دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

صادقانه بگو، اگر نباشه برات مهمه؟؟ وکمک به دوست بیمارمون

همین دو هفته ی پیش بود که داشتم اینستا رو چک میکردم، رسیدم به پیج نوه ی عمه جانم . عمه خانم و شوهرش چند سالیه از دنیا رفتن . از اونجایی که پدر بزرگ و مادربزرگم خیلی زود فوت کردن، عمه و شوهر عمه سالهای زیادی بزرگ فامیل محسوب میشدن و انصافاً آدم های مثبت و مهربونی هم بودن .. به گردنِ خیلی از جوان های فامیل در وقت خودشون، حق داشتن . از جمله پدر و مادر خودم که موقع ازدواجشون سنگ تموم گذاشتن و در موجی از مخالفت های هر دو طرف، عروسی رو راه انداختن و این دوتا مرغ عاشق رو به هم رسوندن

آره میگفتم .. شب بود و دیر وقت که پیج سحر رو نگاه میکردم ، دیدم از سفرشون به ترکیه عکس گذاشتن. عکس ها همه زیبا و صورت ها خندان و شاد . براشون خوشحال شدم .. کامنت رو که نوشتم خودم تعجب کردم ، چون نوشته بودم :سحر جان چه عکس های قشنگی . خیلی دلم براتون تنگ شده به امید دیدار . 

سحر هم برام نوشت: مرسی دریا جون ، همیشه ذکر خیرتون تو خونه ی ما هست دل به دل راه داره ، مخصوصاً شیرینی هاتو میبینیم و میگیم کی بشه دور هم باشیم و دریا جون یه کیک بزرگ فامیلی بپزه 

از کامنتم تعجب کردم چون معمولا برای بچه های فامیل که کامنت میذارم همون جمله های کلیشه اییه " همیشه به سفر و ... " ایناست. نمیدونم چرا واقعا با دیدن عکس هاشون احساس دلتنگی کردم و همین حس رو هم فوری نوشتم . 

یکمی در مورد خانواده و بچه های عمه براتون بنویسم . 

خانواده عمه اکرم، هشت نفره و پرجمعیت بودند . اختلاف سنشون با هم زیاد نبودند،  چهار تا دختر و دوتا پسر. که آخریش یه پسره که از من چهارسال بزرگتره. پسر بزرگ هم تقریباً شصت ساله . 

نمیدونم چند سال پیش چی شد که این شش تا خواهر و برادر زدن به تیپ و تاپ هم ... باور کنید اگر الان بشینم دلایل دلخوری اینا رو از هم بنویسم تهش یه دلیل درست و درمون و موجه در نمیاد . 

عجیب اینکه این شش نفر دقیقا مثل پدر و مادر خدابیامرزشون بسیار مهربون و رقیق القلب بودن.. اوایل هم کسی باور نمیکرد که این قهر مدت زیادی طول بکشه ولی کشید ، خیلی هم کشید . دوتا خواهر و برادر بزرگتر شدن یه جبهه، سه تا خواهر بعدی هم شدن یه جبهه ، برادر آخری هم به تنهایی در یک جبهه و از هر دوطرف دلخور بود . 

این چند سال آخر همه شون وا داده بودند و با هم سلام و علیک و گاهی دیدار هم میکردن، فقط  کوچکترین دختر عمه م که پنج سال از من بزرگتره ول نکرد که نکرد . 

من معمولاً تو این داستان های فامیلی ورود نمیکنم، بابتش افتخار نمیکنم چون شاید بد نیست برای بهبود روابط اینچنینی آدم قدمی برداره ولی همیشه فکر میکنم اگر دونفر نمیخوان با هم رابطه ای داشته باشند اینکه من بیام اصرار کنم کار بیجاییه. چون مدرسه و دلخوری های دبستان که نیست عمقش کم باشه . حتما این وسط یه چیزایی هست که به اون دلایل نمیخوان آشتی کنند دلایلی که شاید اصلا ازش چیزی نگفتن حتی . 

مثلا اگر گسی بخواد اصرار کنه رابطه من با تنها کسی که درحال حاضر اصلا دوست ندارم ببینمش ( همون همسر برادرم که ایران نیستند و درجریان هستید) رو خوب کنه، جداً عصبی و دلخور میشم . 

با همه ی اینها پارسال به دختر عمه م گفتم: مریم جون هیچ راهی نداره آشتی کنید؟ گفت: نه عزیزم . گفتم : نمیگم فراموش کن هر چی شده رو و دوباره مثل سابق بشید، منظورم اینه که از این حالت سایه ی همو با تیر میزنید دربیاید . هر جا همو دیدین یه سلام و علیک معمولی و تمااام . 

