تازه که استخدام اداره شده بودم ، آقای رسالتی پنجاه و دو سه ساله به نظر می اومد .
وقتی تو قسمتمون بابت قدم نورسیده ش، شیرینی پخش کرد با تعجب پرسیدم : با این سن و سالش؟!!!
جواب شنیدم که : بنده خدا ، هنوز چهل سال هم نداره .. تقریبا" سی و شش ، هفت ساله ست .
درواقع از اون مرداییه که خیلی زود ازدواج کرده و از نگهبانی جلوی در، خودش رو رسونده بود به پشت میز نشتن
مسلما"با زندگی پر خرج و داشتن چهارتا بچه ، فشار زیادی رو تحمل کرده بود که انقدر شکسته به نظر می اومد .
حالا سالها از اون روزها گذشته و آقای رسالتی یکی از دخترها رو شوهر داده و نوه دار هم شده .
متوجه بودم که برای دوتا پسرها که سربازیشونو تموم کردند این در و اون در دنبال کار می گرده ولی نمی دونستم که آیا موفق شد یا نه .
چند وقت پیش تلفنی با خواهر و برادراش جر و بحث می کرد .
حرفش که تموم شد اومد نشست به درد و دل کردن که پسر برادرم ازدواج کرده اما همه رو دعوت نکرده ، عذرخواهی کرده که جامون کوچیک بوده .
معرفت نداره و عرضه نداره و این حرفا ..
البته تاکید داشت که اصلا" این برادرم اهل رفت و آمد با مانیست و خیلی ساله که خودش رو کشیده کنار .
ولی کسی که پسرشو زن میده و همه رو دعوت نمیکنه ، لیاقت نداره و عرضه نداره ...
هنوز یکماه از این حرفاش نگذشته بود که دیدم با لب خندون اومد اداره و انگار تو گلوش گیر کرده بود که سر حرفو باز کنه .
اینطوری شروع کرد:
رسالتی : دیروز همه رفته بودیم پارک چیتگر .
من : چه خوب ، پیک نیک خوش گذشت؟؟
رسالتی با خنده ی شیطنت آمیز : آره خوب بود .. البته همه ش حرف زدیم آخر سر هم شیرینی خوردیم .
من: بساط ناهار نداشتید؟؟
رسالتی: نه آخه کار داشتیم ، صحبت می کردیم .
من درحالیکه گیج شده بودم و سر صبحی حوصله ی حل کردن معما نداشتم : بالاخره کار داشتید یا پیک نیک رفته بودید؟؟
رسالتی: شیرینی خوران پسرم بود .
من با یه شاخ گنده که رو کله م سبز شده بود : شیرینی خوران تو پارک چیتگر؟؟ رسالتی با قیافه و لبخند پیروزمندانه : بعله .. میخواستم برای پسرم شیرینی خوران راه بندازم ، جامون کم بود ، مثه داداشمم نبودم که بعضیا رو دعوت نکنم .
وسط پارک نشستیم حرفامونو زدیم شیرینی هم دور چرخوندیم، به داداشمم متلکمو انداختم .
من: مبارکه ، اصلا" مگه تصمیم داشتید برای پسرتون آستین بالا بزنید؟؟
رسالتی : بعله دیگه بیست و پنج سالش شده ..
یکی رو معرفی کردن ما هم حرفامونو زدیم اونا هم گفتند...
آخرش گفتیم مبارکه و تموم .
من: عروس و داماد همدیگه رو می شناختند؟
رسالتی : نه، از قبل که نه ، یه جلسه رفتیم خواستگاری خونشون ، اینم دفعه دوم بود .
من: آخه ..... حرفمو خوردم ...
مبارک باشه انشالله به پای هم پیر بشن .
رسالتی خونه ش رو داده به کسی که اونم قول داده یه جای دیگه تو همون محله ، یه واحد نوساز بهش تحویل بده .
