همین دو هفته ی پیش بود که داشتم اینستا رو چک میکردم، رسیدم به پیج نوه ی عمه جانم . عمه خانم و شوهرش چند سالیه از دنیا رفتن . از اونجایی که پدر بزرگ و مادربزرگم خیلی زود فوت کردن، عمه و شوهر عمه سالهای زیادی بزرگ فامیل محسوب میشدن و انصافاً آدم های مثبت و مهربونی هم بودن .. به گردنِ خیلی از جوان های فامیل در وقت خودشون، حق داشتن . از جمله پدر و مادر خودم که موقع ازدواجشون سنگ تموم گذاشتن و در موجی از مخالفت های هر دو طرف، عروسی رو راه انداختن و این دوتا مرغ عاشق رو به هم رسوندن
آره میگفتم .. شب بود و دیر وقت که پیج سحر رو نگاه میکردم ، دیدم از سفرشون به ترکیه عکس گذاشتن. عکس ها همه زیبا و صورت ها خندان و شاد . براشون خوشحال شدم .. کامنت رو که نوشتم خودم تعجب کردم ، چون نوشته بودم :سحر جان چه عکس های قشنگی . خیلی دلم براتون تنگ شده به امید دیدار .
سحر هم برام نوشت: مرسی دریا جون ، همیشه ذکر خیرتون تو خونه ی ما هست دل به دل راه داره ، مخصوصاً شیرینی هاتو میبینیم و میگیم کی بشه دور هم باشیم و دریا جون یه کیک بزرگ فامیلی بپزه
از کامنتم تعجب کردم چون معمولا برای بچه های فامیل که کامنت میذارم همون جمله های کلیشه اییه " همیشه به سفر و ... " ایناست. نمیدونم چرا واقعا با دیدن عکس هاشون احساس دلتنگی کردم و همین حس رو هم فوری نوشتم .
یکمی در مورد خانواده و بچه های عمه براتون بنویسم .
خانواده عمه اکرم، هشت نفره و پرجمعیت بودند . اختلاف سنشون با هم زیاد نبودند، چهار تا دختر و دوتا پسر. که آخریش یه پسره که از من چهارسال بزرگتره. پسر بزرگ هم تقریباً شصت ساله .
نمیدونم چند سال پیش چی شد که این شش تا خواهر و برادر زدن به تیپ و تاپ هم ... باور کنید اگر الان بشینم دلایل دلخوری اینا رو از هم بنویسم تهش یه دلیل درست و درمون و موجه در نمیاد .
عجیب اینکه این شش نفر دقیقا مثل پدر و مادر خدابیامرزشون بسیار مهربون و رقیق القلب بودن.. اوایل هم کسی باور نمیکرد که این قهر مدت زیادی طول بکشه ولی کشید ، خیلی هم کشید . دوتا خواهر و برادر بزرگتر شدن یه جبهه، سه تا خواهر بعدی هم شدن یه جبهه ، برادر آخری هم به تنهایی در یک جبهه و از هر دوطرف دلخور بود .
این چند سال آخر همه شون وا داده بودند و با هم سلام و علیک و گاهی دیدار هم میکردن، فقط کوچکترین دختر عمه م که پنج سال از من بزرگتره ول نکرد که نکرد .
من معمولاً تو این داستان های فامیلی ورود نمیکنم، بابتش افتخار نمیکنم چون شاید بد نیست برای بهبود روابط اینچنینی آدم قدمی برداره ولی همیشه فکر میکنم اگر دونفر نمیخوان با هم رابطه ای داشته باشند اینکه من بیام اصرار کنم کار بیجاییه. چون مدرسه و دلخوری های دبستان که نیست عمقش کم باشه . حتما این وسط یه چیزایی هست که به اون دلایل نمیخوان آشتی کنند دلایلی که شاید اصلا ازش چیزی نگفتن حتی .
مثلا اگر گسی بخواد اصرار کنه رابطه من با تنها کسی که درحال حاضر اصلا دوست ندارم ببینمش ( همون همسر برادرم که ایران نیستند و درجریان هستید) رو خوب کنه، جداً عصبی و دلخور میشم .
با همه ی اینها پارسال به دختر عمه م گفتم: مریم جون هیچ راهی نداره آشتی کنید؟ گفت: نه عزیزم . گفتم : نمیگم فراموش کن هر چی شده رو و دوباره مثل سابق بشید، منظورم اینه که از این حالت سایه ی همو با تیر میزنید دربیاید . هر جا همو دیدین یه سلام و علیک معمولی و تمااام .
گفت : نع
گفتم یه سوال بد بپرسم؟ اگر برای یکیشون اتفاقی افتاد، تو نمیری؟ گفت: نه .. آدما تو زنده بودن به درد هم میخورن . سپردم منم مرده م اونا نیان. دیگه هیچی نگفتم.
******
یکشنبه 14مرداد یعنی همین هفته پیش صبح بود و داشتم با مینا حرف میزدم
-چطوری عزیزم؟ چقدر صدات بیحال و انرژیه!
