چند وقت پیش ، همراه با نمایشگاه کتاب کوچیکی که تو اداره مون برگزار شده بود، یه نماینده از Opark هم حضور داشت و بلیط با تخفیف ویژه می فروخت .
چون قبلا" مهرداد و بردیا و پسرش رفته بودن و خیلی تعریف می کردن ، زود زنگ زدم بهشون . با توجه به اینکه به زودی امتحانات پایان سال تحصیلی آرتین تموم میشد، مینا و مهرداد گفتن بهترین جایزه ست .
بنابراین 4 تا بلیط برای آقایون گرفتیم 5 تا هم برای خودم و مهردخت و مینا و دوتا از دوستانمون . گروه آقایون هفته ی پیش رفتن و مثل همیشه تا دو سه روز درمورد اینکه چقدر بهشون خوش گذشته برامون تعریف کردن ، ما خانوم ها هم دیروز یعنی جمعه برنامه گذاشتیم.
البته متاسفانه یکی از دوستانمون نتونست بیاد و گفت بلیطش رو نمیخواد چون این جور جاها واقعا" دستجمعی خوش می گذره و بعدا " تنهایی دوست نداشت بره .
دیروز ما چهارتا خانم ساعت دوازده ظهر ماشینمون رو تو پارکینگ پارک کردیم . رفتیم ورودی مجموعه. یه خانم با خواهر و دخترش اومده بودند بلیط بخرن . بهشون پیشنهاد دادم که یه بلیط رو با تخفیف از من بخرن .
در ایام ماه رمضان قیمت بلیط ها 99 هزارتومن شده ولی بلیط من 62 هزارتومنی بود . کمی من و من کرد و گفت : نکنه بلیط تون اعتبار نداشته باشه ؟ گفتم : ما چهارتا داریم میریم تو اگر ما رو قبول کنه می گیم پنج نفریم و خیال شما از بابت اعتبار بلیط راحت میشه . قبول کرد و 5 تا بلیط رو دادم پذیرش . خانم خوش رو و محترم پذیرش هم بلیط ها رو پانچ کرد و 5 تا دستبند بهمون تحویل داد .
خانمی که بهش بلیط فروخته بودم خیلی خوشحال شد ، تشکر کرد و گفت 37 هزارتومن به نفعم شد . گفتم : سودش دوطرفه بود چون دوست ما هم نتونست بیاد و بلیطش بلا استفاده بود .
من و مهردخت و مینا ، پارک آبی دُبی (وایلد وادی)رفته بودیم و تجربه ی سوار شدن سـرسـره ها رو داشتیم البته اون پارک تو محیط روبازه و اُ پارک محیطش بسته ست . از نقاط مثبت اُ پارک نظافت عاالی و پرسنل بسیار خوش اخلاق و با محبتشه ، کیفیت دستگاه ها هم عاالی بود .
با سقوط آزاد شروع کردیم . ما چهارنفر بودیم و سه تا دوست دیگه که رسیدیم پای دستگاه . با دیدن نفر قبلی که ایستاد تو محفظه ی مخصوص و با سه شماره صفحه ی زیر پاش باز شد و مثل موشک رها شد تو تونل های آب ، همه جا زدن و شروع کردن به من نمیام و نمیتونم و سکته می کنم و این حرفااا .. دیدم یه ذره به حرفاشون گوش بدم پای خودمم سست میشه ، گفتم: ببخشید برید کنار ، وقت منو هدر ندید
همه شون دست و جیغ و هورااا ، که بابااا شجاااع ، بابااا نترس .. خلاصه به سه شماره عین پر کاااه شوت شدم تو تونل های پر پیچ و خم و سرسره مانند ..خیییلی باحاال بود ، کلی هم کیف داد .. بعد از چند ثانیه دیدم دوستم ساره هم پرت شد بیرون
بعد از اون دوتا از اون دوستایی که باهم بودن به فاصله اومدن.
بعدشم مینا و مهردخت دست در دست هم از پله ها اومدن پایین
هر چی گفتم : اصلا انقدر که بنظر میرسید ترسناک نبود ، گوش ندادن ترسوهاااا
ولی انصافا" همه ی سرسره ها رو با هم سوار شدیم و عاالی بود .تنها چیزی که واقعا خسته مون کرد ، پله های خیلی خیلی زیادش بود . گفتم چرا یه آسانسور نمیذارن اینجا ؟ یکی گفت : چون محیط مرطوب و خیسه خطر برق گرفتگی داره که اصلا" بنظرم منطقی نبود . با اینهمه تکنولوژی و اسانسورهایی که صرفا داخا آب کار میکنن ، دیگه یه گوشه اسانسور زدن کاری نداره ..
