دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

داستان مهاجرت1

اگر بهم بگن مهاجرت رو با رسم شکل شرح بده این عکس رو نشون میدم 




چند وقت پیش  این پست رو نوشتم و خوندید ، حتماً حس بغض و گیجی  رو  همونطوری که نوشته بودم ، از لابلای متن دریافت کردید. راستش موضوع به مدتی قبل از اون برمیگرده .. 

نقش پررنگ داستان رو مهرداد و مهردخت بازی میکردند و البته حوادث تلخ و غمگینی که سال قبل گرفتارش بودیم و حتماً یادتونه که چقدر روح و روانم درگیر و درواقع غمگین بود . 

از اوایل نوروز مهرداد و مهردخت فقط رو من متمرکز بودند و شبانه روز تو گوشم می خوندن که باید به مهاجرت فکر کنی دونه به دونه هم برام میشمردن که تو دراستانه ی بازنشستگی هستی ، یه دونه بچه داری و اونم بزرگ شده ، شیرینی پزی میکنی و خیلی راحت میتونی به درآمد برسی و ... منم فقط گوش میدادم و میگفتم " من مهاجرت نمیکنم" کمی بعد که دیگه این موضوع شده بود روتین هرشبمون ، دیگه جوابشونو نمیدادم و وقتی اصرار میکردن که یه چیزی بگو میگفتم: " من مهاجرت نمیکنم ، هزار بار گفتم و گوش ندادید !!" و بعد هم کار به بحث و دلخوری می کشید . 

بالاخره  یه شب مهرداد و مهردخت تلفنی با هم صحبت کردن و مهرداد توصیه کرد که مهردخت جان بنظرم دیگه باید این بحث رو تموم کنیم ، آدم تا یه کاری رو خودش نخواد ، انجام نمیده . الان ماهاست من و تو هر شب با مامانت بحث داریم ولی حرفش یکیه . نمیتونیم به زور وادارش کنیم که . 

تو کارای خودت رو انجام بده و همونطور که دوست داری برای ادامه تحصیل به اروپا برو ، مامانت هم انتخاب خودشه که تو این شرایط بمونه . 

مدتی گذشت و همه ی ساعت ها دوباره همونطور سخت و ناراحت کننده از اوضاع نابسامان مملکت میگذشت . 

یه شب قبل از اینکه برسم خونه مهردخت بهم تلفن کرد و گفت : ماماان هوس بال سوخاری کردم . میشه بال بخری؟ 

گفتم : بله .. چند جا ماشین رو نگهداشتم و درکمال ناباوریم بال تموم شده بود . بالاخره یه مغازه داشت و خریدم . 

وقتی قیمتش رو دیدم مغزم سوت کشید ، تا خونه برسم پشت فرمون گریه کردم و تو دلم میگفتم .. ببین اوضاع رو ، مردم انقدر فقیر شدند که از عهده خریدن گوشت مرغ برنمیان و بیشتر بال و اسکلت مرغ میخرن ولی حتی قیمت بال داره سر به فلک میزنه . 


اونشب این عکس رو چندین جا منتشر کردم ، تو گروه ها فرستادم، استوری کردم و ... 

مهردخت میگفت ول کن مامان دیگه خودتو کشتی چرا اینطوری میکنی ؟؟ مگه بار اوله با گرونی مواجه شدی ؟ 

ولی من نمیتونستم بهش فکر نکنم ، صدای فاطمه خانم و امثال اون که قسم میخوردن خیلی وقته هیچ غذایی بجز نون و رب سرخ شده یا نون و پنیر های خورد شده ته پیت لبنیاتی ها و.. نخوردن تو گوشم اکو میشد . 

ساعت ازنیمه شب که گذشت ، به مهرداد پیغام دادم که هروقت ساعت اداریت تموم شد خبر بده . 

مهرداد تماس گرفت :

-سلام خواهری 

-سلام مهرداد جانم خوبی؟

-خدا رو شکر .. تو چطوری؟ مهردخت و تامی؟ 

- ما هم خوبیم ، مهرداد جان یه چیزی بگم مسخره م نمیکنی؟ 

- نه عزیزم این چه حرفیه؟

-ببخش من بارها دراین مورد باتو حرف زدم ولی باور کن الان فرق میکنه .

- داری میترسونیم .. چی شده مهربانو؟ 

- بهم بگو از کجا شروع کنم ؟ من تصمیمم رو گرفتم میخوام شانسمو امتحان کنم . 

برخلاف تصورم مهرداد اصلاً ذوق زده نشد و شروع کرد از سختی ها و مشکلات اونجا حرف زدن .. همه رو گفت 

- با این وجود میخوام اقدام کنم . 

بهم گفت مهربانو من تو یه گروه عضوت میکنم برو اونجا جواب همه ی سوالاتتو پیدا میکنی و یواش یواش یادمیگیری چطوری مدارک جمع و جور کنی . 

از هم خداحافظی کردیم . 