-نه چیزیم نیست، صبح میومدم بانک حوالی نوبنیاد اوایل صدر یه تصادف وحشتناک دیدم حالم گرفته س.
-ای بابا... چی بود ؟ کسی طوریش شده بود؟
-حتمااااً .. یه لکسوس بود که تاشیشه جمع شده بود و اون یکی ماشینه هییییچی ازش نمونده بود.
-خدا به داد خانواده شون برسه .
ساعت ده شب بود که بردیا زنگ زد، احوال پرسی کرد .. گفتم کجایی؟ گفت نزدیک خونه شما. شیرینی داری؟ گفتم : آره .. چایی هم میذارم بیا.
اومد و بعد از یکمی اینور اونور کردن گفت: سرت شلوغ بوده امروزعصر؟
گفتم : آره چطور مگه؟ گفت: اینستات رو چک نکردی؟ گفتم: نه والا.. چیزی فرستادی؟ گفت: آره . بیا ببین تو گوشی من .
گوشیش رو باز کرد دیدم عکس کامران در زمینه ی مشکی و گل و شمع و ...
کامران همون پسر عمه بزرگه بودو تو اون تصادف صبح که مینا دیده فوت شده .
بردیا گفت که با وجود اینکه تصادف تقریبا ساعت پنج صبح اتفاق افتاده ولی حدود چهار بعد از ظهر به خانمش تلفن کردن و ما هم ساعت هشت متوجه شدیم .
رفتم به سه هفته پیش ...باید میرفتم معاینه فنی ماشین. رفتم از ترمز دستی ایراد گرفت و گفتن رگلاژ میخواد . از مرکز معاینه فنی اومدم بیرون . اولین مکانیکی که سر راهم بود رفتم داخل . آقای مکانیک مشغول درست کردن شد که دیدم کامران اومد تو تعمیرگاه.
نمیدونم شماها هم اینجوری شدید یا نه . ما با فامیلمون خیلی کم دیدار میکنیم . متاسفانه چند ساله تو عزا و عروسی همو میبینیم . بچه که بودیم خواهر و برادر ها زیاد به هم سر میزدن خب تو این سر زدن ها بچه ها هم همدبگه رو میدیدن و با هم همبازی میشدن . الان که چند ساله عمه و شوهر عمه نیستن پس اون رفت و آمد هم دیگه نیست . من و خواهر برادرام با هم رفت و آمد داریم حتما اونا هم با خودشون ... باز اگه مامان این چند سال اخر درگیر بیماری نبود میشد گاهی مهمونی بده و همه رو دور هم جمع کنه ولی خب مامان هم شرایطش همونی بود که میدونید . خلاصه کامران رو خیلی وقت بود ندیده بودم از دیدنش خوشحال شدم . گفت: از بچه ها شنیدم بازنشست شدی راضی هستی؟ گفتم : آره خیلی خوبه . گفت: من از این بیمه های خویش فرما داشتم سه سال پیش با ماهی 8 تومن باز نشست شدم الان شده 12 تومن زندگی نمیچرخه با اسنپ کار میکنم . یکمی گپ زدیم و گفت چه خوبه شیرینی میپزی. گفتم : عه خبر داری؟ گفت : آره بابا بچه ها هی نشونم میدن عکسارو او اینستا.
به تعمیرکار گفت: گاهی از داییم برات تعریف کردم که دریانورد بوده.
آقای تعمیرکار گفت: دایی عباس؟ من و کامران خندیدیم . گفت: آررره همون دایی عباس. این خانم دخترخانمشونه . هر وقت اومد اینجا هواشو داشته باشید . ازش تشکر کردم . گفت: من ماشینمو میارم اینجا آدمای منصفی هستن ، تو هم بیا سفارش کردم دیگه .
گفتم : مرررسی اتفاقا به همچین جایی نیاز داشتم .
این آخرین دیدار و مکالمه ی بین من و کامران بود
حالا داستان تصادف چی بوده !
اگر تو گوگل سرچ کنید تصادف مرگبار لکسوس در شمال تهران، صفحه پر میشه از خبر این حادثه
لینک یکیشون اینه:
https://www.isna.ir/news/1403051409238/%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%81-%D9%85%D8%B1%DA%AF%D8%A8%D8%A7%D8%B1-%D9%84%DA%A9%D8%B3%D9%88%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D9%84-%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86
شب قبل مدیر یه شرکتی به پسری که اونجا کار میکرده سوییچ لکسوسش رو میده میگه با تعمیرگاه هماهنگ کردم قبل از رفتن به خونه ببر بذار اونجا و خودش زودتر شرکت رو ترک میکنه . پسر به تعمیرکار زنگ میزنه میگه داداش آقا گفت بجای امشب فردا اول وقت ماشینو بیارم .
بعد هم زنگ میزنه به دوستش میگه امشب بریم دور دور .
حالا اونشب چی میگذره و چه میکنند نمیدونم ، الان که میگن تو خونشون الکل و مواد بوده نمیدونم شایعاتیه که معمولا در پی حوادث در میاد یا واقعا همین بوده .
