دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود


دلنوشته های مهربانو از آشنایی تا جدایی


خاطرات ده سال زندگی مشترک ، با پدر دخترکم ... این با ارزش ترین میراث من برای اوست

در اینجا بخوانید 

زندگی با طعم وانیل

این پست باید روز قبل یعنی یکشنبه آپلود میشد اما اینترنت انقدر بازی درآورد که شد دوشنبه 

*****

سلام دوستان عزیزم، امیدوارم که در این آخرین روزهای اولین برجِ سال جدید ، تنتون سلامت باشه و حال روحیِ خودتون و عزیزانتون خوب باشه . البته منظورم نسبت به اوضاعی که توش گیر کردیمه هاااا. 

نوسانات دلار و قیمت های گزافی که برای هرچیزی  میپردازیم و جنگ اعصابی که برامون درست کردن ، امنیتی که نداریم و خیلی چیزای دیگه که یادآوریش حال خودمم بد میکنه ، مگه برامون حال روحیِ خوب هم گذاشته ؟؟ 

راستش دیروز که شنبه بود با مامان و مهردخت رفتیم بازار بزرگ . خیلی وقت بود که مامان دوست داشت با هم بریم ولی من همه ش درگیر سفارش شیرینی ها بودم و نمیشد . هفته ی پیش حسابی شلوغ بودم ولی بهش قول دادم که شنبه رو خالی بذارم و حتماً با هم بریم  . 

دیروز حدودای ساعت ده و نیم ، دم ایستگاه متروی خیام همدیگه رو دیدیم . قرار بود از خیابون خیام که بورس چرخ های خیاطی تهرانه، یه وسیله که باهاش سوزن چرخشو راحت ، نخ کنه بخریم . 

از یه نفر آدرس مغازه ای که این وسیله رو داشت گرفتیم و سه تایی رفتیم تو مغازه .سه تا اقای مسن ولی ترتمیز و شیک تو مغازه بودن که مشخص بود صاحب مغازه یکیشونه و اون دوتا دوستش هستند . 

 مامان گفت : آقا چنین وسیله ای دارید؟ گفت: بله . 

مامان گفت : لطفاً پنج تا به من بدید . اقاهه گفت: خانوم پنج تا میخوای چکار ؟ این که چیز خاصی نیست خرابم نمیشه . مامان نه گذاشت نه برداشت گفت : آقا من بچه ندارم کمکم کنه ، خیاطی هم خیلی دوست دارم ، برام سخته تا اینجا بیام . آقاهه یه نگاهی به من و مهردخت انداخت .. منم از لجم گفتم: خانوم همسایه مون هستند امروز آوردیمشون بیرون به کاراشون برسن . هرسه تاشون گفتند : دستتون درد نکنه ، خیر ببینید تو این زمونه بچه های خود آدم به آدم نمیرسن ، بعد شما خانوم همسایه تون رو آوردید خرید . 

صاحب مغازه به مامان گفت ببخشید جسارت میکنم یه سوال دارم :  شما اصلاً ازدواج نکردید یا بچه دار نشدید؟ 

مامان گفت : نه اصلاً ازدواج نکردم . 

صاحب مغازه هم گقت: اتفاقاً منم ازدواج نکردم . 

من گفتم : خب این خانم همسایه مون ، خیلی خانم خوبی هستند ، قدر شناس ، مهربون و کدبانو میبینید که هنرمند هم هستند بیاید با هم ازدواج کنید دیگه ما باهاشون نیایم خرید . 

اون دوتا دوستای آقاهه هم گفتند اصلاً هنرمندی از لباس پوشیدنشون مشخصه . 


مامان خانوم یه شلوار مشکی پوشیده بود و یه کت کوتاه لیمویی . یه کلاه مشکی کتون هم گذاشته بود سرش . کیف و کفشش هم مشکی بود و کیفشم کج انداخته بود رو دوشش. 

آقاهه گفت : شما چند سالتونه ؟ مامان گفت: هفتاد و پنج 

آقاهه گفت : من هفتاد سالمه . 

دوستش میان بحث رو گرفت گفت: اصلاً این چیزا مهم نیست که . 

من دیدم دیگه شوخی داره خیلی جدی میشه گفتم : آقاااا من دخترشونم ، این خانوم هم،  دختر من و نوه ی ایشونه .. ببخشید که مامان ما شوخیش گرفته میگه من بچه ندارم ، منم لجم گرفت ، ادامه دادم . 

هر سه تا زدن زیر خنده .. صاحب مغازه گفت: خوب منو گذاشتید سرکارهااا .. گفتم آخرعمرم دارم عاقبت بخیر میشم . 

مامانمم گفت : ببخشید آقا شما برادر من هستید، من یه همسر دارم مثل ...  اونا گفتند:  مااااه 

مهردخت گفت: عه شما از کجا فهمیدید؟ یکیشون گفت: دخترم ، مدل شوخی کردن مادر بزرگ شما مشخص بود که از سر زنده دلی و حال خوبه ، خدای نکرده بخاطر ناراحتی یا خشم از پدربزرگتون نیست، نمیدونم چطوری بگم،  بذار به حساب تجربه ی ما . 