گفت : نع

گفتم یه سوال بد بپرسم؟ اگر برای یکیشون اتفاقی افتاد، تو نمیری؟ گفت: نه .. آدما تو زنده بودن به درد هم میخورن . سپردم منم مرده م اونا نیان. دیگه هیچی نگفتم. 

******

یکشنبه 14مرداد یعنی همین هفته پیش صبح  بود و داشتم با مینا حرف میزدم 

-چطوری عزیزم؟ چقدر صدات بیحال و انرژیه!

-نه چیزیم نیست، صبح میومدم بانک حوالی نوبنیاد اوایل صدر یه تصادف وحشتناک دیدم حالم گرفته س. 

-ای بابا... چی بود ؟ کسی طوریش شده بود؟ 

-حتمااااً .. یه لکسوس بود که تاشیشه جمع شده بود و اون یکی ماشینه هییییچی ازش نمونده بود. 

-خدا به داد خانواده شون برسه .

 ساعت ده شب بود که بردیا زنگ زد، احوال پرسی کرد .. گفتم کجایی؟ گفت نزدیک خونه شما. شیرینی داری؟ گفتم : آره .. چایی هم میذارم بیا. 

اومد و بعد از یکمی اینور اونور کردن گفت: سرت شلوغ بوده امروزعصر؟ 

گفتم : آره چطور مگه؟ گفت: اینستات رو چک نکردی؟ گفتم: نه والا.. چیزی فرستادی؟ گفت: آره . بیا ببین تو گوشی من . 

گوشیش رو باز کرد دیدم عکس کامران  در زمینه ی مشکی و گل و شمع و ... 

کامران همون پسر عمه بزرگه بودو تو اون تصادف صبح که مینا دیده فوت شده . 

بردیا گفت که با وجود اینکه تصادف تقریبا ساعت پنج صبح اتفاق افتاده ولی حدود چهار بعد از ظهر به خانمش تلفن کردن و ما هم ساعت هشت متوجه شدیم . 

رفتم به سه هفته پیش ...باید میرفتم  معاینه فنی ماشین. رفتم از ترمز دستی ایراد گرفت و گفتن رگلاژ میخواد . از مرکز معاینه فنی اومدم بیرون . اولین مکانیکی که سر راهم بود رفتم داخل . آقای مکانیک مشغول درست کردن شد که دیدم کامران اومد تو تعمیرگاه. 

نمیدونم شماها هم اینجوری شدید یا نه . ما با فامیلمون خیلی کم دیدار میکنیم . متاسفانه چند ساله تو عزا و عروسی همو میبینیم . بچه که بودیم خواهر و برادر ها زیاد به هم سر میزدن خب تو این سر زدن ها بچه ها هم همدبگه رو میدیدن و با هم همبازی میشدن . الان که چند ساله عمه و شوهر عمه نیستن پس اون رفت و آمد هم دیگه نیست . من و خواهر برادرام با هم رفت و آمد داریم حتما اونا هم با خودشون ... باز اگه مامان این چند سال اخر درگیر بیماری نبود میشد گاهی مهمونی بده و همه رو دور هم جمع کنه ولی خب مامان هم شرایطش همونی بود که میدونید . خلاصه کامران رو خیلی وقت بود ندیده بودم از دیدنش خوشحال شدم . گفت: از بچه ها شنیدم بازنشست شدی راضی هستی؟ گفتم : آره خیلی خوبه . گفت: من از این بیمه های خویش فرما داشتم سه سال پیش با ماهی 8 تومن باز نشست شدم الان شده 12 تومن زندگی نمیچرخه با اسنپ کار میکنم . یکمی گپ زدیم و گفت چه خوبه شیرینی میپزی. گفتم : عه خبر داری؟ گفت : آره بابا بچه ها هی نشونم میدن عکسارو او اینستا. 

به تعمیرکار گفت: گاهی از داییم برات تعریف کردم که دریانورد بوده. 

آقای تعمیرکار گفت: دایی عباس؟  من و کامران خندیدیم . گفت: آررره همون دایی عباس. این خانم دخترخانمشونه . هر وقت اومد اینجا هواشو داشته باشید . ازش تشکر کردم . گفت: من ماشینمو میارم اینجا آدمای منصفی هستن ، تو هم بیا سفارش کردم دیگه . 

گفتم : مرررسی اتفاقا به همچین جایی نیاز داشتم . 

این آخرین دیدار و مکالمه ی بین من و کامران بود 

حالا داستان تصادف چی بوده !

