یک دو سه... یک دو سه ، امتحان میکنیم . صدای منو میشنوید؟ نه خب مسلماً نمی شنوید ، چون صدام کلاً درنمیاد .
آنفولانزا گرفتم از نوع خررررش بعد از کرونا دیگه هیچ مدل سرماخوردگی یا آنفولانزایی تجربه نکرده بودم ، الانم فکر میکنم انقدر این اواخر ترافیک کارم، زیاد و زمانِ استراحتم، کم بود که با یه ویروس کوچیک مبتلا شدم . راستش هفته ی پیش مهردخت یکی از دوستانشو دعوت کرده بود خونه.
من تا حدود ساعت 23 خونه ی مامان اینا بودم وقتی برگشتم نیم ساعتی دوست مهردخت رو دیدم بعد اون رفت خونه شون و از دو روز بعدش مهردخت مریض شد .
چند روز بعدم که با دوستش صحبت کرد معلوم شد همون شب دوستش علایم رو داشته و رفته خونه شون افتاده. بین حرفاشم گفت : اول برادرم مریض شده .
خب بچه جان ، میبینی تو خونه تون مریض دارید برای چی راه میفتی میای مهمونی؟؟ بچه هم که نیستین حداقل 25 سالتون شده ، موضوع سر بیشعوریه .
مهردخت به این چیزا خیلی حساسه مثلاً وقتی براش مسلم میشه که دوستش سر بیشعوری آمیخته به خودخواهی ، دعوتش رو قبول کرده و اومده باعث بیماری ما هم شده انقدر عصبانی میشه و واکنش های تند نشون میده که ممکنه با دوستش کلا قطع ارتباط کنه .
البته که من به این حساسی نیستم . چون سالها تو محیط عمومی کار کردم و می دونم خیلی ها درک نمیکنند که الان بیماری و باید بشینی تو خونه ت و مثلاً اداره نری و دیگران رو مبتلا نکنی ... واقعا تو محیط اداری اکثر مدیرا چنین فهمی ندارند .
این وسط علت ناراحتی من از مریضی نابهنگامم اینه که مهرداد عزیزم اومده ایران و من نمیتونم زیاد ببینمش
آررره ... راستی نگفته بودم مهرداد اومده .
خدا رو شکر مهرداد امسال هم تونست بیاد ، البته فقط سه هفته اینجاست .
چون حالم خوب نیست و مرتب داره از چشمام اشک میاد و تب هم دارم بیشتر از این نمی تونم تایپ کنم .
امیدوارم این پست کوتاه رو از من بپذیرید تا برگردم .
و برای اینکه پستم خیلی خشک و خالی نباشه عکس دوتا کیکی که این اواخر درست کردم رو میذارم براتون.
با این توضیح که تو هر دوتا شون از چاپ خوراکی استفاده شده .
********
اولین کیک ، کیک تولد یه پیانیست جوانه
پنج کیلو و دویست گرم وزنش بود و فیلینگ موز و گردو وسس شکلات داشت . مادر متولد سفارش کیک پنج کیلویی داده بود و پدرش از پشت فرمون میگفت: خانم خیلی زیاده ما اینهمه شام داریم ، کسی کیک نمیخوره نهایتاً سه کیلو کافیه
مادر هم به من پیام داد ، بین چهار و نیم تا پنج کیلو لطفاً . فردای تولد پیغام دادن به دهن خودمون نرسید همه شو خوردن مهمونااا.
گفتم : به آقای پدر سلام من رو برسونید
فکر کنم خواستم سایز عکس دوم رو کوچیک کنم تناسبش رو بهم ریختم تپل شد کیک ولی درواقع پهن بود عکس بالایی شکل درستشه
**************
این دومین کیک با چاپ خوراکی طرح " سونیک" به وزن چهار کیلو و سیسد گرم . با فیلینگ شکلات چیپسی ، موز و گردو و خامه پنیری رفت مهد کودک و تولد یه آقا پسر کوچولوی بانمک
**********
این حروف انگلیسی درواقع بیسکاتی های رژیمی دیابتی های بسیار خوشمزه هستند که سفارش یه دختر خانم ماه، برای تولد خودش و مادرشون بود که هر دو متولد یک روز بودند .
مادر متاسفانه بیمار بود و در شهرستان و دخترشون بیسکاتی ها رو سفارش دادند و خواهش کردند که تعدادی از اون ها رو با حروف انگلیسی کاتر بزنم و با شکلات تزیین کنم ( البته این تعداد دیگه از حالت رژیمی درامد ) که برای عکسای تولد خودش و مامانش استفاده کنه .
شبی که شیرینی هاشو تحویل گرفت بخاطر بیماری مامانش گریه کرد و بهم گفت: دریا جون نکنه این آخرین تولد دوتاییمون باشه؟
گفتم : مینا جون امیدوارم مامان صحیح و سالم باشه ، هیچ کس نمیدونه چی پیش میاد همین امروز رو خوش باشید عزیزم .
بعداً تو خلوت خودم بخاطر ترس از دست دادن مامانش که ازش دور بود گریه کردم .. خدا رو شکر چند روز بعد عکساشونو فرستاد به همه شون خوش گذشته بود . این عکس رو هم وقتی تو سینی خونه ی مامانش چیده بود بیسکاتی ها رو برام فرستاد
******
آخرین عکس مربوط به دختر قشنگمون فی فی یا پسته خانم امروزیه که برای خودش مدل شده و فتو شوت های زیباش رو میفرسته .
کی دیده دختر کوچولویی با یک دست اینهمه قشنگی داشته باشه
دوستتون دارم عزیزای من . امیدوارم سلامت باشید و پر از آرامش .
پینوشت: شیرین جان از حال گربه کوچولوت باخبرم کن عزیزم
دیروز قرار بود ساعت دوازده ظهر، مامان رو ببرم کلینیک نگاه برای تزریق مجدد هر دو تا چشمش.
شب قبل طبق عادت همیشگی، حوالی ساعت سه و نیم خوابیده بودم . ساعت هفت و نیم بیدار شدم قرص تیروییدم رو خوردم و مشغول آماده سازی سفارش دوتا ازکافه ها شدم.
حدود ساعت ده کارم تموم شد . خواستم به کافه ها خبر بدم که سفارشاشون آماده ست برای ارسال، گفتم خب من دارم از نزدیک هردوتاشون رد میشم، چه کاریه که ارسال کنم ؟ خودم میبرم براشون.
آماده شدم و نزدیک ساعت ده و نیم رفتم بیرون .