خلاصه با خنده خداحافظی کردیم و از اونجا اومدیم بیرون . 

مهردخت گفت: من تاحالا رستوران مسلم نرفتم میشه بریم اونجا؟ گفتم : والا من آخرین بار توبه کردم چون خیلی خیلی شلوغه و غذاش کیفیت سابق رو هم نداره . 

مهردخت گفت: حالا نمیشه بخاطر من بریم؟ من و مامان گفتیم : چرا خب بخاطر تو میریم . 

با کلی پیاده روی رسیدیم مسلم و رفتیم تو صف طویلش . 

از اون راه پله ی تنگ و بینهایت شلوغ گذشتیم و بالاخره بعد از نیم ساعت نشستیم سر میز . 

واقعاً مثل آخرین بار که چندسال پیش بود من رفته بودمم، شلوغ نبود ولی هنوزم خیلی  شلوغ بود البته کیفیت غذا بهتر از قبل شده بود . 


ساعت تقریباً دو بود که از رستوران اومدیم بیرون . طبق معمول هم همه ی غذامونو برداشتیم آوردیم من که کلاً با دوقاشق غذا سیر میشم تقریباً با نون و ماست سیر شده بودم ، مهردخت و مامان هم که زیاد غذا نمیخورن، تازه دوتا غذا گرفته بودیم . 

بعد رفتیم داخل بازار یکمی خرید کردیم و رفتیم پاساژرضا . مامان میخواست برای بابا ادکلن بخره که خرید .  مهردخت هم دوتا عطر کوچیک انتخاب کرد و برداشت منم برای مامان که   از عطر ورساچه مشکی  مهردخت خوشش اومده بود ،  هدیه گرفتم . 

بازم تو پاساژ کمی خرید کردیم ، مامان میگفت یه پاساژ دلگشا هم هست ولی دیگه حسابی خسته شده بودیم ، گفتم مامان باشه یه بار دیگه بیایم . 

خوشبختانه قبول کرد ،  اسنپ گرفتیم و اومدیم خونه ی ما . 

بابا هم وقت دندانپزشکی داشت گفتیم بیاد منزل ما تا با مامان برن خونه شون . 

حدودای ده و نیم شب بود که مامان و بابا رفتند . 

من از صبح گوشیم و اخبار رو چک نکرده بودم . همین که مامان اینا رفتند و گوشی هامونو گرفتیم دستمون، همه ی صفحه ها پر شد از اخبار شروع ج ن گ  ایران و اس رایی/ل . 

مهردخت که رنگش شد مثل گچ دیوار. .. دور خودش میچرخید و میگفت:  مامان چکار کنیم؟ 

راستش منم ترسیده بودم گفتم : وایسا مهردخت ببینم چی شده بدو باکس تامی و غذا ش رو بردار ، کوله ت رو هم بیار شناسنامه هامون رو بذار توش . 

همینطور تند تند داشتم چک میکردم دیدم مهرداد نوشته : شمعدونیا کجایید؟؟ ج نگ شده ؟؟ سریع برید سمت فشم . 

مهردخت تلفن کرد به پدرش . 

الو بابااا شرایط خوبی نیست  بیا میخوایم بریم فشم . 

آرمین خونسرد گفت: نگران نباش بابا چیزی نیست . من همچنان داشتم اخبار رو از منابعی که میدونم درست هستند چک میکردم . 

آرمین شروع کرد توضیح دادن . بین حرفاش از من هم شاهد میگرفت به مهردخت میگفت : مامانتم میدونه . درست میگفت البته و دلایلی که میاورد منطقی بود هرچی هم مهردخت می پرسید با دلیل براش توضیح میداد .. وسط بحث اونا گفتم : مهردخت گوش کن بابات راست میگه ج ن گی درکار نیست .. یه دعوای زرگریه . 

من بمیرم برای شهر های مرزی اونا شرایطشون کمی حساسه ولی واقعا چیزی نیست اینایی هم که میبینی  فرستادن، نرسیده اونجا خنثی میشن . نگران نباش . 

با بقیه خانواده به این نتیجه رسیدیم که مشکلی نیست و بگیریم بخوابیم . 


ساعت نزدیک سه بود که خوابیدیم . تو جا که دراز کشیده بودم داشتم فکر میکردم چه زندگی برامون ساختن .. الان تو امریکا جشنواره کوچلا داره برگزار میشه ، چیزی که مهردخت سالهاست آرزوشو داره ( جشنواره کوچلا که هرسال در دره ی کواچلا  واقع در صحرای کلرادو ی ایالت  کالیفرنیا برگزار میشه دروقع یه جشنواره ی موسیقی و هنره .. اگر دوست دارید درموردش بیشتر بدونید لطفاً از منابع معتبر بخونید) اونوقت مهردخت  این گوشه ی دنیا باید نصف موهاش از ترس ج ن گ سفید بشه تا صبح . 

اصلا چرا راه دور بریم تا کوچلااا؟؟ همین که هر روز صبح بیدار میشیم و نسبت به دیروز کلی فقیر تر شدیم و از خواسته ها و زندگی معمولیمون دور تر شدیم درد کمتری از جن گ نداره


ولش کن از این درد هرچی بگم ادامه داره .. درد بزرگی به نام خاورمیانه ای بودن .


