سلام دوستای گل و عزیزم . حالتون چطوره ؟ جالبه هر چی سرم گرم زندگی روزمره میشه و گاهی به دلیلی مشغله ی زیاد و یا مشکلات اینترنتی ، بینمون فاصله می افته ، بازم یاد و خاطراتتون ، مثل تارهای نامریی به قلبم قلاب میشن و من رو با اشتیاق می کشونن اینجا .
یعنی هر قدر هم پیشتون نباشم ولی تو ذهنم جریان دارید ..
نه بصورت کلی ، گاهی جزء به جز و با قسمتی از کامنتای مهربونتون به ذهنم میایید و باهاتون گپ و گفت درونی راه میندازم .
علت اینکه مثلا" مهردخت میگه : مامان خواهش کردم گوشیمو بزنی به شارژ پس چرا نزدی؟؟.
من جواب میدم : جدددی ؟؟ ببخش متوجه نشدم . میگه : آخه گفتی باشه دخترم .
می فهمم جسمم اتوماتیک وار جواب داده ولی فکرم جای دیگه بوده .
امروز ترس برم داشت گفتم : نکنه آلزایمر گرفتم . همه ی اون صحنه ها رو مرور کردم دیدم .. نع خیرم .. داشتم با یکیتون ، " حالا نمیگم کی " تو دلم گپ میزدم
میخوام بگم خیلی دوستتون دارم
خلاااصه .... این سه روز تعطیلی هم گذشت . و من به اندازه ی چند ماه ، کم خوابیمو جبران کردم و همونطور که ملاحظه می فرمایید انگار آدم بشو نیستم ، باز هم فردا که قراره بریم سر کار ، این ساعت در حال تایپ هستم
این روزا نگران مهردختم ، یعنی وضعیت درسیش و مشخصا" درس طراحیش .
امسال امتحانشون نهاییه و باید تو سه ساعت شش تا طرح بی عیب و نقص تحویل بدن . مثلا" درمورد پرسپکتیو ممکنه بگن فضای شهر رو تجسم کنید. حالا بچه ها باید بصورت ذهنی تصور کنند بالای برج میلادند و دارن به شهر نگاه می کنند یا تو فیگور ممکنه بگن یه اتاقه که چند نفر درحال نقاشی دیوارها هستند .
مبحث دست ، ممکنه بگن دست های در حال نیایش ، یا اشاره به دور و .. اینا رو بکشید .
منظره این باشه که یه مزرعه با یه کلبه و چرخ چاه و اصطبل و ..
خلاصه تو سه ساعت شش تا موضوع مختلف .
کاری به این تجسم ها ندارم به سرعت طراحی کار دارم که مهردخت خیلی کنده . البته شخصیتا" ادم یواشیه و برعکس من که در آن واحد چند تا کارو با هم انجام میدم اون نه و طبق معمول ژن معیوبه از سمت پدر گرامیشون ، کار خودشو کرده .
امروز آرمین زنگ زده بود با مهردخت صحبت کنه ، گفتم داره دوش می گیره . گفت : مادرم داره برمی گرده آمریکا تقریبا" چهار ماهه مهردخت رو ندیدیم میتونی راضیش کنی بیاد یه چند ساعت با ما باشه ؟
گفتم : اره میدونم ولی واقعا کاراش زیاده اگه بتونه بیاد در حد همون چند ساعته .
گفت : مهربانو چرا اینا انقدر کار دارن ؟؟
گفتم : کارشون زیاده ولی دختر شما هم خیلی یواااشه . گفت : عه جدا" ؟؟ چرا اینطوریه؟؟
گفتم : به ژن های معیوبت مراجعه کن .
خندید .. گفت : راست میگی منم اینطوریم .
گفتم :کلی یادت می کنیم .. معمولا" ذکر خیرت هست .
گفت : چطور؟؟ گفتم : خیلی وقتا الان شروع میکنه به کار یه ساعت دیگه میگم ، تموم شد ؟ میگه آخراشه . میگم : بر پدرت لعنت ، تمومش کن .
قاه قاه خندید ، گفت : واقعا" میگی ؟؟ گفتم : اره ، پس چی ؟؟ از ته دل هم میگم .
گفت : مهردخت چی میگه ؟؟ گفتم : میخنده . گفت : چه بی غیرته ..
خلاصه که...
***********
این چند روز تعطیل موجب شد با یکی از دوستان ، کلی دردو دل کردیم . سعید ، آقای خوش مشرب و طنازیه که تقریبا" همسن و سالای خودمه .با خانوم گلش و پسر بچه ی بانمکشون ، یه زندگی معمولی و خوب دارند .
