دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

شبکه خانگی

سلام و صد درود به دوستان گلم .اومدم خونه رو آب و جارو کنم چه گرد و خاکی نشسته اینجا 

حال و احوالتون چطوره عزیزای دلم ؟ چرخ روزگارتون به روال می چرخه ؟ امیدوارم جواب همگی مثبت باشه 

من و خانواده شمعدانی هم خوبیم و روزگارمون مثل سابق میگذره.

برای باز شدن باب گفتگو چیزی که این مدت فکرمو مشغول کرده، سریال افعی تهرانه... بیاید بهم بگید اصلا سریال های شبکه خانگی رو تماشا میکنید؟ اگر جوابتون مثبته اسم اونایی که دوست داشتین رو بگید و لطفا دلیلش و در واقع نقاط قوت و ضعفشون رو هم بگید . سریال افعی خیلی برام مهمه در موردش حرف بزنیم. 

***

یه نکته مهم : 

عزیزانی که برای من کامنت خصوصی میذارین و تاکید دارید خصوصی بمونه و جواب هم میخواید ، خب یه ادرس از یه جایی باید داشته باشم که جواب بدم دیگه؟تو ذهنم که جواب باشه به دردتون نمیخوره که.. یا آدرس غلط که هر چی سعی میکنم رمز گشایی کنم ببینم ممکنه کجاش غلط باشه و به نتیجه نمیرسم که فایده نداره!

دوست عزیز فریبا جان با شما هستم لطفا یه آدرس درست برام بفرست . 

هیچی دیگه دوستتون دارم و دلم براتون خیلی  تنگ شده




پرستاران/ گیاهخواری/ بیمار مورد حمایتیمون

هفته ی پیش رفته بودم دیدن دوستم که مترون یکی از بیمارستان های دولتیه . 

(مترون همون رییس کل پرستارهاو ماماهای یک بیمارستانه که  شیفت صبح کار میکنند و اتاق اختصاصی دارند و کارشون دفتری و مدیریتیه.)


وقتی یه فرصت کوچولو پیدا کردیم تا بتونیم دو کلام با همدیگه صحبت کنیم ، بهش گفتم : منصوره جان من خیلی بیجا میکنم میگم 23 سال کار کردم خسته شدم . همه ی 23 سال کارمندیِ من رو که جمع کنی قد یه روز کار پر استرس وپر مسئولیت تو نمیشه . 

متاسفانه ارتباط مستقیم و تنگاتنگ فقر و کم سوادی و کم هوشی رو اونجا لمس کردم .  چه بسا افراد نخبه و تاثیرگزاری در کل دنیا داریم که از دل فقیر ترین خانواده ها بیرون اومدن ، منکرش نیستم ولی اکثریتی که دچار سه معضلی که اشاره کردم بهشون ، کاملاً شامل این ارتباط مستقیم هستند. 

هوا گرررم بود، خانومه دوتا بچه ی حدود 4 تا 6 سال کنارش راه می اومدن خودشم با یه دست پرونده رو گرفته بود و با یه دستش نوزاد پتو پیچ شده ای که از شدت گریه بنفش شده بود رو تکون می داد و عاجزانه به دوست من میگفت بچه م خودشو خراب کرده من چکار کنم؟ 

منصوره با مهربونی گفت سرویس های بهداشتی اون طرفند برو بچه رو تمیز کن . اصلاً این ساختمون برای چی اومدی؟ گفت: هااا

دو بار هم سوالش رو تکرار کرد ولی خانمه هیچ ایده ای نداشت بابت اینکه چرا اومده قسمت اداری

منصوره بهش گفت:  شما باید ساختمون های رو به رو بری. بذار من یکی رو پیدا کنم بیاد همراهت کمکت کنه . 

منصوره همکلاس دوران دبیرستان منه ، همیشه به صبوری و مهربونی معروف بود . اون روز بهش گفتم : منصوره واقعا تو باید تو بیمارستان کار میکردی ، من یک ثانیه هم نمیتونم مثل تو صبور باشم . گفت: شوخی نکن ... هیچوقت من مثل تو نیستم ، همه میدونند اگر من صبورم ، انگشت کوچیکه ی تو هم نیستم . گفتم: والا شاید تو زندگی حرفت درست باشه ولی تو کار اصلاً. 

خلاصه که از همین تریبون دست کادر درمان مخصوصاً پرستاران عزیز رو میبوسم و مجدداً بهشون خسته نباشید میگم و عرض ارادت ... چقدر هم خوووب قدرشما ها رو سیستم میدونه وااااقعاً

****

یکی از چالش هایی که در زمینه ی قنادی  این اواخر گذروندم ، پخت شیرینی های خشک برای افراد وگان یا همون مصرف کنندگان محصولات صد درصد گیاهیه . خب من کیک و شیرینی های رژیمی زیاد درست کردم ولی وگان رو تا حالا تجربه نکرده بودم . 

