سلام از آخرین روز فروردین زیبای ۴۰۴
امیدوارم این ماه رو با دل خوش و تن درستی و برکت سپری کرده باشید و به استقبال اردیبهشت بی نظیر سرزمینمون بریم.
زنعمو جون یک هفته منزل من موند و خونه م رو پر از نور و برکت کرد. همه چیز با وجودش خیلی بهتر بود ، من قبلا چنین تجربه ای نداشتم. مامان مهین( مادر بزرگ پدریم) چند سال آخر عمرش رو، طبقه اول همون آپارتمانی که من و مهردخت زندگی میکردیم ، گذروند ولی خیلی با این یک هفته فرق داشت ، به هر حال خونه ش جدا بود و پرستار داشت ، سن و شرایط زندگی من با الانم ، حتی درکی که من امروز از حال و هوای سالمندان دارم با اون موقع کلی فرق کرده . وجود عزیزش روی خورد و خوراکمون هم اثر گذاشته بود. مثلا من و مهردخت چای خور نیستیم . برای صبحانه شاید چای درست کنیم اونم از نوع تی بگ که میدونم کار سالمی نیست و درضمن خیلی ها ( از جمله کل خانواده م) اصلا دوست ندارند، بنابراین تو خونه ما ، مهمون به مهمون چای دم میشد ولی وقتی زنعمو بود هر روز چند بار چای خوش رنگ و مرغوب دم میکردیم. ناهار آبگوشت و کوفته درست کردم و شیر سنتی از لبنیات محلمون خریدم و جوشوندم و تو پارچ شیشه ای در داری که سالها بود ازش استفاده نمیکردم ریختم و صبح ها گرم میکردم و با عسل برای خودم و زنعمو میریختم ، عصر ها هم بعنوان عصرانه با یک تکه شیرینی یا لقمه ای چیزی و یه لیوان از همون شیر خوشمزه، میزدیم بر بدن
وقتی سفارش ها رو آماده میکردم،یه صندلی میذاشتم ، زنعمو مینشست کنارم و با دقت به کارام نگاه میکرد و زیر لب برای خودم و زندگیم و برکت کارم،دعا میکرد. بعد از ظهرها فیلم تماشا میکردیم ، یه شب شام رفتیم خونه مینا یه شبم خونه بردیا. دو روزش هم نفس ناهار اومد پیشمون و یه شبم شام اومد . یکی از خوبیای اخلاق زنعمو به تعارفی نبودنشه . مثلا میپرسیدم چی دوست داری بخوریم میگفت: میوه خوبه، یا چای و .. یا برای شام و ناهار نظر میداد . اون شبی هم که نفس میخواست بیاد پیشمون گفتم : زنعمو جون نفس میگه چی بیارم دور هم بخوریم؟ گفت: بستنی سنتی خوبه؟ گفتم : بعله .. عالیه
یه ویژگی خوب و مهم دیگه ش هم اینه که بشدت زن تمیز و منظمیه . بهداشت شخصیش رو خیلی رعایت میکنه و از این بابت هیچ مشکلی نداره . خب بالاخره من درک میکنم که تو سالمندی حواس ادم درست سر جاش نیست یا چشما ممکنه اون سو و دقت سابق رو نداشته باشه و بعضی از اتفاقات کاملا طبیعیه ، چند بار اولی که میرفت سرویس بهداشتی من سعی میکردم بصورت نانمحسوس برم چک کنم اگر نظافت لازم باشه انجام بدم ،ولی همه جا مثل گل پاکیزه بود.
یه شب که با هم بیرون بودیم حس کردم از یه تایمی به بعد برای برگشتن عجله داره و بی قراره . گفتم : زنعمو جون دستشویی لازم داری؟ گفت: آره مادر جان میترسم که نتونم خودمو نگهدارم . گفتم : چشم ، عزیزم الان میرسونمت ، بعدا که خیالش راحت شد و گپ میزدیم بهش گفتم چرا از ایزی لایف استفاده نمیکنی ؟ گفت : نه مادر جان گنده م میکنه آبروم میره . گفتم : نه عزیزم اولا که اصلا مشخص نیست بعدشم این یه اتفاق طبیعیه ، کنترل ادرار گاهی سخت میشه ، مثل اون موقع ها که پریود میشدیم ،نوار بهداشتی استفاده میکردیم این موضوع هم طبیعیه و برای همه مون پیش میاد . خیلی هم بهداشتی و تمیزه استفاده ش تا اینکه ادم کنترل نتونه بکنه و نم بده و بعد مجبور شه هی سرتا پاشو آب بکشه .
