دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"احساس ناامنی"


سلام غمگین من رو پذیرا باشید . حالمون هیچ خوب نیست . کانال دانشگاه علوم تحقیقات رو دارم و گزارش های لحظه به لحظه رو می خونم . دیشب با مهردخت کلی اشک ریختیم . نیم ساعت بعد از اینکه هرکدوممون تو تخت خودمون رفته بودیم اومد بالا سرم و گفت : مامان میشه امشب پیشت بخوابم ؟ 

آغوشم رو باز کردم و گفتم : بیا عزیز دلم . چی شده حالت خوبه ؟ باز زد زیر گریه و گفت : احساس ناامنی میکنم .. از فکر این بچه ها نمی تونم بیرون چرا آخه ماماااان !!! 

کلی بوسیدمش و نازش کردم و گفتم : حالت رو می فهمم حق داری مادر جون . 

گفت : میشه صبح باهات بیام اداره ؟ 

گفتم :آره عزیزم ولی اذیت میشی اینهمه وقت . 

..... 

صبح بیدارش کردم گفتم : مادر جون میخوای بخواب هر وقت بیدار شدی دلت خواست بیا اداره . گفت باشه .

یکساعت پیش زنگ زدم یکمی بهتر بود گفت : فعلا میمونم کارهامو میکنم . 


********

دیشب یه متن از دوست قدیمی و بسیار خوش قلممون " خارخاسک هفت دنده" میخوندم . 


مطلب قابل تاملی نوشته براتون میذارم اینجا :


"برای اتوبوسی که ترمز بریده است"

به این فکر می کنم که ما در مورد احترام به زندگی و حق حیات و حس مسئولیت پذیری چه یاد گرفته ایم؟

این همه سال به تک تک ما چه آموزشهای مستقیم و غیر مستقیمی داده شده است؟

اعدامهای در ملا عام،  قتلهای زنجیره ای،  شکنجه و تجاوز انسانها در زندانها، کشته شدن زندانیان بصورت مبهم، سنگسار، ازدواج کودکان زیر سن قانونی،  اسیدپاشی به دختران و زنان مثلا بدحجاب،  تجاوز در کلاسهای درس، تصادفات جاده ای،  و ... 

این ها کلماتی است که این سالها زیاد شنیده ایم. کلماتی که در خودآگاه و ناخودآگاه ما پیام بی ارزش بودن جان و نفس آدمی را القاء می کنند.

شاید مضحک به نظر برسد اما من،  میان سوختن آن دخترکان کوچک مدرسه ای در زابل،  بریدن ترمز اتوبوس دانشگاه، سقوط هواپیما،  آتش سوزی در ساختمان پلاسکو، قانونی بودن ازدواج کودکان، دزدی و اختلاس و احتکار و بسیاری اتفاقات اینچنین ارتباط معناداری می بینیم. 


تمام این اتفاقات از سر بی کفایتی و ندانم کاری است. آموزش بی ارزش بودن جان و نفس موجودات و نادیده گرفتن زندگی دیگران، درسهایی که بطور کاملا عملی در طی این سالها آموزش داده شده است.


این که چند بچه مدرسه ای در زابل از دست می روند. فقط چند درصدش مربوط به وسیله گرمایشی ابتدایی است. اما سهم بیشترش مربوط به بی اهمیتی جان انسان است. مربوط به عدم توانایی و مدیریت ضعیف و دستپاچگی و نادیده گرفتن است!


مگر ما آدم بزرگ های امروز؛ در دبستان های کودکی مان از چه وسایل گرمایشی استفاده می کردیم؟ چرا آمار آتش گرفتن مدارس در سالهای کودکی ما این اندازه بیشمار و پر تکرار نیست؟

واضح است آدم بزرگهای مدیر و معلم آن روزها، خوب می دانستند که چطور شرایط را مدیریت کنند. 

مسئولیت پذیری بیشتری داشتند و با آن فراوانی تعداد دانش آموزان آمار تک تک  بچه ها را می دانستند.

 تا شعله ای زبانه می کشید، خودشان نمی گریختند و ما را در شرایط بحرانی رها نمی کردند. 

اما امروز می بینیم، که گریختن چه بسیار است و ماندن و خطر کردن و پذیرفتن مسئولیت چه کم شمار،  چه تفکری  است که ما را به گریختن مجبور کرده است!؟ 

ایران امروز شاهد دو نوع گریختن است؛ عده ای می گریزند تا جانشان را نجات دهند و آزادتر باشند. و عده ای می گریزند تا گرفتار نشوند و بتوانند با آنچه دزدیده اند آزادانه زندگی کنند.


افسوس می خورم از آن تن های چون برگ گلی که سوخته اند و از مدیران متفکری که نمی دانند چه باید بکنند.


 معلم نمی داند چطور باید مدیریت کند. چند بچه همدیگر را بغل می کنند و از ترس آتش، زیر میز می روند و کسی سراغشان را نمی گیرد. 

اصلا در آمار محاسبه نشده اند. اصلا کسی نفهمیده که نیستند. مقصر ندانم کاری آن معلم کیست؟

اتوبوس دانشگاه ترمز بریده است،

یک رییس مفنگی که توی دفترش تریاک می کشد! چه تدبیری دارد؟ چه پیام غیر مستقیمی را به کارکنان زیر دستش می دهد؟


راننده می داند که اتوبوسش ترمز نمی گیرد. اما فردای همان روز لابد با عقل علیلش می گوید: یا شانس و یا اقبال امروز هم برویم ببینیم چه می شود؟ 


اصلا آمار آن جوانهایی که در اتوبوسش نشسته اند را ندارد. به حسابشان نمی آورد. برایش عددی نیستند. زیرا یاد گرفته است که به حساب نیاورد.


و به این ترتیب چند جوانی که به مرحله دانشگاه رسیده اند که رویا و امید پدر و مادرشان بوده اند که رویا و امید یک سرزمین بوده اند که خودشان سرشار از نیروی جوانی و لبریز از آرزوها بوده اند. 

از دست می روند. پرپر می شوند.

 پرپر شدن یعنی چه؟

پرپر شدن یعنی نابود شدن همین رویاها؟ همین زندگی هایی که از دست رفتند. 

ذهن من امروز پر از وحشت آن دقایقی است که آن جوانها در اتوبوس داشته اند.

 آن جاده پیچ در پیچی که پایین می آید و ترمز اتوبوسی که بریده است. خداوکیلی رانندگی این اتوبوس را چه کسی بر عهده گرفته است؟ 

آیا می داند چه جانهای عزیزی به دست او سپرده شده؟ آیا می داند چه رویاهایی به تدبیر او به سرانجام می رسند؟ چه عشقهایی، چه آرزوهایی را او باید به مقصد  برساند؟

آه ای کاش بداند، ای کاش بفهمد، ای کاش بدانیم، ما خودمان بدانیم،  نادیده نگیریم، بی مسئولیت نباشیم، یاد بگیریم، یاد بدهیم و بدانیم که جان حرمت دارد، حتی اگر از آن،  جانوری باشد.

"خارخاسک هفت دنده " 

**********
دوستتون دارم .. روز عمل شنبه تعیین شده . میام براتون مینویسم