اینکه تو شیرینی کره ی حیوانی، تخم مرغ و حتی عسل چون یک حیوان تولیدش کرده وجود نداشته باشه برام خوشایند نبود. فکر میکردم خروجی ترکیبات گیاهی بعنوان شیرینی چی میتونه باشه؟ اصلا خوشنزه میشه؟ یا اینکه فوقش یه مدل بتونم درست کنم و هیچ تنوعی نداشته باشه ... ولی وقتی رفتم دنبالش بابت تنوع و مزه ش کاملاً غافلگیر شدم . از بین چندین سری شیرینی فقط پنج مدل انتخاب کردم و درست کردم و نتیجه ش شد این: 



خیلی دلم میخواد گیاه خواری رو  بعنوان سبک زندگی تجربه کنم ولی سالهاست بهش فکر میکنم و در خودم نمیبینم بتونم اجراش کنم . لطفاً تجربیاتتون رو به اشتراک بذارید 


*********


درمورد جمع آوری برای مورد همیاری که بهمون معرفی شده بود باید بگم : ممنونم که بازم مثل همیشه صرفاً بر پایه ی اعتماد و لطفی که دارید از مال خودتون بخشیدید و من رو واسطه ی امن رسوندن کمک هاتون به بیمار نیازمند انتخاب کردید . در این زمانه ای که همه ی خیرین ، نه یکی بلکه چندین مورد حمایتی رو در اطراف خودشون دارند ، بخشیدن بدون چشمداشت کار بسیار بزرگیه. 

کاش مسئولین مملکت ( هر مملکتی، مال خودمون که دیگه شده باتلاق متعفنی از دزدها) از بین خیرین که پاک ترین قلب های دنیا رو دارند، انتخاب می شدند . 

همگی شما که درکامنت ها اسامیتون مشخصه بعلاوه ی نسرین عزیزم و دوستانش و اون دوستان خاموشی که واریز میکنند و اطلاع نمیدن وخانواده ی خودم و  فرشته ی مهربونی بنام مانی تنها چیزی که میتونم براتون آرزو کنم اینه که در گرفتاری هاتون ( که بی تعارف شامل حال همه ی جانداران میشه ) از اون جاهایی که انتظارش رو ندارید دست هایی نامریی گره های کور رو براتون باز کنند.

آخرین خبر از آقای بیماراینه که چهار روز درهفته دیالیز میشن و بقیه ی روزها هم تحت ویزیت و آزمایشات پیش نیاز پیوند هستند. 

ظرف امروز فردا ، وجه مورد نظر رو به شماره شبای بیمارمون واریز میکنم . اگر بعد از واریزی بازم به شماره کارت واریز کنید میمونه برای موارد بعدی . 


دوستتون دارم 





مراسم ویولت/قرارهای بهاری و معرفی کیس حمایتی

همین پنجشنبه گذشته بود که صبح با خیریه خانه عماد و بهنام دهش پور تماس گرفتم تا برای بعد از ظهر که میخوام برم مراسم ویولت عزیزمون، بنری هم سفارش داده باشم . 

زیبایی گل های طبیعی و حس خوبی که در همه ایجاد میکنند، غیر قابل انکاره ولی میدونید که من ترجیح میدم  هزینه ای که صرف میشه، در جهت خیر باشه . مخصوصاً که موضوع به ویولت مربوط بود و همه میدونیم که خودش چقدر به دستگیری و کمک به دیگران اهمیت می داد . 

با سینا جان هم که مشورت کردم همین نظر رو داشت . 

خیریه بهنام دهش پور خیلی زود جوابم رو داد و باهاشون هماهنگ کرد که قبل از شروع مراسم بنر رو ببرند هتل کوثر . 

حدود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر با مهردخت به سمت هتل کوثر حرکت کردیم . این بار دوم بود که من به این هتل پا میذاشتم ، بار اول روزی بود که استخدام اداره شدم و ساعت حدودای سه بعد از ظهر گفتند که امروز مراسم خداحافظی مدیر عامل قبلیه و تو هتل گرفتن. اون وقتا اداره ضلع شمال غربی میدون ولی عصر بود و یه در اداره هم تو کوچه مولایی بود. ما از این ور کوچه تیلیک و تیلیک رفتیم اونور کوچه و من همون موقع حس زمان دانش آموزیم که از طرف مدرسه پیاده بصورت فله  میبردنمون  سینما بهم دست داد .. یادش بخیر همه چیز چقدر برام عجیب بود !

