آموزشگاهی که مهردخت برای دریافت گواهی نامه ثبت نام کرده ، فقط روزهای دوشنبه امتحان شهر می گیره .
دیروز صبح مهردخت امتحان داشت اما شب قبلش تب شدیدی کرد .
بهش گفتم امتحان رو بی خیال شو بذار برای هفته ی آینده ، گفت : نه حوصله ندارم صبر کنم صبح زود میرم امتحان میدم .
تو لیست اول، نفر دهم بود . اتفاقا" محل امتحان درچند قدمی منزل خودمونه .
بهش گفتم : من باهات میام تو سرماخوردی بشین تو ماشین نوبتت که شد ، برو امتحان بده .. بعد بیا ببرمت دکتر . بعد از اون میرم اداره .
خوشحال شد و گفت : باشه .
منم ساعت شش صبح بیدار شدم براش سوپ جو و پلو مرغ درست کردم .
ساعت هفت و نیم با هم رفتیم پشت خونه . دیدیم افسر یه ماشین از پسرا رو سوار کرده داره می بره برای امتحان .
مهردخت سلام داد و گفت من نفر دهمم . افسر هم جواب سلامشو داد و گفت از دخترا کسی نیومده . منتظر باش من برگشتم ازت امتحان می گیرم .
مهردخت هم خوشحال نشست تو ماشین .
ده دقیقه بعد ماشین برگشت .. پسرا خوشحال بودن .گفتن : افسر خوبیه به رعایت نکات آیین نامه اهمیت میده .
مهردخت رفت سوار ماشین شد ولی چند لحظه بعد پیاده شد .
- : چی شد مهردخت؟؟
-: کارت ملی یا شناسنامه نیاوردم .
-: واااا، مگه تاکید نکردم بهت ؟؟
-: ببخش یادم رفت .
-: بدو برو بیار .
مهردخت رفت خونه و چند دقیقه بعد نفس زنان برگشت . کم کم سر و کله ی دخترا پیدا شد .
افسر با ماشین پر درحال حرکت بود .
به مهردخت اشاره کرد الان بر می گردم بیا بنشین امتحان بده .
یه بیست دقیقه بعد برگشت و مهردخت پرید رفت سوار شد . هنوز راه نیفتاده دوباره پیاده شد .
از دور می دیدیم داره پاشو می کوبه زمین و غر زنان میاد طرف من .
-: هااااا؟؟ چی شد پس؟؟
- : این فرم رو آموزشگاه نداده بهم .
-: نداده یا نگرفتی ؟؟
-: نمی دونم ماماااان .
-: سوارش کردم رفتیم آموزشگاه . دو دقیقه بعد برگشت گفت
-: یه فیش که پرداخت کردیم رو باید می آوردم براشون .
-: مگه عکسشو تلگرام نکردی؟؟
-: چرا کردم میگه با تلگرام فقط نوبتت رو زدیم . برای پرونده باید موجود باشه .
-: بیا بشین مهردخت زود باش .
دوباره رفتیم در خونه . رفته از بالا فیش رو آورده . بردیم آموزشگاه اون فرم رو بهش داد.
برگشتیم به محل امتحان .
مهردخت دو قدم رفته بود به سمت ماشین که عین برق گرفته ها برگشت .
-: مامان شناسنامه م کو ؟؟؟
-: ای خداااا دیوونه م کردی مهردخت . من چه میدونم .
-: نیست تو کیفم . ( داشت گریه ش می گرفت) سرم داره می ترکه از درد .
چشم انداختم تو ماشین .. دیدم انداخته کف ماشین
-: بگیرررر ، بررررررررررررررو
مهردخت با عجله رفت سوار ماشین شد .
چند ثانیه بعد ماشین رو روشن کرد و با تاملی کوتاه ، نرم حرکت کرد . ماشین تو یه کوچه ی پهن بن بست بود . دور دو فرمون تمیزی زد و برگشت .
سر تقاطع مکث کرد و اغراق آمیز اینور اونورشو نگاه کرد . دوباره نرم راه افتاد .
جلو تر برای پارک دوبل آماده شد . همه ی کارهاشو درست انجام داد ولی موقع عقب اومدن چرخ جلوش کج بود ..