قبول کرد و ازش اجازه گرفتم تا یه مدل شورتی و راحتش رو براش بخرم و امتحان کنه .
میدونید ما تو هر سنی که باشیم نیاز به همدلی و مشاوره داریم . خوبه یکی باشه که باهامون همذات پنداری کنه و خودش رو بذاره جای ما و ببینیه به چه چیزهایی نیاز داریم و یا چه شرایطی داریم . من خودم رو میذارم جای هر کسی یا هر حیوانی که میبینم و از خودم میپرسم اگه جاش بودم الان چه نیازهایی داشتم و چی به دردم میخورد و چی خوشحالم میکرد؟ حالا من بعنوان یه انسانی که توانایی های محدودی دارم ، چطور میتونم برای همین الان اون موجود مفید باشم؟
همین میشه که گاهی به دنبال یه ظرف یه بار مصرف و یه بطری آب هم دمای محیط تو یه سوپر مارکت و نهایتا یه تن ماهی ساده میگردم که یه زبون بسته ی مظلوم رو از گرسنگی و مرگ احتمالی نجات بدم ، یا تو بارون و سرما با کارتن خالی و موکت و لباس کهنه سرپناه ساختم یا داروهای یه نیازمند مستاصل جلوی داروخانه رو حساب کردم یا برای زنعموی پیر و خسته ای که فرزندی نداره ، میزبان و مصاحب شدم . شاید سالهای قبل به کارما اعتقاد داشتم و پس ذهنم این فکر بود که: تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز و انجام دادن بعضی کارهام با همین نیت صورت میگرفت، اما خیلی ساله که دیگه به کارما و نظایرش اعتقادی ندارم و هیچ فکر بده بستونی، پشت کارام نیست. در حد توانم قدم مثبت برمیدارم چون حال دلم رو خوب میکنه ، چون با این کارها برق رضایت رو تو چشمای مقابلم میبینم و انگار روی قلبم اکلیل میپاشن.
شب آخر که زنعمو منزل من بود ، قرار شد با مینا بریم برای تولد نوه خاله جون خرید کنیم ، زنعمو هم باهامون بیاد و شب ببریمش منزل پسرخواهرش که براش از دکتر ارتوپد خوبی وقت گرفته بودن چون کمرش خیلی خیلی درد میکرد،
یه پاساژ رفتیم و زود خرید کردیم بعد سه تایی رفتیم کافه و اونجا کلی عکس انداختیم
*****
خب تا اینجای حرفامو یکشنبه ۳۱ فروردین ساعت ۱۴:۱۷ نوشته بودم . الان که دوباره دارم مینویسم ساعت ۰۲:۴۷ دوشنبه ست . چی شد که من پست رو نیمه تمام گذاشتم و این چند ساعت کجا بودم؟
یکشنبه یکمی قبل از ده صبح به منزل بابا اینا تلفن کردم درست مثل هر روز . از مامان پرسیدم خوب خوابیدن و مشکلی نداشتن ؟ گفت : نه عزیزم همه چی خوب بود . حال بابا رو هم پرسیدم ، گفت : اونم خوبه . البته این احوال پرسی ها اضافه بر سازمانه چون ما خانواده شمعدانی صبح که بیدار میشیم تو گروه واتس اپی سلام و علیکمون رو میکنیم . این تلفن وسط روز بیشتر جنبه شنیدن صدای همو داره .
وقتی از مامان ، حال بابا رو پرسیدم و گفت خوبه ، یه چیزی هم اضافه کرد و گفت: البته بابا انگار دیشب خواسته بره دستشویی ، یکمی پهلوش به میز شیشه اییه کنار تخت گرفته ، حالا میگه درد میکنه .