مهردخت که تمام این مدت با چشمای گرد شده به مکالمه ی من و داییش گوش میداد کلی ذوق کرد و بغلم کرد و  گفت : مامان چه کار خوبی کردی بالاخره تصمصمت رو گرفتی . من خیلی ناراحت تو بودم و همه ش فکر میکنم بالاخره شرایط ایران مثل افغانستان میشه و تو هیچ کاری نمیتونی برای خروجت از این وضعیت بکنی . 

همینطور که اشک میریختم گفتم مهردخت فکر نکن برام آسونه . من پوستم کنده میشه ، پنجاه سالمه واقعا ً دیگه برای از صفر شروع کردن خیلی دیره ولی میرم که راه رو برای بقیه خانواده هموار کنم . اگر سر سوزنی اطمینان داشتم شرایز ایران به همین بدی میمونه هم این کار رو نمیکردم ولی افسوس مطمئنم که وضعیت از این خیلی بدتر میشه . 

اوشب تا دم دمای صبح گروه رو میخوندم . الان میفهمم که بین هزاران گروهی که برای ویزای توریستی و ویزیتوری کانادا در تلگرام موجوده، این گروه چقدر ادمین های کاردرستی داره و البته خیلی سختگیرند و قوانین خاص خودشون رو دارند اما کاملاً راهنمایی میکنند و اطلاعاتشون به روزه . 

سرتون رو درد نیارم از فردای اون روز مشغول جمع آوری مدارک بودم . اول رفتم با مدیرم امیر صحبت کردم گفتم چنین تصمیمی دارم . بنابراین اگر ویزا بشم هر زمانی که جوابم اومد اعلام بازنشستگی میکنم و اگر هم ریجکت بشم نهایتاً تا آخر سال میمونم . 

برام اظهار خوشحالی کرد گفت بهترین تصمیمو گرفتی میدونم بخاطر روحیه ی سخت کوش و هنر شیرینی پزیت خیلی موفق میشی . 

 از تقاضای گواهی اشتغال به کار تو اداره شروع شد . تو این پست  درموردش براتون نوشته بودم .

طی ماجراهایی بالاخره گواهی رو گرفتم . مدارک شخصیمو ترجمه کردم، مهرداد دعوتنامه رو فرستاد و به طفلکی گفتم بره ساختمون اداری ( نمیدونم چیه یه چیزی تو مایه ی شهرداریه اینگار) فیش حقوقی و لیست مالیات و کارت های شخصیشو مهر زد ( این کار رو معمولاً نیاز نیست برای دعوتنامه انجام بدن ولی یه جورایی محکم کاری اضافه تلقی میشه ) 

و برام فرستاد . برای نشون دادن تمکن مالی حدود یکماه 650 میلیون تومن رو تو حسابم خوابوندم و البته بعد از گرفتن گواهی از بانک به دونفری که خیلی خیلی لطف کردن و این وجه رو دراختیارم گذاشتن برگردوندم و برای نشون دادن سورس تامین این وجه فاکتور فروش سکه ترجمه کردم . گردش شش ماهه ی حسابم رو که 27 صفحه بود و سند خونه م و ماشینم و لیست 22 سال بیمه تامین اجتماعی و اینکه اعلام کردم پدرو مادرم هردو بالای 75 سال هستند و گواهی پزشک مامان مبنی براینکه این خانم 30 ساله دیابت داره و دچار عوارض ناشی از دیابت ازجمله تزریق های چشم و شکستگی و جراحی های متعدد استخوان داشته و بنابراین نیاز به مراقبت داره رو هم اعلام کردم . از اون طرف مهرداد دردعوتنامه ش هدف از سفر من رو گذروندن تعطیلات سال نوی میلادی  به مدت سه هفته ، همراه هم و دیدن و گشتن در مونترئال اعلام کرده بود  و اینکه در این مدت من در منزل اون زندگی میکنم و اونم همه جوره من رو ساپورت مالی میکنه . 

با کمک مهردخت مدارک رو  نهم شهریور ماه معادل 31  اگست سابمیت کردیم . حالا باید وقت انگشت نگاری از استامبول میگرفتیم . چند شبانه روز معطل این کار بودیم . سایت خراب میشد، نت ضعیف بود ، اکانتمون رو بلاک میکرد و ... دوستان نازنینم نسرین و سینا هردو لطف داشتند و میخواستن کمک کنند نهایتاً یک شب به وقت ما حدودهای 8-9 شب و به وقت سینای عزیزم صبح خیلی زود درحالیکه لپ تاپشو همراه خودش برده بود بیرون از خونه (چون خونه نبود ولی میخواست برای من وقت بگیره) با هم تماس گرفتیم و وقت بایومتریک ( انگشت نگاری) رو از استانبول برای تاریخ سه شنبه 28 شهریور مطابق با 19 سپتامبر ساعت 16:15 گرفتیم . 