تو دلم می گفتم نه مهردخت اینطوری نیا عقب . دیدم فرمون رو صاف کرد و قشنگ اومد عقب . خیالم راحت شد .
دوباره حرکت کرد هنوز مسیر زیادی نرفته بود که نگه داشت . منتظر بودم بیاد بیرون و بگه قبول شدم ولی دیدم نیومد . حالم گرفته شد ..
گفتم حتما رد شده افسره داره می نویسه مشکلش رو (چون قبول میشن زود میان بیرون )
بازم صبر کردم نیومد ، کنجکاو شدم از پشت وانتی که قایم شده بودم ( نمیخواستم مهردخت بفهمه می بینمش که هول بشه) اومدم بیرون دیدم افسره پیاده شده داره با موبایلش حرف میزنه
چند ثانیه بعد سوار شد دوباره حرکت کرد و هنوز به انتهای خیابون نرسیده بودند که ماشین رو نگه داشت و پیاده شد .
برگشت عقب منو با چشماش پیدا کرد و با نیش باز علامت موفقیت رو نشون داد .
خوشحال شدم گفتم : خدا رو شکر اقلا هی رفتیم و اومدیم ، امروز نتیجه گرفت .
دوید اومد سوار ماشین شد و با صدای گرفته و رنگ پریده ش ، پرید بغلم و کلی ماچم کرد .
-: مامان دمت گرم .. خیلی حالم بده اگه تو نبودی چطوری هی میرفتم و می اومدم .
الان برو آموزشگاه باید اینا رو بدم بهشون تا گواهی نامه صادر بشه .
رفتیم اموزشگاه گفتم کیفمو ببر شاید پول لازم بشه .
چند دقیقه بعد صدای مسیج هایی که نشون می داد از کارتم پول برداشت شده ، می اومد .
مهردخت اومد گفت باید از اینا کپی بگیریم . رفتم دم کتابفروشی ایستادم .
مهردخت گفت : پس کیفت کو؟؟
- : چه میدونم تو بردی آموزشگاه !!!
-: ای وااای جا گذاشتمش .
با صدایی که شبیه جیغ بنفش بود گفتم این پنج تومنو بگیر زود برو کپی رو بگیر .
مهردخت عین فنر از جاش پرید رفت کتابفروشی .
زنگ زدم آموزشگاه گفتم من مامان مهردختم ، کیف پول اونجا گذاشته ؟؟ گفتن : بععععله .
مهردخت اومد . گفت : ببخشید مامان .
گفتم مهردخت میشه هیچی نگی من دارم از عصبانیت می ترکم .
داریم برج شیش رو تو اداره می بدیم من اینهمه کار دارم تو هم از صبح منو علاف خودت کردی .
دوباره رفتیم آموزشگاه ، مهردخت کپی ها رو برد بالا و برگشت .
با معصومیت گفت : مامان میخوای دیرت شده دکتر رو بی خیال شو . منو بذار خونه برو اداره .
جوابشو ندادم . رفتم به سمت درمانگاه .
دم در درمانگاه بصورت مشکوکی شلوغ بود .
با مهردخت رفتیم تو دیدیم پر از پلیس و مامور کلانتریه . دکتر هم خونین و مالین نشسته رو پله . !!!!
خواستیم برگردیم .
دکتر گفت : خواهش می کنم تشریف داشته باشید . من الان دستمو پانسمان می کنم می رسم خدمتتون .
بصورت معذب نشستیم سرجامون .
دکتر سر منشی که یه دختر که از لاغری شبیه لوله خودکار بود و داشت از ترس و وحشت اتفاقات افتاده ، سکته می کرد داد کشید که کلید این اتاق رو بیار می خوام دستمو ببندم .
عججججب گیری افتاده بودیم هاااا.
یواش با مهردخت بلند شدیم ، دکتره پرید که تشریف داشته باشید !!!!
باز ما گیج این اوضاع بودیم که دیدیم پلیس یه غول تشنی رو آورد تو درمانگاه هی به دکتر می گفت ایشون بودند شما رو زدن ؟؟
من و مهردخت هم از بلبشو بازار استفاده کردیم و از در لیز خوردیم اومدیم بیرون .
تو همین فاصله هم فهمیدیم احتمالا" پسره دوست منشیه بوده حالا نمیدونم چی بوده صبح اومده دختره رو بزنه دکتره مانع شده گفته اینجا درمانگاهه جای لات بازی نیست که پسره دق دختره رو هم سر دکتر درآورده .
