سلام دوستان عزیزم ، امیدوارم درد و بلا از خودتون و عزیزانتون به دور باشه .
خیلی خیلی از پیام های محبت آمیزتون ممنونم . همه جا پیام های مهربون و احوال پرسیاتون رو دارم و چقدر لطف دارید واقعا
امروز پنج روز تمام شد که بابا عباس بیمارستانه . دلمون براش تنگ میشه و این صحبت های کوتاه تلفنی و دیدار های چند دقیقه ای اصلا کافی نیست .
گروه واتس اپیه شمعدانی ها سوت و کوره و به ندرت یه پیامی رد و بدل میشه .
طبق اون چیزایی که شب اول شنیدیم، بابا باید تا حالا مرخص میشد ولی خب هنوزم بیمارستانه و من الان هیچ نظری ندارم که کی میاد خونه .
دلیل اینکه بابا آی سی یو بستری شد همونطور که گفتم این بود که تو تختش و روی سینه ش غلت زده و از اونجایی که کنار تختش یه میز عسلی کوچیکه که لوازم دم دستی مثل عینکشو روش میذاره ، پهلوش به میز گرفته و همون باعث شکستگیه دنده ش شده
واقعا برام عجیبه مگه تراکم استخوان تواین سن انقدر کم میشه ؟ حالا من میدونستم پوکی استخوان ها در زنان شایعه ولی در مردان اصلا نه !
خدا رو شکر تو این چند روز بابا تحت کنترل بوده و خونریزی که بند اومده ، اون مقدار خونی هم که اومده انقدر ناچیزه که نیاز به تخلیه نداشته اما چیزی که باعث شده بابا رو مرخص نکنن موضوع طحالشه.
قدیمی ها میدونند که تقریبا ۳۵ سال پیش متوجه شدیم بابا مبتلا به لوسمی مزمنه ( CLL)از همون موقع تحت نظر یکی از بهترین های خون ایرانه و خوشبختانه زندگی عادی داشته ، بجز یکبار اونم بعد از مشکلاتی که تو اداره برسر من آوردن و شوک سنگینی برای من و خانواده م به وجود اوردن که بابا یه دوره شیمی درمانی خفیف انجام داد .
کسانی که لوسمی مزمن دارند طحالشون بزرگ میشه ، اینو ما چند ساله میدونیم . دیروز یه جراح با من درمورد بابا صحبت کرد البته سابقه لوسمی بابا رو نمیدونست و با شک و عذاب به من گفت: یه مورد ناخوشایند در مورد پدر. گفتم : چی شده ؟ گفت: متاسفانه طحال بزرگ شده . گفتم : این که چیز جدیدی نیست ، بخاطر CLL هست دیگه. گفت: عه!! من نمیدونستم . گفتم : والا تریاژهمه رو ما گفتیم .
گفت: بله ، حتما من درست نخوندم . ادامه داد : طحال توسط قفسه سینه محافظت میشه . الان پدر شما طحالش بزرگ شده و از زیر دنده ها اومده بیرون و هیچ محافطی نداره. ما تو بررسی ها یه مایع شکمی در اطراف طحال میبینیم که نمیدونیم جنسش چیه؟ خوته؟ آبه . نظر من اینه که پدر باید ۱۰ تا ۱۵ روز تحت کنترل باشند و ما هر روز ازمایش خون بگیریم تا یه وقت دچار افت هموگلوبین نشن از طرفی ضربه به این طحال خطرناکه . گفتم : آخه اصلا ضربه ای نخورده بابا حتی زمین نخورده خیلی هم مرد آروم و محتاطیه .
نمیشه بابا خونه باشن بعد یه روز درمیون از آزمایشگاه بیان خون بگیرن؟
گفت : از نظر من این خونگیری باید دوهفته هر روز باشه بعدم اینجا بیمارستانه و همه چی کنترل میشه با آزمایشگاه فرق داره .
به هر حال این نظر منه که دکترشون خواستن من ویزیت کنم ولی تصمیم رو دکترشون میگیرند.
حالا دیروز و امروز که جمعه بود دکتر نیومده .
با خود بابا صحبت کردم ، پرسیدم سخته برات؟ گفت : اینکه نمیتونم راه برم آره . اگر ICU نباشم و بتونم راه برم و شما بیاید بیشتر پیشم خیلی بهتره . یکی از دکنر های فرعی هم گفته میشه منتقل بشی به بخش . حالا ببینیم فردا دکترش میاد؟
اما به نظر خودم و بقیه حال عمومی بابا خیلی بهتر شذه . رنگ و روش هم صورتی و خوشرنگ .
گفتم : بابا خودت چه نظری داری ؟
گفت: اینجا از همه عالم بیخبریم . تازه فهمیدم همین که گوشی هامون نیست و کمتر نگرانیم خیلی بهتره . دلواپس مامان هم نیستم چون شما کنارشید .
راستش من میدونم که نگرانی مزمن برای مامان واقعا داره بابا رو از پا درمیاره و همین که الان یکمی فاصله گرفته خیلی خوبه .
