دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

آیا من آدم عصبانی شده ام؟؟

 سلام به روی گل تک تکتون . 

دیروز قرار بود ساعت دوازده ظهر، مامان رو ببرم کلینیک نگاه برای تزریق مجدد هر دو تا چشمش. 

شب قبل طبق عادت همیشگی، حوالی ساعت سه و نیم  خوابیده بودم . ساعت هفت و نیم بیدار شدم قرص تیروییدم رو خوردم و مشغول آماده سازی سفارش دوتا ازکافه ها شدم. 

حدود ساعت ده کارم تموم شد . خواستم به کافه ها خبر بدم که سفارشاشون آماده ست برای ارسال، گفتم خب من دارم از نزدیک هردوتاشون رد میشم، چه کاریه که ارسال کنم ؟ خودم میبرم براشون.

آماده شدم و نزدیک ساعت ده و نیم رفتم بیرون .

 کافه اولی رو دوتا کودک همسر

(پسره یا بعبارتی آقای همسر متولد بهمن 78 و هفت ماه از مهردخت کوچکتره و دختره یا بعبارتی خانم همسر متولد 82 هستند) ماهی سی میلیون اجاره کردن.

 یعنی من برای این دوتا ضععععف میکنم، پر از امید، کلافه از انواع مشکلاتی که سر راهشونه و تا مقدار زیادی گیجند ...

حواسم هست که پدر عروس کوچولو اینا رو شارژ میکنه که بپلکن تو کافه شون و راه و رسم زندگی یاد بگیرن. البته اینا برداشت های من از حرفای خدشونه که گاهی  از خودشون میشنوم .دوسشون دارم مثل بچه های خودم هستند و براشون خیلی آرزوی موفقیت دارم . 

رفتم تو کافه، فقط حمید بود که با دیدن من گل از گلش شکفت.

 همینطوری که سلام علیک می کردیم، سفارشا رو چیدم تو یخچال. سراغ خانم همسر رو گرفتم گفت : درگیر کارای دانشگاهشه.

 اصرار کرد برام نوشیدنی بیاره، گفتم : دارم میرم مامانم رو ببرم دکت، یه موقع دیگه که رویا جون هم بود میام پیشتون  . 

از اینکه خودم براشون سفارشا رو برده بودم خیلی تشکر کرد و من اومدم بیرون . 


کافه ی دومی رو یه دختر خانم، طبقه پایین خونه شون راه انداخته . 

البته اونجا رو کلاً تجاری کردن،  بخشیش کافه ست و کنارشم مغازه های دیگه. همه شون از نظر دکور  عالین و از سطح منطقه، شیک تر و بهترند. 

مینا دختر زرنگ و فعالیه. تازگیا فهمیدم سی و هفت ساله ست و ابداً به چهره و فیزیکش نمیخوره وخیلی کمتر بنظر میاد. 

 رابطه مون دوستانه و خوبه. یه چیزایی هم من برای کارم لازم دارم و چون اون از شرکت ها به قیمت عمده خرید میکنه به من خبر میده و برای منم میگیره که  مناسب تر دربیاد . 

معمولا مامانش رو میفرسته برای تحویل گرفتن سفارش ها، مامانشم خیلی دوست دارم، بنظرم چهار پنج سالی از من بزرگتره.

 یه خانم خیلی آروم و خوش صورت که تو فاصله ی کوتاه تحویل گرفتن سفارشا با همدیگه گپ ریز میزنیم . 

رسیدم کافه و رفتم داخل، پسری که معمولاً شیفت صبحشون باریستاعه با خنده سلام علیک کرد و گفت : آخ جون نمونه آوردید؟ 

 با خنده گفتم: نه خیر داشتم رد میشدم، خودم سفارشا رو آوردم . چه کار زشتی بود اون دفعه تارت هلو پنیری رو خوردید، به مینا نگفتید!

گفت: بخدا من نبودم، امیر حسین بوده 

حالا جریان از این قرار بود که چند وقت پیش تارت هلو پنیری درست کرده بودم که برای کافه ها نمونه ببرم، یکیش رو هم بردم همین کافه . امیر حسین باریستای بعد از ظهراشون تنها بود تو کافه گفتم: این نمونه رو بگیر بده به مینا .