انقدر بذله گوست و سربه سرمون میذاره که کمتر کسی شک میکنه ، غم و غصه ای هم تو دلش باشه . ولی همونطور که همیشه تجربه ثابت کرده معمولا" اشخاصی با این ویژگی ها،ردٌِ خاطرات تلخ عمیقی به صورت دلشون دارند که در پس این چهره ی بیرونی شاد پنهانش می کنند .
بالاخره در یک فرصت مناسب ، سعید پرده از راز غمگین زندگیش برداشت و قصه ی تلخ دل داغ شده ش رو برام گفت .
بعد از شنیدن داستانش کلی با هم سر نتیجه گیری و اینکه زخم قدیمی چه تاثیری بر زندگیش داشته کلنجار رفتیم .
من حرف های خودمو زدم و اون دلایل خودش رو داشت .
دست آخر ازش اجازه گرفتم که ماجرا رو بنویسم و با کمک هم شاید بتونیم مرهم خوبی برای زخم دل سعید پیدا کنیم .
پس آماده ی شنیدن "قصه ی یک مرد" باشید و بدونید چشمای سعید رو ی این سطرها میچرخه و منتظر دیدن کامنت هاییه که بی طرفانه و با خلوص نیت براش می نویسید .
********
این مطلب رو جهت قدردانی از همه ی پزشکان نازنین و وظیفه شناس سرزمینم میذارم . و باز هم یاد آور میشم که هر جا کوچکترین بی انصافی و ظلمی در حق خلایق خدا ببینم یا بشنوم ، چه از طرف یک پزشک مجنون در حق یک انسان چه از طرف مردی مهجور در مقابل گربه های بی پناه و زبون بسته باشه ، دست به بزرگنمایی میزنم تا هر کدوممون یادمون باشه هر رفتار ناپسند ی که داریم ، ذره بین هایی برای بزرگنمایی در کمین هستند .
راستی لطفا همه ی کامنت های پست قبل رو بخونید چون گاهی جواب این یکی رو برای اون یکی نوشتم
پدرم مأیوس که می شد با یک پک نصف سیگارش را می بلعید و می گفت:
امید !هیچوقت سراغ شغلی نرو که با همه ی آدمها سر وکار داشته باشد و توی چشم باشد،،،بعد آهی می کشید و فحشی نثار شاپور فنرساز-همسایه ی مغازه اش- می کرد،،،،
از سر صبح تا نزدیک نیمه شب مغازه اش باز بود تا خرج خانواده ی پر جمعیتش را فراهم کند.خانواده ای که هر یکی دو سال عضو تازه ای به خود می دید.نه جمعه داشتیم نه روز تعطیل.فقط عاشورا،آن هم تا ظهر در اصلی مغازه بسته می شد و البته از در فرعی باز هم کاسبی ادامه می یافت....ماهانه پنج تن برنج و سه تن قند و شکر و کلی روغن و تاید و ریکا و اینجور چیزها را با کوپن توزیع می کردیم.بعد باید کوپن ها را می شمردیم و مهر می کردیم و تحویل بانک می دادیم. مشقتی بود و روزی مان گنجشک وار.
تنها مزیتی که داشتیم این بود که مجبور نبودیم صف گوشت و نان و اینجور چیزها بایستیم.ما هوای قصاب و نانوا را داشتیم و آنها هم هوای ما را....
دولت هم هر از گاهی با تشکیل ستاد تعزیرات به جان مغازه دارها می افتاد و به سوء ظن ملت دامن می زد... توی قهوه خانه ی محل ،بحث داغ درآمد کاسب ها و بیچارگی کارگرها و کارمندها بود....هیچکس خبر نداشت که شاپور فنرساز چه می کند.برای کسی مهم نبود.مایحتاج روزانه مهم بود.مایحتاجی که توزیع کننده اش ما بودیم...
یک آقای اسفراینی هم بود که رییس شورای مسجد محل بود و بر توزیع تخم مرغ و شامپو و اینجور چیزها نظارت می کرد و مدام از حساس بودن نیازهای مردم و حق الناس سخنرانی می کرد و پدرم را تهدید می کرد.البته پدر من هم آدمی نبود که کم بیاورد و یک روز که آقای اسفراینی دور برداشته بود و از حق الناس می گفت یواش زیر گوشش گفت که بهتر است خفه شود وگرنه قضیه ی اکرم بندانداز و دختر علی سیرابی و زن رشید کتل را رو خواهد کرد،،،،آقای اسفراینی به آنها سهمیه ی تخم مرغ و سایر مایحتاج را به طور ویژه می داد،،،
شاپور فنرساز هم که با تعمیر کمک فنرهای اسقاطی و قالب کردنشان به جای کمک فنر فابریک مال و منالی به هم زده بود صاحب کارخانه ای شد وناگهان کارآفرین مورد احترامی به عمل آمد...من هم به نصیحت پدرم گوش نکردم و پزشک شدم.