تو این روزا من هر روز برای بابا غذای مخصوص درست کردم . همراه با میان وعده های مقوی و عالی و بردیم بهش رسوندیم . اغلب راه به این دوری و پر ترافیکی رو با موتور رفتیم . سه شنبه باید مامان رو پیش دوتا از دکترهاش یکی که متخصص غدد بود و باید چک آپ سه ماهه ش رو انجام میداد . اون یکی هم متخصص کلیه بود میبردم ساعت ۱۱ و نیم ناهار بابا رو برداشتیم رفتیم سمت بیمارستان خوشبختانه اون موقع روز ترافیک نبود و نیم ساعته رسیدیم .
ناهار رو دادم مامان برد بالا و بابا رو دید و کمی از دلتنگیش برطرف شد ، حدود های ۲ رسیدیم مطب دکتر غدد اونم ۳ اومد و مامان ویزیت شد، بعد رفتیم دکتر کلیه ش که خیلی دکتر خوب و دقیقیه . قرار بود ساعت ۵ بیاد . ما از ساعت یکربع به ۴ نشستیم منتظرش . خب ما این روزا خیلی خسته میشیم بخاطر کارایی که برای بابا و مراقبت از مامان داریم . دکتر به جای ساعت ۵ ساعت ۵و ۲۰ دقیقه اومد ، خب طبیعیه به هر حال اکثر اطبا از بیمارستان میان مطب و به دلایل زیادی ممکنه سر وقت نرسن و حرفی نیست ،
مامان بخاطر درد پاهاش خیلی اذیته و اون چند ساعت طولانی بیرون بودن خیلی کلافه ش کوده بود قشنگ از درد ناله میکرد،
خانم دکتر اومد و رفت تو اتاقش و ما انتظار داشتیم ۵-۶ دقیقه بعد اولین مریض که مامان بود رو ویزیت کنه ولی تلفن رو برداشت و با صدای بلند مشغول چاق سلامتی با طرف پشت خط رو کرد و در ضمن بهش اطلاع داد که کاراشو براش انجام داده و توصیه ش رو هم کرده و طرف هم قول داده که نماس بگیره ، ... دیگه خبرارو داد و یه کوچولو هم حال بقیه رو پرسید و سفارش کرد که به همه سلامش رو برسونند و با خوش رویی قطع کرد . بعد به منشیش گفت اون خانوم رو بفرست تو . حالا اون خانوم کی بود؟ کسی که ۵ دقیقه قبل از رسیدن دکتر اومد تو و مطب و با منشی خوش و بش کردو بنظر میومد دختره منشی یه دکتر دیگه س.
دختره رفت تو و تقریبا همه ی مریضا که بجز مامان من ۱۸ نفر بودن ناراحت شدن و شروع به غر زدن کردن .
دکنر با دختره احوال پرسی کرد حال دکترشونم پرسید و حتی حال بچه های دکتر رو . بعدم رفتن سر اصل ماجرا که یه مورد بیزنیسی بین خودشون بود و اطلاعات رو با هم رد و بدل کردن .
حدود ده دقیقه هم کارشون طول کشید . بعد من و مامان رفتیم تو . با خوشرویی سلام و علیک کرد و مامان بهش گفت : من قراره جراحی بشم و توصیه های عمل از جهت کلبه رو میخوام . اونم به مامان گفت زودتر عمل کن چوم مسکن ها دارن روی کلیه ت اثر میذارن و یه نامه هم برای جراح مامان نوشت که بعد از عمل چه مسکن هایی محازه به مامان بده و چی نده . وقتی داشت پرونده رو میداد دستمون بهش گفتم : خانم دکتر همیشه پدر میومدن مطب شما با مادر من اولین باره شمارو میبینم خیلی ممنون از دقتی که به بیماران دارید ولی ازتون گله دارم .
جا خورد گفت: چرا عزیزم < گفتم: شما دیر اومدید که کاملا طبیعیه ولی بعد تلفنی صحبت کردید و بعدشم ویزیتور رو دیدین .
گفت : ای بابا ، چه توقعی دارید آشنای من منتظر یه خبر بود زنگ زدم بهش اونم منشی به مطب دیگه بود کار شخصی داشتم باهاش . گفتم : بله منم همینو میگم کارتون شخصی بود . مریض شما هم وقت گرفته و انتظار کشیده و وقتش براش مهمه .
صداش رو خیلی برد بالا و سرم داد زد و گفت: شما که مادر رو میارید دکتر باید روزتون رو بذارید برای اون دکتر ، من متخصصم خیلی کارم ارزش داره . گفتم : بابت تخصصتون پول میگیرید و وظیفه انجام میدین .
گفت: بخاطر دو دقیقه حرف زدن اعتراض میکنید؟
گفتم: خیلی متاسفم ، چیزی که باید در مورد شما میفهمیدم ، فهمیدم ، نیاز به توضیح اضافه نیست . اینجا محل کار شماست رسما دارید فریاد میزنید .
