دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

خانه ای که فروش نمیرود

سلام دوستای گل مهربانو . امیدوارم همگی خوب باشید . 

نفس های تابستون که به شماره میفته، انگار نفس های منم تنگ میشه.. فکر ته کشیدن روزهای نارنجی اذیتم میکنه. چند روز پیش مهردخت بهم گفت: مامان توروخدا بس کن. تو این دوساعت اخیر، سه بار گفتی " ای داد تابستون داره تموم میشه"

من خودم کم ناراحتم، تو هم هی یادآوری کن

این روزا  اتفاق جدیدی نیفتاده ، البته افتاده هاااا ، یه داستان و چالش بزرگ در مورد یه بچه گربه داشتیم. ولی تعریفش نمیکنم چون احتمال داره موضوع برای اکثریت دوستان جذابیتی نداشته باشه . اگر دوست دارید بخونید بگید که تو قسمت ادامه مطالب بنویسم . 

اما یه موضوعی هست که خانواده شمعدانی رو خیلی اذیت کرده و داره تبدیل به یه موضوع بغرنج میشه . داستان از این قراره که مینا و سینا کمی بعد از ازدواجشون تو آجودانیه یه آپارتمان  با یکی از دوستان سینا بصورت شراکتی خریدن. تو این چند سال قرار بود این آپارتمان رو بفروشند و  با اندوخته ای که خودشون  جمع کردن، همون حوالی یه آپارتمان بخرند. 

خونه هایی که میدیدن از پولی که داشتند گرون تر بود تا اینکه تو بهمن ماه سال قبل یه خونه ، دوتا کوچه از خونه من پایین تر با شرایط خیلی خوب پیدا شد. مینا راضی نمیشد و می گفت : قرار بود همون منطقه یک خونه بخرم نه اینجا، ولی انقدر باهاش صحبت کردیم که مینا جان اجاره ها خیلی سنگین شده و اسباب کشی هم خیلی سخته بیا راضی شو و این خونه رو بخرید. بالاخره راضی شد و این خونه رو که نزدیک خونه ی منه خریدن و اومدن اسباب کشیدن اینجا. 

چشمتون روز بد نبینه الان هفت ماهه خونه ی جودانیه فروش نرفته و این دوتا فقط دو تومن از پول خونه شون مال خودشون بود و برای شش تومن بقیه ش روی فروش اون خونه حساب کرده بودن. 

الان مینا و سینا موندن با تقریباً شش میلیارد بدهی !!!

حتی راضی شدن این خونه رو بفروشند و بدهی ها رو تسویه کنند، ولی نشد که نشد . 

گاهی کارها بدجوری به هم گره میخورن . این روزا تنها کمکی که به مینا میتونم بکنم اینه که گوش باشم برای شنیدن همه ی درد دل هاش و شونه باشم برای همه ی اون لحظه هایی که از شدت ناراحتی میخواد چشماش بباره. 

بعضی ها به بدهی داشتن عادت دارند و اصلاً روتین زندگیشون به این صورته که اگر اندازه ی دوبرابر پول تو جیبت برای خودت قرض نتراشی صاحب چیزی نمیشی. نمونه ش بردیای خودمون . 

ولی بجز این یه نفر تو خانواده ی شمعدانی، بقیه روش زندگیشون چیز دیگه اییه و همیشه اندازه تواناییشون خرید میکنند. 

حالا مینایی که مثل خودمون بوده، افتاده تو تنگنا. فروش این خونه بارها به مرحله ی اخر رسیده و باز با دلایل خیلی مسخره بهم خورده . مثلا یکیش این بود که خانم و آقای خریدار اومده بودن خونه رو دیده بودن و پسندیده بودن. ساعت هفت شب قرار بود تو دفتر املاک بنویسند که قبلش  مثلا حدود ساعت پنج ، مادر خانم رو که با هم رفته بودن جایی و از جلوی خونه داشتن رد میشدن ، گفتن اگه میشه در رو باز کنید مادرمونم یه نگاهی به خونه بندازه.  