این پستمون خنده و گریه ش قاطی شده . بریم یکمی از شیرینی هایی که دارم از بدو بازنشستگی میپزم ، براتون بگم که طعم تلخشم بشوره ببره . 

تو کامنت های پست قبل  خوااسته بودید  عکساشونو هم بذارم . 

این شش مدل مخصوص سفارش های نوروز بود . 

برشتوک

شکوفه ی بهار

زعفرونی


رزت


رینگ آجیلی 


اسلایس تافی بادام


همونطور که گفتم این شیرینی ها همه سبک بودند و همه شونم پر از جزییات و تزیین های دستی . بجز اسلایس که بصورت تخته ای درست میشه و بعد برش میخوره بقیه شون همه دونه به دونه تزیین داشتن و دماارم در اومد تا آماده شدند . یکی از دوستانم گفت : مهربانو تومگه چند تا قالب کوچولوی رزت داری که اینهمه درست میکنی ؟؟ گفتم : قااالبی نیست عزیزم همه ی خمیر  این رزت ها رو با دست پیچیدم  فکر کن هر کدومش فقط هشت گرمه و وقتی یه سفارش یک کیلو رزت داره یعنی من حدود 125 تا از این رزت ها رو با دست پیچیدم و گذاشتم پخته و بعد که سرد شده تهشو شکلاتی کردم تا شده یک کیلو

من از حالا به شما می سپرم اگر عمری باقی بود حوالی بهمن از من بپرسید :مهربانو برای شیرینی های امسال چی در نظر گرفتی ؟ اگر چیزایی که بهتون معرفی کردم کوچولو و سبک بود و جداگانه تززین داشت بگید خودم میرم جلوی آینه با پشت دست میزنم تو دهنم 


اون رینگ های آجیلی رو میبینید اول یه حلقه کوکی میپزم بعد میشینم مغز ها رو با یه سری مواد از جمله شیر عسلی مخلوط میکنم تا چسبناک بشه بعد دونه دونه مغز ها رو با پنس روی رینگ ها میچسبونم . وای به زمانی که رینگ ها میشکنند 

خلاصه دوستانی که قراره کار  شیرینی پزی انجام بدن یادشون باشه برای سفارش های تعداد بالا کارهایی انتخاب کنند که اون مشخصاتی که گفتم رو نداشته باشه 

اما این هفته رو باید بنام هفته ی موچی نامگذاری میکردم . اولش با یه سفارش 5 تایی موچی های مختلف که یه خاله ی مهربون برای تولد خواهر زاده ی عزیزش  سفارش داده بود شروع شد . 


خیلی خوب بود چون خاله دوست داشت عزیز دلش حدس بزنه کی براش موچی ها رو فرستاده و من کلی باهاشون همکاری کردم تا سورپرایز معماگونه و خیلی هیجان انگیز به دستشون رسید 

بلافاصله یه مشتری گل، بسته ی  پونزده تایی موچی سفارش داد   

من خودم عاشق موچی هستم درست کردنش هم برام خیلی راحته . جعبه ای که آماده شد این بود . 

سه تا توت فرنگی و خامه 

سه تا کرم لوتوس و خامه همراه با بیسکوییت های خوردشده لوتوس 

سه تا نوتلا و خامه همراه با فندوق های خورد شده 

سه تا کارامل دست ساز نمکی با خامه و خورده های بادام زمینی 

و سه تا تیرامیسو و بیسکویت های خورد شده ی اورئو 


آماده شد و با این شکل و شمایل ارسال شد 


همین که این بسته استوری شد موج دوستداران موچی شروع کردن به سفارش دادن . 

و البته بعضی از دوستان موچی همراه با اسلایس سفارش میدادن . 

این عکسا فقط بخشی از کل بسته های موچیه . 


وقتی هم که موچی اضافه درست میکردم و استوری میذاشتم موچی با تخفیف دارم ، همزمان چندین نفر میخواستنش از همه قشنگ تر وقتی بود که پیام های بینهایت مهربون و قشنگ دوستان بهم میرسید انقدر این پیام ها قشنگند که هیچکدوم رو از واتس اپ و اینستا پاک نمیکنم و یه چیز قشنگتر هم اینکه بعضی از دوستان شیرینی دال که سفارش میدن از بین خودتون هستند 

این بین، یه کیک مینی مال سفارش داشتم که یه دوست مهربون که اصفهان زندگی میکرد برای دوست تهرانیش تولدش رو سورپرایز کرد 


یه آقایی برای تبریک عید فطر سه تا جعبه یک کیلویی برشتوک خرید 

و یه دوست برای دورهمی خونه ی دوستش یه کیک دیابتی و  رژیمی  میخواست که کرانبل سیب و گردو رو سفارش داد 


تازه فهمیدم وقتی عمیقاً عاشق کاری که میکنی هستی یعنی چی 

دوستان گلم خودتون رو باور داشته باشید و از حرکت نترسید ، مطمئن باشید برکت بعد از اینکه شروع کردید در همه ی ابعاد زندگیتون نمایان میشه . 