ولی بنظر خودم بخاطر اینکه اگر اون پله ها نباشه هر کسی ده بار میخواد بره از وسایل استفاده کنه و پرسنل نمی تونن از پس اونهمه کار سخت بر بیان و درضمن استهلاک وسایل هم خیلی زیاد میشه ، این کا رو نمیکنن . خلاصه ما که اولش گفتیم همه رو حداقل دو دور سوار میشیم ، ساعت پنج بعد از ظهر خسته و هلاااک در حالی که یه دور استفاده کرده بودیم ، از مجموعه زدیم بیرون
خونه ی ساره میدون ونکه ، گفتم ساره جون من خیلی وقته هوس بستنی های سوییت دریم ژلاتو (Sweet Dream Gelato)کردم .. میشه بریم خونه ی تو ولوو بشیم تا بعد از اذان مغرب ؟
ساره (یکی از بچه های گروه باقالی هاست). یه دختر خانم مجردکه از سالها پیش که از رشت اومده تهران دانشگاه بعد هم همینجا کار میکنه و ساکن تهران شده . همیشه در خونه ش به روی همه بازه و خیلی باهاش راحتیم . گفت : آره دیگه مهربانو جون پس چی.. منم میام بستنی خوری دیگه .
مینا گفت : من دارم از گشنگی می میرم اون یه نصفه ساندویجی که از اُپارک گرفتیم اصلا منو سیر نکرد . صدای مهردخت و خود ساره هم دراومد که گشنشونه .. گفتم : واااقعا" براتون متاسفم همه ش دنبال خوردنید
بعدا" که رسیدیم خونه ی ساره گفتم : خوب که سالممیم همگی چون من پشت فرمون خواب خواب بودم . مینا گفت : من حواسم بهت بود قشنگ چرت میزدی !!!
ساره و مینا به دوسه تا دیگه از دوستانمون زنگ زدن و کشوندنشون اونجا . خواب منم پرید . شکموها ساعت شش بعد از ظهر به ته چین بار ولیعصر زنگ زدن و غذا گرفتن . نشستن غذاشونم دولپی خوردن . شب ، رفتیم منم به وصال بستنی مورد علاقه م رسیدم و با کمال تعجب کمتر از نصف یه اسکوپ تونستم بخورم .
روز خیلی خوبی گذشته بود .
آخر شب خونه ی خودمون ، بعد از مدت ها من و مهردخت ، دوتایی با هم دوش گرفتیم . به رسم بچگی هاش موها شو شستم . خیلی ذوق می کرد ، همه ش دستامو ماچ می کرد میگفت : عین اون موقع ها می شوری . گفتم : مهردخت خیلی با هم خوش گذروندیم تا اینجا .. امیدوارم بعد از این هم سلامت باشیم هر دو و به ماجراجویی هامون ادامه بدیم ولی میدونی که روزگار اینطوری نمونده و نمی مونه .
دعا کن برام که از پا افتاده و ناتوان نشم .. اونطوری خیلی زندگی برام سخت میشه .. برات طول عمرم مهم نباشه . کیفیت زندگیم مهم باشه .. قول بده منو با زور نگه نداری . بغلم کرد وزیر آب دیدم شونه هاش می لرزه .
به چشمای درشتش که از کلر استخر و فکر غمگین از دست دادن من قرمز شده بود ، نگاه کردم بوسیدمش و گفتم : شاید نباید تو امروز که اینهمه بهمون خوش گذشته از این حرفا بزنم ولی عزیز مامان دقیقا" وقتش همین امروزه که یادمون بمونه سلامتی و توانایی بعضی کارها چقدر باارزشه و این عمر هدیه ی بی نظیریه که بهمون داده شده و باااید قدرش رو بدونیم و با تلاش برای آدم تر بودن ، شکرانه ش رو بپردازیم .
(یکی از دوستان هنرستانش که دانشجوی دانشگاه تهرانه و از یه خانواده ی تحصیل کرده و متومله ، هفته ی پیش خودکشی کرد .. البته نجاتش دادند ولی غیر مستقیم داشتم بهش هشدار میدادم که نباید انقدر زود کسی میدون رو خالی کنه)
ساعت از دوازده گذشته بود کنار مهردخت دراز کشیده بودم .. بهش گفتم برای تکمیل عیشمون ، امشب پیش هم بخوابیم . صبح می گفت : خیلی وقت بود انقدر خواب بهم مزه نداده بود .
**********
و اما برگردیم یه روز قبل ..
