دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"همذات پنداری"

قریبا" یک سالی میشه که اگر با ماشین خودم ، به اداره میرم ، حتما" رادیو ایران و برنامه ی سلام ایران  رو گوش میدم ، البته همه ی زیبایی این برنامه به اجرای گاه به گاه ، مجری توانمند و خوش صداش آقای سعید توکلیه ، که من آرزو دارم روزهای بیشتری برای این برنامه اجرا داشته باشند .

چند روز قبل یکی از بخش های برنامه ، گزارشی بود از یک مربی نقاشی . البته مربیان حاذقی در زمینه ی هنر نقاشی داریم ، ولی ویژگی این استاد گرانقدر ، آموزش حرفه ای به معلولین جسمی بود .

فکرش رو بکنید عزیزانی که روی حرکات بدن و مخصوصا" دست خودشون هیچ کنترلی ندارند ، تابلوهای نفیس رنگ و روغن یا آبرنگ خلق کنند !!!!

حتما" شما هم مثل من متعجب شدید ، اما این یک واقعیت زیبا بود . کاش حواسم جمع تر بود و اسم این عزیز گرانقدر رو یادم میموند و اینجا براتون مینوشتم .

مربی نازنین گفت: وقتی برای آموزش به معلولین جسمی دعوت شدم ، حدس می زدم که کار سختی باشه ، اما پذیرفتم . زمانی که به محل برگزاری کلاس ها آمدم و با این موضوع بصورت فیزیکی مواجه شدم ، فهمیدم که این کار سخت تر از چیزیه که تو ذهنم تصور کرده بودم .

 هنرجویان من هیچ کنترلی روی حرکات دستشون نداشتند و شاید بعضی از اونها کارهای روزمره ی خودشون رو هم به سختی انجام می دادند .

 با این شرایط کاملا" ناامید شده بودم و تصمیم گرفتم که صبح فردا اعلام کنم،  این کار نشدنیه و کلاس رو بهم بزنم . شبی که همچین تصمیمی گرفته بودم ، جلوی آینه رفتم و خودم رو بجای تک تک شاگردانی که داشتم ، گذاشتم.

 هر کدوم رو ، با هر نقصی که داشتند ..

آروم آروم دستم رو به همون حالت ناتوان و غیر قابل کنترل گرفتم و سعی کردم با اون وضعیت ، خطوطی که برای رسم نیاز داشتم رو بکشم .. به این ترتیب فهمیدم که باید به هنرجویانم یاد بدهم  که زاویه دست ناتوانشون رو چطور در نظر بگیرند و چکار کنند که کار درست از آب در بیاید ..

 فردای اون روز بجای انصراف از تعلیم ، همین تئوری رو پیاده کردم و نتیجه ش این شد که میبینید" تابلوهای زیبای نفیس، از معلولین حرکتی ".

چیزی که بنظرم نکته ی برجسته ی  این گزارش آمد ، همین بود

:" مربی خودش رو بجای شاگرد ناتوانش گذاشت " در واقع همذات پنداری کرد . این همون چیزیه که میتونه از ما ، انسانهایی با انصاف تر و با اخلاق تر بسازه  و تقریبا" در همه ی ابعاد زندگی هم کاربرد داره .

**************

دیشب با مینا و مهردخت پاساژ پارسیان تهران پارس بودیم . دقیقا" جلوی خروجی پاساژ صحنه ای تاسف برانگیز توجهمون رو جلب کرد .

دوتا دختر خانوم بسیار زیبا و شیک پوش از عرض خیابون ، در حالی می گذشتند که، چراغ ترافیک  عابرین ، قرمز بود و همه ی رانندگان که حق عبور با آنان بود ، کلافه از ترافیک سنگین می خواستند با سرعت عبور کنند و این دو نفر نظم همه ی خیابون رو بهم زده بودند . بالاخره یه راننده با بوق های ممتد و عصبانی جلوی پاشون ترمز محکمی کرد و باعث شد ، خانوم های بی فرهنگ لج بازیشون گل کنه و صاف ایستادند وسط خیابون و در حالیکه انواع فحش های رکیک از دهانشون در می اومد ، بقیه رو تهدید میکردند که حالا می مونم وسط خیابون تا نتونید رد شید و جون از ... در بیاد و البته با دستهاشون حرکات زشتی رو هم حواله ی ملتی که حق شون ضایع شده بود ، می دادند .

کاش همه ی انسان ها در هر لحظه ، خودشون رو جای طرف مقابل میگذاشتند و قضاوت می کردند که دوست دارند با هاشون چطور رفتار بشه .

**************

گل های زیبای اردیبهشتی از طرف من و مهردخت پیشکش حضور عزیزتون . 

 

"تا ابله در جهانه ، ابرقدقد در نمی مانه "

سادگی بیتا ، نزد دوست و آشنا زبانزد کوچیک و بزرگه .

چیزی نمونده سی و سه سالش بشه ، یه مدرک لیسانس  از یکی از داشگاه های  حومه ی تهران داره ، متاهله و یه کودک شش ساله  هم داره .