گفت:آخه اعصاب نمیذارید برای آدم . گفتم : بله حق با شماست من اشتباه کردم .
گفت : دارو نوشتم ؟ گفتم : نه هنوز .
دارو هم نوشت ، تاکید کرد بعد از عمل مسکن ها رو براش تو واتس اپ بفرستیم .
مامان گفت : البته چون همسرم بیمارستان بستریه عمل من عقب میفته . گفت : عه کاپیتان بیمارستانند؟ مامان گفت : بعله دنده شون شکسته ، ما از ظهر پیشش بودیم ، بعد رفتیم دکتر غدد برای اجازه عمل و بعدم اینجا
بازم بر و بر مارو نگاه کرد و بابت رفتارش عذرخواهی نکرد.
خیلی جالبه بعضی ها عذر خواهی براشون عین طناب دار روی گردنشونه .
راستی اسمش شهدک داداش پوره متخصص نفرولوژی ، و دکتر خیلی خوبیه ، اما معرفت و آداب اجتماعیش در حد دبستان .
یادم بمونه همیشه برای مردم، وقتشون و انتظاراتشون ارزش و اهمیت قائل باشم . واقعا هم چه وقتی کارمند بودم (با وجودی که ارباب رجوع نداشتم) چه الان که کیک و شیرینی درست میکنم و با مشتری های عزیزم در ارتباطم هیچوقت از دایره محبت و احترام خارج نشدم .. خدایی فکر کنم خوب دکتری هم میشدم
دوستتون دارم
سلام از آخرین روز فروردین زیبای ۴۰۴
امیدوارم این ماه رو با دل خوش و تن درستی و برکت سپری کرده باشید و به استقبال اردیبهشت بی نظیر سرزمینمون بریم.
زنعمو جون یک هفته منزل من موند و خونه م رو پر از نور و برکت کرد. همه چیز با وجودش خیلی بهتر بود ، من قبلا چنین تجربه ای نداشتم. مامان مهین( مادر بزرگ پدریم) چند سال آخر عمرش رو، طبقه اول همون آپارتمانی که من و مهردخت زندگی میکردیم ، گذروند ولی خیلی با این یک هفته فرق داشت ، به هر حال خونه ش جدا بود و پرستار داشت ، سن و شرایط زندگی من با الانم ، حتی درکی که من امروز از حال و هوای سالمندان دارم با اون موقع کلی فرق کرده . وجود عزیزش روی خورد و خوراکمون هم اثر گذاشته بود. مثلا من و مهردخت چای خور نیستیم . برای صبحانه شاید چای درست کنیم اونم از نوع تی بگ که میدونم کار سالمی نیست و درضمن خیلی ها ( از جمله کل خانواده م) اصلا دوست ندارند، بنابراین تو خونه ما ، مهمون به مهمون چای دم میشد ولی وقتی زنعمو بود هر روز چند بار چای خوش رنگ و مرغوب دم میکردیم. ناهار آبگوشت و کوفته درست کردم و شیر سنتی از لبنیات محلمون خریدم و جوشوندم و تو پارچ شیشه ای در داری که سالها بود ازش استفاده نمیکردم ریختم و صبح ها گرم میکردم و با عسل برای خودم و زنعمو میریختم ، عصر ها هم بعنوان عصرانه با یک تکه شیرینی یا لقمه ای چیزی و یه لیوان از همون شیر خوشمزه، میزدیم بر بدن
وقتی سفارش ها رو آماده میکردم،یه صندلی میذاشتم ، زنعمو مینشست کنارم و با دقت به کارام نگاه میکرد و زیر لب برای خودم و زندگیم و برکت کارم،دعا میکرد. بعد از ظهرها فیلم تماشا میکردیم ، یه شب شام رفتیم خونه مینا یه شبم خونه بردیا. دو روزش هم نفس ناهار اومد پیشمون و یه شبم شام اومد . یکی از خوبیای اخلاق زنعمو به تعارفی نبودنشه . مثلا میپرسیدم چی دوست داری بخوریم میگفت: میوه خوبه، یا چای و .. یا برای شام و ناهار نظر میداد . اون شبی هم که نفس میخواست بیاد پیشمون گفتم : زنعمو جون نفس میگه چی بیارم دور هم بخوریم؟ گفت: بستنی سنتی خوبه؟ گفتم : بعله .. عالیه
یه ویژگی خوب و مهم دیگه ش هم اینه که بشدت زن تمیز و منظمیه . بهداشت شخصیش رو خیلی رعایت میکنه و از این بابت هیچ مشکلی نداره . خب بالاخره من درک میکنم که تو سالمندی حواس ادم درست سر جاش نیست یا چشما ممکنه اون سو و دقت سابق رو نداشته باشه و بعضی از اتفاقات کاملا طبیعیه ، چند بار اولی که میرفت سرویس بهداشتی من سعی میکردم بصورت نانمحسوس برم چک کنم اگر نظافت لازم باشه انجام بدم ،ولی همه جا مثل گل پاکیزه بود.
