درواقع راضی هستم به کسی دیگه خیر برسونم ولی به آدم بی فرهنگی مثل شما که 15 روز منو از کار و زندگی انداختین یک ریال خیر نرسونم . 


گفت : شما نامردی کردین . 


گفتم : بخشی از رفتار خودتون رو نشونتون دادم . من یه خانومم که راه خونه م دور بود ، خسته از سر کار می اومدم می گفتید تا یکساعت دیگه میام خونه نشونتون میدم ساعت 11 شب می گفتید امشب نه یه شب دیگه .


من تازه اون ساعت راه می افتادم برم خونه م که دوباره صبح بیام اداره . اگه این رفتار رو شما میگید" مردونگی "باید بگم خیلی براتون متاسفم . 


حالا هم برید خونه تون رو درست کنید، بعد بگردید دنبال مستاجر.

 یه خانواده ی 4 نفره بیان خونه تون رو اجاره کنند و ان شالله با خوشی یکسال تمام از خونه تون استفاده کنند تا شما بفهمید اگر یکی بهتون گفت ، طالب چیزی هست که در اختیار شماست واسش طاقچه بالا نذارید .. من دونفر بودم که همه ی وقتم تو اداره و خونه ی پدرم می گذشت .. باید کلی منت من رو می کشیدید تا خونه تون رو بگیرم ولی شما به خودتون هم رحم ندارید. 

بعدم تق گوشی رو کوبیدم سرجاش . 


امیدوارم دل همه تون خنک شده باشه . 


دوستتون دارم 




" کارما ، برای من هم کار کرد"

سه شنبه شب دیگه انقدر کلافه برگشتم خونه که مهردخت از دیدن قیافه م تعجب کرد. چند تا خونه ی افتضاحم دیده بودم از عصرش و حسابی حالم گرفته بود . 


املاکی که برای کوچه ی هما کار می کرد هم تو این هفته چند بار تماس گرفت و گفتم بلاتکلیفم و چهارشنبه صبح فهمیدم که اوم اجاره رفته دیگه بد از بدتر شدم .


مهردخت هم سه شنبه شب لپ تاپو گذاشت جلوی دستش و شروع کرد محله ی قیطریه رو گشتن و مشخصاتشو نوشتن . اصلا دلم به قیطریه راضی نبود چون میدونستم ترافیک اون اطراف اذیتم میکنه . 


دیروز صبح (چهارشنبه) اون منطقه رو تلفن میکردم و برای بعد از ظهر قرار بازدید می گرفتم . یکی از املاک ها تو واتس اپ عکس های همون خونه ای که اولین روز حدود 15 روز پیش دیده بودم رو فرستاد . 


گفتم والا من اینجا رو 15 روز پیش دیدم ولی آشپزخونه ش ضعیف بود . البته مثل اینکه دیگه باید باهاش کنار بیام اجازه بدید ده دقیقه دیگه خبر میدم . 


به مهردخت زنگ زدم گفتم مهردخت جان بیا و شرش رو کم کنیم همونو بگیریم . 


مهردخت هم ناراحت شد گفت ناامید نشو بیا بازم برات فایل پیدا میکنم تو همونجایی که دوست داری . 

تلفن رو قطع کردم دیدم مهردخت داره پشت هم قطاری فایل میفرسته تو گوشیم . چند تا املاک هم هم زمان تماس گرفته بودن ، سعی داشتن راضیم کنن موارد دیگه رو هم برم ببینم .. یعو داغ کردم تلفن رو  قطع کردم به مهردخت زنگ زدم گفتم دیگه چیزی نفرست دیوونه شدم الان برای عصر قرار میذارم همونو بگیرم . 


دوباره مهردخت خواهش کرد گفت یه دونه دیگه هم زنگ بزن بعد . 


تلفن رو قطع کردم به مانیتور خیره شده بودم و عصبااانی بودم 

بازم دلم نیومد خواهش مهردخت رو ندید بگیرم . بصورت رندوم یکی از فایل ها رو باز کردم . دیدم عکس یه اسانسور خالی گذاشته ... تو دلم گفتم مسسسخره !!! این چیه !!! زنگ زدم املاک آدرس یه کوچه پایین خونه ای که مینا و سینا گرفتن رو داد. گفتم باشه عصر میام . 