گفتم : مامان چیزی شده ؟ گفت : نه باباااا ، باباتو که میشناسی نازنازیه، چیزی نشده که من اینهمه زمین میخورم اصلا چیزی میگم، حالا بابات اصلا زمینم نخورده . الانم رفته دوباره دراز کشیده
گفتم : مامان لطفا بابا بیدار شد بگو یه زنگ به من بزنه .
تقریبا ظهر بابا تماس گرفت . گفتم بابایی چی شده ؟ برام تعریف کرد گفتم اگه لازمه بریم بیمارستان نیکان یه عکس بندازیم . گفت : اگه لازم شد خبر میدم .
این وسطا مینا هم پیام داد که من بعد از بانک میرم یه سر به مامان اینا بزنم . منم گفتم: منم عصری میام با هم برگردیم خونه .
ساعت حدود ۱۶ بود که بابا زنگ گفت: مهربانو جون ، بردیا نزدیم خونه ما بود من بهش گفتم بیاد بریم بیمارستان یه بررسی بکنیم . مینا گفت تو هم میای اینجا . ببین بابا جون شام چی هوس کردید یا درست کنید یا از بیرون سفارش بدید ما هم برگشتیم دور هم باشیم . گفتم: چشم بابا جون
تو پارکینگ مامان اینا ، بابا و بردیا رو دیدم گفتم منم بیام؟ بردیا گفت نه برو بالا ما هم یه عکس می گیریم و سریع میایم . بهمم یه چشمک زد که یعنی چیزی نیست بابا میترسه، بخاطر اینکه مطمئن بشه میبرمش.
رفتم بالا و با مینا و مامان مشورت کردیم که شام چی بذاریم، و خوراک سبزیحات و فیله مرغ درست کردیم ، ساعت ۱۹:۴۵ بود که بردیا تلفن کرد و گفت : یکی از دنده های بابا شکسته و یه مختصری خونریزی کرده و یه مقدار هم به ریه آسیب زده .
قیافه من و مامان و مینا دیدنی بود . مامان که فوری زد زیر گریه و گفت : یالا همین الان بریم نیکان
پاشدیم با عجله رفتیم بیمارستان، اونجا همه اقدامات لازم انجام شده بود از عکس و ازمایش و اسکن و سونوگرافی . جراح گفت: ما باید ایشون رو یک هفته مانیتور کنیم تا ببینیم این خون متوقف میشه یانه ، فقط موضوع اینجاست که ماالان تخت آی سی یو نداریم.
خلاصه بعد از چند ساعت معطلی از بیمارستان تماس گرفتن و از بیمارستان امید تونستند پذیرش بگیرند. با خواهش مامان و مینا رو فرستادیم خونه . من همراه آمبولانس با بابا رفتیم بیمارستان و بردیا با ماشینش پشت آمبولانس اومد. اونجا هم چند ساعت طول کشید تا کارهای پذیرش و بستری بابا انجام شد. حالا صبح مینا میره بانک ، بردیا میره بیمارستان منم میرم پیش مامان چون متاسفانه اصلا نمیشه مامان رو تنها گذاشت .
همه این اتفاق ها خیلی با سرعت و در واقع در کمال ناباوری ما رخ داد چون اصلا موضوع رو جدی نگرفته بودیم ، خدا رو شکر که بابا رو بردیم بیمارستان، خدا رو شکر که میز شیشه ای که بابا بهش خورده، نشکسته و تن نازنینش رو مجروح نکرده . چقدر اشتباه میکردیم اگر بی توجه بودیم و ...
میخواستم این پستم در مورد همدلی و درک روحیات سالمندان باشه ، کلا یه چیز دیگه شد
دوستتون دارم
الان ساعت 4 و20 دقیقه صبح شده و دیگه خیلی خوابم گرفته .
میام زود از حال بابا مینویسم
پینوشت: دوست عزیزمون خانم ماری مرادی کتاب زیبای ترمه رنگی مادربزرگ با نویسندگی خانم نسرین مولا رو بصورت صوتی بازخوانی کردن و اجرای بسیار زیباییست در صفحه یوتیوب بیابید mari moradi