پزشکی که با همه ی مردم سر وکار دارد و با جان مردم کار دارد و شغلش حساس است....حالا مریض ها توی اتاق انتظار هی همدیگر رامی شمارند و در مبلغ ویزیت ضرب می کنند تا درآمدم را پیدا کنند و نچ نچ کنند....
حالا قهوه خانه ی محل جایش را به فیس بوک و تلگرام داده.جایی که محل مناسبی برای تولید فحش های موجه است....فحش به همکارانی که با پول خون ملت به خارجه می روند و عکسش را اینجا و آنجا می گذارند و دل و قسمت های تحتانی ملت را می سوزانند،،،هر قدر هم نصیحتشان می کنی که از کارآفرینان و تجار محترم یادبگیرید وآسته بروید و بیایید به خرجشان نمی رود،،،
مهم مبینا است که وقتی شش ماهش بود، باتریاک مسموم شد و نعش نیمه جانش را هر طور بود تا بیمارستان کشاندم و حالا برای خود خانمی است و دختر شش ماهه ای دارد و روز پزشک هر سال برایم کارت پستال می آورد،،،،
مهم قدسیه است که دیابت دارد و سالهاست که مریض من است و گاهی برایم سینی عصرانه ای درست می کند تا خستگی در کنم،،،،
مهم مهکامه است با نقاشی ها و ماچ های گنده اش،،، و ابوالفضل و علی دو برادری که بیماری ژنتیکی نادری دارند و هر دو آرزو دارند که کچل بشوند تا شکل دکترشان بشوند،،،،
" دست های معجزه گر و مهربانتان را می بوسم نمایندگان خدا روی زمین "
مهربانو
سلام خانم مهربانو من تازه شروع کردم به خوندن وبلاگتون. اسمتون برام جذاب اومد مهربانو نام یکی از دختران خسرو پرویز ساسانی
سلام آذر میدخت عزیزم . خوش آمدی نازنین باعث افتخاره .

تو چه اسم زیبایی داری ..
تقریبا ده نفر پزشک بین عمه زاده ها و خاله زاده های من هستند که میدونم به اخلاق حرفه ای پای بند هستند.اما در هر حرفه ای خوب و بد پیدا میشن.همین افرادی هم که گفتم از خطا مصون نیستند.
دقیقا" همینطوره عزیزم .
دم هر چی انسان و انسانیته گرم حالا میخواد تو هر شغل و مسندی باشه دکتر و....
واقعا" ....
خدا نکشتت... تو چون خودت موضوع رو می دونی فکر می کنی واضح نوشتی.
به نیابت من هر وقت آرمین زنگ زد دو سه تا یادآوری بهش کن که حالش خوب بشه
سلام مهربانو جان
الان که دارم این کامنت رو مینویسم بشدت کسالت دارم . شاید ره آورد سفر کربلا باشه ! شاید .
رفتم دکتر ! با خانومم ! هر دو داغونیم ! کم کاریم رو ببخش و ببخشید .
میگن یه نفر به دوستش گفت : دیشب یه جائی بودم همش ذکر خیرت بود و منم همش ازت دفاع کردم !
دوستش بهش گفت : این چه ذکر خیری بوده که مجبور شدی ازم دفاع کنی ؟
یاد ذکر خیر شما افتادم از آرمین خان
سلام بهمن جان

نگرانت شدم ببین تو روخدا اینهمه از بیماری های کربلا میگن هااا
اره من همیشه ذکر خیر ارمین رو دارم بس که شیرین کاری میکرد
درود بر همه انسان های با شرف و نجیب مثل امید و شما
درد اینه که اوباش و دزد ها خیلی زود تر و بهتر از شرافتمندان همدیگر را پیدا کرده و حمایت می کنند همدست می شوند و با هم مردم را می چاپند اما ....
قربونت پونی جانم . محبت داری
دقیقا .. متاسفانه درست میگی
منهم دقیقا مثل نسرین فکر کردم و تعجبم از این بود که این نامه چه ربطی به یه ماجرای عاشقانه داره؟!!!
سلام مهربانو جان. منم فکر کردم این قصه ی زندگی آقا سعیده. سر در نمیارم ربط این دو تارو؟؟
شاد باشی بانو.
در ضمن نگران مهردخت نباش، بی شک موفق خواهد شد وقتی شیر مادری مثل مهربانوجان پشتش هست.
سلام سوفی جانم .. تو دیگه چرا .. من بد نوشتم؟ آخه میخونمش معلومه که

فدات م لطف داری تو ولی این کندی دستش رو....
مهربانو جان

با اجازه عزیزت، منم مثل نسرین عزیز خیلی کیف کردم از حرفت...
حرف دل ما هم بودددد
ااای جااانم ..