اگر تو گوگل سرچ کنید تصادف مرگبار لکسوس در شمال تهران، صفحه پر میشه از خبر این حادثه

لینک یکیشون اینه: 

https://www.isna.ir/news/1403051409238/%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%81-%D9%85%D8%B1%DA%AF%D8%A8%D8%A7%D8%B1-%D9%84%DA%A9%D8%B3%D9%88%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D9%84-%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86

شب قبل مدیر یه شرکتی به پسری که اونجا کار میکرده سوییچ لکسوسش رو میده میگه با تعمیرگاه هماهنگ کردم قبل از رفتن به خونه ببر بذار اونجا و خودش زودتر شرکت رو ترک میکنه . پسر به تعمیرکار زنگ میزنه میگه داداش آقا گفت بجای امشب فردا اول وقت ماشینو بیارم . 

بعد هم زنگ میزنه به دوستش میگه امشب بریم دور دور . 

حالا اونشب چی میگذره و چه میکنند نمیدونم ، الان که میگن تو خونشون الکل و مواد بوده نمیدونم شایعاتیه که معمولا در پی حوادث در میاد یا واقعا همین بوده . 

حوالی پنج صبح میزنن به ماشین کامران و ماشین رو پرت میکنن  تو ایستگاه اتوبوس  من مردم برای اون طفلکی که اون موقع منتظر اوتوبوس بوده که بره سرکار و در دم کشته شده . 

حالا چی داریم ؟ دوتا جوون بیست ساله که خودشونو خانواده شون بدبخت شدن مخصوصا اونی که پشت فرمون بوده  . یه صاحب شرکت که ماشینش از بین رفته و خیانت در امانت شده به مالش و دوتا ادم که مرده ن و خانواده هایی که داغدارن . 

جوونی دنیای عجیبی داره .. خودمون هم حتما کارای خطرناکی کردیم که اصلا به عاقبتش فکر نکردیم و حالا شانس آوردیم کار به جاهای باریک نکشیده ولی کاااش همه در هر سن و شرایطی به عاقبت و نتیجه کارهامون فکر کنیم .. گاهی واااقعا جبران ناپذیره 

شب اول نمیدونستم به مریم زنگ بزنم یا نه . انقدر سفت و محکم میگفت آشتی نمیکنم که گفتم الان بهش تسلیت بگم میگه خب مرد که مرد به من چه ولی فردا شب که رفتم خونه کامران تا تسلیت بگم و مریم رو با چشمای متورم و حال بد دیدم که میگفت: دریا جون دیدی بدون خداحافظی رفت، دیدی دیدارمون به قیامت افتاد.. گاش حرف زده بودیم کاش اینطوری نمیشد 

تنم لرزید . کاااش حرفمون و حسمون یکی باشه . کاااش اون موقع که بهش گفتم اگر یکیتون یه چیزی بشه و گفت: برام مهم نیست واااقعا براش مهم نبود

کاش قبل از اینکه دیر بشه بتونیم رفع کدورت کنیم ؛ اگر اشتباه کردیم برای جبران و عذرخواهی قدم برداریم اگر مظلوم واقع شدیم و ازمون عذرخواستن ، ببخشیم .. اگر نمی تونیم ببخشیم صادقانه از خودمون بپرسیم مرگ و نبودن طرف برامون مهمه یا نه ؟ اگر مهم بود به قهرامون خاتمه بدیم و نذاریم سالهای بعد از اون در حسرت و ای کاش بسوزیم . 

*********

حالا از رفتگان بگذریم و برگردیم به دنیای پر پیچ و خم و بی تعارف بگم"دنیای سخت و مصائب جانکاه خودمون"

یکی از دوستان تو زندگی بدآورده و ادامه ی بدبیاری ها و ناملایمات زندگی ، کارش رو به بیماری و بیمارستان و نبود و گران بود دارو انداخته ..

فکر خراب و استرس دائمی از چه کنم های روزگار ، جسمش رو میزبان ام اس کرده و انقدر شرایط سخت و تیره شده که توان شروع درمان و تهیه دارو رو نداره و بیماری بدون مهار و در حال پیشرفته . 

مدارک و شرح حال زودتر از این به دستم رسید ولی متاسفانه من در گیر و دار مراسم کامران بودم و تا صحت مدارک  توسط متخصص مغز و اعصاب تایید بشه و کار برسه به جایی که من بتونم پست بذارم و درخواست یاری بدم کمی زمان برد. بنابراین درخواستم اینه که درصورت امکان کمک ، لطفا در مدت کوتاه تری واریزی رو انجام بدید تا دوستمون بیشتر از این معطل دریافت کمک نباشه و با سرعت بتونه درمان رو شروع کنه . 

شماره کارت همون همیشگیه که دوباره میذارم همینجا .

6037697574285711

معصومه سعیدی فر


 متاسفانه انگار سایتی که ازش برای آپلود عکس ها استفاده میکردم ، عکس ها رو نمایش نمیده و الان دیدم عکس های پست های قبل نیست. 

اگر برنامه خوبی میشناسید لطفا معرفی کنید. 


دوستتون دارم