نباید به  فکرای منفی پر و بال بدم و حسرت گذشته رو بخورم ولی فقط اینو بگم که دیر جنبیدم ...ای کااااش ... 

شما زمان رو از دست ندید به ارزوهاتون پرو بال بدید و نترسید

دوستون دارم 

نوروز 1403 مبارک باد

دوستان نازنینم نوروز مبارک باد. پر از تن درستی شادی و آرامش باشید. 

چهارشنبه 23 اسفند آخرین روزکار من در اداره بود. البته که بلحاظ سازمانی از طرف تامین اجتماعی پایان کارم 25 اسفند ثبت شده بود، ولی بیست و پنجم جمعه بود، پنجشنبه ش رو هم که روز اضافه کارمون بود ،گفتم نمیام ،پس عملاً چهارشنبه میشد روز آخر.

 همون سر صبح اومدن گفتن باید یه سر خودت بری کانون بازنشستگان و اونجا تشکیل پرونده بدی تا بقیه ی امضاهای تسویه حسابت انجام بشه . کانون بازنشستگان ما هم تو خیابون قائم مقامه ، دیدم اگر بخوام از راه های عادی خودمو به اونجا برسونم تو این ترافیک آخر سال حتماً چند ساعت طول میکشه بنابراین یک عدد اسنپ بایک (موتور) گرفتم و با لباس فرم اداره پریدم بالا 

خیلی آسون و راحت رسیدم به مقصد سریع کارمو انجام دادم ،اواخر کارم یکی از بچه های اداری بهم تلفن کرد گفت : حالا که بیرونی یه سر هم برو شیان موسسه رفاهی اونجا هم فرم تسویه ت رو بده امضا کنن و برگرد .

 دوباره پریدم رو یه موتور دیگه و به سمت شیان روانه شدم . بعد از اونجا دیگه یه ماشین گرفتم و برگشتم اداره . تقریباً ظهر شده بود . بچه ها منتظر بودند که برسم و ناهار بخوریم . تو قسمتی که من کار میکردم 23 نفر بودیم و هیچکس روزه نمی گیره . 

ما هم یه اتاق خصوصی داریم در این مواقع ازش استفاده میکنیم . حتی از قسمت های دیگه هم میان پیش ما و مهمون میشدن .با وجودی که کسی روزه نمی گیره ، اما حواس همه بود که غذای ساده ای که بوی خاصی نداشته باشه بیارند.  

ناهار رو خوردیم ولی مثل هر روز از خنده و شوخی زیاد خبری نبود . محمد گفت: بعد تعطیلات که برگردیم بدون تو خیلی سخت میشه ،بغضمون گرفت .. گفتم:  خوبه که ادمیزاد زود عادت میکنه . 

بعد از ناهار دیگه یواش یواش رفتنم شکل جدی تری به خودش گرفت .

  از قسمت آی تی تلفن کردن اجازه گرفتن که دسترسی هامو قطع کنند . گفتم: من آماده م . 

از اداری اومدن کامپیوتر و تلفن و چیزای دیگه رو برداشتن بردن و من رفتم سراغ وسایلم و شروع کردم ارثیه م رو تقسیم کردم . 

بقیه ی وسایلی که داشتم و لازم بود با خودم ببرم خونه رو تو یه کارتن گذاشتیم و آماده کردیم . ساعت کارمون تا چهارو نیم بود ولی من اداره رو حدود پنج و نیم ترک کردم . اینجاش سخت بود . خیلی سخت .. از کنترل اشک و این چیزا هم دیگه خبری نبود . 

خوشبختانه مینا نزدیک اداره مون کار داشت و کارش هم همون موقع تموم شد اومد پیشم با هم رفتیم سمت خونه و در طول راه صحبت میکردیم و تنها نبودم . دم خونه هم مهردخت با جیغ و دست و هورا از من و کارتنی که اورده بودم استقبال کرد و گفت : 22 سال و هفت ماه برای این روز لحظه شماری کردم که دیگه صبح ها چشمم باز میشه حضورت رو تو خونه حس کنم 

از همون شب مشغول آماده سازی سفارش شیرینی ها شدم .. 

هی پختم و تزیین کردم و بسته بندی و پیام نوروزی و شاخه گلی به رسم تبریک کنار بسته ها گذاشتم و ارسال کردم . 

قرار بود بیست و هشتم سفارش های همکارا رو یکجا ببرم براشون . ساعت تقریباً دوی بعد از ظهر صندلی عقب رو پر کردم از بسته های شیرینی و رفتم سمت اداره . به محمد و ندا خبر دادم دم اداره م ولی سریع باید برگردم تا به بقیه ی کارا برسم .

 سه چهارنفری اومدن دم در ، تو همین چند روز کلی دلم براشون تنگ شده بود . محکم همو بغل کردیم سفارشا رو تحویل دادم و  سریع برگشتم . 

فقط چند نفر دیگه مونده بودند تا فردا یعنی بیست و نهم شیرینی هاشونو تحویل بدم .