یه شب که با هم بیرون بودیم حس کردم از یه تایمی به بعد برای برگشتن عجله داره و بی قراره . گفتم : زنعمو جون دستشویی لازم داری؟ گفت: آره مادر جان میترسم که نتونم خودمو نگهدارم . گفتم : چشم ، عزیزم الان میرسونمت ، بعدا که خیالش راحت شد و گپ میزدیم بهش گفتم چرا از ایزی لایف استفاده نمیکنی ؟ گفت : نه مادر جان گنده م میکنه آبروم میره . گفتم : نه عزیزم اولا که اصلا مشخص نیست بعدشم این یه اتفاق طبیعیه ، کنترل ادرار گاهی سخت میشه ، مثل اون موقع ها که پریود میشدیم ،نوار بهداشتی استفاده میکردیم این موضوع هم طبیعیه و برای همه مون پیش میاد . خیلی هم بهداشتی و تمیزه استفاده ش تا اینکه ادم کنترل نتونه بکنه و نم بده و بعد مجبور شه هی سرتا پاشو آب بکشه .
قبول کرد و ازش اجازه گرفتم تا یه مدل شورتی و راحتش رو براش بخرم و امتحان کنه .
میدونید ما تو هر سنی که باشیم نیاز به همدلی و مشاوره داریم . خوبه یکی باشه که باهامون همذات پنداری کنه و خودش رو بذاره جای ما و ببینیه به چه چیزهایی نیاز داریم و یا چه شرایطی داریم . من خودم رو میذارم جای هر کسی یا هر حیوانی که میبینم و از خودم میپرسم اگه جاش بودم الان چه نیازهایی داشتم و چی به دردم میخورد و چی خوشحالم میکرد؟ حالا من بعنوان یه انسانی که توانایی های محدودی دارم ، چطور میتونم برای همین الان اون موجود مفید باشم؟
همین میشه که گاهی به دنبال یه ظرف یه بار مصرف و یه بطری آب هم دمای محیط تو یه سوپر مارکت و نهایتا یه تن ماهی ساده میگردم که یه زبون بسته ی مظلوم رو از گرسنگی و مرگ احتمالی نجات بدم ، یا تو بارون و سرما با کارتن خالی و موکت و لباس کهنه سرپناه ساختم یا داروهای یه نیازمند مستاصل جلوی داروخانه رو حساب کردم یا برای زنعموی پیر و خسته ای که فرزندی نداره ، میزبان و مصاحب شدم . شاید سالهای قبل به کارما اعتقاد داشتم و پس ذهنم این فکر بود که: تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز و انجام دادن بعضی کارهام با همین نیت صورت میگرفت، اما خیلی ساله که دیگه به کارما و نظایرش اعتقادی ندارم و هیچ فکر بده بستونی، پشت کارام نیست. در حد توانم قدم مثبت برمیدارم چون حال دلم رو خوب میکنه ، چون با این کارها برق رضایت رو تو چشمای مقابلم میبینم و انگار روی قلبم اکلیل میپاشن.
شب آخر که زنعمو منزل من بود ، قرار شد با مینا بریم برای تولد نوه خاله جون خرید کنیم ، زنعمو هم باهامون بیاد و شب ببریمش منزل پسرخواهرش که براش از دکتر ارتوپد خوبی وقت گرفته بودن چون کمرش خیلی خیلی درد میکرد،
یه پاساژ رفتیم و زود خرید کردیم بعد سه تایی رفتیم کافه و اونجا کلی عکس انداختیم
*****
خب تا اینجای حرفامو یکشنبه ۳۱ فروردین ساعت ۱۴:۱۷ نوشته بودم . الان که دوباره دارم مینویسم ساعت ۰۲:۴۷ دوشنبه ست . چی شد که من پست رو نیمه تمام گذاشتم و این چند ساعت کجا بودم؟
یکشنبه یکمی قبل از ده صبح به منزل بابا اینا تلفن کردم درست مثل هر روز . از مامان پرسیدم خوب خوابیدن و مشکلی نداشتن ؟ گفت : نه عزیزم همه چی خوب بود . حال بابا رو هم پرسیدم ، گفت : اونم خوبه . البته این احوال پرسی ها اضافه بر سازمانه چون ما خانواده شمعدانی صبح که بیدار میشیم تو گروه واتس اپی سلام و علیکمون رو میکنیم . این تلفن وسط روز بیشتر جنبه شنیدن صدای همو داره .
وقتی از مامان ، حال بابا رو پرسیدم و گفت خوبه ، یه چیزی هم اضافه کرد و گفت: البته بابا انگار دیشب خواسته بره دستشویی ، یکمی پهلوش به میز شیشه اییه کنار تخت گرفته ، حالا میگه درد میکنه .