زیر لب به شانس خودم بد و بیراه می گفتم که مهردخت رو رسوندم یه درمانگاه دیگه .
دکتر معاینه ش کرد و گفت گلوش چرک کرده . دوتا پنی سیلین نوشت که همون موقع و امروز بزنیم . تزریق انجام شد .
بردمش خونه . بوسش کردم و گفتم مبارک باشه مامان جون دوست داشتم امروز پیشت می موندم ولی نمیتونم .
برو استراحت کن و غذاهات رو بخور ، بعد از ظهر برات آب لیمو شیرین و پرتقال می گیرم زود خوب میشی .
ظهر بود اومدم اداره و یه بند مشغول کارها شدم .
عصری براش لیمو شیرین و پرتقال خردیدم تا شب چهار تا لیوان بزرگ اب میوه دادم . آب لیمو و عسل خوب هم به دادش رسید .
امروز صبح تبش قطع شده بود . قبل از اومدن به اداره آمپولش رو زدم .
وقتی داشتم سرنگ رو برای تزریق اماده می کردم یاد دیروز و اونهمه ماجرا افتادم .
بی اختیار خنده م گرفت .
مهردخت گفت : چرا می خندی ؟
گفتم : من که یادم نمیره چجوری گواهی نامه گرفتی . تو چطور ؟؟
همینطور که سوزن رو تو عضله فشار میدادم مهردخت هم عینه ژله می لرزید و می خندید
و می گفت : ناموسا" چرا اینطوری شد
***************
دوستتون دارم
سلام دوستان
چه پنجشنبه ی آفتابی قشنگیه امیدوارم حال دل همگیتون خوب خوب باشه و روزگار رو دنده ی نرمش باشه
تقیبا" از اول مهر کلاسای مهردخت شروع شده و با علاقه و انگیزه دنبالشون می کنه .
یه موضوعی باعث شده که به خودم واجب بدونم براتون بنویسم .
مهردخت مثل همیشه از وقایع کلاس هاش برام تعریف می کنه و چیزی که در مورد همه ی کلاس هاش عنوان کرد این بود که بچه هایی که از رشته های دیگه اومدن روزهای سختی رو می گذرونند .
درست همین روزها که برای مهردخت پر از جذابیته برای اون ها توام با ناراحتی و گیجی می گذره و حسابی تو ذوقشون خورده .
یادمه وقتی خودم که دیپلمه ی ریاضی فیزیک بودم کنکور انسانی دادم و دانشجوی کارشناسی حسابداری شدم همین اوضاع رو درمورد بچه های انسانی و مخصوصا " فرهنگ و ادب ها می دیدم .
خیلی دلم می سوخت وقتی بچه ها به اواسط دوران کارشناسی رسیده بودند و هنوز حتی از پاس کردن ریاضیات پایه هم عاجز بودند .
حتی دانشجوهای دیپلمه ی انسانی هم در زمینه ی ریاضی ضعیف بودند.
هیچوقت نفهمیدم که اگر حسابداری جزو زیر گروه این رشته هاست چرا تو دبیرستان یکمی قوی تر با دانش آموزان ریاضی کار نمی کنند؟؟!!!
حالا این موضو ع در مورد دانشجوهای رشته ی هنر که با دیپلمی غیر از گرافیک وارد این رشته میشن کاملا برعکسه .
از دو سال پیش تاحالا خیلی از دوستان لطف می کنند و با من درمورد انتخاب رشته ی بچه هاشون مشورت می کنند .
همگی دوست دارند بچه ها در رشته ی ریاضی و تجربی دیپلم بگیرند ولی کنکور هنر بدند که تضمین قبولیشون بالا تر باشه .
البته من هم تایید می کنم که احتمالا " در کنکور موفق تر خواهند بود .
چون ریاضیشون قویه و تقریبا صد در صد جواب تست ها رو درست میدن ، عمومی هاشون رو هم که حدود پنجاه درصد به بالا بزنند راحت تر قبول میشن .
ولی واقعا" همه ی تحصیل، ورود به دانشگاه نیست . لطفا" به خروجی ها هم نگاه کنید .. بچه ها رو سرخورده و بی انگیزه و نهایتا" بی سواد راهی دنیای کار و تکنیک نکنید .