خرافه پرست و معمولیه ، ابدا" اهل مطالعه و دیدن فیلم نیست . همیشه سرگرم تمیز کاری و جمع و جوره .. یعنی با خانواده ی کوچیکی که داره بصورت افراطی این کار رو انجام میده (اهل خیاطی و آرایشگری و شیرینی پزی نیست .. منظورم درحد مبتدیه ها حتی دوخت دگمه لباس)

با همه ی اینها شیک پوشه و نمیخوام یه خانوم دور از جمع و یا از مد افتاده رو تصور کنید .. اما از نظر تکنولوژی بشدت عقبه ..

بارها ازش خواستم که بیاد پشت کامپیوتر ، روشن و خاموش کردن دستگاه ، تا جستجوی فارسی تو گوگل رو انجام بده و انقدر نگه "دوست ندارم و سر در نمیارم "، حداقل کمی امتحان کنه .

اما تا الان که چیزی حدود ده سال از آشناییمون میگذره ، ممکن نشده .

کمی با بیتا آشنا شدید ، حالا میخوام چیزی که تو هفته ی قبل اتفاق افتاده و من هنوزم دود از کله م بلنده رو براتون تعریف کنم . این مکالمات من و بیتاست:

- سلام مهربانو جون .

- سلام عزیزم ، حالت چطوره ؟

- خوبم ولی اعصابم دیگه داره خورد میشه .

- چرا ؟ اتفاقی افتاده؟؟

- برای ثبت نام کلاس اول آیسان ، دارم دیوانه میشم .

- چرا؟؟ مگه تو همون مدرسه ای که الان میره پیش دبستانی ،نمیذاریش؟

- نمیدونم .. اونجا خیلی دوره .

با نگاهی ملامتگر ،گفتم ، گوش ندادی دیگه ، هر چی گفتم به خرجت نرفت .

(پارسال پاشدند رفتند مسافرت شمال ، اونجا بین مهمون های دیگه ، کسی بود که گفت : دوست من مدیر دبستان غیر انتفاعی در فلان جاست .. این بیتا خانوم هم بشدت دهن بینه .. البته من فکر میکنم چون خیلی بی محتوی و سطحی با همه ی زندگی برخورد داره ، فورا" الگو برداری میکنه و منتظره یه حرف از دهن کسی دربیاد و اون اجرا کنه .

پارسال هر چی گفتم این راه خیلی طولانیه و این کار رو نکنید گفت :نه !!!و از امتیازات دهن پر کن مدرسه صحبت کرد.  هرچی براشون دلیل آوردم که من سالهاست بچه مدرسه ای دارم و میدونم چه امتیازی برای مدرسه اهمیت بیشتری داره ، فایده نداشت .

انقدر هم جالبه ، برای راه به این دوری سرویس گرفتند بعد دخترشون گریه میکنه که باید مامانم بیاد دنبالم .. این بیتا خانوم هم هر روز ین راه دراز رو میره دنبال بچه !!!!

چون موقع تولد یکی هم گفته بود روانشناس کوک داریم از همون نوزادی میبرنش اون سر شهر، پیش روانشناس ، اما هر چی گفتم به این روانشناسه بگید: بچه میگه بیا دنبالم ، باید چطو برخورد کنیم؟؟ ، میگه : گفته به حرف بچه گوش بدید!!!)

خلاصه ...

- آره مهربانو تو راست میگفتی راهش خیی طولانیه ولی الان که یه سال رفته .

- خوب .. مجبوری بری تحقیق کنی ببینی نزدیک تر ، چی پیدا میکنی .

- آره همین کار رو میکنم .. البته یه خوش شانسی آوردم  هاااا.

- چه خوش شانسی ؟؟

_ یکی از دوستام شماره ی یه خانومی رو دادکه میتونه کمکم کنه .

_ یعنی مشاوره میده و امتیاز مدارس رو بهت میگه؟؟

- نه زنگ میزنی ، میگی مدرسه تو چه منطقه ای میخوای ، جوابت رو میده .

- چه جالب .. بعد تو بر اساس مشخصاتی که اون میده ، تصمیم خودت رو میگیری و میری برای ثبت نام؟

- نه بابا !!! اون اسم رو میگه ،من کفش آهنی می پوشم دونه به دونه میرم ببینم چه خبره .

- ببینم ، تو قراره بری ببینی چه خبره؟

آره دیگه .. میگن خیلی هم زرنگه .. هی معطل میکنه پشت تلفن ، تا مدت زمان بره بالا و پول بیشتری بگیره .

- خوب طبیعیه .. چون از همین راه پول درمیاره .. ببینم بیتا ، من دقیقا نفهمیدم این چیکار میکنه ؟

_ هیچی مهربانو جان ، مثلا من زنگ میزنم میگم سلام . لیست مدارس دخترونه ی منطقه ی 1 . اونم برام اسم مدارس رو میخونه با آدرسشون و تلفنشون . بعد من میرم ببینم کدومشونو می پسندم .