کافه اولی رو دوتا کودک همسر
(پسره یا بعبارتی آقای همسر متولد بهمن 78 و هفت ماه از مهردخت کوچکتره و دختره یا بعبارتی خانم همسر متولد 82 هستند) ماهی سی میلیون اجاره کردن.
یعنی من برای این دوتا ضععععف میکنم، پر از امید، کلافه از انواع مشکلاتی که سر راهشونه و تا مقدار زیادی گیجند ...
حواسم هست که پدر عروس کوچولو اینا رو شارژ میکنه که بپلکن تو کافه شون و راه و رسم زندگی یاد بگیرن. البته اینا برداشت های من از حرفای خدشونه که گاهی از خودشون میشنوم .دوسشون دارم مثل بچه های خودم هستند و براشون خیلی آرزوی موفقیت دارم .
رفتم تو کافه، فقط حمید بود که با دیدن من گل از گلش شکفت.
همینطوری که سلام علیک می کردیم، سفارشا رو چیدم تو یخچال. سراغ خانم همسر رو گرفتم گفت : درگیر کارای دانشگاهشه.
اصرار کرد برام نوشیدنی بیاره، گفتم : دارم میرم مامانم رو ببرم دکت، یه موقع دیگه که رویا جون هم بود میام پیشتون .
از اینکه خودم براشون سفارشا رو برده بودم خیلی تشکر کرد و من اومدم بیرون .
کافه ی دومی رو یه دختر خانم، طبقه پایین خونه شون راه انداخته .
البته اونجا رو کلاً تجاری کردن، بخشیش کافه ست و کنارشم مغازه های دیگه. همه شون از نظر دکور عالین و از سطح منطقه، شیک تر و بهترند.
بهناز دختر زرنگ و فعالیه. تازگیا فهمیدم سی و هفت ساله ست و ابداً به چهره و فیزیکش نمیخوره وخیلی کمتر بنظر میاد.
رابطه مون دوستانه و خوبه. یه چیزایی هم من برای کارم لازم دارم و چون اون از شرکت ها به قیمت عمده خرید میکنه به من خبر میده و برای منم میگیره که مناسب تر دربیاد .
معمولا مامانش رو میفرسته برای تحویل گرفتن سفارش ها، مامانشم خیلی دوست دارم، بنظرم چهار پنج سالی از من بزرگتره.
یه خانم خیلی آروم و خوش صورت که تو فاصله ی کوتاه تحویل گرفتن سفارشا با همدیگه گپ ریز میزنیم .
رسیدم کافه و رفتم داخل، پسری که معمولاً شیفت صبحشون باریستاعه با خنده سلام علیک کرد و گفت : آخ جون نمونه آوردید؟
با خنده گفتم: نه خیر داشتم رد میشدم، خودم سفارشا رو آوردم . چه کار زشتی بود اون دفعه تارت هلو پنیری رو خوردید، به بهناز نگفتید!
گفت: بخدا من نبودم، امیر حسین بوده
حالا جریان از این قرار بود که چند وقت پیش تارت هلو پنیری درست کرده بودم که برای کافه ها نمونه ببرم، یکیش رو هم بردم همین کافه . امیر حسین باریستای بعد از ظهراشون تنها بود تو کافه گفتم: این نمونه رو بگیر بده به بهناز .
وقتی داشتم می اومدم بیرون با چنگال ایستاده بود بالاسر نمونه . گفت : به بهناز گفتید؟ گفتم : نه ولی میگم .
گفت : نگید دیگه .. من شیرینی های شما رو خیلی دوست دارم .
گفتم: نخور همه شو بخدا میگم بهش.
یه ده روزی گذشت، من دیگه یادم رفته بود و داشتیم با بهناز حرف میزدیم ، یهو گفتم : راستی اون تارت هلو رو خوردی ؟
گفت : نه. کی آورده بودی؟
گفتم : تقریباً ده روز پیش همون روزی که گفتم : میام فندق و گردوهایی که از بازار گرفته بودی رو میبرم ، گفتی: داری میری بیرون، میذاری تو کافه.
گفت: خااک تو سر این امیر جسین همه رو میخوره
حالا فکرکنم پوست امیر حسین رو کنده
از اونجا هم اومدم بیرون و به مامان گفتم: آماده شو دارم میام .
همراه مامان ، بابا هم اومد . تصمیم گرفتیم اسنپ بگیریم بریم کلینیک که معطل جای پارک نشیم .
وقتی رسیدیم نگاه، رفتیم قسمت تزریق، گفتند باید از دکتر دستور تزریق داشته باشید .
گفتم: نسخه ای که دارو رو نوشته و خریدیم رو دارم ولی نسخه تزریق رو نه .
گفتند: برو طبقه بالا بگیر.
رفتم سمت آسانسور
نمیدونم به سیستم کلینیک نگاه وارد هستید یا نه ؟
(کلینیک کلا سه طبقه ست : زیرزمین برای تزریقات ، طبقه هم کف که ورودی اصلیه داروخانه و کافه و اطلاعات و.. داره
و طبقه اول که پذیرش، مطب دکترای مختلف چشم اونجاست .
آسانسورشم شیشه ایه و وسط سالن. کلا یا میره یه طبقه پایین از همکف یا یه طبقه بالای هم کف. )
درب آسانسور باز شد. من و دو نفر دیگه رفتیم داخل، دونفر دیگه هم با زور چپیدن تو .
وقتی رسیدیم بالا، اون دونفری که آخر سر اومده بودن تو، نمیرفتن بیرون و هی سعی میکردن جابجا بشن تا ما از لای اونابیایم بیرون .
گفتم: خُب برید بیرون. مگه نمیخواید پیاده بشید؟
یکیشون گفت: نه ما میخوایم بریم زیر زمین .
گفتم: برید بیرون اینجوری ما نمی تونیم بیایم بیرون ..
با غر غر پیاده شدن و منم همینطوری که چپ چپ نگاهشون میکردم اومدم بیرون .
رفتم قسمت منشی ها دیدم یه میز کوچیکه یه خانم منشی نشسته پشتش. وبین اون و مردمی که صف ایستاده بودن، شیشه بود.
نفر جلوی صف، کارش رو به خانم منشی میگفت، منشی راهنماییش می کردو بعد نوبت نفرپشتی میشد.
( الان خودم دارم عصبی میشم این پروسه ی بدیهی رو توضیح میدم !)