 وقتی داشتم می اومدم بیرون با چنگال ایستاده بود بالاسر نمونه .  گفت : به مینا گفتید؟ گفتم : نه ولی میگم . 

گفت : نگید دیگه .. من شیرینی های شما رو خیلی دوست دارم . 

گفتم: نخور همه شو بخدا میگم بهش. 


یه ده روزی گذشت، من دیگه یادم رفته بود و داشتیم با مینا حرف میزدیم ، یهو گفتم : راستی اون تارت هلو رو خوردی ؟

 گفت : نه. کی آورده بودی؟

 گفتم : تقریباً ده روز پیش همون روزی که گفتم : میام فندق و گردوهایی که از بازار گرفته بودی رو میبرم ، گفتی: داری میری بیرون، میذاری تو کافه. 

گفت: خااک تو سر این امیر جسین همه رو میخوره 

حالا فکرکنم پوست امیر حسین رو کنده 


از اونجا هم اومدم بیرون و به مامان گفتم: آماده شو دارم میام .

 همراه مامان ، بابا هم اومد . تصمیم گرفتیم اسنپ بگیریم بریم کلینیک که معطل جای پارک نشیم . 


وقتی رسیدیم نگاه، رفتیم قسمت تزریق، گفتند باید از دکتر دستور تزریق داشته باشید . 

گفتم: نسخه ای که دارو رو نوشته و خریدیم رو دارم ولی نسخه تزریق رو نه . 

گفتند: برو طبقه بالا بگیر. 

رفتم سمت آسانسور

  نمیدونم به سیستم کلینیک نگاه وارد هستید یا نه ؟ 

(کلینیک کلا سه طبقه ست : زیرزمین برای تزریقات ، طبقه هم کف که ورودی اصلیه داروخانه و کافه و اطلاعات و.. داره 

و طبقه اول که پذیرش، مطب دکترای مختلف چشم اونجاست . 

آسانسورشم شیشه ایه و وسط سالن. کلا یا میره یه طبقه پایین از همکف یا یه طبقه بالای هم کف. )

درب آسانسور باز شد. من و دو نفر دیگه رفتیم داخل، دونفر دیگه هم با زور چپیدن تو .

 وقتی رسیدیم بالا، اون دونفری که آخر سر اومده بودن تو، نمیرفتن بیرون و هی سعی میکردن جابجا بشن تا ما  از لای اونابیایم بیرون . 

گفتم: خُب برید بیرون. مگه نمیخواید پیاده بشید؟ 

یکیشون گفت: نه ما میخوایم بریم زیر زمین . 

گفتم: برید بیرون اینجوری ما نمی تونیم بیایم بیرون ..

 با غر غر پیاده شدن و منم همینطوری که چپ چپ نگاهشون میکردم اومدم بیرون . 

رفتم قسمت منشی ها دیدم یه میز کوچیکه یه خانم منشی نشسته پشتش. وبین اون و مردمی که صف ایستاده بودن، شیشه بود.

 نفر جلوی صف، کارش رو به خانم منشی میگفت، منشی راهنماییش می کردو بعد نوبت نفرپشتی میشد. 

 ( الان خودم دارم عصبی میشم این پروسه ی بدیهی رو توضیح میدم !)

جلوی من که یه آقایی با مو و ریش بلند سفید ایستاده بود نوبتش شد. داشت به خانم منشی توضیح میداد که یه پسر بیست و هفت هشت ساله از سمت چپ اومد چسبید به شیشه و کنار آقای ریش سفید ایستاد . 

بهش گفتم: باید بری تو صف . نگاه تحقیر آمیزی به من کرد و گفت: شما کارت رو انجام بده نگران بقیه نباش . گفتم: موضوع کار خودم نیست نگران بقیه هم نیستم ، نگران تو هستم که بلد نیستی جایی که نوبتی هست، باید نوبت رو رعایت کنی .