وقتی یه دانشجوی ترم یک ، هیچ چیز از تاریخ هنر ایران و جهان ، از عکاسی ، از طراحی ، تصویر سازی ، مناظر و مرایا و ... نمیدونه مسلما" وقتی سر کلاس های دانشگاه می شینه دچار بی انگیزگی و حتی افسردگی میشه .
نمی گم این بچه ها لیسانسشون رو نمی تونن بگیرن ، نه ..می گیرن ولی با سختی و مرارت زیاد و احتمالا" آدم های موفقی در بازار کار نخواهند بود چون دید هنرمندانه در اون ها به کندی شکل گرفته ، چون دستشون به کار عادت نداره ، چون در دوران تحصیل دانشگاهی بهشون خوش نگذشته و ...
لطفا" بچه ها رو از ابتدا در مورد انتخاب رشته درست راهنمایی کنید . لطفا" به همه ی رشته ها با دید تحلیل گر و دانش گرا نگاه کنید . لطفا" برچسب نزنید که رشته های برتر ریاضی و تجربی هستند .
همه ی رشته های دبیرستان و هنرستان با کارشناسی و تحقیق در سیستم ضعیف و پر اشکال آموزش و پرورش گنجانده شدن ... میگم ضعیف چون واقعا ضعیفه ، دیگه بهتره ما بدترش نکنیم .
هر کشوری به مدیر ، حقوقدان ، پزشک ، پیرا پزشک ، مهندس ، معمار ، ادیب و هنرمند نیازداره .. هیچ رشته ای به رشته ی دیگه ارحج نیست .
به آتشی که بعد از شروع جنگ دامن منِ دهه ی پنجاهی و همه ی دهه ی شصتی های بیچاره رو گرفت ، دامن نزنید . اون موقع فقط رو کسانی حساب می کردند که یا دکتر بودند یا مهندس . پس باید یا تجربی می خوندن یا ریاضی ، بقیه رشته ها ، مخصوص بچه تنبلا بود .
با همین دیدگاه غلط ما به جامعه ای تبدیل شدیم که هیچ کس سر جای خودش نیست . تعداد دکتر مهندس های باسواد خیلی خیلی کمه و متاسفانه به کرات شاهد اشتباهات پزشکی و مهندسی هستیم .
بگذریم .. حرف و سخن در این زمینه حکایت مثنوی هفتاد منه .
لطفا بچه ها رو کمک کنید بر اساس علاقمندی وارد دبیرستان یا هنرستان بشن و از حالا دیدگاه خوبی در مورد شغل و هدف آینده داشته باشند .
به فرض اگر بعد از یک سال از انتخاب رشته شون راضی نبودند ، همون موقع اقدام به تغییر رشته کنند و در نهایت ، تو همون رشته ای که دیپلم گرفتن ، کنکور بدن .
ای کاش زود تر این ماراتون مسخره ی کنکور برداشته بشه که بیشتر بدبختی ها رو از همون می کشیم .
خیلی از کشورهای پیشرفته سیستم جالبی در زمینه ی تحصیلات متوسطه دارند و به این صورته که ، بچه ها همه ی رشته ها رو تا قبل از پیش دانشگاهی تجربه می کنند و وقتی برای رفتن به دانشگاه آماده میشن واقعا می دونند که میخوان چکار کنند و چی رو از همه بیشتر دوست دارند .
***************
دیروز از طرف هنرستان برای مهردخت اینا جشن فارغ التحصیلی گرفته بودند و شنبه تو دانشگاه جشن ورودی های 96 رو دارن ..
خلاصه که فعلا عشق و حاااله
**************
هر کدومتون که در جریان مرگ ناباورانه و مشکوکِ سیامک ، پسرخاله ی نازنینم بودید حتما " متحیر می شید اگر بگم همسرش جمعه ی گذشته با مرگ عجیب و پر از ابهامی از دنیا رفته !!!!!
**********
دوستتون دارم و آرزو می کنم هر قدر تو این دنیا هستیم که کمیتش زیاد مهم نیست ، اما روزگار پر کیفیتی رو داشته باشیم .