تو دوهفته ی اخیر دوبار برنامه ی نظافت خونه رو داشتم ولی خب میدونستم با این حجم پخت و پز همه ی تمیز کاری ها به فنا میره عاطفه خانم قول داده بود که 29 اسفند بیاد یه دست کلی به سر و روی خونه بکشه و برای سال تحویل دیگه کاری نمونه .  به مهردخت گفتم:  امشبم کارو تموم میکنیم، مامان مصی صبح میاد پیش عاطفه تا کار هارو نظارت کنه ، من و تو هم میریم با هم آرایشگاه و بعدشم تجریش گردی و دیگه بعد از ظهر برمیگردیم هفت سینمون رو میچینیم و آماده میشیم برای تحویل سال . 

طفلک مهردخت امسال خیلی تو کارهای شیرینی پزی کمکم کرد و وقتی من دم دمای صبح خسته می افتادم رو تختم و بیهوش میشدم اون تازه شروع میکرد به تمیز کاری و من که حدود ده صبح بیدار میشدم خونه رو مثل دسته ی گل میدیدم و دوباره شروع به کار میکردم . 

همه ش میگفت: مامان یعنی ما یه تجریش نریم؟ که بهش قول داده بودم همون روز آخر بریم حتماً. 


روز بیست و نهم حدود ساعت هفت صبح خوابیدم و   نٌه صبح بود که چشمام باز شد .. مغزم هنوز درست لود نشده بود ولی تو همون گیج و ویجی به خودم میگفتم قاعدتاً باید عاطفه و مامان از ساعت هشت میامدن اینجا و شروع میکردن ، پس چرا خونه انقدر ساکته !

زنگ زدم به مامان .

- سلام مامان 

-وااای مهربانو بمیرم برات بخدا الان خودم میام همه کار برات میکنم .

-هااا! چی شده ؟ 

-هیچی بابا صبح پاشدم لباس بپوشم بیام خونه ت ، دیدم عاطفه پیغام داده که حالم خوب نیست نمیتونم بیام . از صبح عزا گرفتم چطوری بهت بگم . 

-عه .... وااای چه خونه زندگی دارم من !مهردخت دیوانه میشه . 

-نه مامان توروخدا ناراحت نشی ها الان میام اونجا . 

- نمیخواد مامان مگه من میذارم تو بیای اینجا رو تمیز کنی .. ولش کن باباااا اصلاً مهم نیست . 

خلاصه کلی مامان اصرار کرد.. گفتم: مامان بیخیال واقعاً انقدرا هم مهم نیست والا من هر روز صبح که بیدار میشدم میدیدم مهردخت خونه رو مثل دسته ی گل کرده الانم یه جارو و گردگیری میکنیم دیگه .. چه خبره . 

صبحانه درست کردم و مهردخت رو صدا کردم . اون طفلکی هم گیج بود از منم دیرتر خوابیده بود . 

یواش یواش بهش موضوع عاطفه رو گفتم .. همونطور که حدس میزدم دیوانه شد .. 

اول داد بیداد کرد و نقشه ی قتل عاطفه رو به هفت روش سامورایی ترسیم کرد ، بعد آروم شد و نشست گریه کرد .. دست آخر راضی شد و اومد صبحانه خورد بهش گفتم: مهردخت جان ، الان این اتفاق افتاده و کاریشم نمیشه کرد نه تو مقصری نه من .. عاطفه بدقولی کرده ولی بنده خدا هر روز عین تراکتور کار کرده مسلماً دیگه بدنش یاری نکرده از عمد که بدقولی نکرده ..

 الانم اون اینجا نیست من و تو هم کلی برنامه داریم برای امروزمون.

 هم میتونی وایسی اینجا هی حرص بخوری و بدو بیراه بگی منم که خستگی مونده به تنم از این بدتر کنی ، هم میتونی آماده شی بریم سروقت به ارایشگاهمون برسیم و بعدشم تجریش بریم و برگردیم تهش میخوایم یه جارو گردگیری کنیم و تمااااام ... ول کن دنیا که به آخر نرسیده . 

دماغشو گرفت بالا و با ناراحتی گفت : نه خیر دیگه ظاهراً کاری ازم برنمیاد .. با همون دلخوری لباس پوشید رفتیم بیرون .

 تو راه به دوسه تا پیشی گرسنه و ملوس که غذا دادیم خلقش برگشت  و دیگه حالش خوب شد . 


رفتیم آرایشگاه ناخونامونو درست کردیم اونجا هم کلی گپ زدیم با بچه های سالن،آهنگای بهاری و قشنگ هم تو  پخش میشد. همه با وجود خستگی سرحال بودند بعضی وقتا هم هر کسی سر جاش میرقصید و بقیه هم یه قری به خودشون میدادن . یکی از خانمها اومد همینطوری که روی صندلی نشسته بودم و دستم تو دست آرزو بود و برام لاک میزد، از پشت سر بغلم کرد و گفت: من قربونت نرم با این شیرینی های خوشمزه ت ؟؟ آرزو جیغش رفت هوااا که پروانه مگه دیوونه شدی تکونش دادی لاکش خراب شد . 

خنده م گرفته بود گفتم: خدا نکنه پروانه جون نوش جونتون باشه 


خانم های دیگه کنجکاوی کردن و گفتن جریان چیه؟؟ .. پروانه هم کلی بهم لطف کرد گفت : این خانوم خانوما رو نبینید اینجا نشسته داره لاک میزنه . با همین دستای کوچولو و خوشگلش یه شیرینی هایی میپزه که حررف ندارن . بعد هم آدرس پیج و تلفنمو بهشون داد . 