گفتم : مامان چیزی شده ؟ گفت : نه باباااا ، باباتو که میشناسی نازنازیه، چیزی نشده که من اینهمه زمین میخورم اصلا چیزی میگم، حالا بابات اصلا زمینم نخورده . الانم رفته دوباره دراز کشیده
گفتم : مامان لطفا بابا بیدار شد بگو یه زنگ به من بزنه .
تقریبا ظهر بابا تماس گرفت . گفتم بابایی چی شده ؟ برام تعریف کرد گفتم اگه لازمه بریم بیمارستان نیکان یه عکس بندازیم . گفت : اگه لازم شد خبر میدم .
این وسطا مینا هم پیام داد که من بعد از بانک میرم یه سر به مامان اینا بزنم . منم گفتم: منم عصری میام با هم برگردیم خونه .
ساعت حدود ۱۶ بود که بابا زنگ گفت: مهربانو جون ، بردیا نزدیم خونه ما بود من بهش گفتم بیاد بریم بیمارستان یه بررسی بکنیم . مینا گفت تو هم میای اینجا . ببین بابا جون شام چی هوس کردید یا درست کنید یا از بیرون سفارش بدید ما هم برگشتیم دور هم باشیم . گفتم: چشم بابا جون
تو پارکینگ مامان اینا ، بابا و بردیا رو دیدم گفتم منم بیام؟ بردیا گفت نه برو بالا ما هم یه عکس می گیریم و سریع میایم . بهمم یه چشمک زد که یعنی چیزی نیست بابا میترسه، بخاطر اینکه مطمئن بشه میبرمش.
رفتم بالا و با مینا و مامان مشورت کردیم که شام چی بذاریم، و خوراک سبزیحات و فیله مرغ درست کردیم ، ساعت ۱۹:۴۵ بود که بردیا تلفن کرد و گفت : یکی از دنده های بابا شکسته و یه مختصری خونریزی کرده و یه مقدار هم به ریه آسیب زده .
قیافه من و مامان و مینا دیدنی بود . مامان که فوری زد زیر گریه و گفت : یالا همین الان بریم نیکان
پاشدیم با عجله رفتیم بیمارستان، اونجا همه اقدامات لازم انجام شده بود از عکس و ازمایش و اسکن و سونوگرافی . جراح گفت: ما باید ایشون رو یک هفته مانیتور کنیم تا ببینیم این خون متوقف میشه یانه ، فقط موضوع اینجاست که ماالان تخت آی سی یو نداریم.
خلاصه بعد از چند ساعت معطلی از بیمارستان تماس گرفتن و از بیمارستان امید تونستند پذیرش بگیرند. با خواهش مامان و مینا رو فرستادیم خونه . من همراه آمبولانس با بابا رفتیم بیمارستان و بردیا با ماشینش پشت آمبولانس اومد. اونجا هم چند ساعت طول کشید تا کارهای پذیرش و بستری بابا انجام شد. حالا صبح مینا میره بانک ، بردیا میره بیمارستان منم میرم پیش مامان چون متاسفانه اصلا نمیشه مامان رو تنها گذاشت .
همه این اتفاق ها خیلی با سرعت و در واقع در کمال ناباوری ما رخ داد چون اصلا موضوع رو جدی نگرفته بودیم ، خدا رو شکر که بابا رو بردیم بیمارستان، خدا رو شکر که میز شیشه ای که بابا بهش خورده، نشکسته و تن نازنینش رو مجروح نکرده . چقدر اشتباه میکردیم اگر بی توجه بودیم و ...
میخواستم این پستم در مورد همدلی و درک روحیات سالمندان باشه ، کلا یه چیز دیگه شد
دوستتون دارم
الان ساعت 4 و20 دقیقه صبح شده و دیگه خیلی خوابم گرفته .
میام زود از حال بابا مینویسم
پینوشت: دوست عزیزمون خانم ماری مرادی کتاب زیبای ترمه رنگی مادربزرگ با نویسندگی خانم نسرین مولا رو بصورت صوتی بازخوانی کردن و اجرای بسیار زیباییست در صفحه یوتیوب بیابید mari moradi
شونزده به درتون مبارک
امیدوارم امروز که زندگی رسما به حالت عادی برمیگرده، برای همه مون پر از خیر و برکت و اتفاق های خوب باشه
خوب شروع شد و کاش خوبتر تموم بشه و یازده ماه و اندی دیگه بگیم : آخیییش، خستگیمون دراومد
****
یه چند روزی قزوین بودیم که خیلی خوب بود. خب خیلی سال بود که دیگه اونجا نرفته بودیم ، یه روزی قزوین رفتن، اوقات خوش همه فامیل بود. همون وقتی که زنعموشعله و محسن زنده بودن و خونه شون پر بود از عطر غذاهای خوشمزه و صدای خنده . محسن که سال ۷۹ در سن ۲۰ سالگی با اون اتفاق ناگهانی و وحشتناک رفت ، دیگه هیچکس دل رفتن به خونه عمو رو نداشت و زنعمو هم از غصه ذره ذره آب شد تا با پروتزهای عفونی اون دکتر شیاد که خیلی از بیماران رو به کام مرگ فرستاد، از دنیا رفت.