حوالی پنج صبح میزنن به ماشین کامران و ماشین رو پرت میکنن تو ایستگاه اتوبوس من مردم برای اون طفلکی که اون موقع منتظر اوتوبوس بوده که بره سرکار و در دم کشته شده .
حالا چی داریم ؟ دوتا جوون بیست ساله که خودشونو خانواده شون بدبخت شدن مخصوصا اونی که پشت فرمون بوده . یه صاحب شرکت که ماشینش از بین رفته و خیانت در امانت شده به مالش و دوتا ادم که مرده ن و خانواده هایی که داغدارن .
جوونی دنیای عجیبی داره .. خودمون هم حتما کارای خطرناکی کردیم که اصلا به عاقبتش فکر نکردیم و حالا شانس آوردیم کار به جاهای باریک نکشیده ولی کاااش همه در هر سن و شرایطی به عاقبت و نتیجه کارهامون فکر کنیم .. گاهی واااقعا جبران ناپذیره
شب اول نمیدونستم به مریم زنگ بزنم یا نه . انقدر سفت و محکم میگفت آشتی نمیکنم که گفتم الان بهش تسلیت بگم میگه خب مرد که مرد به من چه ولی فردا شب که رفتم خونه کامران تا تسلیت بگم و مریم رو با چشمای متورم و حال بد دیدم که میگفت: دریا جون دیدی بدون خداحافظی رفت، دیدی دیدارمون به قیامت افتاد.. گاش حرف زده بودیم کاش اینطوری نمیشد
تنم لرزید . کاااش حرفمون و حسمون یکی باشه . کاااش اون موقع که بهش گفتم اگر یکیتون یه چیزی بشه و گفت: برام مهم نیست واااقعا براش مهم نبود
کاش قبل از اینکه دیر بشه بتونیم رفع کدورت کنیم ؛ اگر اشتباه کردیم برای جبران و عذرخواهی قدم برداریم اگر مظلوم واقع شدیم و ازمون عذرخواستن ، ببخشیم .. اگر نمی تونیم ببخشیم صادقانه از خودمون بپرسیم مرگ و نبودن طرف برامون مهمه یا نه ؟ اگر مهم بود به قهرامون خاتمه بدیم و نذاریم سالهای بعد از اون در حسرت و ای کاش بسوزیم .
*********
حالا از رفتگان بگذریم و برگردیم به دنیای پر پیچ و خم و بی تعارف بگم"دنیای سخت و مصائب جانکاه خودمون"
یکی از دوستان تو زندگی بدآورده و ادامه ی بدبیاری ها و ناملایمات زندگی ، کارش رو به بیماری و بیمارستان و نبود و گران بود دارو انداخته ..
فکر خراب و استرس دائمی از چه کنم های روزگار ، جسمش رو میزبان ام اس کرده و انقدر شرایط سخت و تیره شده که توان شروع درمان و تهیه دارو رو نداره و بیماری بدون مهار و در حال پیشرفته .
مدارک و شرح حال زودتر از این به دستم رسید ولی متاسفانه من در گیر و دار مراسم کامران بودم و تا صحت مدارک توسط متخصص مغز و اعصاب تایید بشه و کار برسه به جایی که من بتونم پست بذارم و درخواست یاری بدم کمی زمان برد. بنابراین درخواستم اینه که درصورت امکان کمک ، لطفا در مدت کوتاه تری واریزی رو انجام بدید تا دوستمون بیشتر از این معطل دریافت کمک نباشه و با سرعت بتونه درمان رو شروع کنه .
شماره کارت همون همیشگیه که دوباره میذارم همینجا .
6037697574285711
معصومه سعیدی فر
متاسفانه انگار سایتی که ازش برای آپلود عکس ها استفاده میکردم ، عکس ها رو نمایش نمیده و الان دیدم عکس های پست های قبل نیست.
اگر برنامه خوبی میشناسید لطفا معرفی کنید.
دوستتون دارم
چند وقتیه که از یه پرونده ی جنایی متاثر کننده خبردار شدم ، عجیب اینکه تقریباً پنج سال از وقوع جنایت میگذره و من تازه متوجهش شدم و اینکه به اطرافیانم که گفتم هیچکدوم خبرنداشتن.
جنایت تکان دهنده ای که نه به واسطه ی خودِ جرم، ( که ما از این دست جنایات در ایران کم نداریم ) بلکه به دلیل رفتار پلیس و دستگاه قضایی خیلی عجیب و غیر قابل هضم شده .
درموردش اینجا مینویسم به چند دلیل :
یکی اینکه میبینم خیلی ها دارن درموردش اطلاع رسانی میکنند تا افراد بیشتری بدونند که یک جانی خطرناک داره بینمون زندگی میکنه (مخصوصاً ما تهرانی ها)
و دیگه اینکه دلخوشم شاید یه متخصص بیاد بگه : دقیقا چه خبره .
اگر به هر دلیلی نمیخواید از موضوع آگاه باشید لطفا بقیه پست رو نخونید.