 در همین حین دیدم آقای جلویی من شروع کرد به دادزن: مرتیکه ی بیشعور پهلوی منو سوراخ کردی چه مرگته؟؟ 

دیدم یه مردک میان سالی اومده سمت راست ایستاده یه برگه هم دستش گرفته و سعی میکرد، قبل از اینکه منشی جواب آقای جلویی من رو تمام و کمال بده، وسط حرفشون، سوال خودش رو هی تکرار میکرد، برگه رو هم تکون میداده جلوی صورت اقای مو سفید و درضمن پهلوش رو هم فشار می داده که جای بیشتری باز کنه . 

وقتی از آقای جلویی فحش شنیداونم شروع کرد به داد زدن که چه خبرته یه سوال دارم دیگه . اونم میگفت: باباااا شماهااا کی میخواید آدم شید راه و رسم زندگی اجتماعی رو یاد بگیرید والا  گوسفندا اگه ببینن یه جا نوبتیه میفهمن باید منتظر بمونند شماها نمی فهمید. به پسره گفتم : ببین این همون چند سال بعد توعه . 

پسره تا اومد دهن باز کنه آقای جلویی من شروع کرد رو به اون داد زدن که: اگر پدر و مادر ادب یادت ندادن الان یاد بگیرو فقط قد دراز نکن . همه تون یه مشت نفهمید. 

به اینجا که رسید بابا اومد کت منو از پشت گرفت گفت: بیا مامان رفت تو اتاق تزریقات . 

اومدم کنار گفتم : بابا ما که دستور تزریق نداشتیم، چطوری مامان رفت؟

 گفت: دکتر بجای اینکه بیاد اینجا، یه راست اومده رفته تو اتاق تزریقات ، دستور  رو هم همونجا نوشته .

 بیا بریم پذیرش کارای دیگه رو بکنیم . 

دوتایی رفتیم پذیرش .کار مامان انجام شد و فرستادنش بیرون با هم اومدیم طبقه هم کف که من اسنپ بگیرم برگردیم خونه، یهو مامان گفت : چشم چپم خیلی تیر میکشه ببا برگردیم من به دکتر بگم .

 برگشتیم دم آسانسور، ما سه نفر ایستاده بودیم و دو نفر دیگه بعد ازما اومدن . 

درب آسانسور باز شد و همه ی کسانی که داخل بودند اومدن بیرون بجز دو نفر .

 اونا گفتن ما پایین میریم. اون دونفری که بعد ما اومده بودند(داشتن با هم عربی حرف میزدن نامه اتباع خارجی هم دستشون بود) پریدن تو اسانسور.

من، مامان و بابا رو سوار کردم و گفتم : خودم با پله میام . 

رفتم بالا اومدم دم اسانسور مامان و بابا داشتن اروم پیاده میشدن. دیدم اون دوتایی که از قبل تو اسانسور بودن دارن با زور میان بیرون  و ناخوداگاه مامان و بابا رو هول میدادن. چون اون دوتاکه وسط سوار شده بودند تکون نمیخوردند . 


دستمو گذاشتم جلوی سنسور آسانسور که روی مامان و بابا بسته نشه ، به اون دوتا گفتم:  خُب بیاید بیرون چرا با زور ایستادین سر راه ؟؟

 دهناشون رو باز کردن با لهجه عربی گفتن : نه ما میریم طبقه اول .

 گفتم : مگه بالا بودیم این آقا  نگفت: میریم پایین؟ چرا سوار شدید شما که میخواستید برید بالا ؟؟ 

یکیشون با خنده چندش آوری گفت: از فرصت استفاده کردیم . 

منم گفتم : عوضیااا برید گمشید . 

بابا دستمو که جلوی سنسور بود کشیده بود و در آسانسور بسته شد و رفتن بالا . 

من همچنان فحش میدادم . بابا گفت: دریااا، اینجوری باشه که همه ش میخوای دعوا کنی . 

گفتم: باباااا آخه ببین چه کثافتایین؟؟ مملکت صاحب نداره هر آشغالی سرشو انداخته پایین اومده اینجا، نه قانون سرشون میشه نه فرهنگ دارن .