جلوی من که یه آقایی با مو و ریش بلند سفید ایستاده بود نوبتش شد. داشت به خانم منشی توضیح میداد که یه پسر بیست و هفت هشت ساله از سمت چپ اومد چسبید به شیشه و کنار آقای ریش سفید ایستاد .
بهش گفتم: باید بری تو صف . نگاه تحقیر آمیزی به من کرد و گفت: شما کارت رو انجام بده نگران بقیه نباش . گفتم: موضوع کار خودم نیست نگران بقیه هم نیستم ، نگران تو هستم که بلد نیستی جایی که نوبتی هست، باید نوبت رو رعایت کنی .
در همین حین دیدم آقای جلویی من شروع کرد به دادزن: مرتیکه ی بیشعور پهلوی منو سوراخ کردی چه مرگته؟؟
دیدم یه مردک میان سالی اومده سمت راست ایستاده یه برگه هم دستش گرفته و سعی میکرد، قبل از اینکه منشی جواب آقای جلویی من رو تمام و کمال بده، وسط حرفشون، سوال خودش رو هی تکرار میکرد، برگه رو هم تکون میداده جلوی صورت اقای مو سفید و درضمن پهلوش رو هم فشار می داده که جای بیشتری باز کنه .
وقتی از آقای جلویی فحش شنیداونم شروع کرد به داد زدن که چه خبرته یه سوال دارم دیگه . اونم میگفت: باباااا شماهااا کی میخواید آدم شید راه و رسم زندگی اجتماعی رو یاد بگیرید والا گوسفندا اگه ببینن یه جا نوبتیه میفهمن باید منتظر بمونند شماها نمی فهمید. به پسره گفتم : ببین این همون چند سال بعد توعه .
پسره تا اومد دهن باز کنه آقای جلویی من شروع کرد رو به اون داد زدن که: اگر پدر و مادر ادب یادت ندادن الان یاد بگیرو فقط قد دراز نکن . همه تون یه مشت نفهمید.
به اینجا که رسید بابا اومد کت منو از پشت گرفت گفت: بیا مامان رفت تو اتاق تزریقات .
اومدم کنار گفتم : بابا ما که دستور تزریق نداشتیم، چطوری مامان رفت؟
گفت: دکتر بجای اینکه بیاد اینجا، یه راست اومده رفته تو اتاق تزریقات ، دستور رو هم همونجا نوشته .
بیا بریم پذیرش کارای دیگه رو بکنیم .
دوتایی رفتیم پذیرش .کار مامان انجام شد و فرستادنش بیرون با هم اومدیم طبقه هم کف که من اسنپ بگیرم برگردیم خونه، یهو مامان گفت : چشم چپم خیلی تیر میکشه ببا برگردیم من به دکتر بگم .
برگشتیم دم آسانسور، ما سه نفر ایستاده بودیم و دو نفر دیگه بعد ازما اومدن .
درب آسانسور باز شد و همه ی کسانی که داخل بودند اومدن بیرون بجز دو نفر .
اونا گفتن ما پایین میریم. اون دونفری که بعد ما اومده بودند(داشتن با هم عربی حرف میزدن نامه اتباع خارجی هم دستشون بود) پریدن تو اسانسور.
من، مامان و بابا رو سوار کردم و گفتم : خودم با پله میام .
رفتم بالا اومدم دم اسانسور مامان و بابا داشتن اروم پیاده میشدن. دیدم اون دوتایی که از قبل تو اسانسور بودن دارن با زور میان بیرون و ناخوداگاه مامان و بابا رو هول میدادن. چون اون دوتاکه وسط سوار شده بودند تکون نمیخوردند .
دستمو گذاشتم جلوی سنسور آسانسور که روی مامان و بابا بسته نشه ، به اون دوتا گفتم: خُب بیاید بیرون چرا با زور ایستادین سر راه ؟؟
دهناشون رو باز کردن با لهجه عربی گفتن : نه ما میریم طبقه اول .
گفتم : مگه بالا بودیم این آقا نگفت: میریم پایین؟ چرا سوار شدید شما که میخواستید برید بالا ؟؟
یکیشون با خنده چندش آوری گفت: از فرصت استفاده کردیم .
منم گفتم : عوضیااا برید گمشید .
بابا دستمو که جلوی سنسور بود کشیده بود و در آسانسور بسته شد و رفتن بالا .
من همچنان فحش میدادم . بابا گفت: دریااا، اینجوری باشه که همه ش میخوای دعوا کنی .
گفتم: باباااا آخه ببین چه کثافتایین؟؟ مملکت صاحب نداره هر آشغالی سرشو انداخته پایین اومده اینجا، نه قانون سرشون میشه نه فرهنگ دارن .
مامان گفت: مگه خودمون داریم؟ گفتم : نه نداریم مامان . دلم از همین میسوزه . تربیت و آموزش هیچ جا نیست، قانون نداریم ، مهاجرا یا مسافرا میبینن در و پیکر نداره هرغلطی دلشون میخواد میکنن . عوض اینکه درست بشیم سال به سال داره وضعمون خراب تر میشه . من نمیتونم این چیزا رو تحمل کنم .
مامان رفت مشکلش رو گفت، براش یه قطره ریختن برگشت و اسنپ گرفتم اومدیم خونه .
دو سه ساعتی درد داشت بعد کم کم خوب شد . بهم گفت : منو میبری آرایشگاه هم موهامو کوتاه کنم هم پدیکور تر انجام بدم؟ پوست پاهام خیلی زبر شده این دیابت پدر منو درآورده .
گفتم :اره عزیزم اصلا بخاطر دیابت هم نباشه باید انجام بدی حس خوبی داره ، من قلقلکیم نمیتونم انجام بدم .
دوتایی خندیدیم .
زنگ زدم سالن، وقت کوپ و پدیکور گرفتم . کم کم مامان رو آماده کردم و رفتیم سوار ماشین شدیم . از پارکینگ اومدیم بیرون، دیدم چرخ ماشینم پنچره .
ماشین رو قفل کردم. دوباره اسنپ گرفتم و رفتیم آرایشگاه .
اونجا بهم گفتن: خودت کاری نداری؟
گفتم: نه .. ولی یه نگاه به خودم کردم دیدم موهای خودمم نامرتب شده . گفتم: چرا. اگر وقت دارید منم یه کوپ انجام میدم .
تو این فاصله بردیا و نفس بهم زنگ زدن و بهشون گفتم: چرخ ماشینم پنچر شده .
نفس گفت : کارت تموم شد بگو بیام درستش کنم .