این انگشت نگاری رفتن من یه پست کاملاً جدا لازم داره بس که پر از ماجرا و داستان شد ( فکر کنید مهربانوی تیرماهی بخواد یه کاری بکنه توش داستان در نیاد)

وقتی داشتیم با سینا صحبت میکردیم و ازم میپرسید چه روز و چه ساعتی برات انتخاب کنم و وقت رو بگیرم مهردخت کنارم نشسته بود ، سینا گفت : مهربانو فکر کن سه تا تیرماهی الان دارن رو یه موضوع کار میکنند خدا بخیر کنه این انگشت نگاریت رو 

خلاصه ما انگشت نگاری هم رفتیم و نشستیم به انتظار جوااااب . 

آهان اینو هم بگم از روزی که تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم  شروع کردم با مهردخت زبان خوندن ... نگم براتون که اصلاً کار خوب پیش نمیرفت ، از هم رودربایستی نداشتیم و اصلا کلاس رو جدی نمیگرفتیم 

تا بالاخره  یه استاد نازنین که خیلی دوسش دارم بنام خانم سوگل افتخاری رو پیدا کردم و دارم آنلاین هفته ای  سه روز زبان میخونم 

تو خود سایت نوشته حدود 80 روز طول میکشه تا جواب بیاد . ولی جواب خیلی ها ده روزه میاد و جواب بعضی ها هنوز شش ماه گذشته و نیامده . 


اینایی که براتون نوشتم به همین سادگی اتفاق نیفتاده روزای اول فقط اشک میریختم .. میدونستم که حالا که گفتم میرم ، حتماً حتماً اگر ویزا بشم خواهم رفت و از صد دردصد وجودم ، همه رو میذارم در جهت تلاش و موفقیت ولی فکر دوری از عزیزانم رو که میکردم بی اختیار اشکام راه میفتاد . تقریباً ده روز بعد از اینکه تصمیم گرفتم با نفس رفتم سفر . تمام طول راه رو گریه کردم ولی نفس آروم بود .. وقتی برمیگشتیم برعکس شده بود اون چشماش خیس میشد و من آروم بودم . قبل از اینکه خداحافظی کنیم رفتیم پیش مامان اینا و اتفاقا بردیا و مینا هم اونجا بودن و تا همو دیدیم دوباره زدیم زیر گریه . ننفس یه ده روزی حالش بد بود و هر وقت باهاش حرف میزدم معلوم بود قبلش یه دل سیر گریه کرده وسط حرفاشم هی سکوت میکرد . 

ده شهریور مهرداد اومد ایران و روزهای فوق العاده ای با هم گذروندیم ، اون سفر شمالمون و همه ی یکماهی که خانواده دور هم جمع بودن هم قشنگ بود هم تهش یاد جدایی که می افتادم انگار بدنم رو با چاقو تکه تکه میکردند . 

همه حتی نفس میگفتند راضی هستیم به رفتنت چون شرایط ایران خیلی غیر قابل تحمل شده ، همه بجز بابا که اصلاً راضی نبود و به همین منظور تمام مدت سکوت میکرد . 

تو فکر من البته این بود که برم و بعد از مدتی تلاش و کار بالاخره یه مغازه ی قنادی راه بندازم و بقیه ی خانواده رو ( هرکدوم به یه روش و با توجه به قابلیت و امکاناتشون ) جمع کنم دور هم .. مصلاً آرتین پسر برادرم که امسال کلاس دهمه رو همراه بامادرش تحصیلی اقدام کنیم . برادرم  بردیا رو بعداً به واسطه همسر و پسرش و تخصص خودش که ساختمون و عمرانه و پدر و مادرم رو که خب از امتیاز پدر و مادریشون و مینا و سینا رو هم باز بخاطر تخصص سینا در تاسیسات و مینا رو هم کار درهمون قنادی و ... 

نفس رو خودم ببرم و مهردخت هم که بعد از تمام شدن درسش در اروپا باید راهشو انتخاب میکرد یا بیاد کنار خانواده یا هر تصمیمی که تمایل داشت .... 

خلاااصه این مدت دادگاه  خسارت ماشینم از اون دکتر عوووضی بود ، دزد  اسپیلت و ماجراهاش بود .. مهرداد ایران اومد و رفت و مهردخت جراحی کرد و یکعالمه داستان های ریز و درشت دیگه گذشت . 

طبق اعلام سایت جواب با ید همین روزا  میاومد و سه شنبه 23 آبان مطابق با 14 نوامبر یعنی همین پریشب آمد و بلللللللللللللللللللللللللله 

مهربانو ریجکت شد 

راستش ساعت 5 بود داشتم وسایلمو جمع میکردم از اداره برم بیرون که گفتم بذار قبل از خاموش کردن سیستم یه بار دیگه سر بزنم به سایت و دیدم یه جواب اومده . قلبم داشت از دهنم درمیومد ..رفتم رو جمله ش و دیدم بله کلی عذرخواهی کرده و نوشته رفیوز 

داد زدم بچه هااا ریجکت شدم . همه اومدن دورم میگن گمشووو دروغ نگووو گفتتم بخدااا بابا خودتون بخونید ببینید . 