باور کنید ، تا باور کنم چی شنیدم دو دقیقه هنگ کرده بودم .

- بیتا تو پول میدی تا اینو بفهمی ؟

- آره بخدا دقیقه ای هزارو پونصد تومن . دوستم بیست دقیقه صحبت کرده و سی هزارتومن پولش شده .

- تو نمیدونی همه ی این اطلاعات تو اینترنت هست؟؟ تو به فارسی تو گوگل بزن : لیست مدارس دخترانه منطقه ی 1 آموزش و پرورش تهران  ببین بهت چی میده .

همون موقع بردمش خونه مون .

براش لیست مدارس رو درآوردم و نوشت رو یه کاغذ ، کلی به خودش فحش داد و افسرده شد و گفت که از خنگ بودن خودم خسته شدم و رفت  .

ولی من هنوزم برام قابل هضم نیست که چه کسانی از چه راه هایی پول در میارن و چه کسانی هستند که به این ها پول میدن .

قبول که همه تو خونه هاشون اینترنت و امکانات ندارند ولی بالاخره همگی در اطرافمون دوست و فامیلی داریم که یه وسیله داشته باشه و بتونیم ازش کمک بگیریم اصلا" کافی نت تو هر محله ای پیدا میشه ..

بحث من رو نا آگاهیه و آکبند نگه داشتن مغز . اگر این خانوم میدونست که دسترسی به این اطلاعات چقدر راحته، میتونست از راه های مختلفی بهش برسه نه با دقیقه ای هزارو پانصد تومن به کسی که نشسته پشت دستگاهی که تو خونه ی خودش هم هست .

الان چند روز از این موضوع میگذره و چند بار بهش گفتم :هر وقت آماده بودی بگو من یا مهردخت بهت یاد بدیم که چطور با این دستگاه کار کنی ولی هنوز خبری نیست .

من که دیگه چیزی نمی گم ولی همه ش دارم فکر می کنم مادری که تا این حد خودش رو عقب مانده نگه داره ، فرزندش میتونه انواع و اقسام ترفند ها رو برای دور زدنش انتخاب کنه .

اصلا" کسی که خودش رو درگیر هیچ پیشرفتی نمیکنه ، کم کم از دایره ی اهمیت ، کنار گذاشته میشه ، چند وقت بعد وقتی بچه ش داره کاری انجام میده و اون می پرسه ، چیکار میکنی؟ خیلی راحت جواب میشنوه که : هیچی مامان ، تو که نمی فهمی .!!!


خیلی این چیزا رو بهش یادآور شدم  ولی اگر این دیوار روبه روی من واکنشی نشون داده بیتا هم نشون میده !


شما با این اشخاص رو به رو شدید؟ اگر جوابتون مثبته برامون بنویسید ، من فکر میکنم از این نمونه آدم ها حتما" باز هم هست که یه کسانی بفکر پول درآوردن از بلاهت اونا افتادن .

*************

گل های باغ هوشیاری و درایت ، از طرف من و مهردخت تقدیم حضور سبزتون       


" یک روز خوب به دست انسان ها"


دیروز بعد از ظهر ، دختر عزیزم "فاطیما" بهم زنگ زد و روز مادر رو تبریک گفت 

با همون صدای شیرین هفت ساله ش یکمی باهام صحبت کرد و گفت: خاله من باید برم درسامو بخونم .

 ازش تشکر کردم و گوشی رو به مادر بزرگ محترمش داد.

 پرسیدم فاطیما بهانه ی مادرش رو نمی گیره ؟

 گفت : نه، دیگه اصلا" درموردش صحبت هم نمیکنه . ...

نمیدونم قبلا" براتون نوشتم یا نه ؟ ولی مادر فاطیما روز بیست و هشتم مهرماه ، خونه رو ترک کرده ، دیروز که سربسته از مادر بزرگ ، پرسیدم گفت :

" دیگه تموم شد ".

من تو زندگی فاطیما اینا نبودم ، پس حق هیچ قضاوتی رو هم ندارم .

 اما یه عالمه علامت سوال  سرم وول میخوره 

 " تموم شد " واژه ی تلخیه که به رابطه ی مادر و فرزندی نمیاد.

به مادر بزرگ گفتم : خدا روشکر که فاطیما جون مادر بزرگ مهربونی مثل شما رو داره تا بتونه زخم نبودن مادرش رو به دوش بکشه .

**********

امروز اول اردیبهشت ماهه و هوا خیلی بهاری...

 فکر کن چه روز قشنگی خواهی داشت وقتی انسانیت و شعور یه هم وطن لبخند رو به چهره ت بیاره و در واقع روزت رو بسازه . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F04.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=wKC9LCgozXaAqRGxhUS1Ww--~D

صبح ، پشت چراغ ترافیک بودم .