روز پنجشنبه داشتم وسایلمو رو جمع می کردم که از اداره بزنم بیرون ، با خواهر برادرا قرار بود بریم فشم دیدن مامان و بابا ... یهو دیدم یکساعت قبل ، یکی برام کامنت گذاشته که من اعظم دوست تو سهیلا هستم ..
فکر میکنم دو سه باری کامنت رو خوندم تا فهمیدم همکارمه که تو پست " چیزی بنام حریم خصوصی" درموردش نوشته بودم و از کارش خیلی ناراحت شدم که درمورد صحبت من و سهیلا کنجکاوی کرده بود .
تو کامنتش نوشته بود که خیلی وقت پیش سهیلا همون فاطمه خانوم رو بهش معرفی کرده بود اما وقتی فاطمه خانوم میاد خونه ش به سهیلا نمیگه و به فاطمه خانوم هم دقیقا نمیگه معرفش کی بوده تا حرف از این خونه به اون خونه برده نشه و دقیقا" موقع پرداخت با همون مشکل من مواجه شده بوده . و دلیلش برای کنجکاوی همین بوده که ببینه دقیقا " بین ما چی گذشته .
معطل نکردم ، رفتم بالا سرش دیدم چشمای تیره ش مثل ابر بهار داره میباره .. بغلش کردم و بوسش کردم گفتم : اعظم جاان خوب به من، خصوصی همین ماجرا رو میگفتی ، من خیلی ازدستت ناراحت شدم و واقعا نظرم نسبت بهت تغییر کرده بود . گفت : میدونم باید میگفتم ، ولی سهیلا چرا یک کلمه نگفت من به اعظم هم معرفی کرده بودم شاید دلیل کنجکاویش این بوده .
خلاااصه کلی باهم گپ زدیم یادم افتاد اوایل استخدامش خیلی با هم وقت می گذروندیم و به هم نزدیک بودیم ولی با استخدام همسن و سال هاش و حالا تغییر بعضی شرایط، از هم دور شدیم .
اشک معصومانه ش همه ی خاطرات قبلی رو زنده کرد .. احساس کردم دیگه فقط همکارم نیست بلکه خواهر کوچولو مه که فقط اصل ماجرا رو توضیح نداده و خیلی مظلوم واقع شده .
بازم دستای همو گرفتیم و من از صمیییم قلبم آرزو کردم که باقیمانده خدمتم برای هم دوستان خیلی خوبی باشیم . اون روز با این اتفاق ، روزم ساخته شد چون ارتباط یک طرفه ای که اعظم با خوندن این صفحه ی مجازی ایجاد کرده بود و قلبا" نسبت به من و خانواده م محبت و لطف داشت، دو طرفه شد و من دلیل کار اون روزش رو متوجه شدم و کدورتم از بین رفت .
راستش حتی تو فشم هم یادش بودم و احساس محبت عمیقم رو نسبت بهش نمیتونستم انکار کنم ..
من اهل ابراز احساساتم ، چه خوب چه بد همه رو بروز میدم .. همون جا تو حیاط فشم دلم خواست براش اس ام اس بدم و بگم اتفاقی که امروزبینمون پیش آمد ، انگار برش داشته آورده تو مرکز قلبم نشوندتش و بی معطلی براش فرستادم .
منصفانه نیست دوستان وبلاگیمون یعنی شما ادامه ی داستان رو ندونید و خبر از اصل ماجرا نداشتید، برای همین نوشتمش... بازم به این نکته رسیدیم که گاهی همه ی ماجرا رو نمی دونیم و باعث قضاوت های اشتباهمون میشه
دوستتون دارم
فوق العاده ای.
چه جالب یه اتفاق بد باعث نزدیکتر شدن شما و همکارتون شد.
اگر مهردخت جان اینجا رو میخونن میخوام بهش بگم خیلی خوشبخته و بهش حسودیم میشه و دوست داشتم همینقدر به مادرم نزدیک بودم. البته که عاشق مامان خودمم هستم و منکر محبتها و زحماتش نیستم.
عزیز دلمی فندوقی جانم

محبت داری عزیزم . دقیقا" همینطوره .. همیشه قبل از طراوت و سرسزی دشت های زیبا هم بارون و رعد و برق میشه .
عززیزم خدا مامان نازنینت رو حفظ کنه .. میدونم چی میگی عزیزم .. آدما گاهی سالیان سال درکنار هم عاشقانه زندگی میکنند ولی فرصت نزدیک شدن به هم و لمس قلب همو ندارن .. مهمترین دلیلش اینه که اهل ابراز محبت لفظی نیستن
دمت گرم ابچی