 مامان گفت: مگه خودمون داریم؟ گفتم : نه نداریم مامان . دلم از همین میسوزه . تربیت و آموزش هیچ جا نیست، قانون نداریم ، مهاجرا یا مسافرا میبینن در و پیکر نداره هرغلطی دلشون میخواد میکنن . عوض اینکه درست بشیم سال به سال داره وضعمون خراب تر میشه . من نمیتونم این چیزا رو تحمل کنم . 

مامان رفت مشکلش رو گفت، براش یه قطره ریختن برگشت و اسنپ گرفتم اومدیم خونه . 

دو سه ساعتی درد داشت بعد کم کم خوب شد . بهم گفت : منو میبری آرایشگاه هم موهامو کوتاه کنم هم پدیکور تر انجام بدم؟ پوست پاهام خیلی زبر شده این دیابت پدر منو درآورده  . 

گفتم :اره عزیزم  اصلا بخاطر دیابت هم نباشه باید انجام بدی حس خوبی داره ، من قلقلکیم نمیتونم انجام بدم . 

دوتایی خندیدیم .

  زنگ زدم سالن، وقت کوپ  و پدیکور گرفتم . کم کم مامان رو آماده کردم و رفتیم سوار ماشین شدیم . از پارکینگ اومدیم بیرون، دیدم چرخ ماشینم پنچره .

 ماشین رو قفل کردم. دوباره اسنپ گرفتم و رفتیم آرایشگاه . 

 اونجا بهم گفتن: خودت کاری نداری؟ 

گفتم: نه .. ولی یه نگاه به خودم کردم دیدم موهای خودمم نامرتب شده . گفتم: چرا. اگر وقت دارید منم یه کوپ انجام میدم . 

تو این فاصله بردیا و نفس بهم زنگ زدن و بهشون گفتم: چرخ ماشینم پنچر شده . 

نفس گفت : کارت تموم شد بگو بیام درستش کنم . 

 بردیا گفتم : نفس گفته میاد دیگه نمیخواد تو بیای . 

گفت :نه منم  دلم براش تنگ شده،  الان بهش زنگ میزنم میگم که میرم دنبالش با هم بیایم پیشِ تو .

 وقتی من و مامان برگشتیم خونه ی بابا اینا،  دیدم نفس و بردیا دارن با بابا عصرونه میخورن . 

مامان رو تحویل بابا دادم و ما سه تا رفتیم برای پنچرگیری .

کارمون  با سختی انجام شد، چون آچارچرخ ماشین من  نبود و فهمیدیم گم شده، آچار ماشین بردیا هم به ماشین من نمیخورد

خلاصه که چرخ ماشینِ منو دراوردن و زاپاس رو انداختن بجای اون، بعد به سمت خونه ی من راه افتادیم و بالاخره یه پنچر گیری پیدا کردیم لاستیک ماشین من از یه جایی سوراخ بدی شده بود و رینگ هم کج شده بود .

 درستش کردن و دوباره با زاپاس جابجا شد .

 دیگه ساعت شده بود نه و نیم . من خیلی  خسته بودم، به اونا هم گفتم: بیاید بریم خونه ما . با خنده گفتن: نه  تو خیلی خسته ای با همه هم دعوا میکنی . 

فهمیدم بابا عباس نشسته کنارشون و هرچی تو کلینیک اتفاق افتاده رو براشون تعریف کرده .

گفتم : من با همه دعوا نمیکنم ، حق داشتم . 

ولی واقعا اونجا جای حرف زدن نبود و دیگه ادامه ندادم. 

خداحافظی کردیم ، من برگشتم خونه ، نفس و بردیا هم با هم رفتن . 


جالبه من سالها کارمند بودم و صبح میومدم سرکار و دیروقت برمیگشتم خونه . درسته تو اجتماع هم بودم ولی نه مثل این شش ماهه اخیر . 

الان این چیزایی که میبینم، بشدت آزرده م میکنه .. نمیتونم درمقابل خودخواهی، بی فرهنگی و عدم رعایت قوانین اجتماعی بی تفاوت باشم 

از اینکه برچسب "با همه دعوا میکنه و آدم عصبیه"  هم خوشم نمیاد . شما ها چه تجربیاتی در این مورد دارید؟؟ یکمی با من حرف بزنید ببینم مشکل من چیه؟

مثل همیشه دوستتون دارم 

******

پینوشت :  تو قسمت ادامه ی مطالب؛داستانی که این اواخر درمورد امداد یه بچه گربه داشتیم رو براتون می نویسم ، که اگر دوست داشتید بخونیدش . 