 از اینور چهارراه ، کمین کردم که اون طرف ، یه جای پارک خیلی خوب داره بهم چشمک میزنه ..https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F11.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=gYQ8jEnWgYGmbM8lKfYliw--~D

 وقتی چراغ سبز شد و پیچیدیم ، فهمیدم که در واقع این چشمکه برای ماشین جلوییم بود که صاف و راحت رفت تو جا پارک عزیز من . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F02.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=vfj4RNhLcH72x_wkQRs1rw--~D

(قابل توجه اونایی که با یه چشمک دچار سوئ تفاهم میشن)https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F39.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=vh.xwlzOCZHCTrQ7zA8Yrg--~D

با لب و لوچه ی آویزون پشتش ایستادم،البته رو خط کشی های مربوط به عابران پیاده .

 آقای جناب ، ماشین رو قفل کرد و به سمت بانک راه افتاد .

من : جناب ، بانک تشریف می برید؟ تا ده دقیقه دیگه کارتون تموم میشه؟

جناب: بله ، عابر بانک میرم .. زود برمی گردم .

من : منتظرتون می مونم . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F19.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=14XaK7uSH59SJGi9KYG0vA--~D

هنوز چند قدم دور نشده بود که برگشت .

جناب : خانوم ، شما میخواید جای من پارک کنید؟

من رو به ساختمون اداره : بله ، اداره م همینجاست .

 (شاید فکر می کرد منتظر میمونم تا وقتی برگشت ، دوتایی بریم گردش)https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F35.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=tAi30i8Xj7X5EJ8I31G.qg--~D

جناب : همین الان ماشین رو جا بجا میکنم .

من : نه جناب ، شرمنده می فرمایید .. "حق" باشماست ، زود تر آمدید. https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F19.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=14XaK7uSH59SJGi9KYG0vA--~D

جناب با یه لبخند مهربون : بقول شما ، من از " حقم "می گذرم و جا رو به شما میدم .

 این دنیا خیلی کوچیکه ، حتما" شما هم جایی از " حق " خودت گذشتی . مطمئن باشید کسی هم بخاطر من ، گذشت میکنه . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F04.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=wKC9LCgozXaAqRGxhUS1Ww--~D

نیشم به پهنای صورتم باز شده بود ، آخ که اگه جلوی در اداره نبودم .... بیییییییییییییییییییییییب !!!!!https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F25.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=M.2aXTjgA8LS7etFrPXm_w--~D

چیه بابا ، مگه می خواستم چکار کنم که اینطوری س ا ن سور میکنی؟؟https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F26.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=zs58.a8PfVrVcr.VNaWSZw--~D

فوقش ، یه آغوش شهروندی برای تشکر !!!.. https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F42.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=9HvSPy07j_R8cNcs0D6tWg--~D

حیا کن  ،سنی از جناب گذشته بود ، تازه خیلی هم ثواب داشت .https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F03.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=RjkcMUKfEgoz5Ia6tWeXlw--~Dhttps://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F30.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=DH7MQiPvjPh52vLwRZMGiQ--~D

گذشته از شوخی ، انقدر کلام زیبای جناب،  به مذاقم خوش اومد که همین طور خنده به لب کارت اداره رو زدم ... https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F01.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=7V_Lec0bkCuapF2hEpE2lw--~D

کارت رو که زدم یکی از پشت سرم نیشگون کوچیکی از پهلوم گرفت و گفت : شیطون به چی فکر میکنی ؟

گفتم : سلام رویا جان .. چطوری؟

گفت: خوبم مهربانو ، از دیشب تو فکر تو هستم و میخواستم همین الان بهت زنگ بزنم .

گفتم: خیر باشه ؟

گفت: بیا زنگ بزن نیکوکاران وحدت ، منو معرفی کن ، حامی یه بچه بشم .

دیگه نو علی نور شد . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F04.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=wKC9LCgozXaAqRGxhUS1Ww--~Dhttps://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F04.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=wKC9LCgozXaAqRGxhUS1Ww--~D

گفتم: آآآی به چشم .. بریم پشت میزتو .

رفتیم پشت میزش ..

 شماره نیکوکاران وحدت رو گرفتم ، به خانوم آقایی وصل شدم .

 سلام و علیک کردم و اعلام کردم من و مینا و مهرداد و آتی ، امروز صبح ماهیانه ی بچه ها رو   ریختیم به حساب .https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F19.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=14XaK7uSH59SJGi9KYG0vA--~D

 تشکر کرد و گفت : دارم صورتحساب ها رو تو مونیتور میبینم .

 ازش خواستم با دوستم صحبت کنه و گوشی رو دادم به رویا .

تا اونجایی ایستادم و گوش دادم که رویا گفت : نه خانوم آقایی ، دختر و پسر بودنش هیچ فرقی نمیکنه ، هر بچه ای شما صلاح می دونید .

باهاش بای بای کردم و اومدم پشت میزم . 

یکربع بعد ، رویا بهم زنگ زد و با خوشحالی گفت سرپرست پسر نابینایی شده .

