عااااقا انقدر گفتید همه راست و حسینی بیان خودشونو معرفی کنند بفرمایید این از من :
فقط اسم ها مستعارند بقیه عینه حقیقته
مهربانو هستم ، فرزند اول یک خانواده همراه یک خواهر و دو برادر . متولد چهارم تیر هزارو سیصدو پنجاه و دو (بعلت ماموریت شغلی پدرم )در آبادان و شناسنامه صادره از تهران .
دیپلمه ی ریاضی فیزیک و لیسانس حسابداری از دانشگاه آزاد واحد جنوب .
علاقمند به ورزش های ریتمیک ، از خردسالی تا اوائل نوجوونی باله و ژیمناستیک کار می کردم ، بعد از اون فقط نگاه می کنم
در دوازدهم شهریور سال هفتاد و دو با آرمین آشنا شدم ، سال بعد ازدواج کردیم و ده سال بعد در دوازدهم شهریور هشتاد و دو با طلاق غیابی از هم جدا شدیم .
تنها فرزندمون عسلک یا همون مهردخت در بیست و شش تیر ماه سال هفتاد و هشت به دنیا اومده.
در حال حاضر کارمند یه اداره ی دولتی هستم و با دخترم در آپارتمان هشتاد و پنج متری (که هدیه ی پدرو مادرمه ) واقع در شرق تهران زندگی می کنیم .
این گل ها رو هم با مهردخت عزیز برای حضور عزیزتون تو این خانه گذاشتیم
حضور همه ی خانم های مارپل و مستر پوارو های جمع عرض شود :
خانوم دال من بیدم ، پسر نوجوان کنجکاو ، مهردخت جان بید (نکته ی انحرافی داستان) ، آقای الف ، برادر اینجانب و همسر برادر ، نسیم جان و دست آخر همسایه مهناز، نام حقیقیش فاش نخواهد شد .
البته من شنیده م که مهناز بعد از ماجرای دوست بی نزاکتش، جایی عنوان کرده که خواننده این خانه ست و البته از مهربانو بعیده که دروغ بگه دوستم بی ادبی کرده!!!!!!
به هر حال از من انتظار نداشته و جور دیگه ای روی من حساب می کرده .
لازمه از همین جا خواهش کنم ، مهناز و همه ی مهناز های احتمالی اگر خواننده ی این نوشته ها هستند ، اصلا وقت گرانبهاشونو هدر ندن و مطالبی که حتی ذره ای با منش و رفتارشون سنخیتی نداره رو دنبال نکنند چون همه می دونند که یکی از اهداف نوشتم ، ترویج رفتارهای درست و مطابق منطق و محبت و آداب شهروندیه و اگر چیزی رو خودم بلد نباشم انتظارم اینه که از شما یاد بگیرم .
لطفا اینجا نیایید و باعث نشید من توذهنم دوستانی رو مجسم کنم که برام گل و بلبل کامنت میذارن ، ولی اگر پاش بیفته سر یه زباله که میتونست به راحتی بگه مهربانو من در جریان نبودم ، بعد از این به اون قسمت توجه میکنم .....و منم بگم مهم نیست مهناز جان ، پیش میاد ... همین !
حالا طبق گفته های نسیم ، مهناز کلا دختر خود رای و یک کلامیه و زیر بار قبول حرفی جز حرف خودش نمیره .
ولی من یه مژده براش دارم : مهناز خانوم زندگی به طرز کاملا منطقی شما رو ادب خواهد کرد ،
یا باید رفتارت اصلاح بشه ، یا به خودت میای و میبینی بسیار تنها و دوست نداشتنی هستی.
فقط امیدوارم زود تر مستاجر جدید بیاد و این بار من میدونم با برادر جان که بدون گزینش من همسایه نیاره .(ایکون مهربانوی خط و نشون بکش)
کامنت دونی رو میبندم تا به ادامه ی بحث در همان کامنت های قبل ادامه بدیم .
راحت شدید ، نذاشتید دو روز پست با رمز و راز بنویسم ، همه تون پته م رو ریختید رو آب . شکلک هم ندارم بذارم (ایکون چشمک و گل و بوسه فراووووون)عاااااقا خوابم میاد ببینید ساعت چنده آخه خیر سرم کارمندم .....(گررررررریه)
میون همه ی خنده ها و آرامش نسبی که این روزها داریم ، غافل شدن از احوالات همنوعانمون وصله ی ناجوریه که هیچ رقم به تن ما نمی چسبه .