گفت نمیشه الان بیاین شما که اداره ت خیلی نزدیکه . گفتم چرا میام .


زنگ زدم به مینا گفتم کجایی؟ گفت نیروی خدمات آوردم داره خونه رو تمیز میکنه فردا اسباب ها رو بیاریم . 

گفتم مینا یه دقیقه میری کوچه پایینی یه خونه ببینی برام؟ گفت آره الان با سینا میریم .


یکربع بعد دیدم تو واتس اپ داره فیلم میاد برام مینا و سینا داشتن از خونه فیلم می فرستادن ... خوشگل ، نوساز و درحال نقاشی !!! 

هر دو با ذوق میگفتن مهربانو این همونیه که میخوای. 


برای مهردخت هم فرستادم اونم کلی ذوق کرد. به املاک زنگ زدم گفتم برای عصر قرار بذار. چند دقیقه بعد پیام اومد و ادرس املاک که در چند قدمی اداره بود رو فرستاد ساعت 6 بعد از ظهر. 


ساعت 5 رفتم  خودمم خونه رو دیدم خیلی خوب بود. سینا و مهرداد ساعت چهارو نیم تو یه بنگاه دیگه قرار داشتن برای خرید یه خونه ( با پول فروش خونه مون قرار بود دوتا اپارتمان بخریم، یکیشو گرفته بودیم اون یکی مونده بود)


هی گفتم بچه ها تو رو خدا زود کارتون رو تموم کنید با من بیاید بنگاه تنها نمونم . گفتن سعی میکنیم. 

نفس هم یه مشکلی برای پسرخواهرش پیش اومده بود که از ظهر با اون بود و منم بهش نگفتم بچه ها گرفتارن. 


ساعت پنج و نیم با بابا رفتیم سمت بنگاه تقریبا دم در رسیده بودیم که مهرداد و سینا زنگ زدن گفتن داریم میایم دو دقیقه صبر کنید. ضمن اینکه کرکر میخندیدن .. میگم خونه رو خریدین ؟ میگن نه .. میگم پس چرا میخندین؟؟ میگن میایم تعریف میکنیم!!!


رفتیم تو سلام سلام ... دیدم به !!! صاحب آپارتمان چه آقای برازنده و نازنینیه .. یه پسر خوشتیپ و جنتلمن .. خیلی شیک و صمیمی موارد رو نوشتیم و پرداخت ها انجام شد . وسط کار تلفنم زنگ خورد دیدم اسم شاکری افتاده به بابا اشاره کردم که من برنمیدارم . بابا تلفنم رو جواب داد و بهش گفت جایی هستم بعدا صحبت میکنیم . 


گویا شاکری گفته بود روز جمعه یه پولی بیارید تا بیعانه بدیم.. اقای " نامحترم" تصمیمشو گرفته 


حالا اون روی بدجنسی من گل کرده نمیخوام بگم خونه رو گرفتم .. میخوام بگم باشه جمعه میام ، بعد بگم نشد بیام کار داشتم .. یه دوسه باری قرار بذارم و بهم بزنم تا بفهمه چقدر زشته مردم رو سرکار بذاره آخرشم بگم ببیییین من چون میخواستم نزدیک مامان اینا باشم خیلی باهات مدارا کردم ولی عادت ندارم چیزی رو به هررر قیمتی بگیرم . 


خونه م رو گرفتم خیلی عالی تر از خونه ی تو فاصله ش هم با خونه ی پدرم ده دقیقه ست و با خواهرم چند قدم !! برو خوش بااااش.


*********


خب عزیزای من .. ماجرای اونشب هنوز تموم نشده و اینکه مهرداد و سینا درمورد خریدن خونه چکار کردن و در ادامه ی شب چه اتفاقای خوب دیگه ای افتاد بمونه برای پست بعدی . 