دارم درمورد قتل دختر معصوم و نازنینی بنام شیما مینویسم . شیما سال 1383 در مشهد با نام مریم از یه پدر و مادر معتاد و فقیر به دنیا میاد که پنج شش تا بچه دیگه داشتن و تو فلاکت غرق بودن. خوشبختانه بچه به خانواده ی نازنینی واگذار میشه و اسمش رو میذارن شیما. شیما تو تهران مدرسه میره و بزرگ میشه و اصلا خبر از داستان تولد و پدر و مادربیولوژیکیش نداشته تا اینکه یه دوپای احمق و بی وجدان از آشنایان خانواده ، میاد به دختر 15 ساله واقعیت رو میگه که پدر و مادر واقعی تو مشهد هستن.
شیما تو اون سن بحرانی و غلیان هیجانات و احساسات تصمیم می گیره بره مشهد ببینه چرا پدر و مادرش اونو نخواستن!
تو ترمینال آرژانتین دلش برای پدر و مادر فعلیش تنگ میشه و تلفن میکنه خونه و به مادر مهربونش میگه همه چیو فهمیده .
مادرش قربون صدقه ش میره و با هم گریه می گنند به شیما میگه: برگرد ما آدرسشون رو داریم با پدرت سه تایی میریم مشهد تا تو ببینشون .
شیما هم قبول میکنه و میگه الان میام خونه . اما شیما هیچ وقت به خونه نمیرسه و اون تلفن آخرین باری بود که شیما با خانواده ش تماس میگیره و کسی صداش رو می شنوه.
از اون به بعد پدر خوانده ی بینوای شیما در جستجوی دختر گمشده ش تنها سرنخی که داشته تصویر شیما سوار بر یکی از تاکسی های زرد ترمینال بیهقی بوده که با مکافات تونسته بود پیدا کنه . هی به پلیس التماس میکنه که راننده رو بیارید ازش بازجویی کنید ببینید شیما کجا رفته، چکار کرده ، چی شده اصلاً ؟؟
پلیس راننده رو که اسمش بهلول بوده دستگیر میکنه .بهلول به پلیس میگه: شیما رو نظام آباد پیاده کردم و ازش خبری ندارم . پلیس آگاهی سیدخندان هم بدون بازرسی منزل بهلول رو آزاد می کنه !
در حالیکه وقتی بهلول این دروغ ها رو تحویل پلیس میداده ، شیمای 15 ساله ی طفلک زنده و در منزل بهلول زندانی بوده افسر پرونده به پدر شیما گفته: بعیده این پیرمرد دخالتی در گم شدن شیما داشته باشه!
خلاصه که بهلول آزاد میشه و برمی گرده خونه ش، شیما رو به قتل می رسونه و در باغچه حیاط دفن میکنه.
به شهادت همسایه ها همون شبها به زنی بنام سمیرا که تو خونه بهلول زندانی بوده و جیغ می کشیده کمک میکنند که فرار کنه.
پدر شیما ویدیویی از خودش ضبط میکنه که به شیما میگه : عزیز دلم اگر این تصویر رو میبینی نترس برگرد خونه ؛ هر کسی ممکنه اشتباه کنه من و مادرت داریم از دوریت میمیریم لطفا فقط برگرد.
این ویدیو و پیگیری های پدر شیما باعث میشه قوه قضاییه دوباره پرونده رو باز کنه.
بهلول دوباره بازداشت میشه و این بار اعتراف میکنه که شیما رو دزدیده، بهش مواد می داده و تجاوز می کرده و نهایتا بخاطر فحش هایی که شیما بهش میداده اونو کشته پلیس به خونه ی بهلول میره و شیما رو با لباس هاش از زیر خاک درمیاره. بهلول با شال صورتی که شیما سرش بوده خفه ش کرده بوده .
پدر و مادر بیولوژیکی شیما که اون رو از نوزادی واگذار کرده بودن بعد از سالها پیدا میشن و به عنوان ولی دم قانونی با گرفتن پول به شکنجه گر متجاوز و قاتل شیما رضایت میدن.
عجیب تر اینکه چند جفت کفش بچگانه هم تو کشتارگاه بهلول کشف شده . اما نه تجاوز، نه قتل ،نه توزیع شیشه، نه قضیه سمیرا(دختری که همسایه ها فراریش دادن)، نه احتمال قتل و تجاوزهای دیگه باعث نشده که بهلول توی زندان بمونه ...
بله همه ی عجیب بودن این پرونده همینه که الان بهلول ابوالحسن زاده کلیبر ملقب به حاج محمود، آزاده و کنار بچه هایی که هرکدوم میتونن طعمه تازه ای براش باشن داره زندگی عادیشو میکنه.
من اصلا نمیفهمم که چطوری پلیس اجازه میده این جانی خطرناک آزاد باشه ؟؟
میگن اولیای دم رضایت دادن و پدر و مادرخوانده شیما حق شکایت ندارن. اون سمیرایی که همسایه ها فراریش دادن حاضر به شکایت نیست( احتمالاً از ترسش) بچه هایی که کفش یا تکه هایی از لباس هاشون تو خونه بهلول پیداشدن هیچکدوم هویتشون آشکار نشده که معلوم بشه اصلا مرده ن یا زنده .