بعداً میگفتن تو چرااا عکس العملت  یه جوریه انگار  خبر پاس شدنت رو دادددن ؟؟

گفتم چه میدونم شاید خوشحال بودم که بالاخره انتظار تموم شد . 

امیر دوییده اومده میگه : پس بازنشست نمیشی دیگه؟؟ گفتم نه امیر جان ربطی نداره همین چند روز پیش گفتم در هر حااال میرم . 

عکس العمل ها خیلی متفاوت و خوب بود . اولین کس به نفس گفتم : 

- تو داری با یه مسافر کانادا حرف میزنی 

- هااان؟؟ مهربانو جواب اومد؟

-بعععله 

- پاس شدی؟؟ حالا من چکار کنم ؟ 

سکووووت 

-تو هم میای دیوونه 

- بروو بابااا چه راحت حرفشوو میزنی .. حالا تا بیام چکار کنم ؟ 

-دیدم بغض کرد اصلا دلم نیومد طولش بدم 

-نفس جان بیخ ریش خودت موندم .. ریجکت شدم . 

سکوووت 

-برووو اذیتم نکن .

- بخدااا .. میخوای جواب رو واتس اپ کنم؟

- توروقرعان راستشو بگووو 

- بابااا غلط کردم بجان مهردخت دارم راست میگم ریجکت شدم . 

- واای خدا رو شکررر 

- خیلی خرری .. تو همچین نظری داشتی؟ 

-آرره ولی نمیتونستم بهت بگم . چون میدونم رفتنت تصمیم درستی بود . 

نفس من برم به بقیه هم خبر بدم بعدا حرف میزنیم . 

امشب کلاس نداری من میام اونجا . 

باشه عزیزم . 



مینا هول شده همه رو غلط غولوط نوشته 

این موضوع خیلی مفصل تر از این چیزاییه که نوشتم ، مثلا اقداماتی که برای بردن تامی همراه خودم کردم و تحقیقاتم و ... و اینکه اصلاً چه دلایلی برای ریجکت کردنم آوردن و ... 

 ولی دیگه پست خیلی طولانی تر میشه . تو پست های بعد و کامنت ها اونا رو هم توضیح میدم براتون . 

دوستتون دارم بچه هااا و عجالتاً به راه اندازی کافه م خیلی فکر میکنم 


فصل آخرِ همکاری با کشتیرانی

بعد از ظهر چهارشنبه هفدهم آبان ماهه ، دارم مدارک رو بررسی میکنم و اسناد رو پشت سر هم صادر میکنم . 

قسمتی ازعملیات،  در شبکه ی داخلی و مابقی در سایتی که وابسته به اینترنته انجام میشه . صفحه رو باز میکنم . 

اطلاعات کشتی و سفر رو وارد میکنم و هیچ چیز باالا نمیاد . هی رفرش میکنم که اگر گیر و گوری داره رفع بشه ...که  نمیشه. 

- پگاه جان به سیستم شیپ کامرس وصل میشی؟ 

-تا الان که وصل بودم عزیزم . 

- ولی من وارد نمیشم . 

-عه ... منم انداخت بیرون . 

-بهروز تو چی؟ 

- من اونجا نبودم .. بذار ببینم وارد میشه؟

- نه بسلامتیِ همه مون ، سایت به چوخ رفت .

-گندش بزنن .. آخرش بودمااا .. بذار یه زنگ به تابش بزنم ببینم سیستم چه مرگش شد . 

- ولش کن خواهر ، دستشون درد نکنه از صبح داریم مثل تراکتور کار میکنیم ، حالا سیستمم قطع شده تو ول نمیکنی؟ 

همه ریز خندیدیم .. 

بهروز همینطور که از جاش بلند شده بود  با رقص پاسوزنی اومد جلو ... هم نامهربونه ، هم آفتِ جونه .. هم با دیگرونه ، هم قدرم ندونه ندونه ندونه .. 

همه زدیم زیرخنده 

-ولش کن بابااا  بهروززز،  این دختره برات زن نمیشه.

 بهروز کار خودشو می کرد :

-از این کاراش بدم میاد اما چه کنم دوسش دارم ..با دهنش آهنگشم میزنه . 


امیرمدیرمون ،  اومد توسالن .. بهروز گفت:  بیا وسط امیر جمعمون خودمونیه . 


با خنده گفتم : از وقتی این خانوم جدیده اومده ، بهروز در طول روز حناق میگیره، الان دختره پاشد رفت،  این بچه داره یه نفسی میکشه. 

امیر خندید رو به من  گفت :  میای تو اتاق من ؟ 

پاشدم رفتم پیشش . 

- چطوری؟ کارات خوب پیش میره؟ 

-آرره خدا رو شکر . می گذره . 

- ببین الان سماوات صدام کرده بود اتاقش،  نامه ی بازنشسته های امسال اومده . 

- خُب بسلامتی . 

-همه رو تصمیم گیری کردیم . در مورد تو  گفتم 1403 با ما هستیاونم خوشحال شد و تایید کرد. 