فقط میخوام بگم " کارما حسابی کار کرد و همه چیز عاالی تموم شد"  صاحب آپارتمان من ، خیلی گل بود و هر چی درمورد تخفیف گفتم ، گفت هر جوری که راحتید و دوست دارید پرداخت کنید و اصلا فکرتون رو بابت این مسائل ناراحت نکنید 


دوستتون دارم 


نمیدونم این عکسو قبلا گذاشتم یا نه .. یکی از شکلات ها و خوش آمدهاییه که برای همسایه ها ی جدید میذاشتم . 




"صد رحمت به جانوران"

والا تقریبا یکسال و چند ماهی  میشه که داریم با دختر کوچولوی خونه مون " دارسی" زندگی می کنیم. 


دارسی،  خیلی گربه ی آرومیه و اگر بخوام با تیپ های شخصیتی انسانها مقایسه ش کنم، باید بگم بشدت درونگراست . معمولا" کاری به کار ما نداره و یه جوری رفتار میکنه که انگار بود و نبودمون براش یکیه . از بغل کردن زیاد خوشش نمیاد ولی خیلی وقتا باهاش بازی میکنیم ، می چلونیمش و از وجودش لذت می بریم . با همه ی اینها امکان نداره بخوام بهش غذا بدم نیاد دور و برم و هی سر و بدن و دمش رو بهم نماله .. خیلی وقتا  با  نگاه معصومانه ش بهم زل میزنه و میو میوهای ظریفی میکنه که همه ش حاکی از قدردانی و تشکره . 


حالا من نمیدونم ما مردم (دور از جون شما که دارید می خونید) چمون شده که نه معرفت داریم ، نه فرهنگ . قسمت انسانیت وجودمون خیلی کم رنگ شده .. انگار از دیگر آزاری لذت می بریم و اگر امکانش رو پیدا کنیم که قدرت بیشتری نسبت به بقیه ی مردم پیدا گنیم ، حتما تا اونجایی که بتونیم آزارش میدیم و علافش میکنیم تا یادش بمونه که اون درجایی ایستاده که ما بهش نیاز داریم و میتونه برامون اطوار بیاد. 


البته انگار مشکل از فراموشی منه . یادم افتاد چند سال پیش که زمین خوردم و لب بالام پاره شد ،ساعت هفت صبح با حال زار  رفتم داروخانه شبانه روزی و دیدم فقط خدمتکار هست و داره جارو میزنه .


 بهش گفتم ماسک میخوام . گفت: چندتا میخوای؟ گفتم : نمیدونم دونه اییه یا بسته ای هر جور شما برات ممکنه بهم بده . 

خندید و گفت اصلا نمیدم. جا خوردم ... گفتم : یعنی چی؟ چرا نمیدی ؟ گفت : دوست ندارم . 

و من درحالی که مثل ابر بهار اشک می ریختم . رفتم یه دارو خانه دیگه پیدا کنم . (دوستان قدیمی یادشونه حتما)


ازبحث دور نشیم . موضوع اینه که من از فردای فروش خونه ، شروع کردم دنبال خونه گشتم. 


متاسفانه خونه های درست و درمونی بهم نشون نمیدادن . قیمت ها تو چند روز اخیر وحشتناک بالا رفته بود و صاحبخونه های بی انصاف از آب گل آلود ماهی می گرفتن. با بودجه ای که من داشتم یکمی قبل از این، میشد خونه هایی گرفت که کاملا بای میلم بود ولی با گرونی دلار و ملک و اوضاع شیر تو شیر مملکت بی صاحب ، دیگه بودجه م خیلی هم چنگی به دل نمیزد. 


اولویت هام برای انتخاب این بود که نزدیک خونه ی مامان اینا و اداره م باشم (هر دو فاصله ی کمی با هم دارن) اینکه حتما دوتا خواب استاندارد داشته باشه ، چون وسایل مهردخت زیاده و اتاق خواب کوچولو به دردش نمیخوره . 


و اینکه حتما پارکینگ داشته باشه .. اگر طبقه اوله که هیچ ولی طبقات بالاتر آسانسور داشته باشه . 