 از شانس مینا اینا یه خانم مسن چند روز قبل تو یکی از واحد هافوت کرده بوده و اون موقع چند تا از دوستان حاج خانوم اومده بودن تسلیت بگن و همه چادر مشکی به سر داشتن. 

هیچی دیگه خانم خریدار پاشو میکنه تو یه کفش که این ساختمون مذهبی نشین هستن و ما فردا اگه یه مهمونی بگیریم داستان درست میشه و ... معامله به هم خورد . 

بقیه موارد هم به همین مسخرگی . 

نمیدونم تو این تنگنایی که افتادن، قراره چی یاد بگیرن و چه تجربه ای به دست بیارن ولی ته همه ی این مسایل میرسیم به نابسامانی وضعیت مملکت که هیچ کار و برنامه ریزی توش درست درنمیاد. 

خرید و فروش مسکن راکده ، قیمت اتومبیل بیجهت بالا و پایین میشه . مردم یه برنامه ریزی درست نمیتونن برای زندگیشون بکنند آخه مگه این خونه هایی که ما داریم چی هستن و چه امکاناتی دارن که انقدر راحت میگیم 22 میلیارد!!!

بازم این چیزا خوبه ، وقتی تو بحث دارو و درمان میریم فاجعه ست. 

حیییف ما فقط یه بار شانس زندگی کردن داشتیم که اونم آلت دست تعدادی دیوانه ی سیری ناپذیر قدرت شد. 

******

راستی جواب بررسی غده ای که از پشت گردن تامی دراومد، رسید و خوشبختانه مشکلی نداشت ولی پشت گردنش کلا مستعد التهاب و دراومدن تومورهاییه که اگر بهش توجه نشه ممکنه به سمت بدخیم شدن بره بنابراین تزریق تو اون ناحیه ممنوعه. 

دوستتون دارم 

مورد حمایتی پست قبل/ با حیوانات مهربان باشیم

سلام به روزی ماه شما عزیزانم، امیدوارم روزگارتون با سلامتی و دلخوشی بگذره. 

 عزیزانی  که برای کمک به درمان بیماری دوستمون زحمت کشیدن واریزی انجام دادن یک دنیا ازشون ممنونم، مبلغ بسیار کمی تونستیم جمع کنیم .از نظراقتصادی  همه مون تحت فشار شدید هستیم و اوضاع از این بدتر هم خواهدشد، بنابراین هیچ توقع و خدای نکرده فشاری برای واریز وجه نیست. من مبدونم یه عده ای که واریزی ندارن، دور و برشون دارن چند نفر رو حمایت میکنند، اینا رو گفتم که سوتفاهم نشه، ولی اگر احیاناً دوستانی هستند که تازه به جمعمون اومدن یا مثلا پست قبلی که اعلام نیاز کردیم و مورد حمایتی رو معرفی کردم، شرایط کمک نداشتن و الان نمیدونند هموز هم میتونند کمک کنند یا نه ، باید بگم بله و خیلی هم استقبال میکنیم از کمک ها. به همین منظور شماره کارت رو مجدد اعلام میکنم درصورت تمایل به واریزی ازش استفاده کنید. 

6037697574285711

معصومه سعیدی فر 

****

خب از اینجا به بعد میخوام درمورد تامی بنویسم، میدونم که تعداد کمی از شما، گربه ها رو دوست ندارید و انقدر دوست ندارید که حتی دلتون نمیخواد درموردشون چیزی بخونید یا بشنوید. پس لطفاً دیگه بقیه پست رو نخونید. 