قبول دارید ، امروز یکی از روزهای قشنگ خداست؟؟

گل های زیبا از طرف من و مهردخت تقدیم وجود با ارزش شما . 

 

 

باران رحمت خدا دوبار در یک روز

دوست عزیزم آتی رو که می شناسید ؟؟ هم تو وبلاگ قبلی ، هم اینجا در موردش نوشتم .
با وجودی که هشت سال از من جوون تره ، اما کاملا" میشه حساب یه خواهر رو روش باز کرد . عزززیزم امتحانش رو خوب هم پس داده .
دختر اولش رو روز بیست و هشتم فروردین هشتاد و هفت ، به دنیا اورد .. این پرنسس کوچولو یه دختررررر به تمام معناست . همراه با همه ی ناز و ادا ها و غش و ضعف رفتن برای مامان و باباش ، بخصوص برای باباش . پارسال نوروز هم آتی عزیزم آخرین ماه از دومین بارداریش رو می گذروند . روز بیست و ششم با هم صحبت می کردیم ، گفت : مهربانو ، با خانوم دکتر تماس گرفتم ، ازش خواهش کردم که تاریخ زایمان رو به جای اول اردیبهشت ، بندازه بیست و هشت فروردین تا تولد دومی هم ، همون روز دختر اولم باشه ، اما قبول نکرده . منم گفتم : عزیزم بذار زایمان روال عاددی خودش رو طی کنه و اصرار نکن .
ساعت دو بعد از ظهر روز بیست و هشتم با هم صحبت کردیم .. بهش گفتم امروز تولد دختر اولته چکار میخوای بکنی؟ میخوای من بیام ببریمش بیرون ؟ گفت : نه ، میدونم تو هم امشب کار داری .. خودم میبرمش پارک یه دوری بزنیم چون واقعا " سنگین شدم و کاری ازم بر نمیاد . خداحافظی کردیم .. ساعت پنج بود که دوباره بهم زنگ زد و گفت : مهربانو جان بعد از صحبت با تو خوابیدم ، الان که بیدار شدم علائمی دارم که نگرانم کرده . وقتی از علائم پیش آمده گفت : خنده ی بلندی کردم و گفتم : ای آتی خوش قلب من .. تو با همه ی وجودت دلت میخواست تولد این فسقلی هم ، همین امشب باشه ، خدا به حرفت گوش داد ..زود با خانوم دکتر تماس بگیر ، تو امشب بازم مامان میشی .
ساعاتی بعد با هم هماهنگ بودیم ، آتی به بیمارستان رفت ، و زایمان انجام شد . وقتی دستاشو گرفته بودم و می گفت : خواهر جونم دیدیش ؟ با خوشحالی بهش گفتم : آره عزیزم ، تخصص شما دوتا تو خلق سفید برفیه . ...
دلم براش هزار پاره بود ، چون آتی تک فرزنده و پدرعزیزش رو یکسال قبل از دست داده بود . وقتی بیمارستان میرفت از مادر و شوهرش خواسته بود که تابلوی عکس پدرش رو براش بیارن بیمارستان تا بعد از بیهوشی چشمش به عکس باشه ...
حکایت غریبیه ...وقتی نمیتونی با جبر روزگار ، در بیوفتی ، کم کم ، خودت رو با داشته ها و حداقل ها ، قانع میکنی .. زمانی اراده که می کردی تو آغوش بی کران از محبت پدر یا مادر ، غرق میشیم و از عطر تنشون کام می گیریم ، ولی روزی میرسه که دیگه حضور فیزیکیشون رو نداریم و تنها به چشم دوختن به تصویرشون ، دلخوش می کنیم .
دیشب تولد شش و یک سالگی فرشته های زندگی آتی و سعید عزیزم رو جشن گرفتیم . همه ی این یک هفته من و مهردخت در تدارک خرید هدیه برای دوتا دختر ا و رسیدگی به دک و پز خودمون بودیم .(چون عید برای خودمون هیچی نخریده بودیم الان یه چیزایی لازم داشتیم )
روز دوشنبه هفته ی قبل ، از آرایشگاه برای موهای خودم و مهردخت، ساعت چهار ،  وقت گرفته بودم . طبق معمول وقت شناسیم ، ساعت پنج دقیقه به چهار زنگ آرایشگاه رو زدم . رفتیم تو و سلام و علیک کردیم ، اما کسی که مو درست میکنه و صاحب سالنه رو درجمع بقیه ندیدم .. می خواستم بپرسم که مریم جون کجاست؟ که یکیشون گفت: مهربانو خانم ، مریم با شما تماس نگرفت؟؟ با تجب گفتم : مگه باید می گرفت؟