سلامت و آرامش و این اوقاتی که با رنج نمی گذره ، شکرانه ای داره که همه مون موظف به ادا کردن اون هستیم .. حالا یا با تکرار لفظ " خدایا شکرت" یا با لبخند گشاده مون به یک همنوع و پرسش زیبای " میتونم کمکت کنم ؟؟" یا با بخشیدن مبلغی از داشته هامون به یک عزیز گرفتار .
تو حال و هوای دندون درد و خوندن کامنتا ی قشنگ کامنت دونی و ریسه رفتن از خنده بودم که کامنت یک دوست توجهم رو به خودش جلب کرد ، خوندم و خوندم و آروم آرم صورت خندانم جایش رو با پرده ای از غم عوض کرد ..
وقتی مردمک چشمام زیر لرزش اشکی که تو کاسه ی چشمم پربود ، دیگه از خوندن بقیه ی کامنت عاجز شد م، از جلوی مانیتور بلند شدم و به سمت آشپزخونه و انجام کارهام شدم .. اما ذهنم رفت به چندین سال قبل .
چیزی حدود 15-16 سال پیش .. یکی از خاله هام، به دنبال عشقی پرشور با پسر جنوبی خوش قلب ولی بسیار بلند پرواز و لاف زن، ازدواج و چند سالی بود که به جهرم و اطراف اون رفته بودند ، زیاد از هم خبر نداشتیم فقط میشنیدم که شوهرش یه گاو داری راه انداخته و خاله ی خوشگل منم درکنارش مثل حنا دختری درمزرعه ، به امورات گاوداری می رسه ..
همین که می دانستیم خوشبخته کافی بود . دو تا بچه هم داشتند . تا اینکه مادرم تغییر رفتار داد و عینه مار زخمی به خودش می پیچید ، گاهی گریه می کرد ،گاهی عصبانی بود .. پچ پچ های پشت تلفنش تمومی نداشت ، به هفته نکشید که رفتم سراغش و گفتم :مگه توقع نداری دوست هم باشیم و رازی بینمون نباشه ؟
پس این چه سریه که داره تو رو از پا درمیاره و چیزی نمیگی ؟؟
اونجا بود که بغضش ترکید و به شونه های من که دختر بزرگش هستم و در نبود بابا (اون سال ها بابا بازنشست نبود و مرتب به سفرهای دریایی چند ماهه می رفت )همه ی کس و کارش، آویخت .
فهمیدم ، شوهر خاله با یک عالمه بدهکاری که همه با امضاء خاله ی ساده ی من انجام شده به آلمان رفته و الان همه ی طلبکارها خاله ی تنها و غریبم رو میشناسند ..
بماند که مامان یه روز احساس می کرد خودش رو استتار کرده با یه عینک آفتابی و چادر سیاه رفته بود بانک و بعنوان طلبکار میزان بدهی ها(فقط بانکی) رو پرسیده بود و مغزش سوت کشیده بود .
خلاصه خاله رو قایم کردند تا طلبکارها تکه تکه ش نکنند . یادمه بچه های خاله م پیش مادرشوهرش بودند و خاله م از غم فراق اونها خون گریه می کرد ، یه روز مامان بردش شیراز ولی بهش اجازه نداد بچه ها رو از نزدیک ببینه چون می گفت دیدن تو اذیتشون میکنه بذار حالا که پدرشون داره میبرتشون المان برن و اینجا نمونند ، تو یه زن تنها که خودت فراری هستی نمیتونی مادر خوبی باشی . خلاصه انقدر این در و اون در زدند تا غیر قانونی خاله رو فرستادن خارج ... حالا بقیه زندگیشون بماند که چی شد .. میخوام بگم کامنت دوستمون کاملا" شبیه زندگی خاله "ف" من بود ، چیزی که من از نزدیک دیدم ولی فرقش اینه که خاله "ف " خانواده داشت و این طبیه ی بخت برگشته کسی رو جز خواهر و برادران هم نوع تو این دنیا ، نداره .