خلاصه حدود ساعت پنج بود که با مهردخت رسیدیم به مراسم . چند تا آقا که یکیشون بنظرم به ویولت شباهت داشت و حتما برادرش بود ، ایستاده بودن جلوی در و به مهمان های ویلی خوش آمد می گفتند . 

دو تا آقا هم قسمت استیج بودند که تار و دف میزدن . اون روزا فکر میکنم روز دختر بود و متاسفانه اشعاری که میخوندن در همین جهت بود و سعی میکردن رفتن شراره به عنوان تک دختر خانواده رو به همین روز دختر و مناسبت مذهبیش مربوط کنند ، چیزی که همه میدونیم ویولت دوست نداشت . 

کسی رو بعنوان مادر ندیدم، اصلا نمیدونم به طفلک گفته بودند چه اتفاقی افتاده یا نه ، شاد گفته بودند ولی درک کاملی از اونچه اتفاق افتاده بود نداشته یا اینکه حالش اصلا برای شرکت در مراسم مساعد نبوده . 

بنرمون رو هم دیدم همونجایی که آقایون ایستاده بودند گذاشته بودنش . و موقع رفتن از مهردخت خواهش کردم برای سینا عکس بگیره ازش . 

تقرباً تا نزدیکی های یکربع به شش نشستیم و بعد هم اومدیم بیرون . موقع خداحافظی کنار اون آقا یه خانم جوان با موهای بلوند ایستاده بود که از مهمان ها برای حضورشون تشکر میکرد ، من حدس زدم خانم برادر ویلی باشه . بهش گفتم من کسی رو نمیشناسم از دوستان خیلی قدیمی  هستم و میخواستم به مادر تسلیت بگم . گفت: خیلی ممنون  زحمت کشیدین . 

یا سرو صدا زیاد بود و متوجه درخواست من نشد، یا مادر ویولت اونجا حضور نداشت ، به هر حال من دیگه چیزی نگفتم و اومدیم بیرون .

به مهردخت گفتم : اگر من فوت کردم ، اگر امکانش بود تو خونه دور هم جمع بشید ، اگر امکانش نبود جایی که میگیرید لطفا به هیچ ارگانی وابسته نباشه. درضمن ازخواننده و  نوازنده هایی که کارشون خوب نیست و خارج میزنن و میخونن استفاده نکنید . با همون پخش معمولی آهنگ های ملایمی که دوست داشتم و معنای زیبایی هم دارند پخش کنید و حتماً هم دوست دارم با هم صحبت کنید . از خاطراتم ، از چیزایی که دوست داشتم ، اثرات مثبتی که درهر موردی داشتم و این چیزا یاد کنید . درواقع من رو مرور کنید و غلو هم نکنید .. همونی که بودم رو بگید . خیلی ها فقط به احترام دیگران میان و با کسی که فوت شده آشنایی ندارند، خیلی خوبه که طرف رو با این صحبت ها بشناسند و تصوری از  کسی که بخاطرش وقت گذاشتن پیدا کنند . 

من اینا رو واقعی میگفتم ولی مهردخت از اون حرفای کلیشه اییه خدا نکنه و ایشالله من زودتر بمیرم و این حرفا رو به یکی بزن که باشه بعد تو و .. من اگر باشم توبری همون موقع خودم رو میکشم و .. زد .

نمیدونم از کسانی که اینجا با هم هستیم کسی به مراسم اومد یا نه .. من که کسی رو نمیشناسم ولی کسی هم بهم آشنایی نداد ، خلاصه اینکه ویولت جان هم رفت ولی یادش تو دل همه که میشناسیمش میمونه ، خدا کنه ادمای مثبتی باشیم و بعد از نبودنمون به خوبی ازمون یاد بشه . 

البته پنجشنبه بیستم اردیبهشت کلا روز غمگینی بود برای من و مهردخت . 

دوساله که دارسی عزیزمون نیست که این روز تولدش رو جشن بگیریم ، اگر دخترکوچولوی خونه مون بود ، امسال پنج سالش تموم میشد . چقدر ما خوشبختیم که سه سال کنارت زندگی کردیم دارسی عزیزمون و چقدر حیفه که برای بقیه ی زندگیمون تو نیستی 

*****

پری روز یعنی سه شنبه با تعدادی از دوستانم قرار پیک نیک صبح رو داشتیم . از قبل برنامه هامو تنظیم کرده بودم که کاری نداشته باشم و با خیال راحت ببینمشون . 

این دوستان هم یه جورایی به بلاگستان مربوط بودن . 

خیلی سال پیش همون موقع ها که سالهای اول حضور من تو بلاگستان بود و داستان زندگیمو مینوشتم و آمار تقریبی روزی هزار تا سه هزارنفر رو تو وبلاگ داشتم ، یه وبلگ کوچولو بود بنام وفا و صفا و پانته آ . 