پی نوشت:
سارا جان کامنت خصوصی گذاشتی که برات ایمیل بزنم که کار مهمی داری و در شرایط سختی هستی من بلافاصله برات ایمیل زدم ولی الان 20 روز گذشته و خبری ازت نیست
دوستان سلام .
یک دنیا از لطف و مشارکتتون در مورد اون بنده خدا که کلیه ش رو برای فروش گذاشته بود ممنونم .
اون روز دوستانم تو یه گروه تلگرامی داشتن قبولی مهردخت رو بهم تبریک می گفتن ، منم هم زمان داستان این بنده خدا رو شنیده بودم و یکمی گریه کرده بودم صدام گرفته بود .
چون نمی تونستم برای همه ی تبریک ها تشکر م رو تایپ کنم ، تو تلگرام صدا مو ضبط کردم و ازشون تشکر کردم .
بعد از اون پیام ها سرازیر شد که چرا صدات گرفته ست ؟
دوباره براشون صدامو گذاشتم و گفتم که با یه مورد فروش کلیه برخورد کردیم و بخاطر اون ناراحت بودم . دوستانم تو اون گروه صدای من رو تا اونجا که میشده پخش کردند تو تلگرام .
و من تا دیشب از افراد ناشناس پیام داشتم که ازم شماره کارت ی خواستند برای واریز وجه و واریزی ها کوچیک و بزرگ جمع می شد .
از اینهمه حجم مهربانی تعجب کردم که مردم چطور اعتماد می کنند و تنها با صدایی که برای دوستانم گذاشته بودم ، راضی به پرداخت شدم و از طرفی دلم بسیار گرفت وقتی به این موضوع هم فکر کردم که چقدر میشه راحت از اعتماد دیگران استفاده کرد و با تحت تاثیر قراردادن احساساتشون میشه کلاه برداری کرد و عجب موجوداتی هستند کسانی که دلشون میاد با مردم این کار رو بکنند .
شما هم که مثل همیشه گل کاشتید ، هر کسی که توان ش رو داشت کمک کرد .
فعلا از جانب ما حدود پنج میلیون (کمی کمتر) جمع شده و امیدواریم بشه مسائل رو با طلبکارها طوری حل و فصل کنند که این هم نوع ، مجبور به فروش کلیه نباشه .
***************
حالا یه کامنت جدید دارم از یکی از دوستان خواننده وبلاگ که چون شماره تلفن همراهشو بهمراه آی دی تلگرام گذاشته نتونستم منتشرش کنم .
ریحانه جان ، با گروهی از دوستانش که همگی قشر دانشجو و دانش آموزند ، تصمیم دارند روز جهانی کودک که شانزدهم مهره ، به بخش خون بیمارستانی سر بزنند و بچه ها رو با هدیه های کوچیک شاد کنند .
خواهش کرده که اگر کسی دوست داره در این زمینه کمک کنه .
فقط لطفا " اگر کسی در این مورد واریزی داره تو همین کامنت ها اعلام کنه تا من در جریان باشم که اون پول رو کجا اختصاص بدم .
شماره کارت معصومه سعیدی فر / بانک صادرات
***********
از صدقه سر جیب های بدون انتهایی که بعضی ها در این مملکت دارند و ما روی نفت خوابیدیم و هر روز عین قارچ فقر رشد می کنه،دیروز که عاشورا بود برای پخش گوشت نذری به باقر شهر( باقر شهر در محور ار تباطی قدیم تهران -قم و در بخش کهریزک شهرستان ری قرار دارد) رفته بودم .
از حجم بدبختی و فقر مالی و فرهنگی سرسام گرفته بودم و طبق معمول از هر سوراخی بچه بیرون می آمد . بچه هایی با نگاه های توخالی که انگار ماهاست رنگ آب و مواد شوینده رو ندیدند .
درضمن با جایی بنام خانه کودک ناصر خسرو هم آشنا شدم . ادرس تلگرامش رو میذارم براتون برید ببینید خیلی از فعالیتشون خوشم اومد هدا بهشون کمک کنه " الهی آمین"
https://t.me/nasserkhosro خانه کودک ناصرخسرو
دوستان عزیزم .
امروز صبح داشتیم با مینا و بردیا و دو نفر دیگه که اخیرا" تو یه سرمایه گذاری شرکت کردیم ، نظر سنجی می کردیم که از این ببعد درصدی از سودمون رو به نیازمندان تقدیم کنیم .