من گوشه هایی از کامنت مرمر عزیز و لینک وبلاگش که داستان طیبه و دختر بیمارش رو نوشته براتون میذارم . بیاید دوباره دست به دست هم بدیم و بی تفاوت از کنار مشکل یک زن تنها و دختر معصومش نگذریم:
مهربانو جان نمیدونم قبلا اشاره کردم یا نه ..اما مامان من سالهاست با کمک یکی دونفرازهمکاران خیریه ای بنام ... رو مدیریت میکنن که هدف عمدش تهیه جهاز برای عروس خانومای بی بضاعت و کم بضاعته ..البته اگر درزمینه های دیگه هم به موارد نیازمند بربخورن و کاری ازشون ساخته باشه دریغ نمیکنن ... مکتب ... یه خونه قدیمی در یکی ازنقاط پایین شهر داره که اونجا یکسری خانومهای نیازمند دورهم جمع شدن و کارای مربوط به لباس عروس رو انجام میدن .
دوخت و تزئینات ..بصورت کلی مقنعه میدوزن و همینطور گاهی وقتا کارای عروسک سازی هم میکنن .. این خونه اتاقای زیادی داره (به سبک حیاطای قدیم ) و خب طیبه یه مدته شبها همونجا میخوابه هم بخاطراینکه خونه ای نداره دیگه و هم ازدست طلبکارا و پلیس .. صبحا هم همونجا مشغوله گرچه اینقدر داغون و افسرده و ذهنش درگیره که شنیدم چندروز قبل موقع کار باچرخ صنعتی میخواسته انگشتای دستش ازبین بره !!! متاسفانه دخترکش اینروزا بشدت بیماره و الان حدود دوشبه بیمارستان بسیتری شده ازشدت تب .. خیلی خیلی لاغر وزرد شده دخترک .. فک میکنم شرایط روحی مادرش رو حس کرده ! .. خانوم... تعریف میکرد طیبه لام تاکام صبح تاشب حرفی نمیزنه و گاهی فقط به یک نقطه خیره میشه .میگه حتی اشکی هم نمیریزه دیگه ! یکی دوبار میخواسته فرار کنه ازون خونه .حالا به کجا و چرا کسی نمیدونه .
میدونی مهربانو جان بدهیهای مربوط به بانکها رو پیگیری کردن و جاداره مهلتای خوبی بگیرن (من متاسفانه دقیق نمیدونم اما ازمامان شنیدم که برااونا میشه کاری کرد ) اما مساله اصلی پولیه که از افراد قرض گرفته شده و چیزی نزدیک 40میلیونه و واقعا سخته جورکردن این مبلغ ! اگاهی هم تایید کرده که کسی بامشخصات همسرنامرد طیبه ازایران خارج نشده ! معلوم نیست مردک ایرانه یا قاچاقی رفته حالا به کجا و چرا نمیدونم !!!
مهربانو جان اگه بدونی طرف حسابای طیبه چه آدمای حیوان صفت همه کاره این ! هرکاریکه فکرکنی ازشون برمیاد . متاسفانه مامان اینا به کمیته امداد و بهزیستی هم موضوع رو ارجاع دادن و فقط و فقط پاسکاری میکنن و هیچ قدم عملی حتی بسیارناچیز تاحالا برنداشتن !!!
این لینک وبلاگ دوستمونه شرح کامل زندگی طیبه رو اینجا http://ghe3.persianblog.ir/ بخونید
(ببخشید باز من دارم با لپ تاپ پست میذارم جای درج لینکش رو نمیاره مجبورم ادرس رو بنویسم .. فردا درستش می کنم )
*********
گل های زیبا از طرف من و مهردخت ، تقدیم دست های یاری رسان شما
پی نوشت : راستی داستان زیبا و تامل برانگیز دوست گلم مهرناز جان رو اینجا بخونید
http://our-cottage.blogfa.com/
آقاااااا چرا هیچ کدومتون نیومدید حال دهان و دندون ما رو بپرسید؟؟آآآآخه این چه وضعیه ؟؟ مسئولین رسیدگی کنند لدفن
خوب نمیخواد وجدان درد بگیرید ، خودم براتون تعریف می کنم ..