وفا و صفا زن و شوهر بودند و پانته آ هم دختر کوچولوشون که حدود دو سه سالش بود . 

از زندگی و لحظه های قشنگشون مینوشتن . ما با چند نفر دیگه یکی دوبار قرار گذاشتیم و از نزدیک آشنا شدیم .  خانم و آقا مهندس  بودند و خودشون تعدادی دوست وبلاگ نویس و یا همکار اداری داشتند تو جمع هاشون . 

سالی که بلاگفا ترکید و همه ی وبلاگ ها رو به فنا برد وفا و صفا و خیلی های دیگه ، دست از نوشتن و حتی خوندن وبلاگ ها برداشتن. 

خوشبختانه من و صفا که خانم خانواده بود شماره های همو داشتیم و بعد از مدتی که اپلیکیشن های تلگرام و واتس اپ و چیزای دیگه اومد ، صفا من رو تو گروهی بنام خاتون اضافه کرد . گروه خاتون از خانم هایی که یا خواننده وبلاگ بودن یا همکار های صفا بودن تشکیل میشد . جمع خیلی خوبی بود و تقریبا هر چند ماه یکبار همه با هم قرار میذاشتن تا هموببینند . منم چند بار رفتم و با بقیه اشنا شدم .. متوجه شدم خیلی هاشون خواننده وبلاگ منم بودند و با ادرس هایی که از کامنت هاشون میدادن منم بعضی هاشون رو به یادآوردم . اما بیشترشون چند سالی از من بزرگتر بودند و زودنر از من بازنشسته شدن برای همین بیتر قرار ها صبح بود و من کمتر میدیدیمشون ولی مثلا ایام جشنواره فیلم حتما  از برنامه های هم خبر داشتیم . و با هم فیلم زیاد میدیدیم . تا اینکه منم بازنشست شدم و به گروه خاتون گفتم آخیییش دیگه منم میتونم باهاتون بیام 

سه شنبه جاتون خالی ده تا خانم بودیم که باغ راه فدک شهرک غرب رفتیم پیک نیک . 

همه صبحانه و خوراکی های خوشمزه اورده بودیم و تا ساعت سه کلی گپ زدیم و شکمو بازی دراوردیم و البته تو پارک پیاده روی کردیم 

سه نفرمون شرق تهران زندگی میکنیم و خونه هامون بهم خیلی نزدیکه . سه تایی با هم رفتیم وآمدیم و  در طول راه هم کلی خوش گذشت . از این هوای زیبای بهار غافل نشید با هر گروهی که راحتید و خوش میگذره برید بیرون و حال خوب رو به خودتون هدیه بدید . 

چیزی که تو جمع خاتون دوست دارم اینه که بیشترشون همکار بودن با هم یکی مهندس ، یکی تایپیست یکی کارشناس مالی و ... از نظر شرایط زندگی هم مسلماً متفاوت . ولی همه بسیار خاکی و صمیمی هستند .  وقتی از خاطرات اداریشون میگن من غش میکنم از خنده و یاد شیرین کاری های خودمون تو اداره میفتم 

ساعت سه بود که رسیدم خونه و باید برای ساعت پنج و نیم مراسم ختم پدر یکی از همکارای سابقم شرکت میکردم . به بچه هایی که از اداره میاومدن گفتم هماهنگ کنیم تا با هم برسیم . شب به مهردخت گفتم امروز حتی ختم هم که رفتم خوش گذشت چون دوستای سابقم رو دیدم . 

امیدوارم شادی باشه همه جا و مردم دلشون به زندگی گرم باشه (چیزی که این روزا حکم کیمیا رو داره )

***

 یه مورد حمایتی هم بهم معرفی شده که یکی از دوستان بین خودتون زحمت کشیدن و برام مدارک پزشکی و بیمارستانی پدر خانواده ای رو فرستاده 53 ساله و کاندید پیوند کلیه . متاسفانه بیمه تکمیلی نداره و حدود ده ماهه دیگه شرایط رفتن به سر کار رو نداره و فقط از پس اندازشون گذران زندگی کردن و دستشون تنگ شده و ادامه درمان براشون بسیار سخت . 

مستندات رو بررسی کردم و همه مهر و امضا و تاریخ های روز دانشگاه علوم پزشکی مرکز آموزشی و درمانی امام رضا واقع در تبریز رو دارن . البته این مرکز دولتیه و پیوند هم دولتی انجام میشه ولی انگار هزینه برخی از آزمایشات رو تقبل نمیکنند . 

میخوام اگر تو تبریز هستید و یا معتمدی دارید که قبول زحمت میکنه و با بیمار قراری میذاره و بررسی دقیق تری انجام میده بهم خبر بدید تا برای جمع اوری کمک آماده بشیم . 