فقط اینو بگم که بهتون عاجزانه التماس میکنم، تو هر فصلی از سال مخصوصا از حالا به بعد که هوا سرد میشه، موقع روشن کردن ماشین هاتون سر وصدا کنید

 این مدت اخیر  کلی بچه گربه تو موتور ماشین ها نقص عضو شدن یا از بین رفتن . نمیدونم چرا حتی تو فصل گرما میرن اونجا . 

خواهش میکنم دقت کنید یه کار کوچولوعه ولی با همین کار از مرگ یا درد و رنج وحشتناکه یه موجود بی پناه جلوگیری میکنید 

 

ادامه مطلب ...

خانه ای که فروش نمیرود

سلام دوستای گل مهربانو . امیدوارم همگی خوب باشید . 

نفس های تابستون که به شماره میفته، انگار نفس های منم تنگ میشه.. فکر ته کشیدن روزهای نارنجی اذیتم میکنه. چند روز پیش مهردخت بهم گفت: مامان توروخدا بس کن. تو این دوساعت اخیر، سه بار گفتی " ای داد تابستون داره تموم میشه"

من خودم کم ناراحتم، تو هم هی یادآوری کن

این روزا  اتفاق جدیدی نیفتاده ، البته افتاده هاااا ، یه داستان و چالش بزرگ در مورد یه بچه گربه داشتیم. ولی تعریفش نمیکنم چون احتمال داره موضوع برای اکثریت دوستان جذابیتی نداشته باشه . اگر دوست دارید بخونید بگید که تو قسمت ادامه مطالب بنویسم . 

اما یه موضوعی هست که خانواده شمعدانی رو خیلی اذیت کرده و داره تبدیل به یه موضوع بغرنج میشه . داستان از این قراره که مینا و سینا کمی بعد از ازدواجشون تو آجودانیه یه آپارتمان  با یکی از دوستان سینا بصورت شراکتی خریدن. تو این چند سال قرار بود این آپارتمان رو بفروشند و  با اندوخته ای که خودشون  جمع کردن، همون حوالی یه آپارتمان بخرند. 

خونه هایی که میدیدن از پولی که داشتند گرون تر بود تا اینکه تو بهمن ماه سال قبل یه خونه ، دوتا کوچه از خونه من پایین تر با شرایط خیلی خوب پیدا شد. مینا راضی نمیشد و می گفت : قرار بود همون منطقه یک خونه بخرم نه اینجا، ولی انقدر باهاش صحبت کردیم که مینا جان اجاره ها خیلی سنگین شده و اسباب کشی هم خیلی سخته بیا راضی شو و این خونه رو بخرید. بالاخره راضی شد و این خونه رو که نزدیک خونه ی منه خریدن و اومدن اسباب کشیدن اینجا. 

چشمتون روز بد نبینه الان هفت ماهه خونه ی جودانیه فروش نرفته و این دوتا فقط دو تومن از پول خونه شون مال خودشون بود و برای شش تومن بقیه ش روی فروش اون خونه حساب کرده بودن. 

الان مینا و سینا موندن با تقریباً شش میلیارد بدهی !!!

حتی راضی شدن این خونه رو بفروشند و بدهی ها رو تسویه کنند، ولی نشد که نشد . 

گاهی کارها بدجوری به هم گره میخورن . این روزا تنها کمکی که به مینا میتونم بکنم اینه که گوش باشم برای شنیدن همه ی درد دل هاش و شونه باشم برای همه ی اون لحظه هایی که از شدت ناراحتی میخواد چشماش بباره. 

بعضی ها به بدهی داشتن عادت دارند و اصلاً روتین زندگیشون به این صورته که اگر اندازه ی دوبرابر پول تو جیبت برای خودت قرض نتراشی صاحب چیزی نمیشی. نمونه ش بردیای خودمون . 

ولی بجز این یه نفر تو خانواده ی شمعدانی، بقیه روش زندگیشون چیز دیگه اییه و همیشه اندازه تواناییشون خرید میکنند. 