حالا بعد از سالها دوباره پامون به قزوین باز شد . اگرچه هیییچ چیز دیگه رنگ و بوی سابق رو نداشت ولی ما دنبال جاذبه های تاریخی شهر بودیم و انصافا قزوین عاالی بود.
موزه مردم شناسی حمام قجر
من و بابا در حمام قجر
مجسمه های زیبای مردم و اقوام ایرانی
سرای قیصریه
یه کافه خیلی زیبا و پر از حال و هوای دوره پهلوی حیف اسمش یادم نیست
همیشه یک نفر هست که شبیه شعری است که زمین سروده تا تورا زنده نگهدارد.
از قزوین که برگشتیم چند تا مهمونی خانوادگی و فامیلی خیلی خوب دادیم و چشم دلمون به دیدن فامیلمون روشن شد. راستش هر چی سنم میره بالا دلم بیشتر برای دیدن فامیل تنگ میشه و دلم بیشتر معاشرت باهاشون رو طلب میکنه . این حرفیه که مهرداد اغلب بهم میزنه و میگه مهربانو خوشبحالتون امکان فامیل بازی دارید
یه هفته اییه که افتخار بزرگی نصیبم شده و اونم اینه که زنعموی پیر و عزیزمون رو که حکم مادربزرگ برای خانواده شمعدونیا رو داره، آوردم پیش خودم
قدیمی های این خونه میشناسنش ، شبا میشینیم با هم گپ میزنیم و دلم خون میشه از قصه های تلخی که برام درمورد ازدواج دخنر بچه های کوچولوی قدیم میگه .
******
راستی یه دوستی داریم که جویای کاره و رزومه ی خوبی هم داره . در واقع دوست میناست و به من سپرد معرفیش کنم اگر کسی اینجا به تخصصش نیازداره رزومه ی کاملش رو بفرستم . حیفه نیروهای کاربلد در جای درست کارنکنند و کارفرماهای خوب هم از ادمای ناشناس و بعضا ناکارامد استفاده کنند.
خانم مجرد متولد سال ۶۰ ، لیسانس مترجمی زبان انگلیسی و فوق لیسانس مدیریت بازرگانی با گرایش بین الملل سوابق کاری: سازمان تامین سرمایه امید از سال ۹۳ تا کنون با سمت کارشناس برنامه ریزی سیستم واحد برنامه ریزی و سیستم ها
و فدراسیون تیراندازی با کمان از سال ۸۵ تا ۹۲ با سمت دبیر کمیته بین الملل نایب رییس کمان گیری
دوره های آموزشی مفصلی هم دیده که اگر کسی رزومه خواست بصورت کامل براش ارسال میکنم .
در مورد کمک های ثابت ماهیانه هم باز تقاضا دارم اگر کسی رو میشناسید که تمایل به کمک های مستمر ماهیانه داره لطفا به گروه ما< مهربون باش > معرفیش کنید.
دوستتون دارم
اول نوشت: این عبارات رو قرار بود اول فروردین منتشر کنم، ولی همینطور که میبینید شد امروز که چهارمه. آخه یه سفر کوتاه خیلی خوب به شهر زیبا و باستانی قزوین پیش اومد که نتونستم پست رو بفرستم و الان که تازه رسیدم تهران ، نشستم پای لپ تاپ
*******
سلام پر از عشق من رو از اولین روز بهار و سال جدید پذیرا باشید
جونم براتون بگه که الان نشستم یه گوشه دارم پست مینویسم درحالیکه نفس و آقای تعمیرکار پکیج تو بالکن مشغول کار و تعویض پکیج کهنه با پکیج جدید هستند. از سالی که اومدم تو این خونه، سالی چند بار برای پکیج و داکت اسپیلیت هزینه کردم و بجز مدت کوتاهی هیچ فایده و کارایی نداشتن . از چند ساعت قبل از سال نو هم پکیج دوباره به مشکل برخورد و من و مهردخت با سلام و صلوات فراوون دوش گرفتیم . اما بگم براتون از شب سال نو، تقریبا ده روز قبل مهردخت گفت: امسال میخوام با گچ وسایل هفت سین رو درست کنم . گفتم: ببین من خیلی گرفتار شیرینی پزی هستم ، لطفا یه کاری کن من اصلا به فکر هفت سین نباشم ، یعنی صفر تا صدش با خودت باشه .
راستش هرسال مامان میره کوچه ذغالی های تجریش یه سمنوی مبسوطی میخره ، خودش میشینه کلی ازش میخوره، به ما هم اندازه یه کاسه برای هفت سینمون میده . سنجد رو هم همینطور .