میگه یارو دوستمه ، ولی الان یکسالی میشه که دوستش خلف وعده کرده و خونه رو تحویل نداده، از اون طرف رسالتی یه چیزایی شنیده و فهمیده سرش کلاه رفته مثلا" یارو براش خونه اجاره نکرده یا تو قرار داد ننوشته که بهش پارکینگ و انباری هم میده و ...
تقریبا" یکساله ما شاهد تلفن های هر روزش به طرف هستیم که همه ش با دلخوری بهش میگه : من بهت اعتماد کردم و با اینهمه بچه کجا برم مستاجری و چرا پارکینگ و انباری ندادی و ...
دوستشم میگه تو نخواستی که بدم.
اینم میگه : من حواسم نبود تو باید هوای من داشته باشی ... خلاصه ...
حالا از این حرفا بگذریم .
این جمعه قبل که نیمه شعبان بود و بعد از تعطیلات برگشتیم ، میبینم باز با لبخند ژوکوند اومده میگه : من اون یکی پسرمم زن دادم .
من: واااا ، مبارک باشه ، چجوری ؟؟
رسالتی: هفته ی قبل یکی از فامیلا زنگ زد و یکی رو معرفی کرد تو مراغه زندگی میکنند ..
دیگه ما هم آخر هفته جمع کردیم و گازشو گرفتیم رفتیم اونجا .
انقدر پدر عروس از من خوشش اومده بود که نمیذاشت برگردیم .
البته دخترشم یه حرفی زد باباهه یکمی ناراحت شد ولی من گفتم : حاج آقا عروس خانوم هم حق دارند ، سخت نگیرید بهش ...
من تا الان لال شده بودم که، این آقای رسالتی چطوری میره آخرهفته پسرشو زن میده و میاد ..
اینجا یکمی صدامو صاف کردمو گفتم : مگه دخترش چی گفته بود؟؟
رسالتی: دخترش گفت ، آخه ما تا این لحظه ، تقریبا" دو ساعته که شما رو شناختیم ، برای من سخته شیرینی خورده ی پسر شما بشم .
من: تحصیلات دختر خانوم چیه؟
رسالتی : لیسانس مدیریت بازرگانی داره .
من در حالیکه ار تفاع شاخام بیشتر شده بود : خووووب بابا بنده خدا حق داره ، دختر طفل معصوم .
رسالتی : منم به پدرش همینو گفتم ، گفتم ، حاج آقا ناراحت نشید .. دختر خانوم حق دارند ... تا امروز صبح حتی ما رو ندیده بودند و الان میخواد یه تعهدی رو بپذیره برای همه ی عمرش .
ولی من بهشون میگم که نگران نباشید . ما امروز مراسم رو انجام می دیم و میریم ، شما سه ماه فرصت دارید با پسر من صحبت کنید و حرفاتونو بزنید " یعنی داشتم اجازه شو می گرفتم که با تلفن با هم ارتباط داشته باشند "
بعد از سه ماه که میخوایم عقد کنیم و انشالله برید سرخونه و زندگیتون حتما" میتونید تصمیم خودتونو بگیرید .
*********
رفته بودم تو عالم هپروت .. با خودم می گفتم یعنی نهایت زرنگی رو به خرج داده ... اجازه ی دختره رو گرفته که با پسرش رابطه تلفنی داشته باشه و سه ماه دیگه هم با هم برن سر زندگیشون با همین شنااااخت .
دقیقا" داشتم به شب اول عروسیوش فکر میکردم که پسره چطوری میخواد بگه :" سلام علیکم بی زحمت لخت شید تشریف ببرید تو جا!!!!!!!!!!!!!!!!!
نمیدونم لابد قیافه م خیلی ضایع بود که رسالتی گفت : وااااااااااالله مهربانو خانوم .. مگه ما چطوری ازدواج کردیم؟ مادرمون پسندید و ما هم از فردای عروسی به بعد تازه خانوممو دیدیم ، شب اول که هیچی هم ندیدیم !!!!