البته همونطور که گفتم تا اونجایی که من خودم چک کردم ، مورد تاییدم هست . به هر حال خوشحال میشم که بررسی دقیق تری توسط کسی که تبریز باشه انجام بگیره و با آقای محترم بیمار ارتباطی بگیرند . 

شماره کارت همیشگیمون رو میذارم  و درضمن منتظر هستم ببینم کسی میتونه از نزدیک ارتباط بگیره یا خیر .


دوستتون دارم


دنیای واقعیِ، مجازی ها


پنجشنبه 20 اردیبهشت ساعت 16 الی 18 سالن زمرد هتل کوثر واقع در بلوار کریم خان زند نرسیده به میدان ولیعصر کوچه مولایی هتل کوثر 


********

سلام به دوستان عزیزم 

از هفته ی پیش سه شنبه بعد از ظهر تا دیروز بعد از ظهر که یکشنبه بود ، سفر بودم . 

میدونید که من سفرهای نوروزی رو بعلت شلوغی شهر ها و اب و هوای ناپایدار و عمدتاً سرد فروردین ماه، دوست ندارم . مگر اینکه سفر جنوب باشه و حتماً با یه تور درست و درمون باشه . البته  بخاطر سفارش های شیرینی هم نمیتونستم برنامه ای بذارم .

ولی بجاش ، سفر رو در اردیبهشت خیلی دوست دارم . 

هفته ی پیش ، محمود آباد بودم و جاتون خالی هواعالی بود و خیلی بهم خوش گذشت .. مخصوصا که این اولین بار بود که کارمند نبودم و از نگرانی برگشتن به اداره هم خبری نبود


***

من یکی از  وبلاگ نویس ها ی  نادری هستم که بعد از نوزده سال ، هنوز دارم مینویسم ، نمیدونم عمر بلاگستان در ایران به چه سالهایی برمیگرده ولی خیلی قدیمی تر از من هستند که الان در تلگرام کانال دارند یا در اینستاگرام صفحه ای برای نوشتن ، و دیگه کلاً از دنیای وبلاگ نویسی رفتن .

 چند نفری  هم که کلاً از دنیای ما زنده ها رفتن


 مثل نسترن جان که با نام مارال و زندگی مینوشت و درگیر دیابت بود و متاسفانه در ایام کرونا از دست دادیمش  البته نسترن هم چند سالی بود که دیگه نمینوشت و ما از طریق تلگرام حال همدیگه رو میپرسیدیم . 


یا روژین عزیزم که خیلی قبل تر از این ، از دنیا رفت و من هنوزم لینک وبلاگش رو از گوشه ی وبلاگم پاک نکردم ... ایناهاش همین سمت راست قاطی لینک های دیگه " مهربانی شما چه رنگی ست؟"


اما یه وبلاگ نویس خیلی قدیمی تر از ماها داشتیم بنام ویولت که طرفدارای خیلی زیادی داشت ، نویسنده ش شراره رضوی بود، مبتلا به ام اس و با نام مستعار ویولت مینوشت . متاسفانه ویولت  هم دیروز از دنیا رفت . 


دریک کلام،  ویولت سرشار از زندگی و امید بودحتی همین چند روز آخر عمرش هم امید داشت بالاخره یه دارویی چیزی بیاد که همه ی آثار این سالها بیماری رو از وجودش پاک کنه  .. 


ما تقریباً همسن و سال بودیم . من یکبار دیده بودمش ، چند سال پیش  یه چیزی حدود 14-15 سال قبل، که یکی از خواننده های مشترکمون بنام مرجان اومده بود ایران و دوست داشت هردومون رو ببینه ، با هم قرار گذاشتیم . 


بعد از اون دیگه ارتباطی نداشتیم و من تمام این سالها جسته و گریخته توسط یه دوست مشترک دیگه مون، از حالش با خبر میشدم . متاسفانه بیماریش خیلی پیشرفت کرده بود . 

در خلال این سالها، پدرش از دنیا رفت و مادرش هم به آلزایمر شدید گرفتار شد .

ظاهراً،  ویولت دوتا برادر داشت ، یکی داخل  و یکی هم خارج از کشور . این سالهای اخیر با نبودن دارو و گرون شدن امکانات و تجهیزات پزشکی زندگی خیلی سختی رو تجربه کرد ، مدتی رو در آسایشگاه گذروند و بعد از اینکه دیگه از پس مخارج اونجا هم برنیامد دوباره به خونه منتقل شد . 