- عه .. چرا ازم نپرسیدی امیرجان ؟ 

-نه .. حواسم بهت هست اگر اون برنامه ت درست شد که هر لحظه باشه پامیشی میری،  اینم بین خودمونه...ولی اگراون برنامه ت اوکی نشد که تصمیم نداری بازنشست کنی؟ 

-چرا امیر جان . خیلی خیلی از لطفت ممنونم ولی واقعا نمیخوام 1403 اداره باشم . 

امیر که نیم خیز شده بود اومده بود جلو ، به صندلی تکیه داد .. واااقعاً؟؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ 

- نه  امیر جان، تا از اینجا کنده نشم خودمو پیدا نمیکنم .. بسه دیگه ، نمی تونم همه چیزو با هم مدیریت کنم .. الان احساس میکنم خیلی نصفه نیمه هستم هم تو کار بیرونم ، هم اینجا. 


- ما که نصفه نیمه تو رو نمیبینیم والااا. 

- لطف داری خیلی سعیمو میکنم کم نذارم ولی واقعیتش اینه که مثل سابق به کارای اینجا هم نمیرسم درضمن خیلی بهم فشار میاد . 

-تمومش کنیم؟ 

-اررره .. فکر نکن برام آسونه . دوری از این محیط صمیمی  خیلی  برام سخته ولی خب، نیاز دارم یکمی حواسم به خودم ، مامان اینا مخصوصاً و کاری که دوست دارم انجامش بدم باشه . با این حساب تا 25 اسفند سرکارم . 

-بله . 

هر دو با هم از اتاقش اومدیم بیرون . بچه ها همچنان درحال شیطنت بودن . 


امیر ایستاد وسط سالن . بچه ها خانوم مهربانو (هر وقت بحث جدیه اینطوری صدامون میکنه) سال 1403 با ما نمیمونه . 

خنده ی بچه ها رو صورتشون ماسید . هر کدوم یه چیز ناراحت کننده می گفتن و سعی داشتن منصرفم کنند . 

به مریم که چشماش پر از اشک بود گفتم: 

-عه مریم جون ما کلی در این مورد صحبت کردیم تو خودت همیشه تشویقم میکردی که برای شیرینی پزی بیشتر وقت بذارم .

-میدونم مهربانو ولی خب واقعیت اینه که دیگه هر روز نمیبینیمت . 


امیر گفت من میرم دوباره پیش سماوات بگم بهش و رفت . 


من و بهروز تقریباً 17 ساله با هم داریم کار میکنیم . الان یکساله تو دوتا کوچه رو به روی هم زندگی میکنیم و خیلی وقتا با هم میریم خونه . 

موقع رفتن بهش گفتم : فردا شب سینا یک هفته جلوتر تولد مینا رو جشن گرفته من هم حواسم نبوده فکر میکردم همون موقع خودش یعنی هفته ی بعده . بدو بریم باید سر راه لوازم قنادی هم سربزنیم من امشب باید کیکش رو درست کنم . 


بهروز یکسال و نیم از من جوان تره و قد بلند و هیکل درشتی هم داره،  خیلی اسپرت و شیک لباس میپوشه و کوله پشتی میندازه . همین باعث میشه کمتر از سنش نشون بده .

دوتایی با هم رفتیم لوازم قنادی، خب تو لوازم قنادی همه منو میشناسن و احترام خاصی برام قائلن. بهروز با اون تیپ و قیافه ش یه تاپر تولدت مبارک دستش گرفته بود ،  جلوی فروشنده ها گفت : مامااان از اینا برام میخری؟ 

برگشتم نگاش کردم گفتم خجالت بکش و خندیدم . 

خانم فروشنده با یه تعصب خاصی گفت:  ... عه عه به خانم مهربانوی ما اینطوری نگیدااا دعواتون میکنم ، اتفاقا چقدرم به هم میااید خدا برای هم نگهتون داره . 

ما غش کردیم از خنده گفتم : خدا نکنه این دیوونه بمونه برای من . 

دختره گفت : مگه همسرتون نیستند؟ 

گفتم : نه عزیزم ما 17 ساله همکاریم

هی عذرخواهی کرد . گفتیم : نه بابااا سخت نگیر مشکلی نیست ما از خانواده هامون دیگه نزدیک تر شدیم،  والا خواهر برادرامونو انقدر نمیبینیم که همو میبینیم.


بهروز همه ی وسایل و کارتن  کیک ها رو بغل کرده بود میاورد سمت ماشین . 


بغض کرد گفت : مهربانو خیلی ها تو این سالها رفتند ولی رفتن تو خیلی سخت تره . 


گفتم : برای منم دوری از شماها خیلی سخته میدونی کهچقدر احساساتیم ؟ ولی این بند ناف یه روزی باید قطع بشه ... بسه دیگه نزدیک 23 ساله ... 

*****

فردا شب یعنی پنجشنبه تو مراسم تولد مینا موضوع رو به خانواده گفتم .. همه بهم تبریک گفتن و  اظهار خوشحالی کردن . 