بردیا گفتم : نفس گفته میاد دیگه نمیخواد تو بیای .
گفت :نه منم دلم براش تنگ شده، الان بهش زنگ میزنم میگم که میرم دنبالش با هم بیایم پیشِ تو .
وقتی من و مامان برگشتیم خونه ی بابا اینا، دیدم نفس و بردیا دارن با بابا عصرونه میخورن .
مامان رو تحویل بابا دادم و ما سه تا رفتیم برای پنچرگیری .
کارمون با سختی انجام شد، چون آچارچرخ ماشین من نبود و فهمیدیم گم شده، آچار ماشین بردیا هم به ماشین من نمیخورد
خلاصه که چرخ ماشینِ منو دراوردن و زاپاس رو انداختن بجای اون، بعد به سمت خونه ی من راه افتادیم و بالاخره یه پنچر گیری پیدا کردیم لاستیک ماشین من از یه جایی سوراخ بدی شده بود و رینگ هم کج شده بود .
درستش کردن و دوباره با زاپاس جابجا شد .
دیگه ساعت شده بود نه و نیم . من خیلی خسته بودم، به اونا هم گفتم: بیاید بریم خونه ما . با خنده گفتن: نه تو خیلی خسته ای با همه هم دعوا میکنی .
فهمیدم بابا عباس نشسته کنارشون و هرچی تو کلینیک اتفاق افتاده رو براشون تعریف کرده .
گفتم : من با همه دعوا نمیکنم ، حق داشتم .
ولی واقعا اونجا جای حرف زدن نبود و دیگه ادامه ندادم.
خداحافظی کردیم ، من برگشتم خونه ، نفس و بردیا هم با هم رفتن .
جالبه من سالها کارمند بودم و صبح میومدم سرکار و دیروقت برمیگشتم خونه . درسته تو اجتماع هم بودم ولی نه مثل این شش ماهه اخیر .
الان این چیزایی که میبینم، بشدت آزرده م میکنه .. نمیتونم درمقابل خودخواهی، بی فرهنگی و عدم رعایت قوانین اجتماعی بی تفاوت باشم
از اینکه برچسب "با همه دعوا میکنه و آدم عصبیه" هم خوشم نمیاد . شما ها چه تجربیاتی در این مورد دارید؟؟ یکمی با من حرف بزنید ببینم مشکل من چیه؟
مثل همیشه دوستتون دارم
******
پینوشت : تو قسمت ادامه ی مطالب؛داستانی که این اواخر درمورد امداد یه بچه گربه داشتیم رو براتون می نویسم ، که اگر دوست داشتید بخونیدش .
فقط اینو بگم که بهتون عاجزانه التماس میکنم، تو هر فصلی از سال مخصوصا از حالا به بعد که هوا سرد میشه، موقع روشن کردن ماشین هاتون سر وصدا کنید
این مدت اخیر کلی بچه گربه تو موتور ماشین ها نقص عضو شدن یا از بین رفتن . نمیدونم چرا حتی تو فصل گرما میرن اونجا .
خواهش میکنم دقت کنید یه کار کوچولوعه ولی با همین کار از مرگ یا درد و رنج وحشتناکه یه موجود بی پناه جلوگیری میکنید
ادامه مطلب ...
سلام دوستای گل مهربانو . امیدوارم همگی خوب باشید .
نفس های تابستون که به شماره میفته، انگار نفس های منم تنگ میشه.. فکر ته کشیدن روزهای نارنجی اذیتم میکنه. چند روز پیش مهردخت بهم گفت: مامان توروخدا بس کن. تو این دوساعت اخیر، سه بار گفتی " ای داد تابستون داره تموم میشه"
من خودم کم ناراحتم، تو هم هی یادآوری کن
این روزا اتفاق جدیدی نیفتاده ، البته افتاده هاااا ، یه داستان و چالش بزرگ در مورد یه بچه گربه داشتیم. ولی تعریفش نمیکنم چون احتمال داره موضوع برای اکثریت دوستان جذابیتی نداشته باشه . اگر دوست دارید بخونید بگید که تو قسمت ادامه مطالب بنویسم .
اما یه موضوعی هست که خانواده شمعدانی رو خیلی اذیت کرده و داره تبدیل به یه موضوع بغرنج میشه . داستان از این قراره که مینا و سینا کمی بعد از ازدواجشون تو آجودانیه یه آپارتمان با یکی از دوستان سینا بصورت شراکتی خریدن. تو این چند سال قرار بود این آپارتمان رو بفروشند و با اندوخته ای که خودشون جمع کردن، همون حوالی یه آپارتمان بخرند.
خونه هایی که میدیدن از پولی که داشتند گرون تر بود تا اینکه تو بهمن ماه سال قبل یه خونه ، دوتا کوچه از خونه من پایین تر با شرایط خیلی خوب پیدا شد. مینا راضی نمیشد و می گفت : قرار بود همون منطقه یک خونه بخرم نه اینجا، ولی انقدر باهاش صحبت کردیم که مینا جان اجاره ها خیلی سنگین شده و اسباب کشی هم خیلی سخته بیا راضی شو و این خونه رو بخرید. بالاخره راضی شد و این خونه رو که نزدیک خونه ی منه خریدن و اومدن اسباب کشیدن اینجا.
چشمتون روز بد نبینه الان هفت ماهه خونه ی جودانیه فروش نرفته و این دوتا فقط دو تومن از پول خونه شون مال خودشون بود و برای شش تومن بقیه ش روی فروش اون خونه حساب کرده بودن.
الان مینا و سینا موندن با تقریباً شش میلیارد بدهی !!!
حتی راضی شدن این خونه رو بفروشند و بدهی ها رو تسویه کنند، ولی نشد که نشد .
گاهی کارها بدجوری به هم گره میخورن . این روزا تنها کمکی که به مینا میتونم بکنم اینه که گوش باشم برای شنیدن همه ی درد دل هاش و شونه باشم برای همه ی اون لحظه هایی که از شدت ناراحتی میخواد چشماش بباره.
بعضی ها به بدهی داشتن عادت دارند و اصلاً روتین زندگیشون به این صورته که اگر اندازه ی دوبرابر پول تو جیبت برای خودت قرض نتراشی صاحب چیزی نمیشی. نمونه ش بردیای خودمون .
ولی بجز این یه نفر تو خانواده ی شمعدانی، بقیه روش زندگیشون چیز دیگه اییه و همیشه اندازه تواناییشون خرید میکنند.