حالا مینایی که مثل خودمون بوده، افتاده تو تنگنا. فروش این خونه بارها به مرحله ی اخر رسیده و باز با دلایل خیلی مسخره بهم خورده . مثلا یکیش این بود که خانم و آقای خریدار اومده بودن خونه رو دیده بودن و پسندیده بودن. ساعت هفت شب قرار بود تو دفتر املاک بنویسند که قبلش  مثلا حدود ساعت پنج ، مادر خانم رو که با هم رفته بودن جایی و از جلوی خونه داشتن رد میشدن ، گفتن اگه میشه در رو باز کنید مادرمونم یه نگاهی به خونه بندازه.  

 از شانس مینا اینا یه خانم مسن چند روز قبل تو یکی از واحد هافوت کرده بوده و اون موقع چند تا از دوستان حاج خانوم اومده بودن تسلیت بگن و همه چادر مشکی به سر داشتن. 

هیچی دیگه خانم خریدار پاشو میکنه تو یه کفش که این ساختمون مذهبی نشین هستن و ما فردا اگه یه مهمونی بگیریم داستان درست میشه و ... معامله به هم خورد . 

بقیه موارد هم به همین مسخرگی . 

نمیدونم تو این تنگنایی که افتادن، قراره چی یاد بگیرن و چه تجربه ای به دست بیارن ولی ته همه ی این مسایل میرسیم به نابسامانی وضعیت مملکت که هیچ کار و برنامه ریزی توش درست درنمیاد. 

خرید و فروش مسکن راکده ، قیمت اتومبیل بیجهت بالا و پایین میشه . مردم یه برنامه ریزی درست نمیتونن برای زندگیشون بکنند آخه مگه این خونه هایی که ما داریم چی هستن و چه امکاناتی دارن که انقدر راحت میگیم 22 میلیارد!!!

بازم این چیزا خوبه ، وقتی تو بحث دارو و درمان میریم فاجعه ست. 

حیییف ما فقط یه بار شانس زندگی کردن داشتیم که اونم آلت دست تعدادی دیوانه ی سیری ناپذیر قدرت شد. 

******

راستی جواب بررسی غده ای که از پشت گردن تامی دراومد، رسید و خوشبختانه مشکلی نداشت ولی پشت گردنش کلا مستعد التهاب و دراومدن تومورهاییه که اگر بهش توجه نشه ممکنه به سمت بدخیم شدن بره بنابراین تزریق تو اون ناحیه ممنوعه. 

دوستتون دارم 

مورد حمایتی پست قبل/ با حیوانات مهربان باشیم

سلام به روزی ماه شما عزیزانم، امیدوارم روزگارتون با سلامتی و دلخوشی بگذره. 

 عزیزانی  که برای کمک به درمان بیماری دوستمون زحمت کشیدن واریزی انجام دادن یک دنیا ازشون ممنونم، مبلغ بسیار کمی تونستیم جمع کنیم .از نظراقتصادی  همه مون تحت فشار شدید هستیم و اوضاع از این بدتر هم خواهدشد، بنابراین هیچ توقع و خدای نکرده فشاری برای واریز وجه نیست. من مبدونم یه عده ای که واریزی ندارن، دور و برشون دارن چند نفر رو حمایت میکنند، اینا رو گفتم که سوتفاهم نشه، ولی اگر احیاناً دوستانی هستند که تازه به جمعمون اومدن یا مثلا پست قبلی که اعلام نیاز کردیم و مورد حمایتی رو معرفی کردم، شرایط کمک نداشتن و الان نمیدونند هموز هم میتونند کمک کنند یا نه ، باید بگم بله و خیلی هم استقبال میکنیم از کمک ها. به همین منظور شماره کارت رو مجدد اعلام میکنم درصورت تمایل به واریزی ازش استفاده کنید. 

6037697574285711

معصومه سعیدی فر 

****

خب از اینجا به بعد میخوام درمورد تامی بنویسم، میدونم که تعداد کمی از شما، گربه ها رو دوست ندارید و انقدر دوست ندارید که حتی دلتون نمیخواد درموردشون چیزی بخونید یا بشنوید. پس لطفاً دیگه بقیه پست رو نخونید. 