میدونم که میدونید وای برای دوستان جدیدمون میگم که من و مهردخت بشدت عاشق گربه ها بودیم و همیشه با گربه های بیرون بازی می کردیم و بهشون غذا میدادیم . البته پدر مهردخت هم یه طرفدار گربه ی واقعیه و اکر ما از هم جدا نشده بودیم احتمالا اینجا الان شهر گربه ها بود


تقریباً پنج سال قبل من و مهردخت تصمیم گرفتیم یه گربه رو به جمع حانواده ی کوچیکمون اضافه کنیم . چند ماه من مطالعه و تحقیق کردم و از دوستان همین خونه کمک گرفتم تا با دنیای زندگی مشترک با یک گربه، آشنا بشم و بتونم تصمیم بگیرم که مامان یه پیشی بشم یا نه . بالاخره جواب سوال هامو گرفتم و با چشم باز قبول مسئولیت کردم . فردای روز تولد  بیست سالگی مهردخت، دارسی دختر کوچولوی نازمون پا به خونه مون گذاشت و نازه ما فهمیدیم که زندگیمون قبل از اومدن دارسی یه شوخی بود

دارسی درست سه سال بعد از اون روز قشنگ، همون روز و حتی همون ساعت از دنیا رفت و من و مهردخت و البته تامی رو که یک سال بود از شرایط سخت تو خیابون امداد و پسر گل خونه مون شده  بود رو در غم و حسرت همیشگی گذاشت. 

( همه ی این ماجرا ها قبلاً در همین خونه نوشته شده)

القصه الان نت و مهردخت و تامی با هم زندگی میکنیم و همونطور که حتماً می دونید، حیوانات خونگیمون دقیقاً  ارزشی به اندازه ی بقیه افراد خانواده دارن( البته درمواردی مشاهده شده که حتی از بعضی افراد، با ارزش تر و عزیزتر هم هستند)

برگردیم به موضوع من و تامی در دوهفته ی اخیر. 

تامی هم مثل همه ی گربه های دیگه عاشق دید زدن بیرونه. پنجره و بالکن براشون حکم تی وی داره . این پسر ما هم بیشنر وقتشو تو بالکن و رو لبه ی پهنش میگذرونه . از اونجایی هم که بالکن رو با فنس کاملا محصور کردم خیالم بابت خطر سقوط راحت بود اما دیگه فکر نمیکردم ممکنه یه حشره ی نابکار پسرمو نیش بزنه

تقریبا دو هفته پیش بود که حس کردم رنگ پاستیل ها و نوک بینیش بیش از حد معمول پررنگ شده چون درحالت عادی صورتیه کم رنگه. 

بنظرم ملتهب و کلافه بود و وقتی موضوع جدی شد که صورتشو خاروند و انقدر شدید خاروند که  یک زخم یک سانتی زیر چشمش انداخت!

بردمش کلینیک پیش دکتر نازنینش . اونجا متوجه شدیم که پشت گردنشو یه چیزی نیش زده و جای نیش و گازگرفتگیش کاملا مشخص بود. 

وقتی داشتیم دنبال جای نیش های احتمالی دیگه میگشتیم، یه غده  هم پشت گردنش پیدا کردیم 

موضوع خطرناک شد..

دلارام گفت: احتمالا این هیچ ربطی به نیش نداره و فقط یه غده چربیه ولی درستش اینه که این غده دربیاد بره پاتولوژی و ماهیتش مشخص بشه. 

هیچچچچی دیگه یکشنبه آقا تامی رو بردیم کلینیک و جراحی شد. دکتر میگفت : هشتاد درصد همون چربیه و چیز بدی نیست به هر حال رفته پاتولوژی و دوهفته بعد از جراحی جوابش میاد. یعنی هفته بعد. سه روزم پشت سر هم رفتیم کلینیک و آنتی بیوتیک تزریق کردیم.

تو این چند بارکه پشت سر هم رفتیم کلینیک، یه دختر خانمی با پسر خوشگلش اونجا بود که نمیشناختمش .بعدا معلوم شد که پسرش پنبه مجاری ادرارش مشکل پیدا کرده بود و بعد از چند بار دکترهای مختلف رو امتحان کردن، دلارام رو بهش معرفی کرده بودن و اومده بود اونجا. 