حالا مینایی که مثل خودمون بوده، افتاده تو تنگنا. فروش این خونه بارها به مرحله ی اخر رسیده و باز با دلایل خیلی مسخره بهم خورده . مثلا یکیش این بود که خانم و آقای خریدار اومده بودن خونه رو دیده بودن و پسندیده بودن. ساعت هفت شب قرار بود تو دفتر املاک بنویسند که قبلش مثلا حدود ساعت پنج ، مادر خانم رو که با هم رفته بودن جایی و از جلوی خونه داشتن رد میشدن ، گفتن اگه میشه در رو باز کنید مادرمونم یه نگاهی به خونه بندازه.
از شانس مینا اینا یه خانم مسن چند روز قبل تو یکی از واحد هافوت کرده بوده و اون موقع چند تا از دوستان حاج خانوم اومده بودن تسلیت بگن و همه چادر مشکی به سر داشتن.
هیچی دیگه خانم خریدار پاشو میکنه تو یه کفش که این ساختمون مذهبی نشین هستن و ما فردا اگه یه مهمونی بگیریم داستان درست میشه و ... معامله به هم خورد .
بقیه موارد هم به همین مسخرگی .
نمیدونم تو این تنگنایی که افتادن، قراره چی یاد بگیرن و چه تجربه ای به دست بیارن ولی ته همه ی این مسایل میرسیم به نابسامانی وضعیت مملکت که هیچ کار و برنامه ریزی توش درست درنمیاد.
خرید و فروش مسکن راکده ، قیمت اتومبیل بیجهت بالا و پایین میشه . مردم یه برنامه ریزی درست نمیتونن برای زندگیشون بکنند آخه مگه این خونه هایی که ما داریم چی هستن و چه امکاناتی دارن که انقدر راحت میگیم 22 میلیارد!!!
بازم این چیزا خوبه ، وقتی تو بحث دارو و درمان میریم فاجعه ست.
حیییف ما فقط یه بار شانس زندگی کردن داشتیم که اونم آلت دست تعدادی دیوانه ی سیری ناپذیر قدرت شد.
******
راستی جواب بررسی غده ای که از پشت گردن تامی دراومد، رسید و خوشبختانه مشکلی نداشت ولی پشت گردنش کلا مستعد التهاب و دراومدن تومورهاییه که اگر بهش توجه نشه ممکنه به سمت بدخیم شدن بره بنابراین تزریق تو اون ناحیه ممنوعه.
دوستتون دارم
سلام به روزی ماه شما عزیزانم، امیدوارم روزگارتون با سلامتی و دلخوشی بگذره.
عزیزانی که برای کمک به درمان بیماری دوستمون زحمت کشیدن واریزی انجام دادن یک دنیا ازشون ممنونم، مبلغ بسیار کمی تونستیم جمع کنیم .از نظراقتصادی همه مون تحت فشار شدید هستیم و اوضاع از این بدتر هم خواهدشد، بنابراین هیچ توقع و خدای نکرده فشاری برای واریز وجه نیست. من مبدونم یه عده ای که واریزی ندارن، دور و برشون دارن چند نفر رو حمایت میکنند، اینا رو گفتم که سوتفاهم نشه، ولی اگر احیاناً دوستانی هستند که تازه به جمعمون اومدن یا مثلا پست قبلی که اعلام نیاز کردیم و مورد حمایتی رو معرفی کردم، شرایط کمک نداشتن و الان نمیدونند هموز هم میتونند کمک کنند یا نه ، باید بگم بله و خیلی هم استقبال میکنیم از کمک ها. به همین منظور شماره کارت رو مجدد اعلام میکنم درصورت تمایل به واریزی ازش استفاده کنید.
6037697574285711
معصومه سعیدی فر
****
خب از اینجا به بعد میخوام درمورد تامی بنویسم، میدونم که تعداد کمی از شما، گربه ها رو دوست ندارید و انقدر دوست ندارید که حتی دلتون نمیخواد درموردشون چیزی بخونید یا بشنوید. پس لطفاً دیگه بقیه پست رو نخونید.
میدونم که میدونید وای برای دوستان جدیدمون میگم که من و مهردخت بشدت عاشق گربه ها بودیم و همیشه با گربه های بیرون بازی می کردیم و بهشون غذا میدادیم . البته پدر مهردخت هم یه طرفدار گربه ی واقعیه و اکر ما از هم جدا نشده بودیم احتمالا اینجا الان شهر گربه ها بود
تقریباً پنج سال قبل من و مهردخت تصمیم گرفتیم یه گربه رو به جمع حانواده ی کوچیکمون اضافه کنیم . چند ماه من مطالعه و تحقیق کردم و از دوستان همین خونه کمک گرفتم تا با دنیای زندگی مشترک با یک گربه، آشنا بشم و بتونم تصمیم بگیرم که مامان یه پیشی بشم یا نه . بالاخره جواب سوال هامو گرفتم و با چشم باز قبول مسئولیت کردم . فردای روز تولد بیست سالگی مهردخت، دارسی دختر کوچولوی نازمون پا به خونه مون گذاشت و نازه ما فهمیدیم که زندگیمون قبل از اومدن دارسی یه شوخی بود
دارسی درست سه سال بعد از اون روز قشنگ، همون روز و حتی همون ساعت از دنیا رفت و من و مهردخت و البته تامی رو که یک سال بود از شرایط سخت تو خیابون امداد و پسر گل خونه مون شده بود رو در غم و حسرت همیشگی گذاشت.
( همه ی این ماجرا ها قبلاً در همین خونه نوشته شده)
القصه الان نت و مهردخت و تامی با هم زندگی میکنیم و همونطور که حتماً می دونید، حیوانات خونگیمون دقیقاً ارزشی به اندازه ی بقیه افراد خانواده دارن( البته درمواردی مشاهده شده که حتی از بعضی افراد، با ارزش تر و عزیزتر هم هستند)
برگردیم به موضوع من و تامی در دوهفته ی اخیر.
تامی هم مثل همه ی گربه های دیگه عاشق دید زدن بیرونه. پنجره و بالکن براشون حکم تی وی داره . این پسر ما هم بیشنر وقتشو تو بالکن و رو لبه ی پهنش میگذرونه . از اونجایی هم که بالکن رو با فنس کاملا محصور کردم خیالم بابت خطر سقوط راحت بود اما دیگه فکر نمیکردم ممکنه یه حشره ی نابکار پسرمو نیش بزنه
تقریبا دو هفته پیش بود که حس کردم رنگ پاستیل ها و نوک بینیش بیش از حد معمول پررنگ شده چون درحالت عادی صورتیه کم رنگه.