میدونم که میدونید وای برای دوستان جدیدمون میگم که من و مهردخت بشدت عاشق گربه ها بودیم و همیشه با گربه های بیرون بازی می کردیم و بهشون غذا میدادیم . البته پدر مهردخت هم یه طرفدار گربه ی واقعیه و اکر ما از هم جدا نشده بودیم احتمالا اینجا الان شهر گربه ها بود


تقریباً پنج سال قبل من و مهردخت تصمیم گرفتیم یه گربه رو به جمع حانواده ی کوچیکمون اضافه کنیم . چند ماه من مطالعه و تحقیق کردم و از دوستان همین خونه کمک گرفتم تا با دنیای زندگی مشترک با یک گربه، آشنا بشم و بتونم تصمیم بگیرم که مامان یه پیشی بشم یا نه . بالاخره جواب سوال هامو گرفتم و با چشم باز قبول مسئولیت کردم . فردای روز تولد  بیست سالگی مهردخت، دارسی دختر کوچولوی نازمون پا به خونه مون گذاشت و نازه ما فهمیدیم که زندگیمون قبل از اومدن دارسی یه شوخی بود

دارسی درست سه سال بعد از اون روز قشنگ، همون روز و حتی همون ساعت از دنیا رفت و من و مهردخت و البته تامی رو که یک سال بود از شرایط سخت تو خیابون امداد و پسر گل خونه مون شده  بود رو در غم و حسرت همیشگی گذاشت. 

( همه ی این ماجرا ها قبلاً در همین خونه نوشته شده)

القصه الان نت و مهردخت و تامی با هم زندگی میکنیم و همونطور که حتماً می دونید، حیوانات خونگیمون دقیقاً  ارزشی به اندازه ی بقیه افراد خانواده دارن( البته درمواردی مشاهده شده که حتی از بعضی افراد، با ارزش تر و عزیزتر هم هستند)

برگردیم به موضوع من و تامی در دوهفته ی اخیر. 

تامی هم مثل همه ی گربه های دیگه عاشق دید زدن بیرونه. پنجره و بالکن براشون حکم تی وی داره . این پسر ما هم بیشنر وقتشو تو بالکن و رو لبه ی پهنش میگذرونه . از اونجایی هم که بالکن رو با فنس کاملا محصور کردم خیالم بابت خطر سقوط راحت بود اما دیگه فکر نمیکردم ممکنه یه حشره ی نابکار پسرمو نیش بزنه

تقریبا دو هفته پیش بود که حس کردم رنگ پاستیل ها و نوک بینیش بیش از حد معمول پررنگ شده چون درحالت عادی صورتیه کم رنگه. 

بنظرم ملتهب و کلافه بود و وقتی موضوع جدی شد که صورتشو خاروند و انقدر شدید خاروند که  یک زخم یک سانتی زیر چشمش انداخت!

بردمش کلینیک پیش دکتر نازنینش . اونجا متوجه شدیم که پشت گردنشو یه چیزی نیش زده و جای نیش و گازگرفتگیش کاملا مشخص بود. 

وقتی داشتیم دنبال جای نیش های احتمالی دیگه میگشتیم، یه غده  هم پشت گردنش پیدا کردیم 

موضوع خطرناک شد..

دلارام گفت: احتمالا این هیچ ربطی به نیش نداره و فقط یه غده چربیه ولی درستش اینه که این غده دربیاد بره پاتولوژی و ماهیتش مشخص بشه. 

هیچچچچی دیگه یکشنبه آقا تامی رو بردیم کلینیک و جراحی شد. دکتر میگفت : هشتاد درصد همون چربیه و چیز بدی نیست به هر حال رفته پاتولوژی و دوهفته بعد از جراحی جوابش میاد. یعنی هفته بعد. سه روزم پشت سر هم رفتیم کلینیک و آنتی بیوتیک تزریق کردیم.