گفت : جایی باید میرفت ، گفت من بجای چهار ، چهار و نیم میام .
نزدیک بود غش کنم ... نه برای اینکه برنامه ریزیم خراب میشه چون وقت برای همه چیز در نظر می گیرم ، فقط برای اینکه باز یه بد قول سر راهم سبز شده عصبانی شدم .
گفتم : کسی به من زنگ نزده . خلاصه تماس گرفتند و گفت تا نیم ساعت دیگه می رسم . پنج دقیقه هم گذشت ، به اون خانوما گفتم به هر حال موهای ما براشینگ میخواد ، یکیتون انجام بدید تا مریم بیاد .
براشینگ ما هم تموم شد و دوباره تماس گرفتند و من از حرفاشون فهمیدم ، اصلا" خانوم قصد تشریف فرمایی ندارند چون گفت : الان فلانی رو می فرستم بیاد سالن . حالا ساعت شده یکربع به پنج .
گفتم لازم نیست منتظر فلانی بشیم . خانوم شما خودت مشغول شو . موهای مهردخت رو از پشت مدل دار بباف و جمع کن . میتونی که؟ گفت : بعله ... 
کار مهردخت تموم شد و گفتم : حالا موهای منو کمی جمع کن بقیه ش رو هم رها کن .
بنده خدا مشغول شد . ساعت شده بود پنج و ربع که اون فلانی اومد ... آخ ببخشید ، مریم جون تو فلان جا عروس داشت و عذر خواهی کرد . با ناراحتی گفتم : خانوم فلانی من مشتری چند ساله ی مریم هستم ، روز دوشنبه تماس گرفتم و وقت گرفتم . میتونست بگه من نیستم یه فکر دیگه کن . ولی هم خواسته عروسشو راه بندازه هم منو ؟ این اخلاق اصلا" حرفه ای نیست . من متاسفم . چند دقیقه بعد مریم زنگ زد سالن ببینه اوضاع چطوره ، این فلانی جون گفت ک مریم میگه براتون اس ام اس دادم من چهار و نیم میام . از زیر دست خانومه بلند شدم گفتم : گوشی رو بده به من .
گوشی رو گرفتم و بدون سلام و علیک گفتم .. مریم خانوم ششما بهه من مسیج دادی؟ گفت : بله .گفتم : گفتی ساعت چهارو نیم ؟ گفت : بله ، گفتم الان پنج و نیمه که ، شما کجایی؟ درضمن وقتی مسیج میدی من نباید جواب بدم بگم باشه یا نباشه؟؟
گفت : ارسال نشد . گفتم » آهااان پس شما اصلا" مسیج ندادی .
گفت : مهربانو خانوم ، من شرمنده م ریا، شده دیگه .. گفتم:  بعله شده .. منتها من سعی می کنم به دخترم یاد بدم که هر جوری دوست داری با تو رفتار کنند ، تو هم همونطور با مردم رفتار کن . 
خدا نگهدار و قطع کردم .
همون موقع 3 نفر که ساعت شش وقت داشتند رسیدند و خانوم فلانی ضمن شرمنده ایم شرمنده ایم ، شروع کرد کارشونو انجام دادن .
من و مهردخت هم اومدیم خونه و مشغول آماده شدن شدیم .
مهردخت گفت : مامان عصبانی نیستی ؟؟گفتم : نه ، حد و حدود مریم همین قدر بود . دیگه سالنش نمی رم . یه جای جدید رو امتحان میکنیم . من از آدمای فرصت طلب که میخوان هم از آخور بخورن هم از توبره خوشم نمیاد . 
یه وقت برای کسی ، موضوع  غیر قابل پیش بینی ، اتفاق می افته ، آدم درک میکنه،  ولی نه به این وضوح ، وقت منو رفته عروس درست کرده ، می خوام ببینم یکی باهاش این رفتار رو می کرد خوشش میومد؟؟خدا رو شکر ما هم کارمون طوری نبود که حتما" هنر مریم رو بخواد ، همینطوری هم خوب شدیم .
حلاصه به تولد دخترای خوشگل و دوست داشتنیمون که مثل بارون رحمت تو یه شب به زندگی پدر و مادرشون باریدند ،رفتیم و جای شما خالی خیلی خوش گذشت .