بنظرم ملتهب و کلافه بود و وقتی موضوع جدی شد که صورتشو خاروند و انقدر شدید خاروند که یک زخم یک سانتی زیر چشمش انداخت!
بردمش کلینیک پیش دکتر نازنینش . اونجا متوجه شدیم که پشت گردنشو یه چیزی نیش زده و جای نیش و گازگرفتگیش کاملا مشخص بود.
وقتی داشتیم دنبال جای نیش های احتمالی دیگه میگشتیم، یه غده هم پشت گردنش پیدا کردیم
موضوع خطرناک شد..
دلارام گفت: احتمالا این هیچ ربطی به نیش نداره و فقط یه غده چربیه ولی درستش اینه که این غده دربیاد بره پاتولوژی و ماهیتش مشخص بشه.
هیچچچچی دیگه یکشنبه آقا تامی رو بردیم کلینیک و جراحی شد. دکتر میگفت : هشتاد درصد همون چربیه و چیز بدی نیست به هر حال رفته پاتولوژی و دوهفته بعد از جراحی جوابش میاد. یعنی هفته بعد. سه روزم پشت سر هم رفتیم کلینیک و آنتی بیوتیک تزریق کردیم.
تو این چند بارکه پشت سر هم رفتیم کلینیک، یه دختر خانمی با پسر خوشگلش اونجا بود که نمیشناختمش .بعدا معلوم شد که پسرش پنبه مجاری ادرارش مشکل پیدا کرده بود و بعد از چند بار دکترهای مختلف رو امتحان کردن، دلارام رو بهش معرفی کرده بودن و اومده بود اونجا.
موضوع پنبه برای ما اونجا جالب شد که جای حملش خیلی خوب بود دقیقاًٌ یه چمدون ایستاده و چرخ و دسته دار بود که قسمت بیرونیش یه کاور طلق شفاف بود که بچه قشنگ میتونه توش بشینه . بیرون رو نگاه کنه و راحت حمل باشه . جای حمل تامی الان همین سیستم رو داره ولی کوله پشتیه که من فکر میکنم براش جای تنگیه و راحت نیست. خلاصه وقتی من دستم به تامی بند بود، مهردخت شماره منو به مامان پنبه داد که بعداً برامون شماره کسی که جای حمل رو ازش خریده بفرسته.
شد فرداش و من داشتم رانندگی می کردم که دیدم مامان پنبه پیغام داد و شماره طرف رو برام فرستاد و پشت چراغ بودم گوشی رو برداشتم پیغام تشکر بفرستم دیدم چند تا عکس از یه پیشی کوچولوی ناز پرشین و خاکستری بود .
عکسارو پاک کرد نوشتم : صدف جان چی بود؟ چرا پاک گردی؟
گفت: اشتباه فرستادم .. این یه گربه ی نر سه ماهه ست که دو سه هفته پیش یه نفر هدیه داد به یکی از آشناهای ما که یه پسریه بنام شایان که سی سالشه، غافل از اینکه این شایان و خانواده ش از حیوانات بدشون میاد ولی از سگ و گربه ها متنفرن
تو این مدت صد بار خواسته رهاش کنه تو کوچه من نذاشتم حتی آوردمش خونه خودم ولی دوتا گربه های من عصبی شدن و باهاش زد و خورد راه انداختن دوباره من دادمش یه خود شایان گفتم مهلت بده براش خانواده پیدا می کنم .
خانواده هم پیدا کردم قرار بود بیان شنبه بچه رو ببرن ، حالا شایان زنگ زده به من که به بچه لگد زدم انگار پاش شکسته.
قیافه منو مجسم کنید با شنیدن این حرفا چه حالی شده بودم . از پری روز دنبال کارای این بچه ی طفلک هستیم .. راستی اون خانواده هم تا دیدن پای بچه شکسته گفتن: ما نمیخوایمش
دردسرتون ندم الان بچه آتل بندی شده برگشته پیش صدف . براش وقت جراحی گرفتیم تا در اسرع وقت پیش دلارام جراحی بشه
همه ی اینا رو گفتم که بگم: سرجدتون، قسم به شرافتتون تا کسی رو کاااملا نشناختین، از روحیاتش، از نظر موافقت بقیه افرادی که باهاش زندگی میکنند تو آوردن پت مطمئن نیستین، لطفا لطفا لطفابرای کسی هدیه موجود زنده نیاااارید.
والا این بدبخت ها، حس دارن، دل دارن وابسته میشن گناه دارن دست به دست نکنید
آخه مگه جایزه میدن کسی پت داشته باشه؟ خم رنگ رزیه؟؟ گناه دارن این زبون بسته ها گیر آدم نانجیب میفتن بچه بی پناه زدن داره لندهور؟؟
صدف میگفت آدمای بدی نیستنااااا، حتی دوتا بچه هم از خیریه تحت سرپرستی دارن ، دست به خیرن و نماز خون. گفتم : ای به کمرشون بزنه ، آدم خوب چیه ؟ اینا اصلاً شرف ندارن با حیوون زبون بسته این کارو میکنن.
خلاصه که اعصابم خراب شده سر این بچه.
لطفا اگر اطرافتون کسانی رو دارید که جونِ حیوانات براشون بی اهمیته ازشون بترسید. اینا خیلی خطرناکن . لطفا از بچگی فرهنگ سازی کنید که با حیوانات مهربون باشن. بدون اونا زندگیمون خیلی تاریک و افسرده ست.
دوستتون دارم .
همین دو هفته ی پیش بود که داشتم اینستا رو چک میکردم، رسیدم به پیج نوه ی عمه جانم . عمه خانم و شوهرش چند سالیه از دنیا رفتن . از اونجایی که پدر بزرگ و مادربزرگم خیلی زود فوت کردن، عمه و شوهر عمه سالهای زیادی بزرگ فامیل محسوب میشدن و انصافاً آدم های مثبت و مهربونی هم بودن .. به گردنِ خیلی از جوان های فامیل در وقت خودشون، حق داشتن . از جمله پدر و مادر خودم که موقع ازدواجشون سنگ تموم گذاشتن و در موجی از مخالفت های هر دو طرف، عروسی رو راه انداختن و این دوتا مرغ عاشق رو به هم رسوندن
آره میگفتم .. شب بود و دیر وقت که پیج سحر رو نگاه میکردم ، دیدم از سفرشون به ترکیه عکس گذاشتن. عکس ها همه زیبا و صورت ها خندان و شاد . براشون خوشحال شدم .. کامنت رو که نوشتم خودم تعجب کردم ، چون نوشته بودم :سحر جان چه عکس های قشنگی . خیلی دلم براتون تنگ شده به امید دیدار .