اما آیا اگر کسی شاکی خصوصی نداشته باشه ، مدعی العموم از این جنایت می گذره؟؟؟
این پیج پدر داغ دیده ی شیماست که هر روز داره عکس قاتل رو باز نشر میکنه تا مردم بشناسنش و مراقب خودشون و بچه هاشون باشند. SABAGARDI__MOGHADDAM@
بنام احمد صباگردی
ممنون میشم اگر کسی جزییات بیشتری میدونه ما رو هم آگاه کنه
میدونید که خیلی دوستتون دارم
پینوشت: سه شنبه 26 تیر تولد 25 سالگی مهر دخت بود و فرداش همین 27 تُم سه سال از روزی که دارسیِ قشنگمون رو از دست دادیم گذشت ...
رفتن دارسی تو این سه سال اصلاً عادی نشده برامون، هنوز هم حداقل یک بار در طول روز یادش میکنیم و جای خالیش دلمون رو به درد میاره عشق این همخونه های کوچولو در تک تک سلول هامون تا آخر عمرمون حک میشه
تقریباً یکسال و نیم پیش تو قسمت اکسپلور اینستا یه پیج قنادی دیدم و از آموزشی که گذاشته بود خوشم اومد ...
فالوش کردم و زنگوله ی بالای پیج رو هم زدم که هر وقت پست یا استوری جدید گذاشت متوجه بشم .
کم کم ازبعضی از چیزایی که آموزش میداد، اگرخوشم میومد، یا با چیزی که من بلد بودم متفاوت بود رو درست میکردم و براش عکس می فرستادم و تشکر میکردم . ( نه با ایشون، کلاً با همه ی پیج های دیگه همینطورم .. خاموش نیستم ، کامنت میذارم و فعالیت میکنم)یک بار یه کیک سیب که بارها درست کرده بودم رو گذاشت و گفت این یک دستور ایتالیاییه .
******
اهاا درضمن خودش رو اینطوری معرفی میکرد که من مهندس شیمی هستم و ده سال پیش از کاری که در زمینه تحصیلم بود بنا به اجبار اومدم بیرون و تصمیم گرفتم شیرینی پزی رو یاد بگیرم و ادامه بدم ، چند سال هم اروپا بودم و باز بنا به اجبار برگشتم ایران و تو یکی از شهر های شمال زندگی و کار میکنم.گفتم: از نظر خودم و مشتری های عزیزم کارم بد نیست ، ولی سعی میکنم بیشتر یادبگیرم و تمرین کنم .
فکر کنم دیگه خجالت کشید اومد خوند جواب رو ، یه قلب گذاشت برامو رفت .
یه مدت تحویلش نمیگرفتم تا دوباره یه چیزی گذاشت که خوشم اومد .. رفتم درست کردم و براش عکس گذاشتم ، کلی ذوق کرد و به به گفت و دوباره دوست شدیم ..
چند ماه بعد، هی میومد استوری میذاشت و تبلیغ کلاس های آنلاینشو میکرد .
روشش این بود که دوربین به دوربین اون درس میده و طرف هم اینور با ابزار خودش رسپی رو میپزه و ایشون رفع اشکال میکنه .
خب من این روش رو دوست نداشتم چون عادت دارم یه رسپی رو چند بار خودم درست میکنم و ازش تست پخت می گیرم و ...
ولی رو استوریش جواب نوشتم که : چقدر عاالی شده خسته نباشی
اومد خیلی بی ربط نوشت : دریا جون این شیرینی ها عااالی هستن . گفتم: بله مشخصه . گفت : کلاسش رو شرکت نمیکنی ؟ گفتم : من برای شیرینی های عید مشتری دارم عزیزم . (یعنی خودم بلدم)استیکر خنده گذاشت و نوشت: گفتم که بهانه ست .. شما مشکلت اینه که آموزش رایگان دوست داری ولی عزیزم برای موفقیت لازمه پول خرج کنی .
نوشتم : با حرفت کاملاً موافقم .. برای موفقیت باید هزینه کرد و اصلا اسمش هزینه نیست یه جور سرمایه گذاریه، منتها چون من از آموزش های رایگان پیج شما استفاده میکنم، شما فکر میکنی من برای آموزش هزینه نمیکنم .
بعد عکس خودم و استاد رحمتی که دوتایی با مدرک دوره م گرفتیم رو براش فرستادم و نوشتم : استاد ، من تو آکادمی آنکا که میدونم معرف حضورتون هست دوره دیدم .(آموزشگاه آنکا خیلی لاکچری و گرون قیمته دوذه هاش)
عکس چند تا وورک شاپی که شرکت کرده بودم و همه تو آکادمی های معتبر و معروف هستند و میدونم میشناخت رو براش فرستادم .
دیگه تو افق محو شد و هیییچی نگفت، منم سربه سرش نذاشتم تا یه مدت ..