چهارشنبه صبح دیگه همه شیرینی ها رو ارسال کرده بودم و به خیال خودم با خیال راحت میتونستم به استقبال سال جدید برم . ساعت هشت با مهردخت رفتیم آرایشگاه و یه صفایی به سر و صورتمون دادیم ، بعد رفتیم مصالح فروشی و مهردخت یکمی گچ خرید ، اومدیم خونه و ناهار خوردیم و خوابیدیم ، تقریبا یک هفته ای بود که تا ۶ صبح یه کله سفارش ها رو آماده می کردم و تقریبا ۶-۶:۳۰ میخوابیدم تا حدود ۸ و دوباره شروع میکردم .
اون خواب بعد از ظهر انقدر مززه م داد که نگووو
بعد که بیدار شدیم یکمی جمع و جور کردیم و مهردخت شروع کرد به گچ بازی . دو دور گچ درست کرد و سفت شد و خرابکاری کرد ، بهش گفتم ولش کن یه کار دیگه میکنیم. بعد گفتم سمنو و سنجدت کو؟ گفت: هاااا؟؟
فهمیدم هفت سین رو هواس . گفتم مهردخت لباس بپوش بریم بیرون . اونم حس کرد هوا پسه و من در آستانه عصبانیتم هیچی نگفت و آماده شد . رفتیم بیرون و سنبل خریدیم و هرچی نگاه کردیم سمنو و سنجد درست و درمونی نبود . گفتم بهتره معطلش نکنیم و بریم خونه مامان اینا سهم سمنو و سنجدمونو بگیریم.
رفتیم پیششون و اونا رو هم گرفتیم ، از خونه شون که اومدیم بیرون من خیابون رو که دیدم و ماشینا که مردم توشون همه شاد و خندون بودن و بعضیا صدای موسیقی رو بلند کرده بودن و میرقصیدن یهو دلم ضعف رفت که تو این ساعات پایانی یه بار دیگه تجریش رو ببینم ، مخصوصا که هفته قبل هم که رفته بودم تجریش مهردخت نیامده بود .
انداختم تو اتوبان صدر و بعدشم بلوار کاوه و اندرزگو . به مهردخت گفته بودم مسیر رو از طریق ویز پیدا کنه تا یه وقت به ترافیک نخوریم . تو اندرزگو که ویز گفت: مستقیم ادامه بدید به مهردخت گفتم : این میخواد از شریعتی ببرتمون؟ خب چرا راه فرعی نمیده؟ اونم گفت : نمیدونم چرا. تو تقاطع اندرزکو و شریعتی که گفت به چپ بپیچید ، گفتم مهردخت این داره اشتباه میگه ، چک کن ببین مقصد کجاست؟ مهردخت گفت مامان این مقصد رو اشتباه گرفته یه کوچه بنام قدس هم این طرفه اونو داره ادرس میده نه میدون قدس .
هیچی دیگه ناچار افتاده بودیم تو شریعتی به سمت میدون قدس و خیابون قفل بود. درست سه تا کوچه مونده به میدون ماشینم خاموش شد. البته پشت سر من چند تا ماشین دیگه هم جوش آورده بودن و ایستادن ولی ماشین من رسما خاموش شده بود. فوری قیافه نفس اومد جلوی چشمم که همیشه تاکید میکنه آب ماشین رو هر هفته یا هر ده روز یه بار چک کنم و نمیکنم . خدا رو شکر میکردم که آمپر رو هی نگاه کردم و نرفته بود بالا ، ولی خب از داخل کاپوت دود غلیظ و بوی خیلی بدی به مشام میرسید. تو دلم دعا میکردم که واشر سر سیلندر نزده باشه ، هم زمان فحش هم میدادم که آخه زززن ، دور زدن تو تجریشت دیگه چی بود چند ساعت مونده به تحویل سال. آخه الان اگه بی ماشین بمونی تکلیف چیه تو تعطیلات
اما جالب اینجا بود که از همون لحظه اول تا حدود دوساعت بعد که مشکل حل شد مردم دست از کمک و همدلی برنداشتن .
یه آقای جوان و همسر نازش سوار بر موتور بودن اومدن کنارمون ، اتفاقا چند بار هم تلفنشون زنگ خورد و میگفتن شما شام بخورید ما برامون کار پیش اومده !
چند نفر اومدن گفتن ما مکانیک هستیم ولی ابزار نداریم ، خیالت راحت باشه موضوع واشر و سرسیلندر نیست . احتمالا دیسک و صفحه داغ کرده . به امداد خودرو زنگ زدم چند دقیقه بعد آقایی تماس گرفت گفت من دارم میام سمت شما صبور باشید، خیلی هم با دقت به حرفام گوش داد و گفت اصلا نگران نباشید حلش میکنیم . به بردیا هم زنگ زدم و گفت تازه رسیدم لباس تنمه اومدم مهربانو .
خیلی ها خانوادگی تو ماشین بودن دستشون سبزه و بیدمشک بود ولی ترمز میکردن میگفتن کمک میخواین؟ تشکر میکردم و میگفنم امداد خودرو تو راهه.
سال نو مبارک میگفتیم و راهی میشدن .
دوباره دوتا پسر اومدن گفتن ما مکانیک هستیم ، بهم گفتن سوییج رو باز کن و ببین صدای ویزویز همیشگی قبل از استارت میاد .