سحر هم برام نوشت: مرسی دریا جون ، همیشه ذکر خیرتون تو خونه ی ما هست دل به دل راه داره ، مخصوصاً شیرینی هاتو میبینیم و میگیم کی بشه دور هم باشیم و دریا جون یه کیک بزرگ فامیلی بپزه
از کامنتم تعجب کردم چون معمولا برای بچه های فامیل که کامنت میذارم همون جمله های کلیشه اییه " همیشه به سفر و ... " ایناست. نمیدونم چرا واقعا با دیدن عکس هاشون احساس دلتنگی کردم و همین حس رو هم فوری نوشتم .
یکمی در مورد خانواده و بچه های عمه براتون بنویسم .
خانواده عمه اکرم، هشت نفره و پرجمعیت بودند . اختلاف سنشون با هم زیاد نبودند، چهار تا دختر و دوتا پسر. که آخریش یه پسره که از من چهارسال بزرگتره. پسر بزرگ هم تقریباً شصت ساله .
نمیدونم چند سال پیش چی شد که این شش تا خواهر و برادر زدن به تیپ و تاپ هم ... باور کنید اگر الان بشینم دلایل دلخوری اینا رو از هم بنویسم تهش یه دلیل درست و درمون و موجه در نمیاد .
عجیب اینکه این شش نفر دقیقا مثل پدر و مادر خدابیامرزشون بسیار مهربون و رقیق القلب بودن.. اوایل هم کسی باور نمیکرد که این قهر مدت زیادی طول بکشه ولی کشید ، خیلی هم کشید . دوتا خواهر و برادر بزرگتر شدن یه جبهه، سه تا خواهر بعدی هم شدن یه جبهه ، برادر آخری هم به تنهایی در یک جبهه و از هر دوطرف دلخور بود .
این چند سال آخر همه شون وا داده بودند و با هم سلام و علیک و گاهی دیدار هم میکردن، فقط کوچکترین دختر عمه م که پنج سال از من بزرگتره ول نکرد که نکرد .
من معمولاً تو این داستان های فامیلی ورود نمیکنم، بابتش افتخار نمیکنم چون شاید بد نیست برای بهبود روابط اینچنینی آدم قدمی برداره ولی همیشه فکر میکنم اگر دونفر نمیخوان با هم رابطه ای داشته باشند اینکه من بیام اصرار کنم کار بیجاییه. چون مدرسه و دلخوری های دبستان که نیست عمقش کم باشه . حتما این وسط یه چیزایی هست که به اون دلایل نمیخوان آشتی کنند دلایلی که شاید اصلا ازش چیزی نگفتن حتی .
مثلا اگر گسی بخواد اصرار کنه رابطه من با تنها کسی که درحال حاضر اصلا دوست ندارم ببینمش ( همون همسر برادرم که ایران نیستند و درجریان هستید) رو خوب کنه، جداً عصبی و دلخور میشم .
با همه ی اینها پارسال به دختر عمه م گفتم: مریم جون هیچ راهی نداره آشتی کنید؟ گفت: نه عزیزم . گفتم : نمیگم فراموش کن هر چی شده رو و دوباره مثل سابق بشید، منظورم اینه که از این حالت سایه ی همو با تیر میزنید دربیاید . هر جا همو دیدین یه سلام و علیک معمولی و تمااام .
گفت : نع
گفتم یه سوال بد بپرسم؟ اگر برای یکیشون اتفاقی افتاد، تو نمیری؟ گفت: نه .. آدما تو زنده بودن به درد هم میخورن . سپردم منم مرده م اونا نیان. دیگه هیچی نگفتم.
******
یکشنبه 14مرداد یعنی همین هفته پیش صبح بود و داشتم با مینا حرف میزدم
-چطوری عزیزم؟ چقدر صدات بیحال و انرژیه!
-نه چیزیم نیست، صبح میومدم بانک حوالی نوبنیاد اوایل صدر یه تصادف وحشتناک دیدم حالم گرفته س.
-ای بابا... چی بود ؟ کسی طوریش شده بود؟
-حتمااااً .. یه لکسوس بود که تاشیشه جمع شده بود و اون یکی ماشینه هییییچی ازش نمونده بود.
-خدا به داد خانواده شون برسه .
ساعت ده شب بود که بردیا زنگ زد، احوال پرسی کرد .. گفتم کجایی؟ گفت نزدیک خونه شما. شیرینی داری؟ گفتم : آره .. چایی هم میذارم بیا.
اومد و بعد از یکمی اینور اونور کردن گفت: سرت شلوغ بوده امروزعصر؟
گفتم : آره چطور مگه؟ گفت: اینستات رو چک نکردی؟ گفتم: نه والا.. چیزی فرستادی؟ گفت: آره . بیا ببین تو گوشی من .
گوشیش رو باز کرد دیدم عکس کامران در زمینه ی مشکی و گل و شمع و ...
کامران همون پسر عمه بزرگه بودو تو اون تصادف صبح که مینا دیده فوت شده .
بردیا گفت که با وجود اینکه تصادف تقریبا ساعت پنج صبح اتفاق افتاده ولی حدود چهار بعد از ظهر به خانمش تلفن کردن و ما هم ساعت هشت متوجه شدیم .
رفتم به سه هفته پیش ...باید میرفتم معاینه فنی ماشین. رفتم از ترمز دستی ایراد گرفت و گفتن رگلاژ میخواد . از مرکز معاینه فنی اومدم بیرون . اولین مکانیکی که سر راهم بود رفتم داخل . آقای مکانیک مشغول درست کردن شد که دیدم کامران اومد تو تعمیرگاه.