بخدا اگه میدونستم انقدر ذوق میکنید، هر بار یه فحش به نیت یکیتون میدم ... برسه به رووووحش
سلام
واقعا هم خیلی وقتها ماها اولین نفری که دستمون بهش میرسه رو مقصر اصلی دردهامون میدونیم در حالی که خیلی وقتها علت اصلی در جای دیگه است. البته خب هر چند که خیلی وقتها چه زمان جنگ و چه حالا یه سری بدجنسیها هم از بقال و پزشک و معلم یا هر شغل دیگه ای دیدیم و حرفهای مردم همش هم بیراه نیست ولی مشکل اونجاست که همه از هم گلایه میکنند و خودشون رو نمیبینند که شاید تو جایگاه خودشون اون وظیفه ای که در برابر خلق خدا دارند رو انجام نمیدن. اما خصوصا وقتی شغلی با قوت مردم یا جون مردم سر و کار داشته باشه واقعا هم مسیولیتش بیشتره و لازمه اون افراد به شراقت بیشتر معتقد باشند.
اما حقیقتا شغلهایی که زیاد با مردم ارتباط رو در رو داره سخت تره و روحیه کنار اومدن با اخلاقهای مختلف رو میطلبه.
فکر کنم منم گرایش به ژن کندی دارم، وقتی لازم باشه یه کاری رو تند و سریع انجام بدم، انجامش میدم ولی بهم فشار روحی میاد
سلام مهرنگار جان . درست میگی خانوم گلی
نه نگو تو هم کند کاراتو اتنجام میدی .. نگو دیگه طاقت ندارم
سلام
فکر کنم مهربانو جان تو هر صنفی آدم خوب و بد هست. همه ما تو ذهنمون یک لیست از دکترهای باوجدان و گاهی خطاکار داریم. یک دکتر عمومی توی محل ما بود که همیشه و هر وقت به یادش بیوفتم براش طلب آمرزش و آرامش می کنم از بس دکتر ماه و باوجدانی بود و ازاون طرف نمی بخشم دکتری که پدرم بهش مراجعه می کرد و می گفت که درد و خونریزی دارم و بدون هیچ معاینه و یا آزمایشی فقط ازش حق ویزیت می گرفت و می گفت عصبی هستی و می فرستادش خونه! اگه وجدان داشت شاید پدر من هم زنده بود و بزرگ شدن نوه اش را می دید.
سلام اردیبهشتی جان .
خدا رحمت کنه پدر نازنینت رو و خدا نیامرزه هر چی آدم سهل انگار و ظالم رو
به نظر من همیشه مهم اینه که وجدان در نظر گرفته بشه.خود من بارها حس کردم الان تو بهشتم ولی با اظهار نظر دیگران یهو از بهشتم بیروون اومدم .یه روزی قصه همسایه رو هم مینویسم که از مهد پسرم تا دکوراسیون خونمو مورد انتقاد قرار میده و از بس سرش تو زندگی دیگرانه باطن زندگیش داغونه ولی با ظاهر زندگیش هر روز خونه یه همسایه پز میده جوری که طرف حس بدبختی کنه وگرنه راضی نمیشه.منم زیاد مورد عنایتش قرار گرفتم ولی الان خیلی شیک راش نمیدم
دقیییقا" .
راش نده عزیزم راش نده این آدما برای خانواده سم حساب میشن
بسیار عالی و زیبا نوشته بودید
در خانواده ی ما پزشک زیاد هست
به طوری که اگه بخواهند یک کلینیک تخصصی فامیلی بزنند
متخصص کم نمی آورند
خدایی هم همه شون آدم های سالم و زحمت کشی هستند
ممنون غریبه جانم . خدا همه شون رو حفظ کنه که به شدت نیازمند وجود نازنینشون هستیم
درود
صد درود
از طرف من به سعید آقا بگو، حساب هر کسی بجای خود. شک نکنید که آدم های هشیار با دقت همه ی مهربانی و احساس مسئولیت شما رو می بینند.
اگه مطبتون پر از مراجعینه و خوب پول در میارین، نوش جونتون.
دیگران هم اگر همتشو دارن، برن اونهمه شب زنده داری بکنن و درس بخونن تا دکتر بشن.
من نیز دستان شما رو می بوسم.
سلامتی و شادی براتون آرزو می کنم.
مهربانو زبان تو رو هم می بوسم. آی خوشم اومد به آرمین صادقانه احساستو گفتی.
نسرین عزیزم موضوع سعید رو هنوز ننوشتم که ، نکنه فکر کردی سعید پزشکه ؟؟ نه فدات شم . اون نامه رو بخاطر قدردانی از پزشکا گذاشتم . ماجرای سعید یه داستانه که وقتی نوشتمش خواهش میکنم برای راهنماییش و گذر از بحران روحی که گرفتارشه نظر بدید . احتمالا پست بعد اسمش قصه ی یک مرده که داستان زندگی سعیده .
دلت خنک میشه جواب آرمینو میدم
قربون تو نازنینم