از عید به بعد که من بازنشسته شدم خب مسلماً حضورم پر رنگ تر شد، کلی باهاش در ارتباط بودم و استاد استاد به ک.. ( شما بخونید به دُمش ) میبستم . اومد پرسید : بازنشست شدی دریا جان؟
گفتم : بعععله .
تا اینکه خبر داد یه کلاس کوکی بصورت وی آی پی میخواد برگزار کنه.بعد یکماه هم همه چی رو پاک میکرد.
خب من خودم کوکی زیاد درست میکنم ، با این یک ماهه بودنش مشکل داشتم ، ولی دیدم قیمتش زیاد نیست گفتم بذارشرکت کنم کلاسشو ببینم تکنیک خاصی داره؟؟
یا اینکه اصلا روشش چیه اگه خواستم باهاش کلاس انلاین بردارم بدونم چطوری کار میکنه .
من ثبت نام کردم و کلاس جلو رفت .. خوب بود چون لایو زیاد داشت و من همه رو میدیدم ... و در زمینه ی فروش هم خیلی راهکار میداد ولی کوکی هاش کلا چهارتا بود که از اول میدونستم ، حواشی تدریس نکته زیاد داشت و یاعث شد در کل راضی باشم .
اهاااا؛ یه چیزی هم بود یادم رفت بگم: اینکه تو پیجش خیلی میگفت من از نظر روانشناسی خیلی مشکل داشتم ، تراپیستم معجزه کرد و من 4 ساله به زندگی برگشتم و ...
براش عکس تولدمو فرستادم و گفتم سرم شلوغ بوده سفارشامم زیاده . برام خوشحالی کرد و تبریک گفت و گذشت ..
چند روز بعدمن کیک لیمویی که تو پیجش درست کرده بود رو با یه تزیین خیلی خوب تبدیل به کیک تولد کردم و دادم به مشتری ..
چون مشتری دوساعت قبل سفارش داد و گفت: خیلی عجله ای میخوام تولد دوستمو سورپرایز کنم ، حتی شده یه کیک ساده عصرانه بهم بده
من براش کیک رو خوشگل کردم گفتم خوشحال بشه و خاطره ی خوبی بشه براشون .
بعد عکس فرستادم برای افسانه و گفتم این کیک رو میشناسی ؟ ذوق کرد و گفت: آرره کیک منه چقدر خوشگل درست کردی .. نوشتم : استادم تویی دیگه کمتر از این نمیشه بعد اومد نوشت: دریا جون چه خبر از فروش کوکی ها؟؟
منم براش نوشتم : برای کوکی ها سفارش خونگی دارم(مثل کارمندها و مامان هایی که برای بچه هاشون خوراکی سالم میخوان) ولی کافه ها بیشتر موچی و اسلایس کیک سفارش میدن .
چون خوندن عکس ها ممکنه سخت باشه، عین چت ها رو هم مینویسم.
بذار از اول بنویسم:
آدما در هر سن و موقعیتی از نظر سن و تحصیلات و موقعیت های اجتماعی میتونن خیلی مثبت و محترم یا برعکسش باشن .. والا من تو این چند سال اینهمه چیز یاد گرفتم از اساتید مختلف اصلا یه کوچولو هم شبیه این نبودن .
این موضوع رو با یکی از دوستان که مطرح کردم گفت: کجای کاری ؟؟ مردم خیلی داغون شدن؛ طرف موقع رانندگی یکی پیچیده جلوش این طفلک ماشینو جمع کرده بعد واکنشش این بوده که :آقای محترم این چه وضع رانندگیه . بعد راننده ی دیوانه پیاده شده 40 کیلو ادم نحیف رو به قصد کشت زده .
الان که دارم براتون مینویسم بعد ازظهرِ روزِ یکشنبه دهم تیره . یکساعتی میشه که از خواب بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه و خورشت کدو رو بار گذاشتم . البته خورش کدویی که باب میل مهردخت باشه یعنی با کمی لپه و مرغ طبخ بشه ، معمولاً هم برای دل شکموی خودم یه دونه بادمجون سرخ کرده هم میذارم کنار کدو، ولی الان حوصله نداشتم . شایدم حوصله داشتم و موضوع چیز دیگه ای بود .. نمیدونم شما هم به این درد مبتلایید یا نه ؟ من هر چند یکبار طی یه عملیات جوگیرانه به خودم نهیب میزنم که : تو چرا مثل خانم های دیگه از این کارا نمیکنی که بری بعضی از مواد مورد نیاز آشپزی رو بخری سرخ کنی بذاری فریزر یا اصلاً سرخ کرده بخری نگهداری و هر وقت لازمه ازش استفاده کنی ؟ در همین راستا میرم چند بسته اماده میکنم و میذارم فریزر . بعد هر وقت از اون مواد لازم دارم میرم تازه ش رو میخرم و ازش استفاده میکنم . اونایی هم که تو فریزره چند ماه بعد با عذاب وجدان فراوون از اینکه خب مرض داشتی اون موقع خریدی، میدم به کسی .. هر کسی که جلوی دستم باشه! الانم بادمجون سرخ کرده دارم ولی به رسمِ همیشه استفاده نمیکنم، بیرون هم نمیرم بخرم چون از وقتی بیدار شدم و آشپزی میکنم فکرم درگیرِ یه موضوعی شده که دوست داشتم بیام زود به شما هم بگم.