نمیدونم شماها هم اینجوری شدید یا نه . ما با فامیلمون خیلی کم دیدار میکنیم . متاسفانه چند ساله تو عزا و عروسی همو میبینیم . بچه که بودیم خواهر و برادر ها زیاد به هم سر میزدن خب تو این سر زدن ها بچه ها هم همدبگه رو میدیدن و با هم همبازی میشدن . الان که چند ساله عمه و شوهر عمه نیستن پس اون رفت و آمد هم دیگه نیست . من و خواهر برادرام با هم رفت و آمد داریم حتما اونا هم با خودشون ... باز اگه مامان این چند سال اخر درگیر بیماری نبود میشد گاهی مهمونی بده و همه رو دور هم جمع کنه ولی خب مامان هم شرایطش همونی بود که میدونید . خلاصه کامران رو خیلی وقت بود ندیده بودم از دیدنش خوشحال شدم . گفت: از بچه ها شنیدم بازنشست شدی راضی هستی؟ گفتم : آره خیلی خوبه . گفت: من از این بیمه های خویش فرما داشتم سه سال پیش با ماهی 8 تومن باز نشست شدم الان شده 12 تومن زندگی نمیچرخه با اسنپ کار میکنم . یکمی گپ زدیم و گفت چه خوبه شیرینی میپزی. گفتم : عه خبر داری؟ گفت : آره بابا بچه ها هی نشونم میدن عکسارو او اینستا.
به تعمیرکار گفت: گاهی از داییم برات تعریف کردم که دریانورد بوده.
آقای تعمیرکار گفت: دایی عباس؟ من و کامران خندیدیم . گفت: آررره همون دایی عباس. این خانم دخترخانمشونه . هر وقت اومد اینجا هواشو داشته باشید . ازش تشکر کردم . گفت: من ماشینمو میارم اینجا آدمای منصفی هستن ، تو هم بیا سفارش کردم دیگه .
گفتم : مرررسی اتفاقا به همچین جایی نیاز داشتم .
این آخرین دیدار و مکالمه ی بین من و کامران بود
حالا داستان تصادف چی بوده !
اگر تو گوگل سرچ کنید تصادف مرگبار لکسوس در شمال تهران، صفحه پر میشه از خبر این حادثه
لینک یکیشون اینه:
https://www.isna.ir/news/1403051409238/%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%81-%D9%85%D8%B1%DA%AF%D8%A8%D8%A7%D8%B1-%D9%84%DA%A9%D8%B3%D9%88%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D9%84-%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86
شب قبل مدیر یه شرکتی به پسری که اونجا کار میکرده سوییچ لکسوسش رو میده میگه با تعمیرگاه هماهنگ کردم قبل از رفتن به خونه ببر بذار اونجا و خودش زودتر شرکت رو ترک میکنه . پسر به تعمیرکار زنگ میزنه میگه داداش آقا گفت بجای امشب فردا اول وقت ماشینو بیارم .
بعد هم زنگ میزنه به دوستش میگه امشب بریم دور دور .
حالا اونشب چی میگذره و چه میکنند نمیدونم ، الان که میگن تو خونشون الکل و مواد بوده نمیدونم شایعاتیه که معمولا در پی حوادث در میاد یا واقعا همین بوده .
حوالی پنج صبح میزنن به ماشین کامران و ماشین رو پرت میکنن تو ایستگاه اتوبوس من مردم برای اون طفلکی که اون موقع منتظر اوتوبوس بوده که بره سرکار و در دم کشته شده .
حالا چی داریم ؟ دوتا جوون بیست ساله که خودشونو خانواده شون بدبخت شدن مخصوصا اونی که پشت فرمون بوده . یه صاحب شرکت که ماشینش از بین رفته و خیانت در امانت شده به مالش و دوتا ادم که مرده ن و خانواده هایی که داغدارن .
جوونی دنیای عجیبی داره .. خودمون هم حتما کارای خطرناکی کردیم که اصلا به عاقبتش فکر نکردیم و حالا شانس آوردیم کار به جاهای باریک نکشیده ولی کاااش همه در هر سن و شرایطی به عاقبت و نتیجه کارهامون فکر کنیم .. گاهی واااقعا جبران ناپذیره
شب اول نمیدونستم به مریم زنگ بزنم یا نه . انقدر سفت و محکم میگفت آشتی نمیکنم که گفتم الان بهش تسلیت بگم میگه خب مرد که مرد به من چه ولی فردا شب که رفتم خونه کامران تا تسلیت بگم و مریم رو با چشمای متورم و حال بد دیدم که میگفت: دریا جون دیدی بدون خداحافظی رفت، دیدی دیدارمون به قیامت افتاد.. گاش حرف زده بودیم کاش اینطوری نمیشد
تنم لرزید . کاااش حرفمون و حسمون یکی باشه . کاااش اون موقع که بهش گفتم اگر یکیتون یه چیزی بشه و گفت: برام مهم نیست واااقعا براش مهم نبود
کاش قبل از اینکه دیر بشه بتونیم رفع کدورت کنیم ؛ اگر اشتباه کردیم برای جبران و عذرخواهی قدم برداریم اگر مظلوم واقع شدیم و ازمون عذرخواستن ، ببخشیم .. اگر نمی تونیم ببخشیم صادقانه از خودمون بپرسیم مرگ و نبودن طرف برامون مهمه یا نه ؟ اگر مهم بود به قهرامون خاتمه بدیم و نذاریم سالهای بعد از اون در حسرت و ای کاش بسوزیم .
*********
حالا از رفتگان بگذریم و برگردیم به دنیای پر پیچ و خم و بی تعارف بگم"دنیای سخت و مصائب جانکاه خودمون"
یکی از دوستان تو زندگی بدآورده و ادامه ی بدبیاری ها و ناملایمات زندگی ، کارش رو به بیماری و بیمارستان و نبود و گران بود دارو انداخته ..
فکر خراب و استرس دائمی از چه کنم های روزگار ، جسمش رو میزبان ام اس کرده و انقدر شرایط سخت و تیره شده که توان شروع درمان و تهیه دارو رو نداره و بیماری بدون مهار و در حال پیشرفته .
مدارک و شرح حال زودتر از این به دستم رسید ولی متاسفانه من در گیر و دار مراسم کامران بودم و تا صحت مدارک توسط متخصص مغز و اعصاب تایید بشه و کار برسه به جایی که من بتونم پست بذارم و درخواست یاری بدم کمی زمان برد. بنابراین درخواستم اینه که درصورت امکان کمک ، لطفا در مدت کوتاه تری واریزی رو انجام بدید تا دوستمون بیشتر از این معطل دریافت کمک نباشه و با سرعت بتونه درمان رو شروع کنه .
شماره کارت همون همیشگیه که دوباره میذارم همینجا .
6037697574285711
معصومه سعیدی فر
متاسفانه انگار سایتی که ازش برای آپلود عکس ها استفاده میکردم ، عکس ها رو نمایش نمیده و الان دیدم عکس های پست های قبل نیست.
اگر برنامه خوبی میشناسید لطفا معرفی کنید.
دوستتون دارم