بالاخره جمعه ی قبلی یعنی چهارم مهر یه خونه رو پسندیدم .. همه ی شرایطی که من میخواستم  رو داشت ولی آشپزخونه ش ضعیف بود . بعد از ظهر با نفس بیرون بودیم ، دیگه تصمیمم رو گرفته بودم که به مشاور املاک زنگ بزنم و بگم با مالک قرار بنگاه بذاره که مهرداد تماس گرفت و گفت تو مجتمع مامان اینا و همون بلوک مامان اینا و همون طبقه ، یه واحد 110 متری دوخوابه تخلیه شده . 


من و نفس از ذوقمون بال درآوردیم یعنی مهرداد داشت ادرس آپارتمانی رو میداد  که با آپارتمان پدرم فقط یک در فاصله داشت و این برای خانواده ی ما فوق العاده بود چون مهرداد داره میره کانادا و مینا داره ازدواج میکنه و مامان و بابا واقعا به کمک و مراقبت نیاز دارند . 

گفتم مهردادمالکش از همکاراست؟ گفت : آره ، چند سال که مثل بابا دریایی بوده و چند سال هم تو کادر خشکی و اداره ی خودتون بوده .. چند سالی هم هست که باز نشست شده .. تو فلانی رو نمیشناسی؟؟ گفتم چرا اسمش آشناست میدونم کدوم فسمت بوده ولی با هم کار نکردیم . حالا  کی میشه آپارتمان رو دید ؟ 


گفت : مستاجر قبلی کلید رو برده هنوز تسویه کامل نکردن ولی من به مدیر ساختمون آقای شاکری میگم که هماهنگ کنه . (آقای شاکری هم از همکارای بازنشسته ی خودمونه)


عاقا این صحبت ها شد و ما خوشحاال که همچین موقعیت خوبی پیش اومده ، ولی نمیدونم بگم اصلا کااش این موقعیت پیش نیامده بود یا نگم ؟ چون از همون شب تا الان که دارم براتون می نویسم مالک نامحترم ما رو سر کار گذاشته . یعنی هر دقیقه گفته امروز ، فردا . 

البته دوشنبه ی هفته ی قبل خودش بدون کلید آمد تو دفتر مدیر مجتمع و با هم صحبت کردیم و بهش گفتم برام مهمه نزدیک مامان اینا باشم و حواسم بهشون باشه و درضمن امنیت ساختمون برام مهمه . 


اونم از وقتی آپارتمان رو حدود بیست سال قبل تحویل گرفته داده اجاره . اولین مستاجرش 11 سال و این دومی 9 سال اونجا نشستن و مالک محترم نظرشون این بود که هیییچ بازسازی نمیخوان انجام بدن و با منت می گفتن من نقاشی میکنم براتون!!! 

این آقای شاکری بنده خدا هم می گفت: باباا باید کابینت ها عوض بشه و ایراد ها برطرف بشه بعد 20 سال . فکر کنید منم هنوز خونه رو ندیدم و اصلا نمیدونم در چه شرایطیه . 


خلاصه آخرش گفت حالا بذارید من فردا کلید رو بگیرم از قبلی شما خونه رو ببین . گفتم باشه . 

فرداش شد این شنبه   ساعت 11 شب!!!!!یعنی باورتون نمیشه من از کی نشستم تو خونه ی بابا اینا که بالاخره کلید بیاد ، هی گفتن الان میاد ، دوساعت دیگه میاد . 


آخرش رفتم خونه رو دیدم و انصافا به اون بدی که فکر میکردم نبود . حالا از شنبه قراره بیاد یه چیزی بنویسیم و من یه پولی بدم تکلیفم معلوم بشه و نشده . 


هر روز یه حرف میزنه ، یه وقت میگه میخوام کابینت عوض کنم ، یه وقت میگه فقط درهاشو عوض میکنم ، یه وقت میگه گرون تر میدم ، یه وقت میگه بیا کابینت عوض کنیم نصف ، نصف پولشو با شما بدیم !!! دیوانه م کرده و هییییچ وقت انقدر خودم رو صبور ندیده بودم که دارم با این مردک مدارا میکنم فققققط بحاطر بابا اینا و امنیت مجتمع. 