***************
تا اونجا درجریان بودید که یکی از دندون های انتهای فک بالام شکست و طبق نظر پزشک باید ایمپلنتش کنم ، جناب پزشک در ضمن فرمایش کردند که فقط یک دندون عقل داری که باید از شر این هم فوری خلاص بشی(اصن عقل مقل به ما نیومده) ، پس یکشنبه ی پیش خوذم شجاعانه ، به مسلخ دندانپزشکی رفته و گفتم بکش ش بیرون .
اون هم کشید ، ولی چه کشیدنی ، مسلمان نشنود، کافر نبیند .. جای دندونم یه مستطیل یک در یک و نیم سانتی با مقداری از گوشت موشتای اطرافش دراومد .
واااای خدا.. تو این یک هفته هر چی داروی مسکن و آنتی بیوتیک که فکر کنید عینه نقل و نبات مینداختم بالا تا بلکه عفونت و درد، دست از سرم بردارند .
فلذا(بقول پسرم امید خان)کامنتای بسیار بسیار زیبای شما حالمو خوب تر می کردند و با اون فک ورم کرده هر از گاهی ، خنده های دراکولایی سر میدادم و مهردخت جانمان هم برایتان بسی دعای خیر فرمودند .
*************
از چند روز قبل ، در راستای گران شدن بنزین یه عهد نامه بین خودم و خودم بسته بودم که: دیگه از سرویس اداره استفاده میکنم و مگه مرض دارم با این اوضاع و احوال ماشین بیارم و این حرفا .
اما دیروز می خواستم قبل از اداره یه سر به مدرسه ی مهردخت بزنم ، پس به تبصره های عهد نامه مراجعه کردم و با اتول خوشگلم راه افتادم ..
هم به مدرسه ی مهردخت ، رفتم هم یه سر رفتم هنرستان مجموعه شون و تقریبا" یک ربع هم با معاون اونجا صحبت کردم .
طبق زمانبندی خودم همه چیز داشت سر وقت انجام میشد .
ازاول خیابون رسالت خوشحال و خندان وارد امام علی شدم که دیدم یاااا خود امام علی ، پ چرا اتوبان ترکیده؟؟
همینجوری مورچه وار حرکت می کردیم که یه جناب پلیسی با اشاره به ردیف ما فرمودند : حرکت کن ، حرکت کن (با لهجه ی هادی کاظمی در نقش سرباز زهره تو سریال شاهگوش بخونید ) و خط ویژه ی اتوبوس رو نشون دادند .
ما هم ذوق مرگ ، انداختیم تو خط ویژه ...
عاااامو چشت روز بد نبینه ، همین که نیشمون باز بود و داشتیم به اون یکی لاین پز میدادیم ، وسط خط ویژه یک تصادف تمییییییز رخ داد ، بنابراظهارات شاهدان عینی که هی عینه یویو میرفتند جلو تصادف رو میدیدند و می اومدند به ما عقبی ها گزارش میدادند ، قمبل مبارک ماشین جلویی دیگه شبیه قمبل نبود ، جلو بندیه ، عقبی هم تا شیشه جمع شده بود .
هیچی دیگه نیم ساعت نشستیم تو خط ویژه اتوبوس و زیر آفتاب بهاری ویتامین D زدیم به بدن .
بعد هم کارت اداره مون هشت و سی و یک دقیقه خورد و عینه بچه ی آدم مجبور شدیم بخاطر اون یک دقیقه از ساعت هشت صبح مرخصی ساعتی رد کنیم .
خلاصه یادتون باشه به این علامت های انحرافی پلیس توجه و خودتونو از سراط مستقیم دور نکنید . چون ممکنه حالتون به صورت ویژه در خط ویژه ، گرفته بشه .
**********
از اونجا که این روزها هیچ موردی پیش نیامده که بابتش برم بالای منبر و بخوام در بابش موعظه کنم ، لطف کنید حال گیری های ویژه ی خودتونو بنویسید تا دور هم باشیم و درضمن این ذوق ذوق دهن آسفالت شده ی منم بخوابه .
*********
مهردخت جان یکشنبه، اردوی گلاب گیری کاشان بود .. این گل ها رو از باغ های گل محمدی، به ارمغان آورده .سهم هیچ کسی رو هم فراموش نکرده