خیلی حس خوبی داره برای کسی کاری میکنی و در ازای اون پول دریافت میکنی و اون طرف  ازخدمتی که بهش کردی و بابتش پرداخت هم کرده  لذت میبره و کاملاً راضی هم هست ...

 میدونید من سالها کارمند مالی بودم ، معمولاً بعد از بستن حساب ها مدیر از همه ی تیم تشکر میکرد ولی اونم درواقع مثل خود ما حقوق میگرفت و ما شخصاً برای کسی کاری نکرده بودیم که ازمون تشکر کنه . 

بنابراین این رضایت مشتری جزو اون احساسات خوبیه که من این چندسال اخیر دارم تجربه ش میکنم و تازه میفهمم همه ی کسانی که کارهای خدماتی میکنند چطوری با دیدن لبخند رضایت مشتری خستگیشون درمیاد 


کارمون تو آرایشگاه تموم شد با مهردخت به سمت میدون تجریش حرکت کردیم . ماشین رو تو پارکینگ شهرداری پارک کردیم و پیاده رفتیم تجریش... همه جا بوی بهار و تازگی میداد، نوازنده های دوره گرد ساز میزدن ً مردم باهاشون همراهی میکردن ..

 اون شاخه های خوشگل تو عکس رو بصورت مجانی از یه جایی که انبوه این شاخه ها دپو شده بود و چند تا آقا پسر به همه دسته دسته هدیه میدادن گرفتیم ... کمی باهم چرخ زدیم و برگشتیم سمت خونه . 


کمی استراحت کردیم ، خونه رو جارو و گردگیری کردیم ، هفت سینمون رو چیدیم ، دوش گرفتیم ، لباس پوشیدیم و برای تحویل سال آماده نشستیم . 

سال تحویل شد ، همه ی خانواده از تهران تا کانادا بصورت  ویدیو کال به هم نوروز رو تبریک گفتیم .. چند دقیقه بعدمن و مهردخت ً لباس ها مون رو درآوردیم و بصورت افقی غش کردیم تو تخت . 

قرار بود ناهار منزل بابا و مامان بریم و همه هم میدونستیم ناهار به ساعت  دو و سه بعد از ظهر موکول میشه . 

طبق برنامه ناهاررفتیم پیششون و همه جمع بودیم . 

فکر نمیکردم بعد از بیست و نهم شیرینی درست کنم ولی کسانی که خونه ی دوستانشون  شیرینی خورده بودند ، تماس گرفتند و ازم شیرینی خواستند ً چند مدلی که میتونستم براشون فوری آماده کنم رو قبول کردم و باز هم شیرینی درست کردم ولی چقدر همه چیز متفاوت شده برام  . خوب میخوابم، خوب و بدون استرس کار میکنم . اون وسط مسطا تلفن هایی که باید بزنم میزنم و کلاً همه چیز زندگی برام راحت تر شده . گاهی باید تصمیم های درست و قطعی بگیریم .. ادامه ی رویه ی قبل و کارمندی من جداً به روان و جسمم داشت آسیب میزد . یه استرس دائمی تو همه ی لحظه هام نهادینه شده بود ، همیشه خسته بودم و همیشه دیرم بود و مسلماً از هیچ چیزی اون لذتی که باید رو نمیبردم . 

فصل جدیدی از زندگی در آخرین ماه های پنجاه سالگیم برای من شروع شده ... قراره همه چیز خوب پیش بره . مخصوصاً برای خودم و خانواده و عزیزانم خیلی بیشتر از قبل وقت بذارم و جلو برم . گاهی یه چیز کوچولو همه ی این قرار ها رو بهم میریزه ، اصولاً خاصیت زندگی اینه که اونطوری که فکر میکردی پیش نره ، من حالا اندوخته ی تجربیاتی دارم که باعث میشه به خودم یادآوری کنم که زندگی بازی های پیش بینی نشده ی فراوانی رو  معمولاً رو میکنه و باید حواسم باشه که برای اونا هم غافلگیر نشم و با جریان های سازگار و ناسازگارش ماهرانه شنا کنم . 

اگر تو تایپ تغییرات و مشکلاتی میبینید با محبتی که دارید ببخشید ً میدونید که تا الان با سیستم اداره براتون پست میذاشتم و از حالا به بعد با لپ تاپی که باید قلقش دستم بیاد . 


دوستتون دارم و براتون بهترین ها رو آرزو میکنم 

پینوشت: من شرمنده م کلی کامنت دارم که باید دونه دونه بخونم و مثل همیشه پاسخ بدم و تایید کنم . همه رو انجام میدوم عزیزای دلم 

و اینک " بازنشستگی"


بالاخره  چهارشنبه 23 اسفند 1402 از راه رسید و امروز آخرین روز کارمندیِ من محسوب میشه . البته پایان خدمت همیشه 25 اسفند ه ولی امسال این 25 جُم مصادف شده با  جمعه ، پنجشنبه هم که اداره طبق روال تعطیله ، من میتونم بیا اضافه کاری ولی خب نمیام چون مشغول آماده سازی سفارش های شیرینی هستم 


همیشه دلم میخواست برای رفتنم ، همکارای دوست داشتنی قدیمیم رو جمع کنم ، همه با هم دیداری تازه کنند عکس یادگاری بگیریم و من که آخرین نفر از نسل قبلی پرسنل هستم، بازنشستگیمو جشن بگیرم و خداحافظی کنم . 