تمام این روزا دنبال خونه بودم همچنان و تکلیفم معلوم نیست . همین که میخوام یه جا دیگه رو تموم کنم یه تلفن میکنه و همه ی برنامه هامو خراب میکنه . 


اون آقای شاکری هم هی میشینه زیر پاش میگه : عقل داشته باش .. بیا خونه ت رو بازسازی کن بده مهربانو ، مهربانو هم خونه رو مثل دسته ی گل بعدا تحویل میده چون فقط دو نفرن و خونه ی پدریشم واحد بغلیه و مهربانو همه ش یا اداره ست یا کنار پدر و مادرش . هی اونو وسوسه میکنه که من رو از دست نده ، هی من رو وسوسه میکنه که کدوم خونه از اینجا برات بهتره . 


خلاصه خیل سخت تر از اونی که فکر میکردم شده کارم و دست و دلم به هیچ کاری نمیره .. یعنی از بلاتکلیفی متنفرم و سرم اومده . 


الانم زنگ  زد شاکری ،دوباره گفت تا چند ساعت دیگه قرار میذاره بیاید قرار داد بنویسیم . گفتم آقای شاکری من یک ریال این آقا رو قبول ندارم و حرفش برام معتبر نیست من امشب تکلیفم رو مشخص میکنم یا کوچه ی هما رو می گیرم یا اینجا رو . تا عصر منتظرم اگر ایشون اومد و نوشت که نوشت وگرنه همونجا رو تمومش میکنم . 


کوچه هما ، کوچه بغلی مامان ایناست که بن بست دنج و خوشگلیه خونه فول امکاناته،  85 متره که بازم برای من مناسبه ولی یه کوچولو قیمتش زیاده که برام مهم نیست و میتونم بگیرمش . مالکشم یه خانم بسیار محترمه که از من خوشش اومده و دوست داره خونه رو به من بده . 


دیشب به شاکری گفتم ، چقدر باید دل آدم کوچیک باشه !!! این آقا یه واحد آپارتمان داره نمیدونه وقعا با خودش چند چنده .


دوستان قدیمی  اینجا یادشونه که ، خونه ی پدریم،   5 واحد مسکونی داشت که یکیش رو خودم زندگی میکردم و 4 تاش رو همیشه برای خواهر و برادرام اجاره میدادم.


یادتونه همیشه فردای اسباب کشی همسایه های جدید واولین روز  ورودشون به ساختمون  ، پشت درواحدشون یه جعبه شکلات با دست خط خودم و خوش آمد گویی می ذاشتم؟؟ 


تا اونجایی که درتوانم بود نذاشتم آب تو دلشون تکون بخوره؟؟ و تنها توقعم این بود که ماشین روی پل خونه ، پارک نکنند که انصافا " نمی کردند . 


دلم میخواد ویس هایی که این شبا همسایه هام برام می فرستند تو گوشیم و میگن مهربانو تو صاحبخونه ی رویایی ما بودی . یکیشون میگفت وقتی بنگاه خونه ی شما رو معرفی کرد بهمون گفت مالک همونجا زندگی میکنه من خیلی ناراحت شدم و استرس گرفتم ولی بنگاه گفت : این جزو آپشن های این خونه ست چون یه مدت که اونجا زندگی کردید می فهمید که  مالکش یه فرشته ست  که  همونجا زندگی میکنه و واقعا ، وقتی اومدیم خونه و شما رو دیدیم ، با وجودی که خونه اون خونه ای نبود که دنبالش بودیم ، فقط بخاطر انرژی مثبت و روی خوشی که از شما دیدیم ، قرار داد رو بستیم . 


از طرفی یکعالمه حس خوب بهم دست میده از اینکه تونستم انسان باشم و خاطره ی خوبی برای همسایه هام به یادگار بذارم ، از طرفی دلم می گیره که پس چرا نوبت من که شده اینطوریه؟؟ 


چی بگم ؟ ببخشید توروخدا ، مهربانوی غر غروتون رو ببخشید ولی واقعا داشتم از حرص منفجر میشدم . 


دوستتون دارم