و از خوب روزگار،  یه پرستار بسیار جوان داشت که فکر میکنم از هر خواهری بیشتر درحقش محبت کرد و به گفته ی دوست مشترکمون خیلی بیشتر از وظایف و حقوقش  درکنار ویولوت بود و حتی الان   یه جورایی حتی صاحب عزاست . 


درضمن، این سالهای آخر ویولت با کمک هایی که همین دوستان قدیمی براش واریز میکردند ، زندگیمیکرد  و تامین میشد . 

نمیدونم بجز همین دوست مشترک من و ویولت که الان بین شماست ، کسی ویولت رو میشناخته ؟ یا وبلاگش رو یادشه؟ 


میدونید چرا اینا رو برای شماهایی که احتمالا 99 درصدتون اصلا ویولت رو  نمیشناسید نوشتم؟ 


برای اینکه به خودم یاداوری  و به شما تاکیدکنم  که ما دوستان مجازی گاهی از هر دوست حقیقی ، حقیقی تریم . 

این چند روز که من سفر بودم ، متاسفانه نت و وقت درست و درمونی نداشتم که با دوست مشترکمون مثل همیشه گپ بزنم . دیروز  تو راه برگشت بودم که برام نوشت : من یه دوست عزیز رو از دست دادم . 

با ناراحتی ازش پرسیدم کی؟ و نوشت : ویولت . 

دقیقاً همین روزایی که من در دسترس نبودم و دوستم نیاز به وقت بیشتری داشت برای همدلی و دوره کردن همه ی این سالها رفاقت من نبودم

دوست مشترکمون با ویولت ادعای دوستی داشت و تا اخرین نفس های اون درکنارش موند .. اگر چه ایران نبود ولی با کمک های مالی و با وجود مثبت و حضور معنویش التیام روزای سخت ویولت بود .. 

آرره ما قدیمی ها اینطوری رفیق میشیم و رفیق میمونیم . 

من چقدر خوشبختم که دوستی مثل تو دارم سینا جان ... من چقدر خوشبختم که دوستای عزیزی مثل شما دارم . سرتون سلامت 


دنیای کوچک ما

سلام دوستان نازنینم ، تنتون سلامت و ایام بکامتون باشه 

تو این مدت تقریباً یک هفته ای چند تا موضوع جالب پیش اومد که گوشه ی ذهنم یادداشت کرده بودم که حتماً بیام براتون تعریف کنم . 

تقریباً یکی دوماه قبل از پایان سال که بازنشستگی من قطعی شده بود، یه روز با مامان که صحبت میکردیم گفت : پیش از تو داشتم با فرنوش صحبت میکردم خیلی برات سلام رسوند و گفت: متاسفم که وقت بازنشستگیت رسیده، ولی نگران نباش حالا تلاشت رو بکن شاید بتونی رای مدیراتو برگردونی و بازم بمونی اداره . 

اولش متوجه نشدم مامان چی میگه ، فکر کردم اشتباه شنیدم . گفتم: چی مامان؟؟ فرنوش چی گفت؟؟ دوباره حرفاشو تکرار کرد . 


آهان راستی فرنوش دختر یکی از دوستای مامانه از بچگی تا قبل از ازدواج هامون ( که تقریباً هم زمان هم بود ) خیلی باهم رفت و آمد داشتیم . فرنوش از من چهارسال -بزرگتره ولی وقتی با هم بودیم نه از نظر ظاهر و نه از نظر رفتار و شخصیت، این چهار سال اختلاف به چشم کسی نمی اومد . هر دو تقریباً هم قد و قواره بودیم تو سن حدودای 17-18 سال به بالا هم که صورت هامون نشون نمی داد ..تفاوت های فکریمون این بود که من دوست داشتم تا مقطع دکترا درس بخونم و بعد تو اواخر دوران دانشجویی یه ازدواج منطقی و آمیخته به عشق و احترام  با اختلاف سنی نهایتاً پنج سال، داشته باشم و یه جورایی تو گروه پزشکانی باشم که بدون مرز و یا بامرز خودم و همسرم   وقف انسانهای نیازمند باشیم و این داستان های آرمانی . 

فرنوش هم در رشته ی علوم انسانی مرتب درجا میزد و هدفش ازدواج با یه پسر آفتاب مهتاب ندیده و عاشق پیشه ی پولدار  و البته با اختلاف سنی هفت تا ده سال و به صورت هر چه سریییعتر بود . 

خلاصه من بیست سالگی در نهایت ناباوری با آرمین که با همه ی معیارهای من زمین تا آسمون ( حتی با اختلاف سنی 9 سال) تفاوت داشت ،  ازدواج کردم و همون موقع فرنوش با یه آقا پسری که تقریباً یکسال از خودش کوچکتر بود آشنا شد که اصلاً شبیه رویاهاش نبود و با مخالفت شدید خانواده ی اون پسر ازدواج کردن . 