البته به مهردخت که همون شب قبلش گفته بودم  .  اونم از خوشحالی سه دور پشتک وارو زد .. فکر نکنم کسی اندازه مهردخت از این خبر خوشحال باشه . 


فصل جدیدی از زندگی پیش روم باز میشه" فصل آخرِهمکاری با کشتیرانی .  

" فکر اینکه امسال نوروز فکر برگشتن به اداره نیستم ، همه ی سختیشو میشوره میبره" 


پینوشت: اینم کیک تولد مینا جان با تم پاییز 


دوستتون دارم 

نتیجه ی همیاری

سلام عزیزای دل مهربانو 

خدا رو شکر که تعداد حمایت هایی که انجام دادیم، به حدی رسیده که الان میخوام براتون درمورد یکیش بنویسم باید نشونی بدم تا یادتون بیاد . 

یادتونه چند .قت پیش اعلام کردم برای یه خانواده که متاسفانه دوتا از اعضای اون درگیر بیماری خاص شدن و درضمن یه دختر معلول هم تو این خانواده زندگی میکنه دنبال تهیه ی بیمه ی خویش فرما هستیم تا حداقل بخشی از هزینه ی رادیو گرافی ها و آزامایشات و اسکن هاشون باز پرداخت بشه؟؟ 

حدود 12 میلیون نیاز بود و دست به دست هم دادیم و انجام شد . 

طاهره ی عزیز که باهاش در گرگان ارتباط داشتم و در این زمینه کمک میکرد برام فرم بیمه که برای پدر و پسر بچه (که هر دو درگیر بیماری شدن) رو ارسال کرد . 

اومدم بهتون خبرش رو بدم که شاید حال دلتون  تو این روزگار سخت و تاریک که ستاره ی  انسانیت رو به افوله و این موجود دوپا در جای جای کره ی خاکی در حق همه ی هستی ظلم های خواسته و ناخواسته ی فراوونی مرتکب شده ، بهتر بشه . 

دست تک تکتون رو میبوسم که هر وقت لازم بوده ، بی تفاوت رد نشدید و تونستیم دستی رو بگیریم (حالا بماند که هر کدوم داریم خارج از این جمع هم کلی به دور و برمون کمک میکنم )



درضمن اگر هرکدومتون تمایل دارید برای حیوانات زبان بسته ی شهرمون، در زمینه ی امدادو درمان ، غذا رسانی و عقیم سازی کمک نقدی انجام بدید اما جای مطمئن سراغ ندارید من میتونم گروه های معتبر و شناخته شده ای رو که شخصاً باهاشون درارتباطم و به فعالیت واقعیشون آگاهم رو معرفی کنم که کمک های ماهینانه بصورت اندک ( حتی ماهی 20 هزارتومن) انجام بدید براشون .

متاسفانه در حوزه ی حیوانات هم کلاهبرداری خیلی خیلی زیاد شده و خیلی از شیادان پست فطرت به اسم حیوانات زبان بسته پول جمع میکنند و برای نمایش به مردم یکی دوتا حیوان رو امداد میکنند ولی اصلاً حامی نیستند ...

حتی یه چیز وحشتناک تر هم خبر دارم و اون اینه که بعضی هاشون حتی خودشون به حیوان اسیب میزنند و بعد نمایش میدن که ما حیوان رو پیدا کردیم به این صورت و قصد امداد داریم ولی ... 

خلاصه که اگر خواستید حتماً از من بپرسید عزیزای دل . 


از نظر من  کمک به حیوانات اهمیتش از کمک به انسان هاهم بیشتره،  چون بالاخره انسان زبان داره و نهایتاً صداش درمیاد و تقاضای کمک میکنه ولی حیوانات  زبان بسته ند و وااااقعا مظلوم و بی دفاعند 

**********

قبلاً هم گفتم که من و مهردخت به دیدن فیلم های مارول علاقمندیم . روز جمعه فیلم 3 Guardians of the Galaxy  رو دیدیم که کلاً درمورد ظلمی که بشر برای آزمایشات روی حیوانات مرتکب میشه ست . 


این فیلم بینهایت لطیف و غمگینه . لطیف از بابت اینکه یه گروه انسان های کهکشانی (مثبت) برای نجات دوستشون که یه راکونه از جون مایه میذارن ، غمگین از این بابت که در خلال فیلم نشون میده که گروه دیگه ای از انسان های کهکشانی (منفی) برای پیشبرد اهدافشون و آزمایشات خاص چه بلایی سر حیوانات معصوم میارن 


پیشنهاد میکنم اگر به این موضوع و دیدن فیلم با جلوه های ویژه ی خیلی ویژه  ، علاقمندین و درضمن اعصابتون قویه و مثل من نمیشینید هااای هاای اشک بریزید حتماً ببینیدش . 