هفته ی پیش بود که یکی از همکارای قدیمیم که حدود 8-9 ساله امریکا زندگی میکنه با خط ایرانش باهام تماس گرفت . خیلی خوشحال شدم فهمیدم اومده ایران . ازش پرسیدم تا کی هستی ؟ گفت : من الان شمالم ،(چون خانواده ش شمال هستند) هفته دیگه یکشنبه صبح میام تهران چند تا کار اداری دارم و دو روز بعدم برمیگردم امریکا . داستان دوستی ما برمیگرده به زمانی که تازه استخدام شده بودم ، مهردخت یکسال و نیمه بود و من و مریم هم سرویسی. البته مریم چند سال از من بزرگتر بود ولی ازدواج نکرده بود .. هر وقت مهردخت که اون روزا عسلک بود با من تو سرویس بود مریم ازم میگرفتش و تا برسیم خونه براش شعرای دخمل داریم قندو عسل میخوند بعدم که داستان های جدایی من شد و ...
مریم تقریباً 15 سال پیش ازدواج کرد و خیلی زود بچه دار شد و حدود 8-9 سال پیش هم از ایران رفت.
خلاصه ما دیدیم هیچ جوری نمیتونیم هماهنگ کنیم گفتم مریم تو که میرسی ترمینال شرق من میام دنبالت بعد خونه ی من صبحانه میخوریم من میبرمت غرب تهران که وقت دندونپزشکی داری تو راه هم با همدیگه گپ میزنیم . هی گفت :اذیت میشی و اینا.. گفتم :تعارف نکن دیگه اینطوری هم به کارات میرسی هم همو می بینیم .
آقا من از روز جمعه صبح دچار درد های وحشتناک پهلو شدم درست مثل چند سال پیش که 48 ساعت تمام درد کشیدم و چند تا کلینیک و دکتر نفهمیدن چی شدم تا آخر دکتر شاداب عزیز برام توضیح دادن و بجز مسکن اونم یه دونه هیچ دارویی نخوردم و خوب شدم .. اما این بار دیگه میدونستم موضوع چیه مسکن رو خوردم ولی برای اطمینان شنبه صبح رفتم پیش دکتر و تا بعد از ظهر خیلی بهتر بودم . داستان قرارم با مریم رو هم به کلی فراموش کرده بودم ، یهو ساعت دو صبح امروز قبل از خواب یادم افتاد زود پیام دادم به مریم که مریم جون قرارمون سرجاشه ؟ گفت :آره من یکساعت دیگه ماشین میاد دنبالم و میام سمت تهران حدود هفت و نیم میرسم گفتم باشه نزدیک شدی خبر بده و خوابیدم .. حالا نه نون دارم نه پنیر
ساعت رو کوک کردم رو 5/5 گفتم برای صبحانه عدسی درست کنم ، عدس خیس کردم و رفتم خوابیدم .
صبح پاشدم دیدم مهردخت خانوم هم چشماش شده عین وزغ داره رو پرتفولیوش که باید تا ظهر امروز تحویل میداد کار میکنه ، مواد شیرینی هایی که میخواستم برای مریم بعنوان هدیه بپزم رو آماده کردم، عدسی رو بار گذاشتم .. رفت تو فر بعد مشغول گردگیری و جارو برقی شدم . ساعت 7 بود به مریم زنگ زدم که کجایی؟؟ گفت : همین الان رسیدم .. گفتم : چرا زنگ نزدی پس؟؟ گفت : دلم نیومد بیدارت کنم !!!
گفتم: وایسا اومدم .
به مهردخت گفتم : مریم رسیده من دیگه نمیتونم میز آماده کنم ... گفت : پس نون و پنیر چی میشه مامان؟؟ گفتم با خود مریم سر راه میخریم من با دوستام رو دربایستی ندارم خدا رو شکر.
تو همون فاصله ی باز شدن در پارکینگ و اینکه مطمئن شدم که پشت سرم بسته شده باشه، یه نگاه به گروه واتس اپ دوستان بازنشسته اداره انداختم دیدم مدیر گروه تولد مریم رو تبریک گفته و در واقع امروز تولد مریم هم بود و خبر نداشتم
گازشو گرفتم و رفتم به سمت ترمینال شرق مریمو دیدم و اولین چیزی که بهش گفتم تبریک تولدش بود، بعد گفتم مریم من باید حدس میزدم تو تیرماهی باشی با توجه به داستان زندگیت و خندیدیم ... (یادم باشه براتون تعریف کنم )
تو راه پنیر لیقوان(عشق خودم)سرشیر، عسل و نون بربری خریدیم و رفتیم خونه . صبحانه خوردیم ، شیرینی هاشو بسته بندی کردم و عکس یادگاری گرفتیم و رفتیم به سمت ستارخان و یکساعتی طول کشید .. مریم رو گذاشتم دندونپزشکی و برگشتم سمت خونه . عکسمونو که صبح گرفته بودیم گذاشتم تو گروه بازنشستگان و گفتم اینم عکس ما که درست روز تولد مریم جون تونستم ببینمش (هیچکس نمیدونست که مریم اومده ایران
)
مهردخت هم بعد از 72 ساعت بیداری کامل ( بجز دوساعت خوابیدن بعد از 48 ساعت) بالاخره کارش تموم شده بود و هر دو گرفتیم خوابیدیم .