موضوع پنبه برای ما اونجا جالب شد که جای حملش خیلی خوب بود دقیقاًٌ یه چمدون ایستاده و چرخ و دسته دار بود که قسمت بیرونیش یه کاور طلق شفاف بود که بچه قشنگ میتونه توش بشینه . بیرون رو نگاه کنه و راحت حمل باشه . جای حمل تامی الان همین سیستم رو داره ولی کوله پشتیه که من فکر میکنم براش جای تنگیه و راحت نیست. خلاصه وقتی من دستم به تامی بند بود، مهردخت  شماره منو به مامان پنبه داد که بعداً برامون شماره کسی که جای حمل رو ازش خریده بفرسته. 

شد فرداش و من داشتم رانندگی می کردم که دیدم مامان پنبه پیغام داد و شماره طرف رو برام فرستاد و پشت چراغ بودم گوشی رو برداشتم پیغام تشکر بفرستم دیدم چند تا عکس از یه پیشی کوچولوی ناز پرشین و خاکستری بود . 

عکسارو پاک کرد نوشتم : صدف جان چی بود؟ چرا پاک گردی؟

گفت: اشتباه فرستادم .. این یه گربه ی نر سه ماهه ست که  دو سه هفته پیش یه نفر هدیه داد به یکی از آشناهای ما که یه پسریه بنام شایان که سی سالشه، غافل از اینکه این شایان و خانواده ش از حیوانات بدشون میاد ولی از سگ و گربه ها متنفرن

تو این مدت  صد بار خواسته رهاش کنه تو کوچه من نذاشتم حتی آوردمش خونه خودم  ولی دوتا گربه های من عصبی شدن و باهاش زد و خورد راه انداختن دوباره من دادمش یه خود شایان گفتم مهلت بده براش خانواده پیدا می کنم . 

خانواده هم پیدا کردم قرار بود بیان شنبه بچه رو ببرن ، حالا شایان  زنگ زده به من که به بچه لگد زدم انگار پاش شکسته. 

قیافه منو مجسم کنید با شنیدن این حرفا چه حالی شده بودم . از پری روز دنبال کارای این بچه ی طفلک هستیم .. راستی اون خانواده هم تا دیدن پای بچه شکسته گفتن: ما نمیخوایمش 

دردسرتون ندم الان بچه آتل بندی شده برگشته پیش صدف . براش وقت جراحی گرفتیم تا در اسرع وقت پیش دلارام جراحی بشه 

همه ی اینا رو گفتم که بگم: سرجدتون، قسم به شرافتتون تا کسی رو کاااملا نشناختین، از روحیاتش، از نظر موافقت بقیه افرادی که باهاش زندگی میکنند تو آوردن پت مطمئن نیستین، لطفا لطفا لطفابرای کسی هدیه موجود زنده نیاااارید. 

والا  این بدبخت ها، حس دارن، دل دارن وابسته میشن گناه دارن دست به دست نکنید

آخه مگه جایزه میدن کسی پت داشته باشه؟ خم رنگ رزیه؟؟ گناه دارن این زبون بسته ها گیر آدم نانجیب میفتن بچه بی پناه زدن داره لندهور؟؟ 

صدف میگفت آدمای بدی نیستنااااا، حتی دوتا بچه هم از خیریه تحت سرپرستی دارن ، دست به خیرن و نماز خون. گفتم : ای به کمرشون بزنه ، آدم خوب چیه ؟ اینا اصلاً شرف ندارن با حیوون زبون بسته این کارو میکنن. 

خلاصه که اعصابم خراب شده سر این بچه. 

لطفا اگر اطرافتون کسانی رو دارید که جونِ حیوانات براشون بی اهمیته ازشون بترسید. اینا خیلی خطرناکن . لطفا از بچگی فرهنگ سازی کنید که با حیوانات مهربون باشن. بدون اونا زندگیمون خیلی تاریک و افسرده ست. 

دوستتون دارم .