گفتم نه. گفتن پس مشکل از پمپ بنزینه . چیز خاصی هم نیست حتی کلشم سوخته باشه با دوسه تومن همینجا عوض میشه . آقای امداد خودرو بازم تلفن کرد و گفت دارم نزدیک میشم .
همه چیز به طرز شگفت انگیزی قشنگ و رویایی بود . بردیا و اقای امداد خوشرو و مهربان با هم رسیدند . بهش گفتم درمورد پمپ بنزین ، گفت : بنظرم درست گفتن الان چک میکنم . چک کرد و گفت همونه مشکل . یه قطعه ای رو درآورد و نشونمون داد که کاملا آب شده بود . پرسیدم به مرور زمان اینطور شده؟ گفت : نه مال همین سربالایی و ترافیک بوده.
بردیا کلی بدو بیراه گفت به کیفیت قطعات . آقای امداد خودرو کارش تموم شده بود ، از خوشحالی رو پام بند نبودم . هزینه رو پرسیدم گفت: ۸۰۰ تومن ، با خوشحالی یک میلیون پرداخت کردم .
بردیا گفت : مبادا از کاری که میخواستی بکنی بگذری ها ، اگه هوس تجریش گردی داشتی برو حتما . ازش تشکر کودم که اومد ، روبوسی کردیم و گفتیم تا سال دیگه خدانگهدار.
با مهردخت تصمیم گرفتیم از خیر تجدیش بگذریم ولی بریم یه جایی شام بخوریم . ساعت دوی صبح بود . همه ی صورت ها خندان بود ، مردم با شور و نشاط همه جا درحال رفت و آمد بودن . دوجا ماشین ها زده بودن بغل و چندنفر میرقصیدن
بالاخره رسیدیم خونه . مهردخت هفت سین رو چید. ساده و مینی مال طور ، جمع و جور کردیم ، دوش گرفتیم . من ساعت هفت تا ده خوابیدم .
مهرداد همیشه لحظه ای که سال تحویل میشد دور اتاق یه رقص بامزه و خنده دار میکرد ، از سالی که از ایران رفته ویدیو کال میکنیم و لحظه تحویل سال ما رو مهمون رقص همیشگیش میکنه .
تلفن های تبریک زده شد، عکسامونو گرفتیم و برای دستبوسی و ناهار نوروز رفیتیم منزل مامان و بابا
حالا پکیج خراب شده . مجبورشدیم کلش رو عوض کنیم ولی همه ی این اتفاقات رو به فال نیک می گیرم . اینکه موقع گرفتاری همه به هم کمک میکنیم، انقدر برام با ارزش بود که حد نداره . به کوری چشم هر بیگانه ای که ما مردم رو مقابل هم قرار میده و بجای مهربونی و لطف در حق همدیگه که از اجداد باستانیمون به ارث بردیم ، عادت زشت خیانت و لو دادن و زیرآب زدن رو سالهاست بهمون تحمیل کردن ، ما همدیگه رو دوست داریم و داریم یادمون میاد که چقدر شاد و خوشرو بودیم و همیشه با پوشش های رنگارنگ شاد ، زن و مرد کنار هم رقصیدیم و با جشن و پایکوبی شکر نعمتهای زندگی رو بجا آوردیم .
چون خیلی کار دارم و درضمن دلم براتون تنگ شده بود این پست کوتاه نوروزی رو از من پذیرا باشید تا زود برگردم و براتون کلی از روزهای آخر سال بگم و شیرینی پزی هام و اینکه شماااا خیلی عشقیدکه بهم فرصت دادید با شیرینی هام سر سفره های هفت سینتون باشم .
دوستتون دارم
سال ۲۵۸۴ شاهنشاهی یا به عبارتی سال ۱۴۰۴ خورشیدی مبارک.
*******
پینوشت: جوابی که به آخرین کامنت پست قبل دادم رو بخونید، شاید اطلاعاتی که نوشتم برای شما هم جالب باشه
راستی این عکس رو آخرین جمعه سال تو بازار تجریش گرفتم و همون موقع استوری کردم ، خیلی برام جالب بود که چندتا پیام همون موقع گرفتم که همین جا ایستاده ن زیر تابلوی بازار سنتی تجریش و عکس گرفتن و برام نوشتن ما یک ساعت قبل اینجا بودیم یا حتی ده دقیقه پیش. ولی از همه جالب تر پیام شادی جان عزیزم بود که نوشته بود: مهربانو، تو حوالی ساعت ۱۵:۳۰ پارکینگ شهرداری بودی ؟ پیامک پرداخت پارکینگ رو نگاه کردم و گفتم : آره دقیقا همون موقع. گفت: من و پسرم تو ماشین بودیم، تو رو دیدم و به پسرم گفتم: فکر کنم این خانم، دوست مجازی منه
اینم من و پسرم
اینم بخش کوچولویی از شیرینی های نوروزتون