گل های زیبا از طرف من و مهردخت تقدیم وجودتون .

پدر و مادرانی با یک تیشه در دست

دا رحمتش  کنه ، چقدر این چند روز ه یادش  کردم . مادر بزرگ مادرم رو میگم .
خدا بیامرز ،وقتی من ۱۱-۱۰ ساله بودم از دنیا رفت . زن ۹۲ ساله ی کُردی بنام فاطمه سلطان ،  که  با وجود ۹ بچه ای که زاییده بود و حتی یکی از اونها هم به مرز ۳۰سالگی نرسیده بودند ( حتی مادر مادرم که بیشترین عمر رو داشت  ، در ۲۸ سالگی از دنیا رفته بود) قامت بلندش تا همون روزهای آخر زندگیش خم نشد ..
 این پیرزن ساکت و صبور که گاهی تنگ غروب زیر آوازهای غمگین کُردی ، که من هیچ چیز از اونها نمی فهمیدم ولی ریتم محزونشون رو دوست داشتم ، نعمت بزرگی برای خانواده ی جنگ زده و تنهای من بود .
 اون وقتا که پدرو مادرهامون میگفتند " کهنسال ها برکت زندگی هستند ،"نمی فهمیدم یعنی چی. حالا می فهمم که وقتی اون پیرزن همینطور که نشسته بود گهواره ی مینا رو تکون میداد و یا مهرداد کوچولو رو روی پاش تکون تکون می داد تا بخوابه،  و مامان مصی که اون روزا گرفتار زندگی شلوغش با ۴ تا بچه و نبودن های بابا عباس  بود ، کمی استراحت کنه، یعنی چی .
 گاهی که ننه جون (همون فاطمه سلطان خانم )، به خونه ی خودش می رفت و من از مدرسه می آمدم ، می دیدم مامان مصی مینا رو گذاشته رو قلم دوشش و یه دست کوچولوش رو گرفته تا از اون بالا پرت نشه پایین ، بعد با شکم برآمده ش ( مهرداد رو باردار بود) داره سر گاز ، غذا رو هم میزنه ،  می فهمیدم که اگر ننه جون بود ، چقدر مامان کمتر زحمت می کشید .
 " بزرگ کردن بچه هایی که پشت سرهم به دنیا میان واقعا" کار دشواریه"
همین ننه جون ،که فکر میکنم چروکترین صورتی رو داشت که من از نزدیک به عمرم دیدم ، عصرها ،تارهای سفید و تُنُک تُنُک سرش رو ،آروم شونه می کرد و با وسواس می بافت و پشت سرش می انداخت .
 برای انتخاب رنگ پارچه های پیراهن هاش که مامان مصی براش می دوخت، وسواس به خرج می داد و شبها تا دعای مخصوصش رو برای محافظت جونش از شر جن و انس و حشرات موذی نمی خوند به خواب نمی رفت .
 همیشه فکر می کردم ، مگه  پیری ، چیز قشنگی هم داره که ننه جون با اینهمه دقت ، موهاش رو مرتب می بافه و یا رنگ پارچه پیراهنش شاده  ؟
  اصلا" مگه از زندگی خسته نشده که هرشب دعا میکنه یه وقت جن یا حشرات ، سراغش نیان؟؟
 بالاخره یه روز دلم رو زدم به دریا و از مامان مصی  سوالم رو پرسیدم .
مامان گفت : دخترم آدمها هرچی سنشون میره بالا ، به زندگی وابسته تر میشن .
  گفتم : همه همینطوریند؟
 گفت : همه .
گفتم: ولی من اگه قد ننه جون عمر کنم ، دیگه خسته میشم .
 اصلا" دلم نمیخواد انگشتر دستم کنم و موهامو ببافم چون فایده نداره ...دیگه خوشگل نمیشم که .
یادمه مامانم خندید و دوباره روشو کرد اون طرف و مشغول کاراش شد .
*********
حالا چهل سال از عمرم میگذره ..
 من که هیچوقت نتونستم با دستکش آشپزخونه ظرف شستن رو یاد بگیرم ، رفتم برای خودم دستکش خریدم و الان چند شبه ، عینه بچه های ۵ ساله که چهارپایه میذارن زیر پاشون و میخوان ادایآدم بزرگ ها رو در بیارن ، با بدبختی، همین چند تا ظرف مونو می شورم ، چون احساس کردم پوست دستم داره خراب میشه و اصلا" نمیخوام تو زندگی طولانی که خواهم داشت دستام چروک باشند . !!!!
تازه خبر ندارید ، تقویت کننده ی موی سر هم خریدم . 
هنوز به پوست صورتم حساس نشدم .. ولی می دونم ، اونم میاد سراغم .
اصلا" این جوونی  که همه میگن کجایی که یادت بخیر ، واقعا" معجزه ی زندگیه . 
توانایی ها و سهولت همه ی کارهای زندگیمون،  با مرور زمان سخت و سخت تر میشه . یعنی هر کاری که قبلا" به راحتی انجام میشد هم با مشکلات و چرا و اما ها ، همراه میشه .
*********
روز قبل از سیزده به در بود ، نشسته بودم سر میز ناهار ، گپ میزدیم و می خوردیم ، از اونجایی که تو خونه ی خودم بودم و راحت و آسوده ، ادب و متانت رو گذاشته بودم کنار و خلق و خوی هاپوییم زده بود بالا .
 منظور از خلق و خوی هاپویی همون استخون خوردن سر غذاست .