راستش من و مهردخت خیلی با اکراه فیلمو شروع کردیم چون میدونستیم درمورد زندگی راکونه و فکر میکردیم ای بابا حالا حتما بچه بازی ساختن و انقدر انیمیشن بکار بردن که لوس شده ولی واااقعا بی نظیر بود . 


فقط موندم تو کار همین موجود دوپا که از این طرف چنین فیلمی میسازه و خودش اذعان داره چه بلایی سر هستی و کهکشان اورده از اون طرف بازم به کثافتکاریاش ادامه میده 


هیچی دیگه .. بگم که خیلی دوستتون دارم . 


راستی بذارید یه ذره  شیرینش کنم و براتون فیلم دسر پسته ی تک نفره ای که سفارش داشتم و خیلی خوشگل شد رو هم براتون بذارم و برم که همه ش از تلخی ها ننوشته باشم





این مدت که نبودم

سلام به روی ماه تک تک دوستان نازنینم 

این مدت که نبودم ، دستم بندِ دخملی بود . مهردخت یه جراحی داشت که یه سری مقدماتش رو باید آماده میکردیم و بعدشم که جراحی انجام شد و به دنبالش نقاهت و ... 

 خدا رو شکر حالش خوبه ، جراحیش  از نوع زیبایی بود، و مشکل سلامتی نداشت . 


 اخلاق مهردخت با من کاملاً متفاوته هر قدر من،  در اطلاع رسانی مخصوصاً از نوع پزشکی راحتم، مهردخت اینطوری نیست .. به هر حال من پروردگارِ برون گرایی و مهردخت پروردگارِ درون گرایی هستیم 


اگر خودم جراحی داشتم الان اینجا پر میشد از توضیحات الف تا ی با رسم شکل ، ولی خب چه کنم که حفظ حریم شخصی بیمار بسیار واجبه ( چه فاز خانم دکتری هم  گرفتم من  )

****

من درمورد جراحی های زیبایی،  نظرم اینه که صرفاً برای اصلاح ناهنجاری باید استفاده بشن واگر قسمتی از بدن فرم معمولی و طبیعی داشته باشه اصلاً  ارزش  نداره  آدم خودش رو درمعرض انواع اتفاقات ناخوشایند که از عوارض پیش بینی شده و نشده ی جراحیه قرار بده .


 خیلی وقتا فرم ظاهری بدن ما،  یا به دلایل ژنتیکی ، یا بابت عوارضِ  اتفاقات دیگه ای  از فرم طبیعی خارج میشه که لازمه اصلاح بشه .. بنظرم با توجه به سن و موضوع عمل،  خیلی هاشونم زیبایی محسوب نمیشن ولی خب، در دسته ی زیبایی قرار میگیرند . 

مثلاً عمل بلفارو پلاستی یا برداشتن پوست اضافه ی پلک،  عمل زیبایی حساب میشه ولی بنظرم وقتی کسی (خانم یا آقا فرقی نداره) در سن 20 سالگی بصورت ژنتیکی پوست اضافه ای روی پلکش داره دیگه صرفاً زیبایی نیست یا مثلاً بعضی ها گوش های خیلی بزرگی دارند که اندازه ش از حد نرمال خارجه. 

 خب چرا بعضی ها درک نمی کنند و  هی میگن  حالا لازمه عمل کنی؟؟ بله لازمه ، چیزی که نرمال نیست  باید اصلاح بشه .  طرف از ظاهر خودش ناراحته و اعتماد بنفس لازم رو نداره . من کاملا با این تصمیم مهردخت موافق بودم و وقتی دو سال قبل عنوانش کرد بهش قول دادم که شرایط رو فراهم کنم . 

بگذریم ...


همین چهارشنبه گذشته یعنی 26 مهر عمل انجام شد و مهردخت پنجشنبه شب مرخص شد . 

تقریباً نیم ساعت قبل از رفتن،  به پدرش خبر داد، خودش میگفت:  مدتی بعد به پدرم میگم و اصلاً لزومی نداره چیزی بدونه وقتی که در زمینه ی مقدمات عمل هیچ همکاری نکرده . 

اما بنظر من بهتر بود که خبر میداد . خلاصه که تلفن کرد به پدرش و گفت من تا یکساعت آینده عمل میشم . 

میتونم قیافه ی جا خورده ی آرمین رو تصور کنم . یکمی که از شوک دراومد گفت: ولش کن مهردخت مگه واجبه !

مهردخت هم از این طرف میگفت : بله واجبه و به همین دلیل  بهت نگفتم  دارم انجامش میدم ، چون همیشه همینو میگی و درکش برات مشکله . الانم به جای اینکه بگی به سلامتی ، میگی این کارو نکن .اصلاً کاش به حرف مامانم نمیکردم که اصرار کرد بهت بگم . ..