قرار بود همین امروز جشن رو برگزار کنیم که هفته ی پیش یهو متوجه شدیم ،  با دومین روزِ رمضان مصادف میشه و ما نمیتونیم پذیرایی داشته باشیم .

 گفتیم عیبی نداره دوشنبه جشن رو میگیریم ولی مدیریت ارشد بطرز عجیبی یییهوووو تصمیم گرفت تعدادی از همکارا رو بفرسته ماموریت و برگشتشون رو  دوشنبه بعد از ظهر در نظر گرفت .

 

باز برنامه هامون بهم ریخت ، ترجیحاً گفتیم جشن رو چهارشنبه ی قبلش برگزار میکنیم . 


بالاخره تصمیم گرفتیم روز 16 اسفند دورهمی رو برگزار کنیم . لیست رو نوشتیم و شروع کردیم به  دعوت ، روز چهارشنبه حدود 150 نفر دور هم جمع شدیم . دقیقاً همون جوری که دلم میخواست،  همه ی قدیمی ها و جدید ها درکار هم ، تجدید خاطره ها و خنده های از ته دل ... 

سه چهار نفری هم عکس میگرفتند که یکیشون مهردخت بود . 

حدود 400-500 تایی عکس شد که همه در یک گروه تلگرامی که به منظور دیدن عکس ها ساخته شده بود قرار گرفت . 


مامان و بابا و مینا و بردیا و نسیم (همسر بردیا)"تعدادی از اعضای خانواده شمعدانی"



ایشون عزیز ترین و نازنین ترین مدیریه که داشتم .

 همون رفیقی که وقتی 9 ماه بعد از فسخ قراردادم، برگشتم اداره .. با روی باز و اصرار،  من رو جزو نیروهاش خواست و اداره رو برام تبدیل به بهشت کرد .

 همون کسی که شروع وبلاگ نویسیم ، پیشش بودم . همونی که وقتی خاطرات زندگی مشترک و بعدش جداییمو مینوشتم براتون و مثل ابربهار گریه میکردم پشت مانیتور، میومد کنارم مینشست یه لیوان آب به دستم می داد و میگفت: هر وقت دوست داری از اداره برو بیرون ، هر وقت لازم میدونی باش.. هیییچ جور نه خودت رو متعهد کن برای اینجا نه هیچ چیز دیگه ای ، فقط زندگی کن و حواست به مهردخت و نفس  باشه که با ارزش ترین دارایی هات هستند ( به طرز عجیبی که هنوز هم نفهمید

م چطوری، داستان نفس رو میدونست )



یکی از عکس های دوست داشتنی جشن

 من در کنار مهردخت و پری ایستادم ( پری رو که تو داستان نفس یادتونه؟)



کنار آخرین مدیرم .. پر از رفاقت و روزهای خوب بودیم با هم . گروه این ها،  تقریباً 5 سال بعد از استخدام من وارد اداره شدند . دیگه بعد از من نوبت بازنشستگی همین هاست حدود دو  سه سال اینده . 



بابا رو بعنوان کاپیتان مجموعه و پیش کسوت خیلی دوست دارند و بخشی از جشن رو کلاً طرفدارای بابا ، مال خود کرده بودند 




این خانم نازنین که من بهش خاله آذر میگم در واقع خانم کاپیتان اکرمی، دوست صمیمی بابا در دوران دانشجویی شون هستند . اون روزا من سه ساله بودم و خاله آذر به تازگی در 17 سالگی همسر عمو حسین شده بود و همگی رفته بودیم بلژیک . ما طبقه ی اول زندگی میکردیم و اونا طبقه ی دوم و میشه گفت من نصف روز اسباب بازی زنده ی خاله آذر بودم . بابا و عمو حسین که دانشجو بودن ، مامان و خاله آذر هم با هم رفیق بودن و روزگار میگذروندن . این وسط خوشبحال من بود چون تا آتیش میسوزوندم و مامان دعوام میکرد ، دختر خاله آذر میشدم و انقدر پیشش میموندم تا مامان بیاد بگه  : بشه ی منه ، فداش بشم منه 


خوندن متنی که آماده کرده بودم خیلی برام مهم بود . دوستای نازنینم جمعیت رو به سکوت دعوت کردند . بابا عباس کنارم ایستاد و در حالی که دستم رو گرفته بود متن رو خوندم :


22 سال و هفت ماه از اولین روزی که بعنوان یکی از پرسنل شرکت کشتیرانی پا به این مجموعه گذاشتم، گذشت و بر من چه گذذذشت!

من مادر 27 ساله ای بودم که همون اواخر از رشته ی حسابداری فارغ التحصیل شده بودم و براساس اینکه از خانواده ی دریایی کشتیرانی بودم با هزاران اندیشه ی مثبت و دلبستگی وارد ساختمان ولی عصر شدم . 