اونا پیشنهاد محک دادند ولی من گفتم بهتره دنبال چیزی باشیم که کمتر شناخته شده ست و نیازمند .
زنگ زدم به دوستم که قبلا" برای بچه های پروانه ای پول جمع می کردیم . دیدم تو خدمات اداره شون یه آقایی متولد 58 و متاهل کلیه ش رو گذاشته برای فروش و اینا دارن در به در پول جمع می کنند و وام می گیرند تا از فروش کلیه منصرف بشه .
همه چیز عوض شد .
پول نذری گوسفند شب تاسوعای بابا اینا و نذر نفس ،بلافاصله رفت بحسابش . از خوش شانسی زیاد دوست نفس هم باهاش بوده و می بینه رفته بانک داره پول جابجا می کنه و از حرفای تلفنی ما کنجکاو شد اونم پول ریخت .
داره کمک ها جمع میشه .. دعا می کنم به اندازه ی کافی بشه .
لطفا تا اونجایی که می تونید خودتون و نزدیکانتون متقاعد بشید کار خیر این نیست که نذری غذا درست کنیم و دور هم بخوریم و قابلمه قابلمه به دوستان و فامیلامون بدیم شاید فقط چند تا غذا به دست نیازمند واقعی برسه که بازم مهم نیست چند نفر یه وعده غذای داغ بخورن ، مهم اینه که بدن یه نیازمند ناقص نشه ..
خدا رو شکر بیماری نفس باعث شد بفهمه که شیمی درمانی چقدر هزینه داره و امسال حتی یک لحظه هم فکر بپا کردن دیگ و زنده نگهداشتن نام پدرش از این طریق نیفتاد .
شماره کارت معصومه سعیدی فر / بانک صادرات
نسیم جون کاری براش پیش اومده ، از بابا عباس خواهش کرده بره دنبال آرتین و از مدرسه برش داره .
بابا خودش رو رسونده به مدرسه و با آقا آرتین ایستادند کنار خیابون .
بابا با مهرداد تماس گرفته که سیستم اسنپ گوشیم ایراد پیدا کرده . لطفا یه اسنپ برای ما بگیر که بریم خونه .
مهرداد مشغول پیدا کردن ماشین میشه ، بعد از دقایقی اطلاعات اتومبیل و راننده روی صفحه گوشیش ظاهر میشه .
سعی می کنه با راننده تماس بگیره و بگه تو آدرسی که لوکیشن نشون میده یه پدر بزرگ و نوه با لباس مدرسه رو سوار کنه .
چندین تماس پشت سر هم می گیره که راننده همه رو رد می کنه .
مهرداد به من زنگ زد :
- : مهربانو جان سلام .
-: سلام عزیزم ، چرا صدات گرفته ؟ تو خوبی؟؟
-: آره خوبم . یه اتفاقی افتاده ، انگار یه سطل آب جوش ریختن رو سرم .. فقط به فکرم رسید به تو زنگ بزنم .
-: چی شده عزیزم ، نگران شدم .
-: نه هیچی ، اسیر قضاوت بی جا شدم .
-: راه برای جبرانش هست؟؟
-: آره خدا رو شکر همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد .
-: بگو برام .
و شروع کرد ماجرا رو همونطور که اول متن نوشتم برام تعریف کرد
و ادامه ش رو بخونید :
-: آره ، خلاصه هی باهاش تماس گرفتم هی ریجکتم کرد .
منم فکر این بودم که الان بابا ایستاده زیر آفتاب و این نامرد می خواد بگه من نمی برم و اسنپ رو کنسل کن و این چیزا .
شماره پلاک و اطلاعاتشو برداشتم گفتم الان با پشتیبانی اسنپ تماس می گیرم و شکایت می کنم .
همین طور که زیر لب بد و بیراه می گفتم و می خواستم گزارش شکایت بفرستم یه اس ام اس برام اومد :
" ناشنوام کجایی "
حالا دیگه منم که داشتم به حرفای مهرداد گوش می دادم ، انگار یه سطل آب جوش ریختن رو سرم
***********
گفتم مهرداد خدا رو شکر کن مرتکب گناه نشدی و خیلی زود متوجه قضاوت غلطت شدی .