من همیشه به بچه ها م میگم خدا رو شکر مامانتون زشت نیست .. چون اگه بود هم کاریش نمیشد کرد ، دیگه شده بود !!!
من : آقای رسالتی یادمه شما برای آقازاده هاتون دنبال کار بودید ، پیدا شد به سلامتی؟؟
مهدی که تو یه شرکت مشغول شده قسمت انباره ، برای علیرضا هم که یه قولایی دادن . درست میشه نیت مهمه مهربانو خانوم .
***********
تا عصری تو کوچه پس کوچه های افکار خودم پرسه میزدم ..
ما چی میگیم ؟ اینا چی میگن؟
مگه میشه تو این دوره و زمونه کسی اینطوری فکر کنه و ازدواج کنه ؟
تکلیف دختری که لیسانس گرفته و تو مراغه زندگی میکنه با یه پسر که گمان نکنم حتی دیپلم داشته باشه بدون کار و بار مشخصی چیه؟
بچه هایی که تو این خانواده متولد میشن چی؟ اصلا" این زندگی چقدر دوام داره؟ منظورم از دوام ظاهری و زن و شوهر بودن تو شناسنامه نیست .
چند درصد احتمال عاشق شدن این دونفر هست؟؟
چقدر طول می کشه که پسر بشه بابای بچه ها و دختر بشه مادر بچه ها و هر کدوم برای خودشون به تنهایی زندگی کنندو راه خودشونو برن؟؟
یادم اومد تقریبا" دوهفته قبل با مهردخت رفته بودیم جیگرکی مخصوص خودمون که وصفش رو قبلا" خوندید .
جاتون خالی مشغول خوردن بودیم که یه خانوم جوون شاید سی ساله و یه مرد مسن تقریبا" پنجاه و چند ساله دست در دست هم رسیدند .
در نگاه اول شک می کردیم که نسبت این دوتا چیه؟
خانوم تپلی بود و آرایش غلیظ عربی کرده بود و البته غرق طلا و جواهرات زرررررد.
آقا هم حسابی فربه بود و قد کوتاه ، با ریش و موی مجعد و سفید سیاه .
یه شلوار مخمل کبریتی و پیراهن نوی آستین بلند پوشیده بود ..
معلوم بود داره تو لباسا حسابی عذاب میکشه و این سرو وضع نسبتا" مرتب رو به افتخار اوایل ازدواج ، درست کرده .
در حین خوردن ، اما آداب یادش میرفت و تو جلد واقعی خودش قرار می گرفت .
مهردخت گفت: مامان بنظر تو ، این خانوم تو زندگی پدریش ، چقدر تحت فشار بوده که راضی به این وصلت شده؟
گفتم : مهردخت جان، داریم تمرین می کنیم که مردم رو قضاوت نکنیم ولی حق داری چون ، دروغ چرا ، تو کله ی منم همه ش همین موضوع داره می چرخه .
نمیدونم چی بگم ، ولی متاسفانه در صد زیادی از ازدواج ها به همین دلیل صورت می گیره .
***********
من نسبت به ازدواج هایی که اینهمه بدون مطالعه و شناخت انجام بشه اصلا" خوشبین نیستم ..
بنظرم اگر هم طلاق قطعی اتفاق نیفته ، در صد زیادی از این موارد به طلاق عاطفی منجر میشه ..
تو دور و بر شما این اتفاقا افتاده؟ نتیجه ش چی بوده ؟ شما خودتون چقدر نسبت به شناخت قبل از ازدواج حساسید؟
*******
گل های زیبای آخرین روزهای بهار رو با مهردخت جان به یمن حضور عزیزتون اینجا گذاشتیم . قابل شمارو نداره
*********
پینوشت:
دوست عزیزم ، در طول جام جهانی تخفیفات ویژه ای برای مشاوره و صدور بیمه در نظر گرفته ، این آدرس سایتشه اگر قراره از بیمه استفاده کنید فرصت خوبیه