همه ی شما همکاران عزیز و قدیمی من میدونید که کمتر از سه سال، گلوله برف کوچیکی که تو زندگی مشترکم از سالهای قبل و از بالای قله ی آرزوهام راه افتاده بود، تبدیل به بهمن عظیمی شد وآخر داستان  من موندم و دختر کوچولوی قشنگم که با نهایت عشقم سرپرستیشو به عهده گرفتم . 

من بر اساس تربیت درست و آداب اجتماعی منحصر به فردی که در خانواده آموزش دیده بودم، نسبت به همه ی همکاران شرط رفاقت و مهربانی رو به جا می آوردم اما غافل از این بودم که ادبیات دنیای کارمندی در اون روزهای بسته، معنی و مفهوم خاصی داشت و محبت و نوع دوستی من، دردنیای تفکیک شده جنسیت بر اساس زن یا مرد بودن، برای کوتوله های فکری اون زمانه قابل هضم نبود .

 و این بود که، هم زمان با روزهای تلخی که در زندگی مشترک ده ساله م میگذروندم و درست درجایی که محیط اداره که خونه ی دوم همه ی ماست و می بایست مرهم مناسبی بر زخم های زنانه و مادرانه ی دلم می گذاشت، اینجا هم، دست های نامریی و افکار پلید از همون نقطه ای که برای هر انسان شریفی، مهمترین خط قرمز زندگیشه،  ضربه ی بزرگی به روان من و خانواده ی عزیزم زدند  و اون چیزی نبود جز ساختن یک پرونده ی قطور اخلاقی که منجر به فسخ قراردادم شد. 


یادمه یه روزی تو اوج اون روزهای تلخ، پدرنازنینم بهم گفت : دخترم این روزها میگذره ولی از این فرصت، خوب استفاده کن و رفقای درستت رو بقیه تفکیک کن  و این شگفت انگیز ترین پند اون روزها برای من بود . 

خدا رو شکر میکنم که امروز عزیزترین رفقای دنیا رو درکنارم دارم .

در خلال سالهای اخیر، همه ی همکاران قدیمیم بازنشسته شدند و از این مجموعه رفتند. بعد از اون نه اینکه من  تنها نموندم، بلکه با گروه جدیدی از همکاران که حداقل ده سالی از من جوان تر بودند و باورم نمیشد بتونیم رفاقت عمیقی رو باهم به اشتراک بذاریم، آشنا شدم .

اما داستان عشق و محبت ، این دو  نیروی پاک فرازمینی مثل تارهای نامریی دل های ما رو به هم گره زدند و امروز با کوله باری از بهترین خاطراتی که با دوستانم ساختم این مجموعه رو ترک میکنم . 

از اینکه در آخرین روزهای سال 1402 با نهایت مهربانی  وقتتون رو به من دادید و با حضورتون مفتخرم کردید،  بسیار سپاسگزارم . قطعاً عزیزانی هم بودند که به دلایل گوناگون سعادت دیدارشون رو در این جمع نداشتم .

 اما  باید یادی کنم از همکاران بسیار عزیز درگذشته م،  خانم مرضیه بنایی فرد و آقایان رضا امینی و علیپور که در ذهنم جز خوبی ازشون خاطره ای  ندارم امیدوارم درآرامش و نور باشند.


دوستتون دارم و برای تک تکتون تن درستی و نیک بختی آرزو دارم...  سال نوتون مبارک . 

16 اسفند 1402


فعلاً  پست رو تموم کنم برم این چند ساعت رو بگذرونم ، از صبح همه مون بغض داریم خیلی سخته دل کندن از اینهمه خاطره . 

اگر نرسیدم پست جدید بذارم که گمان نکنم برسم ( چون دارم تند تند سفارش های شیرینی های عید رو آماده میکنم ) 

پیشاپیش سال نو رو تبریک میگم عزیزای دلم 

می دونید که خیلی دوستتون دارم 





خبر از این بهتر؟

دلم که خیلی خیلی براتون تنگ شده، ولی همه چیز روی دور تند افتاده و حسابی مشغولم 

تو اداره، تو خونه و دم فر 

چند روز پیش خبر دار شدم زهره ، اون دختر خانم گلی که فرستادیمش کار با مواد رو یاد گرفت، بعد براش سشوار و اتوی مو خریدیم و یکمی تجهیزش کردیم، داره خوب کار میکنه و دستش رفته تو جیب خودش و عااااااااااااااااالیه اوضاع . 

مادرش  برای همه ی شما دوستان مهربون و دست به خیرمن سلام رسوند و از صمیم قلبش برای تک تکتون دعا و عشق فرستاد . 

گفت : نمیشناسمتون ولی دوست دارم بدونید که زندگی ما رو تغییر دادید . هیچکس بی مشکل نیست ولی امیدوارم از اون جاهایی که انتظار ندارید مشکلتون حل بشه . 

هیییچی دیگه ، خبر به این مهمی رو نمیتونستم بهتون نرسونم 


دوستتون دارم، یادتون باشه تو این روزای سرد با همشهری های کوچولو و مظلوممون خیلی مهربون باشید