حالا همه ی این داستان رو گفتم که برسم اینجا:
اینکه سالهاست در قالب شعر و مثل و پند های حکیمانه به ما یاد دادن که زود دیر میشه . شاید خیلی هامون همین منظور رو درقالب عکس نوشته داریم روزانه تو نت برای هم مینویسیم و زیرش استیکرهای چشم های گریان یا قلب های شکسته میذاریم ولی تا وقتی که موضوع رو لمس نکنیم این جملات حکیمانه فقط در حد شعاره .
چی باعث میشه که من برای دیدن دوساعت دوستم راضی میشم که برم دنبالش و بیارمش خونه م یه صبحانه با هم بخوریم و باز میگم برای اینکه بیشتر با هم باشیم میبرمش اون سمت تهران ولی دوستی که واقعاً هم دوسش دارم و تو همین شهر خودمم هست رو گاهی سالها نمیبینم و هر وقت داریم با هم صحبت میکنیم میگیم بابا یه قراری هماهنگ کنیم و نمیکنیم؟؟
میدونید دلیلش چیه؟؟ خیال راحتمون از دردسترس بودن دوستمونه .. ببین من میدونم مریم دوباره داره میره امریکا و نمیتونم هر وقت دلم خواست ببینمش باید دوباره روزها برن و بیان و بشه سال و شاید سالها تا مریم بیاد ایران و ...
چرا من و ما نمیفهمیم شاید همین دوستمون که ارزوی دیدنشو داریم و تو همین شهر خودمونه فردا دیگه برای دیدنش خیلی دیر شده باشه ؟؟
چرا چیزی که آسونه نمیبینیم؟ ولی خودمون دنبال سخت ها هستیم؟؟
خلاصه که این موضوع رو من امروز جدای از شعار های همیشگی لمس گردم و فهمیدم نصف بیشتر نمیشه هایی که در طول روز ماه و سال دارم به خودم میگم صرفاً بهانه ست نه دلیل واقعی .
****
بله بله دوشنبه چهارم تیر تولدم بود .. صبحش سه تا سفارش داشتم که علاوه بر کیک خودم میشد چهارتا به همین مناسبت دکور کیکم خیلی مینیمال و البته دوست داشتنی بود وو فیلینگشم فقط خامه پنیری و توت فرنگی تازه استفاده کردم . همراه خانواده شمعدانی بدون مهرداد البته خیلی خوش گذشت. بعد از من یه شمع فرفری هم برای نفس گذاشتیم اونم فوت کرد.. مهردخت اومد گفت : یه شمعم برای من بذارید فوت کنم . گفتیم: نه دیگه تو خیلی دوری کو تا بیست و ششم
برای همه ی تبریکاتون ممنونم عزیزای دلم . تولد همه ی شما و مخصوصاً تیر ماهی های عزیزم مبارک
راستی یکی از بهترین هدیه هایی که امسال گرفتم، این پست بود.
دوستتون دارم
سلام و صد درود به دوستان گلم .اومدم خونه رو آب و جارو کنم چه گرد و خاکی نشسته اینجا
حال و احوالتون چطوره عزیزای دلم ؟ چرخ روزگارتون به روال می چرخه ؟ امیدوارم جواب همگی مثبت باشه
من و خانواده شمعدانی هم خوبیم و روزگارمون مثل سابق میگذره.
برای باز شدن باب گفتگو چیزی که این مدت فکرمو مشغول کرده، سریال افعی تهرانه... بیاید بهم بگید اصلا سریال های شبکه خانگی رو تماشا میکنید؟ اگر جوابتون مثبته اسم اونایی که دوست داشتین رو بگید و لطفا دلیلش و در واقع نقاط قوت و ضعفشون رو هم بگید . سریال افعی خیلی برام مهمه در موردش حرف بزنیم.
***
یه نکته مهم :
عزیزانی که برای من کامنت خصوصی میذارین و تاکید دارید خصوصی بمونه و جواب هم میخواید ، خب یه ادرس از یه جایی باید داشته باشم که جواب بدم دیگه؟تو ذهنم که جواب باشه به دردتون نمیخوره که.. یا آدرس غلط که هر چی سعی میکنم رمز گشایی کنم ببینم ممکنه کجاش غلط باشه و به نتیجه نمیرسم که فایده نداره!
دوست عزیز فریبا جان با شما هستم لطفا یه آدرس درست برام بفرست .
هیچی دیگه دوستتون دارم و دلم براتون خیلی تنگ شده