تو این چند بارکه پشت سر هم رفتیم کلینیک، یه دختر خانمی با پسر خوشگلش اونجا بود که نمیشناختمش .بعدا معلوم شد که پسرش پنبه مجاری ادرارش مشکل پیدا کرده بود و بعد از چند بار دکترهای مختلف رو امتحان کردن، دلارام رو بهش معرفی کرده بودن و اومده بود اونجا. 

موضوع پنبه برای ما اونجا جالب شد که جای حملش خیلی خوب بود دقیقاًٌ یه چمدون ایستاده و چرخ و دسته دار بود که قسمت بیرونیش یه کاور طلق شفاف بود که بچه قشنگ میتونه توش بشینه . بیرون رو نگاه کنه و راحت حمل باشه . جای حمل تامی الان همین سیستم رو داره ولی کوله پشتیه که من فکر میکنم براش جای تنگیه و راحت نیست. خلاصه وقتی من دستم به تامی بند بود، مهردخت  شماره منو به مامان پنبه داد که بعداً برامون شماره کسی که جای حمل رو ازش خریده بفرسته. 

شد فرداش و من داشتم رانندگی می کردم که دیدم مامان پنبه پیغام داد و شماره طرف رو برام فرستاد و پشت چراغ بودم گوشی رو برداشتم پیغام تشکر بفرستم دیدم چند تا عکس از یه پیشی کوچولوی ناز پرشین و خاکستری بود . 

عکسارو پاک کرد نوشتم : صدف جان چی بود؟ چرا پاک گردی؟

گفت: اشتباه فرستادم .. این یه گربه ی نر سه ماهه ست که  دو سه هفته پیش یه نفر هدیه داد به یکی از آشناهای ما که یه پسریه بنام شایان که سی سالشه، غافل از اینکه این شایان و خانواده ش از حیوانات بدشون میاد ولی از سگ و گربه ها متنفرن

تو این مدت  صد بار خواسته رهاش کنه تو کوچه من نذاشتم حتی آوردمش خونه خودم  ولی دوتا گربه های من عصبی شدن و باهاش زد و خورد راه انداختن دوباره من دادمش یه خود شایان گفتم مهلت بده براش خانواده پیدا می کنم . 

خانواده هم پیدا کردم قرار بود بیان شنبه بچه رو ببرن ، حالا شایان  زنگ زده به من که به بچه لگد زدم انگار پاش شکسته. 

قیافه منو مجسم کنید با شنیدن این حرفا چه حالی شده بودم . از پری روز دنبال کارای این بچه ی طفلک هستیم .. راستی اون خانواده هم تا دیدن پای بچه شکسته گفتن: ما نمیخوایمش 

دردسرتون ندم الان بچه آتل بندی شده برگشته پیش صدف . براش وقت جراحی گرفتیم تا در اسرع وقت پیش دلارام جراحی بشه 

همه ی اینا رو گفتم که بگم: سرجدتون، قسم به شرافتتون تا کسی رو کاااملا نشناختین، از روحیاتش، از نظر موافقت بقیه افرادی که باهاش زندگی میکنند تو آوردن پت مطمئن نیستین، لطفا لطفا لطفابرای کسی هدیه موجود زنده نیاااارید. 

والا  این بدبخت ها، حس دارن، دل دارن وابسته میشن گناه دارن دست به دست نکنید

آخه مگه جایزه میدن کسی پت داشته باشه؟ خم رنگ رزیه؟؟ گناه دارن این زبون بسته ها گیر آدم نانجیب میفتن بچه بی پناه زدن داره لندهور؟؟ 

صدف میگفت آدمای بدی نیستنااااا، حتی دوتا بچه هم از خیریه تحت سرپرستی دارن ، دست به خیرن و نماز خون. گفتم : ای به کمرشون بزنه ، آدم خوب چیه ؟ اینا اصلاً شرف ندارن با حیوون زبون بسته این کارو میکنن. 

خلاصه که اعصابم خراب شده سر این بچه. 

لطفا اگر اطرافتون کسانی رو دارید که جونِ حیوانات براشون بی اهمیته ازشون بترسید. اینا خیلی خطرناکن . لطفا از بچگی فرهنگ سازی کنید که با حیوانات مهربون باشن. بدون اونا زندگیمون خیلی تاریک و افسرده ست. 

دوستتون دارم .