 انقدر مزه میده سر میز کنار بابا نشسته باشم ...چون خیلی شیک غذا می خوره و من هر وقت حواسش نیست استخون هایی که مونده تو بشقابش رو کش میرم و میفتم به جوووونشون .
آره میگفتم ... همین که استخون گرد،سر رون مرغ رو انداختم زیر دندون عقبی ها یه چیزی گفت "تــــــــــق"!!!
حس کردم لثه م متورم شد . وقتی دست زدم بهش، دیدم ... ااااای دل غافل!!! دندونم از داخل لق لق شده .
 اونجا بود که کلا" هرچی خوردم کوفتم شد .
 تا شنبه بشه و برم کلینیک چی کشیدم ، !!! همه ش مواظب بودم دندونم نیفته و تو دلم دعا می کردم ، خیلی خرابکاری نکرده باشم .
شنبه ساعت ۱۰ جلوی در کلینیک بودم ، بیچاره ها تازه از تعطیلات برگشته بودند و هنوز خودشونو پیدا نکرده بودند که من سر رسیم .
 بعد از یه عکس OPG  ، دکتر جان گفتند: فقط ده درصد ممکنه ، یه ذره ش شکسته باشه و بقیه ش سالم باشه .
وقتی معاینه دقیق شد اعلام فرمودند که :((مهربانو خانوم ، خرررااااب کردی اساسی )). 
دندونت قبلا" عصب کشی شده و الان، این قسمت سالم رو از بد جایی شکوندی . باید کشیمش و ایمپلنتش کنیم .
 آه از نهادم براومد . دندون عزززیزم ..
 من نمیخوام از دستت بدم . !!! خیلی غصه خوردم، ولی چاره ای نبود و مشغول کشیدن شدیم .
 دکتر جان گفتند: دندون هایی که عصب کشی میشن ، یا خیلی ناتوانند و زود کشیده میشن یا در طی زمان به لثه جوش می خورند .
 گفتم : دکتر جان از اونجایی که من کلا" همه چیم به همه چیم خوب جوش میخوره مطمئنم ، اینم سفت شده اساسی . 
وقتی وسط عملیات دندون کشی ،  از فرط اعصاب خوردی دست انداختم زانوی جناب دکتر رو چنگ انداختم ، گفت : حق داشتی حسابی جوش خورده ... ولی درد که نداری؟
گفتم : نه ، ولی احساس میکنم الان چشم راستم از جاش کنده میشه میاد پایین . گفت: نگران نباش چشمت هیچی نمیشه .
خلاصه از اون زور بزن ، از من پیچ و تاب  بخور ، تا بالاخره دندون لامروتم اومد بیرون . خدا رو شکر، از آخر دومیه و جای خالیش  معلوم نیست وگرنه .. با این شعری که ، نفس مرتب برام میخونه و میگه : "مهربانو بی دندون ، افتاد تو قندون" گریه م می گرفت . 
بعععععله ،  میخوام بگم که من تو سن پایین، دندونای عقلم رو که ریشه های افقی و طویل و ضایعی داشتند ، کشیدم و عینه خیالم نبود .
 ولی حالا با کشیدن یه دندون کرسی ، کلا" سازمانم بهم ریخته و حسابی عذاب کشیدم.
***********
واسه ی همینه که می گیم: هییییییی جووونی کجاایی که یادت بخیر .
ولی میدونید، با همه ی این ها،  مهم سن آدما نیست ، مهم حال خوبیه که آدم داره یا نداره .
 همین که اطرافیان آدم ، کسانی باشند که قدر وجودت رو بدونند و ساده و صمیمی بهت اینو نشون بدند ، حالت خوبه و احساس پیری و خمودگی نمی کنی .
مثلا"مهردخت که همون شنبه ، وقتی از مدرسه اومد مدتی تو اتاقش مشغول بود و بعد پرید جلوم ، گفت: مامان بیا این رو بخور خوب میشی .
 به کپسول نگاه کردم ، شبیه کپسول های زینک ود ولی انگار یه فرقی هم با اونا اشت که من نمی فهمیدم .
 با درد و بی حوصلگی گفتم : مهردخت جان باید ژلوفن بخورم ، نه از این ها .
دیدم تو قیافه ش شیطنت و خنده ست ..
گفت : نه مامان ، دوای دردت همینه .. این برای دندونت نیست برای روحته .
 از حرفاش چیزی نمی فهمیدم . بیشتر نگاه کردم ، بنظرم توی کپسول،  دارو نبود .
درش رو باز ردم و اینو دیدم
انگار برگشتم به سال ۸۲ ، وقتی از ملاقات های غمگین با پدرش بر می گشت ، همون موقع که مهردخت ۴ ساله رو ، با همون وزن سنگینش بغل می کردم و از پله های خونه بالا می بردم و می گفتم .. جان مادر ، گریه کن .. الان تو بغل خودمی ، نگران نباش .. این روزا تموم میشه و ما با هم می مونیم .
خدا رو بار ها و بارها شکر کردم برای اینکه دخترکم رو دارم ... معنای حرف های بابا تو همون سالهای کلافگی از غصه های جداییم پیش روم ظاهر شد : مهربانو ، وجود مهردخت بهترین هدیه ی زندگی توست .
******
دختر ماااهم ، برای همه ی سادگی و صمیمیتت ممنونم . لطفا" همینطور که هستی بمان و مرا جوان کن.
*****
گل های زیبای عشق و دوستی ، از طرف من و مهردخت تقدیم وجود عزیزتون