من و فرنوشی که حتی دیپلمش رو هم به زور گرفته بود هر دو رشته ی حسابداری قبول شدیم !

برای هر دومون عجیب بود چون من که قرار بود پزشکی بخونم و فرنوش که چهارسال از دیپلمش گذشته بود واصلاً قصد ادامه تحصیل نداشت(ولی چون خانواده ی همسرش بخاطر نرفتن دانشگاه تحقیرش میکردن) هر دو در یک مقطع قرار گرفتیم (ببین کار روزگاروووو)!

داستان کارمند شدن منو که میدونید ، فرنوش هم هر چی خانواده ی همسرش اذیتشون میکردن بجاش همسرش یه عمو داشت که مرتب زیر بال و پرشون رو میگرفت .. فرنوش هم از همون اواخر دانشجوییش رفت تو شرکت عموجان و شروع کرد در همون حوزه ی مالی کار کردن . 

برگردیم به موضوع بازنشستگی من و حرفای فرنوش .. خلاصه من دیدم مامان بازم همون حرفا رو از قول فرنوش تکرار کرد .. گفتم : مامان فرنوش حالش خوبه؟ این حرف چیه؟؟ متاسفم و سعی کن دل مدیرا رو بدست بیاری و ... 

گفت : والا منم بهش گفتم ، مهربانو خودش میخواد بازنشسته بشه و تازه مدیرشونم گفته میخوای حالا بیشتر فکر کن و مشورت کن با کسی ، مهربانو هم گفته اصلاً نمیخوام چون همین امسالم مشورت کردم که دوباره موندم و امسال به هیچ عنوان نمیخوام ادامه بدم . 

فرنوشم گفته : باورم نمیشه مگه ممکنه ادم خودخواسته همچین کاری با خودش بکنه . 

اون روز پشت تلفن یه دوتا بدو بیراه هم نثار فرنوش کردم و خندیدم و گفتم نه انگار واقعا فرنوش دیوانه شده و تمام شد تا چند شب پیش که مامان گفت: مهربانو خاله اینا فردا عصر میان پیش من فرنوشم بعد از صد سال بالاخره تونسته هماهنگ کنه و بیاد تو هم میای؟ گفتم:  آره دلم براشون تنگ شده خوشبختانه سه تا سفارش دارم که دوتاش رو حدودای ظهر باید ارسال کنم و یه دونه شو بین  ساعت سه و چهار دیگه کاری ندارم همون ساعت سه میفرستم و میام . 

داستان حرفای فرنوشم یادم رفته بود . 

خلاصه رفتم پیش مامان و خاله اینا هم اومدن .. فرنوش بغلم کرد گفت: آخ عزززیزم ، بمیرم برات شنیدم که بازنشست شدی ، عیبی نداره درست میشه همه چی . 

من یهو همه چی یادم اومد . 

از بغلش اومدم بیرون 

- گمشووو فرنوش  خل شدی تو هم ، دو ماه پیش مامان پیغامتو بهم داد ، اصلا باورم نمیشد حرفات الان بازم داری میگی !

عوض تبریک گفتنته ؟؟ چی میگی واسه ی خودت ؟؟

-خب دلم میسوزه آخه حیف نبوووود؟؟

- چی حیف نبود؟ همچین میگی انگار بیماری صعب العلاج گرفتم !

- نه بابااا دور از جونت ولی خب حیفم میاد. 

-برو لباستو عوض کن من چای بریزم بیام ببینم چی میگی من اصلا سر از حرفای تو درنمیارم . 

بعد از یکمی چاق سلامتی با خاله و بقیه و پذیرایی نشستم با فرنوش به حرف زدن . 

-فرنوش جان میشه بهم بگی دقیقاً منظورت از این همه دلسوزی چیه؟

-خب آدم سرکار نره پس چکار کنه؟ احساس بطالت و بیهودگی رو چکر کنه؟ 

-فرنوش جان مگه تو نمیدونی من قنادی میکنم 

-چرا میدونم ولی تا کی میخوای قنادی کنی ؟

-تا هر وقت توانشو داشته باشم مگه تو تا کی میخوای بری شرکت؟ 

-دلت برای کار و چالش هاش تنگ نمیشه؟ 

- نه برای کار نه واقعا .. برای دوستام چرا ولی اونم انقدر سرم گرمه و برنامه دارم و تازه با اونا هم در ارتباطم که این یکماهه اصلا مشکلی ندارم . 

- مهربانو من همه ی قلبم برای کارم می طپه .. باور کن ساعت کار تموم میشه که کلی میمونم اونجا ولی وقتی دیگه مجبورم بیام خونه ناراحتم . 