متاسفانه انگار تلفن پدرش رو آیفون بود و مادر بزرگش شنید ماجرا رو 

از لحظه ای که مهردخت از بیهوشی دراومده داره پیام های تبریک  فامیل  پدرش رو جواب میده 

یه دور هم  تلفن کرد به مادر بزرگش که خدا رو شکر تلفن رو برنداشت چون مهردخت آماده نشسته بود سر طشت رختشویی با مقادیر قابل توجهی پودر شوینده و وایتکسِ خالص،  جهت شست و شوی مادر بزرگ 

در عوض تلفن کرد به پدرش و عملیات شست و شو رو روی پدرش به نیابت از مادر بزرگ اجرا کرد . 

بنده خدا پدرش هم انگار جای رودربایستی دار بود نمیتونست حرف بزنه هر چی مهردخت گفت با جملاتی نظیرِ: اشکال نداره باباجون تبریک که خوبه ، مهم نیست تازه باید خوشحالم باشی  میتونی پزشو بدی و نهایتاً وقتی دید مهردخت کوتاه نمیاد با جملاتی نظیر: حق داری بابا جون،  من تذکر میدم . 

عجب آدمایی هستن حالا چرا هی تبریک میگن و ... غائله رو ختم کرد . 


به مهردخت گفتم : ببین خودت عین بچه های خوب عکس میگرفتی میذاشتی اینستات دیگه 

مهردخت یک چپ چپی نگاهم کرد که گفتم الان بخیه هاش باز میشن 

اما انصافاً پدر مهردخت خدمات پس از حادثه ش عالیه . میاد میره کمک میکنه و حواسش به مهردخت هست ، مثلاً همین از دیروزکه  اومدم سرکار ( آخرین روزکارم سه شنبه بود) اون رفته پیش مهردخت و هواشو داره 


این عکس رو وقتی منتظر پذیرش بیمارستان بودیم گرفتیم 



اما شیرین ترین قسمت عمل مهردخت این بود که وقتی دستبند مخصوصش رو بستن،  ازشون خودکار گرفت و اینجوری اطلاعات رو اضافه کرد :



اینم یکشنبه بعد از ظهره که داشتیم میرفتیم خدمت آقای دکتر تا اولین چک آپ بعد از عمل رو انجام بده 



دوستتون دارم . 


حسش نیست

معلومه حرف زدنم نمیاد؟؟


میرسم اداره میگم بچه ها تو این سه چهار ساعتی که خواب بودم ، کسی رو نک/شتن؟ به کسی ت/جاوز نشد؟ کشوری به کشور دیگه حم/له نکرد؟ 

صبح ها حدود یکساعت تو ترافیک میمونم له و خسته میشینیم پشت میزمون .

 چقدر غر غر میکنم 


بیاید با هم معاشرت کنیم و بجای من شما یه چیزی بنویسید بلکه نطقم باز بشه . 


اهان راستی عکس هم براتون بذارم 


این عکس مهمونی شب قبل از رفتن مهرداده که پست قبلی نوشته بودم .

 قرمه سبزی درخو استی مهرداد ، ته دیگ درخواستی سینا، سالاد شیرازی همه پسند

بورانی اسفناج با عطر ملایم سیر درخواستی همه بجز مهردخت 

تهچین مرغ درخواستی مهردخت البته بدون مخلفات روش که بقول خودش از زرشک و خلال پسته و خلال بادم متنفره( بی سلیقگی مهردخت به کی رفته ؟؟ نه من نه باباش اینطوری نیستیم)

حلیم بادمجون کشدار و کاملاً سنتی درخواستی همه بجز مهردختشون 

دسر پسته با کرم خامه و پنیر ( یک طعم بهشتی و بی نظیر و البته پر از عطر هل سبز و  مغز پسته مرغوب) درخواست همراه با خواهش و تمنای همه بجز مهردخت 




چند روزه  شیرینی  با تم هالوین درست می کنم .

 از اینکه دارم رو اشکال  مختلف و جدید کار می کنم خیلی خوشم میاد ولی کلاً،  از ژانر وحشت و چندش تو خوراکی خوشم نمیاد .. چیه باباااا ما تو خاورمیانه همه ی زندگیمون با ترس و وحشت و صحنه های چندش می گذره این چیزا برای ادمای اون طرف جذابیت داره که وحشت خونشون پایین افتاده و میگی تو خاورمیانه  جنگه... میگه خاور میانه اصلا کجا هسسست؟

 نه اینکه بی سواد باشه هااا به کارش نمیاد چیزی از بقیه ی دنیا بدونه . ما هم که اینهمه تشنه ی اخباریم،  بخاطر اینه که بکارمون میاد.... هی داریم دو دوتا چهارتا میکنیم ببینیم کجاش به ضرر ما تموم میشه . 

*****

کوکی و شیرینی هالوین  درست میکنم ، چون دوتا از دوستانم تولد بچه هاشون تو هالوینه و میخوان مهمونی تولدشون رو بااین تم  بگیرن و آیتم های سفارشی دارن . 




چشم ها با این حال لزج و خیسشون و رگهای خونی ،خیلی چندش شدن 



این دوتا صورت خونی و وحشت زده هم اعصاب خودمو خورد کردن ،  قشنگ انگار حس دارن 




دوستتون دارم .