-عجیبه تو خونه زندگیت رو هم دوست داری و نمیتونم بگم از خونه ت فراری هستی ولی واقعا من دارم دلم برای تو میسوزه چون یه وابستگی بیمارگونه ای به کارت پیدا کردی .تهش که دیگه باید سی سالگی بذاری بیای بیرون اون موقع چکار میکنی؟ 

-نمیدونم حالا تا اون موقع یه طوری میشه 

-نه واقعا جدی بهش فکر کن ما تو اداره داشتیم کسانی رو که موقع رفتن عزا گرفتن و انقدر خودشون و مارو اذیت کردن که اصلا حاضر نیستیم اسمشونو دیگه بیاریم 

- چی بگم من موقع خوابم هی دارم کارامو تصویر ذهنی میکنم که صبح وارد میشم چکار کنم چکار نکنم . 

-من اصلاً برام مهم نبود .. وایسا ببینم شاید تو اونجا رو واقعا مال خودت میدونی و اینهمه بهش عشق و عرق داری؟؟ 

-آره خب .. همین حس رو دارم . 

-ولی اونجا مال عموی فریبرزه و تو از پرسنلشی . 

-میدونم .. آخه خیلی هوای منو دارن .. همه چی برای من مهیاست و حرف حرف منه . 

-خب شاید همین دلیلش باشه .. ولی به هر حال بهت توصیه میکنم برای بازنشستگی خودت رو اماده کنی والا اینهمه تعصب و وابستگی به بچه هامونم خطرناکه وای به حال کارمون . ضمن اینکه یادت باشه من برای یه مجموعه ی دولتی-خصوصی کار میکردم و اصلا چنین تعصبی به کارم نداشتم . اون کاری که تو داری اونجا انجام میدی ما تقریباً 250 نفر بودیم که انجامش میدادیم .

****

نکته ی این موضوع برای من این بود که ببینید با ایجاد انگیزه در پرسنل آدم میتونه در سیستم چه تحولی ایجاد کنه !!! 

قبول دارم که رفتار فرنوش اصلا نرمال نبود و اینهمه حساسیتش به کار حالت بیمارگونه و وسواس پیدا کرده ولی از طرفی ما که در سیستم های مرده داریم کار میکنیم چقدر بی انگیزه و آسیب رسان هم به خودمون هم به سیستممون هستیم .. شاید برای همینه که تقریباً تو هیچ اداره ای کارها اون طور که باید تمیز و درست انجام بشن نمیشن .

اگر صاحب کسب و کار هستید  این نکته رو حتما مد نظر داشته باشید که ایجاد انگیزه چقدر میتونه حال مجموعه رو متحول کنه .. یادم باشه شاید یه روزی تو کافه دال به دردم خورد

****

اما موضوع جالب بعدی اینه که چند روز پیش مهردخت با دوستش رفته بود کافه . یه دختر خانمی همسن و سال خودش میاد سر میز و به مهردخت میگه ببخشید خانم یه سوالی دارم ، اسم مامان شما دریاست؟؟

قیافه ی مهردخت فقط 

میگه:  بله ببخشید شما؟ 

دختر خانوم ناز هم میگه : مامان من دوست مامان شماست درواقع سالهاست خواننده ی وبلاگ مامانتونه .. همین امروز داشتیم درمورد شما و مامانم صحبت میکردیم و عکساتونو میدیدیم . 

هیچچچچی دیگه .. با هم آشنا شده بودن و هر دو از این اتفاق متعجب و هیجان زده . 

من و مامانش هم وقتی فهمیدیم ، تند تند به هم پیغام میدادیم 

مهردخت اومده بود میخندید میگفت: گه گفتی من و دوستای مجازیم؟؟ آررره؟؟ این دوستا که از صد تا حقیقی ، حقیقی ترن 

ببین مامان اگه من امروز نمیرفتم، اگه دختر دوستت نمیاومد، اگه هر دو یه کافه نمیرفتیم، اگه اصلا تو ساعت های متفاوت میرفتیم، اگه امروز عکسای ما رو دوباره نمیدیدن... 

بنظرت اتفاقیه همه ش؟؟ گفتم نمیدونم مهردخت .. فقط اینو میدونم که خیلی دنیای کوچیکی داریم 

***

دوستای نازنینم قربون محبتتون برم که میشه گفت 80 درصد سفارشای من از طرف شماست .. قربون تک به تکتون که اینهمه لطف دارید و امیدوارم واقعاً سربلند باشم و همگی شیرینی های منو دوست داشته باشید و کامتون همیشه تو زندگی شیرین باشه . 

تا حالا کیک با دکور وینتیج درست نکرده بودم .. درست کردم و تونستم از پسش بربیام . اولین بارم بود مطمئنم دفعه های بعد بهتر میشه